هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۳
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


-یکی به ما توضیح بده این چیه! ما حوصله نداریم خودمون متوجه بشیم!

مرلین که از شدت تعظیم، تقریبا به حالت خزیدن به لرد نزدیک می شد جواب داد:
-کتابه ارباب! اصلاح شده. همونطور که امر فرموده بودین.

-خب! توش چه اتفاقایی میفته؟ ما که نمی میریم؟
-نه ارباب...تا آخر زنده هستین. حتی بعد از آخرش هم زنده هستین. برای احتیاط، آخر کتاب نوشتیم که لرد سیاه تا ابد زندگی کرد! شما قهرمان کتاب شدین. همه رو نجات دادین. هر سه یادگار مرگ رو بدست آوردین. قدرتتون ابدی شد.

لرد سیاه با شک و تردید جلد کتاب را بررسی کرد. روی جلد تصویر درخشانی از خودش چاپ شده بود. ولی با کمی تغییر. چهره اش بسیار مهربان به نظر می رسید و لبخند گرمی روی لب هایش نشسته بود.
-ما چرا نیشمون بازه؟ این چه قیافه ایه برای ما درست کردین؟

مرلین به کفش های لرد رسیده بود. با آن سن و سال تعظیم برایش سخت بود! به این موضوع فکر کرد که آیه ای برای تحریم تعظیم و جایگزین کردن"بزن قدش" برای آن نازل کند.
-ارباب خب مردم اینجوری دوست دارن. شما نمی خواستین منفور باشین. الان قهرمانین. همه شما رو دوست دارن. هر جا ببیننتون براتون جیغ می کشن و دست می زنن.

-دیگه از ما نمی ترسن؟!
-نه ارباب...حتی ممکنه بچه ها بپرن بغلتون!

لرد سیاه برای یک لحظه بچه ای خوشحال را در آغوشش تصور کرد و به دنبال این تصور شوم، با حالتی سراسیمه ردایش را تکاند.
-ولی ما از این حالت متنفریم! همه باید از ما بترسن! ما همه زندگیمونو وقف این کردیم. ما از مو و دماغ زیبامون در این راه گذشتیم! ما جذابیتمون رو فدای هدفمون کردیم. خوشمون نیومد. کتاب رو به حالت اول در بیارین. ولی کاری کنین که ما نمیریم. زنده باشیم و قهرمان! ولی همه از ما بترسن و در عین حال برای ما احترام قائل بشن. ما رو در اعماق قلبشون تحسین کنن و نفرت نهفته ای درونشون وجود داشته باشه. آرزو داشته باشن در کنار ما باشن و همزمان به کشتن ما فکر کنن. به ما حسادت کنن! آرزو داشته باشن سر به تن ما نباشه ولی جرات نکنن به تن بی سر ما فکر کنن! روشن شد؟


زیاد روشن نبود! مرگخواران بهت زده به کتاب و عکس روی جلدش خیره شدند.


پایان




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۳
#62

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
جلیییییز ... ویز ... تق ... وییییییییز !

- بچه ؟ اون زیره سبز چی شد ؟ رفتی از سر جالیز بیاری ؟ پسره تنبل بوقی !
اون لا مصبو بیار تا نفرستادمت پیش این گوسفند!

ساندرز بالای سر آشپزباشی پرواز می کرد ، هر از گاهی ، ادویه هایی که راک وود می خواست را در غذا می ریخت ...

- ای الهی قربون این شاهین باهوشم برم ! ببین بچه .. یک دهم تو قدشه ! تازه پرنده هم هس . از تو بیشتر حالیشه .

ملاقه را در دیگ ، مدور می چرخاند . بوی گوشت خرچنگ خشکی ، فضای آشپزخانه را پر کرده بود .
در روغن داغ ، جیغ لابستر ها سمفونی صداهای آشپز خانه را کامل کرده بود .

دقایقی بعد نهار اختصاصی لرد را در ظرفی گذاشت و چند طبقه بالا رفت .

در سالن سر و صدا و همهمه بود . راک وود در را باز کرد و وارد شد :

- اربااااااااااب ؟! بفرمیییییو ! غذاتون حا ...

میرزا از حالت قرار گیری مرگخواران تعجب کرد . فلور ، روونا و مورگانا سر هایشان در هم بود و لرد ، در کنار کتابی قرار داشت .

