هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
#9

هوگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
وای عالیه .....من تازه خوندم........... بقیه اش رو بزار.....زود باش



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#8

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سلاااااااااااااااام
من بازگشتممممممممم (الکی مثلا شما منتظرم بودین)
دوستان عزیز اولا بازهم پوزش بابت این وقفه
دوما میخوام یه نظرسنجی بزارم ببینم اصلا موافق با ادامه ی داستان هستید یا نه
نظرسنجی هم تا جمعه (21/1/1394) ادامه داره
قول میدم در ادامه داستان بهتر و متفاوت با بقیه فن فیکشن ها خواهید خواند
دیگه بستگی شما داره
ارادتمند..........سدریک



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
#7

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سلام و درودبی پایان
اولا خیلی خیلی خیلی عذر میخوام که نمیتونم فعلا ادامه فن رو بزارم ولی مطمن باشید دیر یا زود میزارم

دوما...

دوما نداره دیگ فقط اومدم بگم من اینترنت ندارم درحال حاضر و نمیتونم اصن بیام تو سایت چه برسه پست بزارم
درکل خیلی خیلی ببخشید

منتظر ادامه ی فن هم باشید

دوستدار همیشگی شما ......... موراک مک دوگال



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#6

آناستازیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۴ شنبه ۵ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۳:۰۵:۵۶ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
داداش باز که نصفه گذاشتیش ... دفعه قبل هم همینطوری شد !!
نمیدونم چرا دست رو هر فن فیکشنی میذارم نصفه میمونه ؟؟!؟


علف هرزه چیست ؟ گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است .
(( امرسون ))


پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#5

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
فصل دوم:کوچه ی دیاگون

قسمت سوم

داخل ردافروشی پُر بود از بچه های هم سن و بزرگتر از سدریک که بعضی به تنهایی و برخی همراهِ والدینشان ردایی که به تن کرده بودند را وارسی می کردند و اغلب مادرها به دنبال پارگی و یا مشکل دیگری در ردای فرزندانشان بودند اما در آخر همه با خیالی آسوده صاف میستادند و با نگاهی که در آن مهربانی موج می زد به بچه هایشان می نگریستند و حتی می شد قطره اشکی را که روی گونه هایشان می غلتید و پایین می آمد را دید.
سدریک به طرف آیینه ی قدیِ نزدیکش رفت و خود را تمام قد در آن نگریست و چشمش به پدر و مادری افتاد که تصویرشان در آیینه منعکس می شد و در حال آغوش گرفتن دخترشان بودند که می شد حدس زد او هم یک سال اولی مثل سدریک است ، با این تفاوت که او همراه خانواده اش به خرید آمده بود و سدریک با کسی که فقط دو روز است او را می شناسد ، چشمانش پر از اشک شده بود و کم کم داشت بغضش می ترکید که با صدای دختر بچه ای از جا پرید...
((تو ام تنهایی؟...بهت می خوره سال اولی باشی.))
سدریک پشت سرش را نگاه کرد و چشمش به دختری افتاد که با نگاهی خودپسندانه به سدریک چشم دوخته بود.
((آره ، تازه می خوام برم مدرسه...))
((خُب خوبه منم سال اولیم...بهتره دنبالم بیای خانم مالکین اونوره ، امروز سرش خیلی شلوغه))
دختر پشتش را به سدریک کرد و با قدم هایی منظم جلوتر از او به راه افتاد.
* * * *

