جایی تاریک در تاریک ترین نقطه ی لندنمرلین در کناره ی یک ساحل قدم میزد. سرش را بلند کرد و به تونلی نگاه کرد و به سمت آن راه افتاد. کاغذی را در دستش گرفت و به مختصات روی آن نگاه کرد. مختصات توسط ریگولوس تهیه شده بود و خود ریگولوس گفته بود که آن یک سرنخ است. مرلین حالا در نقطه ی مختصاتی بود و داشت آن مختصات را دنبال میکرد. غافل از ذره ای دانش در مورد بردارها و مختصات ها و X و Y ها!
وارد تونل شد وپس از چندین لحظه راه رفتن نوری در انتهای آن توجهش را جلب کرد. چند قدمی که به سمت نور رفت، انگار روحش از بدنش جدا شد و به سمت آن پرواز کرد! به طوری عجیب روحش به شدت داشت به سمت روشنایی کشیده میشد که ناگهان مغزش درخواست ریست فکتوری کرد و به او یادآور شد که چقدر به مرگخواران و اربابش دل بستگی دارد! پس روحش برگشت درون بدنش و مرلین را وادار به عقب نشینی کرد.
مرلین صحیح و سالم، درحالیکه کاغذ مختصات را دستش می فشرد، به حیاط پشتی خانه ریدل ها برگشت تا بزند دهن ریگولوس را صاف کند تا دیگر به او مختصات غلط ندهد!
جایی در خانه ی ریدلکراب بدون توجه به دو مرگخواری که چند لحظه پیش افتادند و مردند، نشسته بود و داشت تسترال پلویش را با سس اضافه میخورد. یعنی جوری گوشت تسترال بدبخت را بر میداشت و به آن سس میزد و میخورد که انگار در یک رستوران شیک و مجلسی نشسته است و دارد
راتاتوییل میخورد که بسیار هم خوشمزه است و از آنجا که نگارنده کلی غذای
هم ن" چیکن خورده است و میداند که هر
تون ماکی ـی به پای راتاتوییل ها نمی رسد!
خلاصه ی قصه... کراب پشت سر هم ران های تسترال را می کند و قلمپ قلمپ کنان آنها را می بلعید. ناگفته نماند که همانطور که میدانید تسترال به نوعی نامرئی است و از آنجایی که کراب زیاد علاقه ای به آدم کشتن نداشت، در نتیجه تسترال هایش نامرئی بودند. پس در کمال زیبایی گاه گاهی هم گوشت تسترال ها سر از دماغ و گوش کراب هم در می آوردند!
لینی که بسیار از مرگ همقطارانش متاثر شده بود، بدجور به کراب نگاه کرد و گفت:
-کراب! اون شکم رو جلوشو بگیر قربونت! همین مونده که این چند نفر باقیمونده رو هم تو بخوریشون!
لاکرتیا با شنیدن این حرف تصور کرد که هزاران کراب کوچک در حالیکه فریادی سرخ پوستانه سر میدهند و قابلمه های بزرگی را بالای سرشان گرفته اند حمله کنند و او را بخورند!
کراب در حالیکه داشت ملچ ملوچ کنان مقداری سس را قورت میداد، پارچ حاوی دوغ را برداشت و آن را یکجا سر کشید.
-قووم تلومپ کلمپ! قولپاخه!
یکی از مرگخواران گفت:
-چی میگی؟ گوشت قورباغه هم میخوای؟
-ناکوتاس! فلوورتاینوتانیک!
ایرما حدس زد:
-فکر کنم میخواد بگه اندازه ی تایتانیک به من غذا بدین!
کراب با صدای بیشتری داد زد:
-قااااوووور! خاووووور! نوکلئاژووون!
مورفین سرش را خاراند و گفت:
-نگران نباش دادا... بشته های چیژ اون پشت هشت خواشتی فقط اشاره کن!
کراب در حالیکه نفس هایش به شماره افتاده بود و مواد جمع شده در دهانش حتی بیشتر از حجم ریش های دامبلدور شده بود، سرش را محکم تکان داد و گلویش را گرفت.
-میگه گردنبندش گم شده!
-نه بابا... میگه میخواد شست پاشو تو چش محفلیا فرو کنه.
-خل و چلین دیگه! میگه میخواد بدونه راه حموم کدوم طرفه.
کراب قبل از اینکه آخرین نفسش را بکشد، با مشت روی میز کوبید و بعد، با صندلی اش روی زمین افتاد و مُرد! مرگخواران با تعجب به جنازه ی کراب نگاه کردند و بعد، به محتویات دهانش خیره شدند که از آن بیرون ریخته بود. غافل از اینکه کراب میخواست بگوید"بیخیال شین! بابا دارم غذا میخورم مثلا! اگه اپیگلوتــم قاطی کنه زبون کوچیکم پاره بشه و بزنه به خونم باید چیکار کنم؟!" -یا چیزی شبیه این- اما متاسفانه نه مغزش تاب آورده بود و نه شش هایش اکسیژن آورده بودند. بلکه تنها پانکراسش بود که رفته بود گل بچیند! بله!