هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#8

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
پاپیون سیاه

Vs

ترنسیلوانیا


پست چهارم(پایانی)


صدای تماشاچی‌ها مثل صدای رژه‌ای منظم روی اعصاب پاپا بود؛ شبیه صدای یک طبل. با یک چشم به کلاوس نگاه می کرد که در تعقیب اسنیچ بود و با چشم دیگر ویلیام را می‌پایید که کوافل را به سمت دروازه حمل می‌کند. مرلین با تمام نیرویش بلاجر را به سمت دافنه فرستاد اما دافنه جای خالی داد.

- ویلیام، ببینیم چی کار میکنه، در اون سمت دافنه رو داره که تازه از دست یه بلاجر فرار کرده، میتونه پاس بده. توپ رو بالا میاره. باری حسابی گیج شده! این میتونه یه گل دیگه باشه. حالا ویلیام خودش توپ رو پرت می کنه و... باری توپ رو می گیره. لبخندش رو نگاه کنید! انگاری حسابی خوشحال شده.

- گفتم خودت باش! دیدی وقتی خودت باشی همه چی حله؟

پاپا به باری چشمکی زد. باری کمی مطمئن‌تر شده بود. از ترسی که از ابتدای بازی مهمان خانه‌ی چشمش شده بود، خبری نبود. پاپا که خیالش از دروازه راحت شده بود، دیگر فقط به دنبال کلاوس چشم می‌چرخاند. فقط کلاوس، این نوجوان پر شور، می توانست انتقام پاپا را با آن دست های کوچکش بگیرد.

خون همچنان روی صورت تافتی می‌لغزید. سرگیجه‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد. ویکتور با تمام وجود در کنارش مراقبش بود؛ همان‌طور که مراقب بلاجرهایی بود که به طرفشان می‌آمد. ویریدیان در سمت دیگر کوافل را به دست داشت. لودو که خطر را بعد از مصدومیت گلرت کم‌کم احساس می کرد، فریاد زد:
- آماندا شده با چوب بازیکن رو بزنی نباید این توپ گل بشه!

چشم های سرخ آماندا درخشید. بوی خون تافتی به او نیرو می داد. دلش می‌خواست دندان‌های نیشش را در وجود تک تک آن ها فرو کند. تشنه بود، تشنه ی برد!

-حالا اونجا کوافل دست ویریدیانه. آماندا فاصله‌ش رو باهاش کم میکنه، شاید میخواد جور دیگه‌ای مانع عبورش بشه! حالا عجب پاس عجیبی ... توپ رو تقریبا عمودی برای ویکتور می فرسته. ببینیم سرنوشت این توپ چی میشه.

همه به آسمان خیره شده بودند؛ خورشید چشم همه را اذیت می کرد. ویکتور به سمت کوافل رفت. لودو و آماندا مات شده بودند. فاصله‌ی کوافل از دروازه‌ها خیلی زیاد بود اما ویکتور از همان‌جا با انتهای جارو ضربه‌ی محکمی به کوافل زد. سرعت توپ باور نکردنی بود. گراوپ تنها فرصت کرد عبور کوافل از دروازه اش را نظاره کند.

- لعنتی! بهشون نشون میدیم!

چشم‌های لودو از عصبانیت سرخ شده بود. حالا او بیشتر از آماندا شبیه یک خون آشام بود. پاپا از عصبانیت لودو لذت می برد. هر چه باعث عذاب لودو می شد، مایه‌ی خوشحالی پاپا بود.

فلش بک

نامطمئن بار دیگر عرض خیابان را طی کرد. کشتن لودو کار راحتی نبود اما خیلی ساده‌تر از تحمل دیدن بوسه‌های بانویش بر گونه های لودو بود. او باید می‌مرد، سایه‌ی شومش باید برای همیشه از زندگی پاپا حذف می‌شد. می‌دانست که ممکن است بعد از کشتن او دیگر هرگز آسمان، آفتاب، درخت سبز بلند و حتی بانویش را نبیند اما آیا این‌ها اهمیتی داشت، زمانی که بانویش او را لایق خود نمی‌دانست؟ نه! روح پاپا همان شب در دیاگون دفن شد و این کالبد سیاه، دیگر فقط تجسمی از خشم و انتقام بود؛ نه! او دیگر پاپاتونده‌ی قبلی نبود.

لودو از دور دیده می‌شد. داشت به سمت پاپا می‌آمد. حواسش به پاپا نبود، بی‌خیال اطراف را نگاه می‌کرد و به مردم کوچه و خیابان متلکی می‌انداخت. لودو، نفرت انگیزترین انسانی که پاپاتونده به عمرش دیده بود، چطور می توانست دل بانوی او را به دست آورد؟

پاپا درون کوچه ای کمین کرد. چوب‌دستی را در دستش می‌فشرد. دیگر مهم نبود چه می‌شود، تصمیمش قطعی بود. لودو باید می مرد. از مقابل کوچه که می‌گذشت، فریاد زد:
-هی لودو بگمن! بیا اینجا برات یه هدیه دارم!

لودو برگشت. لبخند کجی بر لب داشت. چهره اش زمخت و به دور از هر گونه زیبایی بود. در چشمان سرخ پاپا، او زشت ترین جنازه‌ای بود که دیاگون به خود خواهد دید. لودو آرام به سمت او قدم برداشت و با لحنی خشن گفت:
-امیدوارم کادوت خوب باشه! اگه نه بابت تلف کردن وقتم تاوان پس می دی!

بعد خندید. پاپا دیگر تحمل نداشت، با وردی او را به دیوار چسباند. لودو هم خواست خیلی سریع چوب جادویش را بیرون کشد اما پاپا او را سریع‌تر از این‌که حتی به یک ورد فکر کند، خلع سلاح کرد. حالا او تنها بود، در یک کوچه‌ی باریک، جایی که فرشته‌ی مرگ منتظرش بود. پاپا به لودو نزدیک شد، نمی‌خواست او را به راحتی بکشد؛ باید تاوان بوسیدن بانویش را پس می‌داد.

- میشه بدونم این مسخره بازی...

خونی که از دهانش خارج می شد، حرفش را قطع کرد. مدت زیادی می‌گذشت که پاپاتونده از این جادو استفاده نکرده بود. انگشت اشاره‌اش را روی بینی استخوانیش گذاشت و بعد گفت:
-این اسمش انتقامه! مسخره بازی نیست، دیروز اون دختری رو که می بوسیدی یادته؟ اون عشق من بود! حالا داری تاوان بوسیدن عشق من رو پس میدی. من همون سیاه گندیده ی متعفنم!

قهقهه ی لودو در میان دریای خون درون دهنش خفه شد. بعد در همان حال گفت:
-اون دختره‌ی احمق خیلی زیبا بود. دلم می‌خواست یک روز رو با من بگذرونه، البته تعجبی نداره که نخواسته با تو باشه!

پاپا شدت جادو را بیشتر کرد؛ از دماغ و دهان لودو رودی از خون جاری بود، اما اصلا خم به ابرو نمی آورد. درد زیادی را تحمل می‌کرد و به چهره ی خشمگین پاپا می‌خندید. بعد با همان چهره‌ی پر از خون گفت:
-خب سیاه پوست متعفن! منتظر چی هستی؟ نکنه جادوی مرگ رو بلد نیستی؟! راحته، باید بگی آواداکداورا. بعدش تموم میشه، من میمیرم!

لودو پاپا را بیش از حد عصبی کرد. شاید واقعاً زمان مرگش بود، پاپا چوب را روی گونه‌ی او گذاشت. دیگر نمی‌خواست به آینده فکر کند و اتفاقات بعد را سبک سنگین کند. مرگ لودو کلید آرامشش بود.

- الان کارت رو تموم می کنم. آو...
- نه!

صدایی لطیف مانع شد که پاپا ورد را تا به انتها بخواند. صدای بانویش بود. روحش در کالبدش لرزید. حس کرد دوباره پرتوهای طلایی خورشید را از پس ابر های تیره می‌بیند. حس کرد دوباره نرمی لب های بانویش را روی گونه‌هایش حس می‌کند. برگشت؛ به چهره‌ی اشک آلود بانویش نگاه کرد.

