هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#79

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ایده‌ی خوبی نیست فرزند. اصلاً ایده‌ی خوبی نیست.

دامبلدور حالی که آه می‌کشید، از پنجره به بیرون نگریست و این‌ جملات را خطاب به تد ریموس لوپین گفت.

تدی، ایستاده در کنار او، همانطور که مانند پیرمرد ِ قدیمی محفل منظره‌ی بیرون پنجره را با نیشخندی بر لب تماشا می‌کرد، جواب داد:
- نمی‌دونم پروفسور. به قیافه‌ی هیچکدومشون نمیاد که خیلی اهمیت بدن.

و پُشت ِ آن پنجره..

- چوبدستی‌تو بکش، ترسو!
- من با جوجه پاترا دوئل نمی‌کنم رفیق!
- بگو جرئتشو نئارم!
- هروخ خودت جرئتشو داشتی که بیای تو زمین، بوگو حرفاتو می‌شنوم!

در چهره‌ی جیمز سیریوس پاتر می‌شد خواند که بدجور دلش می‌خواهد دماغ این ریونکلایی پرمدعا را به خاک بمالد، ولی دختره‌ی از خود راضی چوبدستی‌ش را نمی‌کشید!

- بزدل!
- به من می‌گی بزدل؟!
- دادلی دورسلی!
- اینکارسروس!

دامبلدور ِ آن سوی پنجره، چشمانش را با آهی لرزان بست.
تدی نیشخندی زد.
شروع شده بود!

جیمز هم خندید. مهم نبود چقدر فاصله داشته باشند، وقتی تدی نیشخند می‌زد، جیمز هم می‌خندید. پشت یکی از سطل‌آشغال‌های درب و داغان حیاط پُشتی خانه‌ی گریمولد شیرجه زد و طلسم ویولت، با صدای گوشخراشی به مجسمه‌ای که چند لحظه پیش پاتر ارشد در برابرش ایستاده بود، برخورد کرد. غرورش اجازه نمی‌داد اولّین طلسم را فریاد بزند. یا حتی ویولت بودلر را به دوئل دعوت کند. او! کسی را به دوئل دعوت کند؟! هرگز!

ولی حالا..

- وینگاردیوم له ویوسا!

مجسمه‌ی بخت برگشته‌ای، به یُمن طلسم جیمز در هوا بلند شد و شتابان سمت ویولت خیز برداشت.
- ریداکتو!

ویولت نیشخندی زد. مجسمه منفجر شد.
و با دیدن صحنه‌ی بعدی، خنده از لب‌هایش پرید.
- لعنتی!

یک ثانیه قبل از این که قناری‌های خشمگین به او برسند، از پهلو داخل فورد آنجلینای خزه بسته‌ی پدربزرگ جیمز که سال‌ها پیش از جنگل ممنوع به حیاط پشتی خانه‌ی گریمولد منتقل شده بود، پناه گرفت. سرش محکم به دستگیره‌ی داخلی در خورد، امّا با صدای بلند خندید.

کسی در دلش فریاد هیجان‌آلودی سر داد:
- اینـــــــــــــــــــــــــهههه!!

و وقتی در ِ فورد آنجلینا با صدای ترسناکی کنده شد و او به ناچار، از طرف دیگر بیرون پرید، صدای خنده‌ش شنیده شد.
- هرچی داری رو کُن جوجه پاتر!

جیمز برای جواب دادن حتی مکث هم نکرد:
- به نصفشم احتیاج ندارم ننگ روونا!

سرش را که از پشت فورد بالا آورد، این بار نتوانست در برابر مجسمه‌ی پرتاب شده به سمتش، جاخالی دهد. با ضربه‌ی شدیدی به همراه مجسمه‌ی قدی ِ مرلین می‌دانست کدام یک از اجداد سیریوس، مسافتی طولانی روی زمین کشیده شد، ولی جیمز مجسمه را متوقف نکرد.

و این..

دقیقاً همان دلیلی بود که..

- همدیگه رو آخرش می‌کُشن!

دامبلدور رفته بود. احتمالاً دیگر طاقت مشاهده‌ی ویرانی ِ حیاط خلوت را نداشت! و حالا جایش را ویکتوآر ویزلی کنار تدی گرفته بود. ویکتوآری که نگران‌تر از همراه مو فیروزه‌ای‌ش، به دوئل رنگارنگ طلسم‌ها بین ویولت و جیمز می‌نگریست. وقتی ویولت به لطف مجسمه‌ی الادورا بلک - احتمالاً، ویکی نمی‌توانست تشخیص دهد. - تقریباً نیم حیاط خلوت را روی زمین غلت خورد، با اضطراب دستش را جلوی دهانش گرفت. ولی همین که دختر ریونکلایی‌ همان مجسمه را برای جیمز پس فرستاد تا به دنبال کنار پریدنش، تقریباً دیوار پُشتی را ویران کند، کمی آرام گرفت.

کمی!

تدی خندید.
- نه.

نگاهش به جیمز بود. می‌توانست از همان فاصله برق چشمان فندقی‌ش را ببیند.

از معدود دفعاتی بود که استثنائاً، در یک زمان، دقیقاً به همان چیزی فکر می‌کرد که در ذهن ویولت بود.

به همین دلیل از دوئل کردن با جیمز لذّت می‌برد.
چون او ارفاق نمی‌کرد.
چون..
عقب نمی‌نشست!

و این..

- همدیگه رو نمی‌کشن.

لبخند روی لب‌های تدی پررنگ‌تر شد:
- همدیگه رو قوی‌تر می‌کنن!

یک ثانیه پس از بر زبان راندن ِ این جمله، به یک‌باره چشمانش گرد شد:
- بخواب رو زمین!!

بــــــــــــــــوم!!

خانه‌ی شماره دوازده گریمولد به لرزه در آمد و نه تنها پنجره، که نیمی از دیوار ِ راهرو هم بر اثر ورود فورد آنجلینای ِ تحت ِ فرمان ِ طلسم جیمز، همراه با ویولت بودلر روی کاپوتش، ویران شد!

تدی و ویکتوآر در سکوت به ویولت ِ خاکی و قیافه‌ی ِ از هوش رفته‌ش نگاه کردند.
بعد، تنها لوپین ِ بازمانده، محتاطانه از حفره‌ی ساخته شده به لطف ِ جیمز و فورد پدربزرگش، سرک کشید. خاک ِ نشسته روی موهای فیروز‌ه‌ای‌ش شباهت عجیبی بین او و پدر مرحومش به وجود آورده بود.

جیمز با دیدن تدی نیشخندی زد:
- پُشت اون دیوار بودین!؟ مَذرت!
-

لحظاتی در زندگی هستند که حتی تدی‌ها هم نمی‌دانند چه باید بگویند!

- خون لجنیا!! بی اصل و نسبا! مشنگا! کله اژدریای یورتمه بُرو!

و نعره‌ای بلندتر از فریاد مادر سیریوس:
- می‌دونستم ایده‌ی خوبی نیست!!

هیچکس تا به حال چنین هواری از پروفسور دامبلدور نشنیده بود!!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۱ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#78

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
هوا سرد بود و دانه های برف فضا را پر کرده بود و زمین را به رنگ سفید یک دستی در آورده بود.

