- ویولــــــــــــــــــــــــــــت!!
صدای جیغ جیمز که بلند شد، تدی چشمشو نیمهباز کرد تا برادرشو ببینه و مطمئن شه خونه آتیش نگرفته. وگرنه روزی نبود که خونهی گریمولد با هوار ِ "جیــــــــــــــــــمز!!
" یا " ویولــــــــــــــــــت!!
" روزشو شروع نکنه.
قیافهی جیمزو که دید، چشمش کامل باز شد. صورتشو از روی بالش بلند کرد و چتریهای آشفتهی فیروزهایشو از تو صورتش زد کنار.
- جیمز؟!
و قبل از این که جوابی بشنوه، برادرش که معلوم نبود رنگش از عصبانیت یا ترس پریده، با همون حالت ِ "میکشمــت!!" که تدی خیلی خوب میشناخت، از اتاق بیرون دویید. خیله خب.. امروز کتککاری هم داشتن به عنوان ِ دسر.
صدای جیغ دوم از طبقهی پایین شنیده شد و تدی اهمیت نداد. هر روز همین بساط بود. قشنگ میتونست اتفاقا رو پیشبینی کنه. صدای جیغ ماگت و.. آها! این صدای خفه، مال وقتی بود که جیمز ماگتو از آشپزخونه پرت میکنه بیرون و.. تق! در آشپزخونه رو میبنده و صدای وحشتناک برخورد یه چیز فلزی به دیوار سنگی.. خوبه! ویولت جا خالی داده بود.
با خونسردی پاشد و کش و قوس اومد..
- چطوری.. ازت متنفــــــــرم!!
خمیازهای کشید. صدای فلزی بعدی.. الانه که مالی پدر جفتشونو در بیاره!
- برای چی.. جیمز!!
سر بوقک رو خاروند. جغدشم حتی به این سر و صداها عادت داشت.
- ازت متنفرم!! تو میدونی من از اون جونورات بدم میاد!! جا خالی نده! سر جات واسا!
تدی اخم کرد. "جونورا" ؟! برگشت سمت ِ تخت ِ جیمز. چشماش گرد شد. لعنتی! مارمولــک؟!! و بدون هیچ تردیدی، مارمولک ِ ویولت!!
- یه دقه آروم بگیر! جیمز! چیزی پرت نکن!
- بسه دیگه جیمز! آروم باش!
- من کاری نکردم! نمیفهمم داری از چی حرف میزنی؟!
تدی بدو بدو از پلهها پایین رفت. "مارمولک" بحث شوخیبرداری نبود. در آشپزخونه رو که باز کرد، ماگت پرید روی میز و رو به جیمز " فیــــش" ـی کرد. آشپزخونه به میدون جنگ میموند و.. مرلین رو شکر. آلیس زودتر دس به کار شده و جیمز تمام سعیشو میکرد که از دست آلیس خلاص شه تا یه چیز دیگه پرت کنه سمت ویولت که اونور میز آشپزخونه پناه گرفته بود.
ویولت و آلیس جفتشون برگشتن سمت ِ در. نگاه جفتشون کاملاً "جون ِ مادرت یه کاری بکن!" بود.
- تدی. داداش دیوونهتو جمع کن.
- شکر به مرلین که اومدی.. تدی.. تدی؟!
با قدمهای بلند رفت سمت ویولت، یقهشو گرفت و تکونش داد:
- تو میدونی جیمز از مارمولک چقدر میترسه. برای چی این کارو کردی؟! آدم با هرچیزی شوخی نمیکنه!
ویولت سعی کرد دستای تدی رو از یقهش جدا کنه:
- من کاری نکردم! من همین الان بیدار شدم دیوونهها!
تدی یقهی ویولت رو ول کرد. جیمز هم آروم گرفت. با عصبانیت خودشو از دست ِ آلیس بیرون کشید:
- کاریش ندارم آلیس. ولم کن.. میگم کاریش ندارم!
جفتشون میدونستن وقتی ویولت میگه کاری نکرده، ینی کاری نکرده. مارمولک ِ لعنتی لابد خودش تخت جیمز رو پیدا کرده بود. دل به دل راه داره، نه؟!
یه لحظه سکوت برقرار شد. جیمز و تدی هردوشون خیره بودن به ویولت که گوشهی پیشونیش کبود شده بود [ یه لحظه تأخیر توی جاخالی دادن. ] و داشت نفسنفس میزد. کاملاً عصبانی به نظر میرسید. شمام اگه یه جیمز دیوونه مث عذاب الهی اول صبحی بهتون نازل شه، همون شکلی میشید.
هر سه نفر چند لحظه به هم خیره شدند و بعد..
ویولت یهو زد زیر خنده:
- وای خدا جون. کاش قیافهتو میدیدم جیمز!!
و سریع از زیر دست تدی میزو دور زد و با یه جهش از آشپزخونه بیرون پرید و درو بست.. قبل از این که جیمز، میزو سمتش پرت کنه!...