30 دقیقه بعد؛ خانه ریدل ها
لرد سیاه روی صندلی نشسته بود و سعی می کرد آرامش از دست رفته اش را دوباره به دست بیاورد. کم پیش می آمد عصبانی شود، اما اینبار واقعا عصبی بود! فکر کردن به مطالب کتاب، آشفته ترش می کرد. صندلی را چرخاند و پشت به مرگخواران کرد. همیشه عقیده داشت نشان دادن خشم، از ابهتش می کاهد. او که این را نمی خواست!
کمی آن سوتر؛ مرگخواران باقیمانده زیر چشمی به کتاب نگاه می کردند. حس کنجکاوی همه تحریک شده بود.
مورگانا در حالی که سعی می کرد نگرانی اعماق قلبش درباره مرلین را نادیده بگیرد، مفتکر و آرام گفت:
-خب، کتاب اونجاست! و ما چند قدم این طرف تر از شدت کنجکاوی رو به مرگیم! پیشنهادتون چیه؟
رودولف لبخند جذابی زد:
-من که کنجکاو نیستم. میگم مورگانا، حالا که مرلین فراری شده برنامت چیه؟
بلاتریکس با چشمان ریز کرده به رودولف خیره ماند:
-چیزی گفتی؟
روونا سعی کرد جر و بحث آن دو را نشنیده بگیرد و در عوض، پاسخ مورگانا را داد:
-معلومه! بریم انتشارات! اونجا پر کتابه!
مرگخواران کنجکاو، سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. از جا بلند شده و به سوی در حرکت کردند. چند قدم بیشتر نمانده بود که صدای زیرکانه لرد در خانه پیچید:
-جالبه! همه با هم کجا میرید؟
لودو که احساس بزرگی می کرد، برگشت تا پاسخ لرد را بدهد اما پیش از آن روونا رو به لرد کرد:
-معلومه! می خواستیم بریم دنبال مرلین!:grin:
لرد پوزخندی زد:
-هوم... مطمئنید که دلیلش همینه؟
اینبار، لودو پیش دستی کرد:
-بله ارباب!
پوزخند از صورت لرد محو شد:
-نیازی نیست؛ برگردید!
مرگخواران، پشت لودو و دست از پادراز تر به سوی اتاق خصوصی خود رفتند.
در که بسته شد، بلاتریکس که تا آن لحظه ساکت مانده بود موزیانه روونا را خطاب قرار داد:
-هوش ریونیت نظری نداره؟
روونا لبخندی اجباری زد. غرورش نباید خرد می شد!
-چرا اتفاقا!
-خیلی دوست دارم بدونم!
آب دهانش را قورت داد. ذهنش شروع به تراوش کرد. نباید کم می آورد! یکایک مرگخواران را از نظر گذراند. در این میان، هکتور ویبره زن را دید. متوجه نشد که این ایده چگونه از دهانش خارج گشت:
-میتونیم با کمک معجون انتقال هکتور بریم انتشارات!
رودولف که فرصت را مناسب دیده بود، لبخند جذاب دیگری زد و گفت:
-به طور کامل با نظر بانوی آبی پوش موافقم!
شعله رقصان انتقام در چشمان بلاتریکس، لحظه ای روونا را میخکوب کرد.
ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۱۸:۲۲:۲۷