هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#49

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 98.


امروز دامبلدور همه ی ما اساتید رو برای یه جلسه ی ضروری دعوت کرد...
من وسط کلاس ریاضیات جادویی بودم.بچه ها خیلی خستم کرده بودن.چون میدونستن دعواشون نمیکنم همش اذیت میکردن.یه دفعه نامه با یه جغد سفید وارد کلاس شد و نامه رو روی سرم انداخت...
بچه ها همشون منتظر بودن که ببینن توی نامه چی نوشته.
منم بعد از خوندن نامه به بچه ها گفتم:«بچه ها...یه جلسه توی دفتر دامبلدوره که همین الان باید برم...»
بچه های کلاس اجازه ندادن حرفمو تا آخر بزنم و شروع کردن به جیغ زدن و دست زدن.
منم مجبور شدم برای اولین بار سر شاگردام داد بزنم.
اونا هم که تا حالا داد زدن منو نشنیده بودن مثل میخ سر جاشون خشک شدن.
صدامو صاف کردمو و ادامه دادم:«بله...تا آخر کلاس میذارم بیکار باشین ولی...خانم گرنجر...»
هرمیون سریع وایستاد و گفت:«بله پروفسور...»
گفتم:«تا وقتی زنگ پایان کلاس میخوره جیک بچه ها در نمیاد...کلاسو میسپارم به تو...»
صدای آه و ناله ی شاگردا بلند شد ولی بی توجه به اونا لبخندی تحویل گرنجر دادم و با عجله به طرف دفتر دامبلدور راه افتادم.
وقتی وارد شدم همه ی پروفسورا حاضر بودن به جز من.
سیوروس زیر لب گفت:«چه عجب...»
بدون توجه به حرفش رفتم کنارش روی صندلی نشستم.
گفتم:«پروفسور ببخشید دیر شد...امروز خیلی خستم...»
دامبلدور صداشو صاف کرد و گفت:«عیب نداره ویکتور...حالا که پروفسور ویکتور هم تشریف آوردن جلسه رو شروع میکنیم.»
بلند شد و پشت میزش وایستاد و با صدایی رسا گفت:«پروفسوران عزیز...نمیخوام زیاد وقت کلاستونو بگیرم ولی موضوع مهمی هست که باید به اطلاعتون برسونم...تا چند ساعت دیگه یک بسته دستمون میرسه که به هیچ وجه جادو آموزان مدرسه هاگوارتز نباید اونو ببینن...»
پروفسور تریلانی عینک ته استکانی و گردشو روی دماغش جا به جا کرد و پرسید:«چه بسته ای پروفسور؟»
دامبلدور گفت:«وزارت آموزش جادویی تغییراتی کرده.طبق آخرین اطلاعاتی که به من رسیده این بسته خیلی محرمانست .
توی این بسته پاسخ های تشریحی امتحانات پایان ترمه که وزارت آموزش جادویی برای راحت تر شدن اساتید اون ها رو طوری تنظیم کرده که فقط با یک ثانیه نگاه کردن به اون ها همه ی پاسخ ها توی ذهن نقش میبنده و فراموش نمیشه.برای همین نباید دست شاگردا برسه.»
اسنیپ دوباره زیر لب غر زد:«چه مسخره...»
دامبلدور گفت:«امتحانات نهایی امسالم شما اساتید گرامی طرح نمیکنید...سوالات از وزارت آموزش میاد...»
حدودا نیم ساعت در این مورد بحث کردیم و بعد برگشتیم سر کلاسمون.و ادامه ی کلاس پر سر و صدا...

دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 99.


وای خدایا...الآن که یادم میاد میخوام آب بشم برم توی زمین.
نصفه شب بود که رفتم داخل راهروی مدرسه.آخه صداهای بچه ها نمیذاشت بخوابم.نمیدونستم چرا این وقت شب بیدارن.یه پیام از زیر در برام فرستاده بودن که توش نوشته بود:

پروفسور عزیز.
به دلیل خستگی شما رو بیدار نکردیم.


ننوشته بود از طرف کی...
رفتم داخل سالنا کمی سرک کشیدم تا بچه ها رو پیدا کنم و بفرستمشون توی برجشون.با اینکه خیلی زیاد بودن پیداشون نمیکردم.صداشون همه ی مدرسه رو پر کرده بود.نمیدونستم اوضاع از چه قراره و چرا پروفسورای دیگه برای سر و سامون دادن به وضع بچه ها بیرون نیومدن.انگار همه ی بچه ها مخفیانه جمع شده بودن و جلسه گذاشته بودن.
لباس خواب دراز و صورتی رنگمم زیر ردای جادوگریم دیده میشد.موهامم نبسته بودم.
همین طور که رفتم وسط راهرویی که بین دو راه پله بود یه بسته دیدم...راه پله ی پایینی به سالن عمومی و دفتر اساتید می رفت و راهروی بالایی به برج گریفندور و راونکلاو.از هر دو طرف هم نور میومد.
جلوتر رفتم و سعی کردم نوشته ی روی بسته رو بخونم.

وزارت آموزش جادویی

پاسخ تشریحی سوالات پایان ترم.


(محرمانه)


یه لحظه ترس برم داشت...با خودم گفتم:«بسته وسط راهرو چیکار میکنه؟اگه بچه ها ببیننش چی؟»
یه دفعه صدای پچ پچ از طرف برج گریفندور اومد.نگاه که کردم بالای پله ها چند تا سایه دیدم.
نمیخواستم بسته دست بچه ها بیوفته برای همین به زحمت بلندش کردم.خیلی سنگین بود.
به سرعتم اضافه کردم و رفتم طرف دفتر اساتید که پایین راه پله بود.اینقدر عجله داشتم که متوجه نشدم صدای بچه ها پایین پله بیشتره.
از پشت سرم صدای قدم های سریع رو میشنیدم.
وقتی به آخرین پیچ پله ها رسیدم تمام بدنم یخ زد.توی سالن عمومی بودم و همه ی بچه ها روی صندلی ها نشسته بودن و به حرفای دامبلدور و بقیه ی پروفسورا گوش میکردن.دامبلدور داشت میگفت:«پروفسور ویکتور خسته بودن برای همین توی این جلسه شرکت...»
یهو همه ی چشما برگشت طرف من.به زحمت نفس میکشیدم.
دمپایی هام...لباس خواب صورتیم...موهای شونه نکردم و در نهایت پاسخ ها...همه ی کسانی که توی هاگوارتز بودن داشتن به من نگاه میکردن.
از پشت سرم پروفسور مک گونگال گفت:«ویکتور...»
برگشتم طرف مک گونگال ولی قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پام از روی پله لیز خورد و بسته ی پاسخا از دستم ول شد.
همینطور که توی هوا پرواز میکرد بهش خیره شدم و در نهایت با صدای تااااااپ بلندی وسط سالن افتاد و همه ی پاسخا روی زمین پخش شد...
دامبلدور:
مک گونگال:
اسنیپ:
هاگرید:
فلیچ:
بقیه ی پروفسورا: :hyp: t
بچه ها:

خودمم هیچی دیگه...توی زمین و زمان محو شدم...


تصویر کوچک شده





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۱۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#48

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
نام گروهش را که کلاه کهنه و قديمي فرياد زد هيچ تعجبي نكرد. با داشتن اجدادي اصيل كه همه ي ان ها به خون مشنگ ها تشنه بودند، پدرش که عمري مسىول شکنجه ى مردم بوده و مادرش که روزانه دروغ هايي را در مجله اش چاپ و زندگی مردم را خراب مى کرد، خود را لايق گروه اسليترين مي دانست. اما فلورانسو نمي توانست يك شخصيت منفي باشد. نمي توانست از ازار و اذيت مردم لذت ببرد.

صداي دست و سوت اسليتريني ها فلو را به خود اورد. كلاه را از سرش برداشت و به سمت دانش اموزان گروهش رفت. دانش اموزان اسليترين به اينكه چه کسى وارد گروه مى شد توجه نمى کردند و فقط از اضافه شدن عضو ديگرى خوشحال بودند. بعد از چند ثانيه نيز ساكت شدند و با طمع به انتخاب گروه سال اولي بعدي خيره شدند. فلو در انتهاي ميز طويل صندلي اي را عقب كشيد و نشست.

مراسم انتخاب گروه و صرف شدن شام کندتر از انچه فلو انتظار داشت مى گذشت اما بلاخره تمام شد. به همراه سال اولي هاي ديگر فردي را که خود را با افتخارسرگروه مى ناميد و نشان روي سينه اش را هر چند دقيقه يك بار مخفيانه برق مي انداخت دنبال كرد. رداي بلندش مدام از پشت سر زير پاى دانش اموزان ديگر مى ماند و فلو مجبورشد بايستد. به كناري رفت و نخ ردايش را روي گردنش محکم کرد، خاک ردايش را زدود و خواست كه به گروهش بازگردد اما راهرو خالی بود و دانش اموزان رفته بودند.

