هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ شنبه ۴ تیر ۱۳۹۰
#93

کتی  بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
از توی دفتر خاطرات تام ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
هیچ راه دیگری برای سیریوس باقی نمانده بود. از پشت سر لرد ولدمورت و از جلو اسنیپ. سریوس با این فکر که می تواند سریوس را بی هوش کند به سمت در خروجی رفت.
اسنیپ با دیدن سریوس فریاد زد: اکسپلیارموس.
سریوس جای خالی داد و نعره زد:استیوپفای.
اسنیپ : پروتگو. طلسم به وسیله ی بازدارنده، به سمت سریوس کمانه کرد.
سریوس دوباره جای خالی داد و فریاد زد: پتریفیکوس توتالوس...
اسنیپ که اینبار غافلگیر شده بود، مورد اصابت طلسم قرار گرفت و درجا میخکوب شد.
سریوس با زحمت هری را کشان کشان، از بستی فروشی خارج کرد.
ناگهان با صحنه ی هراس انگیزی مواج شد. در میان دود و دم اطرافش، لرد سیاه و مرگخواران منتظر او بودند.
در مرام سریوس نبود که صحنه ی نبرد را خالی کند و پا به فرار بگذارد اما اینبار فرق داشت هری بیهوش در آغوشش بود و خود او دربین دشمنانش یکه و تنها بود. پس تصمیمش را گرفت و ...
سریوس بلک به سرعت نا پدید شد...
همان هنگام طلسم مرگ باری دقیقا از جایی که سریوس و هری در آن بودند، عبور کرد.
***
ولدمورت فریاد کشید: نه... من هری پاترو میخوام... برید احمقا... کروشیو... برید و اون رو زنده برام بیارین... زود باشین.
پس از نا پدید شدن مرگخواران، لرد سیاه چوبدستی اش را به سمت بستی فروشی فلوریان فورتسکیو گرفت.
ـ اینسندیو!
مغازه ی بستی فروشی آتش گرفت و شعله های آتش در چشمان سرخ رنگ ولدمورت می درخشید.
خیابان گریمولد، خانه ی شماره ی 12
سریوس هری را به داخل خانه رسانده و روی یکی از مبل ها گذاشته بود.
لوین وارد هال شد و با وحشت پرسید: هری چشه؟
مالی ویزلی هم وارد شد و وقتی هری را در آن وضعیت دید پرسید: چه اتقاقی برای هری افتاده؟ چی شده سریوس؟
سریوس گفت: من الان خیلی خسته ام، بعدا براتون تعریف می کنم.
و زمزمه کرد:رینرویت
و هری به هوش آمد...


هری پاتر و سنگ جادو
هری پاتر و تالار اسرار
هری پاتر و زندانی آزکابان
هری پاتر و ج


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#92

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
سیریوس با شجاعت تمام ، هری را به خود فشرد و برای به دست آوردن چوب دستی اش تقلایی کرد . یکسلی و مورفین به هری و سیریوس نزدیک میشدند . مورفین آب دهانش را قورت داد و نزدیک تر شد . سیریوس به اشتباه چوبدستی هری را از ردایش بیرون کشید و این حرکتش یکسلی و مورفین را شگفت زده کرد . یکسلی فورا چوبدستی را بیرون کشید و سیریوس با قدرتی عظیم ، ورد را زیر لب زمزمه کرد .

سیریوس در حالی که با یک دستش هری را نگه داشته بود و سنگینی وزن هری از سرعتش می کاست فریاد زد :
اكسپليارموس .

در همین حین یکسلی نیز فریاد زد : کروشیو ...

درد در استخوان های سیریوس میپیچید و سیریوس از شدت درد بر زمین افتاد اما هری را در آغوش داشت . یکسلی مغرورانه نعره ای کشید و گفت : مورفین ، بیا جمع کن این جنازه رو !

- ژشم ، دمت قیژ داوش .

