هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
#26

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- ویولــــــــــــــــــــــــــــت!!

صدای جیغ جیمز که بلند شد، تدی چشمشو نیمه‌باز کرد تا برادرشو ببینه و مطمئن شه خونه آتیش نگرفته. وگرنه روزی نبود که خونه‌ی گریمولد با هوار ِ "جیــــــــــــــــــمز!! " یا " ویولــــــــــــــــــت!! " روزشو شروع نکنه.
قیافه‌ی جیمزو که دید، چشمش کامل باز شد. صورتشو از روی بالش بلند کرد و چتری‌های آشفته‌ی فیروزه‌ای‌شو از تو صورتش زد کنار.
- جیمز؟!

و قبل از این که جوابی بشنوه، برادرش که معلوم نبود رنگش از عصبانیت یا ترس پریده، با همون حالت ِ "می‌کشمــت!!" که تدی خیلی خوب می‌شناخت، از اتاق بیرون دویید. خیله خب.. امروز کتک‌کاری هم داشتن به عنوان ِ دسر.

صدای جیغ دوم از طبقه‌ی پایین شنیده شد و تدی اهمیت نداد. هر روز همین بساط بود. قشنگ می‌تونست اتفاقا رو پیش‌بینی کنه. صدای جیغ ماگت و.. آها! این صدای خفه، مال وقتی بود که جیمز ماگتو از آشپزخونه پرت می‌کنه بیرون و.. تق! در آشپزخونه رو می‌بنده و صدای وحشتناک برخورد یه چیز فلزی به دیوار سنگی.. خوبه! ویولت جا خالی داده بود.

با خونسردی پاشد و کش و قوس اومد..
- چطوری.. ازت متنفــــــــرم!!

خمیازه‌ای کشید. صدای فلزی بعدی.. الانه که مالی پدر جفتشونو در بیاره!
- برای چی.. جیمز!!

سر بوقک رو خاروند. جغدشم حتی به این سر و صداها عادت داشت.
- ازت متنفرم!! تو می‌دونی من از اون جونورات بدم میاد!! جا خالی نده! سر جات واسا!

تدی اخم کرد. "جونورا" ؟! برگشت سمت ِ تخت ِ جیمز. چشماش گرد شد. لعنتی! مارمولــک؟!! و بدون هیچ تردیدی، مارمولک ِ ویولت!!
- یه دقه آروم بگیر! جیمز! چیزی پرت نکن!
- بسه دیگه جیمز! آروم باش!
- من کاری نکردم! نمی‌فهمم داری از چی حرف می‌زنی؟!

تدی بدو بدو از پله‌ها پایین رفت. "مارمولک" بحث شوخی‌برداری نبود. در آشپزخونه رو که باز کرد، ماگت پرید روی میز و رو به جیمز " فیــــش" ـی کرد. آشپزخونه به میدون جنگ می‌موند و.. مرلین رو شکر. آلیس زودتر دس به کار شده و جیمز تمام سعیشو می‌کرد که از دست آلیس خلاص شه تا یه چیز دیگه پرت کنه سمت ویولت که اونور میز آشپزخونه پناه گرفته بود.

ویولت و آلیس جفتشون برگشتن سمت ِ در. نگاه جفتشون کاملاً "جون ِ مادرت یه کاری بکن!" بود.

- تدی. داداش دیوونه‌تو جمع کن.
- شکر به مرلین که اومدی.. تدی.. تدی؟!

با قدم‌های بلند رفت سمت ویولت، یقه‌شو گرفت و تکونش داد:
- تو می‌دونی جیمز از مارمولک چقدر می‌ترسه. برای چی این کارو کردی؟! آدم با هرچیزی شوخی نمی‌کنه!

ویولت سعی کرد دستای تدی رو از یقه‌ش جدا کنه:
- من کاری نکردم! من همین الان بیدار شدم دیوونه‌ها!

تدی یقه‌ی ویولت رو ول کرد. جیمز هم آروم گرفت. با عصبانیت خودشو از دست ِ آلیس بیرون کشید:
- کاری‌ش ندارم آلیس. ولم کن.. می‌گم کاری‌ش ندارم!

