هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۱
#12

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
فرد یه نگاه به اطرافیانش میندازه و میگه: چرا اینا اینقدر به ما ویزلیا علاقمندن؟

لونا زیر لب به لودو میگه: برای اینکه شما محفلو آباد کردین!

لودو پوزخندی میزنه و به فرد خیره میشه که همچنان سرجاش نشسته و در تفکر عمیقی فرو رفته.

- د ِ پاشو بینم مو قرمز!

و چند قدم جلوتر میره و چوبدستیش رو با حالت تهدید آمیزی تکون میده. فرد که میدونه هیچ راهی جز بلند شدن و همراه شدن با اونارو نداره، پا میشه و همراه لونا و لودو از اونجا خارج میشه.

- غــــیـــــــژ!

محفلیا با شنیدن این صدای گوشخراش که از در زندان بلند شده، محکم گوشاشونو میگیرن و منتظر رفتن اونا میشن. این صدایی بود که اونا روزی هزاربار میشنیدن ... صدایی که مث یه میخ آزاردهنده تو سرشون فرو میرفت. دیگه تحملش براشون سخت شده بود.

لونا که متوجه این حرکت محفلیا شده، لودورو که در حال بستن در زندانه کنار میزنه، سینی رو دوباره به دست لودو میده و شروع به ور رفتن به در میکنه.

- غــــــیـــــــژ ... غــیـــژ ... غیژ ... غـــــــیـــژ ... غــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــژ!

لودو هم که منظور لونارو فهمیده، با اشتیاق به عکس العمل محفلیا نگاه میکنه. محفلیا زیر لب هزاران فحش و ناسزارو به سمت لونا روانه میکنن.

- دختره ی روانی !

- مگه مغز تسترال خوردی که این کارارو میکنی؟ :vay:

- ااااااههه!

لودو که کلی کیف کرده و مخزن ِ fun وجودش پر شده، سقلمبه ای به لونا میزنه و میگه: برا ایندفعه بسه. فعلا باید اینو ...

اشاره به فرد میکنه و ادامه میده: تحویل بدیم. راه بیفت!

لونا درو میبنده، سینی رو از لودو پس میگیره و هرسه از اونجا دور میشن و محفلیا که هنوز در شوک صدای در هستن رو تنها میذارن.




پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۱
#11

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


-پرسیوال...مادربزرگت از دور دستها برای ملاقاتت اومده بود.بهش گفتم تو همین سه روز پیش آزاد شدی.

پرسیوال دندانهایش را با خشم به هم فشرد.
-ولی من که اینجام!

لودو قهقهه ای زد.
-واقعا؟من که نمیبینمت.تو میبینیش روفوس؟

روفوس وانمود کرد در سلول به دنبال پرسیوال میگردد.
-نه...چیزی نمیبینم.اوه...صبر کن.راس میگه.اون اینجاس...ولی نه...این که موش بود.فرار کرد.:evilsmile:

پرسیوال از جا بلند شد تا به لودو حمله کند، ولی با دیدن دو دیوانه سازی که پشت سر او روی هوا شناور بودند منصرف شد.
-شما مرگخوارای عوضی...فکر میکنین تا کی میتونین ادامه بدین.بالاخره یکی پیدا میشه که برای نجات ما بیاد.

لودو سینی شام زندانیان را از زیر میله ها به داخل سلول هل داد.
-اوه..پیرمرد بیچاره.کل محفل الان تو آزکابانه.کی قراره بیاد؟باک بیک؟...گرچه اونم فکر نمیکنم بتونه.آخه نصفش تو این خوراکه.نصفشم گذاشتم تو یخچال برای شام فرداتون.

سیریوس نیم خیز شد و با ناباوری به گوشتهای تکه تکه شده داخل سینی نگاه کرد.
-باککک...بیکککک؟...اوه..نه.شما مرگخوارای سنگدل.

روفوس با حالتی جدی رو به لودو کرد.

-مرگخوار؟یا ریش نداشته لرد سیاه!این فکر میکنه ما مرگخواریم!
-خب اشتباه میکنه.باید از اشتباه درش بیاریم.گوش کنین آقای بلک.ما مرگخوار نیستیم.

سیریوس با نفرت به آستینهای بالا زده دو جادوگر اشاره کرد.
-ولی اون علامتای کثیفتون خلاف اینو میگه.

