هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۲
#15

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
از همین پشت مشتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
ببخشید بازم مسابقه دارید؟اگه دارید بگید کی برگزار میشه


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
#14

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۰:۵۶:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
اول یه توضیحی در مورد پست های دافنه و چو چانگ بدم .

مسابقه با زمان من شروع شده و در نتیجه با زمان من به پایان میرسه .

پیام زده شده در: ۲۳:۰۴:۳۹ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴:۱۸ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲

در نتیجه هر دو پست قبل زمان اتمام مسابقه زده شدن و حساب میشن .

------
پادما پاتیل : 14 امتیاز
استرجس پادمور : 27 امتیاز
دابی : 30 امتیاز
ویلبرت اسلینکرد : 26 امتیاز
چو چانگ : 22 امتیاز
دافنه گرینگراس : 28 امتیاز


*امتیازات رو نمودار برده شده .

با تشکر از تمام شرکت کنندگان !




پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
#13

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
پروفسور اسنیپ میشه بگید اخر برنده کیه؟؟؟ انقدر صبر کردیم زیر کیبدمون علف سبز شد!!!


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۰:۳۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲
#12

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
هری مثل همیشه خوابی دیده و در این خواب ، رون و هرمیون در دیاگون مسموم شده و بیهوش شدن . باید معجونی بسازه که این مسمومیت رو از بین ببره . در این بین یه نکته وجود داره و اونم این هست که سوروس اسنیپ موقتی به هاگزمید رفته و به زودی بر میگرده در نتیجه زمان زیادی ندارید تا از کلاس معجون سازی استفاده کنید .

هری خیلی سعی کرده بود بخوابد. خرپف های رون ویزلی به کنار، حتی موهای بیج بیجی ِ جادویی ِ هرمیون را در بینی اش تحمل می کرد؛ اما نمی دانست چگونه شب را با زیر شلواری ِ قدیمی ِ دابی، سیر کند!

چشمانش را بست و سعی کرد به قرمزی هایی که قرار است فردا در دور شکم ـش درست شود؛ فکر نکند.

چشمانش گرم افتاده بود و نزدیک بود هفت لرد ولدمورت را در خواب ببیند که متوجه شد شی ای روی بدنش افتاده!

- هی هی هی هی! تو این جا...

هری وقتی قشنگ چشمانش را باز کرد؛ متوجه شد شی ای که روی بدنش افتاده؛ شی نیست و سوروس اسنیپ است!

- هــــــــری! دو چشمون جادویی قشنگ تو، شبیه مامانته!

هری پاتر، در اقدامی نا موافقانه برای شوت کردن اسنیپ، گفت: بهم گفتـــــــی! به شپش های روی ریش گودریک گفتی. به کپک های ِ زیر ِ پای ِ گودریک، بهم گفتی. به روسری مامان بزرگ ِ گودریک بهم گفتی!

- اِ؟ گفتم؟! حالا که این طوره؛ پدر ِ تو، یه کله خر ِ پِدَسوخته ِ نفهم ِ دماغو بوده!

- حرفت رو پس می گیری یا حرفم رو پس بگیرم؟

سوروس اسنیپ چیزی نگفت. هری حرفش را دوباره تکرار کرد. ناگهان متوجه شد که کلا سوروس اسنیپ روی او نیفتاده و توهم زده. برای همین، دوباره خوابید و سعی کرد به بالش ـش که غرق در آب دهان های جادویی رون شده بود؛ توجهی نکند.

هری خوابید. همه جا را از دریچه چشم نجینی می دید. یواشکی به زیر تخت جینی ویزلی رفت و او را نیش زد.

حالا همه چیز، را از دریچه چشم لرد ولدمورت می دید. چند بار داد زد : "گوگور ویچ! گریگوری! گوری گوری! ویچگارگورا!" . همین!

الان، حس هری می گفت که بلاتریکس است. اما موهای آشفته بلاتریکس، جلوی دیدش را می گرفت.

حالا همه چیز را ا دریچه عینک های زیبایش میدید! هرمیون و رون داشتند در کافه تریا چیز برگر جادویی... [خوانندگان عزیز! خواب هری دچار مشکل شده بود. پساپس، عذر خواهی جادویی ما را قبول کنید و چند لحظه به عقب بر گرید!] هرمیون و رون بیهوش افتاده بودند و مرده بودند و زیر نویس ِ خواب، نوشته بود که نیازی به معجون دارند.

هری به سرعت بیدار شد و توجهی به هرمیون و رون که خاوبیده بودند نکرد. به سرعت، شلوارش را عوض کرد و دوشی گرفت. چند ساعت روی مبل نشست تا ریلکس کند. بعد از چندین بار، تمرین اکسپلیارموس، داد زد: دابـــــــــی!

دابی تلقی ظاهر شد و دست به سر رژه رفت و گفت: برای خدمت گذاری آماده است، قربان!

هری با خوش حالی گفت: کی؟! سوروس اسنیپ؟ کوجاست؟ کی آماده شد؟

دابی نالید:نــــه هری پاتر! دابی، برای خدمت گذاری آماده است!

هری پاتر غرولندی کرد و گفت: اوکی! حالا برو برای من آب بیار.

در تمام مدتی که دابی در حال آب آوردن بود؛ هری داشت در وسایلش، دنبال یک مغز معده بز می گشت.

چون در تقویم هرمیون نوشته بود که ترکیب مغز جادویی بز+ کرم جادویی حلزون با خردل و زرد چوبه+ در و روده یک قورباغه+ نوشابه، یک معجونی درست می کنه که هر بیماری ای رو شفا می دهد.

هری تمامی محتویات را پیدا کرد و همه چیز داشت به خوبی و خوشی تمام می شد که دابی که کنار هری نشسته بود و داشت برای سر گرمی، حدقه چشم هایش را در می آورد؛ تذکر داد که باید آن ها را مخلوط کند.

هری غرولندی کرد. او به یک "قاشق" نیاز داشت. او از دابی چنین چیزی را در خواست کرد. اما دانی ندانست که قاشق چیست. برای همین، هری می خواست شکل یک قاشق را برای او بکشد که متوجه شد مِداد ندارد.

هری اما، نا امید نشد. او می توانست. مقداری از خون ش را برداشت و با نوک چوب دستی ش، قاشقی را کشید تا منظورش را به دابی بفهماند.

اما قیافه گیج ِ توهم زده ِ دابی به هری فهمید که دابی آندرستند نشد!

هری چشم غره ای رفت.

- یا برام قاشق پیدا می کنی یا برات قاشق پیدا می کنم! :vay:

دابی هر چه گشت؛ هیچ قاشقی پیدا نکرد که به فکر هری رسید که باید برود به طبقه هفتم! آنجایی که همه همه چیز را قایم می کنند. هری خنده شیطانی بی صدایی (!) کرد و راهی آن طبقه شد.

وقتی رسید؛ با خوش حالی داد زد: آه! ای در، نمایان شو. نیرویی حیران شو.

آما در باز نشد و هری در مانده گردید. یک دفعه، چشمش افتاد به یک چیز ِ کوچک که کنار در افتاده بود! "چیز مناسب برای نقاشی!"

او با خوش حالی، آن را برداشت و دوان دوان به سوی خوابگاه، به راه... نــــــه! به دویدن افتاد.

آما شدت اضطراب، کاری کرده بود که یادش برود که خوابگاه کجاست.

غر غر کنان، به دفتر شکایت از مدیران به راه افتاد و بعد از یادداشت گذاشتن ِ "لدفن راهنما برای هاگوارتز درس کنین!" به فکرش رسید که می تواند با چوب دستیش، معجون را هم بزند.

همین شور و شعف، کاری کرد که او محل تالار خصوصی گریفندور را به یاد بیاورد.