مردم تنها کاری که در این هوا می توانستند بکنند، نشستن در خانه هایشان در کنار آتش گرم خانه هایشان بود و بس.

رهگذری در خیابان خلوت، دیده نمی شد غیر از سایه ای که از سرما بر خود می لرزید و همچنان که به راه خود ادامه می داد، بر زمین چشم دوخته بود و دست هایش را به سینه اش فشار می داد تا شاید کمی گرم شود.

از خانه ها نور آتش به چشم میخورد اما گرمای آنها ذره ای احساس نمی شد.

رونالد بیلیوس ویزلی درحالی که با ناامیدی در خیابان قدم می گذاشت و دنبال پناهگاهی برای خویش بود.

با آنکه هاگوارتز برایش خانه ای زیبا بود، اما نمی توانست تنها به آنجا تکیه کند. باید جایی دیگر را نیز برای خود پیدا میکرد. اما چه پناهگاهی؟

جرقه ای در ذهن در حال منجمد شده اش زده شد و باعث شد تا آن یخ زدگی ها آب شوند و گرما در بدن و ذهنش جاری شود.

با سرعت سرش را بالا آورد و به دنبال شماره ی خیابان، اطراف خیابان را نگاه کرد و سرانجام آن را یافت. راست ایستاد و محلی را در ذهنش به تصویر کشید. پلاک 12 ساختمان گریمولد.

با سرعت به راه خود ادامه داد اما این بار بدون توجه به سرما راه خویش را پیش گرفت. پناهگاهی امن پیدا کرده بود.

ساعتی بعد، در مقابل ساختمانی بلند ایستاده بود و با چشمانی درخشان به آن چشم دوخته بود.

بعد از مدتی، جرئت پیدا کرد و زنگ در را به صدا در آورد.

در با صدای بلندی باز شد و رون در پس در باری دیگر آلبوس دامبلدور را دید. حضور دامبلدور در آن منظره برای رون تعجب آور بود.

با دیدن دامبلدور بغض گلویش را گرفت و گفت:
-سلام پروفسور خوبید؟هری رو راه دادید میشه منم راه بدید سرده بیرون

دامبلدور که چهره ی ناراحت و غمگین رون را دید، با آرامی و لبخند همیشگی اش جلو آمد و دست به روی شانه ی رون گذاشت و گفت:
-سطح رول نویسی ـت نسبت به قبلاً خیلی بهتر شده ولی بازم به نظرم توی سوژه و روند داستان یه کمی مشکل داری. برای همین بهت یه مأموریت میدم که انجامش بدی. ولی یادت باشه یه نکته رو حتماً توش رعایت کنی. باید توی نوشتن ـت داستان رو متناسب با شخصیت ها و چیزایی که قابل باور باشن پیش ببری. یعنی نمی تونی یه لرد ولدمورت جلف یا یه دامبلدور بی رحم توی داستان ـت داشته باشی.
به پادگان ققنوس برو و یه پست قشنگ بزن. هم از لحاظ فضاسازی و نکات ظاهری دقت کن هم به داستان و سوژه. در صورتی که پستت خوب بود می تونی وارد محفل بشی.

سپس بر روی پا چرخید و به داخل رفت و در را به روی رون بست.

رون که نمی دانست باید خوشنود باشد یا ناراحت، برای زمانی طولانی به در چشم دوخت و همان جا ایستاد.

بعد از مدتی، به خود آمد و با سرعت به سراغ کاری که دامبلدور گفته بود، رفت.

هشت روز بعد

برف همچنان با سر سختی می بارید. گویا زمستانی طولانی و پر برف در راه بود.

رون که نفس نفس زنان خود را به خانه ی گریمولد رسانده بود، لحظه ای صبرکرد تا نفسش به جایگاه مناسب خود باز گردد. سپس بار دیگر جلو رفت و زنگ در را به صدا در آورد.

بار دیگر در باز شد و آلبوس دامبلدور در پس در ظاهر شد.

رون اینبار سریع جلو رفت و گفت:
-پروفسور ببینین خوبه؟

آلبوس دامبدور که چهره ی خندان رون را دید، برگه ای که به طرفش دراز شده بود را گرفت و همان جا شروع به خواندن کرد.

و سخنی بس طولانی گفت که بعد ها در دفاتر ثبت شد و به یادگار باقی ماند.

رون که قدم به قدم همراه با دامبلدور وارد محفل می شد، در دل همچون پرندگان خوشحال بود و می خواست با بالهای زیبای رویایی خود پرواز کند.
شور و شوقی در وجودش بود که سرمای زمستان را از تنش خارج شد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۲۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#77

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
ووووووووووووش‌ش‌ش..

سریع‌تر از بلاجری که از چله انگار رها شده باشه از کنارم سبقت می‌گیره و سر آذرخش رو کج می‌کنه و بالا و بالاتر میره. به جای نیمبوس, سر خودم رو کج می‌کنم و با نگاه دنبالش میکنم تا جایی که تبدیل به یه نقطه‌ میشه, نقطه‌ای که یه لحظه, یه جا بند نمیشه! نه اینکه نتونم با جاروم دنبالش پرواز کنم - هر چند که نیمبوسی که یه پسر ۲۰ ساله سوارشه نمی‌تونه به گرد آذرخشی که سوارش فقط ۱۳ سالشه برسه!- اما ترجیح میدم ویراژ دادناش رو تماشا کنم و خنده‌های از ته دلش که گاهی با جیغی از سر لذت پرواز مخلوط میشه رو بشنوم.

اوه راستی! فهمیدی چرا بهش میگم توله بلاجر دیگه؟
نه؟!‌
یه بار دیگه شروع این برگ از دفتر خاطراتم رو ببین.

بالاخره تصمیم میگیره که پا به پای من پرواز کنه.. اتفاقی که دیر یا زود می‌دونستم میفته و گرنه اینطور صبورانه و با بی خیالی این پایین منتظرش نمی‌موندم.

- این چیه رو صورتت؟

دستمو رو صورتم می‌کشم و با احتیاط اطراف بینیم رو لمس می‌کنم. خودشم می‌دونه نمایشیه برای همین ادامه میده.
- حاضر بودی دمتو بدی ورونیکا باش بازی کنه ولی عوضش مثِ من سریع پرواز کنی؟

خنده‌ی روی صورتم پهن‌تر میشه و ابروهام رو به معنی نه بالا می‌برم.
- نچ!تو حاضر بودی؟

خنده‌ی روی صورتش پهن‌تر میشه و ابروهاش رو به معنی نه بالا می‌بره.
- نچ!

و هر دو می‌خندیم. زیر پامون اقیانوسه, موج‌های کوچیک سفیدی که سر می‌خورن و مرغ‌های دریایی که یک‌دفعه شیرجه می‌زنن داخل آب و لحظاتی بعد پیروزمندانه با شکارشون بیرون میان. در سکوت به راهمون ادامه میدیم.. تنها صدایی که میاد منبعش طبیعته.

نزدیک خط افق, هاله‌ای از یه جزیره دیده میشه. انگشت اشاره مو به سمتش می‌گیرم.
- چیزی نمونده بهش برسیم!

