هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۴
#43

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۴۶:۱۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آنلاین
نتیجه بازی تراختور زرد با ترنسیلوانیا (ورزشگاه ترنسیلوانیا)


تراختور زرد:
آریانا دامبلدور: 90
لاکرتیا بلک: 88
رز زلز: 86

امتیاز تیم: 88
امتیاز هماهنگی پست ها: 18


ترنسیلوانیا:
کلاوس بودلر: 73
روونا راونکلاو: 64
فلور دلاکور: 66

امتیاز تیم: 67.6
امتیاز هماهنگی پست ها: 10


برنده مسابقه: تراختور زرد
صاحب گوی زرین: تراختور زرد





پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#42

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
ترنسلیوانیا در مقابل تراختور زرد
پست پایانی


زنوفیلیوس زل زده بود به چشمانِ روشنِ دخترش..
زمان بی مفهوم شده بود..
مکان هم..
هیچکس جز آن دو در جهان وجود نداشت..
همه چیز پوچ بود..
همه چیز..
حتی خاطره ای که از قدحِ اندیشه چشمانِ دخترکش می چکید..

- یادته.. پدر؟


فلش بک

ماه کامل بود و شب، به شکلی عجیب و غریب روشن!
مهی غلیظ، فضای مقابلِ خانه سفید رنگ را فرا گرفته بود. به حدی که خانه، در نگاه اول دیده نمی شد. لونا صدا زده بود که:
- مامان؟ بابا؟
-
صدای آوازِ محزونی، به زبان ناشناخته از داخل خانه شنیده می شد. پیشانی بلند لونا ذره ای چین خورد. شنیدن صدای آواز از داخل خانه، آنقدر ها هم عجیب و غریب نبود. اما این صدا، شباهتی به صدای زنوفیلیوس.. یا "او" نداشت..
- توتاره ژیناکا..
ژیناکارا سیناکا..
خَواسن چیگارا..
قیانا چیارا..

لونا افکارش را تصحیح کرد. صدا، به نوعی ورد جادویی می ماند.. و او نمی توانست انکار کند که ترسیده است!

- سیوچیکا کلیکا..
ریکا ریکا..
سانا خیکا..
ژیناکارا چیارا..


قدم هایش را تند تر کرد. چند ثانیه بعد که به مقابلِ خانه رسید، بی اختیار از کلیدِ غبار گرفته اش استفاده کرد و در را بی صدا گشود.

- توتاره ژیناکا..
ژیناکارا سیناکا..
خَواسن چیگارا..
قیانا چیارا..


و صدا نزدیک تر می شد..
مه هم غلیظ تر..
حرکاتش غیر ارادی بودند..
به سوی اتاق مطالعه گام برداشت و ناگهان، در را باز کرد..
و نور، با شدت به صورتش کوبیده شد!

چیزِ زیادی قابل دیدن نبود.. تنها مه غلیظ.. و.. شبحِ کمرنگ خودش بود که بر فراز میز مطالعه می درخشید و به مرور زمان کمرنگ می شد؟

پایان فلش بک

آخرین قطره خاطره هم چکید.. سوال هایِ درونِ چشمانِ لونا، همچنان با پوچی درون نگاهش متضاد نبود..
که سوال هایش.. در آن لحظه.. محض ترین پوچی عالم بودند!
- و من.. حتی نمیدونم که.. دارم تاوان چیو پس میدم.. فقط.. دارم تاوان پس می دم.. مگه نه؟
پدر هم، با چشمانش زمزمه کرده بود که:
-نه.. " قراره" تاوان پس بدی.. و تاوانِ عظیمی رو.. احتمالا..
-چی.. تاوان چی رو؟

زنوفیلیوس چشمانش را بست. خاطره هایش را یک به یک مرور کرد..
پیش از این لیگ.. پیش از طفره زن.. پیش از مسافرت.. پیش از کوله پشتیِ آبی رنگی که تمامِ زندگیِ او و دخترش بود.. پیش از همه اینها.. ویلایی سفید رنگ.. کنار دریا!
و خاطرات از چشمانش می چکیدند..


فلش بک

فضای خانه، سوت و کور بود و سنگین. دیوار ها بر سینه زنوفیلیوس سنگینی می کردند..
باز هم ماه گرفته بود.. و هر ماه گرفتگی.. " او" را به خاطرش می آورد..
که در یکی از همین ماه گرفتگی ها " او" را از دست داده بود..
که هنوز هم نمی دانست چگونه تاب آورده این غم را..
شاید به خاطر لونا..
دخترکش.. که همه فکر می کردند به پدرش رفته.. و چه کسی " او" را دیده بود تا اقرار کند که دخترک، به نوجوانی های مادرش می مانَد؟

ساعتها بود که روی صندلیِ شیری رنگ تاب می خورد و فکر می کرد..
حوصله اش سر رفته بود.. و پرده را کنار زده بود..
باز هم..

- ماه گرفتگی! بهش خسوف هم می گن!

و آنقدر هراسیده بود از رویا بودنِ این صدا، که چهره اش را بر نمی گرداند..

- میشه برگردی؟

با خود تکرار کرد که " او" برای همیشه رفته.. که دنیایشان را ترک کرده..

- میدونی زنو.. واقعا نیومدم که در پناه این ماه گرفتگی، شبِ رمانتیکی رو با هم بگذرونیم.. برایِ.. برایِ.. کمک اومدم.. ینی.. باید میومدم!

مرد، رویش را برگردانده بود.. و چقدر لباس سفید به تنِ " او" می نشست..
نتوانسته بود سخن بگوید.. و " او" با عجله، سخن گفته بود..
در میان سخن هایش گریه کرده بود که دخترکشان در خطر است..
که " یک چیزی.."
که " آخرین باری که دیدمت، قبول داشتی یه سری موجوداتی که هستن و ما.. نمیبینمشون! "
که" وقتی تو دنیای مرده ها یه اتفاقی میوفته.. انتقامشو از بازمانده های همدیگه می گیرن..! "
که " صدای منو میشنوی؟ "
و در آخرِ همه این زاری ها.. زنوفیلیوس از جا بلند شده بود.. به سمتِ " او" رفته بود و آغوش گشوده بود برایِ بانویِ گم شده اش..
" او" هم فریاد زده بود که:
- منو نمیشنوی؟

و عشق، که یک بیماریِ بدخیم بود..
زنوفلیوس.. واقعا چه شنیده بود در آن لحظات؟ اگر کمی بیشتر دقت می کرد.. شاید..

و بعد از آن، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
مرد، در تمنای بانویِ گم شده اش می سوخت و نمی فهمید اتفاقات دور و برش را.. محدوده نگاهش هم که فقط چشمانِ آبی رنگِ " او" بود..
و جادو.. هنگامی که نتواند در برابر عواطفی اینچنین ویران کننده بایستد.. چه به کار می آید؟

- زنو.. لونا الآن کجاست؟
و مرد نمی دانست..
" او" در آن زمان یک مادر بود و طرف مقابلش.. نه یک پدر، تنها یک مرد!

" او" یک چیزهایی گفته بود از خنثی شدن خوبی و بدی..
از مجازات گفته بود و قوانین طبیعت..
بعد هم از جا جسته بود و به دنبالِ دخترکش، دویده بود سمت اتاق مطالعه.. " مرد" هم به دنبالش..
چرا فراموش کرده بود بگوید که لونا از خانه خارج شده؟
چرا آنقدر مسخ شده بود که از خود نپرسیده بود سر و صدای اتاق مطالعه بر اثر چیست؟

پایان فلش بک

آسمان سرخ تر می شد.. رنگ خون می گرفت.. می تپید.. بعد زمان بی معنا بود.. بعد مکان هم!
و زنوفیلیوس، همچنان ایستاده بود مقابل دخترکش.. با چشمانشان زمزمه می کردند برای هم..
- حرفمو باور کن لونا.. وقتی که دارم میگم خنثی شدنِ خوبی و بدی.. تنها یک انفجار شدیدِ نوره..
و خاطرات هم خوانی پیدا می کردند..
- باز هم نمیفهمم..
- من.. هم!

