هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
#83

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دختر موقرمز با خشمی وصف ناپذیر به پسر جوان رنگ پریده مقابلش چشم دوخت...و ناگهان صدای فریادش سکوت دلگیر خانه اشرافی ریدل ها را در هم شکست ...

- بکش عقب! پسره ی احمق!

پسر مو مشکی با لبخندی یکوری و چهره ای بیروح و خونسرد دستان دختر خشمگین رو رها کرد ... و در کمال بی توجهی به دختر پاتر ها پشت کرد ...

لی لی لونا پاتر دندان هایش را روی هم فشرد...خشم آنچنان به وجودش چنگ زده بود که احساس می کرد در میان کوره ای از آتش ایستاده و در حال سوختن است...با قدم هایی محکم جلو رفت و با تمام توان به ریگولوس آرکچروس بلک تنه زد ... تنه ای که تنها باعث شد پسرک تکان ظریفی بخورد و به ارامی کنار بکشد...

لی لی جوان موهای سرخ بلندش را به عقب راند ...و بعد با چهره ای که در اثر قتل های متعددش بیروح شده بود بالای سر مرد مرده زانو زد ... و در کمال خونسردی خنجر نقره ای رنگ را که حالا با قطرات سرخ خون مزین شده بود ، بیرون کشید...

با تکان چوبدستی سریع دختر جوان چهره ی مرگخوار مرده نمایان شد... لی لی برای لحظه ای کوتاه چشمانش را بست ... و آرام نجوا کرد

-سرورم...متاسفم!

لرد سیاه اما ... تنها به دخترک پشت کرد ... و صدای تیز با ابهتش بار دیگر بر سکوت ایجاد شده غالب شد... اما لی لی چیزی نشنید...چراکه با چشمان روشنش به جنازه خیره شده بود...جنازه ای که حالا دیگر قلبی تپنده نداشت ...زندگی نداشت...و تنها یک جنازه بود...

لی لی به ریگولوس خیره شد که حالا داشت نام جدیدی رو روی یک برگ کاغذ کوچک اضافه می کرد ... با قدم هایی استوار به سمت پسرک رفت و دست چپش رو با خشونت گرفت و به جلو کشید... پسر مو مشکی برای لحظه ای با خشمی وحشتناک به دختر جوان خیره شد ... و بعد لی لی با خشم غرید

تو مرگخواری؟!

دست پسر جوان رو با گستاخی جلو کشید و خواست تا آستین لباس مشکی رنگ پسرک رو بالا بزنه اما ریگولوس بلک با مهارتی بالا دستش رو آزاد کرد و با صدایی تیره نجوا کرد

-من مرگخوار نیستم خانوم جوان...و دفعه آخرت باشه که حمله می کنی...همونطور که گفتم "دفعه اول مجانی بود!"

پشتش رو به دختر جوان کرد و به سمت تاریکی حرکت کرد که ناگهان لی لی فریاد کشید

-پس کی هستی؟! هیچکس؟! یه ناشناس؟! یه دزد...؟! یا یه قاتل؟!

ریگولوس بلک متوقف شد...اما برنگشت ... سرش رو بالا گرفت و به نجوا گفت

-شاید هیچکدوم...شاید هم همشون با هم...

موهای مشکی مواج و براقش رو به عقب روند... و آرام زمزمه کرد

-من ریگولوس آرکچروس بلکم...

ریگولوس جوان جلو رفت...و در یکی از راهرو های بلند و طولانی محو شد... و لی لی رو با دستانی مشت شده از خشم تنها گذاشت ...لی لی با صدایی که از عصبانیت به لرزش افتاده بود نجوا کرد

- تو رو شخصا می کشم پسره ی....!

اما صدای لی لی با جیغی وحشتناک و ممتد قطع شد... جیغی که ادامه دار بود... و آنچنان سرشار از ناامیدی بود که بی اختیار موجب خشک شدنت میشد...

لی لی بعد از لحظه ای مکث به سمت جیغ ممتد دوید...جیغی که در میانه راه لی لی پاتر قطع شد... و لحظه ای بعد نام لاکریتا بلک به لیست کشته شدگان افزوده شد...

لیستی طولانی که گویی تمامایی نداشت... همین طور ادامه میافت... ادامه میافت...ادامه میافت... و بالاخره تمامی مرگخواران را در کام مرگ می کشید... شاید در اوج قدرت و یا شاید...در نهایت ذلت...



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
#82

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
خورشید در آسمان می درخشید.هوا مطبوع و خنک بود اما با این حال بوی خطر هم حس میشد.از دید کسی که یک بار هم مرگ کسی را به چشم ندیده بود در آسمان به جز ابرها و پرندگان چیزی دیده نمی شد و اما از دید لاکرتیا بلک که در طی دو روز دست کم چهار و یا پنج مرگ را از نزدیک دیده بود تعداد زیادی تسترال در آسمان قابل روئیت بود.لاکرتیا در حالی که سفت گردن تسترالش را چسبیده بود با خودش فکر میکرد که چگونه دوست دارد بمیرد؟با یک تصادف؟در یک حادثه؟در قتلی ترسناک و یا...
سرش را تکان داد و سعی کرد این افکار مسخره را از ذهنش دور کند در همین حال یاد پدرش افتاد که میگفت"آدم ها در اوج زنده بودن روبه مرگ هستن".با یاداوری این جمله به شدت لرزید..نه،به هیچ وجه دوست نداشت اینگونه بمیرد.به آسمان خیره شد و طوری که انگار دارد با خورشید صحبت میکند گفت:
-اصن چه دلیلی داره من بمیرم؟!این همه آدم تو این شهر هست که بیش تر از صدسال عمر دارن بعد صاف این شتر مرگ باید دم در خونه من بخوابه؟!

