هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲:۱۵ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
#68

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
تق تق!

_اگه رودولفی نیا تو...ورود رودولف به اینجا ممنوعه!
_ارباب؟
_گفتم نیا تو!
_دیر گفتین دیگه...اومدم!
_رودولف...تو رو از دوئل کردن منع کردیم...بازم اومدی؟

رودولف که فقط سرش را از لای در باشگاه دوئل داخل کرده بود، با لگد بلاتریکس به داخل باشگاه پرت شد...بلاتریکس هم پشت سرش وارد باشگاه شد!
لرد با دیدن بلاتریکس لحنش کمی آرام شد و گفت:
_بلای ما...تو دیگه چرا؟
_ارباب...رودولف میخواد اخرین دوئلش رو انجام بده، منم گفتم چه کسی بهتر از من...میشه داوری کنید دوئل ما رو؟
_صد در صد بلا..صد در صد!

رودولف رنگ به صورتش برگشت....تا دقایقی بعد او دوباره به عشق همیشگیش میرسید...تا ثانیه هایی بعد دوباره مزه عمیق ترین لذت جهان هستی را میچشید...تنها ثانیه هایی بعد رودولف غرق در لذت میشد...دوئل! عشق اول و اخرش...البته در کنار ساحره های با کمالات از دوران مهدکودکش تا کنون!
همزمان لرد که آنجا حضور داشت کمی از بلاتریکس و رودولف فاصله گرفت...بلاتریکس هم چوب دستیش را درآورد و رودولف هم حالت تدافعی به خود گرفت...
لرد چند ثانیه ای صبر کرد و سپس گفت:
_خب...آماده هستین؟ شروع دوئل رو اعلام میکنم و در همین لحظه پایانش رو هم اعلام میکنم....برنده بلاتریکس!
_چی شده؟
_باختی رودولف!
_اما..هنوز...من...شروع...طلسمی کسی نفرستاد اصلا که!
_كروشيو!
_بیا رودولف..اینم طلسمی که بلا بهت زد..جرزنی نکن..به داوری ما شک داری؟
_نه! ولی...
_ولی بی ولی رودولف...آخرین دوئلشم انجام داد...ببرش کمپ بخوابونش دیگه بلا!

قبل از اینکه رودولف حرفی بزند، بلاتریکس دستش را دراز کرد و چون رودولف پیراهن نداشت تا او را خرکش کند، بلاتریکس موهای رودولف را گرفت و او را به سمت کمپ ترک اعتیاد کشید!




پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#67

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
خلاصه:

رودولف لسترنج به دوئل معتاده. لردسیاه به بلاتریکس دستور میدن که هرجوری شده اونو ترک بده.
رودولف هم از بلاتریکس میخواد که بذاره اون برای آخرین بار دوئل کنه و بعد ترک میکنه.
بلاتریکس قبول میکنه و تصمیم میگیره کاری کنه که رودوف دوئل زده بشه. پس شخصا راه میوفته تا بره و آخرین دوئل رودولف رو هماهنگ کنه. و حریف مقابلش کسی نیز جز...خود بلاتریکس.
.................................................

- دوئل...دوئل با...تو؟!
- بله رودولف... با من.
- من با تو دوئل نمیکنم بلا.

باتریکس لبخند دیگری زد.
- میل خودته عزیزم.

و به سمت خانه برگشت و رودولف را نیز به همراه خود به داخل خانه کشید.
در خانه را شش قفله کرده و مشغول رسیدگی به کارهایش شد.
رودولف گوشه ای نشست و سعی کرد به هر چیزی جز دوئل فکر کند.
-چجوری پرنده ها حین پرواز تعادلشون رو حفظ میکنن؟... مورچه ها چی؟... چجوری رو دیوار راه میرن؟... یعنی سوسک ها دماغ ندارن؟...حتما ندارن دیگه. وگرنه چجوری تو فاضلاب زندگی میکنن و بو اذیتشون نمیکنه؟ هوم... میتونم از ریتا بپرسم...نه! نه! اونو ولش کن. اون تو دوئل من رو برده بـــــ... دوئل...دوئل میخوام!

به یکباره تمام عضلات رودولف منقبض شدند. تمام بدنش تیر کشید. استخوان هایش ترق ترق صدا دادند و تک تک سلول های بدنش، نیازشان به دوئل را فریاد کشیدند.
-بلاتریـــــــــکس!...قبول میکنم... دوئل کنیم! قبووووول می کنم!