و پوچی، در هوا شناور بود!
چه اتفاقی در حالِ رخ دادن بود؟
هنوز هم، هیچکس نبود.. جز این دو نفر!

- تنها مرگه که می تونه بهای یه زندگیو بده!

صدا، محکم بود و.. مرموز!
و مانند خون، از رگِ اصلیِ آسمان بیرون می زد..

- زندگی لونا.. جلوی چشم کسی بهش پس داده شد که عاشقش بود!

و نیازی به ادامه دادن؟ وجود نداشت!
لونا، دسته جارو را در دستانش فشرد و به سوی آسمان اوج گرفت.

- لونا؟

دخترک، پاسخی نداد.
و باز هم اوج گرفت..

- لونا؟

و دخترک، باز اوج می گرفت.

زنوفیلیوس جارو را در دستانش فشرد و خواست به سمتِ او پرواز کند.. که یک نفر دیگر هم به دنیای سه نفرشان، اضافه شد!
بانوی آبی دستش را، بر شانه های خمیده او گذاشت.
- اشتباه " اون" رو تکرار نکن.. جنگ با.. طبیعت؟
- روونا.. هیچی نمی فهمم.. الآن.. چه بلایی قراره سرِ لونای من بیاد؟

روونا به بالای سر خود- به قلبِ آسمان- نگریست:
- خیلی چیزا هستن که نمیفهمیم.. باید با خیلیاشون کنار بیایم.. و اگه از من میشنوی، اینم یکی از هموناس!
سپس لبخندِ شیرینی زد و با شیطنتی نهانی اضافه کرد:
- تنها کاری که ازت برمیاد اینه که اینجا منتظر بمونی.. که اگه لونا رو پرت کردن پایین.. بتونی به موقع اقدام کنی!

گزارشگر، تند و تند مشغولِ سرِ هم کردن جملاتی درباره این حادثه عظیم بود و تماشاچیانِ آرام شده- به کندی- برای تماشای ادامه بازی روی صندلی های خود می نشستند.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#41

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
ترنسلیوانیا در برابر تراختورِ زرد!
پست دوم

- هی.. چه خبر شده؟ ماه.. قرار بود این رنگی.. بشه؟
این سوال را گزارشگر زمزمه کرده بود.. و هیچکدام از هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه پاسخی برای آن نداشتند.

ماه، سرخ تر و سرخ تر می شد.. مانند شعله های آتش زبانه می کشید و بزرگتر می شد.. بزرگتر و بزرگتر.. و به آرامی، تمام آسمانِ سیاه را می پوشاند..
و سکوتِ سنگینِ ورزشگاه به طور ناگهانی شکسته شد. حاضران از صندلی هایِ نه چندان گران قیمتشان بلند شدند. تعدادی از صندلی ها نیز، زیرِ دست و پایِ تماشاگرانِ ترسیده ی در جستجوی راه فرار، می شکستند..
همهمه ورزشگاه بیشتر، و آسمان سرختر می شد.


- لونا!
این صدای وحشت زده زنوفیلیوس لاوگود بود که دخترش را صدا می زد.
همهمه، سریع تر از به وجود آمدنش ناپدید شد. صدای زنوفیلیوس بار دیگر در ورزشگاهِ وحشت زده پیچید:
- لونا!

برعکسِ تماشاگران، بازیکنانِ معلق در هوا آنقدر ها هم وحشت زده نبودند. تنها بهت زده بودند.. و فریادِ زنوفیلیوس، بهتشان را شکسته بود.
همه نگاه ها به سوی دخترکِ رنگ پریده و عجیب و غریبِ ریونکلا جلب شد.
نورِ سرخِ ماه، صورت بی رنگش را رنگ بخشیده بود. چشمانش، به سوی ماه بودند و نگاهش.. خالی بود! خالیِ خالیِ خالی!

- لونا؟ با توام..!
در صدای زنوفیلیوس، حسی بیشتر از یک نگرانی ساده وجود داشت. یک جور.. هشدار!
هشداری که مو را بر تن هزاران نفرِ حاضر در ورزشگاه، سیخ کرد.

روونا نفس عمیقی کشید. این بازی نباید خراب می شد.. نباید!
اولین بازیشان بود، و نمی خواست اتفاقِ بدی رخ دهد.. صداها در سرش پخش می شدند.. تصاویر هم!
و او، روز قبل را به خاطر می آورد..

فلش بک

اوتو بگمن بود و یک پسرِ دیگر. از آنجایی که روونا ایستاده بود، صورت پسر مشخص نبود. تنها از رنگ ردای او می شد تشخیص داد که از گروه ریونکلاست.
- اوتو.. حس خوبی نسبت به این بازی ندارم!

صدای هشدار دهنده پسرک بود. اوتو هم جواب داده بود که:
- یه ماه گرفتگی ساده س! نمیتونم درک کنم که چرا همه ازش می ترسن.. اونم اینقدر..!

صدای پوزخند پسرک در گوش روونا پیچیده بود و سپس، لحن متعجبش..
- نمیخوای بگی که چیزی راجع به اون افسانه ها نشنیدی؟
- هوم.. شاید چیزی یادم نمیاد! اون.. برای سال چندم بود؟

پسرک نفسِ کشدار و کلافه ای کشیده بود و گفته بود که:
- هیچ سالی! منم.. دربارش.. هوم.. خب.. تو قسمتِ ممنوعه کتابخونه خوندم.. یه جورایی.. سِرّیه!
- باید التماست کنم که بیشتر توضیح بدی؟
- نه خب.. میدونی.. میگن ماه گرفتگی.. وقت انتقامه! وقتِ انتقام اوناس!
-
روونا می دید که ابروهای اوتو بالا پریده اند.. احتمالا متوجه نمیشد که دوستش چه می گوید.

- میدونی اوتو.. چجوری بگم.. اونطوری نگام نکن خب.. پناه به ریشِ مرلین.. اونا..
پسرک نفس عمیقی کشیده بود.
- سیزیف رو هم تو موقع ماه گرفتگی مجازات کردن..

و نفس در سینه روونا حبس شد. شاید اوتو متوجه منظور نمیشد، اما او متوجه شده بود!
سیزیف! کسی که به خاطرِ زیرِ پا گذاشتن قانون طبیعت، توسط خدایان مجازات شده بود.. سیزیف می خواست جاودانه باشد.. قوانین طبیعت را زیر پا گذاشته بود.. و در آخر.. در " یک زمانِ خاص" به مجازات محکوم شده بود..
بردن سنگی تا بالای کوه.. در تمامِ جاودانگیش به این کار مفهوم بود.. بردن سنگِ سنگینی بالای کوه.. آنقدر سنگین که هربار به پایین می غلطید..

- از.. کجا می دونه؟ کتب ممنوعه؟
و اندیشیده بود که حتما باید سری به قسمتِ ممنوعه کتابخانه بزند.
و نتایج تحقیق، بابِ میل نبودند!