- نه پاپا، نه! اونو نکش...
- چرا؟ چرا دیروز اونو بوسیدی؟

زن ساکت ماند. توان ایستادن نداشت، نزدیک پای پاپا زانو زده بود. پاپا چوب را همچنان روی گونه‌ی لودو فشار می‌داد. چهره‌ی غم زده‌ی بانویش تلخ‌ترین تصویری بود که حتی در نقاشی‌ها هم نمی‌شد پیدایش کرد. دلش خراشید. لودو را به گوشه‌ای هل داد و گفت:
- به خاطر اون ازت گذشتم، یک روز وقت داری از این شهر بری، هیچوقت...
- نه پاپا. اون نباید بره، کسی که باید بره تویی!

قلب پاپا برای لحظه‌ای ایستاد. دنیا در مقابل چشم‌های درشتش سیاه شد. دیگر همه چیز محو شده بود. حتی از صدای طبلی که چند روزی مهمان پستوی ذهنش بود، اثری نبود. اشک در چشم‌هایش حلقه زد. با بغض گفت:
-تو فقط به من بگو دیگه منو دوست نداری، قسم می خورم دیگه نه به این مرد نفرت انگیز کاری داشته باشم، نه به تو!
- دوست ندارم...

زمان حال

خاطرات بار دیگر از ذهن پاپا گذر کرد. حالا دیگر در امتیاز شماری زیاد اختلاف نداشتند. بعد از رفتن گلرت حمله‌ی تیم ترانسیلوانیا فلج شده بود. پاپا به تابلوی امتیازات نگاه دیگری انداخت. صد و بیست به صد و چهل. پاپا با خود زمزمه کرد:
-اگه کلاوس اسنیچ رو بگیره کار تمومه!

کلاوس چشم‌هایش را هر لحظه ریزتر می کرد. در آن باران، دیدن اسنیچ حتی سخت‌تر از قبل هم شده بود، مخصوصاً برای کلاوس که چشم های ضعیفی هم داشت، اما امید به چشم هایش بینایی می بخشید. او باید خود را اثبات می کرد. این می توانست مهم ترین پله در هزار پله‌ی زندگی باشد. حسن مصطفی نیز عقب‌تر از او در تعقیب اسنیچ بود. لودو دیوانه وار فریاد می زد:
- حسن، الان وقتشه دیگه. معطلش نکن! اسنیچ رو از اون کور بقاپ.

کلاوس به حرف های لودو توجهی نمی‌کرد؛ در واقع به چیزی غیر از اسنیچ توجهی نمی کرد. اسنیچ در حال حاضر تمام دنیای او بود؛ بقیه‌ی چیزها به حاشیه رانده شده بودند. دستش را دراز کرد، جمعیت به وجد آمده بود. چشمان درشت قهوه ای پاپاتونده برق پیروزی می‌زد.

- حالا بودلر جوان دستش رو دراز میکنه، میتونم ببینم که نوک انگشتاش به اسنیچ میخوره، فکر کنم دیگه بازی تموم شده‌اس. پیروزی تیم پاپیون سیاه قطعیه! حالا دست کلاوس کاملاً دور اسنیچ رو گرفته، کافیه دستش رو ببنده تا...

ناگهان تمام جمعیت در سکوت غرق شد. نفس گزارشگر هم بند آمده بود. کسی مطمئن نبود که هنوز زنده است یا مرده. کسی دیگر بازی را دنبال نمی کرد. همه به کلاوس خیره شده بودند که از جارویش سقوط کرده بود و به سمت زمین می‌افتاد. بلاجر دقیقا به سر او خورده بود و او را بی‌هوش کرده بود. مرلین در حال خواندن وردی زیر لب بود. برق پیروزی درون چشم های پاپاتونده به یاس مبدل شده بود. حسن مصطفی اسنیچ را گرفته بود. لودو قهقهه‌ی نفرت‌انگیزی زد. حالا او حتی برای طرفداران تیم ترنسیلوانیا نیز منفورترین بازیکن زمین بود. ضربه او به بلاجر کم از خواندن جادوی مرگ نداشت. پاپا برای لحظه‌ای آرزو کرد که کاش همانجا، در همان کوچه‌ی باریک او را کشته بود.

کلاوس در چند متری زمین متوقف شد. تاثیر جادوی مرلین بود. مرلین او را آرام روی زمین قرار داد. گزارشگر با صدای سردی گفت:
-بله. تیم ترنسیلوانیا پیروز میدان میشه، البته به نظر نمیاد کسی جز بازیکنان تیم اهمیت چندانی به این برد بدن.

پاپاتونده لحظه‌ای همه چیز را فراموش کرد. حالا او یک تیم داشت. این خیلی مهم‌تر از انتقام عشق دفن شده بود و حالا یکی از مهره‌های اصلی تیمش، نیمه جان روی زمین افتاده بود. با سرعت هوا را شکافت و به سمت کلاوس رفت. سرش شکاف بزرگی برداشته بود. نوازن‌ه ی طبل درون سرش غوغایی به پا کرده بود. چشم‌های کلاوس به آرامی باز شد؛ نه کامل!

- متاسفم! نتونستم ...
- تو امروز بهترین بودی کلاوس. خوشحالم که تو رو به عنوان جستجوگر تیمم انتخاب کردم.

لبخند پاپا در میان چهره‌ی خسته‌اش نشان یک چیز بود، او تیم خود را پیروز میدان می دانست؛ هر چند امتیازی به آنها تعلق نگیرد.



پایان



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#7

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
پاپیون سیاه
vs
ترنسیلوانیا


پست سوم؛ جستجوگر: کلاوس بودلر


آسمان می‌غرید. برای کلاوس که بالاتر از همه ایستاده بود و بازی زیر پایش را نظاره‌گر بود و در کنار آن عاجزانه به دنبال اسنیچ اطراف را می کاوید، بازیکنان در هم فرو می رفتند، بیرون می‌آمدند، گل می‌زدند و بعد دوباره همین رویه تکرار می شد. البته کلاوس نمی‌فهمید تیمشان با آن انگیزه‌ی پاپاتونده برای پیروزی، چگونه آن‌ همه گل خورده‌ بود.

- کوافل در دستان دافنه است. اون به سمت آسمون حرکت میکنه، سریع و بی‌دردسر بلاجرها رو رد میکنه، و بسیار بالاتر از بازیکنا و دقیقاً بالای سر گلرت می‌ایسته و توپش رو پایین میندازه. گلرت به هوا بلند میشه، اما... اوه!

بلاجر با همکاریِ پاپاتونده و مرلین دقیقا به سینه گریندل‌والد برخورد کرده بود. چهره اش از درد در هم فرو رفت. نگاهش بر روی نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود و از دهانش خون جاری می‌شد. لودو با دیدن این صحنه نخست سخت برآشفت؛ سپس گویی هیچ اتفاقی روی نداده به سمت آماندا شیرجه زد، اما وضعیت برای باقی تیم ترنسیلوانیا متفاوت بود. تیم پراکنده شده بود. ویلیام آپ ست و آماندا با تردید به هم تیمی مو طلایی‌شان خیره شده بودند.

مرلین گویی خود را قایم می کرد؛ اصلا نمی دانست چه روی داده، او و پاپا به تلافی تافتی صورت گریندل‌والد را نشانه گرفته بودند، اما ضربه‌ی سخت بلاجر بر چهره‌ی گریندل‌والد متفاوت با برخورد بلاجر با صورت تافتی بود؛ این آن‌ها را عذاب می داد و نمی‌گذاشت سرشان را با آرامش خاطر بالا بگیرند.

در تیم پاپیون سیاه نیز همه مات و مبهوت گلرت گریندل‌والد بودند، جز یک نفر: پاپاتونده. پاپا با چشمانی سرد و بی تفاوت به لودو بگمن خیره شده بود. لودو نیز با بی‌تفاوتی در گوش آماندا پچ‌پچ می کرد.

گزارشگر بازی سکوت کرده بود و تماشاچیان نیز با او در این سکوت همراهی می کردند اما داور بی‌تفاوت نبود. شیرجه زد و به همراه دو نفر دیگر گلرت را که به سختی خود را روی جارویش نگه داشته بود به زمین آورد. با رفتن گلرت لودو بر سر تیمش فریاد می‌کشید. آن ها باید هرچه سریع‌تر اسنیچ را می‌یافتند.

در سویی دیگر همین اتفاق تکرار می‌شد. پاپاتونده هم‌تیمی‌هایش را به ادامه‌ی بازی دعوت می‌کرد. کم‌کم آماندا بروکل هرست، ویلیام آپ ست و در پی آن‌ها پرفسور ویریدیان به خود آمدند. دیگران نیز به آرامی اتفاقی که برای گریندل‌والد افتاده بود را پذیرفتند؛ بالاخره این یک بازی... و در حقیقت یک «جنگ» بود!