قلبش فرو ريخت و احساس تهي بودن كرد. از همان روز اول گم شده بود. شروع به دويدن در راهرو كرد. راهرو به يك راه پله و سه درب در طرفين منتهي ميشد.

-حالا چى کار مى خواى بکنى فلوى خنگ!

ناگهان سکوت راهرو را صداى خنده هاى بلندى شکست و بعد صاحبان صدا نيز در انتهاي راهرو به چشم خوردند. نشان قرمز روى سينه شان مشخص مي كرد كه متعلق به گروه گريفيندور هستند. فلو نمى خواست از ان ها کمک بگيرد اما مجبور بود.

دانش اموزان كه دو پسر بلند قد بودند با ديدن فلو صداي خنده هايشان را بريدند و به او نزديك شدند. فلو نفس عميقي كشيد، موهاي لخت و سياهش را پشت گوشش انداخت و مانند بچه هاى کوچکى که در پارک مادرشان را گم مى کنند گفت:

- ب...ببخشيد من گم شدم. مى شه کمکم کنيد؟

دو پسر به يكديگر زل زدند و بعد دوباره صداى خنده هاى عذاب اورشان بلند شد.

- اخي...گم شده.
- اره بهتره کمکش کنيم ويلبرت. اخه طفلي گناه داره.

و بعد از هر جمله از خنده ريسه مي رفتند. پسرى که ويلبرت نام داشت به فلو نزديك شد و گفت:

- تو اسليتريني هستي درسته؟

و نشان روي سينه ي فلو را كند. فلو نتوانست تحمل كند. انقدر غرور از خاندانش به ارث برده بود كه دستش را بالا ببرد و سيلي محكمي به گوش پسر بنوازد. ويلبرت خنده اش را قطع كرد و با حرص يقه ي فلو را گرفت. پسر دوم با نگرانى گفت:

-ويلي بيخيال! بيا بريم.

اما ويلبرت ادامه داد:

- همه ي اسليترين ها مثل تو بي عرضه هستن. لياقت همتون...
- ويلبرت اسلينكرد!

هرسه دانش اموز به سمت صدا بازگشتند. در کنارى راهرو باز شده بودو مرد جوانى با موهاي سياه و مواج و چشمان سبز پشت ان ديده ميشد.

- پرفسور پاتر!

ويلبرت با صدايي لرزان اين جمله را ادا و يقه ي فلو را رها كرد. پرفسور جوان با قدم هايي تند كه ردايش را پشت سرش پرواز مى داد جلو امد. نشان را از ويلبرت گرفت و گفت:

- خودت و دوستت همين حالا از جلوي چشمم دور شيد. بعدا به تنبيه تون رسيدگى مى کنم.

هر دو پسر با خشم به فلو نگاه کردند و سريع از پلکان بالا رفتند.

- شما دنبال من بيا خانم فلورانسو!

فلو چشم از پلکان برداشت و با اين فكر كه پرفسور از کجا نام او را فهميده وارد اتاق شد.

اتاق طويل و كم عرض بود و ميز بيضي شكلي در وسط، ان را مي اراست. در گوشه ى اتاق چوب لباسى اى به چشم مى خورد که رداهاى کهنه و نوى بسياري رويش ديده ميشد.دور تا دور اتاق پر بود از قاب عکس هاى متحرک که فلو توانست اسنيپ را بين ان ها بشناسد.
پرفسور يكي از صندلي ها را عقب كشيد و فلو را روي ان نشاند.

- اينجا دفتر دبيران هستش. چاى مى خورى؟

فلو چشم از عکس اسنيپ که داشت موهاس چربش را مرتب مى کرد برداشت و به چشمان سبز مرد زل زد و گفت:

- نه، ممنون.

پرفسور ليواني چاى براي خود روي ميز گذاشت و گفت:

- اسم قشنگى دارى.

و نشان را به سمت فلو دراز کرد. فلو نشان را گرفت و از اينكه نفهميده بود پرفسور از روى نشانش نامش را فهميده بار ديگر خودش را سرزنش کرد.

- بر خلاف حرف ويلبرت بايد بگم اسليترين گروه خوبيه و قهرمان هاي بزرگى داشته.

فلو بدون فکر گفت:

-مثل ولدمورت.

و وقتي پرفسور جوابى نداد سرش را بلند کرد. پرفسور به او زل زده بود. فلو سريع گفت:

- معذرت مي خوام.

پرفسور دستش را براى مخالفت در هوا تکان داد و گفت:

- نيازي به عذرخواهي نيست. داشتم فكر مي كردم. درسته اون يعني ولدمورت كسي بود كه مي تونست يه قهرمان بشه اما نخواست و يه راه ديگه رو انتخاب کرد. افرادي بودند که نام اسليترين رو ننگين كردند اما بايد دوباره اونو ساخت.

فلو باز هم بي اعتنا ادامه داد:

- چطورى؟ بيشتر اسليتريني ها ادماي خودخواهي هستند كه فقط جادوگران رو قبول دارند. منم که نمى تونم. اصلا شما خانواده منو نمى شناسين.
- اشتباه مي كني! من خيلي خوب خانواده ي تورو ميشناسم. تازه تو گفتى بيشتر اسليترين ها خب پس همه بد نيستند. بودن کسانى مثل تو كه نخواستند راه خانوادشون رو ادامه بدن. ببين فلو گنج تو خرابه ها پيدا ميشه.

فلو معني حرف او را نفهميد اما سكوت كرد.

- همه از اول خيلي خوب يا بد نبودند. تو يه اسليتريني هستي، يه بلند پرواز که مى تونى به بالاترين مقام ها برسي. همون طور كه ديدم به ويلبرت سيلي زدي و اجازه ندادي بهت توهين كنه خب از اين غرورت واسه چيزاي ديگه استفاده کن و...

حرف پرفسور نصفه ماند چون در باز شد و فلو سرگروهش را ديد.

- معذرت مي خوام من بايد اين دانش اموز رو ببرم.

پرفسور از روى صندلى بلند شد و فلو را تا کنار در همراهى کرد.

- يادت باشه اين تو هستي كه تصميم ميگيري خوب باشي يا بد.

فلو به همراه سرگروهش به راه افتاد. صداى داد و بي داد هاي سرگروهش را نمى شنيد و فقط به حرف هاي پرفسور فکر مى کرد.

- شايد هم حق با او بود.



ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۸:۲۸:۳۱
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۴۷:۲۰
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۵۱:۱۴

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#47

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- یکی از بهونه های خوشبختی اینه که دختر داشته باشی!

دیگر این روزها همه رمز ورود دفتر دامبلدور را داشتند. حریم خصوصی پیرمرد سیب گاز زده ای شده بود که هرچند هنوز گران قیمت بود اما دست خیلی ها به آن می رسید.

دامبلدور تمیز و مرتب همیشه و همواره ی قدیم حالا پیرمرد ژولیده ای با موهای نا مرتب بود. ردای ارغوانی و شب کلاه بنفش یا قبای لاجوردی و کلاه جادوگری پر از ستاره ی مرلین وارش را دیگر نمی پوشید. فقط شنل ضخیم خاکستری رنگی را به دور خودش می پیچید و مو و ریش نقره ایش را با بی دقتی می بست.. و تمام لحظاتی را که در گذشته به تحقیق درباره ی جادوهای جهان و مطالعه کتب قدیمی اختصاص می داد حالا بطالت می گذراند. به گوشه نشینی و سکوت. یا مثلا تمام آن زمان هایی را که به دانش آموزان هاگوارتز و مدیریت مدرسه ی محبوبش اختصاص داده بود حالا به قدح اندیشه اش و خاطرات در پیچ و تاب درون آن خلاصه می شد.

دامبلدور موهای سپیدش را که از بند رها شده بودند با دست سیاه شده اش عقب زد و سرش را کمی بلند کرد. نیازی نبود گوینده را ببیند، تمامشان را با جزئیات خیره کننده ای می شناخت، افکار درون مغزها و احساسات درون دل هایشان را همانطور می دید که افکار خودش را.. حتی می دانست ویولت حالا روی میز مطالعه ی او، مانند جوکری پر شیطنت نشسته و سیب قرمز کوچکی را گاز می زند!!

- خوشبختی با بهونه ها بدست نمیاد..
- ولی بدبختی وقتی قوی تر میشه که بهونه دستش بیاد!

استدلال قدرتمندی بود.. با حکمتی عمیق در ریشه ها!