پایان فلش بک


روونا نفس عمیقی کشید. درست است که زمانِ کافی برای تحقیقی کامل در این زمینه نداشت، اما آنقدر میدانست که لونا در خطرست..
حتی نمی دانست چرا..
و اینکه برای نجاتِ " دخترکِ مسخ شده معلق در گوشه زمین" چه باید بکند؟
- چه.. اتفاقی افتاده؟
روی سوالش با زنوفیلیوس بود. و افکارش ناخودآگاه راهی برای مطرح شدن باز می کردند.
- پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟
نگاهِ پرسشگرش را دوخت به او. زنوفیلیوس هم نگاهِ هشدار آمیزش را.
- خب.. مادرِ..
و بعد، ناگهان به ذهنش رسیده بود که چرا آنجاست؟ چرا آنجا سوارِ بر جارویِ نیمبوسِ نوی خود نشسته، و انتظار می کشد؟
ناگهان همه چیز به نظر احمقانه آمد.
- بعدا.. باشه برای بعد!

این را گفت و با جارویش به سمتِ لونا حرکت کرد. ورزشگاهِ وحشت زده، همچنان شاهدِ ماجرا بود.
- لونا؟
برای بارِ هزارم " دخترکِ مسخ شده به ماه" ـَش را صدا زد. و اینبار، لونا چهره اش را به سوی او چرخاند.
زل زد به چشمانَش.. یک چیزی در نگاهش بود.. یک مفهوم، که با پوچیِ چشمانش در تضاد نبود.. چیزی شبیه به.. خاطره!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#40

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
پست اول؛
ترنسیلوانیا در مقابلِ تراختور زرد


نمی‌دانم تا به حال به آسمان‌های ابری دقت کرده ‌اید یا نه؛ نه آن آسمان‌های شادِ یک روزِ نسبتاً خوب که انگار پر است از گلوله‌های برفی به شکل‌هایی که یا خرگوش‌اند یا یک موجودِ دوست داشتنی دیگر.. بالعکس؛ آن آسمان‌های ابریِ با دسته‌های درهم و برهم از ابرهای خاکستری رنگ، کمی حسِ ترس دارد، کمی رمز. و بعد آن چیزِ گردِ بزرگ که گویی زیرِ حمایتِ ابرهاست، انگار نمی‌خواهند خیلی نشان‌مان بدهند. انگار، چیزی آن زیر است که باید همان زیر بماند. ولی ابرها گاهی هم می‌ترسند، با تمامِ ابهت و رازآلودگی‌شان، تمامِ آسمان را به یکباره ترک می‌کنند، چون فرار میلیون‌ها زنبور؛ لحظه‌ی هستند و لحظه‌ای بعد، فقط نوای کرکننده‌ی سکوتِ نبودنشان هست.

آسمانِ آن بعد از ظهر اما، چهره‌ای ظاهراً شبیه به یکی از همان آسمان‌های دوست داشتنی داشت، خورشید انگار مردد بود اما تشتشعاتش داشتند کم‌کم از حال می‌رفتند. شب، در هاگوارتز خیلی نزدیک بود.
- قیافه‌ها همه حسابی نگرانن؛ می‌ترسم نگرانی کار دست‌مون بده توی بازی فردا.

کلاوس پس از اینکه خیلی آرام، مبادا کسِ دیگری بشنود، جمله‌اش را تمام کرد، به دختری که روبرویش نشسته بود نگاه کرد. تیمِ ترنسیلوانیا و چند نفر دیگر از اعضای ریونکلا در اتاق بودند. هر کسی تقریبا مشغول حرف زدن با دیگری بود و در سمتِ خلوت‌ترِ اتاق، پچ‌پچِ کلاوس بودلر و فلور دلاکور در جریان بود.
چهره‌ی فلور در هم بود؛ چیزی بین نگرانی و ترس.

- اون‌ها فقط راجع به بازی نگرانن، که بعد از بازی اول، بخش بزرگیش از بین می‌ره.
- مگه باید راجع چیز دیگه‌ای هم نگران باشن؟
یکی دو ثانیه بعد، انگار که کلاوس ناگهان چیزی را به یاد آورده گفت:
- لطفا نگو که فکر می‌کنی که ماه گرفتگی فردا قراره مشکل بزرگی باشه. این فقط یه ماه گرفتگیه سادست و..
- با یک تاریخچه‌ی پیچیده. بیا فعلاً راجع بهش صحبت نکنیم.. فقط باعث می‌شیم بقیه فکر کنن واقعاً مشکلی وجود داره.

فلور که جمله‌ی کلاوس را قطع و خودش کامل کرده بود، بعد از آن صدایش را بالا برد و با دست‌هایی که باز شده بودند، «روونا» را صدا زد و به باقیِ تیم در کنار شومینه پیوست. کلاوس اما ماند. دقایقی دیگر هم ماند و تنها به آن دسته‌ی چهار پنج نفره از دوستانش خیره شد. چهره‌ای در این میان گم بود؛ لونا.

***


- و این هفتمین گل برای تراختور زرد!
صدای تشویقِ جمعیت از یک سوی ورزشگاه بلند شد. تراختور زرد، هفت و ترنسیلوانیا، چهار گل زده بود. بازی از هر نظر به نفعِ تراختور زرد پیش می‌رفت.

- توپ دوباره به دستِ تیم تراختور زرد رسیده، رز زلر داره اون رو با سرعتِ باورنکردنی به سمت دروازده‌ی ترنسیلوانیا می‌بره. اون بلوجری که از سمتِ جادوان می‌آد رو پشت سر می‌ذاره ولی تعادلش رو از دست می‌ده و توپ از دستش می‌افته.

نگاهِ کلاوس سریعاً به کوافل افتاد. برایش شیرجه زد و قبل از رز زلر آن را در هوا گرفت. ریتم مسابقه حالا بیشتر از هر لحظه‌ی دیگری بود. کلاوس کوافل را به سمت روونا پرتاب کرد، و روونا هم در حرکتی بی‌نقص آن را دریافت کرد و به سمت دروازه حمله برد. تلاش‌ها اما نتیجه نداشت و با ضربه‌ی سختِ بلوجر به دستِ روونا، کوافل دوباره به دستِ تراختور زرد رسید.

از دست دادنِ دوباره توپ برای تیمِ ترنسیلوانیا یک ناامیدی بزرگ بود. هیچ کس دیگر نای هیچ‌ حرکتِ دیگری را نداشت. لحظه‌ای بعد که گزارشگر با صدای هیجان‌زده فریاد زد: «ده امتیاز دیگر برای تراختور زرد»، همه تقریباً مطمئن بودند بردِ تراختور حتمی است. حقیقت اما خیلی سریع تغییر کرد. توپ که باری دیگر به دستِ ترنسیلوانیا افتاده بود، این‌بار در دستانِ بازیکنی بود که در تمامِ طولِ بازی، او را ندیده بودیم؛ لونا.

بلوجر را با چرخشی ماهرانه پشت سر گذاشت و از لاکریتا بلک رد شد. بلوجری دیگر به سمتش پرتاب شد ولی پدرش آن را منحرف کرد. چند ثانیه‌ای لازم بود و بعد، در تعجب و شگفتی تمامِ تیم، ترنسیلوانیا گل زده بود. دقایق بعد هم تقریبا همینگونه سپری شد، چندین امتیاز دیگر، پشت سر هم، برای ترنس کسب شد. حتی شانس آن‌قدر روی خوش نشان داد که فلور، برای لحظه‌ای حرکتِ اسنیچ را در گوشه‌ی چشمش حس کرد و برای آن شیرجه زد. اسنیچ ولی در ثانیه‌ای دوباره ناپدید شده بود. با این حال برای اولین‌بار در تمامِ طولِ بازی، حسِ امید در ترنسیلوانیا جان گرفته بود.