مرلین هنوز حرکت نمی‌کرد. چند لحظه‌ای از آغاز دوباره‌ی بازی گذشته بود ولی او سر جایش ایستاده بود و به نقطه‌ای که قبلا گریندل‌والد در آن‌جا ایستاده بود، خیره شده بود. پاپاتونده به او تشر زد. با فریاد پاپا مرلین به سمت بالا پرواز کرد تا از تیمشان دفاع کند. هرچند پس از آن موضوع به نظر می آمد که چوب در دستش سنگینی می کند!

لودو با خشمی که چهره اش را پر کرده بود، بر سر یارانش فریاد می‌کشید. آماندا بروکل هرست سهم بیشتری از آن فریاد ها داشت؛ زیرا او اکنون باید انتقام گلرت را می گرفت، حداقل این کاری بود که بگمن قصد داشت با فریاد های مکررش به او بفهماند.

بازی داشت به یک جنگ منتهی می شد؛ جنگی که از خشم عمق چشمان دو کاپیتان سرچشمه می گرفت و بازوانش مدافعان تیم‌ها بودند و یک بلاجر!

فلش بک
کلاوس به آرامی بر روی در کوبید. شایعات می گفتند که پرفسور تافتی یک تیم کوییدیچ تشکیل داده تا در لیگ کوییدیچ شرکت کند، او دنبال همین فرصت بود. او به فرصتی برای خودنمایی نیاز داشت. به فرصتی برای «اثبات» خودش! اثبات این که دیگر یک «بچه» با ترسی عمیق از ارتفاع نیست. او تنها یک «کرم کتاب» بی مصرف نیست!

افکارش، اعمالش را مختلف می کرد؛ همیشه همین‌طور بود. به همین دلیل بدون منتظر ماندن برای اجازه‌ی پرفسور تافتی برای ورود، در را هل داد. در روی پاشنه چرخید و در حالی که با صدای قیژ قیژ ملایمی می‌ایستاد، راه را برای ورود به اتاق پرفسور محبوبش باز کرد، اما پرفسور تافتی تنها نبود.

مردی بلند قد و سیاه پوست، که کلاوس احتمال می داد، یکی از اعضای گروه هافلپاف باشد نیز درون اتاق بود. آن ها در کنج دیوار ایستاده بودند و با هم بحث می کردند. احتمالاً اصلاً صدای خفیف در را نشنیده بودند.

با ورود کلاوس بودلر، پرفسور تافتی و آن سیاه پوست، رویشان را به سمت او برگرداندند. پرفسور تافتی با مهربانی چند قدم جلو آمد.
- اوه! کلاوس بودلرِ جوان! دانش آموز تیزهوش و توانای من! با من کاری داشتی؟

در آخر طوری که انگار می‌ترسید کسی آن‌چه می‌گوید را بشنود، صدایش را پایین آورد و در حالی که چشمک می‌زد، گفت :«البته انتظار داشتم برای ورود به دفتر استادت در بزنی.»

کلاوس بلافاصله گفت:
- خب قربان، من در زدم، اما شما نشنیدید. البته باید دوباره در می‌زدم. من خطا کردم پرفسور. پوزش می خوام!

کلاوس نیز به آرامی حرفش را با این جمله تمام کرد:
- داشتم فکر می کردم پرفسور!
- باز هم همان تفکرهای پایان‌ناپذیر تو. خب چه کار داشتی؟

کلاوس بودلر با ظن به مرد سیا‌ه‌پوست نگاه کرد و زیر لب گفت:
- یک کار خصوصی، قربان.

پرفسور تافتی در حالی که دستانش را روی شانه‌ی شاگردش می گذاشت تا او را به سمت مرد سیاه‌پوست ببرد، گفت:
- نگران نباش بودلر جوان. پاپاتونده از دوستان منه. داشتیم در رابطه با کویی...

با سرفه‌ی پاپاتونده پرفسور تافتی جمله‌اش را قطع کرد ولی سریعاً ادامه داد:
- خب اگر کارت مهم بود، خصوصی صحبت می کنیم.

کلاوس بودلر با بی‌میلی سر تکان داد و به مرد سیاه پوست نگاه کرد. مرد چند قدم جلو رفت و دستانش را دراز کرد. کلاوس نیز با او دست داد.

- پاپاتونده، از گروه هافلپاف.
- ایشون از دوستان قدیمی من هستند، کلاوس.
- کلاوس بودلر. از آشناییتون خوشوقتم جناب تونده!
- چیزهای زیادی در رابطه با خاندان بودلرها شنیدم. منم همینطور!

پرفسور تافتی به کلاوس بودلر نگاه کرد و پرسید:
- حالا چیکار داشتی کلاوس؟
- خب قربان... راستش... من... فکر کردم که شاید شما در تیم کوییدیچتون یک جای خالی... یعنی چیزه... هر پستی مهم نیست... داشته باشید؟

ملتمسانه به پرفسور تافتی خیره شد.

پرفسور خندید و در حالی که به پاپاتونده اشاره می کرد، گفت:
- اون، مسئول تیم کوییدیچه. صبر کن ببینم؛ تو از کجا فهمیدی؟

پاپاتونده بازوی پرفسور تافتی را گرفت و کمی دورتر، چند ثانیه با او پچ‌پچ کرد. وقتی رویش را برگرداند به نظر می‌آمد ناراحت باشد، اما هر چه بود راضی شده بود.

- خب ببین کلاوس، من و پاپاتونده یک تیم کوییدیچ داریم و آمار جاهای خالی رو باید از خودش بپرسیم ولی فکر نمی کنم که...
- بله کاملا درسته! ما اصلا جای خالی نداریم... متاسفم بودلر!
- اما هر پستی... من می‌تونم یه مدافع خوب باشم.
- نه؛ مدافع هم داریم.
- دروازه‌بان چی؟

پاپا با خوشحالی جواب داد :
- اون رو هم داریم.

کلاوس ناامید شده بود. پرفسور ناراحتی را در چهره‌ی بودلر جوان می‌خواند. پرسید:
- خب پاپا، مگه دنبال جستجوگر نبودی؟

کلاوس با تعجب پرسید:
- جستجوگر؟

اما بعد به آرامی گفت:
- پس قربان، من می تونم جستجوگر باشم؟

پاپاتونده آهی کشید و سری تکان داد.

پایان فلش بک

تمام آن لحظات به سرعت در جلوی چشمش حرکت می‌کرد. به خودش می‌اندیشید، به فرصتی که برای خودنمایی‌اش نیاز داشت. چرخی زد و در حالی که سعی می کرد به زمین نگاه نکند، به دنبال حسن مصطفی گشت. او نیز عاجزانه در آسمان به دنبال اسنیچ بود. کلاوس از بالا تخته‌ی امتیازات را نگاه کرد: 140 به 90 به نفع ترنسیلوانیا!

آهی کشید. امکان برد وجود نداشت، مگر اینکه «او» یک کاری کند. او باید اسنیچ را پیدا می کرد؛ «باید»...

وزوز آرامی را زیر گوشش شنید. شبیه صدای بالِ یک... اسنیچ! به سرعت برگشت. اسنیچ با سرعتی فوق تصور از او دور می شد اما کلاوس بااخره آن را دیده بود. شیرجه زد و به دنبال آن جسم زرد و آهنین پرواز کرد.

فلش بک

حس بدی بود. گویی حقیقتی که یک عمر زندگی‌اش را مشغول کرده بود به یکباره به دروغی هولناک بدل شده باشد؛ حقیقتی به نام عشق! عشقی که لودو بگمن از او گرفته بود.

چوب ها در شومینه می سوختند و صدای «تیک» خفیفی ایجاد می کردند. آتش دیگری نیز شعله‌ور بود؛ آتشی که با گرمایش می‌توانست جهان را بسوزاند و از چشمان درشت پاپا سرچشمه می گرفت؛ آتشی که پاپاتونده را از درون می‌سوزاند و اکنون قصد داشت فوران کند و هر چه که پیش‌ رو داشت را نابود سازد.