- طبیعیه.. همه ی چیزهای بد خیلی راحت توی جهان پا میگیرن.. مثل حشره های آزار دهنده، علف های هرز، غم ها.. پلیدی ها و همین بدبختی ها.. اما در عوضش خوبی ها.. یگانه ن!

دامبلدور کلمه ی آخر را وقتی اضافه کرد که به تخم طلایی رنگ آرمیده در میان خاکسترها نگاه می کرد. آن قدر بی توجه شده بود و بیخیال گذرانده بود که فاوکس پیر شد و شکسته.. و اندک اندک خاکستر شد. دلبرک سابقش مرده بود و به زودی دلبر جدیدی به جای او زاده می شد. یکی رفت و یکی دیگر می آمد. فقط یکی، ققنوس هم مثل همه ی خوبی های جهان یگانه بود.

- شاید به این دلیله که خوبها اون طور که لازمه پایداری نمی کنن مستر دامبلدور*.. شاید به خاطر این باشه که از تمام استعدادهاشون استفاده نمی کنن برادر!

پیرمرد دیگری که شنل و کلاه خاکستری رنگ یکدست پوشیده بود و به عصایی تکیه زده بود جمله های جدیدی به بحث اضافه کرد. دامبلدور در مقابل او سکوت کرد.

- گاهی اوقات باید خودتو آتیش بزنی پرفسور دامبلدور.. ققنوسی که می سوزه جوون تر و قوی تر میشه.. آوازهای قشنگ تری از دلش می جوشن!

جیمز سیریوس هم شخص دیگری بود که عددی به معادله ی این بحث می افزود.

- می سوزه.. جوون میشه.. دوباره می سوزه.. تا کی؟
- تا وقتی که امیدشو ببازه پرفسور.. تا اون وقتی که هیولای تاریک درونش شبهای مهتابی رو از حافظه ش بدزده.. تا اون زمان که دیگه یادش نیاد "ماه تمام" توی آسمون زیباست!

چه کس دیگری غیر از تدی ریموس لوپین می تونست راجع به هیولاهایی که شبهای مهتابی رو غم انگیز می کنن صحبت کنه؟

دامبلدور باز هم سکوت کرد. سکوت بهترین استدلال برای توضیح مفاهیمی بود که دیگران درکش نمی کردند. سکوت همان راه حل ابدی کائنات بود. جهانی که در سکوت میلیاردها سال پابرجا بود. در سکوت خلق می کرد و متولد می شد و می مرد و برمی گشت. در سکوت جدا می کرد و در سکوت به هم برمی گرداند. جهان حیله گری های تاریکی و اشک های نورانی..

راه حل دامبلدور برای توضیح تمام دلیل هایش سکوت بود. در سکوت توضیح می داد که دست بیمار سیاه شده اش او را اندک اندک می کشد. سکوت توضیح می داد که چگونه این کلمات هم قادر به تشریح هیچ چیز نیستند.. فقط سکوت توضیح می دهد.. سکوت..


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۳۹ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
#46

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
هر از گاهی به دهکده مشنگی که به پناهگاه خیلی نزدیک بود می رفت تا کمی هم از مزرعه داران و باغداران مشنگ چیزهایی را که در باغچه کوچکشان کشت نمی شد تهیه کند. همیشه بازارچه کوچک دهکده پر از سبزی و میوه های تازه فصل بود که مادر بزرگ مالی عاشقشان بود.
تعطیلات تابستان بود و هوا فوق العاده گرم بود. باغچه کوچک پناهگاه مثل همیشه شلوغ، پر از سنگ و گیاهان هرس نشده بود. مالی میخواست مربای تمشک درست کند و همیشه مقدار زیادی تمشک لازم داشت تا به همه بچه هایش مربا برسد. طبق معمول فرجو تعطیلات را پناهگاه مانده بود تا از کتاب های عمو پرسی استفاده کند و باعث خوشحالی بی حد و حصر مالی و آرتور بود. چون پناهگاه بدون وجود بچه ها غرق سکوت بود.

-فرجو، عزیزم مادربزرگ تمشک لازم داره، می تونی از عهده اش بر بیای؟ یا بگم آرتور وقتی اومد این کارو انجام بده؟

مالی ویزلی در حالی که پیشبند گلداری بسته بود و در یک دستش پاتیل فلزی بزرگی بود این را گفت.
فرجو از پشت میز برخاست و به حالت خبردار ایستاد.

-هرچی مادربزرگ مالی بگه.

مالی لبخندی زدو گفت:

-واقعا خیلی خوشحالم که تو اینجایی فرد.

مالی رویش را برگرداند و بغض در گلویش را فرو برد. مالی در تمام محدود دفعاتی که فرجو را فرد صدا می زد بلا فاصله بغض می کرد و شاید بهترین دلیل برای صدا زدنش به نام فرجو همین بغض های گاه و بی گاه و آزار دهنده مالی بود.
فرجو چوبدستی اش را در جیبش گذاشت. و از آنجایی که معمولا در تعطیلات تابستانی همیشه لباس مشنگی می پو شید بدون عوض کردن لباسش به سمت دهکده را افتاد.
فاصله دهکده تا پناهگاه کم بود و از زمانی که این دهکده کوچک نزدیک پناهگاه شکل گرفته بود مجبور بودند بیشتر رعایت کنند و عملا امکان کوییدیچ بازی کردن برای بچه ها وجود نداشت.
بازارچه دهکده بسیار شلوغ بود. باغداران بسیاری مشغول فروش محصولات خود بودند و معمولا سر قیمت ها با مشتریان خسیس بحث می کردند.
فرجو وارد کوچه ای شد که می دانست همیشه پر از میوه های تازه است. تمشک های درشت و تازه روی طبق های جلویی خودنمایی می کردند. فرجو با قدم های آرام به سمت طبق ها رفت. به نظر می رسید صاحب طبق های تمشک سر کارش نیست چون دختر دیگری هم کنار طبق ها منتظر ایستاده بود. فرد کنار طبق ایستاد و به دور و برش نگاه کرد.

-چیزی میخواین آقا؟

فرد به سمت صدا برگشت. همان دختری بود که فرجو تصور کرده بود مشتری است.

-سلام من تمشک میخوام ... خع...لی ...

فرجو با دیدن دخترک که هم سن و سال خودش به نظر می رسید زبانش به گونه ای بند آمد که انگار تا به حال با هیچ دختری حرف نزده بود! دخترک همچنان کنجکاوانه به او نگاه می کرد و منتظر بود. خوشبختانه زن میانسالی آمد و فرجو را از آن وضعیت خجالت آور نجات داد. دخترک مشغول آماده کردن سفارشات زن میانسال شد و فرجو را فراموش کرد.
فرجو زیرچشمی به او چشم دوخته بود. دخترک پانزده یا شانزده ساله به نظر می رسید. هم قد فرجو ویا کمی کوتاهتر بود. صورتش سبزه و چشم هایش قهوه ای و درشت و بینی اش شبیه آسیایی های شرقی بود. موهای صاف و مشکیش تا کمر می رسید و در نسیم گرم تابستانی به آرامی تکان می خورد.

-من تمشک میخوام، خیلی هم زیاد.

فرجو خود را جمع و جور کرد و این را با صدای بلند گفت. دخترک که دوبار متوجه فرجو شده بود، سطل هایی که در قسمت جلویی طبق چیده شده و پر از تمشک بود نشان داد و گفت :

-هرکدوم رو میخوای بگو آقا.

فرجو نگاهی به سطل ها انداخت. در سه اندازه کوچک، متوسط و بزرگ کنار هم چیده شده بودند. مسلما انتخابش بزرگترین سطل بود ولی ...

-اون سطل متوسط رو میخوام. چقد میشه؟

فرجو این را گفت و احساس گناهش در صورتش سایه افکند. دخترک سطل را به فرجو داد و پول را گرفت. سپس به سمت سایر مشتری ها رفت.
فرجو سطل را گرفت و به سمت پناهگاه راه افتاد. خدا خدا می کرد تمشک های سطل برای مربای مادربزرگ مالی کم باشد!
خودش هم از دعایش خنده اش گرفت. میخواست دوباره بهانه ای برای باز گشت به بازارچه کوچک داشته باشد. برای دیدن دختر مشنگی که حتی اسمش را هم نمی دانست!


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۱۵:۴۷:۳۶


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۳۸ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#45

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
من درست نمیدونم تا به حال خودتون رو جای پدرتون گذاشتید یا نه؟ اون هم پدری که بچه ای داشته باشه که استعداد بی نهایتش اون رو به خیال پردازی وابداره! اما این بار من یعنی پرسیوال قصد دارم لحظاتی از زندگی خودم رو به تصویر بکشم که درسته چندین سال پیرتر جلوه گرم کرد اما به خاطر وجود آلبوس با تمام سختی های دوران کودکیش پشیمون نیستم که هیچ! بلکه به خودم افتخار می کنم.

