فصل دوم:کوچه ی دیاگون
قسمت سومداخل ردافروشی پُر بود از بچه های هم سن و بزرگتر از سدریک که بعضی به تنهایی و برخی همراهِ والدینشان ردایی که به تن کرده بودند را وارسی می کردند و اغلب مادرها به دنبال پارگی و یا مشکل دیگری در ردای فرزندانشان بودند اما در آخر همه با خیالی آسوده صاف میستادند و با نگاهی که در آن مهربانی موج می زد به بچه هایشان می نگریستند و حتی می شد قطره اشکی را که روی گونه هایشان می غلتید و پایین می آمد را دید.
سدریک به طرف آیینه ی قدیِ نزدیکش رفت و خود را تمام قد در آن نگریست و چشمش به پدر و مادری افتاد که تصویرشان در آیینه منعکس می شد و در حال آغوش گرفتن دخترشان بودند که می شد حدس زد او هم یک سال اولی مثل سدریک است ، با این تفاوت که او همراه خانواده اش به خرید آمده بود و سدریک با کسی که فقط دو روز است او را می شناسد ، چشمانش پر از اشک شده بود و کم کم داشت بغضش می ترکید که با صدای دختر بچه ای از جا پرید...
((تو ام تنهایی؟...بهت می خوره سال اولی باشی.))
سدریک پشت سرش را نگاه کرد و چشمش به دختری افتاد که با نگاهی خودپسندانه به سدریک چشم دوخته بود.
((آره ، تازه می خوام برم مدرسه...))
((خُب خوبه منم سال اولیم...بهتره دنبالم بیای خانم مالکین اونوره ، امروز سرش خیلی شلوغه))
دختر پشتش را به سدریک کرد و با قدم هایی منظم جلوتر از او به راه افتاد.
* * * *
بعد از دور زدن چند قفسه و گذشتن از بین چندین خانواده بالاخره دخترک ایستاد.
((خانم مالکین این...اسمت چی بود؟))
((سدریک))
((سدریک سال اولیه می خواد ردا بخره...))
دختر رویِ صحبتش با زنی تقریبا میان سال با عینکی ته استکانی که در حال اندازه گیری قد یک پسربچه با متری که خودش کارش را انجام می داد بود.
((خیلی خوب...برو اونجا روی چهارپایه بشین تا من کارم تموم شه.))
زن این را گفت و به کارش ادامه داد که البته فقط اندازه را که متر مشخص می کرد روی یک دفترچه ی بزرگ یادداشت می کرد.
سدریک به همراه دختر دوباره قفسه رداها را دور زد و به پشت مغازه رسید که خلوت تر از جاهای دیگر بود و فقط دو خانواده روبروی آیینه های قدی مشغول پوشاندن لباس بر تن فرزندانشان بودند.
سدریک روی یک چهارپایه پرید و دختر نیز روی چارپایه ی کناری او نشست ، هردو مشغول تماشای خانواده ای شدند که با صدای بلند می خندیدند و این بازهم سدریک را آزار می داد ، دست خودش نبود هرگاه با چنین صحنه هایی مواجه می شد بغضش می گرفت و در بیشتر مواقع نمی توانست جلوی گریه ی آروم خود را بگیرد.
((من هرماینی ام ، هرماینی گرنجر))
سدریک تکانی ناگهانی خورد و نزدیک بود از روی چارپایه بیفتد. دخترک خنده اش گرفت و رویش را برگرداند تا سدریک متوجه خنده اش نشود.
((منم سدریکم ، سدریک...))
((خوب خوب...کی ردا نگرفته؟))
صدای خانم مالکین بود که با عجله به سمت آنها آمده و روی صحبتش با هرماینی بود.
((سدریک ، اون هنوز ردا نگرفته خانم مالکین))
خانم مالکین رو به سدریک کرد و گفت:
((پاشو وایسا ببینم پسر جون...))
و درحالی که سعی می کرد کمر سدریک را کاملا صاف نگه دارد ادامه داد:
((امسال تعداد سال اولی ها خیلی زیاد شده...امروز واقعا خسته شدم حالا تا شب مدام باید کار کنم ، بدون هیچ استراحتی...))
سدریک و هرماینی همچنان ساکت ماندند و خانم مالکین باز لب گشود:
((دختر جون، ردای تو آمادس روی قفسه شماره سه همون ردای اولی ، خودت برو بردار بپوش ببین اندازت هست یا نه؟))
((بله خانم!))
هرماینی نگاهی به سدریک کرد و سدریک نیز در جواب لبخندی به او زد و دخترک از دیدرس خارج شد.
((خُب پسر...وای کمرم...بیا باید اسمتو تو لیست بنویسم ، تا بیست دقیقه دیگه ردات آماده می شه.))
سدریک به دنبال زن قفسه ها را دور زد و جلوی پیشخوان ایستاد.