پاپا با ظاهری آرام و دلی مشوش در کاناپه‌ای خشک فرو رفته بود. قلبش همچون یک دونده‌ی ماراتن می‌تپید و قلب او خشم را پمپ می کرد، خشمی که در سراسر بدنش جاری می‌شد. دستانش را روی شقیقه‌اش گذاشت و لحظه‌ای آن را مالید. لحظه‌ای کنترل خودش را از دست داد، دیوانه‌وار از روی کاناپه بلند شد و آن را به پنجره کوبید. در حالی که قطرات عرق سرد همچون سیلی بر پیشانی‌اش جاری شده بودند، میز کوچکی را از کنار شومینه برداشت و به سمت دیوار بلند و سپید اتاق پرتاب‌ کرد؛ گویی کنترل رفتارش را در اختیار نداشت.

ناگهان ایستاد. قلبش با سرعتی باورنکردنی ضربان گرفته بود و وجودش همچون آتشی سوزان بود، اما دوباره به یاد آن روز افتاد. آن روز سرد در کوچه‌ی دیاگون. سحرگاهی تلخ که زندگی‌اش که را زیر و رو کرد و عشقش را از او گرفت. بله... عشقش! باید انتقام عشقش را می گرفت. باید لودو بگمن را می کشت! با فکر کردن به این موضوع لبخند زد. آرام شده بود و قلبش به حالت عادی بازگشته بود. گویی زندگی دوباره در جریان بود.

پالتوی قهوه‌ای رنگش را پوشید. چوبدستی‌اش را در بین دستانش فشرد و سپس بیرون آورد. گویی می‌رفت که با بانویش ملاقات کند؛ آرام و آسوده به نظر می‌رسید اما واقعیتی هولناک در پشت آن ظاهر آرام پنهان بود.

پایان فلش بک

پاپاتونده لحظه‌ای نگاهش را به جستجوگر ریز نقش تیم انداخت و در نهایت تعجب دریافت که او به سرعت در حال پرواز است. اگر نزدیک‌تر بود اسنیچ را می‌دید که دو جستجوگر را به دنبال خود کشیده است، اما او تنها دو بازیکن بی قرار را می دید که «بی قرار» پرواز می کردند.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۴:۳۹
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۶:۰۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۶:۵۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۹:۲۰
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۲:۳۲:۰۹

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#6

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
ترنسیلوانیا Vs. پاپیون سیاه
پست دوم

- پیس پیس!

گراوپ دور و برش را نگاه کرد.

- پیس پیس!

گراوپ شعاع بیشتری از دور و برش را نگاه کرد.

- پیس پیس!

گراوپ همه جا را قشنگ نگاه کرد. کسی نبود.

- پیس پیس!

حسن مصطفی دافنه را بالا آورد تا گراوپ او را ببیند. بچه غول داد زد: اسنیچ!
حسن با چشمان گشاد شده پرسید: اسنیج؟ کو؟
دافنه غرولندی کرد و گفت: کی تا حالا اسنیچ سیاهه؟
گراوپ به دافنه نگاه کرد و گفت: تو گفت پیس پیس؟

مصطفی غرولند کرد.
- کراوب! اون کفت بیس بیس! تو جرا جواب نمی دی؟ من می خوام بیتزا با ببسی بخورم!

دافنه داد زد: چــــــی؟ ما باید تمرین کنیم!
مصطفی با چشمان در آمده پرسید: ما باید تمرین کنیم؟ ما؟ با این کراوب؟
- واقعا نمی تونی بگی گ یا پ؟

مصطفی چیزی به رویش نیاورد و جواب داد: کراوب که غوله و جارو رو می شکنه. تو هم که دست نداری. لودو هم که نیومده! جی کار کنیم بعد؟

دلوروس آمبریج ویرایش کرد: لطفا بروید و زبان پارسی برای کیبوردتان نصب بفرمایید.


دافنه که هنوز در کف گچ پژ مانده بود؛ گفت: جون من بگو گچ!
حسن مصطفی دافنه را پایین انداخت. گراوپ با درماندگی به دافنه نگاه کرد.

- چرا اسنیچ پایین؟

حسن اخم کرد و گفت: تو نمی فهمی!
دافنه داد زد: از تمرین منحرف شدیم! حسن، تو به طرف گراوپ منو پرتاب کن؛ اون منو بگیره. برای هممون تمرین میشه.
حسن غرولند کنان پرسید: تو رختکن؟
دافنه لبخندی زد و گفت: چرا که نه؟
چشمانش را بست و دست حسن مصطفی او را به طرف بچه غول پرتاب کرد. انگار داشت پرواز می کرد.

حدود دو ساعت قبل


باد به صورت دافنه می خورد. همه جا زیبا بود. انگار داشت از پنجره اتاق کاپیتانشان پرتاب می شد. دقیقا همان حس را داشت. کسی هم لازم نبود که به او بفهماند دقیقا همین اتفاق برایش افتاده است. به زمین خورد و به خاطر اصل ارشمیدس یا جی. کی. رولینگ یا هر ماگل دیگر، دوباره نصف ارتفاع پنجره تا زمین به هوا برخواست و دفعه بعد همین جوری کمتر به هوا خواست تا این که ترمز کرد.

گراوپ را دید و داد زد: پیس پیس!
گراوپ اما او را ندید.
- سلام گراوپ! تو کجا این جا کجا گراوپ؟ من کار دارم باهات، گراوپ! چرا من هی میگم گراوپ؟ تو کی هستی، گراوپ؟ منو می بینی، گراوپ؟ هِلو گراوپ؟

دافنه بیخیال شد. کمی به قل خوردنش ادامه داد تا به یک سنگ ریز رسید. به او گفت: سلام ای سنگ ریز! می خوای بیای تو گروه ما؟
وقتی جوابی نشنید؛ فهمید که سنگ شکایت نمی کند. چون دلش اهل شکایت نیست. اما سکوتش از رضایت نیست. دافنه با ناراحتی گفت: باشه! باشه! تو به من خیانت کردی!

دافنه جلوتر رفت و با دیدن یک مرد دستار بسته به سر جیغ زد.
- شما کجا این جا کجا ارباب!

مرد دستار به سر گفت: چی؟
دافنه غرولند کرد: با تو نبودم. پشت کن. دستارت رو هم در بیار. می خوام صورت اربابم رو ببینم! :pretty:

دستار به سر گفت: جند بار تو هری باتر یک رو خوندی؛ ای کِردادالو؟
- اوووم، 17 بار؟

دافنه بیشتر فکر کرد. هری باتر؟ کردالو؟
- حسن، خودتی؟
- دافنه، خودتی؟
- آره. خودمم. چطور؟
- منم خودمم!

دافنه کمی قل خورد و پرسید: باشه. منم خوبم. مرسی که پرسیدی. به گروه ما ملحق می شی یا به گروهمون ملحق شم؟

حسن مصطفی اخم کرد و گفت: به کروهتون ملحق شو. بعد از ظهر خوش!

دافنه گفت: تو رو روونا!
- ببینم جی می شه. تا من تصمیم بکیرم؛ بریم کراوب رو بزور بکشونیم تو کروه!
- تو از کجا...
- حسنم دیکه!

زمان حال- دو ساعت بعد از دو ساعت قبل

-آخخخخخخخخخخخ!

دافنه با ظربه بسیار محکم گراوپ به زمین خورد و بدین ترتیب، گراوپ حسن مصطفی را مغلوب کرد و داد زد: دوباره! دوباره! هرمی کجا؟ هرمی اینجا! هرمی دید من چی کار!
دافنه با لبخند ملیحی گفت: نه! شما خیلی خوب بای کردین. اصلا نمیگم دیگه تمرین نکنیم چون دردم اومد. بخاطر یه چیز دیگست!
حسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت: دو دقیقه دیکه بازی شروع میشه. لودر کو؟
دافنه چیزی نگفت.


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۷:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۸:۰۴:۴۰

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#5

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
پاپیون سیاه

.Vs

ترنسیلوانیا


پست دوم


همه‌چیز تیره بود، مبهم، بیهوده و خیلی الکی. پوزخند لودو از محوی ِ زمان و مکان می‌گذشت و نگاه پاپا را خشمگین می‌کرد. این بازی فرصتی بود برای انتقام، برای نشان دادن ِ آن قدرتی که به راستی داشت، برای یک پیروزی شیرین و دل‌چسب...

- پاپا! بلاجر داره میاد طرفت!

صدای مرلین بود، آن پیرمرد فرتوت ولی باهوش. پاپا سری تکان داد، چشم‌هایش را ریز کرد، گریندل‌والد را دید که به سمت ادوارد می‌آمد. ادوارد ترسیده بود و مضطرب مواظب بود تا گل نخورد.