چشمانش از هیجان گشاد میشن و روی جاروش خم میشه. گردن میکشه تا شاید بتونه اونم مثل مرغ‌های دریایی شکارش رو ببینه و دوباره سرعت می‌گیره. این بار من دنبالشم!

- یه ذره یواش‌تر بوقی منم بهت برسم!

شک ندارم فریاد اعتراضم شنیده اما همچنان به سرعتش اضافه میشه و به تاخت سمت جزیره میره. چیزی نمونده گمش کنم که شکر مرلین صدای جیغ از سر خوشحالیش بهم نشون میده کجاست. وقتی بهش می‌رسم فریاد میکشه:

- تدی... تدی... اینجا معرکه است!

و به پرواز نمایشیش ادامه میده.
پا به پای نهنگ‌ها در حال حرکته.. مطمئن نیستم اونها پرواز میکنن یا جیمز باهاشون شنا میکنه. هر چی که هست انقدر کادر پیش روم قشنگ و آرامش بخشه که تقریبا نگرانی از خطری که ممکنه جیمز رو تهدید کنه فراموشم میشه. شاید بخشی از ضمیر ناخودآگاهم اطمینان داره که این سلاطین دریا به کسی از جنس خودشون آسیب نمی‌زنن و از پس صورتش, نهنگ درون جیمز رو می‌بینن.

نمی‌دونم چقدر اونجا بودیم اما حتی جیمزها هم خسته میشن و راضی از تجربه ی نابی که داشت, روی بلندترین صخره‌ی قائم بر جزیره فرود میاد. روی زمین سینه خیز کمی جلو میره و پایین رو نگاه میکنه, جایی که همچنان رفقای آبیش مشغول شنا هستن. نیمبوس رو روی زمین میذارم و کنارش دراز می‌کشم. نگاه من به آسمونه و نگاه اون به دریا.
با آرنج به آرومی به پهلوش می‌زنم.

- هی جیمز! اونجا رو نگاه! به نظرت اون ابره شبیه چیه؟

سرش رو برمی‌گردونه و به آسمون نگاه میکنه. لازم نیست بهش نشون بدم, پیدا کردنش بین سه تا تیکه ابر خیلی سخت نیست. میگه:

- نهنگای پرنده!
- اهوم.
- نمیشه با جادو یکیشونو ساخت؟
- قبلا ساخته شده ها!

توی نگاهش ناباوری و حیرته. سوالشو نپرسیده جواب میدم و با کف دست ۲ بار روی سینه‌اش می‌کوبم. با گونه‌های سرخ شده میخنده و کلمات نگفته‌ی منو برای خودش تکرار میکنه:
- من یه نهنگ پرنده‌ام!

هنوز سرش رو به آسمونه و به همون حالت باز بیشتر به لبه‌ی صخره نزدیک میشه.. وقتی شونه هاشم از مرز رد میشن, ناخودآگاهم این بار واکنش نشون میده و دستش رو میگیره.اعتراضی نداره اما کمی باز هم عقب‌تر میره و گردنش رو تا جایی که می‌تونه خم می‌کنه.

- باورت نمیشه چی می‌بینم تدی! نهنگای دریایی رفتن تو آسمون و نهنگای پرنده دارن شنا می‌کنن. باید تو هم امتحان کنی داداش!

چیزی نمیگم, فقط دستشو محکم‌تر میگیرم و اجازه میدم چند لحظه‌ی دیگه از منظره ی واژگونش لذت ببره.

- خبالا پاشو دیگه من دارم جات سرگیجه می‌گیرم.

و بلندش می‌کنم.

- بریم؟
- بازم میایم.. خیلی زود! شاید این بار آپارات کردیم.

- بهتره زودتر آپارات کنین.. مثلا همین الان!
انتظار شنیدن هر صدایی رو داشتیم الا صدای هری! از جا پریدیم و پشت سرمون گوزن نقره‌ای اخمالویی رو دیدیم که چشماش.. خیلی شبیه چشمای لیلی بود (اینطور که میگفتن!). ببینم! سپر مدافع فریادکشم داشتیم مگه؟

- .. این پاتروناس بدبخت همه جا دنبالتون گشته, هیچ معلومه کجایین؟ من و نصف محفل داریم میریم ماموریت و شما دو تا مسئول نگهداری از خونه هستین, یادتون نرفته که! تماس فرت!

- خب جیمز, فک کنم که باید آپارات کنیم تا ماموریت محفل نشده پیدا کردن ما!

سرشو تکون میده.. کمی مکث میکنه و نیم دور, دورِ خودش میچرخه.
- ولی بابا یه سوال خوب پرسیدا!
- هوم؟
- هیچ معلومه ما کجا هستیم؟

لبخند رضایت گریزناپذیره!
- معلومه دیگه! جزیره ی نهنگای پرنده.






تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۹ مرداد ۱۳۹۴
#76

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خورشيد در غرب آرام آرام به خواب مى رفت. صورت آسمان گل انداخته بود و ستاره ها گله به گله نمایان مى شدند. صداى جيغ و داد بازى کودکان به گوش مى رسيد اما آريانا به هيچ کدام از اين ها توجه نداشت. هيچ کدام را نمى ديد، نمى شنيد.. شايدم هم نمى خواست که بشنود. قلبش در قفسه ى سينه اش گویا بى حرکت بود و جانى نداشت تا کوبيده شود. دست برد و قطرات اشکى که تصاویر مقابلش را تار کرده بود پاک کرد. پاکت نامه هنوز در دستش بود.

فلاش بک

آريانا مضطرب مدام عرض اتاق را طى مى کرد. روزهاى آخر تابستان بود و دعوتنامه ى هاگوارتز ديگر بايد مى رسید. بارها از مادرش سوال کرده و هر بار پاسخ شنيده بود که بايد صبر کند. برادرش آلبوس از اواسط تابستان به مقصد هاگواتز خانه را ترک کرده بود اما چطور ممکن بود فرستادن دعوتنامه براى خواهرش را فراموش کند؟!

نگاهى به ساعت انداخت، چند ساعتى تا غروب مانده بود. رداى آبى رنگش که با گل هاى زرد مزين شده بود را پوشید و از خانه خارج شد. نسیم خنکى که مى وزید موهای طلايى اش را به بازى گرفته بود و صورت سفیدش را نوازش مى کرد. با حالتى عصبى موهايى که با شيطنت جلوى صورتش به اين سو و آن سو مى دويدند را پشت گوشش زد و به سمت انبار رفت. جاروى قديمى برادرش را بيرون آورد. نام آبرفورث را روى آن لمس کرد و بعد خودش را تصور کرد که سوار بر جاروى اختصاصى اش است.

داشت توى زمین مسابقه بازى مى کرد. صداى مردمى که تشویقش مى کردند کر کننده بود. تمام تماشاگران نام او را صدا مى کردند. در گوشه ى زمين برادرش آلبوس را مى ديد که با افتخار نگاهش مى کرد. نفس عميقى کشيد و لبخند زد. در رويايش آنقدر خوشحال بود که احساس مى کرد مى تواند بدون جارو هم پرواز کند.با سرعت جلو مى رفت که ناگهان با برخورد بلاجرى از رويايش بيرون آمد. سرش را تکان داد.
- آرياناى ديوونه!