لبخندی زد و برای یکی از تسترال سوار ها دست تکان داد ولی بلافاصله دوباره لبخندش محو شد..فکر مردن لحظه ای راحتش نمیگذاشت.اگر کمی بیشتر اتفاقات اخیر را مرور میکرد می فهمید که چه دیر و یا چه زود باید بمیرد...بدون شک قاتل دوستانش سراغ او هم می آمد.در آسمان اوج گرفت و چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید...نسیم صورتش را نوازش میکرد...تسترالش بالا و بالاتر میرفت...پرواز محشر بود...
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

صدای فریادش در آسمان طنین انداخت...چشمانش را باز کرد و دید که دنیا دور سرش میچرخد...ولی نه این لاکرتیا بود که در هوا میچرخید...او سقوط میکرد و می مرد...خیلی سریع!اگر میتوانست در آن شرایط چیزی بگوید مطمئنا میگفت "چه مسخره....تو مردن هم شانس ندارم!" اما پایان زندگی اش جالب بود...او در اوج زندگیش...در اوج پرواز،مرد!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#81

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
وقتی مو های سرخ رنگ دخترک توی هوا اوج گرفت و دخترک جلوتر از مو هایش به سمت او هجوم آورد،برای لحظه ای بنظر میرسید میخواهد بغلش کند!دخترک با چنان خشم مهار ناپذیری به سمت ریگولوس هجوم آورد ، که تمام توجیهات ریگولوس را برای خونسردی درون چشمان مشکی رنگش از بین برد.
با خونسردی کامل به دخترک خیره شده بود... به کسانی که به ناگاه فریاد میکشیدند "دزد کثیف!" و به سمت او حمله ور میشدند عادت داشت،شاید حتی "دزد کثیف" کلمه رمزی برای او بود که اجازه میداد خونسرد باقی بماند.
شاید او از کسان زیادی دزدی کرده بود اما آنها مسلما یک بار بیشتر قربانی یک سرقت نشده بودند... پس به یاد داشتند.
از دست دادن،چیزی نبود که از یاد برود.
دخترک ریز نقش که بطرز قابل توجهی زیبا بود به سمتش هجوم آورد... در حالیکه خنجرش را بالا گرفته بود... و ریگولوس بلک،تا لحظه ی آخر بی حرکت ماند. درست زمانی که خنجر لی لی لونا بالا آمد تا وسط صورتش فرود بیاید ، ریگولوس که انگار تازه به یاد آورده بود در شرف مرگ است،دستش را بالا اورد و دست لی لی لونا را گرفت... چرا کسی به او حمله نمیکرد؟ چون همه میدانستند چه اتفاقی قرار است بیفتند... و هیچ کس دوست نداشت نفر بعدی باشد. همه تنها با حسرت و غم به لی لی لونا خیره شدند... هیچ کس به ریگولوس نگاه نکرد.
مرگخوار نبود.
پوزخند زد... و دست دیگر لی لی لونا را هم مهار کرد:هیس هیس هیس... آروم دختر جون!
و لی لی لونا همچنان بیهوده تلاش میکرد تا خنجری را که دستش دور آن مشت شده بود به بدن ریگولوس برساند...ریگولوس که دست لی لی را از خود دور نگه داشته بود.
دست ریگولوس برای لحظه ای دست لی لی لونا را رها کرد تا به خنجر بلند درون جیبش چنگ بزند،و همان یک لحظه برای مشت محکمی که خورد کافی بود.
با آه کوتاهی روی زمین پرت شد،و کفش پاشنه بلند دختری که بالای سرش ایستاده بود را حس کرد که روی گردنش فشار وارد میکرد.
از این پایین خنجر به کارش نمی آمد... یا شاید... می آمد؟! به پا هایی نگاه کرد که بالای سرش محکم و استوار ایستاده بودند... و خنجرش در یک ثانیه مچ پای لی لی لونا را نشانه رفت و رها شد...
لی لی لونا،که همان لحظه با پرشی پا هایش را از هم باز کرده بود،درست مطابق میل ریگولوس عمل کرد...و ریگولوس که راه نفسش را باز یافته بود بلند شد و بسرعت ایستاد...
نگاه لی لی برای لحظه ای پر از خشم شد و سپس خنجرش را با قدرت به سمت صورت ریگولوس پرتاب کرد... ضربه ای که در مقابلش،ریگولوس تا آخرین لحظه ایستاد... مثل همیشه!
و در آخرین لحظه،سرش را پایین گرفت و خنجر به سمت جمعیت مرگخواران به پرواز در آمد... و ریگولوس ، که دستان لی لی لونا را در چند ثانیه با یک دست گرفته بود و در حالی که او را بین خودش و درخت گیر انداخته بود آنها را بالا نگه داشته بود تا به صورتش نرسند،پوزخند زد:دفعه اول مجانی بود.
و درست همان موقع،صدای برخورد خنجر که سر انجام آرام گرفته بود،و سپس صدای افتادن چیزی گرد و سفت،درست مثل یک جمجمه،به روی زمین به گوش رسید... و پس از آن،صدای افتادن چیزی بزرگ تر،که بطرز وحشتناکی میتوانست بدنی برای همان سر باشد.
دستان لی لی لونا را رها کرد... لی لی لونا که از پشت شانه های ریگولوس تمام چیزی که اتفاق افتاده بود را می دید،حالا دیگر حمله نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و مو های مشکی رنگش صورتش را پنهان کرد... پوزخند زد:بالاخره که باید این اتفاق می افتاد!
از گوشه ی چشم به سری نگاه کرد که روی زمین افتاده بود... سری که صورتش با ماسک مرگخواران پوشیده شده بود.
این بار نوبت کدام یکی بود...؟!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۹:۳۳ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#80