جفتشون می‌دونستن وقتی ویولت می‌گه کاری نکرده، ینی کاری نکرده. مارمولک ِ لعنتی لابد خودش تخت جیمز رو پیدا کرده بود. دل به دل راه داره، نه؟!

یه لحظه سکوت برقرار شد. جیمز و تدی هردوشون خیره بودن به ویولت که گوشه‌ی پیشونی‌ش کبود شده بود [ یه لحظه تأخیر توی جاخالی دادن. ] و داشت نفس‌نفس‌ می‌زد. کاملاً عصبانی به نظر می‌رسید. شمام اگه یه جیمز دیوونه مث عذاب الهی اول صبحی بهتون نازل شه، همون شکلی می‌شید.

هر سه نفر چند لحظه به هم خیره شدند و بعد..

ویولت یهو زد زیر خنده:
- وای خدا جون. کاش قیافه‌تو می‌دیدم جیمز!!

و سریع از زیر دست تدی میزو دور زد و با یه جهش از آشپزخونه بیرون پرید و درو بست.. قبل از این که جیمز، میزو سمتش پرت کنه!...



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۱۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
#25

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
جیمز سیریوس پاتر، از نگاه کردن به ساعت طفره می رفت. هر چند که نمی توانست آن را بخواند، از تیک تاکش متنفر بود. می دانست که بیشتر از حد مجاز بیدار مانده و مطمئن بود که برادرش خیلی زود این نکته را یادآور می شد.

- جیمز؟

چیزی در سینه اش فرو ریخت. وقتش شده بود. از خوابیدن بیزار بود. سرش را از روی برگه ی نقاشی اش بلند کرد.

- ها!؟
- گوش شنوا داری؟

قطره ی آبی رنگی از صفحه ی کاغذ، روی گونه ی جیمز پاشید.
به لطف مدادرنگی های جادویی، تصویر نهنگ کج و کوله ی نقاشی شده روی برگه جان گرفته بود و جست و خیز کنان نقاشش را به ادامه ی کار فرا میخواند.
جیمز چیزی نگفت. انگار قرار نبود بخوابد و همین برای رضایتش کافی بود.

تدی مجله ی "صد سال گرگینگی" را کنار گذاشت و از روی تختش سر خورد تا بر روی زمین، کنار جیمز، به دیوار تکیه کند.

- میدونی که من یازده سالمه.

جیمز نفس عمیقی کشید. میدانست که یازده سال یعنی یک جادوگر کاملا بزرگسال.
نگاه تدی مردد بود. حتی مطمئن نبود پسرک معنی حرف هایش را درک می کند یا نه.

- همین روزاست که نامه ی هاگوارتز برسه.

"هاگوارتز" برای جیمز، نامی آشنا بود.
چند ماهی بود که بیشتر از همیشه به گوشش می خورد. پدر و مادرش وقتی با تدی یا در مورد تدی حرف میزدند آن را به کار می بردند.
" اگه کرفس نخوری مثل تدی بزرگ نمیشی جیمز و نمیتونی بری هاگوارتز!"

از برگه ی نقاشی صدای شالاپ و شلوپ به گوش میرسید.

سکوت کودک، تدی را وادار به توضیح کرد: من امسال میرم هاگوارتز جیمز.. میرم جادوگری یاد بگیرم!.. یه مدتی همدیگه رو نمی بینیم، میفهمی داداش؟

از میان تمام کلمات تدی، "میرم" شرطی کافی و لازم برای بغضی بود که در گلوی جیمز نشست.
به نظرش بقیه ی واژه ها بی معنی بودند و جدیت برادر هنگام ادایشان، غیرضروری.

- هر روز برات عکس میفرستم.

توده ی دردناکی که لحظاتی پیش گلوی جیمز را می فشرد، همانند ماری که چمبره اش را باز کرده باشد از گلوی پسرک بالا خزید و پشت پلک های داغ جیمز، سنگر گرفت.
از این... هاگوارتز..از این..هر چه که بود!..متنفر بود!..

تدریموس لوپین نگاهش را از برادر چهارساله اش دزدید.