و رودولف و بلاتریکس، برای هماهنگ کردن آخرین دوئل رودولف، راهی باشگاه دوئل شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۹۶
#66

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
بلاتریکس گره زیر گردنش را باز کرد و چادرش را دور کمر پیچ داد ، سپس دنباله ی آن را زیر بغلش گذاشت .
- آخرین دوئلت ....

رودولف با چهره ای امیدوار به بلاتریکس نگاه کرد .
- آخرین دوئلت ...
-

بلاتریکس به چشمان رودولف خیره شد .
- حالا با کی می خوای دوئل کنی؟
- با هرکی تو بگی !

بلاتریکس دوباره به فکر فرو رفت.
رودولف قرار نبود ترک کند...البته فعلا ! پس اگه یه کاری می کرد که از دویل زده بشه...دیگه نره طرف دوئل چی؟....فکر های خبیثانه ای به ذهن بلاتریکس نفوذ می کرد...
- همسر عزیزم !

رودولف نگاهی به بلاتریکس انداخت . در مواقع حساس خوب نبود با او یکی به دو کند .
- جـــــون؟
- من نامرد نیستم باشه ؟ خودم آخرین دوئلت رو هماهنگ می کنم!
باشه عسلم؟
- چشم همسر فهمیده ی من !
- و بعد از اون تو دیگه دوئل نمی کنی ؟
- نه به جون ارباب !
- پس من یه دوئل یه روزه برات هماهنگ می کنم !

بلاتریکس نیشخندی زد . سپس در حالی که برای رودولف دست تکان می داد ، آرام آرام از او دور شد و به طرف باشگاه دوئل راه افتاد.

دو قدم عقب تر :

رودولف لبخندی از سر آرامش زد.
بلاتریکس زن فهمیده ای بود . فقط با کی می خواست هماهنگ کند ؟
- هووووی بل... چیز عجیجم ! با کی می خوای هماهنگ کنی دوئل رو ؟

بلاتریکس لحظه ای ایستاد ، اما به پشت سر نگاه نکرد .
- با خودم !

رودولف :


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#65

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
رودولف تمام شجاعتش را جمع کرد و در مقابل بلاتریکس ایستاد.
_ نمیکنم!
_ خوبه. آفرین! پس دیگه دوئل نکن.
_ ترکو میگم... ترک نمیکنم!

بلاتریکس ملاقه اش را به سمت رودولف پرتاب کرد.
_ میکنی! خوبم میکنی!

رودولف با یک حرکت جا خالی داد.
بلاتریکس این بار دمپایی اش را از پایش در آورد و به سمت رودولف نشانه رفت.
_ ترک میکنی یا بزنم؟
_ بزن... باز جا خالی میدم. من ترک نـِمـ... آخ!

دمپایی بلاتریکس مستقیما به چشم رودولف اصابت کرد.
بلاتریکس لنگه ی دوم دمپایی اش را هم به سمت رودولف نشانه رفت و رودولف را بار دیگر تهدید نمود.
_ بیا اینجا رودولف لسترنج! بیا باید ببندمت به تخت... باید ترک کنی!

رودولف میدانست وقتی اربابش دستوری بدهد بلاتریکس تا آنرا اجرا نکند کوتاه نخواهد آمد. ولی از طرفی هم بحث دوئل نکردن او بود! او تنها به دوئل زنده بود و بس. اگر از دوئل کردن منع میشد زندگی برای او بی معنی میشد... ولی چاره چه بود؟

رودولف نا امیدانه آخرین تلاشش را هم به کار بست.
_ نامردا... حداقل بذارید آخرین دوئلمو بکنم. بعد...

بلاتریکس به فکر فرو رفت.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۹ ۲۲:۱۶:۳۶

?Why so serious


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#64

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف پیام لرد به همسرش را شنید...او حالا به طور رسمی از دوئل منع شده بود و همسرش هم به جمع اشخاصی که باید به هر قیمتی که شده او را از اعتیاد به دوئل کردن ترک دهند، پیوسته بود!

ناگهان بلاتریکس که صورت رودولف را از لای در دیده بود فریاد کشید:
_دیدمت رودولف....قیافه کریه ات رو از لای در دیدم...بیا اینجا باهات کار دارم!
_نمیام...خشونت به خرج میدی!
_نمیدم..بیا...نترس...خشونت به خرج نمیدم!
_الکی میگی...بیاه...از اون لبخندا زدی...نمیام!
_میگم میخوام منطقی باهات صحبت کنم...میایی یا بیام؟
_اومدم!