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
در مه حاصل از بارانی طولانی ناکهان صدای "پاقی"سکوت حکم فرما بر روستای متروکه رو در هم شکست..و هیکلی باریک اندام در میان مه های سپید پدیدار شد...

هیکلی باریک و شکننده که به علت آنکه صاحبش شنل سیاه بلندی پوشیده بود از دور تیره می نمود...اخباری به گوشش رسیده بود...مرگخواران در خطر بودند...

دست رنگ پریده ی شخصی از زیر شنل سیاه نمایان شد که چوبدستی باریک و بلندی را در دست فشرد...

دخترک شنل کلاهش رو عقب زد و موهای سرخ مواجش که چشم ها رو خیره می کرد از زیر کلاه شنل نمایان شد...آهسته جلو می رفت...متین و باوقار...و محتاط و آرام...اما اگر لی لی لونا پاتر رو خوب می شناختی متوجه میشدی که این رفتار آرام بی پایان نیست...

لبخند شومی زد و جلوتر رفت...و بالاخره خانه قدیمی را از دور تشخیص داد...خانه ای باشکوه که گویی بر تمام روستا حاکمیت داشت...

با گام هایی محکم جلو رفت...از میان خانه های روستایی قدیمی عبور کرد...و در کمال و نهایت آرامش به صدای کفش های پاشنه بلندش گوش سپرد که در کوچه های طولانی و باریک می پیچید...

کم کم به خانه نزدیک و نزدیک تر شد...از محوطه حیاط عبور کرد که حالا درختان خشکیده اش از شومی آن خبر می دادند...جلو و جلوتر رفت...

و بالاخره دست سفیدش بر روی در خانه فشار وارد کرد و در کهنه با صدای غژ غژی گشوده شد...

نور اندکی که همراه دخترک وارد خانه قدیمی شد باعث شد تا خانه اندکی از حالت دلگیر و مرموزش خارج شود...اگرچه درست لحظه ای بعد این دلگیری و تاریکی با بسته شد مجدد در دوباره بر فضای خانه حاکم شد...

خانه در سکوت غرق شده بود...سکوت آنچنان فریاد می کشید که گویی کر شده بودی... دخترک جلو رفت...و دوباره صدای کفش هایش در خانه طنین انداز شد...

جلو و جلو تر رفت... و سرانجام با دیدن جماعت انبوه مرگخواران متوقف شد ... جمعیتی که دور چیزی جمع شده بودند...صدای لطیف و ظریف دخترک سکوت رو شکست ...

-سرورم!

لرد ولدمورت کبیر همراه با سایر مرگخواران چرخیدند ... و لی لی تعظیم کرد...و بعد کنجکاوانه به چیزی که مرگخواران بهش خیره شده بودند ،زل زد...

ردای سیاه مرلین روی سنگ های سفید خانه ی اشرافی ریدل ها خودنمایی می کرد... لی لی با چهره ای بیروح و خونسرد نجوا کرد

-پس...واقعیت داره...همه مرگخواران دارن می میرن؟!

سکوت دوباره حاکم شد...و در این میان پسر باریک اندام مو مشکی پاسخ داد

-بله...!

لی لی به چشمان سیاه پسرک خیره شد... و بلافاصله خنجر نقره ای رنگش رو کشید ... و درست ثانیه ای بعد فریاد زد:

-دزد کثیف!!!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۱ ۱۰:۰۱:۱۲


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲:۵۶ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#79

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا، آرسینوس، ایوان، هکتور، آشا، رودولف، الادورا، تراورز، راک وود، بانز و کراب به رحمت مرلین پیوسته اند.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.
========================