روفوس به ساعد دستش نگاه کرد.خودش را متعجب نشان داد.طوری که انگار برای اولین بار علامت شوم را میبیند.
-لودو....اینجا رو ببین.این خالکوبی رو تو شونزده سالگیم انجام دادم.پاک یادم رفته بود..اهه...تو هم که عین همینو داری.چقدر عجیبه.ما حتما با هم ارتباط ذهنی داریم!نکته عجیبترش اینه که من همین خالکوبی رو رو دست لینی و بلاتریکس و آگوستوس و ماری و حتی اون یارو انگشت نماهه هم دیدم!چقدر سلایق ما مشترکه!:d

چند دقیقه بعد:

کسی به سینی شام دست نزده بود.گرچه فرد معتقد بود لودو درباره محتویان آن حقیقت را نگفته.ولی با این حال کسی جرات نمیکرد لب به غذا بزند.ریموس سکوت را شکست.
-اینجوری نمیشه.اینا دارن یکی یکی ما رو سر به نیست میکنن.گذشته از شکنجه هایی که میدن.همین دیروز جرج رو با خودشون برای بازجویی بردن و دیگه خبری ازش نشد.هفته پیشم که چارلی رو به بهانه ملاقات بردن...نمیتونیم دست رو دست بذاریم.باید هر طور شده از اینجا خارج بشیم.

درست در همین لحظه در سلول باز شد.لودو سینی را برداشت و به لونا داد.چوب دستیش را بطرف زندانیان گرفت.
-هی...تو...مو قرمز...پاشو...باید برای بازجویی ببرمت.:evilsmile:




Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
#10

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
_ باشه بعدا می بینمت.

جرج از خانه دوست دوران تحصیلش در هاگوارتز خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد،هوا سرد بود و باد به آرامی می وزید،در راه مدام به پیشنهاد های لی در مورد آزادی فرد از زندان فکر

می کرد،هیچ کدام باب میل او نبودند زیرا برای انجامشان مدت زیادی وقت لازم بود و او این وقت را نداشت،باید هرچه سریعتر کاری می کرد،به خانه شان رسید دیر وقت بود و او به

رختخوابش رفت،اما نا صبح خواب به چشمش نیامد مدام به این فکر می کرد که چه کار می تواند بکند؟ آیا باید کار خلافی می کرد؟نمی دانست اما او نمی توانست دست روی دست

بگذارد،باید فردا به خانه گریمولد می رفت تا عقلش را روی عقل بقیه بگذارد تا شاید راهی پیدا کنند،صبح روز بعد با خستگی از جا برخاست و به سمت خانه گریمولد رهسپار شد،

هنگام خروج درب خانه را به آرامی بست تا کسی را بیدار نکند،مادرش از وقتی برادرش را به حبس ابد محکوم کرده بودند هیچ وقت خواب درستی نداشت،به آرامی در هوای مه آلود به راه

افتاد،خیابان ها خلوت بود،ساعت حدود پنج و شیش بامداد بود،در راه باز هم فکرو خیالات او را رها نکرد،از وقتی فرد به زندان رفته بود او هم از زمین تا آسمان عوض شده بود،دیگر مثل

سابق نبود.فکرو خیالات رهایش نمی کرد دوباره همان سوال تکراری،چه اتفاقی افتاده بود؟هر چند جوابش را می دانست همه چیز به دو ماه قبل باز می گشت،وقتی که کورنلیوس

فاج دوباره به وزیر سحرو جادو شده بود،و به مناسبت این انتصاب مجدد جشنی برگزار کرده بود و همه را دعوت کرده بود.بجز مرگخواران،آن شب بسیار جو شادی بود و هر کس به کار خود

مشغول بود و فرد و جرج هم مثل همیشه در حال شوخی و اذیت کردن مردم.نیمه های شب بود که فرد از جرج جدا شد و از زمین کوییدیچ هاگوارتز که جشن در آن در حال برگزاری بود

خارج شد،تا مدت زیادی هیچ اتفاقی نیافتاد،اما بعد از گذشت یک ساعت ناگهان انفجاری در دوردست رخ داد و قسمتی از جنگل ممنوعه شروع به سوختن کرد،بلافاصله دامبلدور و دیگر

اعضای محفل که حمله احتمالی مرگخواران را پیش بینی می کردند به طرف جنگل ممنوعه رفتند،جرج همانجا ماند قصد رفتن هم نداشت اما ناگهان چیزی یادش آمد...فرد!