خواست با جارو به سمت زمین بازى برود که فرود آمدن جغدی را توى بالکن خانه شان ديد. جارو را روى زمین انداخت و به سمت خانه دويد. با خوشحالى فریاد زد:
- مامان جغد اومده.. بلاخره!

از پله ها بالا رفت و با عجله در را باز کرد. مادرش با کاغذ نامه وسط سالن ايستاده بود. آريانا درحالی که نفس نفس مى زد به سمت مادرش رفت و کاغذ را گرفت.
- چقدر.. دير کرد پس؟.. مى دونستم مياد..

دستخط برادرش نبود. دستخط برادرش ظریف و موج دار بود اما آن نامه، خطى خشک و خشن داشت. رسمی و جدى.

" آريانا دامبلدور عزیز

متأسفيم که اعلام کنيم که با وجود بودن شما در يک خانواده ى اصیل، قدرت جادويى شما به اندازه ى يک جادوگر کامل نيست. لذا به علت تغييراتى که به خواست مدیر مدرسه، پرفسور دامبلدور صورت گرفته ما پذيراى دانش آموزانى همچون شما نيز هستيم. شما بايد با قطار.. "

آريانا ادامه ى نامه را نخواند. راه رفتن به هاگوارتز را خوب بلد بود. اشک هاى سمج را از صورتش پاک کرد و رو به مادرش که به او نگاه نمى کرد گفت:
- يعنى من.. فشفشه ام؟!

پایان فلاش بک

هوا ديگر کاملا تاريک شده بود اما آريانا همچنان سرجايش باقى بود. نسیم آرام ِ چند ساعت پيش، حالا باد تندى بود که او را مى لرزاند. دستانش را دور خودش حلقه کرد تا گرم شود که گرماى لذت بخشى را روى کمرش احساس کرد. بازگشت. آلبوس دامبلدور شالى را روى شانه ى خواهرش انداخت و بعد کنار او نشست. چشمان آبى اش مثل همیشه آرام بود و آرامش بخش.
- داداش؟! مدرسه رو.. ول کردى؟

دامبلدور دست خواهرش را گرفت.
- ول نکردم.. اومدم تو رو ببرم.

و با خنده ادامه داد:
- فقط اونجا داداش نگى که آبروم ميره.. من پرفسور دامبلدور هستم.

آريانا لبخندى زد و سرش را روى شانه ى برادرش گذاشت. حضور بعضی ها در زندگی نعمت بزرگى است. قطعا حضور آلبوس در زندگى آريانا هم از همان نعمت هاى بزرگ بود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#75

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۴۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
- آه، تو می توانی، ما یقین داریم.

لادیسلاو به مورچه ای که قصد داشت دانه کوچکی را از پای تخت او بالا ببرد خیره شده بود و تشویقش می کرد.تا به حال مورچه چیزی حدود سه انگشت از پایه چوبی بالا آمده بود.
لادیسلاو برای مدت چند ثانیه دیگر بدون هیچ حرفی به مورچه خیره شد.

- سریعتر دوست من.اگر این گون پیش روی تا فردای روز هم نخواهی رسید!

مورچه بلافاصله پس از شنیدن حرف های لادیسلاو متوقف شد.به نظر می خواست لجاجت کند، اما دوباره راه افتاد، سریعتر از قبل، یا حداقل لادیسلاو این گونه فکر می کرد.

- ها ها ها، ما اولین جادوگر مورزبان در طول تاریخ هستیم ای مور! بعدا بیا به ما تبریک بگو... ولی فعلا دانه ات را بالا ببر.

سپس لبخند عریضی زد و با شور و شعف بیشتری به مورچه که حالا به نیمه های پایه رسیده بود،نگریست.

- آه، نه. همان جا در آن ترک کمی استراحت کن و سپس ادامه ده ای مور.آخر تو را چه می شود ... گفتم ..در .. این .. شکاف!

و سپس انگشتش را به شکلی روی مورچه فشار داد تا در شکاف باریک پایه چوبی فرو رود. اما درست هنگام برخورد انگشت لادیسلاو با مورچه، مورچه دانه را رها کرد.

- هیچ موری به هیپوگریفیت تو ندیده بودیم! حال برو و برش دار.

اما مورچه در عوض راهش را به سمت بالا ادامه داد و لادیسلاو هم مجبور شد تا خودش شخصا وارد عمل شود.

- تو را گفتیم که دانه را بردار! خویشانت چشم به راه تو هستند.

و سپس مورچه را برداشت و به آرامی روی زمین گذاشت و مورچه بی درنگ در جهت دیگری حرکت کرد.

- بیا دانه ات را بردار مور مورک. تسترال بازی در نیاور.

و دوباره مورچه را برداشت و در نزدیکی دانه گذاشت:

- برش دار!

و باز هم مورچه در جهت مخالف حرکت کرد.

- مرا مجبور نکن که ... وینگاردیوم لویووسا فرمودیم.

و مورچه و دانه با هم به پرواز در آمدند و به آرامی در بالای پایه تخت قرار گرفتند.اما باز هم مورچه، بدون توجه به دانه مسیر دیگری را در پیش گرفت.بلافاصله پس از آن لادیسلاو انگشتش را آرام روی مورچه قرار داد تا متوقفش کند. سپس سرش را به اطراف گرداند تا ببیند که کسی در آن حوالی نباشد و در نهایت یک نفسس عمیق کشید.

- متاسفیم ای مور.

و فشار انگشتش را بیشتر کرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#74

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
سکوت سنگین گوشه و کنار کوچه ی "مک آلیستر" را فرا گرفته بود. هوای شهر لندن بسیار سرد بود و مردم همه بخاری های خود را روشن کرده بودند. همه چیز آرام بود تا آنکه صدای دویدن نفس کشیدن یک دختر هفده ساله ی مشنگ آمد. او با پایی زخمی به سمت بیرون از کوچه میدوید. گربه ها و موش های خوابیده را یک به یک کنار میگذاشت و جلو تر میرفت. گویی از ترس میدوید و احساس میکرد کس دنباش است، اما هیچ کس در پشت سر او حضور نداشت. او به سرعت میدوید تا اینکه صدایی آمد:
-دختره ی مشنگ عوضی، چطوری جرعت میکنی از چوب من به عنوان خلال دندون استفاده کنی..
-منظورت از این حرف چیه...؟ آقای دراکو مالفوی..

صدای مصمم یک دختر بیست ساله که چوبی در دست داشت، باعث به لرزه افتادن تن دراکو شد. میخواست حرفی بزند اما وقتی چهره ی زیبای دختر را دید دهانش قفل شد و یاد خاطرات گذشته اش افتاد. دخترک با قدم های استوار جلو می آمد. لباس بنفشش برق میزد. گویا از مهمانی آمده بود چون با صورت آرایش کرده رو به روی دراکو ظاهر شده بود، هر لحظه چهره ی زیبایش بیشتر نمایان میشد.
-چی شد، زبونت بند اومد؟
-من..م.. ینی چیزه.. من..
-حرف نزن، نکنه دوباره میخوای از اون مشتا بزنم تو دماغت؟

با صدایی آرام و لطیف این را گفت. همانطور که جلو می آمد، دخترک قهوه ای پوش را با لباس پاره اش از زمین بلند کرد. و به عقب هلش داد.. کوچه ی مک آلیستر با صدای قدم های پیاپی رو به رو بود. دراکو که دیگر داشت از ترس عرق دستانش روی چوبش میریخت گفت:
-دیگه نمیتونی چون من صد برابر قوی تر شدم و تو هیچ چیزی رو به روی منو بلا..

