سوژهی جدید
**********
امواج سهمگین، بی مهابا یکی پس از دیگری به صخرههای بلند کنار ساحل سیلی میزدند و با غرشی از سر رضایت به بستر دریا باز میگشتند و راه را برای موج بعدی حملات باز میکردند. پرتوهای خورشید نیز رفته رفته در چشم سنگها رنگ خون میگرفتند و این ضیافت پرآشوب را آشفتهتر میساختند. صخرهها اما خاموش بودند، در سکوت با سری افراشته و تنی زخمخورده مقاومت میکردند که سقوط آنها مساوی بود با فروریختن بنایی که روزگاری نمایش را هزاران صدف درخشان پوشانده بود.
فلاش بک :- تو چیکار کردی؟
بیل ویزلی در حالیکه دختری خردسال را در آغوش گرفته بود، با چشمانی که از آنها ناباوری و خشم میبارید، یک قدم از همسرش فاصله گرفت. صدایش به شدت میلرزید و به هیچ وجه قصد پنهان کردنش را نداشت، دوباره پرسید:
- تو چیکار کردی فلور؟
- من... من... من بهترین تصمیم رو برای خونوادهمون گرفتم... از محفلی که انقدر همیشه بهش افتخار میکنی چیزی نمونده... قدرت الان دست ایناست.
صدای بلندی شبیه سوت از بیرون به گوش رسید و لحظهای بعد خانه را به لرزه انداخت. از پشت پنجره افرادی با شنلهای تاریک دیده میشدند که هر لحظه فاصلهشان کمتر میشد. بیل یک دستش را محکم دور دخترش حلقه کرد و با دست دیگر چوبدستیش را گرفت و به سمت در اشاره کرد.
- این چیزیه که قراره باعث بقای خونواده بشه؟ تو فقط حق داری برای زندگی خودت تصمیم بگیری... اگه اینو به ما ترجیح میدی که...
فلور حرف بیل را قطع کرد. نقاب همیشه حق به جانبی که بر چهره داشت شکسته بود ولی میدانست راه برگشتی که با شانس زندگی همراه باشد نیز وجود ندارد.
- ... بیل... اگه مقاومت کنیم... اگه باهاشون نریم.. اگه نیای...
فلور نیز چوبدستیش را در دست داشت اما هدفش کسی جز همسرش که کودک گریانشان را در آغوش داشت، نبود.
- ویکی باید با من بیاد... پیش تو همیشه خطر تهدیدش میکنه.
بیل چرخید و اندامش را سپر ویکتوریایی کرد که در مسیر چوبدستی مادرش بود.
- تو پاک عقلتو از دست دادی...
و با تلخی افزود:
- کاش میتونستم بگم تحت طلسم فرمان هستی...
پاق! بیل و ویکتوریا ویزلی در یک لحظه ناپدید شدند و فریاد از سر استیصال فلور با غرش امواج درآمیخت.
پایان فلاش بک - اوناهاش... درست بالای صخرهها...
تدی چشمانش را تنگ کرد و به جایی که ویکتوریا نشانش میداد نگریست. او نیز خاطرهی محوی از سالهای دور ویلای صدفی داشت اما خاطراتش به هیچ وجه شبیه چیزی که میدید، نبودند. از خانهی زیبای روزهای قدیم تنها مخروبهای چرکین و نم گرفته باقی مانده بود که حتی بیخانمانها هم احتمالا حاضر به سکونت در آن نبودند ولی سعی کرد کلماتی که از دهانش خارج میشوند کمی مثبت باشند.
- خب یه مقدار کار میبره... اگه پروف چن تا محفلی رو بهمون قرض بده فکر میکنم بتونیم درستش کنیم.
چشمان ویکتوریا برق زد:
- مثل روز اول؟
تدی متفکرانه گفت:
- شایدم بهتر... به شرطی که جیمز...
تدی حرفش را نیمهتمام رها کرد و ویکتوریا را به گوشهای کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. عدهای با شنلهای تیرهرنگ درست بالای سرشان آپارات کرده بودند و صدای زنی در میان آنها هنوز به گوش هر دو آشنا بود..صدایی که سیلاب اشک را مهمان چشمان دخترک کرده بود.