یادش آمد که فرد هم به سمت جنگل ممنوعه رفته تا کمی از عنکبوت های آراگوگ را از او قرض بگیرد تا کمی با آنها مهمان ها را اذیت کنند،اما او تا آن موقع برنگشته بود،جرج بلافاصله

به راه افتاد و به سمت جنگل ممنوعه رفت دامبلدور و اعضای دیگر محفل را هم دید،آنها به محل رسیدند و فاجعه رخ داد،فرد در حالی که داشت آتش را خاموش می کرد دیدند

اما ناگهان ردایش آتش گرفت و به عقب پرت شد،دامبلدور با شماره سه فرمان خاموش کردن آتش را صادر کرد و همه با هم طلسم مربوطه را اجرا کردند،آتش خاموش شد اما اتفاق

بدتری افتاد،جسد دختر فاج در حالی که از دهانش خون می ریخت در آنسوی آتش پدیدار شد،فاجعه زمانی کامل شد که توجه همه به دستان فرد جلب شد،دستان او خونین بود و

نمی توانست هیچ توضیحی در مورد آن ارائه کند.ادامه داستان را دیگر نمی خواست یادآور شود،فرد به جرم قتل دختر فاج دستگیر و و به حبس ابد در آزکابان محکوم شد،و تا مدتی

هم ممنوع الملاقات شد،اما با درخواست های دامبلدور بالاخره اجازه ملاقات به او داده شد،در ملاقات ها او مدام به اعضای خانواده اش دلداری می داد و قسم می خورد که بی گناه

است،اما در یکی از این ملاقات ها وقتی با جرج تنها شدند با صدای آهسته به او گقت:

_ ببین جرج،یه چیزی هست که باید بهت بگم،اونشب به غیر از سارا(دختر فاج)سه نفر دیگه هم اونجا بودند،من داشتم دنبال یکی از عنکبوت ها می دویدم که دیدم سه نفر که رویشان

هم پوشانده بودند،به طرف دختر فاج رفتند و پس از گفتگویی که بین آنها ردو بدل شد یکی از آنها خنجری کشید و او را زد،در حالی که دو نفر دیگر چوبدستی هایشان را به سمت او

نشانه گرفته بودند،اما دیگر یادم نمی آید که چه شد،تا وقتی که شما مرا در حالی که دستم خونین بود پیدا کردید...

این تنها چیزی بود که جرج امیدوار بود بتواند برادرش را از زندان خلاص کند،قاتل واقعی هنوز آن بیرون بود و برادرش بی گناه به زندان افتاده بود،باید کاری می کرد،در همین فکرها بود که

ناگهان کسی فریاد زد:_ جرج!کجا داری میری؟

او برگشت و دید سیریوس صد متر پشت سرش ایستاده و دست تکان می دهد قهمید که خانه را هم رد کرده به آرامی دور زد و وارد خانه شد،باید کاری می کرد...


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۱۸:۵۹:۵۳
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۱۹:۰۳:۵۹

یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
#9

لی جردن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۶
از سوسک سیاه به خاله خرسه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه جدید

جرج به سمت در زندان رفت. در عظیم را باز کردو وارد محوطه نگهبانان شد. هیچ ان نگاه های نگبانان خوشش نمی امد.از طرفی دیگر بوی نم همه جا رو گرفته بود.گویی قرار بود سیلی راه بیفتد.وقتی به اتاق ملاقات رسید روی صندلی چرمی نخ نمایی نشست. رو به برادرش که اکنون پشت میله های زندان گیر افتاده بود و به حبس ابد محکوم شده کرد و گفت:
- سلام.

فرد در جوابش با ناراحتی گفت:
- سلام.همه خوب هستند؟

جرج رفت سر اصل مطلب و گفت:
-اره.تو این کراو کردی؟راستش رو بگو تو دختر فاج رو کشتی؟

فرد ملتمسانه گفت:
-به جون مامان من این کار رو نکردم.برام پاپوش درست کردند!

جرج گفت:
-پس باید تو را از اینجا بیاورم.

فرد که نمی خواست برادرش به اقبت خود دچار شد گفت:
-نه جرج این کارو نکن.خودت رو بدبخت نکن.

_وقت ملاقات تمام شده


چرچ اخرین نگاه هایش را به برادرش کرد.از چشمان گودش و چهره سرخش معلوم بود نگران است.جرج با اصرار نگهبانان زوری زندان را ترک نمود و به خانه لی رفت.هر چه باشد وکالت خونده بود و می توانست وضوع رو پیگیری کند البته قبلش از سوپری بقل ازکابان چند کیلو ای کیو خرید ککه واسه ادمه سریال کم نیارد.