تا این کلمه از دهانش در آمد سریع جلوی دهانش را گرفت.هرمیون با شکو تردید به دراکو نگاه میکرد. زبانش را به آرامی روی لبش میکشید. چوبش را بالا آورد و گفت:
-بلا..؟ بلا کیه؟
-بلا منم..

هرمیون سرش را به سرعت برگرداند. دخترک هفده ساله شده بود بلاتریکس لسترنج! آری.. دراکو و بلاتریکس او را به دام انداخته بودند. دراکو نمیتوانست طلسمی که سال ها ولدمورت و مرگخواران به او یاد داده بودند را روی دخترک معصومی که هرماینی گرنجر نام داشت اجرا کند. سرش را پایین انداخت. فقط به زمین نگاه میکرد.. قلبش محکم به سینه اش فشار می آورد تا آنکه..
-کروشیو..

بلاتریکس لسترنج این طلسم پلیدانه را روی هرماینی پیاده کرده بود. هرمی با دادو فریاد درخواست کمک میکرد. همه ی دنیارا سیاه میدید و داشت از درد سرش را به زمین میکوبید. پاهایش را از درد به شکمش چسبانده بود. دندان های سفیدش برق میزد. با خود میگفت:
-من میتونم خودم رو نجات بدم.. پس بلند میشم..

هر لحظه تقلا میکرد تا بلند شود.. چوبش را با سختی فراوان در دستش گرفت.. نگاهی پر از خون به بلاتریکس کرد.
-اکسپلیارموس!

ناگهان چوب بلاتریکس روی زمین افتاد و با یک طلسم دیگر از سوی هرمی چوبش به سه تکه تقسیم شد.. با سرعت بلند شد. و چوبش را به سمت سر دراکو نشانه گرفت. بلند و با صدای استواری گفت:
-استوپیفای..

پس از این طلسم دراکو با سر به دیوار برخورد کرد و جسد بیجان هرمیون روی زمین افتاد.. صدای پای دو نفر دیگر می آمد که با نفس نفس زدنشان سکوتی که دوباره بر قرار شده بود تبدیل به شلوغی وحشتناک کرده بودند.
-هرماینی.. هرماینی..

رون ویزلی به سرعت بالای سر همسر عزیزش رفته بود و اشک میریخت. دیگر هرمی را نمیدید..


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۳۰ جمعه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
#73

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سه نیمه شب

هری، پیشانی جینی را که محو خواب بود بوسید، پتو را روی او کشید و از تختخواب پایین آمد. اتاق بچه ها را چِک کرد و بعد از آنکه خیالش راحت شد به کتابخانه اش رفت. ذهنش بیشتر از آن درگیر بود که بتواند بخوابد. شمعی روشن کرد، روی میز نشست، کمی نوشیدنی کره ای داخل لیوان ریخت و بعد از خوردن آن، چوبدستی را کنار شقیقه اش گذاشت و خاطره سفید رنگش را از جمجمه اش خارج کرد و داخل قدح اندیشه روبرویش ریخت. البته بعد از آن سرش را داخل قدح کرد تا دوباره خاطره آن روز را مرور کند:

امروز برای بازدید به آزکابان رفته بود. صحبتی که با یکی از زندانی های بند فوق امنیتی کرده بود بیش از حد ذهنش را درگیر کرده بود. حتی به او به عنوان رییس اداره کارآگاهان هم به زور اجازه داده بودن که وارد اون بند بشه. کلی قاتل زنجیره ای اونجا وجود داشت ولی بین اونا یک مرگخوار دیده بود. فکر میکرد تا حالا همه مرگخوارا مردن دیگه! قبلا توی جنگ هاگوارتز دیده بودش. به وضوح پیر شده بود. سلول خیلی کوچکی داشت، پر از کتاب! تعجب کرده بود. به مرگخوار گفت:
_ از گذشته پشیمون نیستی؟

_ گذشته ها گذشته.

_ بنظر منم باید گذشته رو بیخیال شد و آینده رو ساخت.

_ اتفاقا نباید بیخیال گذشته شد. کسی که گذشته شو فراموش کنه بینهایت حماقت کرده.

_ چطور؟

_ هیچوقت نباید گذشته تو فراموش کنی وگرنه به شعور خودت توهین کردی. باید از گذشته درس بگیری و آینده تو بسازی.

_ چه درس هایی؟

_ مهمترینش اینه که باید بگی چه اشخاصی؟! باید اینو بدونی که نود و نه درصد آدم ها هیچوقت عوض نمیشن، شاید یه مدت کم یا شاید به ظاهر ولی معمولا همونی میمونن که بودن. دوست ها و دشمنات رو باید خوب بشناسی و هیچوقت تجربیات و برخوردهایی که باهاشون داشتی رو از یاد نبری. هیچوقت اجازه نده گذشته برگرده. البته فکر کنم تو مخالفی.

_ معلومه که من مخالفم.

_ خب تو سعی کردی همیشه با همه خوب باشی ولی حقیقت تلخه. دوست ندارم یادآوری کنم تا ناراحتت کنم. بعد از سال ها کسی به ملاقات من اومده و دوست ندارم ناراحتش کنم.

_ من ناراحت نمیشم. بگو!

_ خب... تو یه نمونه فقط یه نمونه نام ببر که کسی واقعا عوض شده و مخالف شخصیت اولش شده.

_ اووووم.... اوووووم... پرفسور اسنیپ.

_ سوروس؟! نه اشتباه میکنی. سوروس واقعا هیچوقت عوض نشد. همیشه اون علایق سیاهش رو داشت فقط یک مساله شخصی به نام لیلی داشت و اون اتفاقی که برای لیلی یعنی مادر تو و خانواده ت افتاد در اثر حماقت مستقیم سوروس بود و سوروس نتونست خودشو ببخشه. وقتی لیلی بیخیال سوروس شد، باید سوروس هم بیخیالش میشد ولی سوروس نتونست خاطرات بچگی هایش با لیلی را از یاد ببره. سوروس بدبخت ترین شخصیت داستان ما بود ولی خودش مسببش بود. با فراموش نکردن لیلی و البته از اون مهمتر، لو دادن پیشگویی. سوروسی که الان برای تو تبدیل شده به یه اسطوره در واقع خودش باعث بوجود اومدن همه مصیبت های بچگی تو شد. اون بود که پیشگویی رو به ولدمورت لو داد.

هری پاتر با یادآوری خاطرات گذشته اش و مرگ مادر و پدرش و سوروس، اشک در چشمانش حلقه زد. مرگخوار قدیمی ادامه داد:
_ نمیخواستم ناراحتت کنم، متاسفم.

_ همونطور که گفتی حقیقت تلخه. منم دیگه بچه نیستم. الان رییس اداره کارآگاهانم باید توانایی شنیدن هر حرفی رو داشته باشم.