وقتی به کنار تابلوی بانوی چاقشون رسید؛ نفس زنان، اسم ِ رمز ِ "خودت چاقی!" را گفت و واد شد و با خرسندی، به سوی معجون رفت تا آن را هم بزند که متوجه شد رنگ معجون از بنفش، به سبز مایل به صورتی (!) تغییر رنگ داده که نشانه پلاسیدگیش بود.

هری که حوصله دوباره درست کردن معجون را نداشت؛ زیر لب زمزمه کرد: به دَرَک! همین هم اونا رو خوب می کنه.

برای همین آن را هم زد و سعی کرد بدون سر و صدا، از خوابگاه، خارج شود...

بیرون رفت و باز بانوی چاغ (؟!) را هل داد و او را از خواب پراند.

- بچه! چرا من رو بیدار کردی؟ اِی بی ادب. ال حق که کله زخمی هستی!

هری زیر لب گفت: ببین لیدی! ببین عزیزم! دوستای من در خطرن و من باید برم دیاگون پس.. خفه شو.

بعد از این حرف، بدون منتظر ماندن برای جوابی، مانند سنتور های وحشی توی جنگل های آمازون، به طرف در های خروجی رفت که دید قفل است.

می خواست کلی فن و حرکت انجام بدهد و بیرون برود. اما سوروس اسنیپ، به نویسنده الهام کرد که نمره ای ندارد این بخش و بی خیال شود. برای همین، هری با یک فوت و آلوهومورای ساده، در را باز کرد و بیرون رفت.

وقتی به دیاگون رسید؛ هیچ کس نبود. هری آهی کشید. شاید بهتر بود قبل از رفتنش، با کریچر صحبت می کرد تا مثل همیشسه مطمئن شود. شاید این یک خواب بود. شاید هی اتفاقی برای رون و هرمیون نیفتاده...

هری اخم کرد. او آخرین بار، بعد از بیدار شدنش، رون و هرمیون را کنار تختش دیده بود.

بر خودش، گودریک و سوروس اسنیپ و همین جوری، برای تنوع، به دامبلدور لعنت جادویی فرستاد و همان جا ماند. آنقدر که برف ها، کاملا او را سفید کردند...


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲
#11

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
از امدن و رفتن من سودی کو!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 674
آفلاین
-هری مجوز خروج رو با بدبختی گرفتم ممکنه اخرین بار باشه تعطیلات دیگه ای نداریم مطمعنی نمیخوای بیای؟

-رون انقدر اصرار نکن واقعا نمیخوام بیام حوصله ی مردم رو ندارم فقط با همون گالیون هایی که بهت دادم برام یکم خوردنی بگیرید.

-باشه،پس من رفتم

..........................................................................

یک ربع از رفتن آن ها گذشته بود.

هری در حالی که برای امتحان دوشنبه مطالعه میکرد ارام به خواب رفت...

.........................................................................

رون و هرمین برای استراحت به پاتیل درز دار رفتند و نوشیدنی سفارش دادند

رون جرعه ای از نوشدنیش را سر کشید و گفت:

-نمیدونم چرا هری با خودش این کار رو میکنه این یه زندانی خودش رو حبس کرده...راستی کنار دهنت کثیفه!

هرماینی در حالی که با دستمال کنا دهنش را پاک می کرد گفت

-خوب تو راست میگی،ولی اونم حق داره،طفلک...وای چرا این جوری شد؟ جمله اخر رو وقتی گفت که لیوان از دستش افتاد و نزدیک بود از روی صندلییش بیفتد

-هرمیون حالت خــــ...

اما رون به محض این که بلند شد و قبل از این که بتواند جمله اش را تمام کند بر روی زمین افتاد

دو مرد به سمت ان ها میامدند...

مردم بی تفاوت بودند انگار کسی ان ها را نمیدید

هرمیون به سختی و بدون تعادل و با تکیه به میز بلند شد و سعی کرد چوب دستی اش را در بیاورد و ارام زمزمه میکرد سَـــ.....سم...پُلــــت

ولی قبل از این که ب تواند کاری بکند بیهوش شد...

و بعد خرابه ای کثیف در کوچه دیاگون

...................................................

هری در حالی که به شدت عرق کرده بود از خواب پرید و زخمش به شدت میسوخت

سوزش زخمش او را مطمئن کرده بود که همه چیز واقعی است؛ولی اسم آن سم چه بود؟ هرمیون فقط توانسته بود دو حرف اول ان را بگوید....ولی اسنیپ...اره اسنیپ میتو نست داخل کتاب های اون اسم اون سم رو پیدا کنه و پادزهر سم رو اماده کنه ولی دست به سر کردن اسنیپ کار سختی بود...

به سرعت نقشه غارتگر را از زیر تختش دراورد و رو تختش باز کرد

-قسم میخورم که کار بدی انجام بدم!

چشمانش با سرعت روی نقشه دنبال اسم اسنیپ میگشت ولی اسنیپ در مدرسه نبود!

هری زیر لب زمزمه کرد:

اوه این عالیه!

به محض این که شنلش را برداشت دین،سیموسو نویل با سر و صدای زیاد وارد خوابگاه شدند

سیموس همین که چشمش به هری افتاد با تعجب پرسید:

-هری! چه قدر عرق کردی حالت خوبه؟

-اوه اره شما با هم کجا بودید؟

-دین خندید و گفت:

-طبقه هفتم! اتاق ضروریات معرکه هستش! و بعد همه با هم خندیدند...

باشه من باید برم کار دارم

-هری اون چیه تویـــــــ...

اما قبل ا این که نویل حرفش را کامل کند هری از خوابگاه بیرون رفته بود...

هری به سرعت از تالار خارج شد و شنلش روی سرش کشید لحظه ای به دهنش امد که به کتابخانه برود ولی بعد فهمید که وقت پیدا کردن یک کتاب مناسب را ندارد

روب پله ها میدوید به سختی تعدلش را حفظ میکرد بلاخره به نزدید دخمه رسیده بود که...

-اوه لعنتی!

بدعنق لعنتی اون جا بود و حظور اون رو حس کرده بود

-هی بچه بدبخت! بد گیر افتادی خودت رو نشون بده

هری حیله قدیمیش را یادش امد،یادش آمد که چه طور دفعه ی قبل او را دست به سر کرده بود...

-هی بدعنق هواست هست با کی داری حرف میزنی؟ من بارون خون الودم خودت میدونی که میتونم به صورت نامرئی توی هاگوارتز بچرخم! زود معذرت خواهی کن و از این جا برو

بدعنق خنده ای سر داد و گفت:

-بچه احمق چند سال پیش یه بار فریم دادی فکر کردی نفهمیدم؟ دیگه نمیتونی فرار کنی زود باس خودت رو نشونــ...

زبان بدعنق با دیدن بارون که جلویش ظاهر شد بند امد! هری زیر لب خندید شانس اورده بود که قبل از این که حرفی بزند بارون خودش اعلام وجود کرده بود!

بارون که با لکنت حرف میزد مدام از بارون عذرخواهی میکرد،بارون هم بدون آن که گوش بدهد فریادی بر سر او کشید و او را برد

هری به سرعت خودش را به دخمه رساند و وارد شد قفسه پر از کتاب بود ولی توانست به سرعت کتاب شناسایی سموم را پیدا کند

داخل حرف (پ) شروع به جست و جو کرد اما با کمال تعجب اسمی که دو حرف اولش شبیه آن چه هرمیون گفته بود وجود نداشت!چند بار دیگر هم گشت اما چیزی نیافت!

هاج و واج مانده بود چه باید میکرد؟ نگاهش بر روی کلمات ضحفه ای که باز بود افتاد

پالارایزدپوشن*:

علائم:

"فلجی کامل،به ظاحر شخص بیهوش است ولی دراصل میتواندصدا های اطراف را بشنود.

فرد مسموم ابتدا چشمانش سیاهی رفته و تعادل و قدرت تکلمش را از دست میدهد و بعد فلج میشود."