جیمز خردسال، نمی فهمید.
میتوانست همین حالا بزند زیر گریه و اهل خانه را بیدار کند.
میتوانست پاهایش را به زمین بکوبد و مثل هربار که هوس جاروی پرنده ی اسباب بازی تدی را می کرد، دست های کوچکش را دور زانوی برادر حلقه کند و تا خود ِ هاگوارتز روی زمین بخزد.
جیمز میتوانست...

حرکت غیرمنتظره ی جیمزسیریوس، رشته ی افکار تدی را از هم پاشید.
پاتر کوچک که حالا با تمام نیرو، بازوانش را دور کمر برادر حلقه کرده بود، پیشانی اش را به قفسه سینه ی لوپین جوان چسباند.

برای چندثانیه، نگاه تدی روی نهنگی که تقریبا از کاغذ نقاشی بیرون پریده بود ثابت ماند و بعد، طوری جیمز را به خود فشرد که جثه ی پسرک میان آغوشش گم شد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۰ ۲:۲۲:۲۵
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۰ ۲:۲۶:۵۸


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۰۸ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
#24

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
مثل همیشه، به محض برگشتن به خونه، رفتیم آشپزخونه، همونطوری گِلی و زخمی و خونی با چند تا جای سوختگی و کروشیو! مشکلی نیست، نمک ماموریتای محفل به همین یادگاریاشه. نزدیک‌ترین صندلی رو بیرون کشیدم و در حالی که نگاهمو از نگاه مالی می‌دزدیدم، صندلی رو دادم یه کم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و چشامو بستم. بوی سوپ داغ روی اجاق مستم می‌کرد، انگار منو میبرد به یه حالت خلسه، یه جایی بین واقعیت و رویا!

***

- یه بار دیگه از اول بگو! یه بار دیگه!

چشمای ویولت از هیجان برق میزد. نمیشد گفت حوصله‌اش از کشیک طولانیمون سر رفته یا از روی علاقه میخواد به یه داستان تکراری گوش کنه. جیمز با هیجان بالا پایین پرید و گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- هیسسس... صدامونو میشنون بچه!

این دفه با صدای خفه‌ای گفت:
- من بگم؟ من بگم؟
- نخیرم، بذار تدی بگه!‌
- خودم میخوام بگم! به تو چه؟!
- تو که اونجا نبودی!
- دهه، یعنی من بوقم؟
- بوق که واسه یه لحظه‌ته! نخیرم نبودی... وقتی یادت نیست یعنی نبودی!
- خیلیم بودم!

چیزی نمونده بود جیغ این و زبون درازی اون کار دستمون بده! چشامو بستم و گفتم:
- بچه‌ها..بچه‌ها... خواهش میکنم آروم تر!
- اوخ باز جذبه‌اش گرفت، جیمز.
- آره..آره.. متفرق شیم ویولت!

چشامو که باز کردم دو جفت چشم و یه جفت نیش باز دیدم که دست به چونه به من زل زده بودن.
- خیله خب... گوش کنین... اون شب رو هیچوقت یادم نمیره... هوا معرکه بود!

احساس کردم سوز شدیدی از سمت شرق میاد، سوزی که بوی برف می‌داد و منو تبدیل میکرد به همون پسر هفت ساله‌ای که خونواده همیشه براش معنی نصفه نیمه داشت، پسر بچه‌ای که یک مرتبه انگار آپارات کرد وسط سنت مانگو.

- تدی... بیا اینجا... بیا تو این اتاق.

صدای هری رو دنبال کردم و خودمو به اتاقی رسوندم که جینی ، روی تخت، بسته‌ی کوچیکی رو دستش گرفته بود و با مردی که بالا سرش بود حرف میزد. انگار منو ندیدین! مرد برگشت به طرفم، این که هری نبود!
- مو روغن..اهم...پروفسور اسنیپ! ما کجاییم؟

دیگه خبری از سنت مانگو نبود، جایی که بودیم خیلی نامرتب بود ولی آرامش عجیبی داشت.
- اینجا اتاقیه که چیزایی که لازم داریم رو به ما میده... از وسایل پیش پا افتاده بگیر تا بزرگترین نیازهامون...

و بعد بقچه‌ای که لحظه‌ای قبل دست جینی بود رو به من داد:
- مثل نیاز به یه رفیق... یه برادر... یه خونواده‌ی واقعی.