مرگخواران باقی مانده در خانه ریدل ها دور جنازه کراب جمع شده بودند، هر کدام به نحوی تحت تاثیر قرار گرفته بودند، هیچ کدام نمی دانست که نوبت کدام یک از آنهاست. با ترس به همدیگر نگاه می کردند، هر لحظه منتظر بودند تا یکی از آنها بی هیچ دلیلی دراز به دراز روی زمین بیفتد و دیگر تکان نخورد. تصور همچین اتفاقی هم وحشتناک بود، ولی به طرز وحشیانه ای درست جلوی چشمان آنها در حال اتفاق افتادن بود.
اما داستان در اتاق شخصی لرد به نحو دیگری در جریان بود. لرد سیاه روی صندلی اش نشسته بود و به مکانی نا معلوم خیره شده بود، هر بار که خبر مرگ یکی از یارانش را می آوردند، بیشتر در خود می شکست... از اینکه نمی تواند جلوی مرگ ها را بگیرد. با هر خبر مرگ، خاطرات به مغزش هجوم می آوردند، دیگر حتی او، لرد ولدمورت، تحمل این همه فشار را نداشت. تا کی باید این وضعیت ادامه می یافت؟! صدای ضربه ای که به در خورد، حواسش را پرت کرد.
- بیا تو.

مرلین بود. سر و وضعش مثل همیشه بود، ردای بلند سیاه رنگ و ریش سپید رنگ همیشه نشانه ای از حضور مرلین بود. اما این بار دست پاچه به نظر می رسید، گویی میخواست کاری را انجام بدهد ولی نمیدانست چگونه. با شروع حرف زدن مرلین، حدسش درست از آب در آمد.
- ارباب؟! با این عیدی ای که دادین چطور میشه کار کرد آیا؟ من هر قدر بهش میگم ریشا رو بزن، مثل این دهه هشتادیا کاملا بی شرمانه به چشمام نگاه میکنه و هیچ کاری نمیکنه!
- مرلین! دلبندم! این رو باید خودت استفاده کنی، ما میخواهیم بهت یاد بدیم که چطور با وسایل کار کنی!
- خطرناک نباشه یه وقت ارباب؟
- نه خیر! تا حالا کسی در حین زدن ریشش نمرده!

مرلین تعظیمی کرد و در حالیکه فکر میکرد چگونه باید این تیغ را حرکت دهد و دقیقا باید کجای صورتش بگذارد، از اتاق لرد خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. در طول راه مقداری از ریشش را گرفت و سعی کرد با تیغ آن را قطع کند، نتیجه موفقیت آمیز بود و مقداری مو در دستان مرلین باقی مانده بود. مرلین خوشحال و سوت زنان در را باز کرد و وارد اتاقش شد. برخلاف جو وحشت زده ی خانه ریدل ها، مرلین خوشحال می نمود. شاید هم دلیلش برگشتن از تونل تاریک بود و اینکه پیامبر بود و کسی نمیتوانست او را بکشد.

چند ساعت بعد:

مرلین شاد و خوشحال و خندان برخلاف تفکر تمام بدخواهانش که منتظر بودند تا با تیغ کاری دستش بدهد و بمیرد، صحیح و سالم و با صورتی درخشان و سه تیغ شده، از اتاقش خارج شد. در اتاق لرد را زد و بعد از اجازه اربابش، وارد اتاق شد.
- تو دیگه کی هستی؟! باز مرگخوار جدید داریم؟ یه مرگخوار تازه وارد چطور جرئت کرده همین اول بیاد اتاق ما؟
- من مرلینم ارباب! مرلین ِ کبیر فرزند ِ هیچکس! زاده شده از نیستی و نابود نشونده! همانی که بود، همانی که خواهد بود!
- خب بسه! شناختیمت! فقط تو میتونی اینقده پر رو باشی.

مرلین لبخندی زد، نمیدانست چرا، ولی بدش نمی آمد اربابش را حرص بدهد. حس جالبی بود! اما هنوز منتظر آن کلمه طلایی بود!
- ارباب، این تیغ خیلی خوب کار میکنه! ما حتی میتونیم باهاش موهای شما رو هم بزنیم! با اینکه از لحاظ فنی شما هیچ مویی ندارین، ولی خب بازم ما میتونیم. راستی ارباب، میدونستین بهاره؟!
- بله! میدونستیم مرلین! حالا بهت دستور میدیم که از جلوی ما دور بشی! حوصله نداریم!

مرلین بی توجه به دستور اربابش، گوجه سبزی ظاهر کرد و گفت:
- بعد میدونستین الان فصل گوجه سبزه؟ بعد میدونین چطوری باید خوردش؟ ترشِ ترش با نمک زیاد؟!
- ما از میوه ها بدمون میاد، این هم بار ششصد هزارم!

مرلین باز لبخند زد، حرص گرفتن لرد را کاملا حس میکرد. میخواست بیشتر ادامه بدهد، باید آن کلمه را می شنید. اما چیزی نگذاشت. چیزی در گلویش فشرده شد. چشمانش لحظه ای سیاهی رفتند. به دکور کنارش تکیه داد تا از افتادنش جلو گیری کند. لرد متوجه حرکاتش شده بود.
- لوس بازی بسه علف! دور شو!