تمام علائم درست بود! معلوم بود که هری اشتباه شنیده بود! با خوش حالی قسمت پادزهر را خواند:

"دانه له شده سیب،خون اژدها و مهرگیا به مدت 5 دقیقه روی شعله ملایم د پاتیلی از جنس نقره بجوشانید و سه دور در جهت عقربه های ساعت هم بزنید"

هری قفسه ها رو زیر و رو کرد و مواد لازم را یافت. یک چشمش روی معجون بود یک چشمش روی نقشه

له کردن دانه های سیب کار سختی بود اما توانست در عرق 2 دقیقه از پسشان بر اید

معجون دیرتر از ان چه فکر میکرد اماده شد همین که ظرفی را که میخواست معجون را در قوطی بریزد نام اسنیپ روی نقشه پدیدار گشت.کارش را سریعتر انجام داد و به همین علت کمی از معجون روی زمین ریخت.نام اسنیپ هر لحظه نزدیک تر میشد خشبختانه توانست معجون را به موقع جابه جا کند.و در وقت مناسب از دخمه خارج شود.

شنل را روی سرش کسید و در راهرو حرکت کرد حتی از کنار اسنیپ هم رد شد خودش را سریعا به هیات رساند.نمیدانست در مدرسه چرا باز است ولی در هر صورت برای او خوش شانسی بود به دیاگون اپارات کرد

و خودش را به خرابه رساند و ارام معجون را به رون و هرمیون نوشاند

هرمیون زود تر از رون به هوش امد و سریعا پرسید:

-اوه هری چه اتفاقی افتاده؟

هری خندید و گفت:

-برایت تعریف میکنم بعد چیزی یادش افتاد نقشه غارتگر را از جیبش در اورد و گفت:

-شیطنت تمام شد!

.........................................................

*این اسم به معنای معجون فلج کننده هستش

به خدا خودم ایده بد عنق رو از اول داشتم و گپی نیست! راست میگم!

من از ساعت 7 عصر دارم اینو مینویسم!


فراست بیش از هرچیزی، بزرگترین گنج انسان است که وقتی بر سر نهاده شود، هوش و خرد می آورد ...

Only Raven


هیچ چیز غیر ممکن نیست


جادوگران ، ریون ، ارباب=♥♥♥

تصویر کوچک شده



پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
#10

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۰:۵۶:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
اول میخواستم که تمدید کنم ولی خب شرکت کننده های بیشتری در مسابقه حضور پیدا کردن و پست های خوبی نوشتن که به نظرم اگر مهلت تمدید بشه در حق اونها نامردی شده چون به موقع پست هاشون رو فرستادن .


از بقیه عذرخواهی میکنم که درخواست کردن برای تمدید ولی متاسفانه مسابقه تمدید نمیشه .


نتایج به زودی زده میشه .




پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
#9

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
باد شدیدی می وزید. قطرات باران به پنجره ی تالار گریفیندور می خورد. نویل لانگ باتم نخوابیده بود. نگاهش تنها بر روی پنجره بود. باد، درختان جنگل ممنوعه را تکان می داد. برگ های سبز درختان در اثر باد و طوفان دست از دامن شاخه ها رها می کردند و رقصان در باد به زمین می ریختند.
هری بر روی تخت خود غلت میزد و ناله سر می داد. نویل کمی نگران هری شد. تا به حال هری اینگونه بر خود نمی لرزید. نویل به بالای سر هری رفت. کمی او را تکان داد تا بیدار شود ولی او بیدار نشد. قطرات عرق پیشانی هری را خیس کرده بود. نویل دوباره سعی کرد. این بار محکم تر تکان داد و هری با فریاد « نــــــــه! » از خواب پرید.

نویل در حالی که احساس پشیمانی می کرد، گفت:
اتفاقی افتاده هری؟ داشتی کابوس می دیدی. ببخشید که بیدارت کردم.

هری عینک خود را از میز کنار تخت برداشت. رو به نویل کرد و گفت:
نه، کار خوبی کردی نویل. چرا بیداری؟

- خوابم نمی برد. داشتی چه کابوسی می دیدی؟

- خیلی طبیعی بود. رون و هرمیون رو دیدم. توی کوچه ی دیاگون. هوا طوفانی بود. با آنان حرف می زدم ولی جوابم را نمی دادند. آنان با طناب به هم وصل شده بودند. ناگهان طناب ها به مار تبدیل شدند و صدای خنده ی وحشتناکی از پشت سرم به گوش رسید. آرام آرام برگشتم تا صورت صاحب آن خنده را پیدا کنم. ولی تو مرا بیدار کردی.

- خدا را شکر که کابوس بود.

- آره. همین طوره!

هری بر روی تخت خود دراز کشید و نویل هم به تخت خودش رفت. هری به سمت تخت رون غلت زد ولی ناگهان...
رون سر جایش نبود!
هری نشست و به تخت خالی رون نگریست. نویل هم با دیدن تخت خالی رون شوکه شده بود. این فقط یک معنی داشت.
آن یک خواب معمولی نبود! هری کنار تخت رون ایستاد. نامه ای پیدا کرد. دست خط آن نامه را تا به حال ندیده بود. متن نامه را زیر لب زمزمه کرد:

اگر می خواهی باز هم دوستت رو ببینی، باید به کوچه ی دیاگون بیای. اونجا آنها را پیدا می کنی. شاید هم نتونستی. جون دوستات به این کار تو بستگی داره پاتر!
ببینم لیاقت گریفیندوری بودن رو داری؟


نویل سعی کرد جلوی جیغ خودش را بگیرد.
هری به خواب خود فکر کرد. در آن رون و هرمیون بیهوش بودند. آنان مسموم شده بودند.
هری به نویل و سپس به در خروجی نگاه کرد.

- باید ببینیم هرمیون هم روی تختش هست یا نه؟

نویل حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
چه جوری؟ خوابگاه دخترا! نکنه فکر می کنی بری توی خوابگاه دخترا؟

- تصحیح می کنم نویل. با هم میریم!

- ولی... نمیشه... یادته رون سعی کرد به خوابگاه دخترا بره ولی پله ها صاف شدند؟ خب مطمئن هستم که اگه خیلی هم تلاش کنیم، نمی تونیم بریم اونجا!

هری کمی فکر کرد. سپس با قبول باخت از نویل به سمت شنل نامرئی ای که از پدرش به ارث برده بود رفت.
شنل را برداشت ولی قبل از آن نویل جلوی او را گرفت.

- نباید از این شنل استفاده کنی.

- چرا؟ اسنیپ ممکنه هر لحظه بیاد و اونوقت نه میتونیم رون و هرمیون رو نجانت بدیم و نه می تونیم تکالیف درس های مختلف رو انجام بدیم، چون اگه اسنیپ بفهمه باید توی سیاهچال صبحانه بخوریم.

- ولی اسنیپ نیست!

- یعنی چی که نیست؟

- دیروز که داشتم با با پروفسور مک گونگال حرف می زدم، اسنیپ اومد و در گوشی به مک گونگال چیزی زمزمه کرد. بعد هم پروفسور به من گفت که بیام به شما بگم که اسنیپ نیست، ولی من یادم رفت!

- خوبه، پس می تونیم از مواد اولیه ی معجون سازی اسنیپ هم استفاده کنیم چون به نظرم مورد نیاز اند.

هری با گفتن این حرف دست نویل را گرفت و به سوی دخمه پروفسور اسنیپ جرکت کرد.

پس از رسیدن هری و نویل به دخمه ی اسنیپ، نویل مواد مفیدی رو برداشت و هری هم یک پاتیل تاشو که برای اسنیپ بود را از روی قفسه ی معجون ها برداشت ولی به یک مشکل جدی ای بر خوردند.

- نویل، به نظر تو ما باید چه جوری از قلعه خارج شیم و به دیاگون بریم؟

- ها... چیزه... نمی دونم. ولی شنیدم که توی دفتر دامبلدور یه دری هستش که به دیاگون ختم میشه.