چماق به بهترین شکل ممکن بلاجر را هدایت کرد. کوافل از انگشت‌های بلند و باریک گلرت فاصله گرفت. دافنه گرین‌گراس فحشی داد و حالا تافتی و ویکتور بودند که با کوافل به سمت گراوپ می‌رفتند، غول عظیم‌الجثه‌ای که گل نمی‌خورد...

فلش بک

هوا تاریک بود. بانویش کنار ِ او کز کرده بود و پاپا بی‌هوا لبخند می‌زد.

- دوسِـت دارم.

صدای نرم و لطیف بانویش او را نشاند کنار خورشید. احساس کرد آن‌سوی آسمان را می‌بیند و بهشت در تصرف ِ چشم‌های بزرگ و قهوه‌ای اوست. بانویش را به آغوش کشید، بوی لطافت لاله‌ها را می‌داد، بوی آسایش شب‌بوها را. نسیم شروع کرد به وزیدن؛ چقدر به موقع. موهای قهوه‌ای بانویش ریختند روی صورت پاپا. قلقلک شروع شد. هوا گرفت، گریه کرد و باران همه را خیس کرد. پاپا گونه‌هایش را چسباند روی گونه‌های بانویش. آرام زمزمه کرد:
- دوسِـت دارم.

و عشق جایی بود همان نزدیکی‌ها.

پایان فلش بک

- شصت به بیست به سود ترنسیلوانیا. معلوم نیس پاپیون داره چی کار میکنه! ادوراد رایان از ترس هیچ واکنش خوبی نداشته، هر توپی که به سمتش اومده بدل به گل شده...

پاپا وقتی متوجه صدای بم و کشدار گزارشگر شد که در ورزشگاه پیچیده بود، سرش را به عقب برگرداند. موهای طلایی ادوارد برق می‌زد، چالاک به نظر می‌رسید، لبخندش همان طراوات گذشته را داشت، اما در نگاهش ترسی بود که همه چیز را خراب می‌کرد. پاپا با فریاد به او تشر زد:
- خودت باش پسر!

ادوارد فهمید که پاپا با او صحبت می‌کند. سری تکان داد، اما واضح بود نمی‌خواست حرفی بزند، می‌دانست صدایش خواهد لرزید. پاپا برگشت. ویریدیان با سرعت پیش می‌رفت و دافنه در تعقیبش بود...

- حالا کوافل میرسه به تافتی. بروکل هرست بلاجرو میفرسته سمتش، اما تافتی خیلی سریع جاخالی میده. حالا کوافل تو دستای ویکتوره، چه پاسی...

و ویکتور کار را تمام کرد. امتیاز سی برای آن‌ها به ارمغان آمده بود. باران شروع کرد به باریدن. لودو بر سر گراوپ فریاد می‌کشید. پاپا به لودو نگاه کرد، دقیق‌تر از همیشه؛ چشم‌هایش همان نفرت سابق را داشت.

فلش بک

- احساس می‌کنم از همه‌چیز خسته شدم.

- منم.

پاپا بی‌هوا پاسخ بانویش را داد. زیر یک درخت سبز نشسته بودند و از انوار خورشید پذیرایی می‌کردند. بانوی او باز کز کرده بود. ابروهای بلندش در هم گره‌ خورده‌بودند. به زور لب‌خند می‌زد. چشم‌هایش هوای باران کرده بود. دستانش با بغض دست‌های بزرگ پاپا را لمس می‌کردند، و زیر ابروهایش... آن نگاه مهربان و چشم بادامی ِ خرمایی رنگش... خوانشی بودند از گریه، ماتم و زجر.

پاپا فکر کرد با خودش. زندگی چقدر کسالت‌بار بود، چقدر بد بود، چقدر وحشتناک و بی‌معنا. بانویش خسته بود و او هم؛ زندگی آن‌ها را به بازی گرفته‌یود.

خورشید محو شد. ابرها آمدند. آسمان ولی نبارید. برگ‌های سبز رو پوشاندند. بوی بهشت محو شد. جمجمه‌ی پاپا با صدای مبهم طبلی می‌لرزید. شیطان یک ردای بلند سیاه پوشیده بود و پیش چشم‌های پاپا رژه می‌رفت. پاپا سرش را خم کرد به سمت بانویش، اما او رفته بود.

سرش را بالا گرفت، چند‌قدم آن‌سو تر، بانوی پاپا ایستاده بود و دسته‌ی پرندگان مهاجری را نگاه می‌کرد که منظم پرواز می‌کردند. صدای بانو در سرش پیچید و تکرار شد:
- کاش پرواز می‌کردم، رها... آزاد.

پایان فلش بک.

پاپا مشغول پرواز بود، مطمئناً نه رها و نه آزاد؛ ولی پرواز می‌کرد. مرلین ضربه‌ی محکمی به بلاجر زد، ولی ضربه‌اش بی‌هدف بود. کلاوس و حسن مصطفی نزدیک به هم پرواز می‌کردند، اما خبری از اسنیچ نبود. کوافل در دست‌های ویلیام آپ‌ست بود. پاپا موقعیتش را عوض کرد. باید منتظر اولین بلاجر می‌ماند و پیش از آن‌که ویلیام به ادوارد نزدیک شود حمله‌ی آن‌ها را خنثی می‌کرد.

- تافتی کوافلو میقاپیه... چقد عالی... واقعاً تیم خوبی بوده پاپیون، اما گل‌زدن به گراوپ کار هر کسی نیست. اونا صد و ده به چهل عقبن. ببینین تافتی چه حرکات مارپیچی قشنگی انجام میده... اوه!

خون هوا را سرخ کرد. باران تندتر شد. پاپا احساس کرد همان صدای مبهم طبل در سرش تکرار می‌شود. لودو بلاجر را روانه‌ی صورت تافتی کرده بود. گلرت بی‌اعتنا به تافتی با کوافل پیش می‌آمد.

- و حالا آمانداست که یه بلاجرو به سمت ویکتور میفرسته، اما ضربه‌ی آماندا دقیق نبود... اون‌ورو ببینین، گلرت فقط ادوارد رو پیش‌رو داره... صد و بیست!

ادوارد به سمت حلقه‌ی راست رفته بود، اما کوافل در حلقه‌ی چپ گل شد. پاپا به ویکتور نگاه کرد که سمت تافتی می‌رفت. سر جارویش را کج کرد و به آن‌دو نزدیک‌تر شد. موهای ویکتور روی شانه‌هایش بر خورده بود و مهربانی زنانه‌اش شروع به بذل احساسات کرده بود. پاپا دید چگونه دست‌های کوچک ویکتور روی گونه‌های خونی تافتی سر می‌خورد. حتماً چیزی بین آن‌ها بود.

- ویکتور داره با اجرای وردهای متوالی صورت تافتیو بهتر میکنه. واقعاً لحظه‌ی دردناک و عجیبی بود، ضربه‌ی بگمن صورت تافتی رو خورد کرد. چه جوری روی جاروش مونده...

پاپا به بگمن نگاه کرد، با همان پوزخند همیشگی در هوا پیچ و تاب می‌خورد و چیزهایی به آماندا می‌گفت. پاپا سرش را برگرداند سمت تافتی، بی‌اعتنا به گلرت و ویلیام که از کنارش می‌گذشتند تا گل دیگری را بزنند. ویکتور از تافتی فاصله گرفته بود و تافتی... تافتی دقیقاً به پاپا نگاه می‌کرد. دیگر آن تافتی قبلی نبود، صورتش یک چیز دیگر شده بود، اما هنوز لبخند می‌زد و با نگاهش آرامش را به پاپا هدیه می‌کرد.

گلرت کوافل را برای دافنه انداخت و دافنه به سمت ادوارد هجوم برد. چند متر بالاتر از دافنه، کلاوس چشم‌هایش را از پشت عینک خیسش ریز کرده بود و به دنبال اسنیچ می‌گشت.

فلش‌بک:

تاریک بود. سایه‌ی سَحَر دیاگون را خاموش کرده بود. با گام‌هایی بلند سنگ‌فرش‌های سرد را پشت سر می‌گذاشت و فکر می‌کرد. پاپا واقعاً خسته بود.

- تو خیلی زیبایی. شایستگی تو رو نداره. اون یه سیاه‌پوست گندیده‌ی متعفنه. تو یه موجود باشکوهی.