نمیدونم از کجا باید شروع کنم و البته این ایده ی ورق زدن دفتر خاطراتم از اونجا شروع شد که حس کردم شمایی که مدت مدیدیه دارید باهاش زندگی می کنید تا حالا چقدر سوال نپرسیده از گذشته ی آلبوس در ذهنتون دارید که به خاطر رودربایستی جرئت پرسیدنش رو از پسرم ندارید...

راستش یه چیزی رو هم بهتون بگما! اون طور که پدر والفریکم تعریف می کرد خود من از بچگی آدمی بودم که با عشق سیاست و تفکر سیاسی بزرگ شدم و آرمان های بلند من گاهی اطرافیان رو به خنده مینداخت اما همونطور که دیدید به مسئولیت های بزرگی رسیدم و تونستم در جامعه جادوگری نماینده ی فوق قدرتمندی باشم از خانواده ی دامبلدور!
و
پسر ارشدم هم طبعا به خود من رفته بود! به خاطر یک سری فعالیت هاش در هاگوارتز من چندین و چند باری مجبور شدم قیافه نحس فینیاس نایجلوس بلک رو تحمل کنم اما با تمام این تفاسیر و درس هایی که پدرم بهم داده بود هیچ وقت سعی نکردم مانعی برای آلبوس باشم تا از تجربه کردن هراس و حتی وحشت پیدا کنه!

شاید باورتون نشه
اما
همین الان هم که یاد یک سری از کارهاش میفتم هم خنده م می گیره هم از دست خودم عصبانی میشم البته بماند این که علاوه بر من مادرش هم نقش عمده ای در تربیت خاص "این بچه ی لوس پررو" داشت و البته این لقبی بود که اون بلک ابله روی پسر خلاق من گذاشته بود. مردک اسکلت متحرک!

اواسط سال سوم تحصیلش بود و اون روز اتفاقا جلسه مهمی با نمایندگان ویزنگاموت در کل استان های بریتانیا داشتم که در بهبوهه ( بحبوحه؟ بهبوحه؟بحبوهه؟) ی اون جلسه پاترونوسی از طرف بلک دریافت کردم با الفاظی رکیک که البته از اون پیر خرفت بیش از این انتظار نمیرفت ...
پاترونوس بلک به صورت یک آناکوندای عظیم به سمت من خزید و دهنش رو باز کرد و بلک با صدای جیغ جیغیش من رو اینطور خطاب کرد که:
- پرسی ... به حرمت نون و نمک و رفاقت سابقه که گذاشتم این توله ی لوس پرروت در هاگوارتز ادامه بده وگرنه با یه اردنگی همون سال اول مینداختمش ور دل خودت! ... یا به سرعت خودت رو میرسونی اینجا و غلط زیادی جدید ولیعهد نسناست رو اصلاح می کنی یا همین الان با جسم یابی جانبی با حکم اخراجش میذارمش جلوی کندرا!
و صدای نحسش خفه شد.

از نگاه های نمایندگان میشد فهمید که قراره چه آشی برای من بپزن! وقتی ذهن سه تاشون رو خوندم متوجه شدم که به این دلیل که من حتی توانایی تربیت درست بچه م رو ندارم حق ندارم رییس دیوانعالی بین المللی جادوگری باشم!
( تفصیل و تفسیر این قضیه که چطور این واکنش ها شروع شد بمونه برای بعد!)

یک دقیقه بعد از پاترونوس نحس بلک جلوی دروازه گرازنشان هاگوارتز بودم که بدون حتی یک خوش آمد گویی ساده در باز شد و به سریعترین نحو ممکن خودم رو به سرسرای ورودی رسوندم که شنیدم صدای نعره و داد و فریادی از سمت پله های طبقه دفتر مدیر میاد:
- دامبلدور ... می کشمت ... خرخره ت رو میجوم ... ببین توله سگ هارش با پسر نازنین من چه کرده بلک؟! ... میبینی و هیچ عکس العملی نشون نمیدی؟... تو هم با اونی؟؟؟ .... دامبلدور... اگه مردی بیا بالا تا خودم با همین دستای خودم خفه ت کنم !

صدای رینالد پریوت بود ( پدر پدربزرگ گیدیون و مالی و فابیان)
کلا جار و جنجال در هر زمینه ای جزو شگرد های کاریش بود چوپون بدبخت! ... معلوم نبود خودش توی خونه چه بلاهایی سر این پسر و مادرش نمیاره که اینجا داشت اینطور آبروریزی می کرد!
از پله ها بالا رفتم و دقیقا جلوی ورودی دفتر مدیر با توده خشمگین پریوت ها برخورد کردم که اضافه بر بلک چهار تا از اساتید هاگوارتز هم اونجا بودند...
ابرو های به هم پیوسته بلک که در حالت عصبانیت از وسط دو نیم میشدن این قیافه ی بی نمک رو یک مقداری خنده دار می کرد و در واقع شبیه خرس تنبلی میشد که فقط کله ش مو داشت!

بعد از جار و جنجال شدیدتر رینالد و گرفتنش توسط بقیه به سبک دعواهای ایرانی و طلسم دهن بند من روی اون با بلک و اساتید هاگوارتز به سمت درمانگاه راه افتادیم...
وقتی از لوپین ( ولفگانگ لوپین .... جد اعظم تو تدی ) پرسیدم که دقیقا برای چی بلک من رو به اینجا خواست اینطور گفت که:
- غروب دیروز بعد از شام که کلوپ دوئل شبانه به راه افتاد نوبت به آلبوس تو که رسید طبق معمول با غرور خاصش از سن بالا اومد و طرف مقابلش هم آنتوان پریوت... راستش این دو تا از یک ماه قبل در کوییدیچ که آنتوان سهوا باعث شده بود تمامی استخوان های پای راست آلبوس بشکنه با هم روی دنده لج افتاده بودن و خودت هم که پسر خودت رو بهتر میشناسی! ... تا انتقام نمیگرفت ول کن معامله نبود ... هیچی دیگه ... استادا همگی ایستاده بودن که ببینن نابغه تو چیکار می کنه که یهو دیدیم اول یه سپر مدافع جلوش پدید آورد بعد چوبدستیش رو به سینه ش تکیه داد و چند ثانیه سرش رو آورد پایین و چشماش رو بست ... یکهو سرش رو بالا آورد و همزمان چوبدستیش رو و بچه ی پریوت رو دود سیاهی فرا گرفت و وقتی دود رفت دیدیم کله ش اومده روی شکمش و پاهاش هم با دستاش جابجا شده و دقیقا شد عین یک چهارپایه ی متحرک انسان نما! و هر چی تمام استادا تلاش کردن نتونستن بچه ی بیچاره رو به حال اول برگردونن! و چند ساعته که مارچ بنگز و اوگدن دارن باهاش صحبت می کنن که از خر شیطون پایین بیاد اما مث این که روی تو رو در سرتق بودن سفید کرده این بچه ت پرسیوال!

و من در تمام مدت فکم پایین تر میفتاد
----------
بعله عزیزانم
قصد دارم هر از چند گاهی برگی از خاطرات رییس و پدرمعنوی عزیزتون رو براتون بذارم اینجا تا ببینید که من بدبخت چطور گالن گالن خون دل خوردم تا این لندهور بچه بزرگ شد و شد اینی که الان می بینید!

اون روز بعد از شنیدن تفصیل وقایع اتفاقیه من برای اولین بار در عمرم از هرگونه جواب دادن و ماست مالی کردن به هر نحو درمونده شده بودم و واقعا علاوه بر فک ، ذهنم هم قفل شده بود اما دقایقی بعد از این اتفاق آلبوس کاری کرد که جای هیچ اغماضی برای تنبیه باقی نگذاشت که به دلیل این که اصلا وقت ندارم ازتون میخوام تا تموم شدن این برگ از دفتر خاطرات من پیگیر قضیه باشید!

پ.ن:
اصلا به روی آلبوس نیارید وگرنه به طور غریزی یه طلسمی به سمتتون پرت می کنه که دیگه اونجا من مسئولیت قبول نمی کنم و نمیتونید بهم شکایت کنید که بچه ی توئه!


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#44

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- هی ویولت..