مرلین نمیتوانست چیزی بگوید، گویی تمام تار های صوتی اش را از دست داده باشد، هر قدر تلاش میکرد هیچ صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. روی زانوهایش افتاد. احساس می کرد که تمام اندام های بدنش از هم می پاشند. هیچ دردی را حس نمیکرد.
- چی شده مرلین؟ چرا اینطوری میکنی؟

لرد از صندلی اش بلند شد. باز هم یک مرگ دیگر. و باز درست جلوی چشمانش. به سرعت به سمت مرلین حرکت کرد و بالای سر او ایستاد. مرلین به دیوار تکیه داد بود و در تلاش بود تا سرش را بالا بگیرد و به اربابش نگاه کند، تلاشی که باعث شده بود تمام عضلات گردنش بلرزند. بالاخره توانست سرش را بالا بگیرد. به لرد نگاه کرد.
سوالات زیادی بود که باید از لرد می پرسید، هنوز کار های نا تمام زیادی داشت. هیچوقت نفهمیده بود که اربابش موفق شده بود آن قضایا رو جایی دور از دسترس در ذهنش قرار بدهد یا نه. وقتش رسیده بود، مرگ چندان با شکوهی به نظر نمی رسید، اما همین که آخرین فردی که میدید، اربابش بود، برایش کافی می نمود. در آخرین لحظات توانسته بود صدایش را باز یابد:
- ارباب... هنوز هم... "د" هستم؟ دیدین آخرشم اون یازده... یازده تا رقم رو نگف... نگفتین؟

لحظه ای به واقعیت اتفاقی که می افتاد، پی برد. دیگر نمیتوانست اربابش را ببیند. چهره ی مرلین در هم پیچید، درد وحشتناکی تمام وجودش را در بر گرفت. منبع دردش به خاطر نابودی بدنش نبود، به خاطر حقیقتی بود که جلوی چشمانش داشت جان میگرفت.
لرد نمی دانست چکار باید بکند، تمام مرگ هایی که دیده بود، باعثش خودش بودند و دلیلی برای ابراز همدردی نداشت. اما در این وضعیت... نباید وقارش را فراموش می کرد، مرلین هم یک مرگخوار بود، مثل بقیه مرگخواران، وقتی که دستوری از اربابش می شنید، باید اطاعت می کرد.
- تو حق نداری بمیری بچه!

مرلین با شنیدن آخرین کلمه ی اربابش، خندید، از ته دل خندید. مدت ها بود که منتظر این کلمه بود. اما نمیتوانست کاری بکند، سرنوشت تغییر نا پذیر بود، حتی برای او که پیامبر بود. نور طلایی رنگی از بدن مرلین ساطع شد، لرد دستش را جلوی چشمانش گرفت تا از شدت نور کم کند. وقتی که نور رفته بود، فقط ردای سیاه مرلین باقی مانده بود با نام جدیدی بر روی کاغذی که از دست بانز بر روی کف اتاق پذیرایی خانه ریدل افتاده بود. نام پیامبرِ سیاهی ها. مرگخوار ِ وفادار لرد.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
#78

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
جایی تاریک در تاریک ترین نقطه ی لندن

مرلین در کناره ی یک ساحل قدم میزد. سرش را بلند کرد و به تونلی نگاه کرد و به سمت آن راه افتاد. کاغذی را در دستش گرفت و به مختصات روی آن نگاه کرد. مختصات توسط ریگولوس تهیه شده بود و خود ریگولوس گفته بود که آن یک سرنخ است. مرلین حالا در نقطه ی مختصاتی بود و داشت آن مختصات را دنبال میکرد. غافل از ذره ای دانش در مورد بردارها و مختصات ها و X و Y ها!
وارد تونل شد وپس از چندین لحظه راه رفتن نوری در انتهای آن توجهش را جلب کرد. چند قدمی که به سمت نور رفت، انگار روحش از بدنش جدا شد و به سمت آن پرواز کرد! به طوری عجیب روحش به شدت داشت به سمت روشنایی کشیده میشد که ناگهان مغزش درخواست ریست فکتوری کرد و به او یادآور شد که چقدر به مرگخواران و اربابش دل بستگی دارد! پس روحش برگشت درون بدنش و مرلین را وادار به عقب نشینی کرد.
مرلین صحیح و سالم، درحالیکه کاغذ مختصات را دستش می فشرد، به حیاط پشتی خانه ریدل ها برگشت تا بزند دهن ریگولوس را صاف کند تا دیگر به او مختصات غلط ندهد!

جایی در خانه ی ریدل

کراب بدون توجه به دو مرگخواری که چند لحظه پیش افتادند و مردند، نشسته بود و داشت تسترال پلویش را با سس اضافه میخورد. یعنی جوری گوشت تسترال بدبخت را بر میداشت و به آن سس میزد و میخورد که انگار در یک رستوران شیک و مجلسی نشسته است و دارد راتاتوییل میخورد که بسیار هم خوشمزه است و از آنجا که نگارنده کلی غذای هم ن" چیکن خورده است و میداند که هر تون ماکی ـی به پای راتاتوییل ها نمی رسد!

خلاصه ی قصه... کراب پشت سر هم ران های تسترال را می کند و قلمپ قلمپ کنان آنها را می بلعید. ناگفته نماند که همانطور که میدانید تسترال به نوعی نامرئی است و از آنجایی که کراب زیاد علاقه ای به آدم کشتن نداشت، در نتیجه تسترال هایش نامرئی بودند. پس در کمال زیبایی گاه گاهی هم گوشت تسترال ها سر از دماغ و گوش کراب هم در می آوردند!