پارچه‌ها رو که کنار زدم، صورتی بود که انگار سالهاست میشناسم. و بر خلاف من که ناخودآگاه بهش لبخند میزدم، اخمهاش رو تو هم کرده بود!‌
- آخه صورتی هم شد رنگ؟

نگاهی به موهای روی پیشونیم انداختم و سریع جرممو تشخیص دادم! کمتر از یک لحظه برای اصلاح اشتباهم کافی بود.
- حالا بهتر شد، فیروزه‌ای بیشتر بهت میاد.
- ولی به نظر من صورتی بیشتر به رنگ چشاش میخوره!
- نخیر اونی که من میگم!
- برو بابا، فک کردی کی هستی؟
- تدی یه چیزی به این بگو... تدی... تدی؟

***

تدی! تدی! تدی!

اونقدر هول شدم که از روی صندلی پرت شدم کف آشپزخونه و شلیک خنده‌ی بقیه باعث شد بفهمم کجا هستم. آلیس با ماهیتابه‌اش بالا سرم ایستاده بود، کنارشم مالی بود که دست به کمر، لبخندی نه چندان دوستانه روی لباش بود.
- حقته! تا تو باشی بوت‌های گلیت رو نذاری روی میز.

همینطور که سرمو می‌مالیدم، نگاهی به صورت‌های خندون اطرافم انداختم. به جیمز که مشخص بود تازه از یه کل کل دیگه با ویولت خلاص شده، به پروف که چشمکی زد و دست سیاهش رو به طرفم دراز کردتا بلند شم، به دانگ که داشت سر ننه هلگا رو میبرد، یا شایدم میخورد! به کلاوس، چارلی، رون، مودی، جسیکا... به خونواده‌ای که آرزوی داشتنش رو داشتم.





ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۹ ۱۷:۲۵:۳۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
#23

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آروم آروم و یواشکی از پله‌های تاریک اومده بالا. همه خواب بودن و هیچ صدایی تو خونه نمیومد. فقط نور ماه، راهروی طولانی رو روشن می‌کرد.

روی نوک پنجه، رفت دم در یکی از اتاقا. زانو زد و نشست. آروم زد به در:
- هی..؟ بیداری؟

صدای فنرای تختشو شنید. گاهی.. یه صداهایی.. بهت می‌فهمونن اوضاع از چه قراره.. فهمید! همون موقع فهمید که بیداره.

آروم دستش آورد نزدیک درز ِ پایین در. از هم بازشون کرد. وسط دستش یه قاصدک بود با پرزهای نرم و سفید. جریان هوای زیر در، پرزهای قاصدکو لرزوندن. با نوک انگشتش قاصدکو هُل داد تو.
- هی! اینو ببین. می‌گن قاصدک خبر خوب میاره!

با امیدواری ساکت موند تا طرف مقابلش چیزی بگه. از اونور صدای آروم پا رو شنید. نه که واضح باشه، ولی وقتی تموم عمر گوشتو واسه شنیدن صدای پای کفشدوزکا و آواز جیرجیرکا و بدو بدوی مارمولکا تیز کنی، دیگه گوشت تیز می‌شه خب!

صداشو شنید که پشت در نشسته. حتی تونست صدای حرکت دستش روی فرشو بشنوه که قاصدکو برداشت. منتظر موند یه چیزی بگه. ولی هیچی نمی‌گفت.. ساکت بود.. یه ساکت ِ بد!
- ببین.. هی.. باهام قهری؟ می‌دونم که قهر نیستی. قهر نیستی که؟ ما تو خونواده این رسم قهر کردنا رو نداریم ها!

هیچ صدایی نیومد. سرشو گذاشت روی زمین و صورتشو چسبوند به در. سعی کرد از زیر در توی اتاقو ببینه. انقد چسبیده بود که دماغش از زیر در رفت تو، ولی هیچی نمی‌دید!

با همون صدای پچ پچ‌مانند گفت:
- ببین با کلی مصیبت اومدم امشب منت‌کشی ها! همه می‌گن رفتی تو اتاقت درو بستی. این کارا چیه؟! بیا بیرون ببینم!