احساس کرد که صاحب ِ صدا گونه‌های زنی را می‌بوسد. صدا از یکی از فرعی‌های باریک و ترسناک دیاگون بود. پاپا کنجکاو شده بود؛ سیاه‌پوست گندیده‌ی متعفن.

صدای بانویش آمد، هما‌ن‌قدر مهربان، همان‌قدر لطیف، و همان‌قدر اثرگذار:
- راست میگی... فقط تو لیاقت منو داری عزیزم. بذار ببوسمت.

چیزی در پاپا لرزید. نشست، ایستاد، جلو رفت، عقب برگشت. اشک‌ها شروع کردند به خیس کردن صورتش. لبان کدر و بزرگش بی‌اختیار به لرزه افتاده بودند. می‌توانست داخل فرعی را ببیند. باریکه‌ی نوری روی صورت مرد افتاده بود، بگمن را به خاطرش می‌آورد.

- لودوی من... لودوی من... عشق واقعی من.

فهمید که چه کسی رویاهایش را به نابودی می‌کشاند. نگاه کرد، به بانویی که در عشقی خفه و مبهم به لودو چسبیده بود و لب‌های سرخ و باشکوهش را روی صورت لودو می‌لغزاند. پاپا برگشت، گام‌هایش را بلند برداشت، و فهمید که دیگر نباید در دیاگون باشد.



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#4

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
ترنسیلوانیا Vs. پاپیون سیاه
پست اول

*اقتباسی از کتاب «مصائب یک لودر»، برگرفته از یک داستان واقعی

عصر یک روز گرم تابستانی لودوی بی کار و بی دغدغه با این استدلال که "شاید مراجعه کننده بیاد" شنل مشکی رسمی اش را پوشیده بود و در عین حال با این استدلال که "شایدم نیاد!" در زیر آن تنها یک زیرشلواری به تن داشت و پشت میز نظارت لم داده بود و با یک دست به بیلیارد جیبی [نوعی بازی جادویی قابل حمل و کوچک که حتا سر کلاس های هاگوارتز نیز میتوان بدون این که استاد بفهمد بازی کرد و فقط به یک دست نیاز دارد؛ از محصولات مغازه شوخی فرد و جرج] مشغول بود و با دست دیگر با منوی مدیریتش ور میرفت و به دنبال پست ها و تصاویر حذف شده ی بی ناموسی سالیان دور میگشت و امید داشت آلبوم اما واتسون یک جایی آن گوشه موشه های هاست باقی مانده باشد یا شاید عله که انیمه باز است به ژانر های دیگری از انیمشین های شرق آسیا نیز علافمند باشد و چندتایی آن لالو ها برای روز مبادا آپلود کرده باشد ...

زارپ!

لودو به خیال این که یکی از ساحره های ریون به در کوبیده یک قد از جا پرید و دست راستش را از جیب ردا خارج کرد و منو را در جیبش چپاند و ردایش را جلو کشید اما هنگامی که زارپ دوم را شنید تشخیص داد که صدا از پشت سرش است و جغد کودنی زارپ زارپ خودش را میکوبد به پنجره!

پنجره را باز کرد و "همشهری جادوگر"ش را تحویل گرفت ... قصد داشت مطابق معمول به صفحه اقتصادی برود و ارزش سهام هایش را بررسی کند که تصویر تمام قدی از آلبوس دامبلدور با یک دست ردای سفید رنگ کوییدیچ که لوگوی دو جاروی قرمز رنگ گاز زده (!) رویش خودنمایی میکرد توجهش را جلب کرد. دامبلدور لبخند ملیحی به لب داشت، کوافل را در ریشش فرو میکرد و از پشت سرش خارج میکرد!

- لا شیء ...

لودو به خاطر آورد برای این که هم گروهی جدیدش یعنی حسن مصطفا احساس غریبی نکند ماژول ترجمه خودکار عربی نصب کرده! منو را از جیبش خارج کرد زبان پیشفرض را به فارسی تغییر داد و از نو دیالوگش را گفت ...

- هیچ چیز مهمی اتفاق نیفتاده لودو، به خودت مسلط باش :worry: مرتیکه ققنوس باز من یک روز مونده به شروع لیگ بازیکن از کجا بیارم بزارم جات؟

فلش بک - مکانی مخوف و نامعلوم در پشت یک پرده


- نچ نچ نچ نچ

- وای وای وای وای

- نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ

- فرزندانم میگین چی شده یا فقط میخواین تاسف بخورین و آب دهن بپاشین تو صورتم؟

ماندانگاس صفحه ورزشی پیام امروز را انداخت جلوی دامبلدور و جیمز با یک حرکت چوبدستی منبری از غیب ظاهر کرد و رویش نشست!

- قرارداد میبندی با تیم نوکرای ولدک؟ سیاسوخته شدی؟

- نوکرای ولدک چیه فرزندان روشنایی گلرتمونم هست!

- دیگه بدتر! با لودوی ساحره باز و گلرتِ ... نمیدونی این لودوی منحرف تو چند ماه وزارتش چند تا منشی عوض کرد؟ فیلت یاد هندستون کرده؟ سر پیری و معرکه گیری؟ ما اگه دامبلدور انحراف دار میخواستیم که سوروس و بادراد بودن! خیانت به آرمان؟ آرمان به خیانت؟ آرمان به هر دوی این ها؟ میخوای اصن منم استعفا بدم با آسپ محفلو بگردونی؟

- فرزندم به هر حال این انحرافات هم جزیی از شخصیت منه دیگه ... خلقت من اینجوری بوده تا مثال نقضی برای گل بی خار مرلین است نباشم

- در شان تو هست آخه؟ سرکوب کن اون ابعاد وجودیتو! تو الگویی! نشو یکی مث پرسی ویزلی که برادرای 13 سالش رو از راه به در میکرد!

دامبلدور اشک هایش را پاک کرد و از جایش برخواست و جیمز را در آغوش گرفت!

- تو به من پیرمرد تلنگر زدی و منو متنبه کردی جیمز! اما مگه چاره ای هست؟ من قرارداد امضا کردم!

و این جا بود که مشخص شد دانگ بی خود و بی جهت در سکانس حضور ندارد و شناسه هویج را ایفای نقش نمیکند؛ جلو آمد و کلاهش را بالا داد و گفت:

- اون با من حاجی! یه قانون میذارم تا قراردادی که تو سازمان لیگ ثبت نشده باشه دوزار نیرزه! قرارداد داخلی ینی کشک، میگیری که؟ :sharti:

پایان فلش بک


لودو هنوز خبر جدایی دامبلدور را هضم نکرده بود، خبر تازه به ابتدای روده کوچک رسیده بود که دوباره صدای زارپ آمد. دوباره کسی را مقابلش نمیدید پس سمت پنجره برگشت اما پشت آن هم جغدی ندید! ردایش را باز کرد و دوباره سر جایش ولو شد.

- لودو

دافنه که تازه وارد شده بود قل قل خوران از زیر میز آمده و مقابل لودو قرار گرفته بود.

- تویی؟! چی شده؟

- همین الان لینی گفت که توی فیلم گریفی بوده و توی بازی ها هافلی پس نمیتونه توی ریون بمونه و گروه جادوییشو تغییر داد! ضمنا گفت چون دیگه اینجا نیست و نمیتونه توی تمریناتمون شرکت کنه از ترنس هم رفت

- گشادو ...

ظاهرا این بار زبان روی انگلیسی تنظیم شده بود! لودو یک بار دیگر زبان را تنظیم کرد و تکرار کرد:

- برو سایه به سایه لینی رو تعقیب کن ببین کجا میره! این قضیه بوداره، یک روز مونده به مسابقات دو تا از بازیکنامونو از دست میدیم ... باید بفهمیم کی پشت این قضیه اس! شرط میبندم کار دانگه، مچشو بگیریم منوش بر باد رفته :sharti:

- نمیتونم این کارو بکنم چون لینی مرخصی گرفته و رفته تعطیلات پیش برادران وارنر

لودو فهمید کار از کار گذشته و باید دنبال بازیکن جدید باشد، با بازیکنانی که یک روز قبل مسابقات عضو تیم شوند هم نمیشود در زمین نتیجه گرفت؛ باید نتیجه را بیرون زمین رقم میزد!

- خیلی خوب! زود برو یه چرخی بزن این اطراف و با اولین نفراتی که دیدی قرارداد ببند! من یه سری کار مدیریتی دارم نمیرسم.

سپس دافنه را بلند کرد و از پنجره دفترش پرتاب کرد به محوطه هاگوارتز و رفت برای رقم زدن نتیجه ...