_ خوبه که خودت قبول داری نباید بچه بمونی. نباید ساده بمونی. قبلا اینجوری بودی. اگه من یه آوداکداورا میفرستادم سمتت تو به جای آوداکداورا یه اکسپلیارموس!! میفرستادی سمت من! این یعنی حماقت. اوووم... من تو این چندین و چند سالی که تو زندان بودم کلی کتاب برای خوندن و کلی فکر برای مرور کردن داشتم. یه پا فیسلوف شدم واسه خودم!

_ من حرفاتو قبول ندارم. من مخالف اینا عمل کردم و پیروز شدم.

_ ببین، یکی از عالی ترین مفاهیم انسانی عدالته. همه میگن آرزوی عدالت دارن. آرزوی برابری که در نتیجه باعث یه جامعه مترقی و خوشبخت میشه. عدالت یعنی چی؟ یعنی اگه کسی بهت آودا زد، تو هم یه آودا بهش بزن!

_ من عدالت این مدلی رو قبول ندارم. هم خودم هم دامبلدور خلاف این عمل کردیم و موفق شدیم. اگه اینجوری که تو میگی باشه همه باید دنبال انتقام جویی و نبش قبر زندگی گذشته شون باشن.

_ این مثال بود. مثال لحظه ای. یعنی اگه کسی بهت طلسم مرگ شلیک کرد با طلسم مرگ جوابشو بده در غیر اینصورت یه فرصت دیگه بهش میدی که بکشتت! ولی در مورد نبش قبر گذشته من باهات موافقم. عدالت میگه که اگه کسی در گذشته در حقت نامردی کرده تو هم عین همون نامردی رو در حقش بکن. منتها اگه درگیر این قضایای ساده لوحانه بشی شبیه همون افراد بی ارزش میشی. بهتره که عدالت رو اینجا فاکتور بگیری و فقط بیخیال طرف بشی و البته اگه در جایی به تو نیازی داشت حتما دست رد به سینه ش بزنی وگرنه حماقت محض مرتکب شدی و یه فرصت دوباره بهش دادی که ازت سو استفاده کنه.

_ من مخالفم!

_ ببین پسر، تو گفتی دامبلدور! دامبلدور با رعایت نکردن همین موضوع کوچیک که نباید در زندگی ساده لوح بود و نباید دوست و دشمن رو از یاد برد باعث شد نه تنها بچگی و نوجوانی تو به فضاحت کشیده بشه که باعث کشته شدن کلی جادوگر و ساحره و سیاه شدن جامعه جادوگری شد. دامبلدور بود که تام ریدل رو از پرورشگاه به هاگوارتز آورد. اون بود که با خوش خیالی در اسلایترین بهش اجازه رشد و نمو داد. اگه دامبلدور همچین کاری نمیکرد خودش هم مجبور نمیشد جمع و جورش کنه و البته یادت نره خودش در جوونی دمخور گریندلوالد بود و اگه اون اتفاق نمیفتاد و خواهرش کشته نمیشد، الان غیر از گریندلوالد و ولدمورت، در قرن حاضر یه ابر جادوگر سیاه دیگه به نام دامبلدور هم داشتیم.

هری پاتر را سکوت محض فرا گرفت. نمیدانست چه باید بگوید. حقیقت تلخ مانند سیلی ای محکم به صورتش خورده بود. تلخ تر از زهر بود ولی حقیقتی بود که در همه این سال ها سعی داشت قبولش نکند. هیچوقت فکر نمیکرد که دست روزگار از دهان یک مرگخوار حقیقت را به او بگوید. او فکر میکرد که کاملا بالغ شده و حالا که بیشتر از سی سال سن دارد و رییس اداره کارآگاهان است و زن و بچه دارد و ولدمورت را شکست داده همه چیز را میداند ولی اشتباه میکرد. هری، آدامسی از جیبش در آورد به مرگخوار تعارف کرد و گفت:

_ ولی تو در یه مورد اشتباه کردی پیرمرد!

_ چی؟!

_ اینکه هیچکس هیچوقت عوض نمیشه. تو عوض شدی!

_ من گفتم نود و نه درصد آدم ها. احتمالا من جزو اون یک درصدم. همیشه همه چیز استثنا داره. درست میگی. عوض شدم. دیگه اون مرگخوار سابق نیستم.

_ آره نیستی. وقتی اینجوری راحت در مورد ولدمورت صحبت میکنی، دیگه نیستی. دوس داری آزاد بشی؟

_ عالی ترین هدف هر انسانی آزادیه. معلومه که دوس دارم از این زندان رها بشم.

_ ببینم چه کار میکنم! شاید تونستم برات عفو مشروط بگیرم. بشرطی که بشی مشاور من. باید یه چیزهایی ازت یاد بگیرم!

_ بهتره بگی خیلی چیزها!

_ فعلا.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۲۵ ۳:۳۶:۳۷


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۵ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
#72

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
هوا تاریک بود و لامپ های خیابان خاموش. پروفسور دامبلدور مدام عرض خیابان را می رفت و باز می گشت. تشویش تنها در ذهنش نبود بلکه جسمش را نیز در بر گرفته بود.

گروهی چوبدستی به دست به او نزدیک شدند. چهره ی آنها سرد و بی روح بود. گویی بزرگترین گنجینه شان را در بیابانی بی آب و علف گم کرده اند. یکی از آن ده نفر که به نظر می رسید سرکرده ی گروه است، به سمت پروفسور دامبلدور آمد و رو به روی پیرمرد ایستاد. برای مدتی بدون گفتن حرفی، تنها اشک از گونه های مرد جوان سرازیر می شد و مرد در چشمان آبی رنگ جادوگر سالمند به دنبال جوابی می گشت. در این مدت پیرمرد نه سخنی گفت، نه حرکتی کرد و نه حتی پلکی زد. پس از گذشت مدتی که گویی به یک قرن می مانست، مرد جوان بر خود مسلط شده و در حالی که اشک هایش را پاک کرد. پروفسور دامبلدور که تغییر را در حالت جوان مشاهده کرد، فرصت را غنیمت شمرد.

- اتفاقی افتاده فرانک؟!
- پروفسور، هم خبر خوب دارم و هم خبر بد...

پروفسور دامبلدور منتظر ادامه ی صحبت های فرانک لانگ باتم ماند. فرانک پس از صاف کردن گلویش ادامه داد: "خبر خوب اینکه این دفعه هم موجودات تاریکی متوقف شدند. حتی یک نفر از اون ها هم نتونست از خط قرمز دوم که پرودفوت ها کشیده بودند عبور کنه. همه بین خط قرمز اول و دوم نابود شدند. اینفری های ارباب تاریکی قبل از رسیدن به لندن متوقف شدند!"

از شنیدن این خبر لبخندی بر لب های پروفسور دامبلدور نشست اما این لبخند دیری نپایید. فرانک ادامه داد: "... و خبر ناخوشایند این که پرودفوت ها... گروه پرواز پرودفوت ها هم به همراه ارتش اینفری ها کاملا منهدم شده!"