بعد از دور زدن چند قفسه و گذشتن از بین چندین خانواده بالاخره دخترک ایستاد.
((خانم مالکین این...اسمت چی بود؟))
((سدریک))
((سدریک سال اولیه می خواد ردا بخره...))
دختر رویِ صحبتش با زنی تقریبا میان سال با عینکی ته استکانی که در حال اندازه گیری قد یک پسربچه با متری که خودش کارش را انجام می داد بود.
((خیلی خوب...برو اونجا روی چهارپایه بشین تا من کارم تموم شه.))
زن این را گفت و به کارش ادامه داد که البته فقط اندازه را که متر مشخص می کرد روی یک دفترچه ی بزرگ یادداشت می کرد.
سدریک به همراه دختر دوباره قفسه رداها را دور زد و به پشت مغازه رسید که خلوت تر از جاهای دیگر بود و فقط دو خانواده روبروی آیینه های قدی مشغول پوشاندن لباس بر تن فرزندانشان بودند.
سدریک روی یک چهارپایه پرید و دختر نیز روی چارپایه ی کناری او نشست ، هردو مشغول تماشای خانواده ای شدند که با صدای بلند می خندیدند و این بازهم سدریک را آزار می داد ، دست خودش نبود هرگاه با چنین صحنه هایی مواجه می شد بغضش می گرفت و در بیشتر مواقع نمی توانست جلوی گریه ی آروم خود را بگیرد.
((من هرماینی ام ، هرماینی گرنجر))
سدریک تکانی ناگهانی خورد و نزدیک بود از روی چارپایه بیفتد. دخترک خنده اش گرفت و رویش را برگرداند تا سدریک متوجه خنده اش نشود.
((منم سدریکم ، سدریک...))
((خوب خوب...کی ردا نگرفته؟))
صدای خانم مالکین بود که با عجله به سمت آنها آمده و روی صحبتش با هرماینی بود.
((سدریک ، اون هنوز ردا نگرفته خانم مالکین))
خانم مالکین رو به سدریک کرد و گفت:
((پاشو وایسا ببینم پسر جون...))
و درحالی که سعی می کرد کمر سدریک را کاملا صاف نگه دارد ادامه داد:
((امسال تعداد سال اولی ها خیلی زیاد شده...امروز واقعا خسته شدم حالا تا شب مدام باید کار کنم ، بدون هیچ استراحتی...))
سدریک و هرماینی همچنان ساکت ماندند و خانم مالکین باز لب گشود:
((دختر جون، ردای تو آمادس روی قفسه شماره سه همون ردای اولی ، خودت برو بردار بپوش ببین اندازت هست یا نه؟))
((بله خانم!))
هرماینی نگاهی به سدریک کرد و سدریک نیز در جواب لبخندی به او زد و دخترک از دیدرس خارج شد.
((خُب پسر...وای کمرم...بیا باید اسمتو تو لیست بنویسم ، تا بیست دقیقه دیگه ردات آماده می شه.))
سدریک به دنبال زن قفسه ها را دور زد و جلوی پیشخوان ایستاد.
خانم مالکین دفترچه ی بزرگی از زیر پیخوان درآورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت:
((اسم کاملت رو بگو))
((سدریک ریدل))
((سدریک ری...؟!وایسا ببینم...سدریک ریدل؟!))
((بله خانم!!!))
اخم های خانم مالکین درهم رفت ، کمی سر تا پای سدریک را برانداز کرد و سری تکان داد ، به سمت قفسه های پشتش برگشت و ردایی را از اولین قفسه برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
سدریک کمی متعجب شده بود ولی چیزی نگفت ، ردا را برداشت تا بره و اون رو پُرُو کنه ولی خانم مالکین دستش را محکم روی ردا گذاشت و با صدایی خشک تر از قبل گفت:
((نیازی نیست بپوشیش اندازته))
و بعد ردا را داخل بسته ای گذاشت و به دست سدریک داد.
سدریک واقعا متحیر شده بود و نمی دانست چه بگوید فقط می خواست زودتر از اون زن دور بشه.
((لطفا چن لحظه صبر کنید الان هاگرید میاد...یادش رفت به من پول بده.))
زن نگاهش را از قفسه های پشت سرش برداشت و دوباره به سدریک زل زد و خشک تر و مختصر تر از قبل گفت:
((قبلا حساب شده...می تونی بری.))
سدریک با چهره ای درهم به سمت در رفت ولی صدایی از پشتش او را از ادامه ی راه بازداشت.
((سدریک...وایسا...))
صدای هرماینی بود که جلوی پیشخوان داشت پول ردایش را حساب می کرد ، به سرعت به طرف سدریک آمد.
((چقد زود ردات آماده شد! ، من که نیم ساعت منتظر بودم تا حاضر بشه))
((آره ، راستش نمیدونم چی شد اصلا...ردای من آماده بود...تازه ازم پولم نگرفت))
((مگه میشه!!...))
((نمیدونم اگه دیگه کاری نداری بیا بریم مغازه ی جارو فروشی...خیلی دوس دارم اونجارو ببینم))
((باشه بریم))
هردو از ردا فروشی خارج شدند و به سمت مغازه ی جارو فروشی رفتند که همچنان جلوی ویترینش پر بود از پسر بچه.
((من علاقه ی زیادی به جاروها ندارم اما اطلاعات زیادی ازشون دارم...می خوای بدونی؟))
((آره آره حتما))
هرماینی که از استقبال سدریک خوشحال شده بود سرفه ی کوچکی کرد و با ذوق و شوق گفت:
((خوب...جاروهای پرنده این قدرت را به جادوگرها میدن که...))
((هرماینی...))
هردو به پشت سرشان نگاه کردند. یک زن و مرد جوان و خوش پوش با لبخندی عمیق برای هرماینی دست تکان می دادند ، به نظر می رسید با بقیه تفاوت هایی دارند و مثل انسان های معمولی لباس پوشیده بودند.
هرماینی لبخندی تحویل پدر و مادرش داد و دوباره رو به سدریک کرد و گفت:
((من باید برم...تو هاگوارتز میبینمت می تونیم اونجا در موردشون حرف بزنیم...راستی اسم کاملتو نگفتی...می خوام به خونوادم بگم که تو اولین روزِ جادوییم با کی آشنا شدم.))
((سدریک ریدل...از آشناییت خیلی خوشحال شدم هرماینی...تو هاگوارتز میبینمت.))
هرماینی که داشت عقب عقب به سمت خانواده اش می رفت یک لحظه خشکش زد. به سدریک خیره شده بود ، کاملا چهره اش تغییر کرد و دیگر نگاه خودپسندانه ای در چمانش دیده نمی شد بلکه کمی تنفر آمیخته به ترس را می شد از نگاهش فهمید. رویش را برگرداند و بدون هیچ حرف دیگری به سمت خانواده اش دوید و آنها را به زور از آنجا دور کرد.
سدریک واقعا معنی این حرکات رو نمی فهمید. فکر می کرد در اولین روزش که بین جادوگرها میگذرونه یک دوست خوب پیدا کرده ولی...
دیگه دوست نداشت جاروهای پرنده رو ببینه. به طرف دیوار پشت سرش رفت ، به آن تکیه داد و منتظر بازگشت هاگرید ماند.
احساس بدی داشت ، احساس سردرگمی ، احساس غریبی ، هرچه که بود حس خوبی نبود.
به جادوگران و ساحره های رهگذر نگریست که تقریبا هیچ یک تنها نبودند.
(مثل همیشه تنهایی فقط مال منه)
بازهم همان فکرها و حرف های همیشگی در ذهنش زنده شدند.
لقبی که بچه های پرورشگاه بهش داده بودند جلوی چشمانش ظاهر شد...
(سدریک تنها)

