هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
#36

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
مرگخواران با ترس و لرز، "آوادا زنان" در جنگل ممنوع پیش رفتند. مرگخواران پیش رفتند. مرگخواران بسیار پیش رفتند. مرگخواران خیلی خیلی پیش رفتند. مرگخواران بسیار "پیش رفت" کننده بودند!

یکی از مرگخواران گفت:
-کسی ایده ای نداره که چطور سنگ رو پیدا کنیم؟
مرگخواران فکر کردند، بسیار هم فکر کردند، حتی در افکارشان غرق شدند. اما بعد به یاد آوردند که شنا بلد نیستند بنابراین از فکر بیرون آمد. اما به هیچ نتیجه ای نرسیدند.
-واقعا هیچ کس ایده ای نداره؟!
-معجون "پیدا کردن سنگ زندگی مجدد" بدم؟
-

البته نباید زیاد به مرگخواران سخت گرفت. آنها در تمام طول عمرشان از یک عدد "لرد دماغ قشنگ " پیروی می کردند و هر دستوری که می شنیدند، بی چون و چرا اطاعت می کردند. بنابراین، طبیعی بود که بدون ارباب شان نتوانند کاری کنند. البته اگر ارباب شما هم فردی کچل، بی دماغ و چشمانی سرخ داشته باشد و از چوبدستی اش تنها دو ورد"کروشیو" و "آواداکداورا" خارج شود؛ قطعا به این حالت " " درخواهید آمد!

چیزی توجه مرگخواران را جلب کرد. به نظر می رسید که صدایی شبیه به برخورد سم اسب به زمین، از هرسو می آید. طولی نکشید که مرگخواران دریافتند از هرسو توسط سانتور ها محاصره شده اند.

یکی از سانتور ها که موهایی بور و چهره بسیار خشنی داشت جلوتر آمد وگفت:
-انسان های پست فطرت! به چه جرئتی به قلمرو ما پا گذاشتین؟
-الان نشونت میدم موجود حقیر و بی ارزش! کروشی...

شترق! یکی از سانتورها با شلاقش چوب دستی بلاتریکس را گرفت و او را نقش بر زمین کرد.

سانتور اولی گفت:
-شما انسان ها به چه جرئتی پا به قلمروی ما گذاشتین؟

مرگخواران به یکدیگر و سانتور ها نگاهی انداختند؛ ظاهرا نمی توانستند از این مانع عبور کنند!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ سه شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
#35

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
مرگخواران با ینکه مغزشان نمیکشید ولی در حد خود به فکر فرو رفتند.یکی از مرگخواران سوتی زد و گفت:
- اصلا مگه جادو میتونه آدم هارو زنده کنه؟!
- باید بتونه :vay:
مرگخواری دیگر گفت:
- پس فقط سنگ زندگی مجدد میمونه
- هنر کردی اینو که خودمون میدونستیم
سپس رویش را به وینکی کرد و زیرلب گفت:
- جن های خونگی به درد این کار نمیخورند یا یه بنی بشر دیگه یا... خودمون :worry:
مرگخوران با شنیدن کلمه"خودمون" رعشه ای رفتند (یکی از اعضا هم نزدیک بود قش کند ولی به آن مرحله نرسید )
- اگه نتونیم بیرمیش...
- پس بریم جنگل ممنوع
.....
مرگخوران پس از ظاهر شدن دیدند در هوا معلق و گیر افتاده اند.
- حتما واسه سپر محافظتی هاگوارتزه
پس از پایین آمدن و فرو رفتن در جنگل (الته تنها یک سانتی متر)وضعیت مرگخواران به شرح زیر بود:
-
-
-
-
مرگخوران که فهمیدند چاره ای ندارند به جنگل ممنوع ممنوعه ممنوع پای گذاشتند (جمله بندی رو!)
هرچه جاو تر میرفتند جنگل تاریک تر فرورفته تر و مرموز تر میشد و مرگخواران کند تر وحشت زده تر حساس تر میشدند به قدری که وقتی پایشان روی یکی از چوب های روی زمین میرفت و میشکست چوبدستی اشان را درمی آوردند و نعره میزدند:
- آواداکداورا!