رودولف با گام های نامطمئنی به سمت بلاتریکس رفت...
_چی شده؟
_رودولف...شنیدی ارباب چی گفتن دیگه؟
_من؟شنیدن؟نه! اینجا کجاست؟ من کیم؟ تو کی هستی؟
_وقتی چوب دستیم رو کردم تو گوش سمت راستت، شنواییت خوب میشه... خنجرمم بکنم تو مغزت، حافظه ات میاد سر جاش که من کی هستم!
_آها..خب...نیاز نیست...یادم اومد...بله شنیدم لرد چی گفتن!
_پس دیگه دور این دوئل کوفتی رو خط میکشی...فهمیدی؟

رودولف حتی اگر میخواست که جواب مثبتی به بلاتریکس بدهد، نمیتوانست...اعتیاد به دوئل در خون رودولف در حد یک مرض بود و بُعد روانی این اعتیاد حتی اختیار مغز و زبان رودولف را هم از او ربوده بود!
بلاتریکس اما از سکوت رودولف راضی به نظر نمیرسید...
_نشنیدم جواب بله ات رو رودولف...گفتم فهمیدی؟
_اما بلا...
_اما نداریم...عهه؟! از وقتی گرفتار این دوئل افیونی شدی دیگه زندگی برامون نموده...نه کاری، نه باری، شبا همه اش سر این دوئل کوفتی ای دیر میایی خونه، تا لنگ ظهر میخوابی، زیر چشمت گودی افتاده، کمر درد گرفتی، بدنت کرم زده...باید این دوئل رو بذاری کنار...دست خودته مگه؟

رودولف بغض کرد...ولی هیچ وقت بغض کردن او برای بلاتریکس کارساز نبود...به نظر میرسید عزم لرد و بلاتریکس برای ترک دادن رودولف جدی بود...ولی ترک کردن دوئل برای رودولف آسان به نظر نمیرسد!




پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۴:۱۴ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
#63

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-هوووو تسترال... چته ديوار خونه اومد پايين؟!

صدا، صداى بلاتريكس ملاقه به دست بود كه چادرش را دور كمرش گردانده و لبه هايش را دور گردنش گره زده بود.
بلاتريكس ملاقه را درون سينك ظرفشويى پرتاب كرد و سينى سيب زميني پياز را برداشت و روى ميز رو به روى رودولف كوبيد.
-جاى عربده كشى و مشت تو ديوار كوبيدن، بگير اينا رو رنده كن، بلكه به يه دردى بخو... خون؟!... اون لكه خونه رو فرش؟... دست تو داره خون مياد؟!

رودولف با ترس از جايش بلند شد.
-خون؟... خون چيه؟... خون كو؟

بلاتريكس لبخندى زد و قدمى به رودولف نزديك شد.
-خون ميريزى رو فرش جهيزه من؟... خون ميريزى رو فرش آبا اجدادى بلك ها؟!

رودولف، كه با اين لبخند هاى بلاتريكس كاملا آشنا بود، دو پا داشت، دو پاى جن خانگى خانه را نيز به خود پيوند زد و فرار را به قرار ترجيح داد!

-ببين بلا... تا يك ماه ديگه، رودولف ترك كرد كه هيچ، اما اگه نكرد، ما از چشم تو مى بينيم. واضحه؟

بلاتريكس با خجالت چشمى به لرد داخل شومينه گفت.
لرد، سرى تكان دادند و تماس شومينه اى را قطع كردند.

-آخ رودولف... تو پيدات بشه... مالى ويزليم اگه نخوابونمت به تخت و تركت ندم!

هنوز دقيقه اى از جمله بلاتريكس نگذشته بود كه صورت رودولف، لاى در خانه نمايان شد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶
#62

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


شـتـرق!