همزمان با سرعت گرفتنِ بازی، و امتیازهایی که حالا بعضی نصیبِ تراختور و بعضی نصیب ترنس می‌شد، نگاه‌های همه به سوی جستجوگران بود. فلور و هلگا هافلپاف هر دو آسمان را برای اسنیچ می‌کاویدند؛ همه چیز به آن‌ها بستگی داشت. در همین میان بود که توجهِ فلور به ابرها جلب شد؛ از زمانِ شروعِ بازی خاکستری شده بودند، تیره شده بودند. و پشتِ آن تیرگی، یک قرص نارنجی که ذره ذره رنگِ سرخ‌تری به خود می‌گرفت. خیلی طول نکشید که توجهِ تمام ورزشگاه به ابرها و رازِ پشتشان جلب شد. ماه اکنون سرخ بود و ابرها در چند ثانیه، از صحنه‎‌ی آسمان محو شده بودند.

سرخی ماه، سکوتی در سراسرِ ورزشگاه را طنین‌انداز کرد. بازیکن‌ها، تماشاچیان و حتی گزارشگرِ پرحرف هم، در سکوت به بالا خیره شده بودند؛ قرصِ سرخِ ماه، گرفته بود!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#39

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
تراختورزرد


پست سوم و آخرین.


دت ایز حال!

اعضاى خفنِ ولی خیس آب تراختور به علت وقت استراحت در رختکن جمع شده اند. سوالی که پیش می آید این است که:
"چرا خیس آب هستند؟"
خفن های تارختور خیس هستند چون؛ رختکن عبارت است از دو تکه چوب شکسته که به صورت کج و معوج توی چاله های آب گل فرو رفته اند و قسمت های شکسته شده بهم وصل شده اند؛ ( اگر نفهمیدیند چی شد اشکالی ندارد به خواندن ادامه بدهید! با توفیق مورا در قسمت های بعد متوجه خواهید شد! ) و در واقع با دو تکه چوب یک مثلث مختلف الاضلاع ساخته اند و با مقداری کاه خشک شده ( که احتمالا از گاو داری قرض گرفته شده است. ) روی آن را پوشانده اند تا مثلا از خیس شدن بازیکنان جلو گیری کنند ولی حتی ننگ روونا هم می داند که یک مشت کاه نمی تواند از ریزش باران جلوگیری کند.

رز که دل و دماغ ویبره رفتن را ندارد در گوشه ای نشسته و پاهایش را بغل کرده و با چشمان اشکی از ننه هلگا می پرسد:
- ننه! آخه چه طور دلت اومد بذاری وندل بره؟ مگه نمی گفتی این دختره فخر منه؟ افتخارمه؟ مگه اینا حرف های تو نبود؟

ننه که یک دستش به چارقدش است و دست دیگرش به ریختن چایی مشغول است، با حواس پرتی جواب می دهد:
- پاشو دختر! این کارا از تو بعیده! از این...اسمش چی بود؟...دورا؟...الادورا؟...دورا الا...همین گربه هه یاد بگیر!

چشمان اشکی رز به سمتی می رود که لاکرتیا و آریانا آهنگ بندری گذاشته اند و با تکه پارچه هایی که از لباس های کوییدیچ شان کنده اند، می رقصند. با دیدن رقص لاکرتیا و آریانا، حال و هوای رز هم تغییر می کند. چشمانش برق می زند و بیخیال وندلین می شود و با ویبره های هفت ریشتری به جمع آنها می پیوندد.

ننه یکی از سی صد چایی ای را که ریخته را برمی دارد و به سمت علیرضا می رود تا چایی را به خوردش دهد.
علیرضا که مسلما هوش ریونکلاوی را ندارد به جای اینکه فرار کند، منتظر می ماند تا ببیند چه به سرش می آید و به همین خاطر است که ننه بیشتر چایی هایش را در حلق این موجود بخت برگشته می ریزد.

با صدای سوت داور خبر از پایان وقت استراحت می دهد، دختر ها دستان همدیگر را می گیرند و مثل هافلپافی های خوب، به درگاه موسس گروهشان دعا می کنند. البته دختر ها به این نکته توجه نمی کنند که ننه مثل همیشه در بارگاه غرب نیست و اگر هیجان زده شود،( که حتما می شود) باران رحمتش به صورت چایی در حلق شان می بارد.

ده دقیقه بعد از ده دقیقه وقت استراحت!

روبهک گزارشش را قطع می کند تا نفس تازه کند ولی تا قبل از اینکه آلبرت بتواند چیزی بگوید، دوباره شروع می کند:
- روونا جلو تر می رود و آریانا، مدافع قدرتمند تراختور، بازدارنده ای را به سمتش پرت می کند که باعث می شود سرخون از دست روونا در بیاید. حالا سرخون دست لاکریتا بلک دومین مهاجم تراختور است. لاکرتیا جلو می رود ولی زنوفیلیوس راهش را سد می کند، لاکرتیا توپ را به مهاجم سوم، یعنی پیوز می دهد. ببینیم که آیا یک شبح می تواند توپ را بگیرد؟...نخیر! پیوز توپ را از دست می دهد و توپ از بدنش عبور می کند تا به دست کلاوس برسد.

آریانا بازدارنده ای را به سمت کلاوس پرتاب کرد. با اینکه کلاوس توانست از جلوی بازدارنده کنار رود، ولی تمرکز را روی توپ از دست می دهد و رز صاحب سرخون می شود. رز با خوشحالی ویبره ای می رود و توپ را به سمت لاکرتیا پرتاب می کند ولی در آخرین دقیقه پیوز روی توپ می پرد و جیغ می کشد:
- مال منه!

رز ویبره ای می رود که احتمالا تعبیرش " " است. پیوز، بر خلاف تصور اعضای دو تیم، روبهک و بقیه ی دست اندر کاران کوییدیچ ، توانست با نوک انگشتانش توپ را بگیرد و با حرکتی تماشایی به درون حلقه بیاندازد.

- 70-60 به نفع تراختور! روونا پاس می دهد به زنوفیلیوس ولی کلاوس زودتر موفق می شود توپ را بگیرد و با یک پاس بلند توپ را به حلقه می اندازد...70-70 برابر! بازی تنگاتنگ است چون هر دو تیم بازیکنان قوی ای دارند و هلگا و روونا رو به روی هم قرار دارند. در پایان این بازی خواهیم فهمید که علم بهتر است یا سختکوشی!

آلبرت سعی می کند حرفی بزند ولی یوآن وسط حرف نزده اش می پرد و گزارش می دهد:
- پیوز جلو می رود، از جلوی روونا می گذرد و یک پرتاب بلند می کند که نافرجام است. حالا کلاوس سعی می کند و با پشتیبانی لونا جلو می رود. لونا بازدارنده را پرتاب می کند ولی نشانه گیری اش اشتباه است و بازدارنده ی به جای آریانا به جادوان می خورد.

بازی برای چند دقیقه استاپ می شود و تا از سلامتی جادوان مطمئن می شوند بازی دوباره با روبهک شروع می شود:
- حالا سری بزنیم به جستجو گر ها! فلور دلاکور پریزاد جستجو گر ترانسیلوانیا است که بسیار فعالانه عمل می کند و کل زمین را به دنبال گوی زیرین می گردد واقعا باید به پشتکارش تحسین بگوییم! در مقابلش هلگا هافلپاف جستجوگر تراختور است که بر خلاف فلور خیلی آرام روی جارو نشسته...آیا این یکی از حقه های تراختور است؟

همه ی تراختوری ها می دانستند که بیکاری ننه به خاطر حقه نیست چون تیمی که کاپیتانش را می فروشد و کاپیتان به صورت مشعل و تنها روشنایی ورزشگاه در می آید، حقه ای برای زدن ندارد. در واقع ننه به خاطر کمر دردش و ارتروز زانویش نمی توند دنبال گوی بگردد و منتظر گوی است تا بیاید. از قدیم گفتند که ننه نمی رود به سایه، سایه خودش میایه!