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۱:۱۴
ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۱:۴۶
ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۴ ۱۳:۱۲:۰۶



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
#34

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
-خب حالا چی کار کنیم؟
-سنگ زندگی مجدد؟!
-یعنی باید بریم هاگوارتز؟
-سنگ زندگی مجدد؟!
-اگه ارباب بفهمن...
-سنگ زندگی مجدد؟!
-وقت نداریم!
-سنگ زندگی مجدد؟!
-بس کن دیگه توأم!
-
مرگخواران سردرگم بودند، آنها نمی دانستند باید چه کار کنند، قطعا تا چند ساعت دیگر لرد سیاه از آنها پاسخ میخواست. باید حلالیت تک تک ارواح را می گرفتند و هنوز نتوانسته بودند از یک روح حلالیت بگیرند.

-من میگم اول بیاین روح ساحره ها رو احضار کنیم، بعد به یه فکری به حال تام ریدل می کنیم!
-درسته.
-اصلا اگه ساحرهه با کمالات بود خودم ازش حلالیت می گیرم!
-معجون حلالیت گرفتن از روح بدم؟


جمعیت مرگخوار در سکوت فرو رفت تا راه حلی برای این مشکل پیدا کند.
فرصت کافی برای رفتن به جنگل نبود. بالاخره اسنیپ سکوت را شکست:

-وینکی! تو باید بری هاگوارتز! میری به جنگل ممنوعه، سنگ رو برمی داری و سریع برمی گردی اینجا! فهمیدی؟!

-وینکی فقط از دستورات ارباب پیروی کرد، وینکی به چیزی دست نزد که کله زخمی به اون دست زد! وینکی جن خانگی خوب! :no:


-

و مرگخواران همچنان نمی دانستند چاره چیست!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
#33

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
تام ریدل لبخندی شرورانه زد و به جمع مرگخوارانی که از گچ سفیدتر شده بودند نگاه کرد. یعنی آن ها هرکاری میکردند؟ او نباید این فرصت را از دست میداد.
- خب... بذارین ببینم... هرکاری؟

و سپس از بالای سر همگان عبور کرد و ترس مرگخواران را چند برابر کرد.

- آره آره! فقط جون مادرت ولمون کن.
- جون مادر منو... عه اونم که مرده... مامان!

روح به یاد مادرش افتاد. روح خرد شد. روح ناراحت شد. روح افسرگی گرفت. اما حالا روح دلتنگ مادر خرد شده‌ی ناراحت افسرده که بالاخره فهمید که باید چه درخواستی کند گفت:
- شما... باید... منو مادرمو... زنده کنین!

مرگخواران:

- ولی ای پدر ارباب تاریکی! ما چگونه این کار را انجام بدیم؟

تام ریدل روح دوباره چرخی زد و به سیبل که این حرف را زده بود و مرگخوارانی که از بس همدیگر را فشرده بودند سرخ شده بودند نگاهی انداخت و گفت:
- به من چه. مشکل خودتونه. تا پسر من باشه و باباشو نکشه. خب دیگه من داف های بهشتی منتظرمم.

روح محو شد و دوباره مرگخوراران را با سکوت تنها گذاشت. انگار به این آسانی ها هم نبود.

- چیکار کنیم؟
- بدبخت شدیم که.
- ای ددم.
- الان مگه بلدیم کسی رو زنده کنیم؟
- خب باید بکنیم.

چیزی نگذشت که سکوت تبدیل به همهمه شد و مرگخواران هرکدوم یک چیز میگفتند تا این که ابری بالای سر آریانا شکل گرفت و در آن فیلمی پخش شد.

- این که هری پاتر و یادگاران مرگ خودمونه.

آریانا اشاره به فیلم کرد و گفت:
- آفرین یادگاران مرگ! چیزی یادتون نمی اندازه؟ سنگ رستاخیز؟ دیدین من چقدر باهوشم!