آشپز انعکاس نور در ساطورش را روی صورت لرد انداخت .

- کدوم آدم بوقی .... اه .. تویی ! تا الان کجا بودی ؟ دو روزه ما غذا نخوردیم !

بلا لحظه ای به لرد نگاه کرد
- اممممم . ارباب ؟ احیانا من دی ...

بلا با دیدن چشمان غران لرد فورا ساکت شد .

راک وود دست لرزان به لرد نزدیک تر شد :

- ارباب ! پوزش منو بپذیرید ! رفته بودیم در دریای سیاه ، شکار خوراکی های سیاه براتون .

رودولف ، از عالم ناکجا آباد بر سر راک وود نازل شد
- اونجا پری های سیاه هم بودن ؟ از جذبه من براشون تعریف کردی ؟

هنوز آگوستوس جواب رودولف را نداده بود که هکتور بر شانه اش نشست !
- برا من مواد معجون سازی آوردی ؟

آرسینوس دست راک وود را گرفت :
- پاتیل و ظرف برای من آوردی ؟

وینکی محکم به پای آشپز خانه چسبید :
- تیر مسلسل چی ؟ ... ما تیر نداشت ! ما برای جنگ تیر نیاز داشت !

لرد کمی به جمعیت مشتاقان سوغاتی خواه وابسته به ارباب نزدیک شد
- راک وود ، در ساکت چه داری ؟

آگوستوس که از این همه محبوبیت و عشق و علاقه [!] مشعوف شده بود ، غذا را کنار گذاشت و ساکش را باز کرد .

روونا نگاهی به لرد انداخت و نگاهی به کتاب . دوباره نگاهی به کتاب انداخت و سپس به لرد .
اینبار نگاهی تشنه به فلور انداخت ، بعد مورگانا و در آخر به کتاب تنها !

روونا قدمی برداشت تا به کتاب نزدیک تر شود که

- اکسیو کتاب !

کتاب ، با جلد نرمش ، رقص کنان در دست لرد قرار گرفت .


ویرایش شده توسط آگوستوس راک وود در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۲ ۲۱:۲۱:۱۳

آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳
#61

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
راوی داشت به توضیح دادن ادامه میداد که ناگهان ندایی از جانب آسمان شروع به سخن گفتن کرد:
- چند بار تو نقد ها گفته شده جمله رو نصفه ول نکنید؟ این نویسنده بعدی چه گناهی کرده آخه؟ الآن هی باید زور بزنه اتفاق خاص پیدا کنه! :vay: اصلا ولش کن راویِ بابا، از هر جا دوست داری ادامه بده!

خب، با تشکر از "ندا" ی عزیز، از اونجایی شروع می کنیم که روونا به لرد گفت بره پای پنجره و لردم اینقدر کروشیو زد که جون روونا از دماغش زد بیرون. کمی آنطرف تر از این قضایا، پریزاد مادر با چشمانی کنجکاو به کتاب زل زده بود. مورگانا به او پیوست:
- چی شده فلور؟

چشمان پریزاد، تنگ تر شد:
-موغگانا من داغم میمیرم از فضو... ینی کنجکاوی! هیچ چیز برام اهمیت نداغه و فقط می خوام اون کتابو بخونم! نظغت چیه؟

مورگانا لبخند موافقت آمیزی زد.
- به نظرت اگه از ارباب بخوایم به ما میده؟
-بچه شدی؟ معلومه که نه!

پیامبر زن تکبر را به چهره اش برگرداند. سرش را کمی عقب برد و سعی کرد همان "مورگانای پر ابهت همیشگی" باشد. همانی که هیچکس به خود جرئت شوخی کردن با او را نمی داد:
-ایده ت چیه، فلور؟
-دغـ واقع هیچ ایده ای نداغم! هوش غیونیم بهم هیچ کمکی نمی کنه!

صدایی از پشت سر شنیده شد:
-تعجبی نداره فلور! همیشه برام غیر قابل درک بوده که به ریون اومدی!