دَرِ دفتر دوئل از لولا کَنده شد و رودولف، همونطور که گونی‌ای مملوء از کاربران مهمان رو به داخل می‌کشوند، خودش رو به میز داورا رسوند.
- ارباب، درخواست دوئل با یکی از اینا رو دارم!
- خیر. نمیشه!
- عه؟ چرا ارباب؟

لرد ولدمورت، خودکارش رو لای دفتر صد برگش گذاشت، دفتر رو بست، چند ثانیه به گونی زل زد و چند ثانیه هم به رودولف.
- بسه دیگه رودولف! تا کِی؟! واقعاً تا کِی می‌خوای دوئل کنی؟! تا کِی می‌خوای به این عادت مسخره بچسبی؟! از صد برگِ دفتر دوئلمون یه برگه‌شم نمونده که اسمِ جنابعالی توش نوشته نشده نباشه! حتی شب‌ها هم از دستت آرامش و آسایش نداریم! نُه ماهه که همه‌ش داریم کابوس دوئلای جنابعالی رو می‌بینیم! نُه ماه! ... یک بار آره. دو بار آره. ولی واقعاً... واقعاً چه دلیلی داره که سه ساله چسبیدی به این رینگ دوئلِ لعنتی و ازش دل نمی‌کنی؟! به وقت و آرامشِ خودت رحم نمی‌کنی، لااقل به وقت و آرامشِ بقیه رحم کن!

یکی از کاربران مهمان کلّه‌ش رو از گونی در آورد و تأیید کرد:
- لرد راس میگه. این یارو رودولف یه مدت سیریشم شده بود. سه بار بُردمش، فک کردم بیخیالم شده، ولی لامصب باز پامو کشوند اینجا. چقد سمجه‌ها!

بقیه‌ی کاربران مهمان هم کلّه‌شونو از گونی در آوردن و یک‌صدا شعار دادن:
- رودولف! حیا کن! رینگ دوئلو رها کن! رودولف! حیا کن! دوئل کردنو رها کن!

رودولف حرفی برای گفتن نداشت.
نگاهی به چهره‌ی مصمم لرد انداخت و بعد، ناچاراً گونی رو باز کرد و کاربران مهمان عینهو مور و ملخ از دفتر دوئل خارج شدن.
رودولف هم برای آخرین بار نگاهی به چهره‌ی لرد انداخت. همچنان مصمم بود!
پس رودولف سرش رو انداخت پایین، از دفتر دوئل بیرون رفت و یه گوشه‌ای نشست و با خودش فکر کرد.

واقعاً دوئل به چه دردش می‌خورد؟ گیریم که از همه‌ی داورا ۳۰ می‌گرفت.
خب که چی؟
آخرش چی گیرش میومد؟
تهِ این کیف کردنِ داورا، تهِ این دوئل کردنا، چی گیرش میومد؟ این ۳۰ گرفتنا که براش یه لقمه نون و یه کاسه ماست نمی‌شد.
آره...
حق با لرد و کاربران مهمان بود. دوئل اونقدرا هم نمی‌ارزید. باید فراموشش می‌کرد! باید ترکش می‌کرد!


این فریاد ذهن متحول شده‌ی رودولف بود.
امّا دلش چیز دیگه‌ای می‌گفت.
- ولی من به دوئل معتادم! به این سادگیا که نیس!

و مُشتش رو محکم به دیوار کوبید!


ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ ۱۸:۴۰:۰۰

Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
#61

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
همینطور که دانگ داشت بر طبل شادانه می کوفید و البته خیلی هم پیروز و مردانه نمی کوفید، خیلی ریز ریز قر هم میومد و کلاً صحنه های فرامنشوری ای ایجاد نموده بود.
در همین حین، دامبلمرغ (مرغی که بسیار شبیه به دامبلدور بود!) در عین خفنیت و جالبیت و اینا شروع به حرف زدن کرد:
- سلام دانگ! چطوری فرزندم؟ چه خبر از کجا فرزند روشنایی؟ بیا بشین تعریف کن ببینم سرقت جدید چی داشتی توی دست و بالت؟

دانگ حرکات منشوری ـش رو قطع کرد و با قیافه ی اسکل وار زل زده بود به دامبلمرغ و در عجب مونده بود که چرا باید یه مرغی مثل این بتونه حرف بزنه؟ نکنه این مرغ نیست؟ نکنه این دامبلدوره که یه جینگولک بازی جدید راه انداخته؟ اما نه! پس اون دو تا تخم طلایی چیه زیرش؟ آیا دانگ باید با دامبلمرغ وارد مذاکره میشد؟ آیا باید تخم ها رو با مذاکره از چنگش در می آورد؟ آیا این روش دانگ بود؟!