- خوبه. مطمئنم که دامبلدور اجازه ی استفاده رو میده.

-ببین! باید بگم که فقط شنیدم همچین چیزی وجود داره و دامبلدور هم به جزایر قناری رفته، مگه یادت نیست؟

نویل راست می گفت. هفته ی پیش دامبلدور به همراه فاوکس به جزایر قناری رفته بودند.

هری گفت: ولی من رمز دفتر دامبلدور رو بلدم!

- چی؟ پس بریم.

نویل و هری با هم به سمت دفتر دامبلدور حرکت کردند ولی در راه با بدعنق، روح مزاحم مدرسه رو به رو شدند.

فلش بک!

پس از اینکه تمامی دانش آموزان به رخت خواب رفته بودند، بدعنق به سمت اتاق دامبلدور حرکت کرد. ولی صدایی شنید.
بدعنق با فریاد، پروفسور مک گونگال از خواب بیدار کرد.
مک گونگال هم دید که صدای بدعنق کم کم در حال بلند شدن است، از تخت خواب بلند شد و به سوی محل فریاد ها دوید.
بدعنق هم با دیدن مک گونگال سریع خواست که صحبت را شروع کند که پروفسور گفت:
بدعنق، اگر یک بار دیگر، فقط یک بار، اینجوری سر و صدا راه بیندازی باور کن که تو را از این مدرسه اخراج خواهم کرد.

بدعنق سر خود را پایین انداخت و با تمام سرعت به کلاس ماگل شناسی رفت.
بدعنق در کلاس ماگل شناسی در حال کشیدن چهره ی پروفسور دالاهوف بود که صدایی شنید.
به بیرون رفت ولی با دیدن صحنه ی رو به رو خشکش زد!

پایان فلش بک!

بدعنق با صدایی شبیه به کاراگاهان گفت:
گیرتون انداختم. استفاده از جادو، بر روی مدرسه! حتما اخراج میشید!

هری با سرعت جواب داد:
داری راجب چی حرف میزنی بدعنق؟

- خودتون رو به کوچه ی ویزلی چپ نزنید! بیا این رو نگاه کن!

هری و نویل به سوی پله ها رفتند ولی آنان هم خشکشان زد!
دیوار داخلی قلعه سیاه شده بود. تو ردیف از پله های گردان دیگر بالا و پایین نمی رفتند و نصف یا بیشتر آنان از بین رفته بودند.

هری رو به بدعنق کرد و گفت:
ما این کار رو نکردیم. یعنی به نظرت ما میتونیم قدرت نابود کردن پله ها رو داشته باشیم.

- درسته... درسته. حالا دارید کجا میرین؟

نویل گفت:
هری خواب دیده که رون ویزلی و هرمیون گرنجر توی کوچه ی دیاگون مسموم شدن. ما هم داریم میریم کمکشون.

- خب، مثل اینکه کمک لازم دارید. مطمئنم که نمی دونید چه جوری به دیاگون برید.

- دفتر دامبلدور!

- آفرین هری پاتر! و میدونی که رمز دفتر دامبلدور چیه؟

- تخم مرغ گندیده!

- آفرین! پس برید و من ترسترال دیدم، ندیدم!

هری تعظیمی کرد و گفت: ممنونم بدعنق.
هری و نویل به سرعت از بدعنق دور شدند و به دفتر دامبلدور رسیدند.

- تخم مرغ گندیده!

در دفتر دامبلدور چرخید و باز شد. هری و نویل وارد آن شدند.
در نگاه اول یک در بزرگی در کنار در ورودی ظاهر شد. هری داخل آن را نگاه کرد و گفت:
نویل، بدو بیا!

کوچه ی دیاگون!

باران نم نم می بارید. نویل و هری به مغازه های تعطیل کوچه ی دیاگون نگاه کردند. تنها یک مغازه باز بود! مهد کودک دیاگون.
هری و نویل با سرعت به سمت مهد کودک رفتند. در را زدند ولی در به آرامی باز شد.
نویل کمی می لرزید. احتمالا از ترس بود. به تالار نرسیده بودند که صدای آشنایی شنیده شد:

- تو که گفتی فقط برای ترسوندنه!

صدایی کاملا زنانه پاسخ داد:
بلند صحبت نکن! مهمون داریم.

هری و نویل چوبدستی هایشان را در آوردند ولی ناگهان صدای ترقه مانندی از داخل اتاق شنیده شد.
هری سرش را داخل اتاق کرد و کسی را داخل اتاق ندید. ولی هرمیون و رون در کنار آتش افتاده بودند!

هری و نویل به سرعت به سمت آنان رفتند. هری به سرعت پاتیل تاشوی اسنیپ را در آورد و با چوبدستی یک شعله ساخت. آیینه ی زیبایی در دست هرمیون بود. نویل آن را بر داشت و کنار گذاشت. با چوبدستی صناب ها را باز کرد.
هری نیز موادی را داخل پاتیل می ریخت و هم میزد. زمان به سرعت می گذشت. هری عرق میریخت و نویل دعا می کرد.
ناگهان صدایی بلند و خشن از پشت سر آنان شنیده شد.

- چوبدستیی هاتون رو بزارید زمین. شعله ی پاتیل رو خاموش کنید.

هری به سرعت شعله را خاموش کرد و چوبدستی خودش را در کنار نویل گذاشت.

- آفرین! حالا کاری رو که مدت ها منتظرش بودم رو انجام میدم. کرشیو!

بدن هری سرد شد. احساس کرد دارد یخ می کند. ذهنش آشفته شده بود. نگاه خود را به سمت نویل برد ولی قبل از آنکه بتواند او را ببیند، دردی شروع شد. هری به خود پیچید. زخم معروفش به شدت درد گرفت. آن قدر درد شدت داشت که ذهن هری درخواست مرگ می کرد. هری خود را تسلیم شده میدید که ناگهان درد تمام شد. هری به پهلو افتاد و چشمانش تار شد. ولی کاملا بیهوش نشد. صدای اطرافش را واضح می شنید.

- بهتره اول کار این لانگ باتم رو تموم کنیم، بعد بریم سراغ پاتر.

- احمق! می تونی با لانگ باتم هر کاری کنی ولی پاتر برای لرد سیاهه. این رو یادت رفته؟

- درسته!

سپس مردی که صدای خشن تری داشت چوبدستی خود را بالا گرفت و به سوی نویل نشانه رفت.

- حالا بمیر لانگ باتم! آواداکدابرا!

زمان متوقف شد. هری احساس کرد می تواند خود را تکان دهد. نور سبز رنگی به سمت نویل می رفت. دوستش در برابر چشمانش داشت کشته میشد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. به سمت آیینه پرید و آن را در مقابل نور سبز قرار داد.

همه چیز سیاه شد. دود تمام اتاق را فرا گرفته بود. هری و نویل به زمین خورده بودند و تنها صدای ترقه مانند بلندی به گوش رسید. بعد از مدتی، دود ها از بین رفتند. هری و نویل سالم بودند و اثری از آن افراد نبود. هری، رون و هرمیون را دید که هنوز بی هوش بودند. به سرعت سراغ پاتیل رفت و شعله را روشن کرد. پاتیل را هم زد و دو لیوان به وجود آورد. نویل نیز لیوان ها را پر از معجون درون پاتیل کرد و در دهان رون و هرمیون ریخت. بعد چند لحظه رون سرفه ای کرد و بلند شد. هرماینی هم مدتی پس از رون بر روی زمین نشست.
هری تمامی اتفاقاتی که در آن شب افتاده بود را برای رون و هرمیون تعریف کرد.

ساعت تقریبا نزدیک 5 صبح بود که به هاگوارتز رسیدند. به محض رسیدن، پروفسور مگ گونگال و اسنیپ به سمت آنان دویدند.
همه ی اساتید در حال گشتن برای یافتن آنان بودند. مثل اینکه بدعنق همه چیز را گفته بود!

