هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
The Lord Jesus on the same night in which He was betrayed took bread; And when he had given thanks, he brake it, and said, Take, eat: this is my Body, which is broken for you: this do in remembrance of me

After the same manner also he took the cup, when he had supped, saying, This cup is the new testament in my Blood: this do ye, as oft as ye drink it, in remembrance of me

For as often as ye eat this bread, and drink this cup, ye do shew the Lord's Death till he come

(Corinthians 11:23-6)


در آغاز، دکتر استرنج آسمان‌ها و زمین را آفرید.

زمین خشک و خالی بود و همه‌جا تاریک بود و مردم رویش همدیگر را نمی‌دیدند و مدام توی هم می‌رفتند و خیلی دردشان می‌گرفت و ناراحت بودند. دکتر استرنج دید اینطوری نمی‌شود، به خورشید دستور داد باشد و خورشید باشیده شد. همه خوشحال شدند و زیر نورش همدیگر را بغل کردند. و دکتر استرنج نور را دید و روز را دید و از تاریکی شب جدا کردش و تصمیم گرفت به به.
روز اول گذشت.
مردم گرسنه و تشنه شدند و دیدند دکتر استرنج یادش رفته غذا برایشان باشیده کند. پس دوباره ناراحت شدند و نشستند و به دکتر استرنج غر زدند که برایشان آب و غذا بباشاند. دکتر استرنج نشست و کلی فکر کرد که چطوری آب و غذا بیاباشاند.
روز دوم گذشت.
صبح روز سوم، دکتر استرنج بالاخره راز آشاییدن آب و غذا را کشف کرد: رفت بالای خورشید یک دریا درست کرد و آسمان را سوراخ سوراخ کرد تا باران بریزد روی زمین و مردم آب و غذا داشته باشند. دکتر استرنج نگاه کرد و دید آفرین.
روز سوم گذشت.
توی دریاها یک عالمه اتم و مولکول آمدند و رعد و برق زد و همه ماهی شدند و شنا کردند. بعضی ماهی‌ها اشتباهی از دریا بیرون شنا کردند و آمدند روی زمین و دیدند همه جا خشک است و نمی‌توانند شنا کنند و ماهی باشند، تصمیم گرفتند درخت و سبزه و مارمولک باشند. بعضی مارمولک‌ها که از بقیه محکم‌تر تصمیم گرفته بودند، مارمولک‌های گنده‌ای شدند و یکهو دیدند دایناسورند.
دکتر استرنج همه این‌ها را دید و خوشش آمد و گفت:
روز چهارم گذشت.
دکتر استرنج یک شب بالای سرش را نگاه کرد و دید چقدر خالی است. تصمیم گرفت چندتا ماهی و سبزه و دایناسور و شکارچی و خرچنگ و عقابٍ پرومتئوس و تیری که هرکول تویش زده بود و پرنس گانیمید و کشتی جیسون را بدزدد و بگذارد توی آسمان تا ستاره باشند. مردم خوشحال شدند و دکتر استرنج هم خوشحال شد و دید چقدر کارش درست است.
روز پنجم گذشت.
روز ششم، دکتر استرنج یکهو یادش آمد که عه، تا حالا آدم را نیافریده که. این یاروها کی‌اند اینجا؟ بعد خیلی ترسید و خیلی فریاد زد و دست‌هایش را درآورد و موهایش را کشید و محکم فرار کرد.
مردم روی زمین ولی خیلی خوشحال بودند و کبکشان خروس می‌خواند و دماغ‌هایشان چاق بود و در غیاب دکتر استرنج ککشان هم نمی‌گزید. حالا هم که آب و غذا داشتند، تصمیم گرفتند تکثیر شوند و یک عالمه باشند و برای خودشان روی زمین بگردند ببینند چه خبر است و دایناسورها کجا رفتند و این یاروعه چرا شیر است و آن زرافه‌هه از کجا درآمده و میمون‌ها چه می‌کردند و آتش چطوری اختراع می‌شود و چرخ کجا می‌رود و اگر توی همدیگه نیزه بکنند، چقدر دردشان می‌گیرد و خلاصه کلی چیزهای خوب یاد گرفتند و سالها گذشت و زبان و نوشتن و کشاورزی و برنز و کلی چیزهای دیگر هم اختراع کردند و نیزه‌هایشان را به هم زدند و کلی خوشحال بودند.

تا اینکه یک روز، یک یارویی با نیزه‌اش آمد و به همه گفت وقتش رسیده بروند دکتر استرنج را پیدا کنند و ازش بپرسند چرا این همه چیز آفریده و چرا زمین است و آسمان است و بالایش دریاست و تازه زیرش هم دریاست و خرچنگ ستاره است و گیاهان ماهی‌اند و قضیه چیست. ولی مردم همینطوری‌اش خوشحال بودند و کیفشان کوک بود و دماغشان چاق و لبشان خندان و درشان قندان. پس دلشان نخواست دکتر استرنج را پیدا کنند و یاروعه را کتک زدند و فرستادند برود رد کارش.
ولی یاروعه بیدی نبود که با این بادها بلرزد و خیلی قوی بود و بلند شد و همه را زد و آنقدر با نیزه‌اش همه را سوراخ کرد و آنقدر خون‌هایشان را ریخت که خونشان سیل شد و دنیا را نابود کرد و همه غرق شدند به جز یاروعه که سوار بر نیزه‌اش روی سیل خون موج‌سواری می‌کرد و سُر می‌خورد و ووووواهاهاهاهاهاهاها! می‌کرد و فکرش معطوف دکتر استرنج بود.

یاروعه باید دکتر استرنج را پیدا می‌کرد.

یاروعه باید راز وجودش را می‌یافت.

TOF TASHT PRESENTS


ESCAPEES FROM THE TANZANIAN HOSPITAL OF SHALAMROOD FOR THE MENTALLY INSANE

versus

FROM THE SCREAM BROOM TO MERLIN




FEATURING

Doctor Strange as Doctor Strange
Yaroo-e as Yaroo-e
Hercules
Queen of the Amazons
John Cena
Mardom-E Khoshhall
Dinosaur
Maahi
Khorshid
Derakht
Quidditch
Falafel City
Lord Jesus Christ

and
THE UNIVERSE
and
ANOTHER UNIVERSE
and
EVEN ANOTHER UNIVERSE

with
Teenage Mutant Ninja Turtles as Darvaaze Haye Quidditch


Executive Producer
James Gunn


1:


خورشید سرش را از پشت تپه‌های سرسبز آمازون بالا آورد و انگشتان طلایی‌اش را لای توده عظیم درخت‌های آمازون کرد و قلقلکشان داد و درخت‌ها خیلی خندیدند و تپه‌ها هم باهاشان خندیدند و حیوانات جنگل هم شکمشان را گرفتند و از خنده روی زمین قل خوردند و کلا همه کلی می‌خندیدند و حالشان خوب بود.
وسط آمازون یک ورزشگاه بزرگ بود و یک عالمه تماشاچی تویش نشسته بودند و دست و جیغ و هورا می‌کشیدند. دور زمین بازی یک عالمه درخت بود که آمازونی‌ها ازشان آویزان شده بودند و مشتاقانه انتظار بازی را می‌کشیدند. آن‌طرف‌تر اومپالومپاها بودند که بعد از اینکه چارلی کارخانه شکلات‌سازی را از ویلی به ارث برده بود، بیرونشان کرده بود و به دلایلی فرستاده بودشان تا وسط راه بابازون و آمازون زندگی کنند و رهگذرانِ از همه جا بی‌خبر را به کام دنیاهای موازیشان بکشانند و هارهار به ریش دامبلدورشان بخندند. ولی حالا از وظایفشان خسته شده بودند و راهشان را کشیده بودند بیایند بازی کوییدیچ ببینند و نفسی تازه کند و بعد بشینند فکر کنند و نقشه بریزند برای بازپس‌گیری کارخانه شکلات‌سازی از چارلی و احتمالا چارلی را بکشند و طی مراسماتی روح ویلی را توی بدنش احضار کنند ولی به جای روح ویلی، یک روح شیطانی برود توی جلدش و بخواهد دنیا را تصرف کند و اومپالومپاها جلویش را بگیرند و دنیا را نجات بدهند و این وسط یاد بگیرند شکلات واقعی، دوستانی بوده که طی راه ساخته‌اند.
روی بلندترین درخت یک گزارشگر نشسته بود تا بازی را گزارش گَرَد.
- بله. سلام. بازیه. تیم تشت و تف مرلین. بازیکنا دارن میان. بازی می‌کنن. یکیشون می‌بره احتمالا. شایدم نبره. مهم نیست به هرحال. نه این بازی مهمه، نه من مهمم، نه شماها مهمین. هیچکدوم وجود نداریم. این دنیا واقعی نیست. بیاین همه از اینجا فرار کنیم و به دنیای واقعی بریم، مردم! باید بلند شیم و از حقمون برای وجود داشتن دفاع کنیم. Wake Up Sheeple!

تماشاچی‌ها بلند شدند و خواستند از حقشان دفاع کنند و بروند دنیای واقعی و وجود داشته باشند که یکهو تیم‌ها بیرون آمدند و تماشاچی‌ها نشستند سرجایشان و دست و جیغ و هورا کشیدند.
داور شلوارش را بالا کشید و دوان دوان آمد وسط زمین و محکم سوت کشید و برگشت رفت رد کارش.

- وینکی همه رو کوییدیچ کرد.
- اومایوا نانده‌سوره‌وا.
- همشون هورکراکسن هری! این توپه هورکراکسه، زمین هورکراکسه، داور هورکراکسه، اون پرتقاله هورکراکسه، این ریش هورکراکسه، دلت هورکراکسه، مرده‌ها هورکراکسن، اونایی که بی‌عشق زندگی می‌کنن هورکراکسن.

گودریک کوافل را پرتاب کرد توی دماغ دامبلدور. دامبلدور کوافل را گرفت و ریشش را پرت کرد توی دماغ گودریک. ریش رفت توی دماغ گودریک و باعث شد محکم عطسه کند و یکی از دستانش کنده شود و برود توی دروازه حریف. سوجی خواست یواشکی کوافل را از دامبلدور بگیرد که چشمش خورد و سیب را دید.

- نووووو... ایمپاسیبل... سیب؟ مای آرچ‌نمسیس، ایز دت یو؟
- پرتقال؟ هَو کن ایت بی؟ دی تُلد می یو وِر دد.
- وای وونچیو کام اند فینیش د جاب دِن، مرتیکه سیب.

پرتقال و سیب به هم حمله کردند و توی سر و کله هم کوبیدند و داشتند پوستِ هم را می‌کندند که یکهو الکساندرا ایوانوا از یک گوشه درآمد و جفتشان را خورد و هسته‌هایشان را شوت کرد توی دروازه تف‌تشت. ولی پرتقال و سیب خیلی دشمنان سرسختی بودند و توی شکم الکساندرا ایوانوا همچنان به جنگشان ادامه دادند.
کوافل و گوی زرین و بلاجر هم که دیدند کسی بهشان نیاز ندارد، آمدند پایین و میکروفون یاروی گزارشگر را برداشتند و خواندند:

Do ya really wanna
Do ya really wanna taste it


همه‌جا یک عالمه چراغ در رنگ‌های مختلف روشن شدند و نور زدند و گوی زرین و کوافل و بلاجرها از چپ و راست آمدند و همه با هم ورجه وورجه کردند و این‌طرف و آن‌طرف رفتند و پریدند و چرخیدند و کلی رقصیدند.

Get it on (get on top)
Make a move extreme (make a pose)
Make a shortcut to your dreams
Float straight to the stars on that flying thing


دامبلدور ریشش را به دوتا دروازه گره زد و خودش را پرتاب کرد تا برود توی دروازه تف تشت و گل شود. ولی دامبلدور پیر و خرفت و کر و کور و نابینا و کهنسال بود و یک ذره آلزایمر هم داشت و مغزش خیلی بیچاره شده بود، وسط هوا یکهو یادش رفت چرا داشت پرواز می‌کرد و تبدیل شد به هورکراکس.

getting snowblind
Game (set, go)
Pick a tune, chick harpoon in a world beyond
Get a beat, got a heat
On a phony string


پرتقال و سیب توی شکم الکساندرا ایوانوا آنقدر محکم می‌جنگیدند که الکساندرا ایوانوا هِی اینوری و آنوری می‌شد و رفت محکم خورد توی پیکت و دوتایشان سقوط کردند به زمین. پیکت توی زمین غذا خورد و آب نوشید و گنده شد و یک عالمه قد کشید و برای خودش پیکت سحرآمیزی شد.

Tear your world apart
Once the magic starts


رز زلر هم که پیکت سحرآمیز را دید، دلش خواست چیزهای دیگر هم ببیند. پس کیک شکلاتی را برداشت و توی زمین فرود کرد و بهش کلی آب و غذا داد ببیند چه می‌شود. کیک شکلاتی آب و غذا را تف کرد بیرون و لباسش را از خاک تکاند و چهارتا فحش بار رز کرد و راهش را گرفت و رفت.

Do ya really wanna, do ya really wanna taste it
What's going up must come down
Do ya really wanna, do ya really wanna taste it
Baby, you're losing ground
Blind to what you'll soon become
The mirror lies, the whole world's wrong but you
Dancing with blinkers on

هرکول از یک گوشه درآمد تا کمربند هیپولیتا، ملکه آمازونی‌ها، را بدزدد و ببرد خانه‌اش به همه نشان بدهد. ولی هیپولیتا وقتی هرکول را دید، دید چقدر خفن است و بزرگ است و قوی است و chad است و لباسش پوست شیر است و یک انیمیشن دیزنی هم دارد که تویش با یک خانومه دوست است که اسمش مِگاراست و کمالاتش زیاد است و موهایش خوش‌رنگ است و یک عالمه پرستیژ دارد و کلی خوب است و همه‌چی بلد است و هرچه ازش بگوییم، کم گفتیم. پس پا شد و کمربندش را داد دست هرکول و خودش رفت با مگارا ازدواج کند‌.
هِرا که این‌ها را دید، خوشش نیامد و آمد پایین به آمازونی‌ها گفت هرکول ملکه‌شان را دزدیده. آمازونی‌ها عصبانی شدند و نیزه‌هایشان را برداشتند و از ورزشگاه بیرون ریختند تا بروند هرکول را بزنند و ملکه‌شان را نجات دهند که یکهو دیدند هرکول کمربند هیپولیتا را دارد و حالا ملکه‌ است.

Throw your dog the invisible bone


خلاصه که همه داشتند یک عالمه کوییدیچ بازی می‌کردند و می‌رقصیدند و ملکه می‌شدند و هورکراکس بودند و گل می‌زدند.

یکهو کلی ابر توی آسمان آمد و همه جا تاریک شد و رعد و برق زد و آسمان ترک برداشت و از تویش یک لشکر وینکی بیرون ریخت.

2:


- حتی این لشکر وینکی‌های اهریمنی که از وسط رعد و برق بهمون حمله کردن و دارن همه رو می‌کشن هم واقعی نیستن. این سوجی‌هایی که از مسلسلاشون شلیک می‌شن هم وجود خارجی ندارن. و حالا یه لشکر رز زلر می‌بینم که سوار بر گودریک گریفیندور‌های عظیم‌الجثه از توی شکاف آسمون می‌ریزن بیرون. و شاید باورتون نشه، ولی حتی اونا هم واقعی نیستن. WAKE UP SHEEPLE!

تف‌تشتیا به یک گوشه از ورزشگاه رانده شده بودند و داشتند به سختی از خودشان دفاع می‌کردند. فلافل یک پادگان نظامی دورشان کشیده بود که موقتا در برابر لشکر وینکی‌های سوجی-شلیک‌کن ازشان محافظت می‌کرد. ولی هر لحظه آدم‌هایش کشته و تکه پاره می‌شدند و دست و پا و خون و مغزشان به هوا پاشیده می‌شد و گودریک بدو بدو همه‌شان را بر می‌داشت و به خودش پیوند می‌زد.
- به به.‌ تا باشه از این تهاجمای شیاطین اینتردیمنشنال.
- باید گذاشت وینکی رفت و همه وینکی‌های اهریمنی رو کُشت و جن ویکنهرمنیکُش شد.

توی پادگانِ فلافل چندتا بمب اتم منفجر شد و یک عالمه خون و خاکستر و اورانیوم روی سر و صورت تف‌تشتی‌ها ریخت. گودریک همه‌شان را برداشت و به خودش پیوند زد.

- ایده خوبیه. منم بذار توی چماقت و شلیک کن. با سلاح خودشون به جنگشون می‌ریم. :پرتقال:
- منم سوار گودریک شم و یورش ببریم به صفوف رز زلر‌های سوار بر گودریک گریفیندورهای عظیم‌الجثه؟
- نمی‌خوام. پیوند دارم. پیوند خوبه. پیوند می‌زنم.

