(پست پایانی)به دیوار روبرویش خیره شد...
آهی کشید...
از دراز کشیدن خسته شده بود.سعی کرد از تنها پنجره کوچک اتاق نگاهی به اطراف بیندازد. ولی قد کوتاهش این اجازه را به او نداد. می توانست از دیوار بالا برود. ولی خسته بود!
مارمولک سبز رنگ با دیدن مگسی که در حال پرواز بود کمی هیجان زده شد. زبانش را از دهانش بیرون آورد...ولی حوصله جنگیدن با مگس را هم نداشت. چقدر تنهایی سخت بود!
-کاش لینی اینجا بود.با هم مسابقه مگس گیری می ذاشتیم.آخرشم نصفش می کردیم.سر مگسه رو می دادم به اون.
لینی عاشق سر مگس بود!
آشا شروع به قدم زدن در اتاقش کرد. اتاق به نظرش کوچک تر از قبل می رسید. دیگر طاقتش تمام شده بود. به آرامی در را باز کرد و از اتاق خارج شد.
بر خلاف انتظارش کسی در اطراف دیده نمی شد. چند قدم از اتاقش فاصله گرفته بود که کسی صدایش زد!
-آشا!؟
صدا را شناخته بود. به همین دلیل نمی توانست آن را نشنیده بگیرد.
-بفرمایین ارباب!
.
.
.
کیلومتر ها دورتر، صاحب سوپرمارکت یقه گروه نجات مرگخواران را گرفته بود!
-نابود کردین! سایه بون من کو؟ اجناس من زیر نور سوزان خورشید ذوب بشن؟ کی خسارت منو می ده؟
مرگخواران دست به جیب شدند!
-خسارتتو میدیم بابا.ساکت باش.عملیات ما سریه!
-بیا! کمی از سایه ارباب مونده رو سر من. خیلی خنکه. اجناستو بچین توش!
-پناه بر مرلین! ببند دهنتو. عجب صدایی داره.
ولی دیگر دیر شده بود. ظرف چند دقیقه جمعیت عظیمی از مغازه داران اطراف، نیروهای وزارتخانه،اعضای گروه موسیقی خواهران عجیب و غریب و مسئولان یتیم خانه دور آنها جمع شده بودند. همه چوب دستی به دست و با نگاه هایی تهدید آمیز!
-ببین چیکار کردن! بیچاره ویلیام! تازه جنس آورده بود برای مغازه.
-خجالتم نمی کشن.فکر می کنن همه چی با پول حل می شه.
-اصلا شما کی هستین؟
لینی به دور و برش نگاه کرد. ته مانده های هوش ریونکلاویش به کار افتاد و ناگهان زد زیر گریه!
-ما....ما...یتیم هستیم! هیچکدوم از ما پدر و مادر نداریم.اومدیم خودمونو به یتیم خانه تسلیم کنیم!
خانه ریدل:لرد سیاه همچنان به آشا خیره شده بود.
-تو برگشتی؟یاران ما نجاتت دادن؟
آشا با تعجب سرش را تکان داد.
-نه ارباب! من خودم برگشتم. پنج دقیقه بعد از رفتنم! منو بردن و کمی نمونه از سم دمم گرفتن و آزمایش کردن. فهمیدن که مارمولک بالغی هستم و احتیاجی به والدین ندارم. ولم کردن! از اون موقع توی اتاقم بودم.
لرد سیاه به فکر فرو رفت.پس بقیه مرگخواران کجا بودند؟!
شاید بهتر بود آشا را برای پیدا کردن آنها می فرستاد!
پایان