سیریوس در حالی که تلاشی وصف ناپذیر برای غلبه بر درد هایش و وفاداری به پسر خوانده اش می کرد ، بلند شد . مورفین که در اثر پیروزی سست شده بود توجهی نکرد و یکسلی فورا به دنبال چوبدستی اش می گشت . از آنجا که چوب دستی هری دوقلوی چوب دستی لرد ولدمورت کبیر بود ، قدرتش افسانه ای می نمود . چوبدستی را بازیافت و هری را محکم تر در آغوشش فشرد و فریاد زد : آواداکداورا !!

یکسلی مانند عروسکی بر زمین نقش بست و مورفین که کاملا مبهوت شده بود ، به طرف ِ در خروجی رفت . لرد وحشیانه و مقتدرانه فریاد میکشید که مورفین وارد شد .

- چی کار کردید ؟ یکسلی کجاست ؟ من اون پسره پاتر رو می خوام چرا نمی فهمید ؟

مورفین با ترس و وحشت گفت : شیریوش یکسلی رو کشت و خودش فرار کرد .

لرد فریادی کشید و رو به بلا و رابستن گفت : برید پیداش کنید ! من زنده می خوامش ! میکشمتون . عجله کنید . رودولف عجله کن . کروشیو بر همتون باد ...

در سویی دیگر

- هری ، هری ؟ خوبی ؟ هری باید بلند شی هری . من سیریوسم .

هری تکانی نمیخورد و سیریوس می دانست که بستنی فروش تنها یک در دارد و نگهبان آن در سوروس اسنیپ می باشد ! افکارش ذهنش را از هم گسسته می کرد ...

_________________________________________

امم ! پرسی کور شدم تا خوندم ویرایشتو ! من پستم رو تغییر میدم از اول می نویسم . ممنون از نیمفا و پرسی به خاطر رسیدگیشون . عذر می خوام بابت اشتباهم در رولم .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱:۵۲:۲۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۴:۱۵:۳۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۴:۲۰:۱۲
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۶:۲۷:۰۲

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#91

لایرا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹
از روزایی که دیگه بر نمیگردن ! از اون روزای خوب :|
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
لرد به سرعت به سمت بستنی فروشی آپارات کرد و مرگخوارانش هم در همان لحظه رسیدند.

- بفرمایید تو قربان.

لرد سرش رو بالا گرفت و وارد بستنی فروشی شد ، نگاهی به دور و بر انداخت اما کسی را روی پیشخان ندید.

- ای احمق!پس این هری کجاس؟

فلوریان کنترل خود را از دست داد و بریده بریده گفت:خودم...خودم اینجا بیهوشش کردم ... حتما به هوش اومده و فرار کرده!

بلا چوبدستی اش را کشید و گفت:اثر اون دارو تا 2 روز طول میکشه!بعد تو میی نیم ساعت نشده به هوش اومده؟

- من...نمیدونم چه اتفاقی افتاده!
- کروشیو!

بلا با علامت لرد بی مقدمه زن را در جا پخش زمین کرد و ولدمورت در حالی که چشمانش مانند دو کاسه ی خون میدرخشید دستور داد.

- سرع همه جای بستنی فروشی رو بگردین ، حتما کسی پنهانش کرده وگرنه خودش بی هوشه!

مرگخواران به سرعت تمام مغازه را گشتند.

سویی دیگر:

- هری...هری...بلند شو ، حالت خوبه؟

سیریوس صورت هری را را چند بار تکان داد تا بلکه به هوش بیاید.

- هری بلند شو!هر لحظه ممکنه پیدامون کنن..

و هنگامی که نتیجه ای نیافت هری را بر کول خود گرفت و دوان دوان از آن جا خارج شد که ناگهان دو مرگخوار صد راهش شدند.