صحبت با همدیگه!


لودو احساس ناخوش آیندی داشت، تصور میکرد شده نسخه دوم پیوز و روح او در وجودش حلول کرده اما مجبور بود میفهمید؟! هزاران سنگ جلوی پای او انداخته بودند و باید خودش را در مقابل مشکلات ثابت میکرد! چاره ای نداشت جز این که با تکیه بر توهم توطئه و به سبک مربی تیم کوییدیچ چلسی با جنگ روانی و جو سازی به استقبال بازی ای برود که شانس اندکی برای پیروزی در آن داشت.

لودو: دوستان به نظر من مدیری که از مقامش برای منافع شخصیش در ایفا استفاده کنه وجهه سایت رو خراب میکنه و یا باید در رفتارش تجدید نظر کنه یا از سمت هاش خلع بشه و از همه بهتر اینه که اصن بلاکش کنم بره بوقیو در همین راستا باید بگم همون طور که من همون موقع پیش بینی کرده بودم و این روز ها رو میدیدم از روزی که دانگ مدیر شد پروژه نابودی تدریجی ریون شروع شد و کسی توجه نکرد و حالا دیگه ایشون به اوج وقاحت رسیده! این فلچر دزد بی همه چیز لیگ رو دست گرفته و حالا میتونید ببینید که چه آشکارا و بی مهابا داره سر تیم مارو میبره و تیم رفقای هافلیشو در بهترین شرایط قرار میده. پیش از همه چیز شما ببینید که بازی دو تا تیم محفلی که هم کیشان این آقا هستن تو استادیوم المپیکه و بازی تیم ما تو استادیوم آزادی! اون جا پر چیر لیدره اینجا پر پلیس! اونجا اول بازی پیتبول و شکیرا میان آهنگ میخونن و روی سکوها رقص سامبا برگزار میشه اینجا مراسم مذهبی داریم! عکسای سر در ورزشگاه ها رو هم که دیگه اشاره نمیکنم، دو تن از اقوام دامبلدور رو عکسشو چسبوندن اون بالا که اون همه ریش سوهان روح ما مرگخوارا باشه! اون تیم ها باید بمب انرژی و روحیه باشن و تیم ما این وعض رو داشته باشه! بعد توجه داشته باشید که داور بازی ما بازی پرسی ویزلیه که ورزشکار سفید مفید نیست ولی سفید مفید هارو دوست داره! دیگه آشکارا تر از این حق خوری؟

چند دقیقه بعد، عله: همین الان از هاست برای من ایمیل اومد و هشدار دادن که سایتتون رو پاک میکنیم، کدوم مدیر تو این تاپیک پست طولانی زده؟ پست طولانی نزنید تو این تاپیک ترافیکمون رو به فنا میده. فقط پست تک خطی!

چند ثانیه بعد، ماندانگاس: کی بود کی بود من نبودم که لودو بود لودو شرایط محیطی که هم روی شما تاثیر داره هم روی حریفتون فرقی نداره! میخوای جای داور ها رو عوض کنم؟

استرجس: سلام عشقا! من یه دو سه سالی سرم شلوغ بود لاگین نکرده بودم تو سایت دیگه از الان همه چی با منه و همه باید با من هماهنگ کنید ... چی شده الان؟ پست طولانی زدید؟ شانس آوردیم که الان سایت بسته نشده! مدیرای دست پایین دقت کنن به کارشن، مثل من به فکر سایت باشید! لیگ کوییدیچه؟ تعیین داورا به عهده ی ولتانه اون باید تصمیم بگیره. ترم هاگوارتزه؟ متوقفش کنید من از نو شروع میکنم این رسمیت نداره
پ.ن: من یه دو سه ماه دیگه کار دارم نفسا، نیستم! صبر کنید به هیچی دست نزنید تا برگردم

ولتان: استر اسم منو آورد، من الان سر کار هستم تا آخر شب میام پست میزنم یک سری توضیحات باید بدم همه در جریان باشن. تا اون موقع کسی حرکتی انجام نده وگرنه من دیگه مسئول فنی نیستم

لودو: دانگ لازم نکرده! میخوای خودت داور شی همه چیو تحت تسلط بگیری؟ میخوای من داور شم بهم انگ بی عدالتی بزنید؟ @آدرز:

لودو فهمید شلوغکاری و جنجال سازی هم کاری از پیش نخواهد برد، علی الخصوص در صحبت با هم دیگه!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۲:۳۴:۳۰
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۲:۳۷:۰۸
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۲:۴۷:۱۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۲:۴۸:۳۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۲ ۲:۵۹:۰۰

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#3

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
پاپیون سیاه

Vs

ترنسیلوانیا

پست اول


عرق سردی روی پیشانی بلند تونده نشسته بود؛ حس می کرد، قلبش به قفسه ی سینه اش مشت می زند. جلوتر از بقیه ی بازیکنان تیمش ایستاده بود. دلش نمی خواست به پشت سرش نگاه کند، دیگر بازیکنان تیم، نباید ترس را در چهره اش می دیدند؛ نباید قبل از شروع بازی، بازی را می باختند. لحظه ای چهره ی لودو را دید، آن لبخند تمسخری که روی صورتش پهن شده بود، پاپا را نگران تر از قبل می کرد. لودو خوب می دانست که رقیبش ترسیده، پس سعی کرد تیر پایانی را اول بزند.

- حسن خیلی سریع اسنیچ رو نگیریا، بذار یکم خودمون رو گرم کنیم.

بعد صدای خنده ی منزجر کننده ی لودو تمام راهرو را پر کرد؛ صدای خنده اش شبیه صدای کشیده شدن ناخن روی شیشه ی اعصاب پاپاتونده بود. لودو یک بار او را شکست داده بود، شاید اصلی ترین هدفش از شرکت در این مسابقات شکست لودو باشد. لودو، مردی که معشوقه ی پاپا را از او ربود؛ این شاید نفرت عمیق تونده را از لودو توجیه کند.

کلاوس، جستجوگر تیم پاپیون سیاه، سرش را پایین انداخته بود،؛ اضطراب تمام وجودش را در برگرفته بود. عینکش را کمی به بالا هل داد. کلاوس باید پاسخ اعتماد پاپا را می داد، او باید اسنیچ را شکار می کرد. نفس عمیقی کشید. به چهره ی هم تیمی هایش نگاه کرد. پروفسور تافتی که دقیقا پشت سرش بود، لبخند بزرگی روی لب داشت. نگران به نظر نمی آمد، انگار تافتی هرگز نگران نمی شد. کلاوس با خودش گفت که خدا را شکر حداقل یک نفر در تیم ما نگران نیست. ویکتور و ویرویدیان هم با هم صحبت می کردند، انگار هنوز داشتند سر همان روش حمله بحث می کردند. هر از چند گاهی یکی اخم هایش را در هم می کشید یا سری به نشانه ی تایید برای دیگری تکان می داد. چه بحث طولانی شده بود. توجه اش به مرلین جلب شد، چماق را به سختی می توانست بلند کند، اصرار تونده را برای همراهی مرلین در تیم درک نمی کرد؛ یعنی این پیرمرد چه کمکی می توانست به تیم بکند. در انتهای صف نه چندان طولانی هم تیم هایش باری ایستاده بود، کسی که همه از او مطمئن بودند اما خودش زیاد مطمئن به نظر نمی رسید. اضطراب در چشم هایش موج می زد.

کلاوس برگشت و به مقابل نگاه کرد، نمی توانست چهره ی تونده را ببیند. از میان دروازه ی بزرگ که آرام آرام باز می شد، پرتو های طلایی رنگ نور به درون راهرو هجوم آورده اند. ورزشگاه پر از جمعیت بود. چمن سبز رنگ ورزشگاه زیر نور آفتاب می درخشید. هیاهوی مردم اضطراب بازیکنان تیم پاپیون سیاه را بیشتر می کرد. پاپاتونده دوباره اتفاقات چند روز گذشته را از نظر گذراند.