بعد یه لحظه فک کرد:
- نه ینی نه این که همین الان بیای بیرون. چون آخه ممکنه بزنی منو لهم کنی. کلاً گفتم.. شاعر می‌گه روی ِ میمون ِ تو دیدن، در ِ دولت بگشاید خلاصه!

هیچ صدایی نیومد. دلش گرفت. نشست و تکیه داد به در. دیگه براش مهم نبود صداشو بشنون و بریزن سرش:
- ببین.. عب نداره یه کم غصه بخوری.. خب غصه مال آدمه دیه. ولی می‌گم خیلی غصه نخور.. بذار بیام بازم برات تعریف کنم. بذار بیام بهت بگم دیروز مَری رو از تو حلق ِ مستر گرین به زور کشیدم بیرون. بوقی! داشت مارمولکمو می‌خورد! فک کن! یا مثلاً بگم ماگت یه ساعت با کارتون تام و جری اسگل شُده بود... تا حالا کارتون دیدی؟ توی تلویزیون. یه چیز مشنگیه که یه صفحه‌ی شیشه‌ای داره. ماگت هی خودشو می‌کوبید به صفحه! گربه‌ها احمق نیستن!؟

زیرزیرکی خندید. از اونور در صدایی نیومد. شایدم گوش تیز نکرد که بشنوه. نمی‌خواست گوش تیز کنه. اگه کسی صورتشو می‌دید، می‌دید که غصه نشسته تو چشاش..

- ببین.. ینی نمی‌تونی که ببینی.. فقط می‌گم...

پا شُد. با یه حس ِ مچاله‌ی غمگین، آروم سرشو تکیه داد به در. خیلی خیلی آروم گفت:
- می‌دونی که من هر شب میام پُشت این در. می‌دونی که دلم برات تنگ می‌شه. می‌دونی که دوستت دارم.

صاف شُد. چشماش برق زدن. شُد همون مصیبت ِشر به پا کُن ِ همیشگی!

- اینم بدون! فردا شب، مَری رو می‌فرستم تو اتاقت!!

و بدو بدو، دو تا پله یکی از خونه بیرون رفت تا کسی خِفتش نکرده...!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
#22

هرماینی گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۱ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 96
آفلاین
هی می خواستم این خاطره رو بگم ولی...
شب قبل ازدواجم با رون بود، با هری کنار رودخانه ی تایمز نشسته بودیم. حس جادویی داشت. ماه کامل بود، قایق های بزرگ تفریحی تو رودخونه اینور و اونور می رفتن. ناخودآگاه گریم گرفت، سرم رو گذاشتم رو پاهای هری ، اون آروم موهام رو نوزاش می کرد و گفت:
-چی شده، هرماینی ؟ آدم که شب عروسیش گریه نمیکنه
-آخه میدونــــــی ، من رون رو دوست دارم ولی ولی
- ولی چی؟
-مطمئن نیستم که عاشقش باشم، برام مثل یک احساس زود گذر میمونه خودشم یک نفر رو بیشتر از اون دوست دارم...
-کی رو؟
-مطمئنی بخوای بدونی؟
-تو
-ولی ، ولی من همیشه فکر می کردم تو رون رو از من بیشتر دوست داری ، آخه آخه
-اون شبو یادت میاد؟ تو چادر... رابطه ی ما بیشتر از یک دوستی بود . ما باید با هم ازدواج می کردیم.
-خب ، آبیه که از سر ما گذشته . راستش من همیشه از این که تو احساس منو سرکوب کنی میترسیدم، احساس شنیدن یک «نه» از مورد علاقه ترین فردم .... ولی هنوز برای تو دیر نشده
-نمی تونم قلب رون رو بشکنم.
به هم خیره شدیم ،اشک تو چشمای هر دوی ما حلقه کرد و اون شب با بوسه ای یکی از تلخ ترین وداع های عمرم رو تجربه کردم....