در همین لحظه صحنه پخش شد که هری سنگ رستاخیز را در میان چمن های جنگل رها میکند. مرگخواران نگاهی به هم انداختند انگار باید به جنگل ممنوعه میرفتند!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۳:۲۹ شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۴
#32

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
باد ناله ها و سوزهایِ شبانه ی خود را از هر گوشه و کناری ، به درون اتاق می دمید.تاریکی از حکمرانی نه چند پایدار خود لذت می برد و به جز صدای باد ، سکوت نیز در سمت دیگرِ تاریکی همچون شوالیه ای می تاخت.اما هرچه که می گذشت باد خشمگین تر می شد.گویی اندوهان گذشته را بیشتر به یاد می آورد! با خشمگین شدن باد ، پنجره هم همراه با بالهای مخملی و نیلوفری رنگ ـش ، فرصت را مناسب دید و شروع به خروشیدن کرد!
- ای پدرِ ارباب تاریکی! اکنون تورا به عنوان اولین کشته شده ، فرا می خوانم تا آنچه می طلبی را برایت اجابت کنم.اکنون وقت آمرزیدن است ..

این جملات درحالی از زبان سبیل تریلانی جاری می شدند که تمام مرگخواران حاضر در دور میز ، دست یکدیگر را محکم فشرده بودند و حتی بعضا از ترس ، آب دهانشان را با تمام قدرت ، قورت می دادند! طبق خواسته ی سبیل ، همگی چشمانشان را بسته بودند و عینا بعد از او ، جملاتش را تکرار می کردند.
- برای بار دوم عرض می کنم! ای پدرِ ارباب تاریکی! اکنون تورا به عنوان اولین کشته شده ، فرا می خو ...

اما هنوز این جمله را برای بار دوم تمام نکرده بود که صدای مهیب و ترسناکی از پشت همگی شــان عبور کرد.با اینکه چشمانشان را بسته بودند اما می توانستند حدس بزنند که تنها ممکن است یک روح با این سرعت ، از پشت همگی ـشان عبور کند.ترسشان دوچندان شد!
- یــــــــوهـــــــــــو! همتونو خواهم خورد! خب بگذریم از این مقدمات دیگه .. چیکارم داشتید نصفه شبی؟ اون دنیا هم راحت ـمون نمی ذارید؟
- ای تام ریدل ضغیر! خب تام ریدل کبیر که به راستی پسرتونه ... شما زمانی که زنده بودید ، جز عیاشی هیچکاری نکردید.البته توهین نباشه ها ، این نظر شخصیمه!
- حیف که روحم سیبیل خان! خب بنال دیگه ... داف های بهشتی اون بالا منتظرم هستن.
- ما ماموریت داریم که از شما و بقیه کسایی که به دست پسرتون کشته شدن ، حلالیت بطلبیم! حالا که دستت از دنیا کوتاهه .. کاری هست که بتونیم برات انجام بدیم ؟!

و بدین گونه ، بقیه ی ماجرا به نفر بعدی سپرده میشه!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۴ ۵:۱۳:۲۵



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱:۰۷ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴
#31

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت می خواهد تکه های روحش را بهم وصل کند. وی برای این کار نیاز دارد که از اشخاصی که کشته حلالیت بطلبد.برای این کار مرگخواران به این فکر می افتند که از هاگوارتز سبیل تریلانی را آورده تا ارواح کشته شدنگان را احضار کند!

___________________________________________


_خب تریلانی...روح رو احضار کن!
_خالی خالی؟!
_مگه...لعنت مرلین بر کله زخمی!
_خب منظورم اینه همینجوری نمیشه که روح احضار کرد...کلی کار باید انجام بدیم!
_باشه...باشه...هر کاری بگی انجام میدیم...فقط سریع...زیاد وقت نداریم!
_اول من رو آزاد کنین از این صندلی که بهش منو بستین..منم مرگخوارم ناسلامتی...بعد یه میز بیارین،چنتا صندلی،یه نعلبکی و چنتا خورده چیز دیگه که لیستش رو مینویسم،تهیه کنید!