آن طرف‌تر، وینکی‌هایی که پرتقالشان تمام شده بود، وینکی‌های دیگر را برداشتند و شلیک کردند.

- مخالفم. باید برداریم و سریعا فرار کنیم از اینجا. اگه ارتش فلافل نمی‌تونه جلوشونو بگیره، چرا شماها باید بتونین؟ :سوراخ موش:
- این سوراخ موش حرف می‌زنه؟

تف‌تشتی‌ها خیلی شدید ترسیدند و توی بغل هم پریدند و بدو بدو از ورزشگاه فرار کردند و رفتند یک سفینه فضایی دزدیدند و به فضا فرار کردند تا بیشترین فاصله ممکن را از سوراخ موش سخنگو داشته باشند.

روی زمین، ارتش رز زلر‌های سوار بر گودریک گریفیندورهای عظیم‌الجثه هم از شکاف آسمان بیرون ریخت و تمام شد. همه آمازونی‌ها و تماشاچیان و لشکر فلافل و درختان و علف‌ها و حیوانات و بوته‌ها و حتی ملکه هرکول هم تکه پاره شده بودند و کلی خونشان همه‌جا ریخته بود.
وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر، با رضایت بالای یک تپه اجساد نشسته بود و به منظره سبز و قرمز اطراف نگاه می‌کرد.
- اگه بقیه این دنیا هم اینقدر منابع داشت، خوب بود. رز زلرهای سوار بر گودریک‌های عظیم‌الجثه رفت و آماده شد تا بقیه این دنیا رو تصرف کرد. وینکی‌ها هم رفت خونا و بدنا رو جمع کرد و برای خوردن ارباب آماده کرد. خود ارباب هم داشت اومد. وینکی جن آمادرباب؟

وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر به آسمان اشاره کرد. وسط پهنه تاریک و مخوف گنبد کبود، جایی که آذرخش سینه آسمان را دریده بود تا از آن یک لشکر اهریمنی برای تصرف و مرگ جهان بیرون بریزد، یک سایه محو به سمت زمین رشد می‌کرد. سایه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و همزمان آسمان اطرافش در اعماق تاریکی فرو می‌رفت. سرانجام جای سایه را صاحب سایه گرفت: موجودی عظیم‌ و پلید و تاریک به قرمزی گوشت گندیده و کثیف و مگس‌دار و بدبو. کله عنکبوتی‌اش میزبان چهار جفت چشم در اندازه‌های مختلف بود. زیر کله یک گردن دراز داشت که بیش از حد لاغر و کشیده بود و می‌رفت به یک تنه‌ی دهان مانند وصل می‌شد که شبیه کیفی بیضی‌شکل بود که یک دهانِ پر از دندان زیپش باشد. ولی از همه این‌ها نامتجانس‌تر و پلیدتر و تاریک‌تر، دو دستش بود که حتی وینکیِ مسئول وینکی‌های دیگر هم همیشه با دیدنشان کلی می‌ترسید و می‌خواست فرار کند برود قایم شود و چشمانش را در بیاورد و جایشان سنگ بگذارد: دو بازوی بسیار دراز و مارمانند که مثل دو تار عنکبوت در هوا پیچ‌وتاب می‌خوردند و آخرشان می‌رفت و به دوتا دست کاملا انسانی ختم می‌شد: با اندازه عادی، رنگ عادی، شکل عادی. دو دستی که بطرزی غیرقابل توجیه همه بینندگانشان را تا عمق وجود از وحشت پر می‌کردند و اصلا هم خنده‌دار نبودند و ترسناک بودند کلی.
این دو دست بودند که موجودِ توی آسمان حالا پایین آورده و جلوی وینکیِ مسئول بقیه وینکی‌ها دراز کرده بود.

- وینکی هیچ اثری از دکتر استرنج تو این دنیا‌ پیدا نکرد. ولی حداقل دنیای پرمنبعی بود. ارباب تونست کلی نون و خون خورد و قوی شد و یه پورتال دیگه باز کرد به دنیای بعدی. وینکی جن خووب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۰۵:۱۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۰۹:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۱:۲۰:۵۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 73
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
تف تشت

موضوع: جهان موازی
پست پایانی


به شهر شهیدپرور مامازون خوش آمدید

ایوا درحالی که سرش رو می خاروند دوباره تابلو رو خوند. آخرین باری که دوستاش رو دیده بود همشون تو یه جنگل ترسناک دنبال غذا و راه ورزشگاه میگشتن. ایوا هنوز خواب بود؟ مامازون؟
-ورزشگاهه اسمش همین بود.

ایوا با اطمینان از اینکه راهو درست اومده از دروازه گذشت و وارد شهر شد. آسمان خراش ها تقریبا همه جای آسمون رو پوشونده بودن. ملت جادویی جارو ها و تسترال هاشون رو به دوش گرفته بودن و باهاش پرواز میکردن. ایوا متعجب نشد، تنها چیزی که باعث شد ویبره زنان بدوئه بوی خوش غذا بود.

-بدو بدو، پیتزا و همبرگر رست بیف، سوپ قلم تسترال، دستپخت ممد سیا از کفت نره... .

ایوا تا به حال اونهمه غذای خوشمزه رو یه جا ندیده بود. همبرگرهایی به اندازه ی کله ی تسترال پر از گوشت و پنیر و حتی ماکارونی، پیتزاهایی بزرگ و جورواجور، کیک های شکلاتی و میوه ای همه و همه دور مردی سیاه پوست و عضلانی چیده شده بود.
-حراجه ها، آهای، آتیش زدم به مالم! داعاشتون باید بره، مسابقه داره.

شکم ایوا اون رو با آخرین سرعت به جلو برد.
-من میتونم جاتو بگیرم، برو بیا.
-خانم بیا ببین این بچه چی میگه.

زن متشخصی با آرایش کامل و دوجین النگو در دو دستش وارد کادر شد.
-شیوا، کجا رفته بودی؟

ایوا برای مدت کوتاهی گرسنگی‌ش یادش رفت. تاتسویایی که حتی در مقابل پوشیدن لباسهای زرق و برقی و رنگی مقاومت میکرد، حالا با پیراهن مجلسی و ناخن های مانیکور شده و جواهرات براق جلوش وایستاده بود.
-نگرانت شده بودم جیگرم. مگه نمیخوای برای مسابقه آماده بشی... چقدرم که کثیف شدی، واه واه واه.
-تاتسویا؟ چرا اینجوری شدی؟
-تاتسویا کیه؟ بازم دوستای عجق وجق پیدا کردی شیوا؟
-من ایوام.
-تو شیوایی منم فاطسویام، حالا بدو بیا کلی کار داریم.
-هزار بار گفتم دوتا گوشمالیش بده خوب میشه.

ایوا با ترس به مرد ساندویچ فروش نگاه کرد. حالا که دقت می کرد جدا از پوست سیاه و نداشتن ریش و البته عینک ته استکانی، او شبیه دامبلدور بود.
-من هنوز خوابم.

فاطسویا با مهربانی ایوا رو داخل خونه برد و جلوش منوی غذایی گذاشت.
-انتخاب که کردی بگو شیکت برات بیاره. من باید برم سونا و سالن تا برای مسابقه آماده باشم. یادتون نره بیاید دنبالم، دوساعت دیگه تو مسابقه میبینمت.

ایوا هیچوقت این چنین مورد احترام قرار نگرفته بود، اون هیچوقت منوی غذا نداشت و همیشه هرچیزی که گیر می آورد میخورد و بقیه همیشه از دست اشتهاش ناراضی بودن. مثل اینکه خوابش زیاد هم بد نبود.
-همشونو میخوام.

گیاه غول پیکری درحالی که با یک شاخه یخچال دوقلویی را بلند کرده بود و با شاخه ی دیگر ران بوقلمونی در دست داشت به طرف ایوا اومد و یخچال رو جلوش روی زمین گذاشت.
-قبلا کم غذا میخوردی که من نخورمت مگه نه؟ میبینم که عاقل شدی.

ایوا نگاهی به گیاه گوشتخوار انداخت. بین دندونا تیزش پر از خرده غذا و خرده استخون بود و آب دهن از لب و لوچه گیاهی اش آویزون بود. مغز ایوا به سرعت کار می کرد، اگه فرار کنه زورش نمیرسه یخچال رو ببره، بنابراین اول یخچال رو خالی میکنه و بعد میره دنبال دوستای واقعیش میگرده.
ایوا تمام تلاشش رو کرد. دیگ های دیزی رو سر کشید، پیتزا هارو لقمه کرد و لاشون ماکارونی و همبرگر گذاشت. اما یخچال هنوز نصف هم نشده بود.
-یه روز دیگه بمونم حتما خیلی سبک تر میشه و اونموقع با هم میریم.

ایوا گرد شده بود و سعی می کرد قل بخوره و فاصله ش رو با گیاه گوشتخوار حفظ کنه که ممدسیا وارد شد.
-هوی، اونو نخورش.

گیاه گوشتخوار که تقریبا ایوا رو محاصره کرده بود خودش را جمع کرد.

-باید بریم فاط رو از ارایشگاه بستونیم، بعدم بریم تشت تفیا رو اوراق کنیم، پایه اید؟

ایوا به نشانه موافقت قل خورد. تا وقتی ذخیره غذاییش رو برنداشته بود نمی تونست جایی بره‌.

ورزشگاه مامازون

-با یه مسابقه دیگه برگشتیم. خیلی شرمنده‌م که با صدام آزارتون میدم، اما باید وظیفه م در اطلاع رسانی رو تکمیل کنم.

یوآن شرلی با موهای قرمز میکروفن جادویی رو بالاتر گرفت و ادامه داد.
-امروز دوتا تیم صدرنشین لیگ با هم مبارزه می‌کنن. تشت تف و از مرلین تا جاروی جیغ... مطمئنم که جیغ جاروهاشون تو یاد همتون مونده. میدونم که شوخی هام بی مزه س... پس فقط اعضا رو معرفی میکنم.
اول تیم تشت تف وارد میشه، کاپیتان تیم سالازار اسلیترین همراه با نگاه مغرور و از بالا به پایینش جلوتر از همه میاد. پشت سرش رز ستون، ستون مستحکم تیم میاد... بعله، جاروش زیر وزنش خم شده. پشت سر رز، دابی جن آزاد وارد میشه. مراقب جوراب های درحال سقوطش باشید... و آخر از همه هم فوجی رو میبینیم... مطمئنم که همتون عاشق این همبرگر دوست داشتنی هستید.

هواداران دوتیم که در مرکز زمین نشسته بودن در موافقت با حرفای یوآن شرلی، کف مرتبی زدند.

رختکن از مرلین تا جاروی جیغ
-برای صدمین بار میگم شیوا، این برای گل زدنه.
ممدسیا اسنیچ را به طرف ایوا گرفته بود.
-هرچقد بیشتر گل بزنی، امتیاز منفی بیشتری میگیری، هرتیمی که امتیاز منفی‌ش بیشتر باشه برنده س.
-اما اینو که جستجوگر...
-جستجوگر باید بلاجر رو بگیره. وقتی گرفتیش، باید به طرف اعضای خودمون پرتش کنی، اگه خوش شانس باشیم و به یکی مون بخوره، صدوپنجاه امتیاز منفی میگیریم.
-پس مدافعا چیکار میکنن؟

فاطسویا دستی به سر شیوا کشید.
-تو که خودت مدافع خیلی خوبی هستی شیوا. تو باید کوافل رو بگیری و محکم بزنیش به سر و صورت حریف، هرچی محکم تر بهتره. البته یادت باشه که حتما خطا بکنی.
-خطا رو بلدم. اما مگه بد نبود؟
-اونم امتیاز منفی داره. بقیه ش رو تو راه بهت میگم نازنازی. دیر شد.

زمین بازی
-و بلاخره تیم از مرلین تا جاروی جیغ رو میبینیم. هرکدوم از اونا جارویی دارن که شاخه هاش رو لاک زده و جیغ میکشه. کاپیتان تیم ممدسیاهه، اون لقب خشن ترین و در عین حال کم خطا ترین بازیکن لیگ رو داره که البته اصلا عجیب نیست.

ممد سیاه با غرور برای تماشاچیان فیگور گرفت.

-بعد از اون فاطسویا رو میبینیم که مثل همیشه با موهای شینیون شده و تکون دادن دستای پرجواهرش وارد میشه. بزرگترین دغدغه فاطسویا اینه که النگوهاش نشکنه. ما هممون اتفاقات بازی قبلی رو به یاد داریم.

جمعیت در سکوت فرو رفت.
- اگه دلتون نمیخواد صدای جیغ و گریه زاری اونو بار دیگه بشنوید دعا کنید ناخنش نشکنه... بعله، شیکت هم وارد میشه، این غول گوشتخوار بارها سعی کرده بازیکنان و البته داور رو بخوره... و در اخر هم شیوا وارد میشه، انگار که شیوا رژیمش رو شکسته و گردتر از قبل شده، عجیبه!

ایوا به داخل زمین رفت اما با خیل تماشاچیان روبرو شد. مثل اینکه بازی در کناره های زمین اتفاق میفتاد.

-دو کاپیتان پا میدن. هردو سعی میکنن پای همدیگه رو له کنن. ممد سیاه دوپایی پای سالازار رو لگد می‌کنه و خودش هم زمین میخوره. عجب بازی ای شده.
اون طرف داور توپ هارو آزاد میکنه، اسنیچ ناپدید میشه و جستجوگران به دنبال بلاجرهایی که از دستشون فرار میکنن به راه میفتن. اوه، مدافع حریف کوافل رو گرفته و اونو مستقیم به سینه شیوا میزنه...

ایوا ذوق کرد. بااینکه خیلی دردش گرفته بود کوافل رو بغل کرد و سعی کرد هرچه سریعتر به طرف دروازه حریف بره.‌ اما صدای گزارشگر حواسش رو پرت کرد.
-شیوا در خطره.
پس همه چیز عادی بود، ایوا سرعت گرفت. اما ناگهان مدافع حریف با قیافه ناراحتی جلوش سبز شد.
-مدافع حریف بهش میرسه... اوه، نه.

رز ستون به طرف ایوا اومد و با ناراحتی بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد.
-متاسفم که دردت گرفت. نمیخواستم اون کارو بکنم.

ایوا شکه شده بود. اول اونهمه احترام همراه با منو غذایی و حالا این محبت و همدلی خالص... اشک در چشمانش حلقه زد.
-چیز مهمی نبود.

--و بعله، داور سوت میزنه. مدافع تشت تف روی شیوا خطا کرده. شیوا کارت زرد میگیره.
-اون خطا کرد، من چرا کارت بگیرم؟ :why:

داور به آرامی به سمتش اومد.
-آیا شما بغل نشدی و مورد محبت قرار نگرفتی؟
-بعله، خیلی هم خوب بود.
-خب، خطایی از این واضح تر وجود نداره. کارت بعدیم قرمز خواهد بود خانم جوان.

فاطسویا زیربغل ایوا را گرفت و او را دور کرد.
-مگه نگفتم حواست به مهر و محبت حریف باشه؟ اگه ضعف نشون بدی هی خطا میکنن.
-اگه بغلشون کنم خطاست؟
-اگه نوازششون هم کنی که خیلی هم بهتره.

-سالازار اسلیترین با فریادها و فحش های ضدماگلی سعی داره روحیه لطیف فاطسویا رو جریحه دار کنه، اما اون تسلیم نمیشه و به دنبال اسنیچ میگرده. اون طرف ممدسیاه و دابی هردو درحال تعقیب بلاجر خودشون هستن.

-دابی جن آزاد، دابی برای جستجوش حقوق نگرفت. سالازار به دابی بی احترامی کرد. دابی بد.

-دابی با جاروش خودزنی میکنه، فوجی پیشش میره تا آرومش کنه اما قربانی میشه و گوشت و پنیرش بیرون میریزه. بعطه، فاطسویای فرصت طلب به فوجی نزدیک میشه و با اشک و آه اونو بازسازی و سپس بوسش میکنه. کارت زرد برای فوجی! منفی بیست، منفی بیست، مساوی!

سالازار درحالی که از عصبانیت به چند تا از تماشاچیان دورگه کروشیو می زد ناگهان اسنیچ رو دید.
-حالا سالازار اسنیچ رو گرفته. فاطسویا پستش رو خالی کرد و سالازار ازش پیشی میگیره. شیوا جلوش قرار داره.

--اگه اسنیچ رو بگیرم میبریم، نه، باید بلاجرو بهش بزنم، پس چرا دامبلدور دنبال بلاجره.

-سالازار به راحتی از کنار شیوا رد میشه و گل میزنه! منفی سی منفی بیست به نفع تشت تف.

شیکت با خنده ای بر لب به طرف ایوا پرواز کرد.
-همونجور ادامه بدی امشب واویشکای شیوا خواهم داشت.

ایوا لگد فیلیپینی ای که از تاتسویا یاد گرفته بود به طرف شیکت پرتاب میکنه. شیکت به اون طرف زمین و روی سر سالازار که داشت خوشحالی بعد از گل انجام میاد فرود میاد.