اشک راه خود را از چشم های دو جادوگر به سطح سرد خاک یافت. لانگ باتم جوان در حالی که اشک از گونه هایش فرو می ریخت ادامه داد: "وقتی ما برای پشتیبانی به اونجا رسیدیم خیلی دیر شده بود... خانم پرودفوت مرده بود و جای ناخن های اینفری بر روی تمام بدنش دیده میشد. پرنده های قدرتمند به خاک و خون کشیده شده بودند ولی آقای پرودفوت با وجود همه ی این ها و در حالی که اینفری از سر و کولش بالا می رفت، همچنان دیوار آتشین را نگه داشته بود و سعی می کرد با دست دیگرش موجودات نفرت انگیز را از خود دور کند. زمانی که به او رسیدیم، قوی ترین طلسم های درمانی ما هم توانایی نگه داشتن او در این دنیا را نداشتند..."

خانواده ی پرودفوت دفعات بسیاری به همراه گروه پرواز خود که شامل موجودات قدرتمندی چون شیردال ها و هیپوگریف ها بود در برابر هجوم نیروهای تاریکی ایستاده بودند و این بار نیز تا آخرین نفس شجاعت خود را به همگان نشان دادند. آنها جنگیده بودند تا شاید گلرت کوچولوی آنها بتواند دنیای زیباتری را ببیند. دنیایی که بتواند در آن عاشق شود و عاشق بماند. همانگونه که آنها عاشق یکدیگر بودند.

پروفسور دامبلدور در حالی که اشک ها را از روی گونه ی آرور جوان پاک می کرد، رو به او گفت:" در تاریک ترین زمان ها هم میشه نور رو دید ولی باید یادمون باشه که چراغ ها رو روشن کنیم!" سپس با زدن دکمه ی دلومینیتور، نور از وسیله ی فندک مانند خارج شده و چراغ های خیابان را روشن کرد.


ویرایش شده توسط گلرت پرودفوت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۷ ۰:۵۴:۰۷

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#71

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
پنجره رو تا ته باز کرد. عجب هوای محشری! دونه‌های برف می‌رقصیدن و پایین میومدن! با خنده‌ای که همه‌ی صورتشو پوشونده لیز می‌خوره سمت تختش. بی توجه به گرد و خاک زیر تخت، خودشو می‌کشه اون زیر و با یه دست جارو، با یه دست چماقشو می‌قاپه.

I have a dream
You are there


می‌دوئه سمت ِ کیف فلزی ِ بلاجرا و می‌ندازدش سر جاروش. صدای خنده ناخواسته از گلوش می‌جوشه و بیرون میاد. می‌پره روی جاروش. از پنجره می‌ره بیرون.

High above the clouds somewhere
Rain is falling from the sky

برفه یا بارون؟ نمی‌دونه. قطره‌های خیس می‌شینن روی مژه‌هاش و وقتی داره اوج می‌گیره سمت ِ اتاق ِ پسرا، از هیجان جیغ می‌کشــــــــه!

پشت پنجره‌شون جاروشو نگه می‌داره. با آرنج دستی که چماق دستشه، می‌کوبه به قفل پنجره تا باز شه. باد و سرما و بارون و برف می‌ره تو اتاقشون. جفتشون از روی تختا نیم‌خیز می‌شن و برمی‌گردن بهش نگاه می‌کنن که با اون نیش ِباز، پشت پنجره‌س! قبل از این که چیزی بگن، با صدایی که امیدواره توی اون بارون برسه به گوششون داد می‌زنه:
- هوا معرکه‌س!!

خودشو واس بیدار کردنشون ناراحت نمی‌کنه. خواب نبودن. از چشماشون معلومه که خواب نبودن! یه نگاهی رد و بدل می‌کنن و اون برق شیطنت می‌شینه تو چشماشون. به ثانیه نمی‌کشه که مجبور می‌شه از جلوی پنجره‌ی اتاق جا خالی بده تا جاروی جیمزتدیا که مث شصت‌تیر داره میاد سمتش، نندازدش پایین!

می‌بیندشون که توی آسمون تاریک، می‌چرخن و اوج می‌گیرن..

But it never touches you
You're way up high..!


چرخ می‌زنه و پنجره‌ی بعدی! ویکی نشسته جلوی آینه‌ی میزآرایش‌ش. داره آروم موهاشو شونه می‌کنه و وقتی یه نفر مث وحشیا می‌زنه به پنجره‌ی اتاقش، یه جیغ کوتاه از گلوش میاد بیرون.

ویولت رو می‌بینه که پشت پنجره با موهای پریشون و خیس، داره واسش شکلک در میاره. می‌خنده. از ته ِ دل می‌خنده و چند دیقه بعد، نفر چهارم هم اوج می‌گیره توی آسمون برفی ِ دم ِ سال ِ نو!

پشت سرشون، بلاجری که ویولت آزاد کرده هم اوج می‌گیره. خنده روی صورت هر چهار نفره. برق طلایی کوچیکی دور ِ سر ِ جیمز می‌چرخه. تدی با ژست دخترکُشش کوآفل رو بالا می‌ندازه و می‌گیره. ویکی می‌رسه بهشون، چرخ می‌زنه و کنار تدی وای‌می‌سه. و..

No more worries
No more fears
You have made them disappear..!
Sadness tried to steal the show
But now it feels like many years ago!

بلاجر با سرعت ترسناکی، حمله می‌کنه به این گروه کوچیک سه نفره. هیچکدومشون حتی تکونم نمی‌خورن!

پااااق!

And I
I will be with you every step..!


نگاه مطمئنشون، باعث می‌شه یه چیزی توی دلش بلرزه. "اونا به من اعتماد دارن!"

Tonight
I found a friend in you..!


تدی و ویکی آرایش هجومی می‌گیرن، کوآفل توی هوا چرخ می‌خوره، می‌رقصه و می‌شینه تو بغل ویکی.
جیمز مثل یه پاتر واقعی اوج می‌گیره توی آسمون.
و..
مدافع این تیم..
با چماقش حمله می‌کنه به بلاجری که بعد از خوردن به دیوار ِ حیاط، داره می‌ره سمت ِ تدی.

And I'll keep you close forever


قبل از این که پاس ویکی برسه به تدی، یه نفر با موهای بهم ریخته از بینشون لایی می‌کشه و کوآفلو می‌قاپه. می‌خنده و با کوآفلی که تو بغلشه، از بین حلقه‌های دست‌ساز ِ حیاط خلوت ویراژ می‌ده.


Come fly with me
Into a fantasy


آخ!
تدی از ناکجا پیداش می‌شه، کوآفلو از زیر بغل جیمز می‌قاپه و پاسش می‌ده به ویکی. کله‌ی جیمزو می‌گیره بین بازوش و موهاشو بهم می‌ریزه.

Where you can be
Whoever you want to be
Come.. Fly.. with me..!


ویکی با دیدن بلاجری که می‌ره سمتش، سر و ته می‌شه و پاهاشو حلقه می‌کنه دور جاروش که نیفته، ولی کوآفل میُفته دست ِ کسی که پشت بلاجر می‌رفت سمتش.
- منم بازی!!

We can fly all day long
Show me the world
Sing me a song
Tell me what the future holds
You and me will paint it all in gold!