لینی که بسیار از مرگ همقطارانش متاثر شده بود، بدجور به کراب نگاه کرد و گفت:
-کراب! اون شکم رو جلوشو بگیر قربونت! همین مونده که این چند نفر باقیمونده رو هم تو بخوریشون!

لاکرتیا با شنیدن این حرف تصور کرد که هزاران کراب کوچک در حالیکه فریادی سرخ پوستانه سر میدهند و قابلمه های بزرگی را بالای سرشان گرفته اند حمله کنند و او را بخورند!

کراب در حالیکه داشت ملچ ملوچ کنان مقداری سس را قورت میداد، پارچ حاوی دوغ را برداشت و آن را یکجا سر کشید.
-قووم تلومپ کلمپ! قولپاخه!

یکی از مرگخواران گفت:
-چی میگی؟ گوشت قورباغه هم میخوای؟
-ناکوتاس! فلوورتاینوتانیک!

ایرما حدس زد:
-فکر کنم میخواد بگه اندازه ی تایتانیک به من غذا بدین!

کراب با صدای بیشتری داد زد:
-قااااوووور! خاووووور! نوکلئاژووون!

مورفین سرش را خاراند و گفت:
-نگران نباش دادا... بشته های چیژ اون پشت هشت خواشتی فقط اشاره کن!

کراب در حالیکه نفس هایش به شماره افتاده بود و مواد جمع شده در دهانش حتی بیشتر از حجم ریش های دامبلدور شده بود، سرش را محکم تکان داد و گلویش را گرفت.

-میگه گردنبندش گم شده!
-نه بابا... میگه میخواد شست پاشو تو چش محفلیا فرو کنه.
-خل و چلین دیگه! میگه میخواد بدونه راه حموم کدوم طرفه.

کراب قبل از اینکه آخرین نفسش را بکشد، با مشت روی میز کوبید و بعد، با صندلی اش روی زمین افتاد و مُرد! مرگخواران با تعجب به جنازه ی کراب نگاه کردند و بعد، به محتویات دهانش خیره شدند که از آن بیرون ریخته بود. غافل از اینکه کراب میخواست بگوید"بیخیال شین! بابا دارم غذا میخورم مثلا! اگه اپیگلوتــم قاطی کنه زبون کوچیکم پاره بشه و بزنه به خونم باید چیکار کنم؟!" -یا چیزی شبیه این- اما متاسفانه نه مغزش تاب آورده بود و نه شش هایش اکسیژن آورده بودند. بلکه تنها پانکراسش بود که رفته بود گل بچیند! بله!



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۲:۱۵:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۲:۱۶:۳۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
#77

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که در بیرون از خانه ریگولوس مرگخواران را در مورد آن تکه کاغذ موعظه میکرد بانز از جمعیت جدا شد و به داخل خانه برگشت.

او با نگرانی وارد خانه شد و از میان یکی از پنجره ها دزدانه به جمعیت مرگخوار نگاه کرد که جنازه ی راک وود را بلند میکردند... ولی به محض اینکه جنازه را از روی زمین بلند کردند فک پایین آن جدا شد و بر زمین افتاد!

بانز با نفرت از آن صحنه چشم برداشت و کاغذی از جیبش بیرون آورد و اسم راک وود را روی آن نوشت و سپس دوباره آن را به طور کامل خواند:

نقل قول:
اسامی شهیدان خانه ی ریدل تا به این لحظه:

آرسینوس جیگر
مورگانا لی فای
هکتور دگورث گرنجر
آشا
رودولف لسترنج
الادورا بلک
وینکی
تراورز
آگوستوس راک وود


یک بار اسامی را مرور کرد... هر نامی که میخواند خاطره ای در ذهنش زنده میشد، ولی مهم نبود، آنها همه مرده بودند و بانز به خوبی میدانست اکنون باید به فکر زنده ها میبود... پس کاغذ را دوباره در جیب ردای سیاهش انداخت و به سمت اتاق لرد به راه افتاد... به شدت دلش میخواست با لرد ملاقات کند.

همچنان که از روی پله هایی که رودولف روی آنها سرنگون شده بود حرکت میکرد زیر لب ناسزا میداد و در همان حال امیدوار بود کسی او را اینگونه ترسیده و نگران نبیند.
بالاخره پس از چندین ثانیه ای که مثل چند ساعت سپری شدند به اتاق لرد رسید و با انگشتانش روی در ضرب گرفت.

درون اتاق:

لرد سیاه غرق در سکوت روی صندلی اش نشسته بود و به این فکر میکرد که چگونه میتواند جان مرگخواران باقی مانده را نجات بدهد که ناگهان با ضربات بانز بر روی در افکارش پاره شد.
- کیه؟!

- من هستم ارباب! خادم وفادارتان... بانز!

- بیا تو بانز... ولی یکدفعه ی دیگه رشته ی افکار ما رو پاره کنی خودمون میکشیمت.

بانز با تعظیم وارد اتاق لرد شد و مقابل اربابش ایستاد و گفت:
- ارباب، میشه بنشینم؟

- نه... حرفت رو بزن و سریعا برو!