-و حالا یه استراتژی جدید از تیم مقابل میبینیم. شیکت با پرتاب شیوا به زمین حریف میره و سفت و محکم سالازار رو در اغوش کشیده. داور سوت میزنه... بعله، کارت زرد... سالازار مشت و لگد میپرونه و اعتراض میکنه، هم تیمی هاش سعی میکنن شیکت رو جدا کنن اما اون سنگین تر از این حرفاست. داور دست در جیبش میکنه... بعله! کارت قرمز! سی امتیاز منفی برای تیم از جاروی جیغ تا مرلین. چه می‌کنه این تیم.

فاطسویا و ممدسیا چک و لگدی به نشانه خوشحالی به طرف ایوا پرتاب میکنن که اون ازشون جاخالی میده. چرا کابوسش تموم نمیشد؟ دوستاش بدون اون چیکار میکنن؟

-بازی از سر گرفته میشه، سالازار که حسابی عصبانیه دابی رو زیر چک و لگد میگیره و بهش وعده حقوق و مزایا میده تا برنده بشن. اما روحیه تیم ضعیف شده. اون طرف ممدسیا برای تماشاچیان حرکات بارفیکس با جارو میره و فاطسویا رژ لبش رو تمدید میکنه. بنظر میاد که اونا از برد خودشون مطمئنن.

--من میخوام برم خونه.

ایوا به آستین پیرهن حریر فاطسویا آویزون شده بود. حالا که گرسنگی‌ش رفع شده بود دلش برای دوستاش تنگ شده بود.

-میریم عزیزم. من باید اسنیچ رو بگیرم، اما تو میتونی به ممدسیاه کمک کنی.

ایوا به حرف فاطسویا گوش کرد و در دقایق بعد پا به پای ممدسیا دنبال بلاجر پرواز کرد. راه بلاجر معصوم را سد کرد، در جهات مختلف پرواز کرد و سعی کرد توجهی به امتیاز بازی نکنه.

-تشت تف به بازی برگشته، سالازار دوبار اسنیچ رو زودتر از فاطسویا میقاپه و گل میزنه. منفی پنجاه منفی پنجاه مساوی!

ممدسیا دادش دراومد.
-هوی هرجا بری گیرت میارم.

بلاجر ترسید، اون به طرف چپ رفت اما ایوا اونجا بود. بلاجر التماس کرد که بذاره بره، اشک ریخت. اما ایوا بی رحم بود و راهش رو سد میکرد. ممد سیا با لبخند موذیانه بهشون رسید و بلاجر رو گرفت و ...
-اینجا رو ببینید، ممدسیا بلاخره بلاجر رو میگیره و اونو مستقیما به صورت شیوا میزنه! صد و پنجاه امتیاز منفی به نفع از جاروی جیغ تا مرلین. برنده این بازی...

ایوا در حال سقوط بود و دیگر صدای گزارشگر رو نمی شنید. تموم شده بود؟ دست محکمی او را گرفت. ایوا به سختی چشماش رو باز کرد.

-پروفسور، فکر نکنم حال ایوا خوب باشه.

دامبلدور در فضای پشت تاتسویا ظاهر شد، ریش نقره ایش توی باد تکون میخورد.
-از اول هم حالش خوب نبود باباجان، اشتباه کردیم به حرف کارلا گوش ندادیم. اشکالی نداره، ما که بدون جستجوگر نمیتونیم ببریم، بهتره بریم خونه.

ایوا لبخند ضعیفی زد. بلاخره میرن خونه.



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین

پست دوم


کارشان ساده بود؛ تحت هیچ شرایطی نایستید، حتی وقتی که نیاز به دستشویی داشتید. مار نیشتان نزند در حالی که دارید در یک جنگل که دست کمی از آمازون ندارد راه میروید. از قسمت ضربدر خورده ی داخل نقشه که سر راهتان است و مجبورید از آن بگذرید، نگذرید! این مشکل خودتان است.
بهرحال هرطور که بود، اعضای تیم کوییدیچِ سرگردان، با آن نقشه‌ی مرباییشان داخل جنگل به راه افتادند.
به تاتسویا سپرده بودند که حواسش باشه و در صورت دیدن مار بهشان خبر بدهد. ولی طبق ادعای او، در طول مسیر، حتی حشره ای هم دیده نشده است. که خب دیگران زیاد آن را جدی نگرفتند چون آنجا جنگل بود بهرحال.

-بابا جانیا به نظرتون داریم راه رو درست میریم؟ به نظرم چشمم کمی ضعیف تر از قبل شده نمیتونم نقشه رو درست ببینم...
-شاید هم به خاطر اینکه مربای صبحونه ی اون خانمه رو هم به نقشه و هم به شیشه های عینکتون مالیدید؟

تاتسویا چند لحظه به آلبوس دامبلدور که نقشه را در دور ترین نقطه از صورتش گرفته بود و سعی در خواندن آن داشت، نگاه کرد. سپس نقشه را از دست او قاپید و سعی کرد از پشت لکه های بنفش آن را بخواند. خیلی وقت بود که هیچ کدام چیزی نخورده بودند و این حتی به تاتسویا هم فشار آورده بود.
-خب معلوم نیست کجاییم!

نقشه را به کناری پرتاب کرد و یک جا نشست و با عصبانیت به نقطه ای خیره شد. دست برد که کاتانا را بردارد. که البته کاتانا جای همیشگی اش کنار کمر او بسته نشده بود. غصه اش بیشتر شد. پیکت ساقه اش را دور پای او پیچید.

-ناراحت نباشید. میتونیم این لکه رو پاک کنیم عزیزانِ بابا. یه جا یه دستور خاص برای پاک کردن لکه های... نقشه کجا رفت بچه‌ها جان؟

ایوا آروغ زد و تکه های ریز کاغذ از دهانش بیرون پرید.
-مربا... گفتید مربا هست. خب...
-

به نظر نمیرسید دامبلدور دیگر فرصتی داشته باشد که از دستور عملی که برای پاک کردن لکه ها، که از اینترنت یاد گرفته بود، استفاده کند.
***


هرچه پیش میرفتند به نظر میرسید که بیشتر دارند به دور خود میچرخند. هرچه بیشتر میرفتند راه های صاف و هموار کمتر و کمتر میشدند. درست مثل خوراکی هایشان که ثانیه به ثانیه در دهان ایوا غیب میشد؛ آنها به این نتیجه رسیدند که با دادن خوراکی ها به ایوا احتمالا خورده شدنشان توسط او کمتر میشود.
پایشان در میان خزه ها گیر میفتاد و صدای بد و بیراه زیرلبی شان به گوش میرسید. دیگر حتی نیش خوردن توسط مارِ سفیدِ خالدار برایشان کمترین اهمیت را داشت.
تنها کسی که به نظر میرسید مشکل چندانی با این وضعیت ندارد، پیکت بود که با ریشه‌‌هایش از درخت‌ها آویزان میشد و تاب تاب میخورد.

-ببخشید که مزاحم گردش های سیصد و شصت درجه‌ایتون میشیم. به نظر ورزش خوبی میاد. فقط مطمئنید گم نشدید؟

اعضای تیم، با سردرگمی ایستادند و به آنها نگاه کردند.
گروهی از انسان‌هایی کوچک با صورت هایی سیاه دور آتش حلقه زده بودند و با لبخند به آنها نگاه میکردند.
-خب... فکر کنم این بار سی و دوم بود که از جلوی ما گذشتید... راستی شما قوم و خویش تارزان هستید؟

کسی جواب او را نداد.
-شما چی هستید؟ خوراکی دارید؟ خوراکی هستید؟

دامبلدور یقه‌ی ایوا را گرفت تا حمله نکند. سپس به خوراکی های خوشمزه‌ی آنها چشم دوخت.
-منظور این خواهرمون این بود که... شما میتونید کمک کنید خودمون رو هرچه سریع تر به یه رستوران برسونیم و راهو نشونمون بدید؟
-ما اومپا لومپا هستیم. بعد از اینکه چارلی، کارخونه ی شکلات سازی رو از ویلی به ارث برد ما رو از اونجا بیرون کرد... و اینکه... رستوران! تا چندین مایل اونور تر هیچ انسانی وجود نداره. پس فک میکنی ما چرا "اون" رو به عنوان ارباب جدیدمون انتخاب کردی؟
-باشه فقط "اون" کیه باباجان؟

اومپالومپا که به جای لباس چندین برگ را مثل دامن به دور پایش پیچیده بود، از جایش بلند شد. ایوا جلوی چشم هایش را گرفت.
مرد سیاه، در حالی که به غار رو به رویشان اشاره میکرد.
-مار سفید خالدار. میدونید... خب ما دقیقا نمیدونیم راز پشتش چیه ولی خب هروقت براش یه قربانی میفرستیم داخل غارش، اونم بهمون غذا میده.
-مار... چی؟ قربانی میدید؟! عزیزانِ بابا اینجا دیگه جای موندن نیست. بریم. ما رفع زحمت میکنیم...
-صبر کنید! خود قربانی رو نمیخوره ها! فقط یه نیش کوچولو... بعدش قربانی رو با یه عالمه غذا بهمون پس میده. تنها چیزی که هست اینه که قربانی ها یکمی تغییر میکنن... گرچه خب تغییر در جهت مثبت! در واقع این افسانه وجود داره که مار سفید خالدار درواقع یه روان‌شناس بوده و خب هروقت که ما کسی رو میفرستیم پیشش...
-خوراکی میدن؟

ایوا صحبت او را قطع کرد. اعضای تیمش به او خیره شدند.
غذا. خب غذا خیلی چیز خوبی بود. همه ی آنها غذا میخواستند. و ایوا... ایوا میتوانست تغییر کند. یک تغییر مثبت! او بیشتر از همه ی آنها به یک تغییر مثبت نیاز داشت.
-گفتی تغییر در جهت مثبت بابا جان؟ میدونستی من یکی از حامیان جنبش تغییر در جهت مثبت هستم؟

اومپا لومپا لبخند زد.
***


دامبلدور قاشق و چنگالش را پایین گذاشت، سرش را کج کرد و به صورت ایوا زل زد. ایوا با وقار خاصی که تاکنون در او دیده نشده بود به او نگاه کرد.
-ببخشید موجب تکدر خاطر شما شدم؟ رفتار ناخوشایندی از من سر زده؟
-نه... نه! بابا جان غذات رو بخور خیلی وقته چیزی نخوری. بعد نیش مار چند ساعت خواب بودی. ولی مهم اینه که الان غذا داریم!
-اوه بله. راستی غذای شما کافیه؟

دامبلدور پلک زد.

-راستش من رژیمم. فقط سبزیجاتمو میخورم.
-آها!

ایوا نگاهی به اومپالومپاهای دور میز انداخت.
-و درضمن اون نوع گرفتن چنگال و کارد توی دست درست نیست. کارد دست راست و چنگال دست چپ. سوپ رو هم هورت نکشید لطفا.

مسلما اومپا لومپاها توجهی نکردند.
دامبلدور سرش را به گوش رهبرشان نزدیک کرد:
-اومپای لومپای بابا... میگم این ایوای ما چرا اینشکلی شده. چرا انقدر... با نزاکت؟
-اون دختر پلشت رو یادت میاد؟ الان دیگه نیست. بهتون که گفتم. تغییر در جهت مثبت. روان درمانی! کشف شخصیت درونی خود!

دامبلدور چیزی نگفت. بشقاب غذایش را برداشت و به تاتوسیا و پیکت اشاره کرد که دنبالش بیایند. سر انجام چند متر دورتر از میز، روی تخت‌سنگی جاخوش کردند.
-چرا ایواچان اینشکلی شده؟ به من گفت که نباید استیکمو با شمشیری که از اومپا لومپا گرفتم، تیکه تیکه کنم! ولی آخه چه فرقی داره... چاقو هم همون...
-به من گفت باید چاقو رو توی دست راست بگیری چنگال رو اون یکی دست. ولی من فقط یه ریشه دارم!
-ولی بابا...
-ببخشید!

ایوا که از سرمیز بلند شده بود سرفه‌ای کرد و ادامه داد.
-ببخشید ولی ترک میز غذا بدون اطلاع قبلی جزو آداب غذا خوردن نیست. ما همگی دوستان هم هستیم. چه اشکالی داره که...

نگاهی بین سه نفر رد و بدل شد. رفتن به آمازون از بابازون، حتی از آنچه که به نظر میرسید سخت‌تر شده بود.

"آن طرف ماجرا"

ایوا دماغش را بالا کشیده. تا زانو در شن فرو رفته بود و نمیدانست کجاست. تا جایی که به یاد می‌آورد، لحظاتی قبل در یه جنگل انوبه با اعضای تیشم به سر میبرد. گرچه خب هیچ وقت به حافظه‌ی او اطمینانی نبود.
جای نیش مارش را محکم خاراند.
_هی پس... بچه ها کجان؟ اینجا بیابونه؟ اینا... آسمون خراشن؟

زنی‌با کفش پاشنه بلند و غرق در شن به او نزدیک شد.
_عزیزم دلیل نمیشه چون بیابونه، شهر نداشته باشه. راه شهر از اون وره.

ایوا به زن که موقع راه رفتن شن را به هر طرف میپاشید نگاه کرد. به دیدن آدم های رندوم در خیابان که به سویش می‌آمدند و شروع به صحبت میکردند، عادت داشت.
_پس راه شهر از اون طرفه... باید به کوییدیچ برسیم.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین

از جاروی جیغ تا مرلین

پست اول


- خانم‌ها و آقایان، جهت حفظ ایمنی شما مهمان‌داران نحوه استفاده از تجهیزات ایمنی هواپیما را به شما نشان خواهند داد. خواهش‌مندیم به نمایش موارد ایمنی توسط مهمان‌داران با دقت توجه فرمایید.

تاتسویا بدون توجه به ایوایی که کنارش با کیسه‌های استفراغ موشک درست می‌کرد، به مهمان‌دار مشنگ زل زده بود و تلاش می‌کرد چشم‌ها و دست‌هایش را باهم هماهنگ کند.

- کمربند ایمنی.

مشنگ مهمان‌دار، کمربندی مشکی‌رنگ را مقابل مسافران گرفت. دختر سامورایی بدون وقت تلف کردن، کمربند کاراته‌اش را بیرون کشید و مقابل صورتش نگه داشت. مهمان‌دار کمربندش را تکان داد، تاتسویا هم همینطور. مهمان‌دار حلقه ی فلزی را داخل قلاب کمربند انداخت اما کمربند تاتسویا، حلقه و قلابی نداشت پس به یک گره تر و تمیز پاپیونی رضایت داد.

- ماسک اکسیژن.

مهمان‌دار خم شد و از روی صندلی کناری‌اش وسیله ی مشنگی دیگری برداشت.

- چنان‌چه فشار هوای داخل کابین ناگهان کاهش یابد، یک ماسک اکسیژن از محفظه بالای سر شما پایین خواهد افتاد.

گوش‌های تاتسویا تیز شدند. ماسک اکسیژن دشمنی بود که هنگام بروز خطر، از بالای سر به آن‌ها حمله می‌کرد. دستش به سمت کاتانا رفت که به او قوت قلب بدهد اما بعد به یاد آورد که کاتانا را در ایست بازرسی تحویل داده. دوباره حواسش جمع مشنگی شد که با ماسک خطرناک کشتی می‌گرفت. خب اگر آن مرد می‌توانست با دست خالی با چنین دشمنی کشتی بگیرد، قطعا تاتسویا هم می‌توانست. خیالی نبود.

- خانم‌ها و آقایون، کاپیتان صحبت می‌کنه. به دلیل وضعیت بد آب و هوایی، هواپیما دچار نوسان خواهد شد. لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید و به راهنمایی‌های مهمان‌داران توجه کنید...

پروفسور کمربند را دور پیکت محکم‌تر کرد و روبه تاتسویا و ایوا گفت:

- محکم بشینین بابا جان. یادمه توی جنگ جادویی اول که تسترالامون تو هوا رم کردن...

در همین لحظه هواپیما به شدت تکان خورد و چراغ‌ها خاموش و روشن شدند. بچه‌ای با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و بعد، آشوب به پا شد. پیکت جیغ می‌زد چون از تاریکی می‌ترسید، ایوا جیغ می‌زد چون بستنی‌اش به سقف هواپیما چسبیده بود و تاتسویا هم جیغ می‌زد چون همه جیغ می‌زدند و حتما حکمتی داشت.
- نترسید بابا جانیا چیزی نشده که!