اسنیپ با دیدن پاتیل تاشوی خودش در دست نویل بسیار عصبانی شد و آن را از دست نویل گرفت.
پروفسور مک گونگال هم آنان را به سمت اتاقشان راهنمایی کرد.
هری، نویل، رون و هرمیون شب سختی را سپری کرده بودند. صبح روز بعد، بر سر صبحانه همه به چهره ی خواب آلود نویل و هری نگاه می کردند و می خندیدند!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میدونم که طولانی شد. مرا ببخشید.
از شکلک هم استفاده نشد چون متن من جدی بود!




پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
#8

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
در اتاق دایره ای شکل لکه های نورانی رقصان روی تمام دیوار ها خودنمایی می کردند.به سمت در انتهای اتاق رفت. اتاقی کم نور پر از قفسه های بلند و بی شمار که روی آن ها پر از گوی های کوچک و خاک گرفته ی شیشه ای بود.دستش را دراز کرد...
- یه ذره جلوتر! دِ لامصب! اون پیشگوییه! خو اون دست چلاقتو دراز کن یه نمه!
آن هفته، هفته ی مشاغل در مدرسه ی هاگوارتز بود. از والدین دانش آموزان خواسته بودند تا به مدرسه بیایند و در رابطه با شغل شریف خود با دانش آموزان صحبت کنند. هری پاتر مشهور ،پسر نجات دهنده ی جهان، برگزیده ی برگزیدگان، در سی و ششمین سال زندگی اش را می گذراند. او، خسته از شهرت به همه ی دانش آموزان امضا داده، و از کاراگاه بودن برایشان گفته بود. بعد از اتمام جلسه، به سمت جا استادی یکی از کلاس های خالی رفته و خسته و کوفته، خوابیده بود.
گوی های کوچک و خاک گرفته می لرزیدند. از دو طرف هر کدام دو بال بیرون آمد که آن ها را شبیه به گوی زرین می کرد. تصویر عوض شد. لرد ولدمورت به همان من بی رنگ و رویی و خوفناکی همیشه، با همان چشمان سرخ و بی همان دماغ. قهقه زنان گفت: بالاخره میام میخورمت! یه جان پیچ دیگه مونده هنوز!یوهاهاها!
هری هرچه سعی می کرد افسون اکسپلیارموسش اجرا نمی شد! صحنه عوض شد. رون و هرمیون با همان شکل و شمایل نوزده سال بعد. رون با سبیل به رنگ موهایش و کمی چین و چروک دور چشمانش. هرمیون با ابروهای شیطانی و لب ها و گونه های بوتاکس کرده! هردو بیهوش، دراز به دراز در انبار بستنی فلورین فورتسیکو افتاده بودند. زبانشان از دهانشان بیرون زده بود. هری هر چه سعی می کرد بدود تا به آن ها برسد نمی توانست...
- هری پاتر قربان!
-
- مگه باز هم ولدی میاد تو خواب هری پاتر؟
- نه نه! داشتم خواب می دیدم که داری کوییدیچ بازی می کنی. می خواستم دستتو یه ذره ببری جلوتر که گوی زرین رو بگیری!
- من دابی بود قربان! عیبی نداره تو چفت شدگی خنگ و نفهم بود قربان! هری پاتر خواب چی دید؟!
- رویای صادقه ! رویای صادقه بود دابی! هرمیون و رون توی انبار فریزر بستنی فروشی بیهوش شدن! هرچی گفتم تحریم کنین این فلورین رو! شیر بستنی هاش پاستوریزه نیست! تو گوششون نرفت! چه خاکی بریزم به سرم؟!
جن خانگی آزاده نسبت به نوزده سال پیش کمی شکسته شده بود. روی صورتش چروک افتاده و جای چاقوی بلاتریکس روی سینه اش خودنمایی می کرد. دابی بشکن زد و گفت:
- باید براشون نوشداروی مسمومیت درست کرد قربان! پیش به سوی ذفتر پروفسور اسنیپ قربان!
- اسنیپ؟! منو ببینه دارم از دفترش دزدی می کنم منو حلق آویز می کنه از سقف دخمه!
- نه قربان. دابی دم کلاس معجون سازی دیدش، داشت می رفت هاگزمید نوشیدنی بزنه. گذشت 19 سال زمان اصن عوضش نکرده!

دفتر پروفسور اسنیپ
اسنیپ که دیگر علاقه اش را به لیلی آشکار کرده بود، باکی از حرف مردم نداشت. عکس های تمام قد لیلی اوانز سراسر دفترش را پوشانده بود. هری که فرصتی برای غیرتی شدن نداشت ، رو به دابی گفت:
- نوشدارو های مسمویت رو پیدا کن دابی!
- ایناهاش قربان.
هری که از فرط اضطراب دستانش می لرزید، کتاب را ورق زد تا به قسمت نوشدارو ها برسد.
- نوشدارو برای معجون راستی، معجون عشق،نوشدارو برای کچلی، رویش دوباره ی بینی، مسمویت های غذایی. همینه!
هری پاتیل کثیف و چرکی را از تو کمد در آورد. نگاهی به کتاب انداخت.
نقل قول:
مواد لازم:
بابونه دو قاشق غذا خوری ، عرق نعنا یک بطری، جگر وزغ خرد شده دو عدد، خون مار آفریقایی مبتلا به دیابت 1 پیمانه، قارچ سمی توهم زا 1 عدد، دو قطره معجون رویا، دو قاشق غذاخوری از ماده ای که مسمویت ایجاد کرده...
طرز تهییه:
ابتدا جگر را در پاتیل بیاندازید و کمی تفت بدهید. عرق نعنا را اضافه کنید. پاتیل را روی شعله ی کم بگذارید و در جهت عقربه ها ی ساعت هم بزنید تا نصف عرق نعنا تبخیر شود. سپس پودر بابونه و خون مار را اضافه کنید. شعله را زیاد کنید تا معجون قل بزند. سپس افسون سرد کننده را اجرا کنید. به محض این که دمای معجون به پنج درجه سانتیگراد رسید دو قطره معجون رویا را اضافه کنید. یک دقیقه قبل از مصرف، دو قاشق غذاخوری از ماده ای که مسمویت ایجاد کرده را هم داخل پاتیل بریزید.

- اوه! یا ریش مرلین!اسنیپ اومد!دابی قایم شو! شت!
دست هری به بطری معجون رویای اسنیپ خورد و به جای دو قطره، کل بطری در پاتیل خالی شد.
سوروس اسنیپ از هاگزمید برگشته و روی شانه های ردایش را دانه های برف پوشانده بود. دو کیسه خرید و یک گونی برنج در دست بود و زیرلب به خاطر غذاهای بدمزه ی هاگوارتز و دست پخت بد جن های خانگی غرولند می کرد. ناگهان دست از غر کشید و شروع به بو کشیدن کرد.
-چه بوی گندی میاد... بوی پاتره! پاتر! من که می دونم آخرین باری که رفتی حموم حدود بیست و سه سال می گذره. می دونم بار آخر رفتی حمام ارشد ها. بوی گندت تو تمام اتاقم پیچیده! بیا بیرون!
هری زیر میز::worry:
- من همین الان میرم که به مدیر بی طرف مدرسه گزارش بدم که تو بی اجازه اومدی تو دفتر من!
بعد از گفتن این حرف اسنیپ الکی صدای راه رفتن در آورد و به محض این که هری از جایش بلند شد...
- استیوپفای!
هری جاخالی داد دست دابی را گرفت و به طرف شومینه برد. پودری در آتش ریخت و فریاد زد:
- کوچه ی دیاگون!
قبل از آن که طلسم اسنیپ به هدف برسد، هدف در شومینه ناپدید شده بود.