-----------------------------------------------
الان چند تا کار میشه کرد.
1.سوژه مثل سریال ادامه داد
2.مثل سریال باشد ولی اخرش عوض شود.
3.اصلا مثل سریال نباشد.
اگرم هیچ کدوم که هیچی


ویرایش شده توسط لی جردن در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۱۰:۳۹:۵۹
ویرایش شده توسط لی جردن در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۱۰:۴۴:۳۰

Modir look at that ticket
I work out
Modir look at that ticket
I work out
When I go to "contact us", this is what I see
Modirs are in bed and they wont answer me
I got passion in my head and I ain’t afraid to show it

I’m ANGRY and I know it


تصویر کوچک شده



Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#8

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
بلاتریکس که دیگر توان حرف زدن نداشت، بریده بریده گفت: فکر کنم ما ... هم باید وارد قبر ... خودمون بشیم.

لوسیوس موافقت کرد و هر دوی آن ها به دنبال قبر خودشان گشتند. لوسیوس خیلی قبرش را پیدا کرد و کمی خم شد و ناگهان ناپدید شد. بلاتریکس ترسیده بود اما می دانست که باید وارد قبرش شود چون اینجا هم ترسناک بود.

بلاتریکس نیز قبرش را پیدا کرد و واردش شد. زمین چرخید و زمین زیر پایشان دهن باز کرد و او وارد زمین شد. همه جا تاریک شد و بعد مدتی در داخل شهری شلوغ فرود آمدند.

بلاتریکس متعجب شده بود که ناگهان دستی شانه او را لمس کرد. لوسیوس رو به بلاتریکس گفت: اینجا لندنه و سال 2030 هست.

بلا کمی تعجب کرد و گفت: یعنی می خواهی بگی ما به آینده اومدیم.

لوسیوس با تکان دادن سرش موافقت کرد و گفت: ما باید بریم و ببینیم آیا ارباب هنوز زنده است یا نه.

بلا موافقت کرد و به راه افتادن. در راه همه به آن ها نگاه می کردند و پچ پچ می کردند. ماشین ها پرواز می کردند. انسان قدم نمی زدند اما جلو می رفتند. ساختمان ها عجیب و غریب شده بودند و دنیا به کلی تغییر کرده بود.

بلا گفت: این مشنگ ها چه پیشرفتی کردن!

-آره ... اگه ارباب زنده باشه می تونیم کار های زیادی بکنیم.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ ۲۱:۱۷:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#7

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
لوسیوس و بلا سر برگرداندند و به پشت سرشان خیره شدند. شخصی با بدنی جامد تر از ارواح ولی کم مایه تر از انسان به آنها نزدیک میشد. لوسیوس و بلا شروع به دویدن کردند و توانستند قبل از اینکه آن موجود به آنها برسد فرار کنند. و آنها دیدند که آن موجود کم کم سرعتش را کاهش داد و ایستاد. سری خم کرد و درون قبری فرو رفت. لوسیوس از پشت درخت بیرون آمد و به سمت آن قبر عجیب رفت. روی آن کلمه ای نوشته شده بود که به سختی قابل خواندن بود. لوسیوس برف های روی قبر را با پشت دست پاک کرد و توانست نام مالفوی را تشخیص دهد. جد جدش در اینجا آرمیده بود! اما چند لحظه پیش پشت سر آنها راه میرفت. لوسیوس سرش را به سمت بلا برگرداند و با چشمانی که ترس و وحشت در آنها موج می زد به او خیره شد. گویی با زبان بی زبانی از او میخواست کاری کند. بالاخره به حرف آمد و گفت:
- بلا... اتفاق عجیبی داره میفته.... مطمئنم اگه بخوایم میتونیم وارد اون قبری که اسممنو روشه بشیم... چیکار کنیم؟

بلا سری تکان داد و برخلاف میل باطنیش، بالاخره ترس به او غلبه کرد.
- باید هر چه سریعتر از اینجا بریم. دراکو گفت که با اسکورپیوس دم زندان منتظره. میتونیم به اونا برسیم. فقط سریعتر.