چند دقیقه بعد!

مرگخواران با تعجب به تریلانی که بر روی صندلی ،کنار یک میز گرد نشسته بود،نگاه میکردند...
_خب...چرا بروبر منو نگاه میکنید؟!بایین بشنید روی این صندلیا!
_که چی بشه؟!
_که احضار روح کنیم...فیلم ندیدن؟!اینجوری میشنن دور یه میز احضار روح میکنن!
_رودولف...رودولف...چته حمله میبری سمت میز؟!اون ساحره های تو عکس،تو عکسن...واقعیت ندارن که!
_تو عکس باشن...ساحره های تو عکس مگه دل ندارن...اگه احضار روح به این باکمالاتیه،من میرم احضار روح میکنم!
_افرین رودولف...بقیه هم چرا منتظرن...بیان بشینن،کلی کار داریم!

مرگخواران همگی با تردید دور میز نشستند...آنها مرگخوار بودند...ترسناک بودند...یعنی دیگران باید از آنها میترسیدند...ولی هم اکنون این آنها ترسیده بودند.شاید تاریک بودن آسمان،رعد و برق و باران بیرون،سکوت عجیب آن دقایق،بر ترس آنها افزوده بود!
_خیلی خوب...همه دستاشون رو بذارن رو میز...میخوام ببینم اگه روحی اینجا هست،احضارش کنم...آماده این؟!نترسیدین که؟!
_معلومه نه!
_کی؟!
_ما؟!
_ترس؟!
-ما که نمیترسیم!
_هپچه!
_اَاَاًاَاَاَاَ!
_ددم وای!:worry:
_یا امامزاده ژوزف بردفورد!
_مامان!
_چی شده؟!
_هیچی...هیچی...یکی عطسه کرد...که نمیترسین؟!ها؟!آرسینوس،تو مگه شلوارت سفید نبود؟!چرا قه...
_چیزه...تاریکیه،این رنگی نشون داده میشه...مهم نیست...ادامه بده سبیل!
_باشه...شروع میکنم!




پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴
#30

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
وینکی پووفی کرد و غیب شد، چند ثانیه بعد با صدای پووفی دیگر ظاهر شد.

-وینکی ایلین رو پیدا نکرد. وینکی از کابل تا لندن را گشت اما ایلین نبود که نبود. وینکی جن گشتنده ی خووب؟

مرگخواران به اندازه ی کافی وقت را تلف کرده بودند چند ساعت دیگر افتاب طلوع میکرد و لرد از خواب بیدار میشد پس باید بیخیال وینکی و مرگخواران جا مانده در هاگوارتز میشدند و خودشان فکری میکردند.

-چیکار کنیم حالا؟
این صدای آرسینوس بود که با ناامیدی به دنبال راه چاره ای بود تا میلیون ها ارواح را پیدا کند و کاری کند که لرد را حلال کنند.

-
-نه هکتور از معجون استفاده نمیکنیم. دیگه کسی نظری نداره؟

در همین وضعیت بودند که که درب خانه ی ریدل با صدای جیییییر بلندی باز شد. همه ی سر ها برای اینکه ببینند چه کسی وارد شده به سمت در برگشت. اما کسی وارد نشده بود بلکه تریلانی بود که اماده ی فرار میشد. تریلانی به پشت سر خود نگاه کرد و جمعیت مرگخواران را دید که با صورت های سرد وبی روحشان به او زل زده اند.

مرگخواران به تریلانی:
تریلانی به مرگخواران:

اما حالا وقت چشم تو چشم کردن نبود تریلانی خودش را به بیرون در پرت کرد و در چاله ی گِل فرود امد با زحمت بلند شد و به راه خود ادامه داد. دو پا داشت سه پای دیگر هم قرض گرفت و شروع به دویدن کرد. مرگخواران هم تا الان تو حیاط امده بودند و با تعجب به مجسمه ی گلی که با پنچ پا داشت به طرز مضحکی از انان دور میشد خیره شدند.

-وینکی بگیرش.