کوچه ی دیاگون
هری پاتیل را زیر بغلش زده در کوچه ی دیاگون می دوید. قطرات نوشدارو با دویدن او به هوا پرتاب می شدند.
- اینجا چه قدر عوض شده! زمان ما این شکلی نبود! بلوار نداشت، آسفالت نشده بود! بستنی فروشی کجاست؟!
هری با بدختی مکانی را که در 19 سال قبل بستنی فروشی بود پیدا کرد اما به جای آن ساختمان بلندی قرار داشت که روی در آن طلاکوبی شده بود:
بانک گرینگوتز! شعبه ی بیست و ششم کوچه ی دیاگون!
- الان تو هر هشت جهت جغرافیایی دیاگون شعبه زدن! این همه بانک به چه درد مردم می خوره آخه!
بالاخره با کمک دابی، بستنی فروشی را که اکنون محیط آن را بزرگ تر کرده بودند، پیدا کرد. هری دوان دوان به سمت انبار فریزر رفت. همان طور که در خواب دیده بود رون و و هرمیون دراز به دراز افتاده بودند. دور دهان رون بستنی آب شده ی شکلاتی و توت فرنگی و دور دهان هرمیون به رنگ بستنی توت فرنگی بود. تنها نکته ای که با خوابش تفاوت داشت این بود که در کنار آن دو ، بیل که رگه های خاکستری در موهایش دیده می شد و فلور و جینی هم مسموم شده بودند. هری که یادش رفته بود باید دو قاشق از ماده ای که ایجاد مسمویت کرده بود در معجون بریزد و به خاطر معلومات بالایش در معجون سازی توجهی به این که کل بطری معجون رویا را در نوشدارو ریخته، نداشت؛ نوشدارو را به خورد همه ی آن ها داد. ناگهان خوابش گرفت..چشم هایش سنگین شد... و خوابش برد.
گوی های بلورین خاک گرفته، ولدمورت که دنبالش کرده، کوییدیچ، چو زیر داروش ها با چشمان اشک آلودش...
- پدر تسترال تو هنوز خواب چو رو میبینی؟!
- جینی! نه به جان لیلی... تو .. تو توی خواب منی؟!
بیل رون را از پشت گرفته بود و نمی گذاشت تا برود و به هری حمله کند. اما نمی توانست از سرو صدای او کم کند.
- مرتیکه تو مگه ناموس نداری! منو بگو خواهرم رو سپردم به تو!
هری که همچنان زیر داروش در اتاق ضروریات ایستاده بود فریاد زد:
- من شما رو از مسمویت نجات دادم! جای دستت درد نکنه است؟
هرمیون آهی کشید و گفت:
- تو که هیچ قت تو معجون سازی استعداد نداشتی! خوب به جای این که خودت این گندو بالا بیاری، می دادی به یه کاربلد معجون درست کنه.
- منظورت چیه؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟!
- هیچی! ما تو خواب تو گیر افتادیم!
- یعنی چی؟!
- دابی داره سعی می کنه بیدارت کنه. برو دره ی گودریک . همه ی بچه ها اونجان . مراقبشون باش تا وقتی که بتونی ما رو برگردونی به دنیای مادی.
- چرا چرت و پرت میگی؟! این فقط یه خوابه. من الان بیدار میشم. شما ها هم به هوش میاین.
در حالی که نیرویی هری را از آن ها دور و دورتر می کرد، جینی فریاد زد:
- مواظب جیمز و آلبوس و لیلی و ویکوریا و لوئیس و دومینیک و رز و هوگو و تدی باش!:pretty:
هری:
...
- هری پاتر قربان!
هنگامی که هری چشمانش را باز کرد دماغ دراز و نوک تیز او را دید که در چند میلیمتری از چشمش قرار داشت!
- دابی! مگه بهت نگفته بودم این کارو ...
قبل از این که هری حرف را تمام کند دابی سرش را لای در فریزر گذاشت و در را محکم بست! دابی بد!
- گردنتو قطع نکن! من کابوس دیدم دابی. جینی، رون و هرمیون و بیل اینا کجان؟!
- اونا یهو غیب شدن هری پاتر. دابی بد!
- یعنی واقعیت داشت؟!

دره گودریک
هری هنگامی که در را باز کرد یک گلدان که از داخل خانه پرتاب شده بود از بالای سرش به فاصله ی کمی عبور کرد و به دیوار پشت سرش خورد و شکست!
جیمز، هوگو و آلبوس سوار بر جارو مشغول تمرین دروازه بانی بودند.
- هوگو! این بازی گندت رو از بابات به ارث بردی احتمالا!
- ساکت شو پسره ی بـــیـــب!
سپس هر سه از روی جارو پایین پریدند و مشغول دوئل شدند! پرتو های سبز و قرمز رنگ فضای خانه را پر کرد.در آشپزخانه لیلی و رز با گاز و کتری بازی می کردند و در سالن، ویکتوریا و تدی مشغول صمیمی شدن بودند!هری سردرگرم نمی دانست به کدام یک از این توله بلاجر های شیطان رسیدگی کند!
چند ساعت بعد، بعد از این که هری برای دختر ها قصه ی پریان و ولدی مموش گفت و برای پسر ها از نبرد تن به تنش با لرد سیاه تعریف کرد، همه ی آن ها را خواباند. به سمت تخت خوابش رفت و خودش را روی تخت انداخت. هنوز سرش به بالش نرسیده بود که از خستگی بیهوش شد!
...
- یادت باشه بچه های من هق غوز صبح باید آب پقتقال طبیعی بخوقن. بغای پوستشون خوبه.(لهجه ی فلوری!)
- هری جان بی زحمت به هوگو و لیلی دیکته ی شب بگو. کلمه ترکیب هاشون هم ازشون بپرس.
- هری حتما جیمز رو حموم کن! آلبوس هم که می دونی شبا جاشو خیس می کنه. تشکش روهم باید تمیز کنی.
- آقا هوای این ویکتوریا هم داشته باش، زیاد با تدی تنهاش نذار.
هری: بچه ها من چی کار کنم از تو کله ی من در بیاین؟!
هرمیون گفت: باید همون معجونی که به ما دادی رو ...
- بابا، بابا، بابا، بابا، بابا!
- چــــــــیـــــــــــه؟!
جیمز درحالی که اژدهای عروسکی اش را زیر بغل زده بود گفت:
- من می ترسم، بیام پیشت بخوابم؟
- بیا! یه دقه دیرتر اومده بودی زن دایی ات می گفت باید چه خاکی بریزم توی سرم...
- راستی مامان کجاست؟ دلم براش تنگ شده... مامان کجاست؟ مامان...
با بلند شدن صدای گریه ی جیمز بقیه ی بچه ها هم از خواب بیدار شده و با گریه مادر و پدرشان را می خواستند. خواباندن دوباره ی آن ها 3 ساعت طول کشید و سی سال از عمر هری کم کرد!
فردا صبح هنگامی که از خواب بیدار شد، مغزش پر از توصیه های ایمنی والدین بود. کی رو باید می بردم حموم!؟ کی جاشو خیس می کرد؟! کی به تخم مرغ حساسیت داشت؟ کی فقط تخم مرغ می خورد؟
هری در همین افکار بود که متوجه شد جیمز و رز از ریش تابلوی دامبلدور آویزان شدند.
- د نکن بچه! اسون اثر هنریه! هوگو تو چرا کهیر زدی! انگار رو پوستت پلاستیک صورتی کشیدن!
- خوب من به تخم مرغ حساسیت دارم!
در سالن پذیرایی، جیمز و تد و دیگران با دابی به عنوان توپ ، وسطی بازی می کردند. هری که کلافه شده بود، همانند یک مرد نمونه بچه های آن مهدکودک را تنها گذاشت و از خانه خارج شد.
- هی گفتن فرزند کمتر، زندگی بهتر ما گوش نکردیم...
نگاهش به پاتیل حاوی نوشدارو افتاد که بیرون در ورودی، کنار راه پله قرار داشت. یک جرعه از آن را نوشید... چشم هایش سنگین شد...و خوابید.
چند دقیقه بعد، جینی، رون، هرمیون، بیل و فلور کنار پاتیل ظاهر شدند. فریاد آوداکدورا ی بچه ها فضای خانه را پر کرده بود. همه به سمت خانه هجوم بردند. اما کسی حواسش نبود که هری پاتر غیب شده و امشب در خواب تک تک آن ها ظاهر می شود...




ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۲۲:۳۱:۲۰


پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
#7

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین

برف تمام محوطه ی مدرسه را پوشانده بود . تمرینات کوییدیچ به خاطر بارش برف توسط الیور وود لغو شده بود . سرسرای اصلی را با تزئینات زیباتر از همیشه پوشانده بودند . ولی هری حوصله ی هیچ کدام از آنها را نداشت . با وجود لغو شدن تمرینات کوییدیچ باز هم انرژی زیادی در بدن نداشت زیرا تمرینات چفت شدگی سوروس اسنیپ که به دستور دامبلدور بود ادامه داشت و این تمرینات انرژی زیادی مطلبید .
نزدیک کریسمس بود و بیشتر دانش آموزان هاگوارتز را ترک کرده بودند ولی هری به همراه دو دوست همیشگی اش هرمیون گرنجر و رون ویزلی در هاگوارتز باقی مانده بودند. باقی ماندن آنها در هاگوارتز دلیلی نداشت جز امتحانات سال پنجم . سمج !
امتحانات سمج از اهمیت بالایی برخوردار بود و هر سه آنها ترجیح میدادند به جای تفریح یا مطالعه در خانه هایشان در کنار یکدیگر باشند و به مطالعه بپردازند .

هر امتحان مباحث مربوط به خود را داشت بعضی از آنها عملی بودند و بعضی ها به صورت گروهی نیز برگزار میشدند .
صبح آن روز رون به همراه هرمیون به سمت کوچه ی دیاگون حرکت کرده بودند تا وسایل امتحان عملی نجوم شناسی رو تهیه کنند ولی هری همراه آنها نرفته بود تا بهانه ای دست اسنیپ ندهد و به موقع در کلاس چفت شدگی اش شرکت کند . کلاس چفت شدگی هری در ساعت 2 بعد از ظهر برگزار میشد و به گفته اسنیپ هری باید ناهار کاملی میخورد تا در کلاس انرژی داشته باشد . هری بی حوصله از کنار هدویگ که در کنار تخت خود نشسته بود گذشت و نگاهی به پرنده ی مظلوم کرد . هدویگ نگاهی به هری کرد و صدایی به نشانه ی گرسنگی از خود درآورد .
_ خیلخب بیا با من به سرسرای اصلی تا یک چیزی بدم بخوری !
هدویگ با خوشحالی بالهای خود را گشود و بالافاصله از پنجره ی نیمه باز خوابگاه به آسمان ابری پر کشید !

هری در گوشه ای از میز نشسته بود و مشغول خوردن مقداری ژامبون با تخم مرغ بود ولی قبل از آن مقداری نان به هدویگ داده بود و جغد گرسنه نان را با خود برداشته بود و پرواز کرده بود . همه ی بچه هایی که در سرسرا حضور داشتند مشغول گفتگو و خنده بودند و عده ای هم از بس غذا خورده بودند دیگر جای خوردن چیزی نداشتند!
هری صدای قدم هایی را میشنید که آشنا بودند ... پروفسور مک گونگال با قدم هایی آهسته ولی همیشگی اش به سمت هری که در انتهای میز نشسته بود آمد و گفت :
پاتر امروز سوروس اسنیپ به هاگزمید میره چون کاری براش پیش اومده . ساعت دو کلاست کنسل شده !!
هری نمیدانست از خوشحالی چه بگوید فقط توانست غذایش را تمام کند و به سمت تالار گریفیندور حرکت کند . دوست داشت هر چه زودتر این خبر را به رون و هرمیون بدهد تا بتوانند آن بعد از ظهر را حداقل کمی به سرگرمی و بازی های جادویی بپردازند ... ولی خبر از آینده ی نزدیک خود نداشت ...

هری در جلوی شومینه نشسته بود و مشغول تماشای شعله های آتش بود که کم و زیاد میشد . منتظر بود تا هر چه زودتر هرمیون و رون از حفره ی تابلو بالا بیایند تا خبر کنسل شدن کلاسش را به آنها بدهد . گویا ساعت ها منتظر آنها بود ... تا اینکه به خوابی عمیق فرو رفت ولی نتوانست ذهن خود را ببندد ...

کوچه دیاگون ... تابلویی که نشان میدهد اینجا کوچه دیاگون است ... ولی چرا ... چرا پنجره های مغازه ها شکسته است ! چرا مه غلیظی کوچه را در برگرفته است ! رون ... هرمیون ...هر دو بیهوش در کف سنگ فرش کوچه افتاده اند ... در دست هر دو بستنی .... دقایقی قبل ... رون در حال خریدن دو بستنی است ... دقایقی قبل ... ساحره ای که بستنی فروش است در حال ریختن محلولی زرد رنگ در بین بستنی ها است ... بلاتریکس!!!

هری با تکانی شدید از خواب بیدار شد . عرق سردی تمام وجودش را در برگرفته بود . این خواب از همان خواب هایی بود که اسنیپ و دامبلدور سعی داشتند هری ذهنش را در برابر آنها مقاوم کند و چفت شدگی را بیاموزد ! هری سریع به خود آمد و به یاد خوابی افتاد که دیده بود . اگر آن خواب واقعیت داشت الان رون و هرمیون در کوچه ی دیاگون بیهوش بودند و در بین مرگخواران بودند ... هر لحظه ممکن بود بلایی سر آنها بیاید ... هری سریعا به ساعت خود نگاهی انداخت ! 10 دقیقه به دو بود ... فرصت زیادی نداشت باید کاری میکرد ... اول باید آن دو را از حالت بیهوشی در می آورد ولی برای از بین بردن مسمویت و اثر آن نیاز به معجون داشت ! معجونی که محلول زرد رنگ بلاتریکس را خنثی میکرد ... اصلا آن معجون چه بود ؟!!؟ از طرفی هم باید با مرگخواران مبارزه میکرد ولی به تنهایی !؟!؟
_ نه !
این فریادی بود که هری زده بود ... به یاد سکه هایی افتاد که هرمیون برای ارتش الف دال درس کرده بود یکی از آنها در جیبش بود و آن را حس میکرد .

ارتش دامبلدور را با سکه ها فراخوانی کرد و تقریبا ده دقیقه بعد همه ی آنها در اتاق ضروریات جمع شده بودند . هری سریع موضوع را برای آنها بازگو کرد و گفت :
زیاد فرصت نداریم ! کسی از معجون سازی سر در میاره ؟ معجون زرد رنگی که تعریف کردم کسی میدونه چیه ؟
سیموس فینینگان از بین بچه ها گفت :
مادرم همیشه میگه محلولی که برای بیهوشی در بیمارستان سنت مانگو به کار میره زرد رنگ هستش ! اسمش هم .... هوممم ... آهان ... شربت خواب مرگ !
با شنیدن نام خواب مرگ اعضای ارتش دچار وحشت شدن ولی سیموس بالافاصله گفت :
نترسین راه حل اون خیلی ساده تر از این حرفهاست ولی مواد اولیه میخوادش !
چوچانگ گفت : سیموس راه حلش رو بگو داره دیر میشه !
حق با چوچانگ بود در آن لحظه که داشتند دنبال راه حل میگشتند زمان در حال گذر بود و رون و هرمیون هر دو بیهوش ...
سیموس با اشاره دست گفت:
راه حل اون نوشدارو هستش !
هری سریع گفت:
_مواد اولیه چی میخواد ؟
_همه چیز رو معمولا شامل میشه تا جایی که میدونم ولی مهر گیاه هم جزو مواد اصلیش هستش !
همه ی بچه ها مشغول تفکر بودند تا اینکه هری گفت:
باید به اتاق سوروس اسنیپ برویم ! بچه ها باید جلوی خود اسنیپ و اسلاترینی ها رو بگیرین تا من بتونم معجون رو درست کنم و بعد به سمت دیاگون حرکت کنیم ! سیموس بیا به من بگو که چه موادی را باید با همدیگه مخلوط کنم !!! ...