و بدین ترتیب راه افتادند هنوز به دروازه چند متری نزدیک نشده بودند که دو پیکر بسیار آشنا هر دو با مو هایی طلایی از دروازه وارد شدند. بلا و لوسیوس دیگر جرئت حرکت نداشتند منتظر ناجیان ماندند. اما وقتی به آنها رسیدند، تنها چیزی که دیدند چشم های مات دراکو و صورت بیش از حد بی رنگ اسکورپیوس بود....... آن دو بدون توجه به لوسیوس و بلا از درون آنها رد شدند و به سمت انتها ی قبرستان پیش رفتند و همان طور که انتظار می رفت بالاخره در قبری فرو رفتند. لوسیوس به خود لرزید. اما مردانه مقاومت کرد و دوباره به سمت دروازه به راه افتاد. اما با دیدن چهر هایی آشنا که مطمئن بود زنده اند، در حالی که بی رنگ و رو شده بودند و درون قبر ها فرو میرفتند، کم کم از پای در آمد. خیلی سخت است که بدانی تمام عمرت را بین مرده ها میگذراندی. لوسیوس چشمانش را بست و به بلا گفت:
- بلا. زمین مرده. دیگه انسانی وجود نداره. وجود هم نداشته. اینجا سیاره ی مرده هاست. ما همه مرده ایم. شاید هزار سال پیش.

و به خود لرزید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
#6

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
سوژه ی جدید

هو هوی جغد ها تنها صدایی بود که به گوش آنها می رسید. ترس وجودشان را احاطه کرده بود و نگران بود که شاید گیر بیفتند. به هر حال فرار از آزکابان کار ساده ای نبود با وجود آن همه دیوانه ساز و دیگر جانیانی که در آزکابان زندگی می کردند! بلاتریکس در حالی که به مو های ژولیده اش تابی می داد گفت:بجنب لوسیوس احمق اگه یکی بیاد چی؟

لوسیوس در حالی که در تلاش بود پنجره ای که مقابلش بود را باز کند گفت:پیشنهاد تو بود از این پنجره فرار کنیم! حالا خودت باز کن!

بلاتریکس با عصبانیت به سمت پنجره رفت. چوبدستیش را در دست گرفت و بعد از خواندن وردی، قفل باز شد! با پوزخندی به لوسیوس گفت:النگو هات نشکنه احمق!

لوسیوس که جوابی نداشت بده ابرو هایش را در هم کشید و به دنبال بلاتریکس به راه افتاد. در همین حال پرسید: این پنجره به کجا باز می شه!

-به پشت قبرستون!

ناگهان لوسیوس از حرکت باز ایستاد در حالی که رنگش مانند گچ دیوار سفید شده بود و صدایش می لرزید گفت: ک... کجا؟

-قبرستون مشکلیه؟

لوسیوس سری به نشانه ی منفی تکان داد اما قلبش در سینه بیشتر از همیشه می تپید. بعد از چند دقیقه به قبرستان رسیدند. لوسیوس با چشمانی که ترس در آنها موج می زد به سنگ قبر ها نگاه می کرد که ناگهان جیغ کشید!بلاتریکس با چهره ای در هم کشیده به او خیره شد و گفت:چته؟

لوسیوس که دندان هایش به هم برخورد می کرد و از ترس تمام بدنش می لرزید با انگشت اشاره به سنگ قبری اشاره کرد.سنگ قبری که بر آن اسم بلاتریکس لسترنج حک شده بود. کمی آن طرف تر سنگ قبر دیگری بود که بر آن اسم لوسیوس نوشته شده بود.

بلاتریکس که سعی داشت ترس خود را مخفی کند گفت: فکر کنم زمانشه بریم لوسیوس!

سپس دست لوسیوس را گرفت و او را به دنبال خود کشید که صدایی او را سر جای خود خشک کرد.

-ایست!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۶ ۱۳:۵۹:۰۸

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۹
#5

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۱ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۰۰ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
از سرزمین مهتاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
ادامه....
آلبوس در افکار خود:
باید را هی برای فرار کردن پیدا کنم!
هم سلولی آلبوس:
سلام من سیریوس بلک هستم.
_من آلبوس دامبلدورم.
سیریوس:
برای چی اینجایی؟ چه جرمی انجام دادی؟
_به خودم مربوطه. میای با هم فرار کنیم؟
_آره! من باید به خاطر نامزدم فرار کنم وگرنه اون ازدواج می کنه!!!
_خب باید اول از سینک دستشویی کمک بگیریم!!