توی همین فکر ها بود که ناگهان در های غول پیکر آشپزخانه باز شد و دیو سفیدی از در وارد شد! نگاهی به اطراف انداخت و به سمت دامبلمرغ حرکت کرد. اما همین که دانگ رو کنار مرغ محبوبش دید ایستاد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد:
- تو کی هسته؟ دامبلمرغ من ره چیکار داری؟ بدم از شیرگاه ـت آویزونت کنن اینجا؟ فکر کردی اینجا هر کی هر کی هسته؟ من دولت ره تعیین کردم! من شیره خوردم! من گناه ره کردم! اوی اوی!

همزمان با فریاد های «اوی اوی» باروف دیو که با لهجه ی کاملاً روستایی بر سر دانگ کشیده میشد، فلچر دامبلمرغ رو برداشت، زیر بغلش زد و به سمت نردبان مورد نظر چهارنعل رفت و مثل اسبی که از چله ی کمان رها شده باشه () به پایین می دوید.
این دفعه یک طرف هدفون رو روی گوش خودش و طرف دیگه ش رو روی گوش دامبلمرغ مورد نظر گذاشت و با پلی شدن آهنگ «چـــــرا رفتــــــی چـــــــــرا مـــــن بـــــــــی قـــــــــرارم» که مشخصاً لهجه ی باروفیو گونه ای داشت از پله ها پایین می رفت.

بالاخره در بین فریاد های باروفیو و آزیر خطر پای دانگ به زمین رسید، سریعاً پشت موتور گازی ای که از یکی از رفیقان شفیق ـش قرض گرفته بود پرید، دامبلمرغ را توی یکی از خورجین ها گذاشت و با سرعت، آم آم بیب بیب کنان (فکر کنم مشخص شد موتور مشخص به کدوم رفیق بوده! ) به سمت هاگزمید میرفت.

دانگ و دامبلمرغ قصه ی ما رفتن و رفتن و رفتن، آم آم بیب بیب کردن و کردن و کردن تا بالاخره به خانه ی امن ماندانگاس توی هاگزمید رسیدند! سریعاً خودشون رو توی خونه انداختند و اولین چهره ای که باهاش مواجه شدند، چهره ی پر ریش و پیر و فرتوت همون رفیق شفیقه بود!

- گلرت بیا ببین چه کردم! یه مرغ آوردم تخم طلا داره!

گلرت گریندل والد هر چه به دانگ و دامبلدور نگاه کرد، هر چه همه ی قسمت های بدنشون رو چک کرد، نه مرغی پیدا کرد و نه تخمی از طلا! البته چیزی نگذشت که گلرت متوجه قضیه شد و گفت:
- دوباره چی زدی دانگ؟ دامبلدور رو چرا ورداشتی آوردی اینجا؟!



پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#60

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود


سوژه جدید
دانگ و قرص سحرآمیز


- من هیچ نمی دونستم همچین راهی هم برا ورود به وزارتخونه هست!
- خفه شو و نردبون رو سفت بیگیر دهع ...


نصفه شبه؛ کاربر مهمون بدبختی که زیر فشار طلسم فرمان قرار گرفته نردبونی رو سفت گرفته. ماندانگاس فلچر، سارق افسانه ای، هفت هشت تا گونی ِ خالی پشتش میندازه و شروع به بالا رفتن میکنه. در چند روز اخیر ساختمون وزارت خونه رو تحت نظر گرفته بود : هیچ کس داخل و خارج نشده. وقتشه. وقتشه که بزرگترین سرقتشو انجام بده. سرقت تاریخی وزارت خانه ی سحر و جادو.

همینطور که داره از پله های تمام نشدنی دیوار وزارت خانه بالا میره، هدفونی که به تازگی از ماگل ِ بدبختی دزدیده رو به روی گوش هاش میذاره :

There's a lady who's sure all that glitters is gold
And she's buying a stairway to heaven

قرصی هم کنار هدفون بود. دانگ که فکر می کرد این قرص هم جزء لوازم جانبی ِ هدفونه، قرص رو میخوره، یه آبم روش و به بالا رفتن ادامه میده.

صفر ساعت و هشت دقیقه ی بعد :


دانگ هم چنان داره از نردبون بالا میره و داد میزنه :
- تابستون پاییزه! زمستون پاییزه! بهار پاییزه! پاییز پاییزه!