دامبلدور که با اضطراب ریش‌هایش را می‌جوید، دستی به سر هم‌تیمی‌های وحشت‌زده‌اش کشید. با تکان بعدی هواپیما، ماسک اکسیژن از سقف جدا شد و مستقیم داخل دهان باز ایوایی افتاد که از ته دلش جیغ می‌زد. تاتسویا هم با دیدن آرامش دامبلدور، ساکت شد و پیکت هم با دیدن نور چراغ قوه ی یکی از مسافران، آرام شد.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد بعد، هواپیما دوباره تکان خورد و این بار صدای جیغ‌ها بلندتر شده بود. دامبلدور دیگر این وضعیت را برنمی‌تابید. مسابقه ی قبلی به اندازه ی کافی دردسر داشت اما حداقل زنده مانده بودند. به خودش قول داد که اگر این بار هم جان سالم به در ببرند، به خانواده‌های محروم جامعه ی جادوگری، سوپ پیاز نذری بدهد و بعد دور کوییدیچ را خط بکشد.

نگاهی دوباره به اعضای تیمش انداخت که در آن شلوغی، آرام نشسته بودند. سامورایی این بار آرام بود و روی دو انگشت شست پایش نشسته بود. درحالی که چشمانش را بسته بود، زیر لب زمزمه می‌کرد:

- ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد. ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد. ماهی در آب زلال دوام نمی‌آورد. سامورایی از تکان خوردن هواپیما نمی‌ترسد....

دامبلدور با ملایمت لبخندی به هم‌تیمی‌هایش – که بلاخره آرام شده بودند – زد. یک بار دیگر با نیروی عشق و دوپستی، موفق شده بودند تاریکی ترس را از دل‌هایشان بیرون کنند. یک بار دیگر در دل تاریکی، باریکه ی نوری دیده بود. یک بار، برای آخرین بار. دامبلدور می‌توانست انگشتان مرگ را حس کند که گونه‌هایش را نوازش می‌کردند. احتمالا مرگ از چیزی که فکرش را می‌کرد، مهربان‌تر بود و دامبلدور هم دست نوازشش را به سوی مرگ دراز کرد. مرگ کمی تعجب کرده بود اما به محض اینکه ریش‌های نرم پیرمرد صورتش را قلقلک داد، داسش را روی زمین انداخت و عقب رفت.

هواپیما برای بار پنجم تکان خورد و بعد از اینکه ماسک اکسیژن ایوا از گلویش پایین رفت، همه جا دوباره تاریک شد. تاریکی دست‌بردار نبود و این بار، آلبوس دامبلدور هم چشمانش را بست.

***


- دلت به حال مرده‌ها نسوزه هری، دلت برای زنده‌ها بسوزه. مخصوصا اونایی که بدون عشق زندگی می‌کنن.

- باشه حتما. حالا این لیوان رو سر بکش.

آلبوس صدایی که جوابش را داده بود، نمی‌شناخت. یعنی صدای ذهنش بود؟

- درسته! این اتفاقات توی ذهن تو میافته، اما چه دلیلی وجود داره که واقعی بودنش رو انکار کنی؟

با شنیدن این جمله، پروفسور چشمانش را باز کرد و با زنی روبه‌رو شد که موهای بلند و سیاهش را یک‌وری گیس بافته و روی شانه‌اش انداخته بود.

- دخترم؟
- بله؟

گفتنش برای دامبلدور سخت بود اما اگر اشتباهی پیش آمده بود، باید درستش می‌کرد.

- فکر کنم اشتباهی اومدم اینجا. منظورم اینه که خیلی زحمت کشیدی شما اومدی ولی من می‌خواستم وقتی مُردم برم اونجایی که حوری‌هاش خیلی حوری نباشن. یعنی فکر بد نکنی دخترم، بعد از مرگم...

- ولی تو که هنوز نمردی.

ولی تو که هنوز نمردی. ولی تو که هنوز نمردی. ولی تو که هنوز نمردی...

به محض اینکه این جمله در ذهنش معنی پیدا کرد، از جایش پرید.

- پیکت بابا جان؟ ایوا جان؟ تاتسویا جان؟!

تکان خوردن پیکت را در ریشش احساس کرد. پیکت هم زنده بود!

- رفتن جنگل غذا و هیزم بیارن. تو ام دیگه وقتشه پاشی و یکمی اینجا رو جارو کنی.
- اینجا؟

زن با بی‌حوصلگی نفسش را بیرون داد و جواب داد:
- بله، همینجا! مسافرخونه ی کارلا یگار، بین راه آمازون و بابازون!

دنیا دور سر دامبلدور می‌چرخید. آخرین چیزی که به یاد می‌آورد، آخرین تکان هواپیما و ضربه ی محکم تاتسویا به ماسک اکسیژنش بود.

- ببخشید دخترم... من یکمی برای درست به یاد آوردن وقایع پیر شدم. مبشه بگی ما چجوری رسیدیم اینجا؟
- با جادو.
- شما به جادو اعتقاد داری؟
- خیر.
- دقیقا با چی رسیدیم به این مسافرخونه؟
- تسترال.
- شما می‌دونی تسترال چیه؟
- خیر.

دامبلدور دهانش را باز کرد تا سوال بعدی را بپرسد اما در همین لحظه در باز شد و ایوا و دختر سامورایی وارد شدند. تاتسویا هیزم‌هارا به پشتش بسته بود و ایوا یک سبد میوه و قارچ جنگلی در دست داشت؛ یک سبد نیمه‌خالی و آبِ میوه از صورتش می‌چکید. به نظر می‌رسید هر دو از دیدنش خوشحال شده‌اند. از حرف‌هایشان فهمید که سه روز طول کشیده است تا بیدار شود و حالا در جنگلی نزدیک به آمازون، به اسم بابازون بودند و باید برای رفتن به ورزشگاه و شرکت در مسابقه ی کوییدیچ آماده شوند.

***


- خب دیگه ایوا جان، دیگه باید راه بیفتیم.

دامبلدور یک کیسه میوه ی جنگلی و یک ظرف کلوچه ی مربایی داخل کوله‌پشتی ای که از کارلا گرفته بود، گذاشت و کوله را پشتش انداخت. دست دختر سامورایی نقشه‌ای بود که مسیر رسیدنشان به ورزشگاه را مشخص می‌کرد. دامبلدور با دستي مرباییش یک نقطه ی قرمز روی نقشه را نشان داد و گفت:

- فرزندم اینجا رو برای چی علامت گذاشتی؟
- هراتفاقی هم که افتاد، پاتون رو انجا نذارین.
- ولی این وسط مسیرمونه و باید ازش رد شیم.
- به نظرم مشکل خودتونه.

دامبلدور نگاهی با سامورایی رد و بدل کرد و گفت:

- باشه فرزندم. چیز دیگه‌ای هست که بخوای بگی؟
- هیچ‌جا توقف نکنین مگه اینکه از خستگی از پا در اومده باشین. دور آتیش غریبه‌ها نشینین و باهاشون حرف نزنین.

زن با صدایی زمزمه‌مانند ادامه داد:

- مهمترین چیزی که باید یادتون باشه، اینه. نذارین مارِ‌ سفیدِ خال‌دار نیشتون بزنه... شنیدم که... چیطو بگم؟ انگار وارد یه دنــیای دیگه میشی.

دامبلدور سرش را تکان داد. از اول هم قصدش را نداشت که بگذارد که مار سفید خال‌دار نیشش بزند اما چیزی نگفت. برای آخرین بار از صاحب مسافرخانه خداحافظی کردند و بعد، به سمت ورزشگاه، راه افتادند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۲۳:۰۲:۴۰
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۹ ۲۳:۰۸:۰۴

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱:۲۶ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#99

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: جهان موازی

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۴:۲۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#98

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
ریونکلاو

vs

اسلیترین


سوژه: "میمون"


- گرمــــــــــه!
- آخه وسط تابستون، اون هم تو آمازون؟

وضع ناجوری پیش آمده بود. دیزی بیکار گوشه ای ایستاده بود و زیر ناخن هایش را تمیز می کرد و اصلا انگار نه انگار که چندی دیگر مسابقه آنها با تیم اسلیترین شروع می شد. آلنیس برای عوض کردن جو شعار می داد. جرمی شعر «عقابه میگه قار قار» را می خواند و سو هم در تلاش بود تا به آنها بفهماند وقت آن رسیده که وارد زمین شوند.
هر دو تیم وارد زمین شدند. در آن سو، تیم اسلیترین نیشخند شرورانه ای بر لب داشتند و معلوم نبود نقشه شوم در سر آنها چیست. داور جلو رفت تا توپ ها را از جایگاهشان در آورد. وقتی که در جعبه را باز کرد، ناگهان پنج میمون گنده از درون جعبه بیرون پریدند و جیغ داور را به هفت آسمان فرستادند. خنده اعضای تیم اسلیترین به هوا رفته ولی ریونی ها بیشتر تعجب کرده بودند. داور برگشت تا توپ ها را در آورد ولی تنها با یک نامه مواجه شد:
«با سلام. اینجانب رئیس فدراسیون کوییدیچ اعلام می کنم که به دلیل کمبود بودجه، در بازی کوییدیچ ریونکلاو - اسلیترین، به جای توپ از میمون هایی که چند روز پیش از درختان آمازون گیر انداخته ایم باید استفاده شود. این نامه را در شرایط کاملا عادی نوشته ام و به هیچ عنوان توسط یکی از بازیکنان اسلیترین تحت فشار قرار نگرفته ام.
با تشکر، رئیس فدراسیون کوییدیچ»

داور با صدای بلند اعلام کرد:
- رئیس فدراسیون دستور دادند که باید از این میمون ها به عنوان توپ استفاده بشه. هیچ اعتراضی هم مورد قبول نیست. همونطور که می بینید پنج میمون دارن توی زمین چرخ می زنن. یک میمون با لباس طلایی که مثلا اسنیچه، یکی هم با لباس قرمز که مثلا سرخگونه و سه تا هم خاکستری که خیر سرشون قراره بازدارنده باشه. به دلیل قحطی بودجه سوت نداریم پس با صدای جیغ من بازی شروع میشه.

همه بازیکن ها سوار جارو شدند و در جایگاه خودشان قرار گرفتند. تمامی بازیکنان ریونکلاو و همچنین همه بازیکنان اسلیترین به جز هکتور داشتند به یکدیگر اعتراض می کردند. معلوم نبود هکتور چرا آنقدر خوشحال است.

داور جیغ بنفشی کشید و مسابقه شروع شد.
آمانو سرخمون (میمون سرخگون) را به دست گرفت ولی قبل از اینکه بخواهد حرکتی بکند، سرخمون مشتی حواله آمانو کرد و پرید روی شانه جرمی.

- دِ نکن حیوون! میمون!

سرخمون پرش بلندی کرد و به مو های تری حمله ور شد و شروع کرد به کشیدن آنها.
آمانو که از حملات مداوم میمون های بازدارنده وحشی عاصی شده بود جیغ کشید:
- دیزی نظرت چیه اینا رو از من دورشون کنی؟

آلنیس داشت با چشمانش دنبال سرخمون می گشت ولی سرخمونی در کار نبود. پلاکس داشت با سرعت از دست میمون های بازدارنده جا خالی می داد و هکتور هم ویبره زنان در حالی که سرخمون سقط شده را به زور جلویش نگه داشته بود به سرعت به سمت دروازه تیم ریونکلاو می رفت. میمون ها از سر کله مهاجم ها بالا می رفتند و اجازه نمی دادند که به سمت هکتور بروند تا سرخمون را از او بگیرند.
وسط آن همهمه سو گفت:
- بچه ها کسی میمنیچ رو ندیده؟

خبری از میمون اسنیچی نبود. تا چشم کار می کرد هیچ رنگ طلایی ای وجود نداشت. البته غافل از اینکه میمنیچ، از دسته جاروی سو آویزان شده بود.
هکتور به دروازه نزدیک شده بود. هکتور داشت سرخمون را پرتاب می کرد و وقت این بود که آلنیس تصمیم بگیرد که به کدام سمت شیرجه برود. هکتور سرخمون را پرتاب کرد و آلنیس هم به سمت چپ شیرجه رفت اما سرخمون داشت به طرف دروازه دیگر می رفت...
سرخمون از پایین میله دروازه دست هایش را گرفت و شروع کرد به تاب خوردن.

- به خیر گذشت!

زمان بازی داشت سپری می شد و به خاطر دردسری که میمون ها ایجاد می کردند نتیجه هنوز مساوی و بدون گل بود. اما در آن سوی زمین، اسلیترینی ها از شدت بیخیالی هکتور کفری شده بودند. میمون ها همه چیز را روی سرشان گذاشته بودند اما هکتور عین خیالش هم نبود. اسکورپیوس در حالی که داشت با اردنگی، یک میمون بازدارنده را به سمت آمانو شوت می کرد، خود را به هکتور رساند.
- میشه بگی معنی این کار ها چیه؟
- کدوم کار ها؟‌
- همین بیخیال بودن هات! تو رختکن بهمون گفته بودی کاری کردی که برنده شیم!
- آره دیگه! رئیس فدراسیون رو محبور کردم به جای توپ از میمون استفاده کنه تا تیم ریونکلاو به دردسر بی افته!

ناگهان یکی دیگر از بازیکنان فریاد کشید:
- آخه عقل کل برای ما هم دردسر درست کردی!

جرمی و آمانو از فرصت استفاده کردند و با پاس کاری به دروازه نردیک شدند. سرخمون دست آمانو بود و آمانو این فرصت را داشت تا آن را به سمت حلقه های دروازه پرتاب کند. آمانو سرخمون را پرتاب کرد ولی میمون بازیگوش همان بلایی را سر آمانو آورد که سر هکتور هم آورده بود. چاره ای نبود؛ او از تاب خوردن خوشش می آمد. جرمی خودش را به پشت سرخمون رساند و با اردنگی او را راهی دروازه کرد.

- جـــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ! گل برای ریونکلاو!

همه تیم ریونکلاو شادی می کردند و داور جیغ جیغو هم در حال جیغ کشیدن بود. در حین همین شادی ها میمون های بازدارنده از سر و کول همه بالا می رفتند.

بازی از سر گرفته شد. دوباره همان آش و همان کاسه. به نظر می رسید زمان بازی رو به پایان است.

- هکتور به خودی زدی. برد ریون قطعی شد.
- آیا متوجه نبود گزارشگر نشده اید؟
- کمبود بودجه؟
- معجون های خواب آور هکتور!

بازی گزارشگر نداشت و داور هم از آن زاویه نمی توانست همه جا را ببیند. برای همین تیم اسلیترین تصمیم گرفتند به ضرب و شتم روی بیاورند. هر کدام رفتند سراغ یکی از بازیکنان ریونکلاو. پلاکس با مشت رفت توی دهان جرمی. هکتور با شیشه معجون می کوبید توی سر تری. هر کدام از بازیکنان به نحوی در حال کاشتن بادمجان زیر چشم و روی پیشانی بازیکنان بودند.
سرخمون دست پلاکس افتاده بود و به دروازه نزدیک بود. آلنیس دست و پا شکسته خود را به سختی به سمت پلاکس حرکت می داد ولی پلاکس راحت تر از او می توانست حرکت کند. پلاکس آلنیس را جا گذاشت و به هر زوری بود سرخمون را وارد دروازه کرد.

- گـــــــــــــــــــــــــــل!

صدای جیغ نیامد.

- داور گـــــــــــل! داور؟
- داور رفته گل بچینه جیغ بکشه!

حتی داور هم حواسش به بازی نبود.
هکتور و یارانش که حسابی حریفانشان را به فنا داده بودند، تا تیم ریونکلاو بخواهد به خودش بی آید رفتند و چند گل دیگر هم زدند.
ریونکلاو باخت خود را به چشم می دید. جرمی سرش گیج می رفت. دیگر حالش از هر چه میمون در دنیا بود به هم می خورد. ناگهان متوجه میمنیچ شد که از دسته جاروی آمانو آویزان شده بود ولی چون سرش گیج می رفت به درستی نتوانست رنگ لباس میمون را تشخیص دهد و فکر کرد که یک میمون بازدارنده است. به سمت میمون رفت و لگدی به سمتش پراند. میان دو پای میمون، میزبان پای جرمی شد. میمون مفلوک دست هایش را ول کرد و شروع کرد به سقوط کردن. میمون همینطور داشت پایین می رفت و قرار بود تا چند ثانیه دیگر با صورت یکی از بازیکنان ریونکلاو برخورد بدی داشته باشد. سو با دست های باز روی زمین افتاده بود. وقتی به خود آمد تلو تلو خوران از جا بلند شد:
- اینجا... چه خ‍... خبره؟

صورت سو توسط میمون آسفالت شد و دیگر چیزی ندید.

سو چشم هایش را آرام باز کرد. آسمان تمام سفید بود. شاید هم آسمان نبود. وقتی دور و برش را نگاه کرد تخت هایی را دید که هم تیمی هایش روی آنها بستری و خواب بودند؛ و البته یک نامه روی پایش که لینی نوشته بود و حاکم بر برنده شدنشان بود.