- ارباب... من یه ایده دارم! شاید بتونم به مرگخوارا معجون شانس بدیم تا شانس بیارن و زنده بمونن!

- برو بانز... هرکاری میخواهی بکن!

بانز با تعظیم دیگری از اتاق خارج شد تا از اتاق آرسینوس چند بطری معجون شانس پیدا کند.

چند ثانیه به در اتاق لرد نگاه کرد و شروع به حرکت کرد... و به پشت در بسته ی اتاق آرسینوس رسید و در را باز کرد.
وسایل آرسینوس همچنان در اتاق وجود داشتند... هنوز کسی آنها را جمع نکرده بود و این خوب بود، چرا که قطعا در میان تمام این وسایل میشد چندین بطری معجون شانس پیدا کرد.

او یک بطری سیاه برداشت... در آن را باز کرد تا محتویات داخلش را ببیند... ولی ناگهان بوی بد عجون باعث شد او بطری را به زمین بیندازد... ولی این آخرین اشتباه بانز بود... بطری که مشخص نبود محتویاتش چیست منفجر شد!

طبقه ی پایین، سالن غذاخوری:

ملت مرگخوار در کنار لرد در سکوت نشسته بودند و غذا میخوردند... همین که کراب دستش را جلو آورد تا کمی خورش برای خود بردارد ناگهان جسد بانز روی میز افتاد و علاوه بر ریختن تمام غذا ها میز را نیز خرد کرد!

ملت مرگخوار و لرد:

همچنان که چشمان همگی گشاد شده بود ریگولوس جلو آمد و گوشه ای از کاغذ را دید که از جیب بانز بیرون زده پس آن را برداشت و اسامی را خواند و گفت:
- اسامی مرده ها رو مینوشته! :|

او پس از گفتن این جمله قلم پری از جیبش بیرون آورد و نام بانز را نیز به نام ها ی نوشته درون کاغذ اضافه کرد!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۱:۳۵:۳۱
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۱:۵۴:۰۳


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#76

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
" مورا وکیلی این چه وضعش بود ? همه داشتن به رحمت مرلین می پیوستن ! اصلا اه با این پیشگوییش ! آخه چرا ? ..... چرا ? ..... چرا ?

دستش را محکم تر روی فرمان فشار داد . مادر عزیزش هم مرده بود .... نمیدانست چه کند ... و بدتر اینکه خودش هم می مرد . اما کی ... و چطوری ?

پایش را بیشتر روی گاز فشار داد . دوست داشت که ماشینش در کل بریتانیا تک است . ماشینی با جدیدترین اصول ایمنی دنیا ، ایزو 9000005 درست شده . برندی برتر در تمام جهان بود . ولی چون کشور سازندش بریتانیا رو تازه از تحریم در آورده بود ، به ندرت می شد این ماشین رو دید .
راک وود با پرایدش در خیابان ها گاز می داد . در چهره اش ، رد اشکی معلوم بود .
روی صندلی عقب ، تکه کاغذ بزرگی که علامت وکلا را داشت پهن شده بود .

- مورا نبودی ببینی / مرگخوارا مردن
جای شلغم تو / سوپم خون اومد
اه و واویلا .... کو ارباب ما ... خونه ... خون یارانش داره میره
مورا نبودی ببینی ...

ثانیه ای بعد ، صدای مهیبی در خیابان های لندن پیچید . ماشین پراید راک وود با سر داخل ساختمانی خودش را فرو کرده بود ! آجر های ساختمان روی کاپوت و نصفه جلویی ماشین ریخته بود .
چند نفر باقی مانده از مرگخواران بسرعت بیرون آمدند تا میزان خسارت وارد آمده به ساختمان را مشاهده کنند . ماشین دقیقا سه لایه اولیه ساختمان را نابود کرده بود و توسط دیواره فولادی ساختمان ، متوقف شده بود .
البته نا گفته نماند که خود ماشین مانند قوطی های نوشابه فلزی ، جمع شده بود و خون ، ماشین سفید را قرمز کرده بود .

تکه کاغذی از ماشین بیرون افتاده بود . ریگولس پیشاپیش همه کاغذ را برداشت و نگاهی به آن انداخت . سپس آن را ببویید و بر دیده نهاد و دوباره به آن خیره گشت !
بسمت در ماشین رفت و آن را باز کرد . ابتدا شکم بزرگ راک وچد تشریف فرما شد و سپس بقیه تنه او . جنازه برای لحظاتی روی زمین افتاده بود و همه با دو چشم که هیچ ، از بقلیشون چهارتا هم قرض گرفتند تا دقیقا بفهمند بدون آشپز باید چه کنند .

ریگولس پا پیش گذاشت :
- اورکا ! اورکا ! ... اینا که مردن رو بیخیال ! اینایی که زنده موندنو میشه نجات داد ! با این کاغذه خونی خوشگل گوگولی !!


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۹:۵۱:۴۷

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#75

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
اشک هایش بی‌اختیار جاری می‌شدند، روی گونه هایش می‌لغزیدند و قطره قطره بر سنگ قبر رو به رویش می‌افتادند. دوستش رودولف را در بدترین حالت از دست داده بود، رودولف باید در حال مبارزه و دفاع از ارباب می‌مرد نه به این شکل!