می‌تونست صدای کلاوس باشه که بدون حتی یه سانتیمتر جلوتر اومدن از پنجره‌ی زیر شیروونی صداش می‌کنه. کلاوس که میومد تا تذکر بده تکلیف ماگل‎شناسی‌ش مونده. یا پروفسور کارش داره. یا گزارشای ویزنگاموت وسط اتاقش پخش و پلان و ممکنه ماگت بخورتشون و واقعاً که! ماگت خعلی با شعورتر از این حرفا بود!

ولی نه. صدای کلاوس نبود. باد بین موهای آشفته‌ش دست کشید و ویولت چشماشو بست. عاشق نور ماه روی صورتش بود. نوری که اگه چشماتو می‌بستی، چشماتو نمی‌زد و اگه چشمات باز بودن، تموم اطرافت رو روشن می‌کرد.

- هی..

می‌تونست رکس باشه. رکس هم مثل برادر کوچولوش از ارتفاع وحشت داشت. ولی ارزشش به همین بود، نه؟ از ارتفاع وحشت داشتن و دنبال ویولت میومدن تا پشت ِ بوم گریمولد.

رکس میومد تا ببینه حالش چطوره. فقط با بودنش حس خوبی بهش می‌داد. اونطوری که با شور و شوق حرف می‌زد و با هم ایده می‌دادن و عملی می‌کردن و..

ولی نه..

رکس هم نبود..

دستاشو گذاشت زیر سرش و به پشت دراز کشید روی پشت بوم. ذهنش پر بود از فکر. از نقدا و گزارشایی که باید می‌نوشت. از تکالیفی که انجام نداده بود. مسابقه‌ی کوییدیچ.. سریالی که تو فکرش بود واس ساختن.. باس دستشو می‌کرد توی جیبش و روبانش رو در میاورد تا موهاشو ببنده..

- هی.. ویولت..

یه توهم بود. متوجهید؟ از اون توهمایی که گاهی آدم می‌خواد داشته باشه. از اون توهمایی که گاهی دلتون برای یکی تنگ می‌شه و گوشه‌ی ذهنتون، انگار داره صداتون می‌کنه.

یه بار امّا یکی ازش پرسیده بود.
- تو که با موهای پریشون نمی‌تونی فکر کنی، خب کوتاشون کن جای با روبان بستن!

ویولت خندیده بود.
- اگه کوتاشون کنم، اونوخ همه‌ش باس در حال فکر کردن باشم. کِی از زندگی‌م لذت ببرم بعد؟!

و حالا خسته بود. با همه‌ی انرژی‌ش.. با همه‌ی پر سر و صدا بودنش.. احتیاج به استراحت داشت. واقعاً داشت؟ یا فقط احتیاج داشت یکی دیگه شروع کنه شلوغ کردن و خندیدن و امید و انرژی دادن، اون بشینه یه گوشه و خستگی‌ش رو در کُنه؟ یا شاید..

فقط احتیاج داشت..

یه نفر صداش کنه؟..

آدم‌ها باید گاهی خسته باشن.. گاهی یه گوشه لَم بدن.. و..

گاهی صدا بشن!..

- هى! ويولت!

چشماشو با تعجب باز کرد. اين يكى ديگه توهم نبود! سرشو چرخوند سمت پنجره ى زير شيروونى. صورت آروم ولى جدى يه رفيق قديمى رو ديد. نه ركس.. نه كلاوس..
- بسه ديگه. بيا پايين از پشت بوم.

با دستايى كه تو جيباش بودن، چرخيد و راشو كشيد بره:
- فردا همه چي بهتر ميشه.

ويولت پاشد. لبخند زد. از ته دل. آروم گفت:
- آره.. مرسى.

آروم تر ادامه داد:
- كه اومدى دنبالم.. :)


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۱:۴۱:۳۰
دلیل ویرایش: يكى صدام كرد! :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۱ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳
#43

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۴۲:۳۰
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
دستگیره ی در اتاق آرام آرام چرخید تا اینکه "تیک" کوچکی به گوش رسید و به دنبال آن، در بطور تدریجی و تا نیمه به خود دوران داد و در آستانه ی آن، پیکر تاریک شخصی پدیدار گشت. اتاق چنان در ظلمت غوطه ور شده بود که دستِ نورانیِ شمعِ واقع در راهرو فقط میتوانست دو کتف و قسمتی از بازوان نحیفش را نمایان سازد.

- یوآن؟

برای بار سوم سعی کرد با ساکن و ساکت ماندن در زیر پتویش، ندای ویکی را نشنیده بگیرد و مانند دفعات قبل او را دست خالی به بیرون بدرقه کند اما خب.. تا کی؟

برخلاف انتظارش این بار ویکتوریا به اندازه ی یک یا دو متر به سمت او و تخت چوبیِ درب و داغانش خیز برداشت. این را از قوت گرفتنِ یکی پس از دیگری گام های ریزش دریافت. از اینکه بطور ناگهانی پتو را از روی سرش بکشد، بی اندازه بیزار و متنفر بود اما هرچه برای به وقوع پیوستن این اتفاق کلیشه ای و پیش بینی شده لحظه شماری میکرد، نتیجه ای در بر نداشت.

- میدونم هنوزم بیداری. تدی دس بردار نیس. میگه تا سحریتو نخوری از جاش تکون نمیخوره!

و انگار که غرغرهای خاموش مخاطبش را با گوش های تیزش شنیده باشد، افزود:

- میدونم کمه اما خب.. اینو صدبار بهم گفتی که.. گفتی که یه قاچ شلغم و یه قلپ دوغ برات می ارزه به ده تا گوشت بز کوهی و.. صدتا بشکه ی آب کدو حلوایی!

هرچند نام خوراکی های موردعلاقه اش به گوشش خورد اما خب.. راستش مشکل او کمبود شلغم که نبود! مشکلش این بود که...

دختر نیمه پریزاد صدایش را پایین آورد و با فریاد خفه ای افزود:

- باور کن مثل اون دفعه نیس!

درست زده بود تو خال! ولی نیرویی در اعماقِ وجودِ پسرک، بی مهابا در برابر وسوسه ای که به این سادگی ها مغلوب نمیشد، با تمام توان مقاومت میکرد و به صاحبش گوشزد میکرد: "نه یوآن! تسلیم نشو! دروغ میگه! مطمئن باش این دفعه هم پشیمون میشی! مطمئن باش!"

- به هرحال...

و قبل از اینکه پسرِ گم و گور شده در دل کپه ی لحاف و پتو دهانش را باز کرد تا چیزی به او بگوید، در با صدای قیژِ کش داری به چارچوب چسبید و دوباره اتاق، همانند یک دقیقه پیش، در آغوش تاریکی فرو رفت.

میخواست به او بگوید که نمیتواند این وضع را تحمل کند.. میخواست به او بگوید که دیگر به این آسانی گول نمیخورد! به او بگوید که آنقدرها هم لایق این نیست که.. رک و پوست کنده به او بگوید که شلغم و دوغی را که بوی مشقت و خون گرگینه بدهد، نمیخواهد...

◆◆◆


- کدو تنبلو که جا ننداختی؟

- نچ!

- زرشک چی؟

- اوهوم!

- ماست کم چرب؟

- یس!

جیمز با دو انگشت، لیست طومار مانندش را روی میز پرت کرد و به تدی که مشغول شمارش تعداد خوراکی های ثبت شده بر روی برگه ای که در دست داشت، بود، زل زد.

- شد سی و شیش تا دیگه؟

تدی نفس عمیقی از سر خستگی کشید و پس از کمی مکث جواب داد:

- هوووووف... آره! ولی...

یکی از ابروهایش را بالا انداخت.

- هوووم.. فک نکنم همه ی اینا رو تا فردا ظهر بتونم کش برم.

جیمز دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و تدی را که اکنون ژاکت سرمه ایش را برتن میکرد، ورانداز کرد.

- مهم نیس! فقط یادت باشه اونایی روشون تأکید کردم تو اولویتن.

این را با چشمانی تنگ رو به یوآن گفت اما نمیدانست چه در دل پسری که در صندلی مقابلش چپانده شده بود و با نگاهی مشکوک چهار گوشه ی آشپزخانه را می پایید، میگذشت. حرف نمیزد که هیچ، انگار بخاطر چیز دیگری آمده بود تا صرف سحری!

- اوه! اون که بله! مگه میشه از همچین چیـــزی بـــــه ایــــن خـــــــــوشــــــــمــــزگی بــــــگــــــذرم..

یوآن هنوز داشت به ویولت که همزمان هم مشغول بستن روبانش بود و هم سرگرم آشپزی، خیره نگاه میکرد. به همین دلیل متوجه تدی که با دستپاچگی و زبان بی زبانی چیزی را به جیمز میفهماند، نشد اما پس از چند لحظه سریعا رویش را به سمت آن دو برگرداند.