صدای جیغ و خنده و کلمه‌های کوتاه چهارنفر، کل زمینو برمی‌داره. نه.. دست برف و بارون بهشون نمی‌رسه. خیلی بالاتر از این حرفان!

با یه چرخش تُند، خودشو از شر ویولت که هیچ‌رقمه تو سرعت کم نمیاورد خلاص کرده و رسیده پُشت تدی. برادرش، حتی عقب رو نگاه نمی‌کنه. جاشو حفظه. همیشه جاش رو حفظ بوده!
کوآفل می‌رسه دست ِ جیمز. همونطور که باید!

And I
!..I will believe your every word
Cause I'
I have a friend in you
We'll always stay together


داره خیز برمی‌داره سمت ِ جیمز که دُم جاروش یهو کشیده می‌شه عقب و جلوی سرعتش گرفته می‌شه. قبل از این که بفهمه چی شده، بلاجر از نوک ِ دماغش ویـــــژژژژ!! رد می‌شه!

برمی‌گرده عقب. خنده رو توی چشمای کهربایی رفیقش می‌بینه:
- مدافع ما رو باش!

..And I
I will be with you every step
Tonight..
I found a friend in you..
And I keep you close forever..!


ویکی با کوآفل اوج می‌گیره تا جیمزو پشت سر بذاره. موهای طلایی‌ش توی تاریکی شب چشمو خیره می‌کنن. جیمز و تدی جاروهاشون تقریباً عمودی شده و شونه‌ به شونه‌ی هم دارن می‌رن سمت ِ آسمون..

و پشت سرشون یه نفر که تو دستش چماقه و رو صورتش، خنده..
با این دو تا ازشون دفاع می‌کنه!

با چماقش و..
.
.
با خنده‌هاش!..

Come fly with me!
Into a fantasy!
Where you can be
Whoever you want to be!
Come fly with meeeee..!



*****


into a fantasy..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳
#70

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
این یکی از کارهایی بود که ادوارد در آن بی نظیر بود: ساکت ماندن! شاید اگر به این باور داشت که قبل از انسان بودنش در زمین زندگی دیگری داشته یا به بیانی بهتر، به تناسخ مومن بود؛ می توانست به جغد بودن در زندگی پیشین فکر کند یا زندگی پسین .. شاید!

هرچند که بسیار ساکت و دقیق بود.. و آرام و موقر، همان طور که جغدها هستند؛ اما به این آموزه های دینی عجیب و غریب ایمان نداشت. صرفا دلش می خواست که یک گوشه آرام بنشیند و فکر کند. چون نیاز به فکر کردن داشت.. شاید یک مدت طولانی باید فکر می کرد که "خب.. حالا چی؟!"

مدتی بود که برگشته بود. دلش می خواست ناگهانی و بی سر و صدا باشد اما آنچنان که باید و شاید موفق نشده بود. هنوز به خودش بودن عادت نداشت و ترجیح می داد در سایه زندگی کند هرچند که..

- تق تق تق..
- آه.. ویولت! دوباره نه.. می خوام فعلا تنها باشم!
- ادی!! بسه دیگه بیا بیرون.. بیا یه چرخی بزن ببین دور و برت چه خبره.. زود باش! تنها کسی که هم تو رو کاملا می شناسه هم اینجا رو منم.. می تونم همه جا رو بهت نشون بدم ادی.. د بیا دیگه!

ادوارد یک تکانی به خودش داد اما نه آن قدرها مفید.. فقط بیشتر از پیش زیر پتویش خزید!

- نه ویولت.. فعلا نمی خوام باهات جایی بیام.
- خب یهو بگو برو پی کارت از قیافه ت خوشم نمیاد! واقعا که..

و در حالی که با غیظ و خشم پاهایش را روی پله ها می کوبید از آنجا دور شد. ادوارد آهی پر از حسرت کشید و به پروژه ی خودش برگشت. باید به سوال هایش فکر می کرد یا در فکرهایش غرق می شد و گاهی هم از شدت غرق شدن خوابش می برد!

چوبدستیش را در هوا تکان داد. حرفی نزد اما ابر نقره ای درخشانی که به اندازه ی یک تخته سنگ بود بالای سرش تشکیل شد. سپر مدافع بود اما هیچ چیز نبود. مطلقا یک ابر بی شکل!

فلش بک
- ادوارد سوزان بونز!

پسرکی که لباس ارشد ریونکلا را به تن کرده بود تا چند لحظه ای قبل روی چمن های کنار دریاچه دراز کشیده بود که با صدایی آشنا از جا پرید!

- پروفسور!
- بازم که تنهایی ادوارد.. دوستات کجان؟ سینسترا؟ لارتن؟ ویولت؟
- کوئیدیچ پروفسور.. کوئیدیچ! رفتن دنبال بازی.. اما من حوصله ش رو نداشتم ترجیحم دادم اینجا دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم.. و ابرای بی شکلش رو.
- بی شکل؟ اونا هیچ کدوم بی شکل نیستن.. فقط کشفشون نکردی ادوارد.. عمیق تر نگاه کن!

دامبلدور نسبتا جوان لبخندی به پهنای صورتش زد و سری تکان داد و دور شد.

پایان فلش بک

ابر نقره ای بالای سرش بی شکل نبود. فقط کشف نشده بود.. باید عمیق تر نگاه می کرد! چوبدستیش را تکان داد.. انگار که توده ی ابر را هم می زد! بخارهای درخشان چرخیدند و چرخیدند و کم کم انگار شکل می گرفتند.

- بال داره! پرنده ست.. یه پرنده ی بزرگ! یالا.. تو باید همین امروز کشف بشی!

داشت با خودش کلنجار می رفت. چه جور پرنده ای می توانست بالهایی به این عظمت داشته باشد. عقاب؟ نماد ریونکلا بود ولی عقاب هیچ وقت پرنده ی مورد علاقه اش نبود.. پرنده کلاغ هم نبود، بزرگتر از این حرفها بود!

کلافه شد. باز هم چوبدستی را تکان داد و ابر مبهم کشف نشده مرخص شد. سالها پیش یک جفت زاغ به جای این ابر بود اما مدتی بود که یک توده درخشان مثل خامه ی زده شد از چوبدستی بیرون می ریخت! باید کشفش می کرد، باید کشفش می کرد! دوباره طلسم غیر لفظیش را اجرا کرد و دوباره ابر نقره ای بالای سرش بود.

- تو یه جونور بالداری! احتمالا یه پرنده.. یه پرنده که از نظر جثه خیلی بزرگتر از بقیه ست و به من میاد.. یا من دوستش دارم احتمالا! جغدی؟ باز؟ طاووس؟ ققنوسی.. یا یه پرنده ی جادویی دیگه!؟

تمام پرنده هایی که می شناخت را مرور کرد اما یقینا این پرنده هیچ کدام از آن پرنده ها نبود چون ابر نقره ای هنوز شکل مبهمی از یک پرنده ی بزرگ را داشت نه یک "جغد" نه یک "ققنوس" فقط یک پرنده ی بزرگ که به خودشناسی نرسیده بود!




" چون نگه کردند آن سی مرغ زود

بی شک این سی مرغ ،آن سیمرغ بود
"


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.