وینکی با سرعت هر چه تمام تر به سمت تریلانی دوید. چند ثانیه بعد تمام مرگخواران در خانه بودند. تریلانی هم به صورت واژگون از صندلی چوبی که به لوستر بسته شده بود اویزان بود.



ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۶ ۱۵:۳۵:۱۱

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱:۳۹ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#29

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ملت به یکدیگر نگاه کردند و دقیقا نمیدانستند الان از گوربابای چه کسی معجون راستی بکشند بیرون.

اما ارسینوس با در نظر گرفتن قانون:هرکسی پیشنهادی میدهد باید خودش جورش را بکشد، که معلوم نبود دقیقا توسط ارباب تصویب شده است یا نه یا به طور کلی چنین قانونی وجود دارد یا نه،روبه ورونیکا کرده و گفت:
یک بطری معجون راستی لطفا!

ـ هوم؟

ـ مگه خودت پیشنهاد ندادی؟

ـ خب اره ولی...

ـ

ورونیکا یک چیز را به خاطر اورد و حسرت خورد.انقدر حسرت خورد که شور حسرت خوردن در اورده شد و ملت شاکی به وزیر شکایت کردند اما از انجایی که وزیر همانجا حضور داشت،ملت ترجیح دادند فقط به افق توجه کنند یا سوت بزنند.

تنها بطری معجون راستی در دست ایلین بود و ورونیکا هم پاک فراموش کرده بود که قرار است چنین پیشنهادی بدهد و معجون را از او تحویل نگرفته بود.

ساخت معجون راستی هم تا چند هفته به طول می انجامید و از انجایی که انها می بایستی تا غروب افتاب فردا از همه مرده ها حلالیت میطلبیدند،این وقت را نداشتند.

ورونیکا در حالی که رنگ صورتش کمی به گلگونی رنگ شنلش شده بود نوک انگشتش را به مانند افکت خجالت روی میز فشار داد و چرخاند و گفت:
معجون راستی...راستش...دست ایلینه!

ـ چی؟

کل ملت حاظر در جمع:
چـــــــی؟

ارسینوس در حالی که دست خود را بر قسمت پیشانی نقاب خود میکوبید گفت:
الان ایلین کجاست؟

ـ اخرین بار اون...

ملت همه در انتظار جواب ورونیکا بودند.ملت مشوش بودند و عصبانی...خب شاید عصبانی نبودند!از آنجایی که عصبانیت های پرشور ملت مرگخوار سر انجام به یک دوئل همگانی مبدل میشد،انها وقت نداشتند عصبانی شوند.
فقط آنها بدشان می امد منتظر بمانند،درواقع ملت از خیلی چیز ها بدشان می امد اما این یکی واقعا آزار دهنده بود.

ـ بگو دیگه مادر سیریوسی!

قابل توجه بود که هکتور در عین بی صبری و تشویش،ویبره خود را نیز حفظ کرده بود.شاید هم از او بعید نبود.
نا سلامتی او سالها بود که معجون ساز ارباب بود.
بلاخره آپشن ها پیشرفت میابند دیگر.

ورونیکا پس از مشاهده یک دیالوگ دو شکلکه از هکتور،برای آنکه باپدیده های دیگری نیز مواجه نشود سر انجام پاسخ داد:

نمیدونم!

ملت:
ارسینوس:

ـ یعنی چی که میگی نمیدونم؟الان ما از کجا بیاریم معجون راستی؟!

ـ خب به من چه!وقتی خودتون تو رول ها گمش میکنید و آخرین بار معلوم نشد دقیقا کجاست من از کجا بدونم کجاست؟؟اصن مگه تو پسرش نیستی؟خودت باید بدونی مادرت کجاست! عااااااااااااااا!

ـ

ـ اصلا خودتون پیداش کنید!من فقط وظیفه داشتم پیام ارباب رو برسونم!

ورونیکا فوتی به اره اش کرد و خواست آپارات کند که در همین حین از آنجایی که ارباب در همه جا ناظر بر اعمال مرگخوارانش بود،یک کروشیوی بزرگی همچو شهاب سنگ از ناکجا آباد پیدا شد و به ورو برخورد نموده و او را نقش زمین نمود.