تشخیص صدا، خیلی سخت نبود. تنها یک نفر در این جمع تا این اندازه به خود مطمئن بود. فلور لبخند سرد و کنایه آمیزی روی صورتش نشاند و به آرامی رو پاشنه پا چرخید:
- پیشنهادی داری غوونا؟

روونا مغرورانه سرتا پای فلور را از نظر گذراند. لبخند تمسخر آمیزی رو لب هایش نشست:
- من همیشه یه ایده دارم! یه ایده سخت و زیرکانه! ایده هام ساده و به درد نخور نیستن؛ متوجهی که؟

جمله آخر را رو به مورگانای سرخ شده گفته بود. احساس کرد که شاید کمی زیاده روی کرده، اما ادامه داد:
- خب، ایده من اینه: ما میتونیم وانمود کنیم یک نفرمون مرده یا یک اتفاق خیلی بد افتاده. مثلا محفل قصد حمله به اینجا رو داره. جوری که ارباب رو از خونه خارج کنیم. منظورم اینه که مسئله باید اینقدر بزرگ باشه که ارباب شخصا از خونه خارج بشه!

فلور لحن پرنیش و کنایه ای داشت:
- این کاغا نیازه غوونا؟
- تعجبی نداره درک نکنی! اما اگر از یه فرد باهوش نظر میخوای، من میگم که نیازه!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
#60

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
لرد باچهره ای عادی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده برروی تخت پادشاهی اش جلوس کرد و با فرمت به مرگخواران که با وحشت به او مینگریستن نگاه کرد.

-پس منتظرچی هستین؟

-

-کروشیو روونا

-ارباب چرا من؟

-چون یکی رو نمیفرستی که گه چی شده...

مرلین از خود گذشتگی کرد و به سمت پنجره رفت اما با تکه اجری که برای بار دوم از پنجره به داخل پرتاب شد به جای اصلی خود باز گشت.

-کروشیو روونا

-ارباب چرا من ؟

-مرلین دم دست نبود بعدا یک کروشیو بزن از طرف من.

مرگخواران باز سکوت کردند و به ارباب خودشون نگاه کردند .تا اینکه...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
#59

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لرد از جایش بلند شد و یک قدم به سمت پنجره برداشت و در همان حال یک کروشیو هم به سمت روونا فرستاد... روونا که به زمین افتاده بود و در خود میپیچید گفت:
- آخه چرا ارباب؟

- به خاطر اینکه مارو از جامون بلند کردی و چون ما میدونیم که هیچ اتفاقی اونجا نیفتاده پیشاپیش کروشیوش رو به شما زدیم.

لرد یک قدم دیگر جلو آمد و ناگهان کروشیو ی دیگری به روونا زد! روونا که نفسش بریده بود و تا اعماق وجودش رنج میکشید گفت:
- واقعا این دیگه واسه چی بود؟

- این هم به خاطر اینکه اسم مارو آخر جملت آوردی! یادت نره که ارباب همیشه اوله!

اینبار لرد بدون زدن هیچ کروشیویی از کنار روونا عبور کرد... ولی ناگهان برگشت و یک کروشیوی دیگر به روونا زد! روونا که دیگر داشت گریه میکرد گفت:
-ارباب، این دیگه واسه ی چی بود آخه؟

اینم به خاطر اینکه ما به خاطر وجود تو روی زمین کمی مسیرمان را تغییر دادیم! اکنون هم یک نفر بیاید روونا را با جارو و خاک انداز جمع کند از این وسط!

مرگخواران:

لرد بدون توجه به مرگخواران دوباره به حرکتش ادامه داد ولی ناگهان در یک قدمی پنجره ایستاد و یک کروشیوی دیگر هم به روونا زد:
- واقعا این یکی برای چی بود؟

- این هم به خاطر درخواست های نقد آرسینوس بود! خودت بعدا یک کروشیو از طرف ما بهش بزن! الان هم چون تو دم دست مایی و آرسینوس هم تو سوژه نیست خواستیم سر تو خالی کنیم.

لرد همچنان داشت به مرگخواران نگاه میکردند و مرگخواران هم داشتند روونا را بلند میکردند که ناگهان پنجره با پرتاب یک عدد پاره آجر خرد شد و پاره آجر هم مستقیما از کنار گوش لرد گذشت.