صفر ساعت و چهار دقیقه ی بعد :

دانگ بین ابر ها روی یه پله ی نردبون، بی حرکت نشسته. سیگار خاموشی گوشه ی لب هاشه و چشماش سرخ سرخه.
- ... میارم ماهو تو خونه، میگیرم بادو نشونه، همه ی خاک زمینو، میشمرم دونه به دونه ... اگه چشمات بگن آره هیچ کودوم کاری نداره ...

و دانگ همراه با آهنگ فریاد میزنه :
- دنیارو کولم میگیرم! روزی صد دفعه میمیرم! می کنم ستاره هارو، جلوی چشات میگیرم ... چشات حرمت زمینه! یه قشنگ نازنینه! ...


صفر ساعت و شش دقیقه ی بعد :


دانگ با سرعت خیلی زیادی داره از پله ها بالا میره و دستاش و بدنش هم با سرعت خیلی زیادی دارن تکون میخورن :
- آیم یور کینگ این مای مدرسه. یو آر مای کویین این د ِ یونی وِرسیتی مارو بر زدی بردی رفتی کجا برگرد دلم تنگه بابا! بیب بیب بیب بیب بِرو بِرو بِرو بِرو! برم؟ برو! بیبین مونو سینی چایی لایِ مایی بیا بیرون برو خونه برو بده توی دستشویی در دست تو جا پای من جمجمه شده قمقمه ( ( چیم دی؟ کیم دی؟! یاشاسینو من و اینو و اونو منو سیگاره رو لبمو و دلم سولاخمه و دستام توی دستات حرف میزنه از موندن کجا میخای بری داواشم برگرد خونه ت. کیم دی؟ بالام دی؟ می کردم برات صبحونه درست برات داغ می کردم نون و تخم مرغ...

صفر ساعت و ده دقیقه ی بعد :

- دانس دانس دانس دانس دانس دانس دانس ...

صفر ساعت و صفر دقیقه ی بعد :


- داداش داری اشتباه بالا میری!
- کیستی و کجایی ؟ دقیقن کیستی و کجایی؟! دقیق تر کیستی و کجایی؟ آآه ای حبیبم ...
- ولم کن بابا! ادامه بده!

کلن بیخیال! بعد :


همونطور که شاعر میگه : " نردبان این جهان، ما و منی است، عاقبت این نردبان افتادنی است " دانگ بالاخره به ته نردبون رسید. از قصر با عظمت و بسیار بزرگی سردر آورده بود.

- قد قد قووودا! قد قد قووودا! دست کی بالا ؟ کی هستی ؟ در و پنجره رو بستی؟ من مرغ تخم طلایم! دربند غول هایم!

دانگ هاج و واج به مرغ پر طلایی رو به روش خیره شده بود. مرغ بود ولی کله ش شبیه دامبلدور بود و حتا غبغب بسیار بزرگی داشت که شبیه ریش های دامبلدور بود. دانگ با خود فکر کرد : " مرغ تخم طلا! " و خنده ای زد و :

- بر طبل شادانه بوکوب! پیروز و مردونه بوکوب!


در پناه او
بدرود


ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۷ ۲۲:۳۰:۲۱

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#59

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
معتادان که هنوز در همان فضای قبلی بودند،یکدیگر را نگاه کردند.مورفین،سردسته آنها،با کمانچه اش پشتش را خاراند و در همان حال خماری گفت:
-دوشتان،مقاومت کنید ما اینژارو ترک اعتیاد نمیکنیم.من هنوز مهر....
و مورفین به خواب عمیقی رفت.

در همان لحظه مامور وزارتخانه در باشگاهو را کند و گفت:
-معتادان حقیر،طی آخرین بخشنامه وزارتخانه قرار شد تا ما دکتری برای شما بفرستیم تا شما معتادین را آدم کنیم....معرفی میکنم دکتر آیلین پرنس.

ناگهان آیلین پرنس با آن تیپ جذابش وارد باشگاه شد.معتادان که ابتدا دراین""حالت سپس به این""حالت و در آخر به این""حالت در آمدن یکصدا با هم گفتند:
-ژون..

آیلین که ابتدا لبخندی به صورت داشت،از دیدن این وضعیت خشمگین شد وگفت:
-من به دستور وزیر آرسینوس جیگر به اینجا آمده ام تا شما معتادان را سروسامان بدهم.

رودلف که طبق معمول در هر پستی که ساحره هست،وجود دارد با همان قیافه متعجبش جلو آمد وگفت:
-بانو آیلین،اعتیاد ژُرم نیست،بیماریه....






ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۰ ۱۳:۴۴:۴۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.