یاکسلی با نیشخند رو به مورفین گفت:این آقا کجا دارن تشریف میبرن؟
- فک کنم داره اژ دشت ما فرار میکنه!
- پس بدو ببمریمش پیش لرد یه دستمزدی بگیریم


خواستیم و نخواستند بعضیا ...
[i][col


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۳:۲۸ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#90

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
رابستن: خوب من موقع اومدن به اینجا فلورین رو وادار کردم که همه ی گالیونشو بده به من. نص نصف خوبه؟
یکسلی: قبوله!
بلاتریکس مشکوک به آن دو نگاه کرد و گفت: شما دوتا دارین چی میگین؟
راب و یکس یک صدا گفتند: هیچّی!
رابستن به سوی لرد رفت و لرد تقدیر مرگخواریت رو در دست گرفت.
لرد کله ی کچلش را خاراند و گفت: حالا قصد دارین چه جوری پاتر رو بیارین؟
- سرورم! من یک بطری کوچک از معجون بیهوشی خیلی قوی رو که سیوروس ساخته رو بهش دادم و گفتم توی بستنی پاتر بریزه و بعد به ما رو خبر کنه تا دستگیرش کنیم و برای شما بیاریم.
- خیلی خوبه. معجون بیهوشیت قویه سیوروس؟
- بله مای لرد، اون شیشه ای که من به یکسلی دادم پاتر رو 10 ساعت به بی هوشی مطلق فرو میبره!

3 روز بعد

عله* سیم سرور به دست، شاد و شنگول وارد مغازه شد. به سمت فلورین رفت و گفت: دو تا از همون همیشگی بده لوری جون!
مغازه دار معجون را قاطی بستنی کرد و داد دست عله. عله بستنی را گرفت و مشغول خوردن شد. هنوز بستنی اول تمام نشده بود که دراز به دراز بیهوش روی زمین افتاد. فلورین عله را پشت پیشخوان برد و سپس به سمت خانه ی ریدل آپارات** کرد.
فلورین جلوی در خانه ظاهر شد و در زد.
در خود به خود باز شد و او به سرعت داخل شد.

تق تق تق

کیه جرئت کرده در اتاق لرد ولدمورت رو بزنه؟!
- فلورین فورتسکیو!پاتر بیهوش پشت پیشخون مغازه من افتاده!
لرد سراسیمه از جا پرید و در را باز کرد. فورا علامت شوم را فشار داد و مرگخوار ها را صدا کرد تا به کوچه دیاگون برود ...

پی نوشت ترجمه اصطلاحات برای تازه واردان!

* عله نام مستعار هری است و به دلیل وبمستر بودن سیم سرور را از خود جدا نمیکند!
** آپارات کردن همان جسم یابی یا غیب و ظاهر شدن میباشد!


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۴:۲۷:۰۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۳:۰۸ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#89

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
رابستن و یکسلی پس از پرداخت پول با آرامش به سمت میزی در گوشه ی دنج بستنی فروشی رفتند و با آرامش شروع به لیس زدن بستنی کردند.
رابستن لیسی به بستنی شکلاتیش زد و رو به یکسلی گفت:
-ببین یکسلی,کار کار خودمه.همچین طلسمش کنم که لردسیاه هم نتونه به حالت اولیه برش گردونه!

-رابستن!کار کار تو نیست.اینا همش تجربه میخواد.لرد سیاه میخواد کارا درست پیش بره!

-چی فکر گردی یکسلی؟!یادته آخرین باری که با دو تا بچه روبرو شده بودی چی شد؟تا اونجایی که یادم میاد درازت کردند!

-آره رابستن ولی تو خودت چی؟یادت میاد دیروز لرد چی بهت گفت؟

رابستن کمی خود را جمع و جور کرد و با حالتی خودپسندانه مرد بستنی فروش را صدا زد.
مرد با نگرانی به سمت میز آن ها به راه افتاد.از حالت چهره اش معلوم بود که سخت ترسیده است.با دستانی لرزان صندلی را عقب کشید و نشست.

-با من کاری داشتید؟

آره!یه کار خیلی خیلی کوچولو.

-ام..خوب..مثلا چی کار؟

اما در این هنگام رابستن چوبدستی آماده اش را به سمت مرد گرفت و زمزمه کرد:
-ایمپریو[/i]

خانه ی ریدل

ملت مرگخوار به افتخار این اتفاق فرخنده جشنی گرفته اند.رابستن و یکسلی با غرور در کنار لرد سیاه نشسته اند و با ابن کار بلا را واداشته اند تا [i]کروشیو
های بیشتری را روی رودلف انجام دهد.اسنیپ پوزخند همیشگی را گوشه ی لبش دارد و نارسیسا با متانت در کنار همسر و فرزندش نشسته است.
لرد سیاه با چشمانی درخشان رو به یکسلی و رابستن گفت:
-خب مرگخواران عزیزم,دلم میخواد داستان این شجاعت را از زبان خودتون بشنوم!