- مهاجمین تراختور در یک حرکت هماهنگ با یکدیگر جلو می روند و آریانا به تنهایی آن ها را پوشش می دهد پس دومین مدافع کجاست؟...علیرضا که مربی بوده و در آخرین لحظات به جای وندلین مدافع شده، در حال حاضر سرگرم تمیز کردن دندان هایش است و از اول بازی تا حالا هیچ فعالیتی نداشته است. رز توپ را به لاکرتیا می دهد. لاکرتیا جلو می رود توپ را برای پیوز در جلوی دروازه ی ترانسیلوانیا می اندازد و پیوز هم کار را یک سره می کند. 30-10! به نفع تراختور!

تراختوری ها دست هایشان را بهم می کوبند، همه از کار خود راضی اند و اطمینان دارند که بازی را برده اند.

- دوستان عزیز یک مشکلی پیش آمده و مجبوریم برای چند دقیقه ای بازی را متوقف کنیم.

صدای پچ پچ از هر طرف ورزشگاه می آید و دو تیم با سرعت و در حالی که دارند از کنجکاوی می میرند، به زمین می آیند.
چند دقیقه ی بعد مرلین با قیافه ی درهم با چند مرد برگشت. گیبن با افکت کاپیتان تیم جلو می رود و زود تر از همه می پرسد:
- چی شده؟

مرلین در حالی که چشم هایش نزدیک است از حدقه در بیاید، با تعجب می پرسد:
- شما قاچاق انسان کردید؟
با شنیدن این جمله رنگ از روی تراختوری ها می پرد. مرلین منتظر جواب است ولی گیبن نمی داند چه بگوید.

یکی از مرد ها یک کاغذ دست نویس را جلوی مرلین می گیرد. تراختوری ها بلافاصله بعد از دیدن برگه، آن را می شناسند. مگر می شود برگه ی معامله ی وندلین که با خط آریانا نوشته شده را نشناسند؟ آریانا تا جایی که می تواند عقب می رود و پشت سر ننه قایم می شود. مرلین با ناباوری به برگه خیره شده و باورش نمی شود که وندلین را فروخته باشند ولی چه باورش شود و چه نشود، کاری است که شده.

یکی دیگر از مرد ها جلو می آید و دستان آریانا را می بندد.اعضای تراختور با شرمندگی به آریانا نگاه می کنند و او هم به آن ها چشم غره می رود.

چند ساعت بعد

پس از رفتن آریانا به زندان، تراختور بازی را باخت چون بازیکن ذخیره ای نداشت تا به جای ریانا بازی کند و مربی تیم هم که جای وندلین را پر کرده بود. حالا پس از چند ساعت، هنوز هم مشعلی که روزی وندلین بود و در چند ساعت گذشته تنها روشنایی ورزشگاه بود، روشن مانده بود.

باران به شدت می بارید و وندلین تمام سختکوشی هافلپافی اش را به کار بسته بود تا خاموش نشود ولی شدت و زمان بارندگی زیاد بود و کم کم مقاومت وندلین در هم شکست و سرانجام در ساعت دوازده نیمه شب؛ جان به جان آفرین تسلیم شد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۱۸:۴۰:۲۱



پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#38

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
تاراختور

پست دومندش



ماندانگاس فلچر روی صندلی درب و داغانی لم داد و درحالی که خودش را تکان تکان میداد، با شک پرسید:
-جنس دزدی که نیست؟هان؟

پیوز تف غلیطی را درون لیوان آغشه به جوهر انداخت و سپس همانطور که معجون نفرت انگیزش را هم میزد، جواب داد:
-اونطوری که تو با بستن شناست دچار تحول شدی، مورفینم نمی تونست با بستن خودش به تخت، چیژ رو ترک کنه!
-اوه...ما اینیم دیگه!
-من که تعریف نکردم فقط خواستم بگم خیلی سست عنصری!
دانگ:

آریانا درحالی که مشغول چپاندن قاشق "سوپ مریضی" در حلق عزیز دردانه هلگا، علیرضا بود، دور از چشم ننجون گورکن را نیشگون گرفت و گفت:
-جنس دزدی که نیست...یه چیزی تو مایه های...
-وندلینه!

نخیر...ماندانگاس هیچوقت نمیتوانست از زیر پرچم دزد بودن در برود.دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما وقتی پنج چوبدستی و لیوان معجون نفرت انگیز را در اطرافش دید، ترجیح داد که لال شود.

چند لحظه بعد!


سکوت آرامش را به اتاق کوئیدیچ هدیه میداد و بوی گل رز فضا را عطرآگین کرده بود.هافلپافی های تراختور سوار مانند فرشته ها به آرامی روی صندلی هایشان نشسته و به در خیره بودند!
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!

در با صدای "جـیـــــــــــــــــــــر" معروفش که آدم را یاد در تسترال دانی می انداخت باز شد و وندلین خفن، ارشد هافلپاف خفن طورانه وارد اتاقک شد و عطر خوش رز و سکوت دلچسب تا اعماق وجودش فرو رفته و داشت اورا محسور میکرد که...نه!او گول نمیخورد. هروقت هافلپافی ها اینقدر ساکت بودند، معنیش این بود که قبلش گندی بالا آورده اند و هروقت چنین بوی خوبی در تالار می پیچید، نشان دهنده این بود که بوی جوراب ها نشسته پیوز، چهار کشته برجای گذاشته و ملت ناچارانه دست به دامن پیف پاف گل رز شده اند.سومین چیز عجیب نگاه های ملت بود..نگاه های معصومانه شان حاکی از نقشه ای شرورانه بود.وندلین دست به سینه به سمت کنج اتاقک رفت و بی اعتنا روی زمین ولو شد.نگاه ها هم همراه وندلین روی زمین ولو شدند.ننجون هلگا درحالی که مشغول بازسازی فنجان هزارتکه اش که دیگر کاربرد پازل هزارتکه را داشت، بود، گفت:
-خلاصه بود، داشت یا گفت؟

نه.این را نویسنده به خودش گفت.ننجون این را گفت:
-دختر گلم؟وندلین نازنیم؟:zogh:

وندلین حس آشنایی را داشت...آخر چرا هروقت از جانش چیزی میخواستند "گلم" میشد؟!نازنین هم که فرزند جدید ویزلی ها بود و به دلیل تمام شدن اسم های انگلیسی، متوسل اسم های فارسی شده بودند.در نتیجه وندلین فقط یک موجود بدبخت بود.
-وندلینکم؟چایی میخوری؟
-نه!
-قهوه؟
-نه!
-نسکافه؟
-نه!
-مرض نه! خوبی هم بهش نیومده!

ننجون هلگا، پشتش را به وندلین کرد و به کارش ادامه داد.وندلین زیر لب زمزمه کرد:
-آخه من نخوام بهم خوبی کنید باید کیو ببینم؟
-منو نیگا!