جیمز به موقع قیافه و دستانش را به حالت عادی برگرداند و فورا جبران کرد:

- دمتو هم بکن تو شلوارت! این هونصد دفه!

در واقع دمِ فیروزه ای رنگِ تدی کاملا درون شلوارِ تیره اش جاخوش کرده بود اما تدی در برابر نگاه تیز یوآن وانمود کرد که در حال قایم کردن دمش است. آنگاه چوبدستی اش را در جیبش چپاند و گفت:

- خوب دیگه جیمز کاری نداری؟ فعلا خداحافظ!

- دیروز بارون خیلی شدید بود. الان خیابونا حتما گِلیه. اومدی پاهاتو بشور. بسلامت!

تدی در را آرام باز کرد و پس از اینکه قدم به بیرون گذاشت، آن را محکم پشت سرش بست.

- اینم از سحریِ خوشمزه یِ داوش کوچیکه مون!

بودلر ارشد با قدم هایی بلند و سریع از آغوش اجاق گاز رها شد و سینی نسبتا کوچکی را با حالتی شیک و خاص روی میز و جلوی یوآن گذاشت. یوآن گردنش را کمی دراز کرد و به محتویات آن خیره شد. مثل همیشه! یک عدد شلغم قاچ قاچ شده ی نیم پز به علاوه ی یک بطری دوغ تگری!

بالاخره به حرف آمد!

- ممنون.

- قابل نئاره داوش! بخور تا سرد نشده!

کمی مردد ماند. دودل شده بود... "دروغ میگه! پشیمون میشی! مطمئن باش!"... شاید این دفعه اوضاع فرق میکرد. از کجا معلوم؟!

یکی از قاچ های شلغم را با چنگال تکه تکه کرد و یکی از همین تکه ها را در دهان گذاشت و جوید. "او لیاقت مشقت و به خطر انداختن یک گرگینه ی بیچاره را نداشت..." ، "او بی مصرفی بیش نبود...". در طول جویدن لقمه اش مدام به این جملات فکر میکرد، قلبش تند تند میزد، نکند...! به هر زحمتی که شده آن را قورت داد و جوری به خود قیافه گرفت که مثلا..

- خوشمزه ــس!

ویولت نفس کوتاهی کشید و روبانش را روی میز انداخت.

- نوش جون پسر!

جیمز صندلی اش را به جلو خم کرد.

- البته اگه از نبود خیار متعجبی باید بگم که خیلیم عجــ...

- باز تو پریدی وسط جوجه پاتر؟!

جیمز رو به یوآن با انگشت شست به ویولت اشاره کرد.

- دیدی؟ نه دیدی؟ نقطه ضعفش همینه!

ویولت پیش بند گل گلی اش را در آورد و کف آشپزخانه پرت کرد.

- دکی! ببین کی حرف نقطه ضعفو میاره وسط! اصلا تو رو چه به این حرفا! بچه! هنو دهن ــت بوی شیر میده!

- ویولت! بترس و بازم تأکید میکنم بترس از اون روزی که دیگه خبری از ویکی نباشه!

- میشه بم بگی چه اتفاقی میوفته مثلا؟

یوآن همینطور که سرگرم مشاهده ی کل کل تکراری و همیشگی دو ارشد خانه بود، چنگال از دستش لغزید و روی زمین افتاد. خم شد تا آن را بردارد. همینکه انگشتانش دور آن حلقه زد، لحظه ای به خود لرزید.

چیزی تکراری اما عجیب، قابل پیش بینی اما ناگهانی، ظاهرا کوچک اما باطنا بزرگ، بی اهمیت و مهم، ولی فقط از یک نظر در دو حالت متشابه بود... دردناک!

از اول میدانست پس چرا؟.. چرا باور نمیکرد؟ چرا ندای سرزنش گر درونی اش را نادیده میگرفت؟ "چرا به حرفام گوش ندادی؟ من که بهت گفتم!" ... چرا؟

دیگر دیر شده بود.. او آن را دیده بود.. یک تکه دستمال کاغذی.. مچاله شده! عادی نبود.. یک چیزی داشت.. چیزی دردآور و تکان دهنده.. حداقل برای خود یوآن! ... چیزی که ماهیچه هایش را منقبض، منجمد و متلاشی کرده بود...! دستمال بوی عجیبی میداد! بویی مثل سختی، زجر، درد! ظاهرش.. سرخ بود! مثل... خون!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#42

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
طلوع خورشید آغاز یک روز گرم تابستانی را نوید می داد. باغ مثل همیشه پر از درختان و سبزه های هرس نشده بود و صدای قدم های کوچک جن های باغچه فضای آشنای آنجا را تکمیل می کرد. مالی ویزلی مشغول آشپزی بود.
-این همه سکوت تو پناهگاه خیلی غیر عادیه!
مالی کنار پنجره رفت و به دور دستها خیره شد. خیلی سالها پیش این روزها همیشه پناهگاه پر بود از صدای دویدن بچه ها که پله ها را یکی دوتا می دویدند تا صبحانه را سر وقت بخورند!!
به ارامی از پنجره دور شد. تصمیم گرفت لانه مرغ ها را تمیز کند مدت ها بود که بو گرفته بود. به سمت حیاط حرکت کرد. از راهروی تنگی که آشپزخانه را به پاگرد پشتی خانه وصل می کرد عبور کرد و داخل حیاط پشتی خانه شد. چوبدستی اش را بالا گرفت و شروع به خواندن انواع و اقسام ورد های تمیزکاری کرد.
-کلینوس ... اکتوکلین آپ ... نیتی کلین!

شترق!!!!

بلافاصه دست از کار کشید! با خود اندیشید :
-آرتور چرا انقد زود برگشته خونه!!؟
بلافاصله با دلشوره به سمت پلکان چوبی که یک سره حیاط را به اتاق خواب ها وصل می کرد دوید!
-آرتور چرا انقد زود برگشتی؟ آرتوررررر؟
مالی وارد اتاق دوقلو ها شد و از آنجا به سمت سالن طبقه بالا رفت.

-تولدت مبارک !! تولدت مبارک!!
رون در حالی که کیک بزرگ خامه ای را در هوا نگهداشته بود هم صدا با هرمیون، جینی، هری، جرج و آرتور این شعر رامیخواند و همچون رهبر ارکستر دست هایش را تکان میداد. رز، هوگو، آلبوس، جیمز، تدی، لیلی و فرد جونیور درحالیکه به سمت مالی می دویدند، هر کدام بسته های کادو شده ای در دست داشتند و با خوشحالی می خندیدند.
مالی که از تعجب و خوشحالی زبانش بند آمده بود با چشم های خیس از اشک بچه ها را در آغوش کشید :
- وای ... من باورم نمیشه !! تولد خودمو فراموش کردم! وای ممنونم! آرتور! رون! جینی ! وای از همه ممنونم از همتون ممنونم ! مدت ها بود کنار هم جمع نشده بودیم!

-البته قرار بود واست شمع هم روشن کنیم مامان ولی این تدی کوچولو در بدو ورودش زد یه چیزیو انداخت، مگه نه تدی؟
رون چشمک زنان رو به تد گفت. تدی از خجالت موهایش به قرمزی زد و شبیه برادر کوچک تر ویزلی ها شد.جینی با مهربانی گفت :
-تدی خجالت نکش به مامان بزرگ مالی تبریک بگو
هری لبخندی زد. هرمیون به ارامی خندید و همه با هم روی مبل های راحتی نشستند.
پس از فوت کردن شمع ها،همگی کنار هم جمع شدند و مشغول کیک خوردن شدند. پناهگاه دوباره پر از سر و صدا و دویدن بچه ها شده بود. آرتو ویزلی با خوشحالی دنبال بچه ها می دوید می خندید.
-خب بچه ها حالا نوبت خاطره اس!! امروز نوبت کیه؟
هرمیون پس از گفتن این حرف دست هایش را برای آغوش کشیدن رز باز کرد.
بچه ها به سمت هرمیون دویدند و همگی روی قالیچه ی پشمی وسط مبل ها نشستند.
-میشه پدر خاطره بگه؟
جیمز درحالیکه آلبوس را کنار میزد تا خودش جای بیشتر داشته باشد بلافاصله گفت :
-نه! من همه خاطرات پدرو شنیدم! البته تو خیلی کوچولو بودی آلبوس واسه همین چیزی یادت نیس!
لی لی که روی پای پدرش نشسته بود گفت :
-منم میخام بشنوم من چیزی یادم نیس از حرفاتون پدر!