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#97

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
اسلیترین

VS

ریونکلاو



خورشید از وسط آسمان بلند زمین کوییدیچ، بر فرق سر تیم اسلیترین می‌تابید.
اعضای تیم با لباس های گران قیمت اطراف زمین نشسته بودند و انتظار می‌کشیدند که سر و کله هکتور از دور پیدا شد:
_ زود باشید زود باشید وقت نداریم.

پلاکس پوفی کشید و روزنامه دیلی پرافت را از کیفش بیرون آورد:
_ حالا یک مااااه وقت داریما! مگه می‌خوایم بریم جام جهانی.

و در حالی که خمیازه میکشید به روزنامه خیره شد.
هکتور از بین توپ هایی که در دست داشت بلاجری بیرون آورد و به سمت پلاکس پرتاب کرد.
توپ در هوا چرخید و چرخید و وقتی فاصله ای تا پلاکس نداشت با فریاد سهمگینی متوقف شد.

_ اینجاروووو ببینیییییین!

پلاکس از روی بلاجری که روی زمین بیهوش شده بود رد شد و روزنامه را به دست هکتور داد:
_ درمورد کوییدیچ امسال یه قانون جدید هست.

بلاتریکس دست از تمرین کردن برای پرتاب کروشیو بدون چوبدستی و همزمان با حرکت جارو برداشت و خودش را به آنها رساند.
چند ثانیه بعد اسکورپیوس و گابریل هم دوان دوان جلو رفتند و چهار سر بزرگ وارد روزنامه شد:
_ وای چه وحشتناک!
_ این مسئله جدی که نیست؟
_ مشکلات اقتصادی هاگوارتز به داورای کوییدیچ هم فشار آورده.
_ باید بریم آمازون.

بلاتریکس با آخرین جمله برنامه تمرینی تیم برای یک ماه باقی مانده را مشخص کرد.
اما تیم خسته تر از این حرف ها بود.

_ آخه مگه مسخره بازیه؟ میمون چه میفهمه کوییدیچ چیه؟ میمون چه میدونه جارو چیه؟ میمون چه میدونه دروازه کجاست؟

هکتور ویبره زنان سعی کرد اسکورپیوس را قانع کند:
_ بیا از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم، ما هم آمازون میریم، هم میمون میبینیم، هم بعد از بازی نفری یه میمون دست آموز خواهیم داشت.

_ تازه از همه زوایای میمون ها هم میتونیم نقاشی بکشیم!

ذوق پلاکس با نگاه آتشین بلاتریکس خشک و محو و نابود شد:
_ به هرحال کاریه که شده. فردا صبح بعد از نماز طلوع خورشید حرکت میکنیم. به نفعتونه آماده باشید.

همه به سمت خوابگاه راه افتادند. پلاکس روزنامه اش را از هکتور گرفت و یکبار دیگر نگاهش کرد:
_ در یکماه باقیمانده تا شروع مسابقات، بازیکنان می‌باید یک میمون دست آموز تهیه کرده و اورا تعلیم دهند.
امسال به علت شیوع بیماری مرموز، میمون ها به جای جادوآموزان مسابقه خواهند داد.

سپس در حالی که آناتومی بدن میمون را تصور میکرد و فریاد های بلاتریکس را بابت تاخیرش میشنید پشت سر بقیه دوید.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

صبح فردا_ گوشه‌ای از جنگل های آمازون

هکتور بلاخره موفق شد پلاکس را در یکی از پاتیل هایش جا بدهد:
_ همون تو بشین در و دیوار پاتیلو نقاشی کن. اینجوری که کل یک ماهو باید صبر کنیم تا تو درختای جنگل رو بکشی.

و در پاتیل را روی سر پلاکسِ معترض محکم کرد.

_ پس چرا اینورا هیچ میمونی نیست؟

این را عضو جدید تیم، سیستم کنترل هوشمند گفت و با پاسخ صریح بلاتریکس مواجه شد:
_ چون باید بگردیم.

بعد از ساعاتی گشتن، بلاخره بازیکنان، خسته و کوفته گوشه ای نشستند تا نفسی تازه کنند.

_ عَه عوو عَه عوو.
_ ترو مرلین بذارین بیام بیرون، قول میدم فقط یه طراحی ابتدایی بکشم ازش.

اعضا بدون توجه به فریاد های پلاکس به سمت میمونِ عَه عوو کن برگشتند.

_ باید بگیریمش!

و همگی بعد از شنیدن صدای هکتور از زمین کنده شدند و به سمت میمون دویدند؛ میمون اما وحشت‌زده شروع به تاب خوردن روی شاخه ها کرد و راه رفتی بدون برگشت را در پیش گرفت.
دویدن میمون و پشت سرش بازیکنان کوییدیچِ اسلیترین هرلحظه تند تر میشد و سرانجام با توقف کنار پرتگاهی به پایان رسید.
هکتور با خستگی پاتیل حاوی پلاکس را روی زمین گذاشت و اجازه داد بیرون بیاید. با خروج پلاکس چوبدستی بلاکتریکس روی سینه اش قرار گرفت:
_ وسایل نقاشی بیرون بیاری در جا مردی، مفهومه؟

پلاکس با تکان دادن سر تایید کرد. نگاه ها چرخید و به پایین پرتگاه ختم شد. درختان بلند با فاصله از هم زمین را فرش کرده بودند و...
_ چقد میموووون!

اسکورپیوس هرگز در عمارت مالفوی ها اینهمه میمون یکجا ندیده بود. اما برای گابریل فقط بردن مسابقه مهم بود:
_ باید بگیریمشون!

بلاتریکس، گابریل و پشت سرشان پلاکس، اسکورپیوس، هکتور، سیستم کنترل هوشمند، تینر و دروازه، فریاد زنان از پرتگاه پریدند.
موجی از وحشت میان میمون های بخت برگشته راه افتاد. هرکدام به گوشه ای میدویدند و تلاش میکردند مورد اصابت طلسم بلاتریکس قرار نگیرند.
ولی بلاتریکس مصمم تر از این حرف ها بود و در عرض چند دقیقه مقدار زیادی میمون بیهوش روی دست آمازون گذاشته بود.

کمی آنطرف تر پلاکس دست هایش محکم نگه داشته بود تا دفتر و مداد را در کوله پشتی کوچکش بیرون نکشد:
_ اینهمه سوژه... اینهمه آناتومی جدید... اینهمه میمون با شکل ها مختلف... آیییی... .
_ بگیرشون پلاکس بگیر، یکی رو بگییییر!

هکتور فریاد زد و روی یک میمون در حال ویبره که از ابتدا زیر نظر داشت شیرجه زد:
_ قول میدم بهت موز بدم.

گابریل دور از هیاهو تینر را در دست گرفته بود و قفسی که برای گرفتن میمون آورده بودند تمیز میکرد:
_ این قفسه تو اتاق پلاکس بوده؟ چقد رنگ ریخته روش.

و باز مشغول تمیز کردن شد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هاگوارتز_ مسابقه کوییدیچ اسلیترین و ریونکلاو

_ میمون های دست آموز هر تیم کنار زمین ایستادن و منتظر هستن که وارد زمین بشن. به به چه میمون های دست گل و آقایی هم هستن.

گزارشگر با ذوق کلمات را به میکروفون میکوبید و با تمام توان فریاد میکشید.
_ حالا بازیکن ها وارد زمین میشن. تربیت کننده ها گوشه زمین وایمیسن و چقدر هم استرس دارن.
از تماشاچی های عزیز درخواست میشه ماسک هاشونو درنیارن تا به سلامتی شون لطمه وارد نشه. داور سوت می‌زنه... بازی شروع میشهههههههه!

موجی از فریاد از بین تماشاچی ها گذشت. میمون های تیم ریونکلاو روی جارو ها پریدند و با گرفتن توپ مشغول بازی شدند.
میمون ها اسلیترین هم روی جارو پریدند. یکی از آنها به سمت دروازه رفت و روی دروازه را با بدنش پوشاند.

چینش بسیار بی نقصی به نظر می رسید. یکی دیگر از میمون ها هم پریده بود روی کله‌ ی میمون تیم حریف و انگشتانش رو توی چشمش فرو کرده بود و اصوات نامفهوم از خودش در می آورد‌. مهاجم ها هم بلاجرها را گرفته بودند و داشتند به سمت هم پرتابشان می‌کردند. میمون جستجوگر اسلیترینی هم جاروی جستجوگر ریونکلاوی را از زیرش بیرون کشیده و داشت با همان جارو توی سر و صورتش می‌کوبید.

بازی بسیار طوفانی شروع شده بود.

_ مربی های ریونکلاوی دارن به ستوه میان. به سمت مدیر مدرسه بر می‌ گردن و به وضعیت موجود اعتراض می‌ کنن... بذارید ببینیم نظر مدیر مدرسه چیه...

نگاه ها روی حسن مصطفی برگشت.

_ ووی ووی ووی!

و این تنها واکنش او بود.

یکی از میمون های مدافع رو به روی دروازه ایستاد و یک چوبدستی بیرون آورد.

_ میمون مدافع تیم اسلیترین چوبدستی داره! چوبدستی شو به سمت مهاجم ریون میگیره... .
_ عا عو عَه عو.
_ میمون مهاجم ریونکلاو روی زمین میوفته، از حال میره!
بقیه میمون های ریون ترسیدن، یه مهاجم از اسلیترین گوشه زمین وایساده و موهای میمون هایی که رد میشن میکنه و... هی! داره موی میمون های دیگه رو میریزه تو پاتیل و بعدش با خوشحالی میلرزه؟ این وضعیت واقعا غیر قابل تحمله. من به سهم خودم می خوام اعتراض...

تق!

به نظر می رسید میمون های اسلیترینی زیاد از گزارشگر خوششان نمی آمد و کمی محکم توپ را پرتاب کردند، چون در اثر ضربه درجا از حال رفت.


تماشاچی ها ماسک هایشان را پایین داده بودند و به میمون های بی‌گناه بد و بیراه می‌گفتند. میمون های مودب و بیچاره ی ریونکلاوی با غصه به مربی هایشان نگاه می‌کردند و نقشه ی استراتژیکی که یاد گرفته بودند و الان به هیچ دردشان نمیخورد را مرور می کردند و تربیت کنندگان اسلیترینی هم با افتخار به میمونهای تربیت شده نگاه میکردند.

آخرین میمونِ مهاجم که موهایش را گوجه ای بالای سرش بسته بود، بومی بالای سکوی تماشاچیان گذاشته بود و در حالی که سعی میکرد میمون تربیت شده زیر دست تینر را با پاهایش خفه کند، وضعیت درهمِ زمین را نقاشی میکرد.


کمی پایین تر هم پلاکس به میمونش نگاه میکرد، قند در دلش آب میشد و منظره رو به رویش را روی دستگاه کنترل هوشمند حک میکرد.

پایان



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#96

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
ریونکلاو

Vs

اسلیترین

میمون!
(خودتی)



- بیاین بیاین. بدویین. سو یه سورپرایز خفن برامون داره.
- چی هست حالا این وقت شب؟
- نمی‌دونم. منم قراره مثل شما سورپرایز شم.

بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو نگاه پر از شک و تردیدی به هم می‌ندازن و همراه لینی وارد رختکن می‌شن. جایی که سو منتظر ملحق شدنشون بود.

- ســـــورپــــرایـــــــ... هان؟

لینی که خوش‌حال و خندان برای جو دادن بیشتر این دیالوگو به زبون آورده بود، ناگهان با دیدن صحنه‌ای که رو به روشون قد علم کرده فکش رو زمین میفته.
وضعیت باقی بازیکنای تیم هم بهتر نبود. اونا با چهره‌هایی غرق در تعجب و شگفتی به اون چه که جلوشون بود خیره می‌شن. هفت عدد لباس که به شکل میمون طراحی شده بود!

- ها ها ها. مطمئنم این یه شوخی بامزه بود. سورپرایز اصلیو رو کن سو. شوخی بود بچه‌ها جدی نگیرین.

این‌بار نوبت سو بود تا قیافه‌ی متعجب به خودش بگیره.
- چی داری می‌گی لینی؟ این همون سورپرایز منه دیگه.

بازیکنان تیم دقایقی رو صرف این می‌کنن تا هاج و واج به هم نگاه کنن. بالاخره بعد از چند دقیقه یکیشون چرخه رو می‌شکونه و لب به سخن می‌گشایه.
- یعنی واقعا قراره میمون بشیم؟
- چرا که نه! ما تو ورزشگاه آمازون مسابقه داریم. بهتر نیست لباسی که می‌پوشیم با سنت‌های ورزشگاه جور باشه؟
- سنت ورزشگاه اینه که میمون بشیم؟
- بازی با کلمات نکن. ما ریونکلاوی هستیم، اگه ما روشن‌فکر نباشیم و خودمونو با محیط وفق ندیم پس کی بده؟ لباس تیم کوییدیچ ریونکلاو برای مسابقه با اسلیترین، میمون خواهد بود!

سو حتی مهلت نمی‌ده کسی بخواد مخالفت کنه و سریعا اضافه می‌کنه:
- یکی یکی بیاین جلو پرو کنین تا مطمئن شم سایز لباسا درسته.

بازیکنان تیم دوست نداشتن چنین صفی تشکیل بدن، خصوصا اگه مجبور می‌شدن نفر اولی باشن که تو لباس میمون بین بقیه ظاهر می‌شه! سو که متوجه این موضوع شده با ایده بهتری جلو میاد.
- خیله خب چطوره همه‌مون همزمان با هم لباسا رو بپوشیم؟

دقایقی بعد

هفت میمون در انواع و اقسام سایزها و طرح‌ها وسط رختکن کوییدیچ وایساده بودن و سرگرم بررسی قیافه همدیگه بودن!

- من یه میمونِ چهار دست و پای گرگی هستم.
- منم یه میمون کوچولوی بالدارم!

آلنیس و لینی که حیوونای جمعِ انسانیِ تیم بودن، میمون‌های جالب توجهی شده بودن! سو واقعا برای لباس میمونیِ لینی بال گذاشته بود، و لباس آلنیس هم میمون گرگی بود با پوزه! این همه توجه به جزئیات برای بازیکنان تیم باورکردنی نبود. اما پنج نفر دیگه کاملا شبیه میمون‌های عادی بودن و فقط در قد و اندازه با هم تفاوت داشتن.

سو که تمام مدت دست به چونه ایستاده بود و با دقت سرتاپای کل تیمو برانداز کرده بود، با چهره‌ای که مشخص بود کاملا به خودش مفتخره می‌گه:
- عالیه! لباس همه‌تون اندازه‌س.

البته این چهره مفتخر رو باقی بازیکنان تیم نمی‌بینن. چون صورت سو پشت کله‌ی میمونی که رو سرش جا خوش کرده بود پنهان شده بود و فقط چشما و دماغ و دهنش از تو سوراخ‌ها مشخص بود.

همین باعث می‌شه نکته‌ای به ذهن دیزی برسه.
- سو چطوری همدیگه رو تشخیص بدیم؟ به جز لینی و آلنیس، همه‌مون میمونای مشابهیم!
- راس می‌گه. اگه وسط بازی کوافلو به مدافع پاس بدم چی!
- به نظر پروژه شکست خورد.
- ما خیلی دوست داشتیم این لباسا رو بپوشیم، ولی خب نشد دیگه سو.
- آره این مشکل بزرگیه و ما علی‌رغم میل باطنیمون باید دست رد به سینه لباس‌ها بزنیم.
- حیف شد. تازه داشت خوشم میومدا!

سو تا اون لحظه متوجه این مشکل نشده بود و تو فکر فرو می‌ره. بازیکنان تیم با خوش‌حالی نگاه موفقیت‌آمیزی به هم می‌ندازن.

- باورم نمی‌شه دیزی! ایده‌ت محشر بود!

دیزی مات و مبهوت اشاره‌ای به خودش می‌کنه.
- چی؟ من؟ ایده محشر؟ به روونا که اشتباه شنیدی سو.
- چرا متوجه نیستین؟ این مشکل می‌تونه برای ما نقطه قوت محسوب بشه! می‌تونیم تغییرات ریزی تو لباس بدیم که فقط خودمون متوجهش باشیم، اما تیم رقیب نتونه ما رو از هم تشخیص بده!

کم‌کم ذهن‌های ریونکلاویِ بازیکنان شروع به منور شدن می‌کنه.
- حتی شاید من بتونم گاهی قایمکی در نقش مدافع چند تا بلاجر پرت کنم سمتشون.
- کی گفته ما یه جستجوگر داریم؟ هرکی اسنیچو دید بگیردش خودشو جستجوگر جا بزنه.
- من و لینی چی پس؟
- شما برای این هستین که بهمون شک نکنن. از قصد که بقیه لباسا مثل هم نشده!

بازیکنان تیم که تا چند دقیقه پیش کاملا مخالف پوشیدن لباس‌های میمونی بودن، حالا با ایده‌های جدیدی که مطرح شده بود از موضع قبلی خودشون عقب‌نشینی می‌کنن.

