فنریر که دید اینطوری فایده ندارد و کسی داوطلب بشو نیست، عینکی دودی به چشم زد و میکروفونی به دست گرفت و رو به اژی ایستاد تا برنامهای مهیج برایش تولید کند!
- ارادت! خیلی ارادت!
فکر میکردین ما بیایم پهلو شما؟ یک و یک و یک ... دو و دو و دو ... مسابقهی محله!
مرگخواران فاز را گرفتند و دست و حیغ و هورا!
- خوب ... خودتونو معرفی کنید؟
«شیلیسدتامارودوینبلالینهکمرملگب»
این صدایی بود که اژی با عبور سریع میکروفون از مقابل مرگخواران و تلاش آن ها برای مغرفی خودشان شنید.
- خوب! حالا کی برامون شیرینکاری داره؟
ناخودآگاه، شور و هیجان، مرگخواران را که محو اجرای میخکوب کنندهی فنریر شده بودند فرا گرفت و تحت تاثیر جو القایی او همه داوطلب شدند.
- من! من!
- شما بیا! چه شیرینکاری ای داری؟
- من ... چیز ... هول شدم یادم رفت.
اجازه بدین حالا که اومدم از این تیریبون استفاده کنم و بپرسم که چرا ارباب ما رو توی این موقعیت تنها گذاشت؟
- من! من!
- نوبت به همتون میرسه!شما بیا جلو ببینم! یه آواز برامون بخون.
هکتور با شروع آواز غرق در شور شد و همانطور که با چشمان بسته ویبرههای نامنظم میزد و به اینطرف و آنطرف وول میخورد، روی پاتیلش هم ضرب گرفت.
- به این عروس و دوماد بگین هزار ماشالا! حالا حالا حالا حالا! همه دستا به بالا!
به این عروس و دوماد بگین هزار ماشالا! قند ... لخبند ... لب ...
وقتی مرگخوار آوازهخوان شعر را فراموش کرد و از ریتم افتاد، هکتور متوجه شد صدای ضربات او نیز فالش شده. یکی دو ضربه ی دیگر زد تا پاتیل را عیبیابی کند.
- این پاتیل چرا از کوک افتاده؟ به جای «دنگ» میگه «شترق»!
چند ضربهی دیگر ...
- توش پر معجون بود ... حکما خالی شده!
شترق ... شترق ...- شاید بهتر است به جای حدس زدن از روی صدا چشمان کورت را باز کنی.
- عه! حرفم میزنه! باشه باز کردم ... به به! جنسشم که عوض شده! چه برقی میزنه!
شترق ... شترق ...