رون با صدای بلندی گفت :
-گوش کنید بچه ها!! امروز دایی رونالد میخواد خاطره بگه!
هوگو و رز از خوشحالی به هوا پریدند!
-هوراااااا!!
هرمیون گفت :
-چه خاطره ای میخوای بگی رون؟
رون صدایش را صا فکرد و گفت :
-بچه ها تا به حال واستون تعریف کردم که وقتی عضو محفل بود چه بلا یی سر مردم دریایی که میخاستن منو گروگان بگیرن آوردم ؟
هری و هرمیون نگاه معنی داری به هم کردند و لبخند زدند زیرا هر دو خوب بخاطر می آوردند که این خاطره مربوط به سال چهارم تحصیلشان در هاگوارتز بود که در همان دوران به لطف تخیلات رون شاخ و برگ زیادی گرفته بود!
بجه ها با دقت به حرف های رون گوش می دادند و سال ها بود که چیزی برای نگرانی وجود نداشت.

پایان



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#41

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- پروف تو رو به مرلین!
- فرزندم، اصرار نکن! بودجه ی محفل به وسایل اضافه نمی رسه!
- چیزی که من می خوام، هیچم وسایل اضافه نیست!

روی پاشنه ی پایش چرخید و با قدم های محکم پله ها را بالا رفت. طول راهرو را با عصبانیت طی کرد و همین که وارد اتاقش شد، تختش میزبان مشت هایش شدند. مشت آخرش را به بالش کوچکش که گوشه تخت جمع شده بود، زد و سرجایش صاف نشست. بالش را روی پایش گذاشت و دست هایش را زیر چانه اش زد:
- فکر کنم باید خودم دست به کار بشم!
- دست به چه کاری؟

با شنیدن صدای ویولت بودلر، بی اختیار از جایش بلند شد. نکند خیالات برش داشته بود؟ اندکی سرش را خم کرد بلکه بتواند نشانه حیاتی از بودلر ارشد بیابد. ویولت از پشت تخت بیرون آمد. موهایش در هم پیچیده بودند و روبان موهایش شل شده بود. این که چیزی را پشت سرش قایم کرد، از چشمان تیزبین رکسان دور نماند. دلش می خواست بپرسد "هی، اون پشت چی داری؟" اما فعلا وقتش نبود. این دختر هیچ وقت قابل پیش بینی نبود! بالش را روی تخت پرت کرد و دستش را به کمرش زد. به عادت همیشگیش چشم هایش را ریز کرد و پرسید:
- تو مگه پشت بوم نبودی؟
- خوب، پشت بوم بودم بعد...یادم افتاد یه کاری دارم! حالا ولش کن، دست به چه کاری می خوای بزنی؟

رکسان یادش ماند که بعدا حتما پشت تخت را بازرسی کند، حتما چیزهای جالبی آن پشت پیدا می شد. تازه یادش افتاد که باید عصبانی باشد، باید مثلا دلش بخواهد عالم و آدم را پشت سر بگذارد و خودش تنهایی مشغول نقشه اش شود اما در مقابل ویولت بودلر با آن چشمان بینظیرش...نمی توانست، حقیقتا نمی توانست!
- پروف باهام راه نمی یاد!

از پشت تخت بیرون آمد و همزمان که روبان موهایش را باز می کرد تا دوباره ببندد، روی تخت رکسان نشست تا دوباره غرغرهایش را به جان بخرد. رکسان نفسش را فوت کرد و کنار ویولت نشست. خب، در محفل همیشه فرصت غرغر کردن دارید ولی خب برای ویولت غرغر کردن چیز دیگری بود!

××××××××××××××××××××××××××××××××


- این که کاری نداره! من یه پیشنهاد توپ دارم برات!
- چه پیشنهادی؟
- بابابزرگت، آرتور ویزلی، یادمه یه بار تو خرت و پرتاش یه موتور مشنگیم دیده بودم، اگه زیادی خوش شانس باشی شاید هنوز داشته باشدش!

نه تنها چشمانش بلکه کل صورتش را هیجانی زایدالوصف فرا گرفت. آنقدر خوشحال بود که حتی می توانست حضور ماگت را نیز در اتاق نادیده بگیرد!

××××××××××××××××××××××××××××××××


- خوب برگردیم دیگه!
- یه دور دیگه فقط!

باد گرم تابستانی صورتشان را هدف گرفته بود. برای آن که صدایشان به گوش هم برسد، ناچار بودند فریاد بزنند. آرتور ویزلی که بعد از بازنشتگیش، روزهایش را در کارگاه کوچکش می گذراند، با دیدن رکسان و ویولت جا خورده بود. خب مسلما با شنیدن درخواست رکسان زیاد هم خوشحال نشده بود. بعد از آن ماشینی که هری و رون به فنا داده بودند، موتورسیکلتش عزیزترین چیزی بود که تا به حال جمع کرده بود ولی حداقل از این که یک نفر در خانواده به وسایل مشنگی علاقه نشان داده، بسیار هیجان زده شده بود.

رکسان با دیدن موتور چشمانش برق زدند. از سر و وضعش معلوم بود که فقط صرفا جهت تماشا به این جا آورده شده ولی خب اگر گرد و غبارش را هم به حساب می آوردید، چیزی هم سن تابلوی خانم بلک بود!
-به نظرت ویکی ما رو با این تو خونه راه میده؟
- واقعا می خوای بدونی؟

و خب ویکتوریا مسلما نمی توانست وجود همچین چیزی را در خانه گریمالد تحمل کند ولی اگر نمی خواست کل محفل به آتش کشیده شود، باید تحمل می کرد!


ها؟!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#40

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تاریکی بر همه‌جا سایه افکنده بود. اگر تاریکی هم بتواند سایه بیفکند. اگر تاریکی هم بتواند چیزی خلق کند.. اگر تاریکی هم هرگز.. چیزی.. آفریده باشد!..

خانه‌ی گریمولد در سکوتی ناآرام و هراسناک فرو رفته بود. در بحبوحه‌ی جنگ سنگین با مرگخواران و این بار، نه از آن جنگ‌های همیشگی. نه از آن "ما می‌جنگیم، چون شما سیاهید و ما سفیدیم." ها. نه از آن جنگ‌هایی که برای دفاع از فرد بی‌دفاعی سر می‌گرفت. در حقیقت.. این بار آنها از مشنگی ناشناس، یا ساحره‌ای غریب یا جادوگری از پا افتاده دفاع نمی‌کردند. آنها داشتند تاوان هم‌سنگر بودن با یک احمق را می‌دادند. دندان‌هایش را بر هم فشرد و در میان تاریکی به خود تشر زد:
- یه احمق به تموم معنی!

دستانش مشت شدند. به چهره‌ی هم اتاقی نازنینش خیره شد. دوستی که تا چند روز دیگر، روانه‌ی سنت‌مانگو می‌شد و البته، این اتاق برای مدتی طولانی خالی نمی‌ماند. قرار بود دوست دیگری بیاید. به دعوت ِ خودش. قرار بود او بیاید و...

ویولت بودلر آنجا نخواهد بود تا به او خوش‌آمد بگوید!..

فلش‌بک


- چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟!

دامبلدور با چشمان آبی خسته‌ش به ویولت نگاه کرد. چشمانی که خیلی خسته بودند و باری گران را به دوش می‌کشیدند. نمی‌شد گفت او آشفته‌تر است، یا دختر خشمگین و مستأصل پیش رویش. نمی‌شد گفت او بیشتر آسیب دیده‌است یا بودلر ارشد. نمی‌شد گفت دقیقاً کدامشان از ضربات مهلکی که بر پیکر عزیزانشان وارد می‌آمد؛ بیشتر عذاب می‌کشند. نمی‌شد گفت کدامشان مقصرترند!..
- خب، توقع خیلی بی‌جاییه دختر جون. به نظرم عضوی از محفل ققنوس هستی و من هم رئیسش، تا جایی که حافظه‌م یاری می‌کنه.

می‌توانست برق خشم - یا شاید هم اشک؟ مطمئن نبود. - را در چشمان قهوه‌ای ریونکلاوی سرسخت ببیند. یک عمر بود که با لجبازی‌ها و کله‌شقی‌هایش کارش را پیش برده بود. اما نه در این مورد.. نه! هرگز نه در این مورد!..
- بذارید برم پروفسور! اونا فقط اون زن رو می‌خوان! تا کِی می‌خوایم با چهارتا بچه از من دفاع کنید؟!

دامبلدور لبخندی زد:
- چهارتا بچه؟ به دوستات خیلی برمی‌خوره اگه اینو بشنون ویولت.