خانم مالکین دفترچه ی بزرگی از زیر پیخوان درآورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت:
((اسم کاملت رو بگو))
((سدریک ریدل))
((سدریک ری...؟!وایسا ببینم...سدریک ریدل؟!))
((بله خانم!!!))
اخم های خانم مالکین درهم رفت ، کمی سر تا پای سدریک را برانداز کرد و سری تکان داد ، به سمت قفسه های پشتش برگشت و ردایی را از اولین قفسه برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
سدریک کمی متعجب شده بود ولی چیزی نگفت ، ردا را برداشت تا بره و اون رو پُرُو کنه ولی خانم مالکین دستش را محکم روی ردا گذاشت و با صدایی خشک تر از قبل گفت:
((نیازی نیست بپوشیش اندازته))
و بعد ردا را داخل بسته ای گذاشت و به دست سدریک داد.
سدریک واقعا متحیر شده بود و نمی دانست چه بگوید فقط می خواست زودتر از اون زن دور بشه.
((لطفا چن لحظه صبر کنید الان هاگرید میاد...یادش رفت به من پول بده.))
زن نگاهش را از قفسه های پشت سرش برداشت و دوباره به سدریک زل زد و خشک تر و مختصر تر از قبل گفت:
((قبلا حساب شده...می تونی بری.))
سدریک با چهره ای درهم به سمت در رفت ولی صدایی از پشتش او را از ادامه ی راه بازداشت.
((سدریک...وایسا...))
صدای هرماینی بود که جلوی پیشخوان داشت پول ردایش را حساب می کرد ، به سرعت به طرف سدریک آمد.
((چقد زود ردات آماده شد! ، من که نیم ساعت منتظر بودم تا حاضر بشه))
((آره ، راستش نمیدونم چی شد اصلا...ردای من آماده بود...تازه ازم پولم نگرفت))
((مگه میشه!!...))
((نمیدونم اگه دیگه کاری نداری بیا بریم مغازه ی جارو فروشی...خیلی دوس دارم اونجارو ببینم))
((باشه بریم))
هردو از ردا فروشی خارج شدند و به سمت مغازه ی جارو فروشی رفتند که همچنان جلوی ویترینش پر بود از پسر بچه.
((من علاقه ی زیادی به جاروها ندارم اما اطلاعات زیادی ازشون دارم...می خوای بدونی؟))
((آره آره حتما))
هرماینی که از استقبال سدریک خوشحال شده بود سرفه ی کوچکی کرد و با ذوق و شوق گفت:
((خوب...جاروهای پرنده این قدرت را به جادوگرها میدن که...))
((هرماینی...))
هردو به پشت سرشان نگاه کردند. یک زن و مرد جوان و خوش پوش با لبخندی عمیق برای هرماینی دست تکان می دادند ، به نظر می رسید با بقیه تفاوت هایی دارند و مثل انسان های معمولی لباس پوشیده بودند.
هرماینی لبخندی تحویل پدر و مادرش داد و دوباره رو به سدریک کرد و گفت:
((من باید برم...تو هاگوارتز میبینمت می تونیم اونجا در موردشون حرف بزنیم...راستی اسم کاملتو نگفتی...می خوام به خونوادم بگم که تو اولین روزِ جادوییم با کی آشنا شدم.))
((سدریک ریدل...از آشناییت خیلی خوشحال شدم هرماینی...تو هاگوارتز میبینمت.))
هرماینی که داشت عقب عقب به سمت خانواده اش می رفت یک لحظه خشکش زد. به سدریک خیره شده بود ، کاملا چهره اش تغییر کرد و دیگر نگاه خودپسندانه ای در چمانش دیده نمی شد بلکه کمی تنفر آمیخته به ترس را می شد از نگاهش فهمید. رویش را برگرداند و بدون هیچ حرف دیگری به سمت خانواده اش دوید و آنها را به زور از آنجا دور کرد.
سدریک واقعا معنی این حرکات رو نمی فهمید. فکر می کرد در اولین روزش که بین جادوگرها میگذرونه یک دوست خوب پیدا کرده ولی...
دیگه دوست نداشت جاروهای پرنده رو ببینه. به طرف دیوار پشت سرش رفت ، به آن تکیه داد و منتظر بازگشت هاگرید ماند.
احساس بدی داشت ، احساس سردرگمی ، احساس غریبی ، هرچه که بود حس خوبی نبود.
به جادوگران و ساحره های رهگذر نگریست که تقریبا هیچ یک تنها نبودند.
(مثل همیشه تنهایی فقط مال منه)
بازهم همان فکرها و حرف های همیشگی در ذهنش زنده شدند.
لقبی که بچه های پرورشگاه بهش داده بودند جلوی چشمانش ظاهر شد...
(سدریک تنها)
در پایان فصل pdf آن گذاشته می شود***منتظر انتقادات و نظرات شما هستم***