بله، باید لاکرتیا را میدید. دخترک گربه نما درحالی که گربه اش را در آغوشش میچلاند، با لبخندی حجیم گفت:
-میخواستم ازت یچیزی بخوام... :-"

ناگهان وندلین را برق گرفت وسعی کرد خودش را به کوچه ممد راست بزند...نه...کوچه ی...کوچه ی...همان کوچه ای که بالاخانه لاکی همیشه در آن پرسه میزد..کوچه علی چپ!
-میدونی وندلین...

حرفش نیمه کاره ماند. پیوز از ابتدای اتاق، به صورتی افقی از وسط ملت، یکی یکی رد شد و فریاد زد:
-چرا مقدمه چینی می کنید؟ما دنبال یه آدم خفن میگردیم!
-یکی که موهاش مشکی باشه!
-یکی که شنل زورو بپوشه!
-یکی که آتیش بازی بلد باشه!
-یکی مثه تو!
-و شایدم خود تو!

وندلین با جمله آخر دچار حمله قلبی شد و به دیدار حق شتافت...اما نه...بدشانس تر از این بود که بمیرد، پس دوباره زنده شد تا رول را به پایان برساند.
-میخوایم که یه سمندر آتشین بشی!
-همین؟!

وندلین "همین" را به گونه ای بیان کرد که انگار سمندرهای آتشین را خودش آتشین کرده.حتی رز به شک افتاد که نکند وندلین برای سمندر ها کلاس میگذاشته و به آن ها خودسوزی یاد میداده است.
لاکرتیا با فرمت"" به وندلین نگاهی انداخت و جواب داد:
-یکم بیشتر از همین!

این بار وندلین در میان مدار الکتریکی قرار گرفت و شوک هفتصد وولتی به او وارد شد و از جا پرید:
-یعنی چی؟
-راستش...ما میخوایم بفروشیمت!

گیبن آنقدر عادی و بی خیال حقیقت را بیان کرد که انگار دارد درباره فروش یک عدد گوجه صحبت می کند.بالاخره کابوس های کاپیتان به حقیقت پیوسته بود..وندلین به یاد شعر بچگی هایش افتاد"میبرمت به بازار، میفروشمت چار هزار!"
-نمیتونید منو بفروشید!
-میتونیم!
-نه!
-آره!
-نه!
-آره!

.
.
.
.آره!

چندساعت بعد!

وندلین بدبخت بود.او خیلی بدبخت بود.مقاومت اهُم وارش نتیجه ای نداد و در اریب محو شد.البته چاره ای جز این نداشت، پیوز همیشه در افق به سر میبرد و بقیه قسمت های تالار هم یا مختلط بودند، یا عمومی و یا مجازی...وندلین هم نمی خواست دیگران اورا درحالی که سعی میکند سمندر شود ببینند.
-اون چیه دستته؟

آریانا از اریب بیرون آمد و درحالی که چماغی را در دست تکان میداد، جواب داد:
-وندلینه!
ملت:

ماندانگاس، سرش را خاراند و معترضانه گفت:
-گفته بودین سمندر آتشین نه چماغ!
-چماغ نه!مشعل!

تراختوری ها با فرمت"" به مشعل خیره شدند...انصافا بیشتر شبیه یک چماغ سر گرد بود تا یک مشعل.ننجون هلگا در جواب به نگاه های مبهوت هم تیمی هایش گفت:
-خیلی هم خوب شده...از وندلین با اون قیافش انتظار چیز زیباتری نمیشد داشت!

ماندانگاس کله نورانی اش را چپ و راست کرد و قهرگونه گفت:
-من اینو نمی خرم!
-خواهش...!
-ده درصد تخفیف میدیم!

دانگ اخم کرد و در فکر فرو رفت.این روزها کاسبی کساد بود و خوب کاچی بهتر از هیچی بود.هرچند که دلش نمی خواست اما دسته ای گالیون روی میز گذاشت و...و وندلین مشعلی را همراه خود برد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۱۳:۲۴:۳۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
#37

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
تراختور زرد- ترنسيلوانيا
پست اول

- گگگگگل.. گل به نفع ترنسيلوانيا. و حالا صد به صفر جلو مى افتن از تراختور زرد. بازيکناى تيم تراختور زرد ديگه داره اشکشون درمياد. آريانا دامبلدور رو مى بينيم که داره با ماهيتابه ش اطراف زمين جولان ميده. سبيل هاش هم از عصبانيت سيخ وايساده. واقعا چى کار مى خوان بکنن با اين اوضاع؟!

آريانا از گوش دادن به حرف هاى گزارشگر دست كشيد. ماهيتابه اش را بالا برد تا توپى را که وندلين برايش فرستاده بود شوت کند.

- بله! آريانا تخم مرغ آب پز رو شوت مى کنه. تخم مرغ ميره که بيافته توى ظرف غذا ولى.. نگاه کنيد! در اون سمت زمين بازيکن ترنسيلوانيا،  فلور دلاکور دهانش رو باز مى کنه و تخم مرغ رو درسته قورت ميده. بيست امتياز براى ترن.
آريانا:

و بعد صداى گيبن در گوشش پيچيد.
- آريانا، چند تا تخم مرغ آب پز شوت کنم؟ چندتا تخم مرغ بايد بخوريم که به حريف برسيم؟

آريانا مات و مبهوت جوابى نداد و در عوض به حرف هاى گزارشگر گوش کرد.
- بله مى بينيم که جستجوگرها هم به دنبال تخم مرغ هاى زرين هستند. بايد ببينيم کى بالاخره مى بره و تخم مرغ ها رو مى زنه به رگ. به نظر من نون بربرى تازه هم که باشه..

آريانا با تعجب چشمانش را باز و بسته کرد. اطراف زمين مسابقه پر بود از تخم مرغ هاى معلق. ناگهان هوا ابرى و تاريک شد و از آسمان تخم مرغ باريد. بازيکنان سرشان را به سمت آسمان گرفتند و  با اصوات" هاااام"، " هووووم"، " اووووم" تخم مرغ ها را درسته قورت دادند.

- گيبن اينجا چه خبره؟
- وقت سوال نيست آريانا. پاشو اين تخم مرغ ها رو شوت کن تو شکم ترنسيلوانيايى ها. چندتا تخم مرغ شوت مى کنى؟
- اين چه جور مسابقه ايه؟
- مسابقه کدومه؟ مى گم پاشو!
- آ.. آخ.

با نيشگون گيبن، آريانا از خواب پريد. سرش را از روى بالش بلند کرد. گيبن کنار اجاق گاز ايستاده بود و تخم مرغ ها را آب پز مى کرد. آريانا صورتش را داخل بالش فرو كرد و درحالي كه با زحمت صدايش به گيبن مى رسيد گفت:
- بازم تخم مرغ؟
- پولشو بده واست مرغ کباب کنم. چندتا تخم مرغ بپزم؟
- يکى!

تا گيبن تخم مرغش را آماده مى کرد آريانا  با نگاهى معصوم، شبيه گوسفندى که فکر مى کرد قرار است ذبح شود اما خبر رسيده بود که هنوز وقتش نيست، به اطراف نگاهى انداخت. خوشحال بود که خبرى از باران تخم مرغ نبود و به جاى آن فقط بايد يک تخم مرغ آب پز گيبن را مى خورد. لاكرتيا كنار پنجره با گربه اش مشغول بازى بود. نور خورشيد تازه طلوع کرده که روي لاکرتيا مى تابيد او را شبيه فرشته ها کرده بود. يا حداقل آريانا که تحت تأثير کابوسش بود همه چيز را خوب مى ديد. رز آرام و باوقار مشغول خوردن تخم مرغ بود. طورى لقمه ها را مى جويد که انگار کباب بره مى خورد و بعد کمى از چايش را هورت مى کشيد تا کباب راحت پايين برود. پيوز و عليرضا، گورکن هافلپاف، در سمتى ديگر نون بيار، کباب ببر بازى مى کردند. و در آخر، جستجوگر تيم، ننه هلگا چادر به کمر بسته بود و حياط را جارو مى کرد. هر چند دقيقه يک بار صداى غرغر نامفهومش که به علت نگذاشتن دندان هاى مصنوعى اش بود به گوش مى رسيد.
- پيل شديم لفت ننه!