دستانش را مُشت کرد. چطور می‌توانست سر به سرش بگذارد؟ از فریاد زدن خسته شده بود ولی خشمش آرام نمی‌گرفت. از شدت خشم و عصبانیت می‌لرزید و برافروخته، با چشمانی که می‌توانستند آن پیرمرد ملایم ولی به طرز عجیبی، سرسخت را به آتش بکشند، میان اتاق ایستاده بود. دندان‌هایش را به سختی روی هم می‌فشرد. دوستانش زخمی می‌شدند و آسیب می‌دیدند و زجر می‌کشیدند، و او مثل ترسویی بی جربزه، پشت آنها پناه گرفته بود! بیزار بود! از این بزدلی خودش حالش بهم می‌خورد!

با صدایی که به زحمت آرام نگه داشته بود و بر اثر این تقلا، می‌لرزید، گفت:
- این.درست. نیست..!

روی پاشنه‌ی پایش چرخید، از اتاق بیرون دوید و در را محکم پشت سرش به هم کوبید. صدای در چنان بلند بود که کسی صدای آه ِ آلبوس دامبلدور را نشنید..

پایان فلش‌بک


چوبدستی‌ش را در دستش فشرد. اگر کسی آنجا بود و او را می‌شناخت، از نگاهش می‌فهمید تصمیم خطرناکی گرفته‌است. دفعه‌ی بعدی که پیش یک کولی فالگیر رفتید، از او بپرسید و به شما خواهد گفت: «از چشم‌های آدم‌ها می‌شود پیش‌بینی‌شان کرد.. می‌شود.. خواندشان!..»

دلش می‌خواست خم شود و پیشانی آلیس را ببوسد. دلش می‌خواست بنشیند به انتظار دوست ِ جدیدش. دلش می‌خواست.. ولی خب.. همه‌چیز که بر وفق مراد ما نیست همیشه!..

آخرین نگاهش را به اتاق مشترکشان انداخت. ردیف قرص‌های آلیس، کنار تختش. ماهیتابه‌ی محبوبش که در آغوشش بود. عکسی از خودش و ویولت، بالای تختش. همان عکسی که بینشان دعوایی پا گرفت و دست ِ آخر، با سنگ-شنل-اَبَرچوب ، آلیس عکس را بُرده بود.
تخت خودش.. تمام ِ[ به قول دوست و دشمن ] "جانور"هایش. آنجایی که می‌رفت، نمی‌توانست آنها را با خود ببرد. "آن زن" از تمام حیوانات نفرت داشت. نمی‌توانست اجازه دهد "خودش" به آنها آسیب بزند. گاهی.. گاهی فاصله می‌گیرید تا آسیب نزنید.. تا محافظت کنید.. تا مراقب باشید.. از تمام چیزهایی که برایتان عزیزند!..

به نرمی، در اتاق را پشت سرش بست. در پاگرد متوقف شد. دلش پَر می‌کشید برای دیدن آنها. برای دیدنشان که در خواب، معصوم و.. دستی سرد قلبش را فشرد.. جمله‌ش را اینطور کامل کرد:
- آسیب‌دیده، با تشکر از تو!..

همین کافی بود. دیگر کافی بود! دیگر اجازه نمی‌داد!

شتابان از پله‌های گریمولد به سمت پایین سرازیر شد. حتی لحظه‌ای هم مکث نکرد چون می‌دانست این تصمیم را در کمال خونسردی و با عقلانیت مطلق گرفته است و می‌دانست که بیشتر از "عاقل" بودن، دختربچه‌ای احساساتی بود. اگر لحظه‌ای شراره‌های احساس و شعله‌های خودخواهش، سردی ِ عبوس ِ عقل را به عقب می‌راندند.. دستش را به سمت دستگیره‌ی در دراز کرد تا..
- آآآآخ!

دستی ناگهان از میان تاریکی بیرون آمد، یقه‌اش را گرفت و او را محکم به دیوار کوبید. قبل از این که در دفاع به این حمله‌ی غافلگیرانه حرکتی کند، برق موهای فیروزه‌ای رنگ مهاجم، هویتش را آشکار ساخت:
- تدی؟!

با ناباوری این را گفت و دستانش که در تقلا بودند تا دستان قدرتمند تدی را از گریبانش جدا کنند، بی حرکت ماندند.
- چی‌کار..

با دیدن چشمان کهربایی تدی، از حرف واماند. تا به حال چنین خشمی را در چشمان گرگ‌مانند رفیقش ندیده بود. چشمانی مانند گرگ.. و غرّشی مانند گرگ هم!
- ترسو!!

فریاد نزد، ولی رنگ ویولت پرید. گرگ‌ها اینطوری‌اند دیگر. نیازی ندارند صدایشان را بالا ببرند تا بدانید گرگند. نیازی ندارند به غرّش. فقط کافی‌ست خیره بشوند در چشم‌هایتان...

و شُما مُرده محسوب می‌شوید!..

- ترسوی بزدل!! داری فرار می‌کنی؟! آره؟!!

با هر یک کلمه‌ای که می‌گفت، ویولت را تکان می‌داد. گویی می‌خواست مطمئن شود کلماتش راه خود را در میان ِ وجود او می‌گشایند.
- تسلیم شدی؟!! داری می‌ری تسلیم بشی؟! ترسو!!

و با کلمه‌ی آخر، بار دیگر ویولت را محکم به دیوار کوبید.

برای اولین بار در زندگی‌ش، بودلر ارشد چیزی برای گفتن نداشت. این چشمان غضب‌آلود ِ گرگ‌مانند برایش غریبه بودند. می‌ترسید؟.. نمی‌دانست.. بیشتر.. انگار شرمنده بود..
- داری ولمون می‌کنی بری؟! به چه جرئتی؟! چطوری می‌تونی ما رو تنها بذاری؟! چطوری می‌تونی بودلر؟!
- چطوری نتونم.. تدی؟..

دو جفت چشم، به هم خیره شدند. در چشمان ویولت برق اشک می‌درخشید و در چشمان تدی، عصبانیت.. ولی.. نه!.. درد را می‌شد دید.. دردی که تا آن لحظه گویی پشت خشم پناه گرفته بود و حالا با آن لحن آرام ویولت، سر بر می‌آورد.. مانند خورشیدی که به یک‌باره طلوع کند..

دستان تدی شُل شدند. نگاهش را از چشمان ویولت برنداشت. چیزی در چشمان قهوه‌ای دخترک بود که..
- ویولت.. نه..

ویولت به نرمی دستان گرگینه‌ی محبوبش را از خودش جدا کرد:
- تدی.. باید برم..

دیگر عصبانیت نبود. خروش نبود. خشم نبود.. چیزی در چشمان تدی می‌لرزید.. تدی آرام و منطقی و صبور.. تدی که هرگز چیزی را برای خودش نمی‌خواست.. باید در آغوشش می‌کشید.. ولی نمی‌توانست.. باید می‌رفت.. و گویی رفیق قدیمی‌ش، این ها را در چشمانش خواند که دیگر نتوانست نگاهش کند.. که سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد..
- هی.. رفیق!..

لبخندی زد ولی چهره‌ی همیشه گشوده‌ی مخاطبش را، این بار لبخندی روشن نکرد.
از جلویش کنار رفت و راه را گشود:
- باشه.. باشه ویولت!..

ویولت به سمت در رفت. مگر این همان کاری نبود که با جدیت تمام می‌خواست انجام دهد؟ مگر عقلش به او فرمان نمی‌داد که برود؟ که تسلیم شود؟ که اشتباهات احمقانه‌ی سریالی‌ش را جبران کند؟ دستگیره‌ی در را گرفت تا بچرخاند که صدای تدی را شنید. صدایش محکم و عاری از هرگونه لرزشی بود. مصمم و آرام:
- ولی بدون.. بدون محفل ویولت رو می‌خواد!

مکثی کرد. باید آخرین حرفش را هم می‌زد:
- من ویولت رو می‌خوام!..

چهره‌ی ویولت در تاریکی قرار گرفته و چتری‌های آشفته‌ش، توی صورتش ریخته بودند. نمی‌شد چشمانش را دید. نمی‌شد فهمید چرا مکث کرده. نمی‌شد فهمید در سرش چه می‌گذرد. بعد..

آرام آرام گوشه‌ی لب‌هایش به سمت بالا حرکت کردند..!

و همان نیشخند معروفش:
- خب.. وختی تدی موقشنگ یه چی واس خودش می‌خواد..

برگشت به سمت ِ تدی. دستانش را در جیبش فرو کرد و یک لنگه از ابروهایش را بالا انداخت:
- من کی باشم که رو حرفش، حرف بزنم؟!

چیزی در چشمان شیطنت‌آمیزش برق می‌زد.
چیزی که با خنده می‌گفت:
«تدی لوپین.. بیشتر از اینا خودخواه باش گاهی!..»



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۲۲:۳۳:۰۳
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۴ ۲۲:۳۵:۰۸

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.