رابستن با غرور شروع به صحبت کرد:
-ارباب جونم براتون بگه که این پیرمرده یکمی شلوغ بازی کرد.یعنی همین که خواستیم طلسمش کنیم چوبدستیش رو در آورد و شروع کرد به دوئل کردن.اولش من کنار ایستادم ولی بعد دیدم که نه!این یکسلی به تنهایی از پسش بر نمیاد واسه همین با یه حرکت تکنیکی چوبدستیم را گرفتم طرفش و طلسمش کردم!

لرد سیاه:
-آفرین مرگخوار عزیزم بیا میخوام بهت لوح تقدیر بدم!

ملت مرگخوار:
-

بلا:
-

یکسلی:
-میخوای بگم که هنوزم وردها رو زمزمه میکنی؟بگم؟بگم؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۴ ۳:۳۳:۳۳


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#88

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
ولدمورت متفکرانه نگاهی به یکسلی کرد و پرسید : یک بستنی فروش ؟ میشه ایده هاتو بذاری برای خودت بچه ؟ من دنبال شخصی هستم که هدفمندانه تر بتونه بهمون کمک کنه نه یک بستنی فروش .

- اوه ارباب عزیز من ، اینطور نیست . روابطشون گسترده و دوستانه اس . به نظر من مزایایی داره .

ولدمورت نگاهی بی تفاوت به یکسلی انداخت و ادامه داد : خب میشه بگی چه مزایایی ؟ من اعصاب ِ شکست و جنگولک بازی ندارم . ماموریت ما باید تمام عیار باشه و در نهایت به دستگیری پاتر منجر بشه . اگه شکستی در کار باشه یا تو یکسلی شخص رو درست انتخاب نکردی باشی ، مطمئن باش از گناهت نمیگذرم و زنده زنده کبابت می کنم ! متوجه شدی که ؟

رابستن به دفاع از پیشنهاد یکسلی با نهایت ادب به لرد گفت : از دید ِ من ، مزایایش اینه که اولا ما اگه بخوایم دنبال شخصی باشیم که از نزدیکان پاتر باشه و در عین حال عضو محفل نباشه تنها داریم وقت کشی می کنیم . چون تقریبا تمام نزدیکان ِ پاتر عضو اعضای ارشد محفل هستن و مزیت دیگه اینه که هرگز اون پاتر شکی به بستنی فروش نمیکنه چون حقیقتا اون تنها دوست ِ عادیشه . نظرتون چیه ارباب ؟

-
موافقم رابستن . ترشی نخوری یه چیزی میشی .

- لطف دارید ارباب !

چند ساعت بعد ، بستنی فروشی

رابستن و یکسلی با غرور مرگخوارانه ی خود وارد بستنی فروشی شدند . رو به روی پیشخوان ایستادند و یکسلی با لحنی گیرا در عین حال بی تفاوت گفت : دوتا بستنی قیفی (!) لطفا ...

بستنی فروش بستنی ها را آورد که رابستن لب به سخن گشود : اووم ، به نظر خیلی خوشمزه میاد . به نظرت این بستنی فروشی برای شخص توانمندی مثل ِ تو کم نیست ؟ پیشنهاد می کنم بعد از صرف بستنی هامون بیای سر میز ما تا با هم در باب ِ گسترش مغازه ات با هم صحبت کنیم .

بستنی فروش آب دهانش را قورت داد و با ولع به آنها نگاه کرد .

رابستن مغرورانه کیف پولش را باز کرد و پول بستنی ها را پرداخت و به یکسلی چشمکی زد .