....................
هی دامبلدور بیا باید انسولین بزنی!!
دستبند به دست دامبلدورو میبرن به درمانگاه
در درمانگاه:
پزشک: سلام اسم من دکتر هرمیون گرنجره. شما باید آلبوس دامبلدور باشی؟
_بله.
و در این لحظه آلبوس به پنجره نگاه می کند.
(آهنگ فرار از زندان......)




شما ادامه بدید.......................


تصویر کوچک شده


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
#4

ایگور کارکاروف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۹
از تالار خصوصی اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 84
آفلاین
ادامه سوژه :
6 ماه قبل:
آبرفورث دامبلدر به علت بدهی که به چندین نفر داشت مجبور شد که برای اینکه بدهیش را جبران کنه دست به قتل بزند.
آبر باید وزیر صحر و جادو را به قتل می رساند تا آنها بدهی را از او نگیرند و با او بی حساب شن
روز قتل :
بعد از اینکه ابر یه محل قتل رسید وزیر صحر و جادو کشته شده بود .
آبر سریع فرار کرد ولی آن را در خانه اش گرفتند.
زندان :
آلبوس و آبر در حیاط زندان:
-من تورو نجات میدم آبر . هر طوری شده
-آلبوس من اونو نکشتم
-ولی شواهد اینطوری نشون میدن
-من کاری به شواهد ندارم
-باشه حرفتو باور میکنم
- چطوری میخوای فرار کنیم؟
-من نقشه زندان رو توی بدنم خال کوبی کردم و نقشه ای دارم. من چند نفرو برای کمکمون در نظر گرفتم
- اونا کیان ؟
-لوسیوس مالفوی. لودو بگمن . ایگور کارکاروف
-خوبه یه سری مرگخوار بهتر از این نیمشه
-چاره نداریم.
سلول آلبوس:
.
.
.
شما ادامه بدین


*We Love Slyterin*


* We Love Order Phoenix*


I am Igor Karkaroff

[url=ht


Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۹
#3

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
سوژه جديد:
با گام هاي بلند و محكمش از خانه خارج شد و به سوي ميدان حركت كرد. سعي كرد اصلا به نگاه هاي حاكي از تعجب مردم اطراف نگاه نكند. عزم خويش را جزم كرد و درست وسط ميدان ايستاد. جايي كه در ديدرس همه گان باشد. چوبدستي اش را بيرون كشيد و به سمت يكي از درختان ميدان سرسبز گريمولد گرفت و با يك حركت ظريف درخت را به آتش كشيد. همه ي مردم به او نگاه مي كردند و دهان همه باز بود. بعضي ها جيغ ميزدند و فرار مي كردند.
مرد قهقهه مستانه اي زد و اين بار چوبدستي را روي سر خودش گذاشت و يك لحظه بعد هيچكس او را نميديد. مردم وحشت زده نميدانستند كه فرار كنند يا بمانند و كار هاي عجيب مرد را تماشا كنند. چند ثانيه بعد مرد دوباره ظاهر شد و دوباره قهقهه زد.

بلافاصله چندين مرد با شنل هاي سياه دور مرد ديوانه ظاهر شدند و مرد وسط ميدان را با چوبدستيهايشان هدف گرفتند و هر كدام وردي خواندند كه باعث شد مرد گيج شود و عينك هلالي شكلش بشكند و طنابي دور بدنش پيچيده شود و او روي ريش بلند و نقره فام خودش فرود بيايد.
يك افتضاح به بار آمده بود كه درست كردنش فقط و فقط از همان كسي بر مي آمد كه آن را ايجاد كرده بود!

آزكابان

- آلبوس! تو اين جا چي كار ميكني؟ چه خبر شده؟
- نگران نباش آبر! چيزي نشده. به زودي با هم از اين جا ميريم. من براي كمك به تو اومدم.
- كمك به من؟ حالت خوبه آلبوس؟ تو براي كمك به من به آزكابان اومدي؟
- من هميشه خودمو در راه احقاق حق فدا ميكنم برادر. برو سر جات تا اين ديوانه ساز ها از شدت خوشي تو نبوسيدنمون!

دفتر وزير سحرو جادو
- شما مطمئنيد كه خود آلبوس دامبلدورو گرفتيد؟
- بله قربان! همه جوره بازرسي شده!
- من كه تا با چشماي خودم نبينم باور نميكنم، بايد برم به آزكابان.
- چشم جناب وزير اما مطمئن باشيد كه خود آلبوس دامبلدوره!
.
.
.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.