در حال حاضر این عاقلانه ترین کار به نظر میرسید ! رفتن به دفتر اسنیپ و درست کردن معجون و سپس مبارزه با مرگخواران !

آروم و آهسته به سمت دخمه های پایین قلعه در حرکت بودند . هر لحظه ممکن بود اسنیپ از هاگزمید به سمت هاگوارتز حرکت کند پس فرصتی باقی نمانده بود . خوشبختانه به خاطر تعطیلی هاگوارتز تعداد زیادی دانش آموز در هاگوارتز حضور نداشت . به همین دلیل در طول مسیر به کسی برخورد نکردند تا اینکه هری به پشت درب اتاق اسنیپ رسید . درب را هل داد و درب با صدایی نسبتا بلند باز شد . هری به پشتش نگاه کرد و به بچه ها گفت:

من تا جایی که بتونم سریع کار میکنم ولی امیدوارم مواد اولیه رو بتونم سریع پیدا کنم ! شما هم تا جایی که میتونین بچه های اسلاترین و خود اسنیپ رو معطل کنین !
بچه ها با علامت سر حرف های هری را تاکید کردند و هری داخل اتاق اسنیپ شد!
طبق معمول اتاق اسنیپ تاریک و مخوف به نظر میرسید ! هری آروم شروع به حرکت کرد و در حین حرکت مراقب بود به چیزی برخورد نکند و در همین بین در ذهنش حرفهای سیموس را با خود مرور میکرد !
_ گزنه رو با آب مخلوط میکنی و دو دقیقه هم میزنی بعد از اون یک دونه مهر گیاه میندازی داخلش یک دقیقه صبر میکنی بعدشم چشم ماهی بادکنکی داخلش میندازی !
هری به محل مورد نظرش رسیده بود . یک پاتیل خالی پیدا کرده بود . سریع با چوب دستی خودش آب را داخل پاتیل پدیدار کرد و زیر پاتیل نیز آتش مناسبی روشن کرد سپس با چشمان خود به دنبال گزنه گشت !
_کجاست کجاست ... کجا گذاشته !؟ آهان...
هری یک گزنه رو که در میان چند عنکبوت خشک شده قرار داشت پیدا کرد و آن را داخل پاتیل انداخت و شروع به هم زدن کرد ... وقت زیادی نداشت ...ولی باید دو دقیقه معجون را هم میزد و گرنه زحمت های وی بیفایده بود ! دو دقیقه به فاصله دو سال گذشت! حالا نیاز به مهر گیاه داشت ! ولی اصلا اسنیپ داخل دفتر خودش مهر گیاه نگهداری میکرد ؟ ذهن هری سریع مشغول جست و جو بود و چشمانش مثل دیوانه ها در حدقه میچرخید ولی مهر گیاهی پیدا نمیکرد ! ....
افسون به دست آوردن !!!
_ aciuo mandrake !!!
فریاد هری به قدری بلند بود که ترسید به غیر از اسنیپ بقیه مسئولین مدرسه نیز به آنجا کشیده شوند ولی همین افسون کافی بود که یکی از شیشه هایی که دور از چشم وی بود به سمتش کشیده و پرتاپ شود !
هری معطل نماند و بالافاصله مهرگیاه را داخل پاتیل انداخت ! یک دقیقه فرصت داشت تا چشم ماهی بادکنکی را نیز پیدا کند ! با راه حلی که قبلا به ذهنش خطور کرده بود این مورد نیز سختیه خاصی نداشت !
_ Aciuo puffer fish eyes!!!
این بار آهسته تر ورد را بر زبان آورد ولی همین صدای آهسته نیز کافی بود تا چند چشم ماهی در دستانش حضور یابد ! ولی این حضور باعث به هم ریختن دفتر اسنیپ شده بود ! گویا این چشم ها در جایی حضور داشتند که امکان دسترسی به آن آسان نبوده و وقتی هری آن ها را فراخوانده بود باعث شده بود که چند کتاب و اشیای دیگر نیز به زمین بیفتد !
فعلا وقت فکر کردن به این موضوعات را نداشت ! یک دقیقه گذشته بود و باید چشم ها را در معجون مینداخت ! معجون آماده بود ولی دفتر اسنیپ به هم ریخته بود !
_تق !!!!!
صدای باز شدن درب اتاق اسنیپ باعث شد قلب هری در سینه اش فرو ریزد !!!
صدای زیری به گوش رسید :
_هری کارت تموم نشد ؟
ارامش با شنیدن صدای کالین کریوی به هری برگشت !
_ کارم تموم شده ولی به بچه ها بگو بیان اتاق اسنیپ رو مرتب کنن من به همراه چند نفر دیگه میریم به کوچه دیاگون !

------
هری به همراه دین توماس , سیموس فینینگان , چوچانگ و پنلوپه وارد کوچه دیاگون شده بودند . اینجا واقعا شبیه همان خوابی بود که هری دیده بود ... مه تمام کوچه را در برگرفته بود و شیشه های مغازه ها خورد شده بود !
هری آرام تر از همیشه قدم برمیداشت ولی قلبش به هیچ عنوان آرامش راه رفتنش را نداشت ! تقریبا از موقعیت رون و هرمیون با خبر بود و میدانست آنها در جلوی مغازه ی بستنی فروشی بر روی زمین هستند بنابراین گفت :
بچه ها یک نفر جلوی من حرکت کنه بقیه هم هوای پشت سر من رو داشته باشند ! باید بریم جلوی مغازه بستنی فروشی !
پنلوپه در جلوی هری شروع به حرکت کرده بود و بقیه هم طبق حرف هری در پشت سر وی حضور داشتند . با هر قدمی که آنها بر میداشتند تکه شیشه ای بود که در زیر پای آنها خورد میشد !
بالاخره دو شبه در روی زمین در آن مه دیده شد !
رون و هرمیون هر دو بی هوش بر روی زمین قرار داشتند . هری آرام در کنار هرمیون بر روی زمین زانو زد و معجون نوشدارو را از جیب شلوارش در آورد ! حالا چطور میتوانستند معجون را در دهان هرمیون بریزند !
_تق ! تق !
صداهایی در اطراف آنها به گوش میرسید و حاکی از آن بود که آنها تنها نیستند !
هری به زور مقداری از دهان هرمیون را باز کرد و چند قطره از آن را بر روی زبان هرمیون ریخت ... معجون چند دقیقه ای طول میکشید تا عمل کند !
حال نوبت رون بود ولی ماجرای رون سختر از هرمیون به نظر میرسید چون دهان رون به هیچ عنوان باز نمیشد !
سایه هایی از انتهای کوچه هر ثانیه واضح تر میشدند و جلوتر می آمدند !
فکری به ذهن هری رسید !
چوب دستی خود را در آورد و آن را از سر بین لب های رون قرار داد ! مطمئنا اگر رون به هوش بود فریاد بلندی بر سر هری میزد !
بالاخره با فشار چوب دستی مقداری دهان رون باز شد و هری توانست معجون را در دهان او بریزد !!!
ثانیه هایی بعد !
_ما کجاییم ؟
_ هری ! چی شده ؟
_ بهتره خودتون رو برای یک مبارزه آماده کنین !!!

....

======
*اسامی معجون ها از داخل کتاب ذکر شده !


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مسابقه معجون سازی !
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
#6

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
منم درخواست تمدید مهلت رو دارم.


آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.