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
#87

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه جديد:

بستنی فروش درحالی كه خودش ليسی به بستنی وانيلی اش ميزد پول باقی مانده را به مردی كه ريش كوتاهی داشت و شنلش در زير باد بر پشتش پيچ و تاب می خورد داد. مرد با ولع خاصی بستنی اش كه با طعم توت فرنگی بود را ليس زد و از آنجا دور شد. فلوريان به به ميزان ثروتی كه در آن روز موفق به جمع كردنش شده بود نگريست و لبخند شيرينی زد.

بلاتريكس با ترس و وحشت نگاهش را از چشمان عمودی، مارمانند، سرخ رنگ و نافذ ولدمورت می بريد. اسنيپ با خونسردی چشمان ولدمورت را نگاه می كرد و هرر از گاهی نگاهی تمسخرآميز به بلاتريكس می انداخت. لوسيوس دستانش را در دستان نارسيسا، همسرش، كه موهای طلايی و زيبايش با حالتی باسليقه در پشتش بسته شده گذاشته بود و با نگاهی پر از عشق به دراكو چشم دوخته بود. پس از مدتی سكوت توسط ولدمورت شكسته شد و مرگخواران به خود آمدند:
-فكر كنم تنها راه برای اونكه پسره رو گير بندازيم اينه كه يكر از نزديك ترين افراد بهش كه با محفل هم رابطه ای نداشته باشه رو تحت طلسم فرمان ببريم.

بعد نگاهش را به اسنيپ دوخت كه هميشه منبع اطلاعاتی قدرتمندش بود اما در آن موقع ساكت بود و مظلوم به نظر می رسيد. اينبار ياكسلی با حالتی افتخارآميز بلند شد و گفت:
-ببخشيد، سرورم، تو دياگون يه بستنی فروشی وجود داره كه صاحبش روابط خيلی خوبی با پاتر داره. فكر كنم مهار اون ميتونه به دستگيری پاتر كمك خيلی زيادی بكنه.



Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#86

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
- نه باو ! از اون بهتر ! پیوز با یه روح غریبه داره از دیوار رد میشه بیاد تو ! بریم یه خورده سر به سرشون بذاریم ...

مورگان : اهم اهم ! ببخشید جناب پیوز ! من قبلا شما رو جایی دیدم !؟ قیافتون که خیلی آشناست ! صبر کن فکر کنم یه کم ...
پیوز : عزیزم فقط یه کم زود تر تفکراتت رو به سرانجام برسون . میبینی که منتظرن .

پیوز این جمله آخری رو با یه لحن خاصی ادا میکنه و به همون روح مونث غریبه که کنارش واستاده اشاره میکنه !

آنی مونی : اوووم ! میگم دوست عزیزم پیوز ! تا موری نتیجه بگیره تو رو کجا دیده منو این خانم میریم یه ذره آشنا بشیم ...

پیوز چشم غره ای رفت طوری که آنی فهمید لحظاتی بعد قراره قورت داده بشه . پس فرار رو بر قرار ترجیح داد و به سرعت برق و باد... د برو که رفتیم !

حالا از این جمله سه عددی با یک مجهول ( همون روح غریبه ! ) میمونه دو معلوم و یک مجهول .

معلوم زنده هنوز در حال تفکره .
مورگان : ( تو دلش : )
پیوز :

روح غریبه که کمی مشکوک میزد غیب شد و از جمله موند آنی و پیوز !

موری : نمیدونم ! جدی جدی یادم رفت کی هستی تو !!!
پیوز : منو مسخره کردی عمو !؟
موری :

اونطرف تر تو مرلینگاه آنی در حال اندیشه است ! البته به آینه جلوی روشویی داره نگاه میکنه !

آنی : چقدر پیر شدم جدیدا ! نوچ نوچ نوچ نوچ ! ببین چشام چقدر رفتن تو گودی ! اه ! همش تقصیر لردک بود منو اغفال کرد به ماری جوانا کشیدن ! اه اه !