نبود وندلين مخصوصا با غرغرهاى مداوم گيبن به شدت احساس مى شد. روز قبل تيم به علت نبود کاپيتان اصلى يعنى وندلين تمرين نکرده بود و هيچ آمادگى اى براى بازى نداشت. عليرضا که گورکن هافلپاف بود و هيچ پيش زمينه اى از کوييديچ نداشت جايگزين پست وندلين شده بود. آريانا در اين افکار بود که گيبن تخم مرغ داغ را از ظرف بيرون آورد و توى دستش گذاشت. آريانا وقت نکرد اعتراض کند. تخم مرغ داغ دستش را مى سوزاند به همين علت مدام آن را از اين دست به آن دست مى داد و فوت مى کرد. از جايش بلند شد تا به سمت ظرف شويى برود. گيبن شروع به غرغر کرد.
- من نمى دونم چرا بايد نقش له له رو واس شما بازى کنم..

آريانا حالا در نيمه راه بود. داشت سعى مى کرد ضمن نگه داشتن تخم مرغ در دست راست و فوت کردن در آن، ردايش را بالا بياورد و تخم مرغ را با آن بگيرد و همه ي اين كار ها را طوري انجام دهد كه گيبن نبيند و عصبانى نشود.

- آريانا که همش خوابه و من بايد کاراشو انجام بدم. لاکرتيا رو شبا بايد واسش لالايى بگم. رز از تاريکى مى ترسه..
- پوووووووف!

گيبن با عصبانيت به سمت آريانا بازگشت. آريانا ابتدا لبخندى به اين شکل :ball: زد و بعد با انگشتش تخم مرغى را نشان داد که در دستش بود.
- داغه!
- بيا اينم صبحونه که بايد با ناز به خوردتون بدم. اين چه وضعشه؟
- هوووووف پوووووف!
- آريانا!
- خب تخم مرغه خيلي داغه.

نيم ساعت بعد

- هي بايد بهتون تذکر بدم. به اين بگم اين کارو بکن به اون يکى بگم اون کارو نکن. چه غلطى کردم که من کاپيتان دوم شدم و جاى وندلين رو گرفتم؟!
اعضا:

اعضاى تيم لباس پوشيده و درحالى که روى نيمکت نشسته بودند به حرف هاى گيبن گوش مى کردند. البته خيلى هم گوش نمى کردند. رز با چشمان باز به خواب رفته بود. لاکرتيا با گربه اش مشغول بود. آريانا هم حين جويدن تخم مرغش به اين فکر مى کرد که بهتر است کمى تخم مرغ در سبيلش ذخيره کند يا نه! و اگر ذخيره کند از نمک آشپزخانه استفاده کند يا از نمک موجود در لابه لاى سبيل هايش؟
لااقل وقتى وندلين کاپيتان بود کمتر صحبت مى کرد و قطعا براى اعضاى تراختور زرد که مى خواستند از دست گيبن و سخنرانى هايش خلاص شوند، هيچ صدايى شيرين تر از صداى گزارشگر که آن ها را به زمين فرامى خواند نبود. گيبن يکى از چشم هايش که از شدت استرس درآمده بوده را سر جايش گذاشت و دماغش را که در شرف افتادن بود با دست گرفت. بعد با صداى تو دماغى اى گفت:
- پاشيد! بايد ببريم وگرنه من نه ديگه اسپانسر مى شم.. نه کاپيتان جايگزينتون!

زمين مسابقه

خورشيد ديگر کاملا در وسط آسمان بود. ورزشگاه تيم ترنسيلوانيا با وجود ناقص بودن، تماشاگران زيادى را در خود جاى داده بود. زمين چمن سبز و خوبى داشت و ابهت و غرورى که ترنسيلوانيايى ها از خود نشان مى دادند را حفظ کرده بود. صداى گزارشگر مسابقه، يوآن آبركومبي در زمين پيچيد.
- و بعد از تيم قدرتمند ترنسيلوانيا، معرفى مى کنم تراختورهاى زرد و طلايى رو. چيزى که بايد بهش اشاره بشه، نبود کاپيتان اصلى، وندلين شگفت انگيز، در اين بازيه که هنوز دليلش نامشخصه. بايد ديد تراختور در نبود کاپيتانش چه کار مى کنه. درسته آلبرت؟

آلبرت، همکار گزارشگر سرش را به سمت ميکروفن خم کرد.
- بايد بگم..
- بله بايد بگى.. خب بريم سراغ معرفى: اول از همه، کاپيتان دوم تيم، ماسک دار زمين و اسپانسر تيم.. گييييي..ببببن!
-

گيبن با شنيدن نامش، دماغ معلقش را رها کرد و سوار بر جارو به زمين رفت. دور زمين چرخى زد. يکى از چشمانش را درآورد و کف دستش گذاشت. انگشت اشاره اش را به سمت جمعيت گرفت: شما!
و بعد چشمش را در کف دستش نشان داد: چش مايى!

- عجب بازيکن بزرگى. خب نفر بعدى، جستجوگر و بزرگ تيم.. ننههههه..هلگاااا.

ننه هلگا دندان مصنوعى اش را در دهان گذاشت، چارقدش را محکم کرد، چادرش را دور کمرش بست و به زمين رفت. احترامى به تماشاگران گذاشت و بعد در مقابل دوربين دندان هايش را نمايش داد.
- (دندان هاي سفيد ننه هلگا)

- مهاجمين، گل زننده هاى بزرگ.. لاکرتيا بلک، رز زلر و.. پيييييوز!

هر سه بازيکن مانند شليک شدن گلوله، همزمان به آسمان پرواز کردند.

- و در آخر، افراد خشن تيم، مدافعان مقتدر.. آريانا دامبلدور و.. عليىىىى رضاااااا.

آريانا نصف تخم مرغ را لاى سبيل هايش ريخت و همراه عليرضا به زمين رفت.

- چه بازى اى بشه اين بازى. دو تيم قوى با بازيکناى خوب. درسته آلبرت؟
- بله به نظر من..
- بله آلبرت نظر من هم همينه. خوب بريم سراغ گزارش بازى.
-
- با سوت داور بازي آغاز مي شه. بازيكن ها سر پست هاشون قرار مى گيرن. گيبن رو مى بينيم که بازوبند کاپيتانى رو به همراه داره. همين اول کار لاکرتيا بلک هستش که داره با سرخگون به سمت دروازه ى حريف ميره اما اون سمت رو نگاه کن آلبرت! مدافعان ترن بى کار نموندن انگار.
- بله منم..
- درسته تو هم. خب بايد ببينيم عکس العمل تراختورى ها چيه.
-

آريانا که حرف هاى گزارشگر را شنيد انگشتانش را محکم تر دور دسته ى ماهيتابه اش گره کرد.لونا لاوگود را ديد که مى خواست لاکرتيا را با بلاجر بزند. کمى از تخم مرغ درون سبيل هايش را ليس زد و به عليرضا علامت داد. در سمت ديگر عليرضا با علامت آريانا خودش را آماده کرد، درست مثل كرمي كه زير ذربين بخواهد تماما مفيد باشد. آريانا چشم به دوست عزيزش لاکرتيا دوخت كه از همه جا بي خبر با سرخگون جلو مى رفت. ماهيابه اش را محکم بالا برد و بلاجر را به عليرضا پاس داد تا حواس حريف پرت شود.
- بگير که اووووممممد!