بدین ترتیب ورونیکا فهمید که ارباب افزایش ماموریت عرض نمودند.چرا که یکی از قوانین مرگخواریت ان بود که: کار را که کرد؟ انکه تمام کرد!

شاید هم نبود اما در هرصورت نویسنده خواست ضرب المثلی آموزنده عرض بنماید باشد که اطلاعات عمومی ملت مرگخوار افزایش یابد.

پس،پس از چندی قل خوردن روی زمین از فرط کروشیو،برخواسته و به ارسینوس با حالت لبخندی چنین خیره گشت.

ـ الان ما چیکار کنیم؟

ـ منظورت چیه آملیا؟

ـ معجون احضار ایلین بدم؟

ـ وینکی جن خوب تنها کسی بود که تونست در هاگوارتز بهتر از همه آپارات کرد.وینکی رفت ایلین رو پیدا کرد؟

ارسینوس نگاه عاقل اندر سفیهی به ملت و سپس به ساعتی که معلوم نبود دقیقا کجا بود انداخت و سپس گفت:
یکی ایلینو بیاره اینجا!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴
#28

بارون خون آلودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۶:۱۵ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
-هیچکس داوطلب نمیشه؟
-چراخودت امتحان نمیکنی؟
هکتوربه حالت پوکرفیس درامد,کمی اندیشید...چراهروقت به کسی پیشنهادمیدادمعجونش راامتحان کنداین پیشنهادرابه خودش میدادند؟
صدایی که امدباعث شدتاهکتورکمی ازاندیشه هایش خارج شودوازحالت پوکرفیس به حالت همیشگی اش برگردد,اصولا هکتورادم بی خیالی بود.
-صدای چی بود؟
صدامربوط به پاقی بودکه امدن وینکی به همراه یک عددپروفسورتریلانی راخبرمیداد.وینکی به محض فرودشروع کردبه پرحرفی مثل همیشه:
-وینکی جن خووب بود.وینکی باپروفسوربه اینجا اومد.وینکی حتی ریش پشمکی راهم دورزد.وینکی...
-بس کن.پس بقیه کجان؟
-وینکی جواب ریگولوس رونمیده.وینکی جن خووب بود.
-سوروس,دقت کن ببین نمی خوای به خاطرنافرمانی وینکی ازگریفندورامتیازکم کنی؟
-نه ارسینوس فعلا می خوام بدونم بقیه که همراه وینکی رفتن چرابرنگشتن؟
آملیا:افرین وینکی خوبه که توبه ریگولوس اهمیتی نمیدی.
-من به توهم اهمیت نمیدم.وینکی جن خووب بود.
-وینکی!زودترجواب بده.
-من به بلاک شدن هم اهمیت نمیدم.وینکی جن خووب بود.
-همش تقصیرتوی اسبه بااین نقشت!
-بازگفتی اسب؟
-
-
-عاااااااااااااااا.بس میکنید یاارتون کنم؟
سوروس باتعجب به پریدن ورونیکابه وسط سوژه نگاه میکرد.سوروس ازغیبت ورونیکا,ازاینکه نظارت برتالاربه علت غیبت اوفقط برای او مانده بودعصبی شد.سوروس قصدداشت ازگروه ورونیکاامتیازکم کنه که یادش افتادکه ورونیکاازاسلیترین است برای همین گفت:
-ورونیکا!این مدت کجابودی؟
-الان وقت این حرفانیست.من دستورلردرو دریافت کردم.الان وینکی اینجاس به نظرمیادتوهاگوارتزاتفاقاتی افتاده که بایدسریع تربفهمیم چی بوده وچرا وینکی به این روزافتاده.وبعدازنگاه کوتاهی به سیبل تریلانی گفت:
-پروفسورهم بیهوشه.راستی سوروس به نظرت ازمحلول راستی استفاده کنیم تاثیرمیذاره؟
سوروس بعدازمدتهای دراز ازروی خوشی لبخندی کوچولوزدوازکمک ورونیکاازنوع رولی بهره برد.
-بله ورونیکا,فکرخوبیه.همین کارومیکنیم.