پیوست:



jpg  Bgc3AhbIIAA5aox - Copy.jpg (33.61 KB)
35519_53183f62647fa.jpg 299X358 px


پارسال ایفای نقش هرماینی گرنجر بودم!! بیکارم کردن !!بـــــــیکار!!
(البته از بروبچ جادوگران متشکرم چون واقعا زمان برای ایفای نقش نداشتم، رول نباید بیکار بمونه)

تصویر کوچک شده


به توئیترم هم سری بزنید!!
https://twitter.com/hamed__n


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#21

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
14 اسفند 1392- وقت غروب خورشید

میدونی امروز از کجا پیدات کردم؟ ریر همون سنگِ تق و لق کنار تختم! وقتی از خواب بیدار شدم، روش فرود اومدم و سنگه دونیم شد و یهویی تورو پیدا کردم. واسم تداعی کننده و یادآور همه ی اون روزا بودی و هستی. سه چهار صفحه رو خالی گذاشتم و دوباره شروع کردم به نوشتن. شاید رنگ سفیدشون خاطرات این بیست سال توی مغزمه! با این که خالیه، ولی پر از حرفای ناگفتس!

دنیایی که سرتاپا عوض شده! دیگه هیچی مثل قدیما نیست! آدما، خیابونا، مغازه ها، جاروها، چوبدستیا و حتی نوع حرف زدن عوض شده!

دنیا به اندازه بیست سال تغییر کرده و من هیچی ازش نمی دونم. دفتر تاریخ ورق خورده و من لاش گیر کردم. نه چیزی از اونور یادم میاد و نه از اینور چیزی می دونم. باید تاریخ بیست سالو یاد بگیرم و از همه مهم تر باید پسرمو بشناسم. پسری که تنها چیزی که ازش می دونم اینه که عاشق گیاهاس!

خجالت آوره که یه مادر بچشو نشناسه. راستی غذاهام عوض شده و من تقریبا دیگه هیچ غذایی بلد نیستم. اولین غذایی که برای نویل پختم، هیچ وقت یادم نمیره. با هزار بدبختی یه چیزی سرهم کردم و جلوی نویل گذاشتم. یادم نمیره که چقدر بد شده بود، ولی نویل تا تهشو خورد. فکر نکنم واسه نویل این چیزا مهم باشه. اون فقط تشنه محبته و من باید عشقو تو تک تک سلولاش بگنجونم!

باز یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم، مثل همیشه. خیلی از این که نویل راه منو و پدرشو ادامه داده خوشحالم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲
#20

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
"از ابتدا این گونه نبود! این طور که فکر کنند دامبلدور و ابرچوبدستیش با فاوکس می نشینند در دفتر مدیریت و از زندگی و آسایش لذت می برند.. در واقع هیچ وقت اینطور نبود. هیچ وقت آسایشی برای من وجود نداشت. تاریکی هیچ وقت دست از سر من برنداشت. هیچ وقت نشد آسوده و بی دغدغه به پشتی صندلی تکیه بدهم و غروب و طلوع خورشید را از پنجره تماشا کنم.

به هر حال خوبی و بدی یک امر نسبی ست. روزهایی بودند که از این روزهای معمولی ناخوب بدتر بودند.. بسیار بدتر از این!
"

صحنه عوض شد!

پسر جوانی با موهای خرمایی رنگ، کنج دیوار کز کرده بود. روی صورتش اثرات زخمهای زیادی به چشم می خورد و بینی خمیده اش به وضوح تازه شکسته بود. قیافه اش طوری بود که حتی با یک نگاه گذرا هم می شد فهمید نگران و ماتم زده است. چشمان بعضی انسانها احساساتشان را فریاد می زند، مخصوصا اگر غمگین باشند.

جوان هم از این قاعده مستثنا نبود. مظلومانه گوشه ی دیوار بغ کرده بود و اتاق تاریک اطرافش را نگاه می کرد. در خانه هم اثری از حرکت به چشم نمی خورد. نه کسی می رفت نه کسی می آمد. تنها منبع نور موجود هم دو شمع نیمه جان بودند که روی شومینه، در دو طرف قاب عکس دخترکی کم سن و سال قرار داشتند. بالای عکس بر روی روبان مشکی بزرگی نوشته شده بود: "آریانا، دوستت داریم.. حالا و همیشه!"

معلوم نبود چه مدتست که جوان با این وضع آن جا نشسته.. در عوالم دیگری غیر از عالم واقعیت، زمان معنا و مفهومش را از دست می دهد. وقتی در شور و احساسی غوطه ور می شوی متوجه ی گذشت زمان نیستی خواه شور از غم باشد یا از شادی!