مرگخواران:

لرد که تعجب کرده بود ولی به هیچ عنوان تعجبش را نشان نمیداد گفت:
-ظاهرا روونا درست میگفت... اکنون هم یکی از شما تنبل ها بی خاصیت برود ببیند چه خبر است! ما هم خسته شده ایم و میخواهیم روی تخت پادشاهیمان جلوس کنیم



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۹:۳۰ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
#58

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
دقایقی بعد

لرد همچنان در جای خود نشسته بود و مرگخواران هم همچنان زیر چشمی به او نگاه می کردند.قیافه لرد به گونه ای بود که انگار در فکر عمیقی بود.و هیچ چیز نمی توانست اورا از فکر در اورد و یکی از مرگخواران خواست از این موقعیت استفاده کنه و مکانش را کمی تکان دهد اما با نور سبز خیره کننده ای به سمتی پرت شد و باعث شد مرگخواران با ترس بیشتری در جای خود باقی بمانند و حتی نفس هم نکشند که البته کار بسیار مشکلی بود.

سرانجام لرد سکوت را شکست و از جای برخواست و با فرمت به مرگخوارانش نگاهی انداخت.
بلاتریکس که مانند همیشه سعی داشت نظر اربابش را به خود جلب کند با صدایی ضعیف پرسید:

-سرورم؟می خواین برم دنبال مرلین و سرش را از تنش جداکنم؟

-نه نیازی نیست سرش را جدا کنی برام پیداش کنید خودم به حسابش می رسم.

-اطاعت سرور عزیزم.
و تعظیم کنان به سمت در رفت و در راه ردولف را هم که داشت همچنان به مورگانا با فرمت نگاه می کرد را باخودش به بیرون کشید و در مقابل در غیب شد.

چند ساعت بعد

لرد و بقیه ی مرگخواران همچنان منتظر بلا تریکس بودند و سر انجام انها با مرلین باز گشتند.
بلاتریکس با یک دست مرلین را که در حال دعا خوندن بر زیر لب بود کشان کشان به سمت لردسیاه برد و کمب بعد مرلین در مقابل لرد زانو زده بود .

لرد از جای برخواست و به سمت مرلین رفت..

-سرورم خواهش می کنم خواهش می کنم من را نکشید ...

-ســــــــــــــاکت

لرد دستی به چوبدستی اش کشید.

-خودمان هم نمی دانیم چرا امروز انقدر باگذشت شده ایم .باشد تو را می بخشیم اما اگر نتوانی داستان را درست تغییر بدهی دیگر گذشتی در کار نخواهد بود...

-ارباب؟

-داشتیم می گفتیم..

-ارباب؟

لرد با فرمت به سمت صدا برگشت و روونا هوش ریونی را در مقابل پنجره دید.

-فکر نمی کردیم به کسی اجازه داده باشیم پشت پنجره برود داده بودیم؟

-اما باید بیاید و اینجا را ببینید..


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳
#57

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
30 دقیقه بعد؛ خانه ریدل ها

لرد سیاه روی صندلی نشسته بود و سعی می کرد آرامش از دست رفته اش را دوباره به دست بیاورد. کم پیش می آمد عصبانی شود، اما اینبار واقعا عصبی بود! فکر کردن به مطالب کتاب، آشفته ترش می کرد. صندلی را چرخاند و پشت به مرگخواران کرد. همیشه عقیده داشت نشان دادن خشم، از ابهتش می کاهد. او که این را نمی خواست!

کمی آن سوتر؛ مرگخواران باقیمانده زیر چشمی به کتاب نگاه می کردند. حس کنجکاوی همه تحریک شده بود.
مورگانا در حالی که سعی می کرد نگرانی اعماق قلبش درباره مرلین را نادیده بگیرد، مفتکر و آرام گفت:
-خب، کتاب اونجاست! و ما چند قدم این طرف تر از شدت کنجکاوی رو به مرگیم! پیشنهادتون چیه؟

رودولف لبخند جذابی زد:
-من که کنجکاو نیستم. میگم مورگانا، حالا که مرلین فراری شده برنامت چیه؟

بلاتریکس با چشمان ریز کرده به رودولف خیره ماند:
-چیزی گفتی؟

روونا سعی کرد جر و بحث آن دو را نشنیده بگیرد و در عوض، پاسخ مورگانا را داد:
-معلومه! بریم انتشارات! اونجا پر کتابه!