درودبرجادوی سیاه..

فقط ارباب..

فقط اسلیترین..

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#27

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
سوروس با نگرانی قدم می زد، آرسینوس گوشه ای نشسته بود، آمیلیا مشغول بازی با مو هایش بود و هرازگاهی نگاهی خشمگینانه به ریگولوس می انداخت.
اتاق کاملا در سکوت فرو رفته بود که ناگهان اسنیپ فریاد زد:

-بیست امتیاز از گریفدور کم میشه، با این نقشه های تسترال مانندتون!

مانند همیشه، اولین کسی که واکنش نشان داد آرسینوس بود، بلافاصله از جایش برخاست و گفت:

-چرا اسنیپ؟ آخه مگه کجای نقشه ایراد داشت؟!

اسنیپ مو های چرب و روغن زده اش را از روی صورتش کنار زد و گفت
-مشکل؟! برو چند پست پایین تر تا بفهمی!

آرسینوس به چند پست پایین تر رفت و دید که چگونه مرگخواران به همراه وینکی در هاگوارتز ظاهر شدند و تریلانی را دستگیر کردند.
آرسینوس به پست فعلی بازگشت و گفت:

-خوب این چه مشکلی داشت؟!

اسنیپ پاسخ داد:

-اوه...هیچی!...فقط باید بگم که هاگوارتز ضد آپاراته!...چون این موضوع نمی دونستی بیست امتیاز از گریفندور کم میشه، چون این نقشه یکی از اعضای گریفندور بوده، سی امتیاز دوباره از گریفندور کم میشه!

برخلاف انتظار همه آرسینوس این بار لبخند زد!
سنیپ پرسید:
-چرا می خندی؟

-هیچی...داشتم به این فکر می کردم که نویسنده این پست هیچی به ذهنش نمیرسه، الکی سوژه رو برده سمت امتیاز کم کردن!

اسنیپ هم لبخند زد و گفت:
-نویسنده این پست توی کدوم گروهه؟

آرسینوس گفت:
-یک خون آشام تازه وارده که توی گریفندوره.

-پس ده امتیاز چون خون آشامه و بیست امتیاز چون سوژه اینجا رو خراب کرد، از گریفندور کم میشه!

آرسینوس برای چند لحظه نقابش را رداشت و با دست محکم به پیشانی اش زد. سپس نقاب را روی صورتش گذاشت و به خود یادآوری کردکه حتما خون آشام مذکور را بلاک کند.

آمیلیا پرسید:
-دیر نکردن؟!...مگه وینکی نگفت چون جنه می تونه خیلی راحت به هاگوارتز آپارات کنه؟!

ریگولوس گفت:
-من چه می دونم!...این نقشه خودت بود اسب!

_به من گفتی اسب؟!

-
-

آرسینوس فریاد زد:
-اسب...چیز...آمیلیا...ریگولوس...بس کنید!

ناگهان اسنیپ گفت:
-ده امتیاز از گریف کم میشه چون آمیلیا دعوا رو شروع کرد، مجموع تمام امتیاز های کم شده در این پست، به اسلیترین اضافه میشه چون ریگولوس به خوبی دفاع کرد!

اسنیپ:
آمیلیا:
ریگولوس:
آرسینوس:
هکتور:

-صبر کنین ببینم!...هکتور کی پرید وسط سوژه؟!

هکتور پاسخ داد:
-دیدم تریلانی نرسید، خودم دست به کار شدم!

سپس دو شیشه از جیب ردایش بیرون آورد و روی میز گذاشت. یکی از معجون ها به رنگ ارغوانی بود و دیگری سفید بود.

هکتور توضیح داد:

-معجون سفید روح احضار می کنه و معجون ارغوانی، از روح حلالیت می گیره! فقط باید معجون رو امتحان کنم! کی داوطلبه؟

ملت مرگخوار:


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.