فلش بک

پاپا به اعلامیه خیره شده بود. پرواز، رویای کودکیش بود. گاهی در خواب می دید که به آسمان بلند شده و کنار ماه در حال پرواز است. زمانی که با کوییدیچ آشنا شد، دیگر سنی از او گذشته بود؛ دیگر دنبال رویا هایش نبود، اما حالا ... این یک فرصت بود؛ فرصتی برای محقق کردن رویای کودکی! چنین فرصتی شاید دیگر هرگز به سراغش نمی آمد اما چه کسی حاضر بود، در رویایش شریک شود و در کنار او پرواز کند؟

با خود فکر کرد که این تنها رویای خامی بوده، هرگز هم به حقیقت نخواهد پیوست. او را چه به پرواز؟! از جلوی اعلامیه راهش را به سمت تالار هافلپاف پی گرفت. سرش را پایین انداخته بود و کاشی های سالن را می شمرد، پچ پچ های اطرافش را هم می شینید؛ همه آن روز درباره ی کوییدیچ صحبت می کردند. انگار تب کوییدیچ همه را گرفته بود.

- دافنه رو هم میارم، آماندا هم هست. بیا دیگه لینی!

صدا را می شناخت، همان صدای بم نفرت انگیز! خوب به خاطرش می آورد، زمانی را که قهقهه می زد و می گفت: «تو باختی کوچولو! تو باختی! نباید با لودو بگمن در می افتادی.» آن روز می دانست که لودو هرگز عاشق آن دختر نبوده، تنها خواسته بود او را از داشتنش محروم کند.

- لعنت به او! لعنت به هر چی دختره!

این رو زیر لب زمزمه کرد. لودو همچنان داشت با لینی چانه می زد. لینی هم انگار قصد نداشت با او کنار بیاید. صدایشان داشت دور می شد، فقط پاپا این جمله را به وضوح شنید:
- ما با تو قهرمان می شیم، همینطوری که من می خوام.

لودو این جمله را گفته بود. طوری آن را ادا کرد که امید و آرزو در آن موج می زد. پاپا برای لحظه ای به فکر فرو رفت. برایش چه چیزی می توانست لذت بخش تر از نابود کردن آرزوی لودو باشد؟ لودویی که تمام دنیایش را از او گرفته بود. گام هایش را محکم تر برداشت. باید کسانی را پیدا می کرد. باید لودو را می برد. باید انتقام می گرفت، باید تلافی می کرد!

زمان حال

همه ی بازیکنان به هوا بلند شده بودند. پاپاتونده به سختی تعادل خودش را روی جارو حفظ کرده بود اما از شوق پرواز قلبش به تپش افتاده بود. داور مسابقه توپ ها را آزاد کرد. اسنیچ طلایی در هوا به سرعت می رفت. کلاوس هر چه چشم هایش را ریز می کرد، چیزی نمی دید. زیر لب با خودش زمزمه کرد.

- من به خاطر اعتمادی که پاپا بهم کرد، باید اسنیچو بگیرم. من باید بگیرمش!

لودو نزدیک دروازه اشان ایستاده بود و چماق را به کف دستش می کوبید، بعد بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
- حسن اسنیچ رو خیلی سریع نگیر! بذار واسه بعد، بذار یکم تمرین کنیم. این بابا کوره! عمرا نمی تونه اسنیچ رو ببینه. خیالت تخت!

بعد قهقهه ای بلند زد. چندمین بار بود که این کار را تکرار می کند. صدای خنده اش پاپا را عصبی می کرد؛ لودو هم همین قصد را داشت. پاپا با خودش گفت:«کاش جلوتر بیاد تا با همین چماق دندوناش بریزم تو حلقش!» با دست چماق را بیشتر فشرد. حواسش کاملا به لودو و خنده اش متمرکز شده بود، طوری که متوجه بلاجری که از کنارش رد گذشت، نشد. بلاجر با سرعت زیادی به بدن باری خورد، دست های باری از جارو جدا شد و کمی به سمت پایین سقوط کرد. در همین زمان دافنه گرین گراس کوافل را درون دروازه جای داد.

- ده امتیاز برای ترنسیلوانیا!

صدای گزارشگر مثل آب سردی بود که روی پاپا ریخته باشند. خوب می دانست که خودش مقصر است. ترس وجودش را فراگرفت. اگر دوباره می باخت چه؟ هیچوقت به این فکر نکرده زمانی که داشت، تیم را جمع می کرد، فقط به برد فکر می کرد، فقط برد! انگار که باخت امکان پذیر نباشد.

فلش بک

پاپا با عجله در تالار را باز کرد. تافتی به دیوار تکیه داده بود و به تابلو ها نگاه می کرد. خیلی از وقتش را صرف تماشای تابلو ها می کرد. این عدم نگرانی او و آرامش همیشگیش بود که باعث دوستی عمیق و چندین ساله اش با پاپا شده بود، هر چه پاپا عصبی و عجول بود، او آرام و صبور از کنار مشکلات می گذشت؛ انگار که اصلا مشکلی وجود نداشته باشد. او انتخاب فوق العاده ای بود، مخصوصا برای خط حمله!

- هی چطوری رفیق قدیمی، یادی از ما نمی کنی!

تافتی نگاهش را از تابلو به سمت پاپا چرخاند. لبخند پهنی روی لب هایش ظاهر شده بود. پاپا به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. زمانی که یدیگر را رها کردند، پاپا کتش را مرتب کرد، تافتی هم دستش در مو هیاش برد و تابی به آنها داد. بعد با همان لبخند پرسید:
- چی شده پاپا؟ تو بی دلیل سراغ من نمیای؟

پاپا خندید. مثل همیشه دستش برای تافتی رو شده بود. نمی توانست چیزی را از او مخفی کند. تافتی خیلی خوب می شناختش. سرش را چرخاند و به تابلویی که تافتی به آن خیره شده بود، نگاه کرد. یک قاب خالی بدون هیچ تصویری!

- تو دو ساعته داری به این قاب خالی نگاه می کنی؟!
- اول تو جواب منو بده، بعد من جوابت رو می دم.

پاپا سری تکان داد و بعد دوباره به سمت تافتی برگشت، لبخندش هنوز همان جا روی صورتش بود. کمتر زمانی را به خاطر می آورد که تافتی ناراحت یا نگران باشد. این به پاپا انرژی می داد. بالاخره تصمیم گرفت، حرفش را سریعتر بگوید و کار را تمام کند.

- می خوام یه تیم کوییدیچ تشکیل بدم. می خوام رویای بچگی هام که پروازه رو به حقیقت تبدیل کنم.
- خب چرا یه جارو نمی خری؟ اینطوری می تونی پرواز کنی. نیازی هم به تشکیل تیم کوییدیچ نیست. مگر اینکه چیز دیگه ای در کار باشه، هست؟

تافتی در چشم های پاپا می خواند که چیزی را مخفی می کند. پاپا انگشت هایش را در هم گره زد؛ هر وقت نگران می شد، این کار را می کرد، به او آرامش می داد. از خود پرسید که آیا باید ماجرا را برای تافتی توضیح دهد؟ آیا این کار کمکی می کرد یا تنها باعث می شد زخم های قدیمی سر باز کنند؟ نمی دانست ولی به کمک تافتی احتیاج داشت. پس گفت:
- چیز دیگه ای هم هست. باید یک نفر رو شکست بدم. باید رویاش رو نابود کنم. باید ...

تافتی حرفش را قطع کرد و گفت:
- بعید می دونم همچین آدمی باشی.
- نه زمانی که کسی رویام رو ازم گرفته باشه!

پاپا احساس کرد که اشک های بی اختیار به چشم هایش هجوم آورده اند. نمی توانست جلویشان را بگیرد اما کسی نباید اشک هایش را می دید. به تافتی پشت کرد، اشک ها آرام روی گونه هایش لغزیدند. کاش هرگز قسم نمی خورد، کاش زبانش لال می شد! کاش اینقدر مغرور نبود.
- بهت کمک می کنم! من و دو تا از دوستام، پروفسور ویکتور و پروفسور ویرویدیان! خط حمله ی تیمت با ما. بعید می دونم هیچ تیمی این همه پروفسور به خودش دیده باشه!

از حرف تافتی خنده اش گرفت. دیگر چیزی نگفت. فقط به سمت تالار رفت تا باری را پیدا کند. او دروازه بان خوبی بود. باید او را پیدا می کرد.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۴:۲۶:۲۸
ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۷:۱۲:۴۱


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#2

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
هفته اول مسابقات لیگ کوییدیچ


پاپیون سیاه - ترنسیلوانیا

زمان: از ساعت 00:01 روز 7 مرداد ماه - 23:59 روز 11 مرداد ماه

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.



استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#1

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
استادیوم آزادی یک ورزشگاه بی طرف برای برگزاری مسابقات کوییدیچه.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.