همینطور مشغول تفکر بود که ناگهان با دیدن هاله ای سیاه و ارغوانی رنگ که پشتش ظاهر شد ؛ قرار ملاقاتی را با عزرائیل ترتیب داد . اما خدایگانش به او جان دوباره بخشید ! پس :

آنی برگشت و به روح مونثه گفت : ببین ! تو که با پیوز بودی ! آفرین دختر خوب برگرد پیش دوستت ! دنبال شر نمیگردم !
روح : غŒ ! ط¬ط§ط¯ظˆع¯ط±ط§ظ† ع

خوب جای نگرانی نیست که سخنان شیوای روح قابل درک نیستند ! خوب یارو روح بوده ، غریبه بوده پس نتیجه میگیریم احتمالا تازه واردم بوده ! زبون روحا رم تازه تازه داره یاد میگیره !

آنی : چی میگی تو !؟ زیر سیکل حرف بزن استاد !
روح : بابا غŒ ! ط¬ط§ط¯ظˆع¯ط±ط§ظ† ع این ! فهمیدی !؟
آنی : اوهوم !
روح : جدی !؟
آنی : نوچ !
روح : چقدر خر تشریف داری تو ! ببین من غŒ ! ط¬ط§ط¯ظˆع¯ط±ط§ظ† ع ... ای ... گور ... ام !
آنی : گورت گم شده !؟ آخی بگردم !
روح : ای گور !
آنی : تو که باز داری گور به گور شدنت رو به رخم میکشی ! د جون بکن بگو محل دقیق گورتو دیگه ! برم کمکت !
روح : چقدر بوقی تو ! یک گومبز بزنم جانت در آد !؟ ( yak gombaz bezena janat der ad !? (لهجه شیوا و زیبای بجنوردی !!! ))

--
تو این بین نکته مبهم و کنکوری اینه که اون روحه اگه مونث بوده چرا ایگوره !؟ آیا ایگور رفته تو بدن یه روح مونث !؟ یا وقتی مرده مونث شده !؟
این داستان ادامه دارد تا نفر بعدی ادامه دهد !

ویرایش ناظر :
امتیاز پست شما 6 از 10 !
موفق باشید.


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۱:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۱:۵۱:۰۶
ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۱:۵۵:۵۵
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۳:۰۵:۴۰

تصویر کوچک شده


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷
#85

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
آنی مونی از جلو و جیمز ایگوری و مورگان از پشت سرش بستنی فروشی را ترک کردند . ( تمام ماجراها باید توی بستنی فروشی اتفاق بیفته ! پس نمی تونن بستنی فروشی رو ترک کنن )

فیلم را به عقب برمی گردانیم

*********

آنی مونی دوباره پشت صندلیش نشست . جیمز با اینکه ردای ایگور برایش بلند بود ولی با کلی زحمت ، ژست بزرگترها را گرفت و روی صندلیی که ایگور قبلا اشغال می کرد ، نشست .

مرگخوار سوم ، درحالیکه حوصله اش سر رفته بود ، به ساعت بستنی فروشی نگاهی انداخت . عقربه بزرگ ساعت به اسکلتی که به جای عدد دوازده وجود داشت نزدیک می شد و عقربه کوچک ، پاورچین پاورچین خود را به سر باسیلیسکی که جای عدد یک را اشغال کرده بود می رساند .

مرگخوار سوم غرید :
- قرار بود این بارتی بیاد و برامون بگه نقشه ارباب چیه . یعنی چرا پیداش نیست ؟ دو دقیقه دیر کرده ها !

آنی مونی جوابی نداشت که بدهد ولی جیمز تنش می خارید :
- حتما رفته نهار بخوره که بعدا مجبور نباشه دستپخت آناکین رو تحمل کنه !

آناکین ضربه ای محکم به پس سر جیمز زد :
- مورگان ببین این ایگور چی میگه ! کار به جایی رسیده که اینم از دستپخت من ایراد می گیره !

مرگخوار سوم که همان مورگان بود ، خم شد و مج جیمز را گرفت :
- و نکته مهم تر ! ایگور جان ، تو از کی تا حالا آنی مونی رو به اسم کامل صدا می زنی ؟ مچ دستت چرا اینقدر باریک شده ؟ جثه ت چرا اینقده ریزه ؟ چرا اینقدر لاغر شدی تو این هجده و اندی دیقه گذشته ؟

جیمز که هول شده بود ، اولین چیزی که به ذهنش رسید گفت :
- آخه بسکه این بستنیه عالی بود ، هر چی تو وجودم بود تو دسشویی بالا آوردم ...