پسر جوان اصلا متوجه ی گذشت زمان از صبح تا به حال نبود. از نزدیکی های ظهر که برای مراسم خاکسپاری آریانا رفته بودند همه چیز خراب شد، نه این که قبل از آن همه چیز رو به راه باشد.. اوضاع خراب تر شد!

برادر کوچکش آبرفورث به خاطر خاکسپاری خواهرشان فشار روانی زیادی را تحمل می کرد و در این موضوع او را مقصر می دانست. حوادثی که تا به حال اتفاق افتاده بودند به اندازه ی کافی سخت و طاقت فرسا بود و رفتارهای آبرفورث دیگر واقعا باری اضافه بر دوشش بود.. ولی این فشارها تمام عقل آبرفورث را زایل کرده بود؛ گلایه های آبرفورث تا جایی پیش رفت که در مراسم خاکسپاری و جلوی چشم تمام حاضران با آلبوس جوان گلاویز شد و با مشت به صورتش کوبید.

در مورد آریانا او مقصر بود، او بزرگتر از همه بود و مسئولیت آن ها را به عهده داشت اما رابطه و طرح های "مهمتری" که با گلرت داشت از او یک انسان بی مسئولیت ساخته بود. در مورد مرگ آریانا مقصر بود و نمی شد درباره ی این موضوع کاری کرد.. ولی برای آبرفورث شاید هنوز امیدی بود.. و گلرت! او از همان روز حادثه فراری شده بود. البته که نمی توانست جایی پنهان شود! مخفی شدن جادوگری با آن همه استعداد مثل مخفی کردن خورشید زیر حریر بود.

با این حال مشکل او گلرت نبود. برادرش بود.. این چیزی بود که او را در عالم شور و عواطف غرق کرده بود. روز جای خودش را به شب داده بود و شب رفته رفته از نیمه می گذشت و آلبوس دامبلدور جوان همچنان کنج دیوار کز کرده بود و فکر می کرد..



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
#19

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
دفتر خاطرات چارلی ویزلی:
ج2ف کودتا ص5550
(افکت رفتن درخاطرات با صاعقه قرمز)
دروزارت خانه
یعنی چی؟؟؟؟ هلی من می خوام تو ارتش باشم.
-نه نه .....جناب وزغ وزیر دلوروس جین آمبریج دستور دادند :که ارتش بسته شود واز بقیه درخواست کردند فقط در باجه درخواست بدنن.
-شما فحوای کلام منو نمی فهمید من میگم تو ارتش می خوام عضو شم..............................
-خفه.......بررو آرشاد شو بوژبوژی
-این حرف آخرته ؟مگرنه...
-مگرنه چی غلام......غلام...غلام
-ما از این دیوانه خانه می رویم.
بعد با یک ضربه نوک پا به گلدان وخسارت رساندن به اموال دولت به آزکابان اپارات کرد.
درآزکابان
مورفین:چاخانوف کیه اون بیرون؟
-چارلی ویزلی
-رزذل گونی را بیار...
چارلی باپرچم سفید درافق های دوردست نمایان می شو.
مورفین جیغ می زند:رز نیا!!!!!!!از خودمونه.
چارلی با لباس سفید وارد آزکابان می شودوروبه مورفین می گوید:من شیز تقلبی خوردم.
مورفین اغوشش راباز می کند ومیگوید:بیا که از ما هستی.
بعد از سه ساعت هندی بازی چاخونوف دیوانه نظر می دهد:چیزکم باید کنفرانس تبلیغاتی بگذاریم چارلی هم.......
-شیب ...بام .......من
-بله تو
ساعاتی بعد جادوگر تی وی:
چارلی وارد اتاق کنفرانس می شود و بااسترس روی صندلی می نشیند ومی گوید:
زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!

ناگهان همه چیزبا اهنگ های حماسی به روال عادی بر میگردد.


مراقب خودت باش.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲
#18

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
پرده ی سوم

گودریک :آه بودن يا نبودن مسئله اين است .
روح : ا..ا..ا....ا پق!

گودریک(ازجا مي پرد) : دهانت شكسته باد! من را ترساندي . تو چه كسي هستي؟
روح : ا..ا..م ...ن..رو...حم...اا.