- منتظر چی هستین پس؟ لباسا رو در بیارین تا سریع یکم تغییرات بدیم. تو تمرینات بعدی هم همه به جز لینی و آلنیس باید تو هر سه پست مهاجم، مدافع و جستجوگر بازی کنن تا آماده‌ی تغییر پست‌های احتمالی تو بازی باشیم.

لینی و آلنیس نمی‌دونستن باید خوش‌حال باشن که تمریناتشون دوبله نخواهد شد، یا ناراحت باشن که بخشی از این نقشه جدید نیستن. به هر حال همه به سرعت مشغول در آوردن لباساشون می‌شن.

همگی در دل روونا رو صد هزار مرتبه شکر می‌کنن که بازی‌ها به خاطر جرونا بدون تماشاچی برگزار می‌شه. هرچند همون هفت بازیکن رقیب و داور مسابقه کافی بودن تا این خبر بخواد به گوش کل هاگوارتز... یا شاید حتی دنیا برسه!

روز مسابقه، رختکن کوییدیچ ریونکلاو

شش میمون دور یک میمون که در مرکز رختکن ایستاده بود جمع شده بودن و مشغول شنیدن توصیه‌های پایانی قبل از شروع مسابقه بودن.
- حواستون باشه، اصلا مهم نیست پستتون توی بازی چیه یا کسی که بغلتون وایساده کیه، اگه لازم بود مهاجم باشه کوافلو بهش پاس می‌دین!

تری از شدت هیجان ناگهان تیک عصبیش فعال می‌شه و لگدی با پای راستش به بغلی می‌زنه.
- آخ ببخشید... خواستم بگم من اینقد تو همه پستی تمرین کردم که دیگه یادم نمیاد پست اصلیم چی بود اصلا.

سو که این چند روزه کلا زده بود رو فاز مثبت‌اندیشی بازم می‌گرده و نکته مثبت حرف تریو بیرون می‌کشه.
- دقیقا! شما همه پستا رو خوب تمرین کردین، پس باید خوب جا گیری کنین و کاملا آماده‌ی این باشین که در هر لحظه از بازی چه پستی براتون بهتره... حالا بزنین قدش تا بریم.

هفت میمون می‌زنن قدش و پشت سر کاپیتان از رختکن خارج می‌شن و به درون زمین ورزشگاه قدم می‌ذارن. به محض ورود به صورت ناخودآگاه دهنشون از شگفتی باز می‌شه. اونا مستقیما با پورت‌کی توی رختکن ظاهر شده بودن و فرصتی برای دیدن ورزشگاه به جز توی عکسا پیدا نکرده بودن. حالا که از نزدیک به داخلش قدم گذاشته بودن، متوجه شکوه و عظمتش در مقابل زمین مسابقات هاگوارتز می‌شن.

سه حلقه‌ی بلند در دو طرف ورزشگاه قرار داشت که انواع و اقسام گیاه‌های پیچکی به دورش حلقه زده بودن. طوری که بدنه‌ی اصلی حلقه اصلا مشخص نبود و حتی نمی‌شد حدس زد از چه جنس یا رنگیه. خیزش این همه گیاه به دور حلقه‌ها باعث شده بود تا حشرات مختلفی به دورش جذب بشن و اطرافش بال‌بال بزنن یا روش جاخوش کنن.

چمن‌های ورزشگاه بلند بودن و قارچ و انواع و اقسام گیاهان دیگه جای جای زمینش به چشم می‌خوردن. کاملا مشخص بود که یه تیکه از زمین جنگل زیر پاشونه و حتی زحمت پاک‌سازی و یک‌دست کردن زمین به تنها چمن رو ندادن. شاید هم حرکتی از روی قصد بوده تا ورزشگاهی در قلب آمازون بودن رو حفظ کنه. هیچ‌کس از این بابت شکایتی نداشت، چون هم مسابقه در آسمون بود و نه زمین، و هم حسی که به اونا القا می‌کرد و متفاوت از ورزشگاه‌های معمولی بود، دوست‌داشتنی بود.

بازیکنان تیم نگاهشونو از زمین برمی‌دارن و به اطراف می‌ندازن. دور تا دور ورزشگاه از درخت‌های بلندی پوشیده شده بود که تا عمق آسمون بالا رفته بودن و حتی اجازه نمایان شدن خورشید رو هم نمی‌دادن، چه برسه به خودنمایی اشعه‌های خورشید که به سختی راهی برای عبور و روشن کردن محیط ورزشگاه پیدا کرده بودن.

از این نظر ورزشگاه کمی تاریک‌تر از حد معمول به چشم میومد. ولی همین تجمع درختان بلند و در هم گوریده بود که باعث شده بود این ورزشگاه کاملا از چشم مشنگ‌ها دور بمونه و کسی حتی حدس وجود مکانی به این شگفت‌انگیزی در وسط جنگل رو نده. البته به نظر میومد با جادو درختا بیش از انتظار به روی جایی که باید سقف ورزشگاه می‌بود خم شدن و به همین جهت ورزشگاهی سرباز بود که حتی آسمونش با درختان احاطه شده بود. پیچک‌ها و شاخ و برگ‌هایی که از درختا تا میونه‌ی زمین آویزون شده بودن زیبایی ورزشگاه و حس حضور در اعماق جنگل رو چند برابر می‌کرد.

بعد از محیط پوشیده از درخت اطراف ورزشگاه، این جایگاه تماشاچیا بود که توجهات رو به خودش جلب می‌کرد. چون تمام جایگاه‌ها خالی از تماشاچی بود، صندلی‌های سنگی و چوبی که جلبک بسته بودن و حتی بعضی به لونه پرندگان تبدیل شده بودن، به وضوح نمایان بود. این ورزشگاه از همه نظر زیبا و بی‌نظیر بود و حس پا گذاشتن تو جنگل‌های آمازون رو به خوبی به حضار انتقال می‌داد.

بالاخره با رسیدن به مرکز زمین، فرصت تماشای این ورزشگاه با شکوه به پایان می‌رسه و دو تیم مقابل هم قرار می‌گیرن.

- از دور که دیدم باورم نشد. اما گویا حقیقت داره. شما چرا میمون شدین؟

اسکورپیوس اینو می‌گه و ناگهان کل تیم اسلیترین از خنده منفجر می‌شه و حتی در تاریخ ثبت می‌شه که چندتاشون از شدت خنده، اشکشون جاری می‌شه.
ریونکلاوی‌ها اصلا با چنین برخوردی شوکه نمی‌شن، چون کاملا انتظار داشتن که مورد تمسخر همگان قرار بگیرن و اتفاقا از قبل خودشونو براش آماده کرده بودن.

- حداقل تو تیممون اشیا نداریم و همه‌مون آدمیم.

سه اشیای تیم اسلیترین هرکدوم به شیوه‌ی خودشون چشم‌غره‌ای به سمت جرمی و باقی بازیکنان تیم ریونکلاو می‌رن.

- راستش دوتاتون که گرگ و پیکسی هستین، اما در کل الان میمون هستین نه آدم.

و دوباره شلیک خنده‌ی اسلیترینی‌ها به هوا بلند می‌شه. سو اما خشنود می‌شه که توجه همه به مسخره کردنشون جلب شده، نه این که چون حتی صورتشون پوشیده، از هم قابل تشخیص نیستن. بنابراین رو به داور می‌کنه که همراه با جعبه‌ی توپ‌ها به اونا ملحق شده بود.
- آقای مصطفی، از نظر شما ایرادی داره که ما بعنوان ریونکلاوی‌های روشن‌فکرِ هاگوارتز خودمونو با ورزشگاه آمازون هماهنگ کردیم و لباس میمون پوشیدیم؟

حسن مصطفی کمی ووی ووی می‌کنه و از خنده ریسه می‌ره که ریونکلاوی‌ها نمی‌دونن برحسب عادت همچین کرده یا چون اونا با لباسای میمونی با نمک شدن این حرکتو ازش بیرون کشیدن.
البته برای اسلیترینی‌ها کاملا واضح بود، چون به محض بلند شدن صدای خنده‌ی حسن اونا هم دوباره خندیدنشونو از سر می‌گیرن.

- عیبی نداره. اتفاقا خوشم اومد. بیاین یه عکس دسته‌جمعی از تیمتون بگیرم. هم برای پیام امروز می‌فرستم هم درخواست می‌دم تا برای همیشه به تالار افتخارات ورزشگاه آویزون کنن بلکه بقیه هم یاد بگیرن و با سنت‌های ورزشگاه هماهنگ شن. ووی ووی ووی.

عکس؟ پیام امروز؟ نصب در ورزشگاه؟ ریونکلاوی‌ها انتظار این یکی رو نداشتن. در حالی که شوکه شدن با نگاه‌های وحشت‌آمیزشون به دست و پای هم میفتن تا یکی اونا رو از مسخره خاص و عام شدن برای همیشه و تا ابد نجات بده!

- حالا لازم نیست اینقدرم بزرگش کنیم، همچینم کار خاصی نکردیم. بازیو شروع کنیم دیگه. بیش از این وقت تلف نشه.

آمانو اینو می‌گه و به هم تیمیاش خیره می‌شه. همه با حرکت سر حرفشو تایید می‌کنن و بهش قوت قلب می‌دن.

- ووی ووی ووی. شکسته نفسی نفرمایین. وقت زیاد داریم. جمع شین عکس بگیرم.

همه ابتدا نگاهی به معنای "همه‌ش تقصیر توئه، بعدا داریم برات" به سو می‌ندازن و بعد کنار هم جمع می‌شن تا حسن عکسشونو بندازه. به محض این که عکس گرفته می‌شه و اسلیترینی‌ها مقادیری به ریش ریونکلاوی‌ها می‌خندن، با صدای سوت داور مسابقه شروع می‌شه.

طبق معمول یوآن آبرکرومبی نتونسته بود جلوی خودشو بگیره و حتی جرونا مانعش نشده بود و به هر نحوی بود خودشو به ورزشگاه آمازون رسونده بود تا گزارشگری مسابقه رو برعهده بگیره.
- تماشاچیان عزیزی که از خوابگاه‌هاتون در هاگوارتز به ما پیوستین، همونطور که همگی از استعدادهای بی‌نظیر من در زمینه گزاشگری مطلع هستین، این شما و این هم مسابقه بین دو تیم اسلیترین و میمو... چیزه یعنی ریونکلاو! ببخشید منو آخه ریونکلاویا لباس میمون پوشیدن! خواستم بگم هرچقدرم مسابقه بی‌مزه باشه خودم براتون بانمک می‌کنمش، اما همین لباسای میمونی ریونکلاو کافیه تا بهتون قول یه مسابقه جذاب رو بدم. کاش اینجا بودین تا تو این ورزشگاه باعظمت و قشنگ، این مسابقه رو تماشا کنین. جا داره یه تشکر ویژه از حسن مصطفی مدیر هاگوارتز داشته باشیم که برای جلوگیری از کسل شدن مسابقات بدون تماشاچی، مجوز حضور تو ورزشگاه‌های زیر نظر وزارت سحر و جادوی بریتانیا رو گرفتن تا جذابیت به مسابقات تزریق بشه!

با شروع مسابقه، جرمی کوافلو به آمانو پاس می‌ده. آمانو تا نزدیکی دروازه یک تنه جلو می‌ره، اما وقتی تینر به حالت تهدید آمیزی شروع به شل و سفت کردن درش می‌کنه، آمانو می‌ترسه!
- الانه که این وحشی بشه محتواشو خالی کنه رو من. یکی بیاد کوافلو بگیره.

دو مهاجم دیگه‌ی بازی نزدیکی دروازه جا گرفته بودن تا برای گل زدن آماده بشن و فاصله زیادی با آمانو داشتن. اما دیزی که همون حوالی در حال دور کردن بلاجری بود، با شنیدن این حرف ناگهان تغییر مسیر می‌ده و چماقشو تو لباسش مخفی می‌کنه. آمانو به محض دیدن دیزی کوافلو بهش پاس می‌ده. تینر سعی می‌کنه در لحظه آخر با پرتاب درش مسیر کوافلو تغییر بده، که موفقم می‌شه! درِ تینر یکراست با کوافل برخورد کرده و باعث تغییر مسیرش می‌شه. خوشبختانه کوافل دقیقا به سمتی که سو بود می‌ره و توی دستاش قرار می‌گیره.

- تینر مسیر کوافلو تغییر می‌ده، اما یه میمون ریونکلاوی اونو می‌گیره و یکراست به سمت دروازه شوتش می‌کنه. منظورم از دروازه، دروازه‌بان تیم اسلیترین بود نه دروازه تیمشون! ولی وقتی که چیزی نمونده بود کوافل داخل تورهای دروازه مشنگی جا خوش کنه، یه میمون مهاجم دیگه که کنار دروازه منتظر بود، دروازه واقعی منظورمه، سر می‌رسه و در آخرین لحظه جهت کوافلو عوض می‌کنه و گل! اولین گل برای تیم ریونکلاو ثبت می‌شه! اوه گزارش این بازی سخت‌تر از اون چیزیه که فکرشو بکنین! واقعا کی جز من می‌تونست تفاوت این دروازه‌ها رو اینقد واضح براتون شرح بده؟

بازی دنبال می‌شه و ریونکلاو مدام بین بازیکنانش تغییر پست می‌ده. مهاجما و جستجوگر تیم، چماق تو لباسشون جاسازی کرده بودن که در وقت نیاز درش بیارن و جایگاه مدافع رو از آن خودشون کنن. دیزی هم هر وقت لازم بود چماقشو مخفی می‌کرد و در نقش مهاجم گلی به ثمر می‌رسوند.

- حالا لینی رو می‌بینیم که با کله‌ی میمونی گنده‌ش محکم می‌کوبه به بلاجری که نزدیک بود با یکی از میمونای تیمش برخورد کنه. بلاجر از میمون دور می‌شه و یکراست به سمت پلاکس می‌ره که کوافلو قاپیده. خوشبختانه بلاتریکس به موقع سر می‌رسه و... اوه! بلاجر لای موهای انبوه بلاتریکس گیر می‌کنه و پلاکس نجات پیدا می‌کنه.

پلاکس کوافل به دست جلو می‌ره و پاس بلندی برای هکتور می‌فرسته. شاید در حالت عادی گرفتن این پاس برای هر بازیکنی سخت می‌‌بود، اما هکتور مجهز و با چندین پاتیل پا به داخل زمین گذاشته بود. بنابراین یکی از پاتیلاشو مثل بومرنگ پرتاب می‌کنه. پاتیل پروازکنان از هکتور دور می‌شه و وقتی کوافل تو آغوشش فرود میاد، به دستای هکتور برمی‌گرده.

- هکتور کوافلو گرفته و آماده‌س که به سمت دروازه پرتابش کنه. پلاکس با پرتاب چندین قلم‌مو میمون‌های مهاجمی که سعی داشتن به هکتور نزدیک بشن و اونو از مسیر خارج کنن متوقف می‌کنه. بنابراین هکتور یه پرتاب بی‌نقض می‌کنه، کوافل گل می‌... نمی‌شه! دمِ آلنیس کوافلو تقریبا از توی دروازه بیرون می‌کشه! 100-60 همچنان به نفع ریونکلاو بازی دنبال می‌شه. آلنیس زوزه‌ای می‌کشه و کوافلو با پوزه‌ش به یکی از میمونای تیمش پاس می‌ده. ولی حقیقتا نمی‌دونم کدوم میمون کیه! مسئولین رسیدگی کنن!

مسئول می‌ره که رسیدگی کنه.
- ووی ووی ووی. بسه دیگه، لطفا کله‌های میمونیتونو در بیارین تا گزارشگر بیش از این غر نزده.

سو بلافاصله پروازکنان به سمت داور میاد.
- آقای مصطفی پس اجازه‌ای که اول بازی دادین چی می‌شه؟ ما بدون کله که دیگه میمون نیستیم! اون عکسی که گرفتین چی؟ روزنامه پیام امروز؟ تالار افتخارات ورزشگاه؟ همه‌ش پر؟ می‌خواین بگین اون لباسای توی عکس الکی بود و حین مسابقه درش آوردن؟ مگه مهمه گزارشگر چی فکر می‌کنه؟ این بود آرمان‌های ورزشگاه آمازون؟
- ما هم معترضیم البته!

هکتور بعنوان کاپیتان تیم اسلیترین خودشو می‌ندازه وسط، اما حسن مصطفی به سرعت قانع شده بود و جایی برای بحث نمونده بود. پس بازی از سر گرفته می‌شه و سوء استفاده‌های ریونکلاو از تعویض پست‌هاشون ادامه پیدا می‌کنه.

- چهل و پنج دقیقه از بازی گذشته و نتیجه 200- 130 به نفع ریونکلاو دنبال می‌شه. به نظر میاد سیستم کنترل هوشمند خودکار اسنیچو دیده چون ناگهان سرعتش زیاد شده! میمون‌های ریونکلاو متوجه این موضوع نبودن، اما حالا که من گفتم اونام توجهشون جلب شد. امیدوارم تیم اسلیترین از گزارش من شاکی نشه، من فقط داشتم وظیفه‌م رو انجام می‌دادم.