می‌دانست باید چه کار کند، باید برای آخرین بار دوئلی انجام می‌داد. بالاخره هر کسی توسط این طلسم لعنتی کشته می‌شد. اگر قرار بود اربابش مرگ او را ببیند، باید در راهی می‌مرد که اربابش، روح دوستش و خودش می‌خواستند، مبارزه!
اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و با قدم هایی کوتاه از قبر دور شد تا برای مبارزه آماده شود.

چند ساعت بعد:

-بیا دیگه موجود پست! زود باش باهام جنگ!

باری دیگر قبل از حرکت کردن چوبدستی حریفش نوری سبز را به سمتش فرستاد و جسد بی‌جانش را بر زمین سنگی انداخت. از چند دقیقه پیش که به اداره کارآگاهان حمله برده بود این پنجمین کسی بود که به درک واصل کرده بود.
- من می‌خوام دوئل کنم! کدوم یکی از شما ترسوا می‌تونین من رو بکشین؟!

جنون تمام مغز و بدنش را فرا گرفته بود. آدرنالین در تمامی رگ هایش جریان داشت و به او قدرت مبارزه می‌داد. هنوز تمام نشده بود، هنوز دشمنان زیادی زنده بودند که باید نابود می‌شدند و این کره ی خاکی را ترک می‌کردند.

کارآگاهان دیگری برای متوقّف کردن این فاجعه به سوی تراورز راه افتادند. نور های سبز و قرمز در هوا می‌رقصیدند و فضای تاریک اداره را با هر پرتاب روشن می‌کردند. یکی از کارآگاهان بعد از ساعت ها مبارزه تراورز رو گوشه‌ای گیر آورد و با نیشخندی بر لبانش او را خلع سلاح کرد.

- چرا خلع سلاحم می‌کنین؟! یالا بیاین بکشینم که من رنگ خون رو دوست دارم!

تراورز با گفتن این جمله با دست خالی به سمت کارآگاه حمله ور شد و انگشتانش را بر گلوی حریفش قفل کرد. پس از فقط چند ثانیه فشار چوبدستی از دست کارآگاه بر روی زمین افتاد، سپس جسدش نیز نقش بر زمین شد. تراورز در حالی که مانند دیوانه ها می‌خندید به سمت حریف بعدی حمله کرد. نور سبزی تمام محیط را فرا گرفت و پس از آن جنازه ی لبخند بر لب تراورز بر زمین افتاد. او مرده بود، ولی به روشی که دوست داشت، در حال مبارزه.







ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۷:۱۵:۰۶
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۹:۲۷:۱۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#74

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
فلش بک به چند روز قبل تر از پست قبلى_ خانه ى ريدل

خيلى خوبه که آدم بدونه کى قراره بميره اما خيلى بده آدم بدونه قراره بميره اما ندونه کى.. الان؟ دو دقيقه ديگه؟ کى؟ آيا ممکنه حتى وقت نکنه چشماشو ببنده؟ يا نکنه که توى دستشويى بميره.. توى يک عالمه کثيفى.

الادورا بلک دختر مغرورى که کسى نمى تونست بهش زور بگه و هيچ وقت هم به مرگ فکر نکرد و حالا که همه داشتند مى مردند وانمود مى کرد که بيخياله اما مرگه ديگه.. ناخودآگاه ترس هم مياره. توى اتاق کارش يعنى اتاق مخصوص گردن زدن جن هاى بخت برگشته، نشسته بود. روى همان مبل چرم و زرشکى رنگ هميشگى و تبرش هم با اقتدار پشت سرش به ديوار نصب شده بود. چشمانش مدام به سر جن ها مى افتاد.. نکند قرار است به دست جن ها کشته شود.. هرگز! حاضر بود با خفت خودکشى کند اما به دست جن نميرد.

دختر آرامى نبود اگر بود روز خواستگارى آرام مى نشست و خواستگار را با گرفتن چوبدستى اش نمى پراند البته اين يک راز است چون الادورا به همه گفته بود که جن خانگى شان مانع مزدوج شدنش بوده است. او دوست نداشت کسى بفهمد که خيلى هم مثل اصیل ها رفتار نمى کند. دختر آرامى نبود، عصبانی که مى شد بسیار غيراصيلانه پاهایش را زمین مى کوبيد و دور از چشم همه گريه مى کرد. حالا عصبانی بود.. مى ترسید.. براى اولین بار از مرگى که نمى دانست چطور قرار است بيايد مى ترسید.

همانطور که نشسته بود شروع کرد به کوبيدن پایش به زمین و بعد آرام آرام روى مبل به حالت مسخره اى تکان تکان مى خورد. محکم به عقب رفت، به مبل تکيه داد و" هووووف" بلندى گفت.

تق

و خون الادورا به ديوار پاشيد، ديوارى که خون ده ها جن به آن پاشیده بود. تبرش که به ديوار نصب بود محکم روى گردنش فرود آمد بود. به هر حال" الا که جن مى گرفتى همه عمر، ديدى که چگونه تبر افتاد رو گردنت؟!".


تصویر کوچک شده


I'm James.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.