و شروع کرد به شرح و تفصیل محتویات معده اش که در مرلینگاه تخلیه کرده بود تا جایی که مورگان و آنی مونی شاکی شدند :
- جون مادرت بس کن دیگه ! فهمیدیم ! مارفهم شدیم ! ول کن جون اون کروشیوهای ارباب !

مورگان با عجله به در اشاره کرد :
- بچه ها اونجا رو !

آنی مونی فورا به طرفی که مورگان اشاره کرده بود نگاه کرد :
- چیه ؟ بارتی اومد بالاخره ؟

- نه باو ! از اون بهتر ! پیوز با یه روح غریبه داره از دیوار رد میشه بیاد تو ! بریم یه خورده سر به سرشون بذاریم

ویرایش ناظر :
امتیاز پشت شما 7 از 10!
موفق باشید...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳ ۱۴:۲۸:۴۴


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷
#84

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ نه اوستا من میترسم...

مرلین با عصبانیت به شاگرد کوتاه قامتش نگاه کرد.
_ خجالت بکش ! تو مثلا" یه محفلی هستی. تو خیلی خفنی. باید به مرگخوارا ثابت کنی که اونا هیچی نیستن. تو باید مشت محکمی به دهان مرگخوارا بزنی...تو. هی وایسا ببینم ، کجا رفتی جیمـــــــــــــــز !!!!

جیمز در حالیکه یویو اش را در جیبش جا میداد ، به سمت دستشویی دوید.
_ اوستا دارم میرم تا به مرگخوارا نشون بدم که هیچ غلطی نمیتونن بکنن...

مرلین در حالیکه در دلش به جیمز میخندید ، با حرکت سر او را تشویق کرد.
_ تو میتونی. برو منم پشتتم !

در همان هنگام که جیمز ، در دستشویی را پشت سرش میبست ، آنی مونی به کنار مرلین رسید.
_ آقا ببخشید این رفیق ما نیومد پس چرا!؟

مرلین با دستمالی شروع به تمیز کردن پیشخوان مغازه کرد.
_ نمیدونم واالله... هیجده دقیقه و بیست و چهار ثانیه ی پیش رفت توی دستشویی ولی من ندیدم که بیرون بیاد.

آنی مونی با تعجب نگاهی به مرلین و بعد از آن به پیشخوان مغازه که روی آن جسد هزاران هزار مگس به چشم میخورد نگاه کرد. و به سمت در دستشویی حرکت کرد.

تق تق تق

_ اهم اهم
آنی مونی : اهمو کوفت! تو چرا نمیای بیرون!؟ مردی مگه !؟
_ اهم اهم
آنی مونی با عصبانیت ضربه ای به در دستشویی زد.
_ بیا بیرون ایگور ... دیرومون میشه ها! دیر برسیم ارباب کروشیو مون میکنه ها...
و بعد در حالیکه دهانش را به در دستشویی نزدیک میکرد آرام زمزمه کرد : مگه یادت رفته ماموریتمون رو!؟!

جیمز در داخل دستشویی ایستاده بود و حالیکه نقاب ایگور را به صورتش میزد ، فکری شیطانی به سرش زد.
در فکر جیمز :

حالا بهترین وقته که من به عنوان ایگور وارد جمع مرگخواران بشم و از کارای اونا سر در بیارم... مگه چی میشه منم دوتا شناسه داشته باشم!؟ این همه آدم هزار تا شناسه دارن . خب منم دو تا داشته باشم!!!!

جیمز در حالیکه سعی میکرد صدای ایگور را تقلید کند ، گفت : اومدم اومدم بزار این سیفونش گیر کرده آخه!

جیمز لگدی به جسد ایگور مرحوم زد و راه خود را باز کرد ، در همان حین فکری به ذهنش رسید. دستش را به سر ایگور نزدیک کرد و دسته ای از موهای او را کند.
جیمز : اینا لازمم میشه...

و باشجاعت تمام در دستشویی را گشود!


im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.