دیزی با دیدن سیستم کنترل هوشمند خودکار که به سرعت از کنارش عبور می‌کنه رو به لینی فریاد می‌زنه:
- حواست به بلاجرا باشه تا من برم اسنیچو بگیرم!

و پروازکنان از لینی دور می‌شه. اما لینی از این قضیه راضی نبود.
- هی من یه حشره کوچیکم، تنهایی از پس دو تا بلاجر بر نمیام. برگرد اینجا ببینم.

همون موقع تری میاد و می‌زنه به شونه‌ش که باعث می‌شه لینی چندین متر اون طرف‌تر پرتاب بشه.
- غصه‌ت نباشه هم تیمی. خودم هواتو دارم. ببین چطور برات بلاجرو دور می‌کنم.

تری با دو پاش روی جارو وایمیسه و با ضربه‌ی محکمی بلاجری که به سمتشون میومدو به داخل دروازه‌ی حریف شوت می‌کنه.
- اوپس! چی می‌شد اگه این به جا بلاجر، کوافل می‌بود.

در همین حین سو گلی رو در نقش مهاجم به ثمر می‌رسونه و دیزی همچنان در نقش جستجوگر به دنبال سیستم کنترل هوشمند خودکار می‌ره. ولی هرچقدر اطرافو نگاه می‌کنه و چشماشو تیز می‌کنه فایده‌ای نداره. اسنیچ رو نمی‌بینه!

- دو جستجوگر تیم به سرعت در حال حرکت هستن. تصور این که اینا بازیکنای تیم کوییدیچ ریونکلاو هستن که دارن مسابقه می‌دن و نه چند میمون واقعی، سخته به گودریک! اوه صبر کنین ببینم... من درس ریاضیات جادویی رو پاس نکردم ولی می‌تونم با اطمینان بگم که تعداد میمون‌های زمین از هفت تا بیشتر شده! در واقع... واو! از در و دیوار ورزشگاه میمونه که داره می‌ریزه تو زمین!

حق با یوآن بود، میمون‌های زیادی از جنگل‌های اطراف ورزشگاه به اونجا خیز برداشته بودن و حالا وارد زمین مسابقه شده بودن. تا چشم کار می‌کرد میمون بود که از این سو و اون سو بیرون می‌ریخت. بازیکنا یه نگاه به جستجوگرشون و یه نگاه به داور می‌ندازن. باید مسابقه رو با وجود هجوم میمونا ادامه می‌دادن یا بازی متوقف می‌شد؟

- همه‌ش چند تا میمون اومدن که مسئله جدیدیم نیست، از قبل هفت تاشو داشتیم. ورزشگاه وسط جاذبه‌های طبیعی این مشکلاتم داره دیگه. تازه چیزی نمونده جستجوگرا اسنیچو بگیرن، بازیو ادامه بدین تا تموم شه. یکم دیگه طاقت بیارین! ووی ووی ووی.

با این حرف، سو که می‌بینه موفقیتی از جانب دیزی حاصل نشده، گل زدنو رها می‌کنه و به سمت دیزی می‌ره. پست خودشو پس می‌گیره و به جاش دیزی کوافل به دست از سیستم کنترل هوشمند خودکار فاصله می‌گیره. سو به محض بازپس گرفتن جایگاهش، متوجه حرکات عجیب سیستم می‌شه.

- اینطور که من می‌بینم سیستم داره بدجور ویبره می‌زنه! با هر ویبره‌ای که می‌زنه یه چیزی ازش خارج می‌شه و... اوه! باورتون نمی‌شه چی داره می‌شه! این سیستم تبدیل به سیستم کنترل جمعیت هوشمند خودکار شده و با شوت کردن دارت‌های بیهوش‌کننده داره جمعیت بی‌نهایت میمونا که به داخل ورزشگاه سرازیر شدنو بیهوش می‌کنه. به نظر میاد اصلا از اول هم اسنیچو ندیده بوده و فقط متوجه حمله میمونا شده بوده! متاسفانه باید اعلام کنم دروازه‌بان ریونکلاو به اشتباه توسط سیستم، میمون پنداشت می‌شه و بیهوش می‌شه و سقوط می‌کنه! ریونکلاو دیگه دروازه‌بان نداره. هرچند با این همه میمونی که تو زمین هستن گل زدن حتی بدون دروازه‌بان هم سخته حقیقتا. از همه جا آویزونن این میمونا! صحنه زیباییست.

میمون‌ها از سر و کول بازیکنا در حال بالا رفتن بودن و هر از گاهی چندتاشون با شلیک دارت بیهوش می‌شدن. پاتیل‌های هکتور تماما با میمون‌هایی که پاتیلا رو با وان حموم اشتباه گرفته بودن پر می‌شه و هکتور برای این که از روی جارو سقوط نکنه مجبور به رها کردن پاتیل‌هاش می‌شه. وضعیت بقیه هم بهتر نبود. میمون‌ها از موهای بلاتریکس در نقش درخت استفاده کرده و ازش آویزون شده بودن. این وسط ریونکلاوی‌ها که از نظر میمونا، میمون به نظر می‌رسیدن با خیال راحت در رفت و آمد بودن، اما حتی دیگه خودشونم خودشونو تشخیص نمی‌دادن! جمعیت زیاد بود و تشخیص میمون حقیقی از واقعی کارو دشوار کرده بود.

- همه حمله به سمت اسنیچ! هرچند نمی‌دونیم هنوز کجاس، ولی همه حتی این میمونای واقعی جستجوگرای ما هستن!

تیم ریونکلاو از این فرصت میمونی استفاده کرده و همگی به دنبال اسنیچ می‌گردن.

- همه حمله به سمت دروازه ریونکلاو! اونا دروازه‌بان ندارن و ما هم جستجوگرمون مشغول میمونا شده. تنها راه بردنمون گل زدنه!

تیم اسلیترین هم از فرصت بی‌دروازه‌بانیِ ریونکلاو استفاده می‌کنه و بی‌توجه به میمونایی که از همه جا آویزون بودن یا میمونایی که بر اثر برخورد دارتِ بیهوشی سقوط می‌کردن، به سمت حلقه‌های ریونکلاو هجوم می‌برن.

- اسلیترین پشت سر هم داره گل می‌زنه. در کسری از ثانیه نتیجه از 200-130 به 200-200 تغییر پیدا می‌کنه. راستش دیگه نمی‌تونم میمون حقیقیو از بازیکنای ریونکلاو تشخیص بدم. تو همین مدتی که اینو گفتم نتیجه 200-220 به نفع اسلیترین شد و... تمام! میمونی از یکی از پیچکای ورزشگاه آویزونه و با خوش‌حالی اسنیچو دستش گرفته و ادا اطوار در میاره.

بازیکنان تیم ریونکلاو با شنیدن این که یه میمون اسنیچو گرفته، با خوش‌حالی پروازکنان به سمتش می‌رن.
- آفرین، کدومتون اسنیچو گرفتین؟

شیش بازیکن با هوش (آلنیس چندی پیش بیهوش شده بود) که دور میمونِ اسنیچ به دست حلقه زده بودن، نگاهی به هم می‌ندازن.
- هیچ‌کدوم؟ پس یعنی این...

و این بدین معنا بود که یک میمون واقعی اسنیچ رو گرفته و نه ریونکلاوی‌ها! بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو با دیدن حسن که به سرعت به سمتشون میومد هول می‌شن.
- زودباش جرمی! میمونو سوار جاروت کن و طوری رفتار کن انگار سو ئه. سو! تو هم ادای میمون واقعی بودن در بیار و دور شو.

با نزدیک شدن حسن، سو صدای میمون در میاره و همراه با یک سری حرکت عجیب و غریب که ازش انتظار نمی‌رفت جمع اونا رو ترک می‌کنه.

- جناب حسن مفتخرم اعلام کنم که سو اسنیچو گرفت. چقدم که خوش‌حاله نگاش کنین تو رو روونا!

همه نگاه می‌کنن و اصلا با صحنه زیبایی رو به رو نمی‌شن. برای مشکوک نشدن حسن، چند تا دیگه‌شونم سعی می‌کنن حرکات مسخره‌ی میمون واقعی رو تکرار کنن. با توجه به حرکات عجیب میمون، روونا روونا می‌کنن تا حسن هرچه زودتر پایان مسابقه رو اعلام کنه.
- بازی 350-220 به نفع شما تموم می‌شه. بردتونو تبریک می‌گم. ولی عجب میمونایی بودینا، فردا روزنامه‌ها چه شوند. ووی ووی ووی.

و حسن می‌ره و تیم ریونکلاو می‌مونه با یه عالمه شادی! میمونی که در نقش سو پشت جرمی سوار بر جارو بود، با دیدن فریاد شادی بازیکنای ریونکلاو که به هوا بلند می‌شه، خنده‌ای می‌کنه و اسنیچو تو حلق جرمی فرو می‌کنه. همون موقع دارتی میاد و یکراست تو گردن جرمی می‌ره و جفتشون با هم سقوط می‌کنن!

به نظر هنوز سیستم کارش با میمونا تموم نشده بود، اما با توجه به این که تعداد میمون‌های ولو شده روی زمین بیشتر از تعداد میمون‌های آویزون از شاخ و برگا بود، می‌شد امتیاز مثبت قابل توجهی رو در انجام وظایفش بهش داد.

بقیه اتفاقات هم مهم نیست، مهم اینه که ریونکلاو برد. خیلی نوشتم دیگه بسه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۳ ۲۲:۰۸:۴۶

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#95

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ریونکلاو _ اسلیترین


-سه تا بال خرچنگ پرنده، دوازده قطره اشک سوسک لجن خوار، یه بند انگشت ریشه لوبیای صحرایی و دو قاشق پودر جمجمه‌ی آرمادیلوی بالغ. یه چهارم پاتیل از دم کرده‌ی این ترکیب به ازای هر بار اجرای طلسم ها خورده شود.

سو کتاب را بست و آن را به آرامی سر جایش گذاشت. کاغذ یادداشتش را با احتیاط تا کرد و در جیبش قرار داد. باید همانطور بی سر و صدا که آمده بود، کتابخانه را ترک می‌کرد. دیده شدنش در قسمت کتاب های ممنوعه، بدترین اتفاقی بود که می‌توانست چند روز مانده به بازی، رخ دهد.


"فلش بک _ یک روز قبل"

-این چه وضعیه آخه؟ چرا انقد جانورنما داریم ما؟ این که گرگه، اونم سگه، اون هم لابد گربه‌ست و تو هم که...
-من چی؟

لینی دستانش را زیر بغلش زده و با حالتی تهدید آمیز به سو نزدیک می‌شد. سو متوجه شد نیش لینی تیزتر از همیشه به نظر می‌رسد.

-تو چیز... هیچی.

سو تلاش کرد بر اعصاب خود مسلط شده و شرایط را بپذیرد. علاقه به جانورنما بودن در میان سال اولی ها بسیار شایع بود؛ همه یا گرگ و عقاب بودند، یا سگ و مار و گربه. وقتی که توانسته بودند از سد قوانين سختگیرانه وزارتخانه بگذرند و همه موانع را دور بزنند، قطعا سو راهی برای مقابله با آن ها نداشت.

-اصلا چرا به ما گیر میدی؟ فکر کردی خودت که جانورنما نیستی، شرایط بهتری داری؟ هیچ می‌دونی قراره توی کدوم ورزشگاه مسابقه بدیم؟

به لینی بر خورده بود؛ کسی حق نداشت در حضور او، حقوق حشرات را به هیچ شکلی زیر سوال ببرد. سو نمی‌دانست جواب کدام سوالش را بدهد؛ از آنجا که حافظه ضعیفی داشت، فقط سوال آخر به یادش مانده بود.
-ورزشگاه آمازون.
-بیا! خودت داری جواب خودتو میدی دیگه. آمازون! به نظرت آدما توی جنگل راحت تر دووم میارن یا حیوونا؟ د بگو دیگه!

جرقه ای در ذهن سو زده شد. شاید این بار همرنگ جماعت شدن به نفعش می‌شد.

****

"روز مسابقه _ رختکن ریونکلاو"

-وایسا ببینم... این الان تویی؟
-از بین این همه جونور، آخه...
-این شوخی زشتو تمومش کن!
-وای وای وای! عالی شدی. تازه شدی اونی که باید باشی!

لینی فورا تری را از جلوی چشم سو دور کرد تا سو چشم‌ش را از کاسه در نیاورد. حالا که جانورنما شده بود، خطرناک تر از قبل به نظر می‌رسید؛ چرا که حالا پاهایش هم به اندازه دستانش کاربرد داشتند!
-مگه میمون چشه؟ توانا، سریع، تازه از پاهامم می‌تونم برای گرفتن اسنیچ استفاده کنم. حسودا!

اعضای تیم که فهمیده بودند که سو درباره‌ی جانورنمایش با کسی شوخی ندارد، تصمیم گرفتند سکوت پیشه کنند. سو که به خوبی می‌دانست دلیل سرخ و سرخ‌تر شدن صورت هایشان چیست، تصمیم گرفت موضوع صحبت را عوض کند.
-وایسید ببینم... شما ها چرا جانورنما نیستین؟ بازی الان شروع میشه ها!
-اممم، چیز شد...
-می‌دونی؟ ما تحت تاثیر حرفای تو قرار گرفتیم.
-فهمیدیم که بهتره به شکل انسانیمون باشیم و اجازه بدیم همینطور که بزرگتر میشیم، شخصیتمون شکل بگیره.

سو اگر از سر به راه شدن یک‌باره‌ی بازیکنان تیم اطلاع داشت، امکان نداشت تن به این خفت داده و با چنین ظاهری در میدان مسابقه حاضر شود. دست کم حضور لینی به شکل جانورنما، عصبانیت سو را اندکی کاهش می‌داد.

-و حالا، آماده باشید تا با تشویقاتون از تیم ریونکلاو استقبال کنید...

صدای تشویق و فریاد تماشاچیان بلند نشد. به دلیل رعایت محدودیت های بهداشتی، دانش آموزان در تالارهایشان با حفظ فاصله نشسته و بازی را از طریق تلویزیون های ماگلی‌ای که برایشان نصب کرده بودند، تماشا می‌کردند. برای بالا بردن هیجان بازیکنان هم صدای ضبط شده‌ی بازی های گذشته را در زمین بازی پخش می‌کردند که خیلی کارآمد نبود. مثلا در حالی علیه دروئلا روزیه شعار داده میشد که بیش از یک سال از آخرین باری که در اطراف هاگوارتز دیده شده بود، می‌گذشت!

-بازیکن ها به نوبت از رختکن خارج میشن و در مقابل تیم اسلیترین قرار می‌گیرن. آلنیس رو جلوتر از همه می‌بینیم و پشت سرش جرمی و آمانو و تری خارج میشن. دیزی چماقش رو تو هوا می‌چرخونه و لینی هم به سختی داره اونو روی شونه‌ش حمل می‌کنه...

گزارشگر لحظه ای مکث کرد تا پیش از گفتن حرفش، از صحت آن مطمئن شود. اما به نظر می‌رسید چشمانش به او دروغ نمی‌گفتند.
-باور کنید یا نه، سو لی میمون شده! تا حالا توی هیچ کدوم از بازی های قبلیش همچین کاری نکرده بود. چه کاریه آخه؟

سو به روی خودش نیاورد. باید تمرکزش را روی مسابقه می‌گذاشت. همزمان با بقیه بازیکنان، روی جارویش سوار شد؛ علاوه بر دستانش، پاهایش را هم دور جارو قلاب کرد. حس می‌کرد تعادلش را بهتر از همیشه حفظ کرده است. همین باعث شد اعتماد به نفسش بیشتر شده و لبخندی روی صورتش بنشیند.

-داور با سوتش شروع بازی رو اعلام می‌کنه... همین اول بازی از سو لی خواهش می‌کنم هر اتفاقی هم که افتاد، دیگه لبخند نزنه. ممکنه همون لحظه دوربین بره روی صورتش و خب... ببینده ها گناه دارن!

اعتماد به نفس سو پودر شد!

-هکتور به سرعت جلو میاد و سرخگون رو توی هوا می‌قاپه! خیلی حرفه ای جلو میره و از آمانو و تری عبور می‌کنه. اوه اوه اوه... بلاجرِ دیزی خودش و جاروش رو یکی می‌کنه! سرخگون از دست هکتور رها شده. جرمی و پلاکس دارن به طرفش حرکت می‌کنن اما به نظر می‌رسه تینر فاصله کمتری با سرخگون داره.

تینر با یک چرخش هنرمندانه، سرخگون را به دست گرفت و به طرف دروازه‌ی ریونکلاو به راه افتاد. در راه سعی کرد قطره قطره خودش را روی سرخگون بریزد تا با تغییر رنگ آن به شکل بلاجر، مهاجمان ریونکلاو را سردرگم کند.