مرگخواران کنجکاو، سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. از جا بلند شده و به سوی در حرکت کردند. چند قدم بیشتر نمانده بود که صدای زیرکانه لرد در خانه پیچید:
-جالبه! همه با هم کجا میرید؟

لودو که احساس بزرگی می کرد، برگشت تا پاسخ لرد را بدهد اما پیش از آن روونا رو به لرد کرد:
-معلومه! می خواستیم بریم دنبال مرلین!:grin:

لرد پوزخندی زد:
-هوم... مطمئنید که دلیلش همینه؟

اینبار، لودو پیش دستی کرد:
-بله ارباب!

پوزخند از صورت لرد محو شد:
-نیازی نیست؛ برگردید!

مرگخواران، پشت لودو و دست از پادراز تر به سوی اتاق خصوصی خود رفتند.
در که بسته شد، بلاتریکس که تا آن لحظه ساکت مانده بود موزیانه روونا را خطاب قرار داد:
-هوش ریونیت نظری نداره؟

روونا لبخندی اجباری زد. غرورش نباید خرد می شد!
-چرا اتفاقا!

-خیلی دوست دارم بدونم!

آب دهانش را قورت داد. ذهنش شروع به تراوش کرد. نباید کم می آورد! یکایک مرگخواران را از نظر گذراند. در این میان، هکتور ویبره زن را دید. متوجه نشد که این ایده چگونه از دهانش خارج گشت:
-میتونیم با کمک معجون انتقال هکتور بریم انتشارات!

رودولف که فرصت را مناسب دیده بود، لبخند جذاب دیگری زد و گفت:
-به طور کامل با نظر بانوی آبی پوش موافقم!

شعله رقصان انتقام در چشمان بلاتریکس، لحظه ای روونا را میخکوب کرد.


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۱۸:۲۲:۲۷


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#56

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
مرلین با حالاتی بد بختانه به لرد نگاه کرد تا شاید منصرف شود اما این امکان پذیر نبود.

پس مجبور به رفتن بود.


انتشارات


مرلین کبیر که از مورگانا یاد گرفته بود که برود انتشارات به انتشارات رفتو چون حوصله ی جر و بحث کدرن با نگهبانها را نداشت از همان اول با حالتی عادی انها را بیهوش کرد و با فرمت وارد انتشارات شد.

وقتی یک عالمه کتاب را در زیر دستگاه ها ی مشنگی دید به فرمت در امد .

-حالا چه کنیم با اینها؟

کمی فکر کرد و سپس چوبدستی اش را بالا اورد و به سمت کتاب های زیر دستگاه گرفت.وردی را بر زیر زبان اورد و گفت :
-می خواهیم ارباب زنده بماند.

ناگهان کتابها همگی تاپی کردند و مشخص شد که موضوع عوض شده است.

مرلین یکی از کتاب ها را زیربغل مبارک خویش نهد و قصد عزیمت به سمت خانه ارباب کرد.


خانه ریدل ها.


ارباب داشت کتابی را که مرلین به او داده بود را می خواند. پس از مدتی سر کچل مبارکش را از کتاب در اورد و به سمت مرلین نگاه کرد و...


-مرلین؟

-بله ارباب

-این چیست ؟

-کتاب است دیگر ارباب همان کتابی را که ....

ولی با دیدن چهره ی ارباب که هر لحظه سرخ تر می شد سخنش را قطع کرد و فهمید که از گند هم فرا تر زده است.

دقایقی بعد مرلین می دوید و سعی داشت از ورد هایی که ارباب به سمتش می فرستاد فرا کند و هی جا خالی می داد.

-من پدر پدر پدر سوخته پدر سوخته تر تو را در میارم .ای بوق عظمی بر تو باد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#55

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
به محض اینکه تدی تلاش کرد به هری هشدار دهد سیل میوه های گندیده و له شده ار سوی مردم به سوی آنها پرتاب شد.

هری وقتی متوجه شد جیمز از آنها فاصله گرفته چوبدستی کشید و چندین گوجه و کاهوی گندیده را روی هوا منحرف کرد و سپس تعدادی از مشنگ ها را بیهوش کرد و به سرعت به میان آنها دوید تا جیمز را پیدا کند.

هری با تمام سرعت در میان جمعیت میدوید تا جیمز را پیدا کند اما به نظر می آمد جیمز ناپدید شده، همچنان که هری میخواست چندین مشنگ را از بین ببرد ناگهان دست کوچکی به پشتش ضربه زد و هری با تمام سرعت برگشت و با جیمز روبه رو شد.