وقتى آريانا توپ را شوت کرد، عليرضا چماق را بالا برد و محکم پايين آورد اما نقشه خراب شد. سيب رسيده ى بالاى درخت کرم خورده از آب درآمد. عليرضا موقعيت توپ را درست تشخيص نداد، توپ از کنار او گذشت و به رز برخورد کرد. در آن سو هم لاکرتيا هدف توپ لونا لاوگود قرار گرفت و توپ را از دست داد.

- هنوز نمى تونى جاى توپ رو درست ببينى؟

آريانا با عصبانيت اين جمله را رو به عليرضا که هنوز گنگ بود گفت و به سمت لاکرتيا و رز رفت.

- خب با جا موندن لاکرتيا تيم ترن گل اول رو مى زنه. گويا تراختورى ها دچار مشکل شدن. دوتا از بازيکن هاشون هم زمان آسيب ديدن و يه گل هم عقبن. اوضاعشون خرابه. مگه نه آلبرت؟
- آآآ..
- بله منم همينطور فکر مى کردم. خب بريم سراغ بازى.
- :vay:

رز و لاکرتيا در حالى که يکى شانه و يکى شکمش را از درد فشار مى داد به بازى بازگشتند. آريانا نقشه اى را در گوش عليرضا زمزمه کرد و بعد دور شد.

- خب توپ رو پيوز داره جلو مي بره. در مقابلش جاودان قرار داره که پيوز رو مجبور مى کنه پاس بده به رز. بلافاصله جاودان جلوى رز مى پيچه اما اوه ببينيد داره چى کار مى کنه.. خيلى جالبه!

رز با حرف هاى گزارشگر مثل بچه ها ذوق کرد و با حالت كه گزارشگر از آن تعريف کرده بود، جاودان را دور زد. ناگهان بلاجرى با سرعت بالا از کنار گوش رز رد شد. نگاه ها به سمت منبع شوت بازگشت. عليرضا با حالت ايستاده بود. رز اما بي توجه به عقب، گل اول تراختور زرد را به ثمر رساند و فرياد هاي خشمگين گيبن بر سر عليرضا در صداى شادى اعضا گم شد.

- گگگگگل.. رز زلر گل اول رو براى تراختور مى زنه درسته عليرضا نتونسته تا به حال مثل وندلين مدافع خوبى باشه ولى  شايد اين شروع خوش شانسى هاى اين تيم باشه. خوشحالى اين تيم رو شاهد هستيم. اعضا که همديگه رو بغل کردن و خب.. دليل دورى کردن گيبن به عنوان کپيتان، از اين خوشحالى معلوم نيست! مگه نه آلبرت؟
- سايلنسيو!
-
- آلبرت هستم و ادامه ي بازي رو خدمت شما عزيزان گزارش مى کنم. بله با سوت داور بازى از سر گرفته مى شه. توپ دست بازيکنان ترنسيلوانياس. روونا راونکلاو رو مى بينيد که با جديت داره پيش ميره و تراختورى ها بايد يه کارى بکنن.

آريانا نگاهى به عليرضا انداخت که دور زمين مى چرخيد. بايد بدون او کار خودش را مى کرد. بلاجر را آماده کرد. تا سه در دلش شمرد و بعد با تمام قدرت آن را پرتاب کرد. با تحسين و افتخار زل زد به بلاجرش که به سمت روونا مى رفت اما ناگهان صداى گزارش گر را شنيد.
- عليرضا از گوشه ى زمين بلاجر خودش رو پرتاب مى کنه و چيزى نمونده بخوره به روونا..

آريانا با نگرانى به سمتى که گزارشگر گفت بازگشت. بلاجرهاى دو مدافع به هم برخورد کرد. روونا که از چنگ بلاجر فرار کرده بود گل زد و ترنسيلوانيايى ها به گل دوم رسيدند. آريانا با عصبانيت صورتش را از عليرضا برگرداند.

- گل.. اينم از گل دوم ترنى ها. تيم تراختور واقعا نامنظم بازى رو پيش ميبره و خب شايد دليل همه ى اين ها نبود کاپيتان مقتدر تيم و همچنين دارنده ى جايگاه مدافعى، وندلين باشه. سوالى که شايد براى شما هم پيش اومده باشه اينه که.. وندلين کجاست؟

فلاش بك

اعضاي تيم تراختور زرد در زمين بازي ايستاده و به اطراف نگاه مى کردند. ورزشگاه توپچى هاى هلگا درواقع فقط نام ورزشگاه را يدک مى کشيد و هيچ امکاناتى نداشت. جايگاه تماشاگران صندلى اى براى نشستن نداشت. زمين مسابقه چمنى براى بازى نداشت و پر بود از چاله هاى کوچک و بزرگ. گيبن با عصبانيت فرياد زد.
- واس چى با همه ى پول بازيکن خريديد بدون اجازه ى من؟ الان اين چه وضع ورزشگاهه؟ اين چاله ها چيه؟  پر آب هم شدن به خاطر بارون.

وندلين درحالى که سعى مى کرد گيبن را آرام کند گفت.
- خب مى تونيم از اين چاله ها وسط بازى واسه سيراب شدن استفاده کنيم.
- جايگاه تماشاگرا خاليه چون صندلى نداريم!
- هر چى سکوت بيشتر باشه خب.. اصلا بهتر بازى مى کنيم.:worry:
- جايگاه مربى نداريم!
- يه نيمکت مى ذارن دور هم دوستانه مى شينن خب.

تق

لب پايينى گيبن از عصبانيت کنده شد. اعضا از ترس يک قدم عقب رفتند. کسى نمى توانست به گيبن که خودش را رئيس و همه کاره ى تيم مى دانست چيزى بگويد. گيبن بى توجه به ترس بقيه و لب نداشته اش ادامه داد:
- نمى دونم از کجا.. ولى پول جور کنيد وگرنه من ميرم و اسپانسر بى اسپانسر!

اعضاى تراختور ناخودآگاه به سمت وندلين بازگشتند. سيب آدم وندلين بالا و پايين رفت و لبخندي به اين شکل :ball: تحويل اعضا داد. حاضر بود از لذت آتش گرفتن توسط مشنگ ها بيخيال شود ولى اعضا ديگر آن طور نگاهش نکنند. اما گويا اعضا فکر ديگرى داشتند: اگر کاپيتان تيم بود بايد فکرى به حال بى پولى تيم هم مى کرد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۶ ۲۳:۲۶:۱۴

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۱۰ مهر ۱۳۹۴
#36

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۴۶:۱۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آنلاین
هفته اول جام جهانی کوییدیچ


ترنسیلوانیا - تراختور زرد

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/07/11 تا ساعت 23:59 روز جمعه 1394/07/17

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۰:۴۶ شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴
#35

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۴۶:۱۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آنلاین
درود

این ورزشگاه به تیم ترنسیلوانیا تعلق میگیرد. این تیم بازی های خانگی خود را در این مکان برگزار خواهد کرد. همچنین تیم مورد نظر می تواند با خرید قابلیت های اضافی، بر میزان امتیازات خود اضافه کند.




پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۲
#34

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
ترنسیلوانیا Vs کیو.سی .ارزشی

شروع مسابقه : سه شنبه 20 بهمن

پایان مسابقه : سه شنبه 27 بهمن

داور : هلگا هافلپاف


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.