گودریک: آن را كه نيك مي بينم . مثل انسان لب بگشا تا حرفت را گوش كنم .
روح : اي پسر كودن ! من روح باباتم ! دايي تو زوركي ريق رحمت رو تو گوشم ريخت .

(درهمين لحظه دايي گودریک وارد مي شود).

دايي : آه اي خواهرزاده ! آيا از ديدنت خوشحال همي باشم ؟
(روح ناگهان به دايي حمله كرده و خرخره او را مي جود و خونش بر صورت گودریک مي ريزد . در همين لحظه روونا ريونكلاو دختر دايي گودریک وارد مي شود.)

گودریک: آه اي روونا من در غم فراق تو چه نالان بودم . آيا انسان بايد تسليم شر شود يا با شجاعت با آن مقابله كند ؟

ريونكلاو : جـــــــــــــــــــــيـــــــــغ!! خفه شو قاتل !
(يك شيشه از جيبش در مي آورد و آن را روي صورت گودريك مي ريزد )

گودريك : (مانند شير نعره اي از درد مي كشد) افريته ! سوختم ! اين اسيد رو از كجا آوردي ؟ چشمانم كور شد .
روونا : از همان بشكه اي كه مادر خود و پدر من را به آن رهنمون كردي . حال تا من شامم را بخورم در كوري و سوزش بمير .

(روونا از صحنه خارج مي شود).

گودريك : برو بخور كه در آن هفت شيشه معجون مرگبار حل نموده ام . با قاشق اول ، دل و اندرونت پاره مي شود .آه اي رووناي نازنين احمق بيچاره .


(پرده ها مي افتد)


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲
#17

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
۲۰ مهر ۱۳۹۲ - دم‌‌دمای صبح

حس خوبیه که بعد از ۲ سال به خونه برگردی و ببینی همه‌چی سر جاشه غیر از جای جیغاش ... جای اون خیلی خالیه ولی می‌دونم بر‌ می‌گرده.. من منتظرشم حالا چه تو آشپزخونه‌ی خونه‌ی گریمالد چه دم شومینه‌ی تالار.

گفتم آشپزخونه، ولی نگفتم تا در خونه دوباره روم باز شد اولین جایی که رفتم اونجا بود و نشستم پشت میز، قدح که همه‌ی خاطرات توش ثبته رو برداشتم و ورق زدم و ورق زدم... اول رسیدم به ۴ سال پیش... چقدر زود گذشت و چقدر دور بود و من چقدر فراموشکار. ولی این خاطره‌ خیلی شیرین بود پس چرا هنوز خاطره‌ی چند ماه قبلش سنگینی میکرد؟ چرا هنوز سنگینی میکنه؟

لعنتی! بی خیال... حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره!‌

چقدر غر میزنی تدی،‌ لعنت به این ذات لوپینت بکنن که هیچوقت نمیدونی چته! مثبت باش!

بازگشت پروفسور اتفاق خیلی خوبی بود، ولی از اون بهتر دیدن اونایی بود که یکی یکی برگشتن، انگار مدت‌ها یه گوشه قایم شده بودن تا با پروفسور برگردن و اگه نگم بهترینش برگشتن بابایی ریموس بود خیلی کم لطفی کردم.

راستش تکرار روزهای خوب قدیم رو دیگه نمی‌دیدم، حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت هم نمی‌دیدم. فکر می‌کردم همه چی خیلی دور شده... فکر می‌کردم هیچ پلی نمیشه بین فاصله‌ها زد... فکر می‌کردم از دل برود هر آنکه از دیده رود...

تو شاهد باش که هیچوقت انقدر اشتباه نمی‌کردم!

جای چند تا جیم خالیه... جیمز، جسی، جرج... جای آنیت و سارا هم خالیه... عیب نداره... منتظر می‌مونیم، بالاخره شاید دلتنگی سراغ اونا هم بیاد.

خوشحالم هستیم... خوشحالم نفس می‌کشیم.. کنار هم.. زیر یه پرچم... صد واقعه بسازیم.

آره ما یاران ققنوسیم و از خاکستر خود می‌گشاییم پر...



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.