در خانه ی ریدل:

لرد و مرگخوارانش به محض خروج از خانه با تشویق و فریاد های شادی مردم روبه رو شدند.

لرد که تا به حال از چنین تشویق پر شوری برخوردار نبود از بالایی پله های ورودی خودش را روی مردم پرتاب کرد و سیل عظیم مردم او را روی هوا بر بالای دست هایشان گرفتند.

رودولف با دیدن این صحنه و فقط به جهت اینکه کمی چشم چرانی کند موهایش را مرتب کرد، لبخند جذابی زد و مثل لرد روی جمعیت پرید که البته جمعیت به سرعت جا خالی دادند و رودولف با صورت پخش زمین شد!

لرد با دیدن رودولف:

بقیه ی مرگخواران که همچنان در مقابل در ها بودند:

رودولف که پخش زمین شده بود و صورت جذابش له شده بود:

پس از یک ساعت مردم خوشحال، لرد سرمست را زمین گذاشتند و مرگخواران مثل گارد سلطنتی راه را باز کردند و لرد در کمال غرور و احترام به خانه باز گشت.

پس از اینکه لرد وارد شد و روی صندلی پادشاهی اش نشست روبه مرگخواران گفت:
- با وجود این واکنش ها ما باز هم در انتهای کتاب به قتل رسیدیم! شاید شخصیت محبوبی باشیم، اما هنوز هم به نتیجه ی دلخواهمان نرسیده ایم! در نتیجه ایندفعه این افتخار نصیب مرلین میشود که کتاب را تغییر دهد.

مرلین کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- امممم... ارباب؟ شما مطمئن هستید؟ من ممکنه یهو از عالم بالا احضارم کنن ها!

لرد نگاه سردی به مرلین انداخت و گفت:
- تو موفق خواهی شد مرلین! در غیر اینصورت کاری میکنیم که حتی عالم بالا هم برایت گریه کند.

- ولی ارباب به نظر من کتاب الان بسیار عالی شده!

لرد اینبار دستش را به سمت چوبدستی اش برد و گفت:
- ما باید در آخر کتار زنده بمانیم! متوجه شدی مرلین؟



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
#54

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
روونا با تاسف به صحنه روبرویش نگاه می کرد. چند لحظه بعد، صدای لرد بلند شد:
- اهم... مایلیم از دیدن اون صحنه ها چشم بپوشید و با این حساب، همتون همراه ما بیاید!

روونا با تاسف به لرد نگاه کرد. یک رول کامل، بوق زده بود!

آنسوتر، خانه گریمولد

دامبلدور، تدی، جیمز و هری از خانه خارج شدند. هوا رو به تاریکی می رفت اما دیدن خیل عظیم مردم معترض، چندان مشکل نبود. دامبلدور دستی به ریش هایش کشید:
- هری فرزندم! ما تو خطریم؛ نه؟

هری سر تکان داد. سپس رو به تدی کرد:
- خطرناکه... تو و جیمز برید داخل!

تدی حیرت زده به پدرش نگاه کرد:
- اگه اینقدر جدیه، خب شما هم با ما بیاید داخل!

هری لبخند مهربانی زد:
- نه پسرم... تو و جیمز برید پیش جینی؛ منم میام! فقط زود برید!

جیمز جیغ کشید:
- بابا! یویوم...

نگاه ها به سوی پسرک برگشت. پسر بغض کرده ای که انگشت اشاره اش را به سمت میدان گرفته بود:
- یویوم افتاد اونجا...

هری عصبی شده بود. دلیلی نداشت وقتشان را تلف کنند. رو به تدی کرد:
- سریع ببرش تو خونه!

پسر جوان مو فیروزه ای به سوی برادر کوچکترش برگشت. در واقع، به جایی که گمان می کرد برادر کوچکش آنجاست. جیمز؛ به دنبال یویویش راهی میدان شده بود. میدانی که سرشار از مردم معترض بود.

چند لحظه بعد، صداهایی از گوشه و کنار جمعیت به گوش رسید:
- این جیمزه...

- پسرشه!

- هی... پسرشو!

خشم مردم هر لحظه اوج می گرفت. تدی با وحشت به منظره مقابلش چشم دوخته بود. دهان باز کرد تا هری را صدا کند اما دیگر دیر شده بود...



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.