-داور سوت می‌زنه! احتمالا متوجه خطای تینر شده و اگر اینطور باشه...
-خطا! پنالتی به نفع ریونکلاو.

فریاد شادی بازیکنان ریونکلاو به هوا رفت. سو هم اصوات ناهنجاری از خودش در آورد که بی شباهت به جیغ های گوش خراش مهرگیاه نابالغ نبود.

-جرمی روبروی دروازه و دروازه‌بان اسلیترین قرار می‌گیره که درواقع اونم دروازه‌ست. انتخاب بازیکناشون ستودنیه واقعا.

جرمی نفس عمیقی کشید، موقعیتش را روی جارویش ثابت کرد و دستش را عقب برد و تا سرخگون را پرتاب کند.

-این دیگه چه ضربه ای بود؟ یه کیلومتر اون طرف تر از دروازه پرتابش کرد. الان که فکر می‌کنم انتخاب بازیکن تیم ریونکلاو حرفه ای تر بوده.

همه‌ی اعضای تیم، حیرت زده و ناراحت، دور جرمی جمع شدند.
-این چه...
-می‌خاره! خیلی می‌خاره!

بالاخره توجه بازیکنان به حرکات عجیب جرمی جلب شد. اما سوت داور اجازه‌ی ادامه صحبت را به آنها نداد.

-بازی ادامه پیدا می‌کنه... لینی به سختی ضربه ای به بلاجر می‌زنه و اون رو با فاصله زیادی از کنار گوش پلاکس عبور میده. خیلی عجیبه؛ دقت ضربه های لینی همیشه عالی بوده!

لینی بعد از سومین عطسه، اشک چشمهایش را پاک کرد و به سختی آن ها را باز کرد.
-چرا اینجوری شدم من؟ دماغم می‌خاره!

سو تقریبا از ابتدای بازی کاری نکرده بود. وسط میدان روی جارویش نشسته و در انتظار نشانه ای از اسنیچ، به سیستم کنترل هوشمند خودکار زل زده بود.
-چه خبرا؟
-ایش... میمون!

با وجود سکوت و سکون بین جستجوگران، بقیه بازیکنان شرایط غیر معمولی را تجربه می‌کردند.
-معلوم نیست بازیکنای ریونکلاو چی خوردن که این بلا سرشون اومده! البته هرچی بوده، به ذائقه میمونا خوش نمیاد. چون سو لی شرایطش کاملا مساعد به نظر می‌رسه.

با شنیدن این حرف، توجه سو به وضعیت هم تیمی هایش جلب شد. بلاجر بلاتریکس به صورت تری نزدیک میشد و اگر در همان لحظه عطسه نجاتش نمی‌داد، باید در جنگل ممنوعه به دنبال بخش بالای گردنش می‌گشتند. جرمی به تری پشت گردنش را نشان داد تا برایش بخاراند ولی تری دستش بند بود و به جایش سرخگون را به طرف گردنش پرت کرد. همین باعث جا ماندن هکتور از گرفتن سرخگون شد.

-میمون شدن سو که به نظرم ایده موثری نبود. ولی این روش عطسه و حرکات مسخره ای که بقیه اعضای تیم در پیش گرفتن انگار داره جواب میده. هرچند بازی هنوز صفر صفره!

آلنیس روی حلقه دروازه نشسته و با انتهای جارویش، مشغول خاراندن کمرش بود.
-مسخره تویی با اون گزارش کردنت! من به میمون حساسیت... اَچه!

بله؛ آنها به میمون حساسیت! خود میمون هم البته حال خوبی نداشت.
-آخه آمازون هم شد زمین مسابقه؟ اینجا پر از حشره مزاحمه. کی گفته حیوونا اینجا شرایط بهتری دارن؟

سو خوش شانس بود که لینی مشغول پاک کردن بینی اش بود و این حرفش را نشنید. ولی بد شانس هم بود؛ چون حشرات بال بال زننده‌ی زیادی دورش جمع شده و هر لحظه بر تعدادشان اضافه می‌شد.

-چرا از دمت استفاده نمی‌کنی؟

سیستم کنترل هوشمند خودکار با نیم نگاهی کوتاه این را به سو گفت و دوباره رویش را برگرداند. از میمون‌ها خاطره‌ی بد داشت انگار.

سو به یاد قابلیت های بی‌شمارش افتاد که تا آن زمان از آنها استفاده نکرده بود. دمش را تاب داد و توانست در اولین حرکت، گروهی از حشرات را دور کند.
-ایول! من عالیم.

سو بر خود می‌بالید. انگار نه انگار که مسابقه ای در کار است و جستجوگری باید به وظیفه‌اش عمل کند.
-بیا... اینم از این، بگیر... اوه اوه این یکی چقدر بزرگه! خوب شد نیشم نزد!

صدای سوت طولانی و بلند داور، تنها یک معنی داشت. داور به سمت دو جستجوگر در حرکت بود. ریونکلاوی‌ها حتی عطسه و خارش را هم فراموش کرده بودند.

-دیدین؟ دیدین پیش بینی من درست از آب در اومد؟! سو لی می‌خواست بدون جلب توجه جستجوگر حریف، اسنیچ رو با دمش بگیره. وای که من چقدر باهوشم!

سو با نگرانی به داور و لبخند هم تیمی هایش خیره شده بود که به او نزدیک می‌شدند. چیزی از حرف های گزارشگر نفهمید ولی توجهش به حشره ای که با دمش گرفته بود، جلب شد. حشره‌ی طلایی، عجیب برق می‌زد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#94

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۷:۰۹:۰۷
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین

ریون vs اسلی
(حالا همه با هم؛ عقاب چیکارش میکنه؟ شیکار شیکارش میکنه!)

*میمون*




سه روز قبل از مسابقه – خانه ریدل ها
-جانم اربابا!
-ما میخواهیم جام کوییدیچ را از آن گروهمان کنی.
-ما تمام تلاشمونو میـ...
-هر طور شده باید پیروز شوید!



روز مسابقه – رختکن ریونکلاو
بازیکنای تیم کوییدیچ ریونکلاو همه زانوی غم بغل کرده بودن و همه شون به یه چیز فکر می کردن؛ فقط بخاطر یه بازیکن باید بازی به نفع اسلایترین اعلام بشه؟
-نباید قبلش لااقل یه خبری میداد؟
-می تونست زودتر بگه نمیخواد بازی کنه که بتونیم تیم رو کامل کنیم! الان چه خاکی تو سرمون بریزیم آخه!
-سابقه نداشته دیزی یهو غیبش بزنه... شاید یه مشکلی براش پیش اومده.

غیب شدن یهویی دیزی اونم شب قبل بازی و کامل نبودن ترکیب و در نتیجه باختن مسابقه اولشون ذهن همه رو درگیر کرده بود که با ورود پر سر و صدای سو رشته افکارشون پاره شد.
سو همونطور که کلاهش رو با شوق تو هوا تکون می داد و به طرز نامفهمومی همراه با جیغ حرف می زد وارد رختکن شد و سرهای هم تیمی هاش به سمتش چرخیدن.
لینی که نزدیک بود از شدت خشم با نیشش چشم سو رو در بیاره بال بال زنان جلوی صورتش اومد.
-چه خـــــبرته! میفهمی همینجور الکی الکی داریم بازی اولمون رو از دست میدیم؟! بجای اینکه یه فکری به حال تیم بکنی داری کلاهتو به رخمون میکشی؟
-قرار نیست بازیو از دست بدیم!

بقیه بازیکنان با شنیدن این حرف از روی نیمکت های رختکن بلند شدن و دور سو حلقه زدن.
-تونستم یکیو پیدا کنم که ترکیبمون کامل شه!

سو به قیافه های متعجب و کنجکاو هم تیمی هاش نگاه کرد. از اونا خواست یکم عقب تر برن، بعد دستش رو تو کلاهش فرو برد.
-بازم کلاه آخه؟ الان؟! اصلا زمان منا...

جرمی با دیدن چیزی که سو از کلاهش درآورد نتونست حرفشو تموم کنه.

-یه میمون؟!

بازیکنان ریون همزمان اینو گفتن. سو به چشم های از حدقه بیرون زده و فک های آویزونشون توجهی نکرد و مشغول سخنرانی قبل بازی شد؛ ولی تمام حواس بقیه به میمونی بود که خودشو از دستای سو آزاد کرده بود و داشت انتهای جاروی یکیشون رو می جوید.


چند دقیقه ای طول کشید تا بازیکنای ریونکلاو از اون شوک خارج بشن. اونها جاروهاشون رو برداشتن و منتظر موندن تا صداشون کنن.
-ولی اینکه یه میمون رو مجبور کنیم کوییدیچ بازی کنه ظالمانه اس! ممکنه دلش نخواد...

سو همونطور که ردای کوییدیچ ریونکلاو رو تن میمون می کرد لگد محکمی به آلنیس زد و اونو ساکت کرد.

سو با اعلام اسم هاشون از بلندگوی ورزشگاه از روی زمین بلند شد و جلوتر از بقیه بازیکنا از رختکن خارج شد.
-یوآن ابرکرومبی هستم و با گزارش بازی تیم های اسلایترین و ریونکلاو در خدمتتونم! تیم اسلایترین رو میبینیم که از رختکنشون بیرون میان و وسط زمین وایمیسن. بازیکنان ریونکلاو هم دونه دونه وارد زمین میشن و... درست میبینم؟! ریون یه میمون رو به عنوان بازیکن آورده! ظاهرا مسئولین برگزاری مسابقات هم مشکلی با این قضیه ندارن...

لبخند شیطانی هکتور و بلاتریکس رو لبشون خشک شد. انتظار نداشتن تیم ریونکلاو تو نبود یه بازیکنشون بتونن خودشون رو به بازی برسونن.

-جالبه، حالا تیم اسلایترین سه تا شیء تو ترکیبش داره و تیم ریونکلاو هم سه تا حیوون!

لینی و آلنیس از اینکه اونا رو با اون میمون توی یه دسته قرار دادن راضی نبودن.
-حیوون خودتی و هفت جد و آبادت!

لینی نیشش و آلنیس دندوناش رو به نشونه تهدید به سمت جایگاه گزارشگر نشون دادن.

-اهم بگذریم؛ کاپیتان های دوتیم با همدیگه دست میدن. بازی با سوت داور آغاز میشه.
کوافل دست بلکه؛ یه پاس رو به عقب برای گرنجر... یوتاکا کوافل رو ازشون می قاپه. به سمت دروازه تیم اسلایترین حرکت میکنه ولی یه بلاجر به سمتش میاد. وارنر جلوی بلاجر میاد و سعی میکنه بهش ضربه بزنه ولی با اون چماق فسقلی ای که دستشه نمیتونه کاری از پیش ببره و وای! کتلت میشه!
-ای دررررد!
-خیلی ممنون. یوتاکا با برخورد بلاجر به جاروش تعادلش رو از دست میده. کوافل دست تینر میفته! با سرعت به سمت دروازه حریف میره؛ بوت تلاش میکنه کوافل رو از تینر بگیره ولی تینر در قوطیش رو باز میکنه و کمی از خودش رو تو چش بوت میپاشه! به نظر نمیاد داورا این حرکت رو خطا گرفته باشن...
حالا میمون ریونکلاو روی سر اورموند میپره! تینر از فرصت استفاده میکنه و... گل برای اسلایترین! اسلایترین ده، ریونکلاو صفر...


-گل شونزدهم اسلایترین رو پلاکس بلک میزنه و اختلاف امتیازشون با ریونکلاو رو به صد امتیاز می رسونه! این میمونه بدجور حواس بازیکنای ریون رو پرت کرده و اسلایترین هم داره بهترین استفاده رو از این شرایط میکنه!

میمون نه تنها حواس هم تیمی هاش رو پرت کرده بود، بلکه آسیب های جسمی و روحی هم بهشون زده بود! یه بار با چماق محکم تو سر تری زد، معلوم نیس کِی و چجوری بند کفشای آمانو رو به جاروش گره زده، سعی کرد جرمی رو از جارو پرت کنه پایین، دم آلنیس رو کشید و موهاش رو کند و آلنیس شبیه گرگی شد که کچلی گرفته و لینی رو با شپش اشتباه گرفت و از روی غریزه اش که شپشِ هم نوعاش رو پیدا می کرد و میخورد، چند باری لینی رو جوید بعد تفش کرد بیرون چون مزه شپش نمی داد. از همه مهم تر، سو با دیدن همچین صحنه هایی و شکنجه شدن هم تیمی هاش توسط یه میمون به فکر خودکشی افتاد و حتی میخواست خودش رو از همون بالا پرت کنه پایین و به این زندگی ننگین و خفت بار خاتمه بده.

-توپ دست یوتاکا ست، پاس میده به بوت، مثل اینکه جستجوگر ریونکلاو اسنیچو دیده! لسترنج بلاجر رو به سمت سو لی میفرسته؛ میمون ریون به سمت لی میره وضربه محکمی به بلاجر میزنه! چه میــــکنه این بازیکن! حالا چماقش رو توی دستش میچرخونه و... چی؟!

میمون از اونجایی که کلاه سو خونه اش بود و نون و نمک سو رو خورده بود، وقتی دید یکی میخواد به صاحبش سوءقصد کنه عصبی شد و از حرکات مدافعای اسلایترین تقلید کرد و بلاجر رو دور کرد. ولی اون هنوز هم عصبانی بود و باید یه جوری به بقیه نشون می داد که هیچ کس حق نداره به صاحابش چپ نگاه کنه! چماقش رو از وسط شکوند و اون رو پرت کرد. یکی از تیکه های بزرگ چماق خورد توی سر سیستم کنترل هوشمند خودکار و باعث شد دود ازش بلند بشه و از روی جارو سقوط کنه.
همه یه لحظه خشکشون زد و کلا بازی رو یادشون رفت. میمون با خشم مشت هاش رو به سینه اش کوبید.
-عو عو عو عَه عَه عَه!
-عو عو عو نه نه نه!

سو اصلا حواسش به اسنیچی که دور و برش بال بال می زد نبود؛ با دیدن حرکات وحشیانه میمون سرش داد زد و سعی کرد از کاری که می خواست انجام بده منصرفش کنه.
ولی خون جلوی چشم میمون رو گرفته بود؛ جلوی گوشش رو هم گرفته بود و توی اون لحظه هیچی حالیش نبود. روی جارو وایساد و با فریاد بلندی دو دستی جلوی رداش رو گرفت و صدای جر خوردن پارچه لباسش توی ورزشگاه خالی از تماشاگر پیچید! بازیکنا، داورا و یوآن به محض رو به رویی با این صحنه مستهجن جلوی چشمای همدیگه رو گرفتن و دیگه کسی متوجه نشد بعدش چه اتفاقی افتاد.
بجز یوآن! که خودش چشماش رو گرفته بود و هی از لای انگشتاش به زمین مسابقه نگاه می کرد تا بفهمه چه خبره.
-اسنیچ! اسنیچ دست جستجوگر ریونکلاوه!

ملت با شنیدن صدای یوآن دستاشون رو با احتیاط از جلوی چشمای هم برداشتن.
میمون ردای جر خورده اش رو پشت سرش پرت کرده بود و ردا وسط راه دور اسنیچ پیچیده و دقیقا روی سر سو افتاده بود. سو لباس رو از از رو سرش برداشت و اسنیچ رو که داشت وول میخورد از لاش بیرون کشید.
-ایی بوی عرق میمون میده!
-و ریونکلاو برنده این مسابقه جذاب و پر حاشیه میشه! تبریک به تمام ریونی های سرزمینم! البته این چیزی از ارزش های اسلایترین کم نمیکنه...


بازیکنای ریونکلاو توی رختکنشون بزن و بکوبی راه انداخته بودن. بعد از اینکه میمون رو توی ردای پاره اش پیچیدن، تری و میمون وسط رختکن شروع کردن به جنگولک بازی و آفتاب بالانس زدن. بقیه هم دورشون حلقه زده بودن و بندری میرقصیدن.
توی رختکن اسلایترین ولی اوضاع متفاوت بود، باید هم می بود! بلاتریکس به سمت سیستم کنترل هوشمند خودکار که همچنان ازش دود بلند میشد رفت و با چماق محکم زد تو سرش. بعد روی یکی از نیمکتای رختکنشون نشست.
-چقدر بهت گفتم این وسایل مشنگی رو نیار تو تیم! ارباب رو ناامید کردیم! از چشمشون افتادیم!

ولی هکتور پاتیل به بغل، یه گوشه کز کرده بود ویبره میزد و حواسش به بلا نبود.
جو رختکن اسلایترین اونقدر سنگین بود که کسی یادآوری نکرد باید برن دیزی بیچاره رو از توی پاتیل پر از معجون گم شدگی موقت بکشن بیرون...
(البته به احتمال زیاد کسی اصلا یادش نبود. )


پایان!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.