در پایان فصل pdf آن گذاشته می شود
***منتظر انتقادات و نظرات شما هستم***



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#4

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
ممنون باری
نه اصلا اینطوری نیست , ورود سدریک با ورود هری در یک سال اتفاق میفته اگه فصل اول رو خونده باشی کاملا متوجه میشی که هری جای خودشه و سدریک هم جای خودش رو داره

ارادتمند شما ........ موری



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳
#3

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
داستان جالبی داری موری...سدریک رو جای هری گذاشتی؟ نمیدونم چی شده ملت همش هوس کردن کله زخمی رو عوض کنن. :|


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#2

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
فصل دوم: کوچه ی دیاگون

قسمت دوم

هاگرید درِ کهنه و رنگ و رو رفته ی مغازه را باز کرد و جلوتر از سدریک وارد مغازه شد.
سدریک بعد از ورود و دیدن ازدحام جمعیت که هر دو،سه نفر آنها یک گروهی برای خود تشکیل داده بودند و دورِ یک میز چوبی گردِ هم نشسته بودند و سرگرم بحث و جدل بودند فهمید که وارد یک کافه شده است. کافه ای پر از مردان و زنان عجیب با چهره هایی که به راحتی میشد با دیدنشون حدس زد که انسان های معمولی نیستند ، حداقل از چشم سدریکی که تا به حال به جز هاگرید جادوگر دیگری ندیده بود. هاگرید در حین عبور از بین مردمانی که فضای خالی زیادی در کافه باقی نگذاشته بودند با بعضی از آنها سلام و احوالپرسی کوتاهی می کرد و به چند نفرِ آنها که از او درباره ی سدریک پرسیدند جواب یکسانی داد:
((این پسر اسمش سدریکِ ، می خواد بره هاگوارتز ، دامبلدور بازهم یِ مسئولیت دیگه به من داده...))
و جمله ی آخرش را هربار با صدای بلندتر و با افتخاری آشکار بیان می کرد.
بالاخره از کافه خارج شدند و وارد حیاط خلوت کوچکی در پشت آن شدند. سدریک نگاهی به اطراف انداخت و گیاه بنفش رنگ بزرگی توجهش را جلب کرد و به طرف آن قدم برداشت اما هرچه به آن نزدیکتر می شد احساس می کرد پاهایش توان راه رفتن ندارند طوری که وقتی به سه متری گیاه غول پیکر رسید دیگر نمی توانست پاهایش را تکان دهد. سدریک همچنان تقلا می کرد تا پایش را تکان دهد اما بی فایده بود تا بالاخره با صدای هاگرید دست از تلاش برداشت و بدنش را به سوی هاگرید چرخاند...
((سدریک!!...چیکار می کنی پسر؟ یالا بیا باید زودتر بریم...))
سدریک به پاهایش اشاره کرد و گفت:
((نمی تونم ، گیر کردم... میشه کمکم کنی؟؟))
هاگرید با چتر کوچکی که در دست داشت و سدریک نمی دانست هاگرید آنرا از کجا آورده و می خواهد با آن چیکار کند ، درحالی که زیرلب غرغر می کرد به سمت سدریک آمد.
((ای بابا...به تو یاد ندادن نباید همه جا سرک بکشی؟...اِکسِنتو...))
هاگرید با همان چتر کوچک به سمت کفش های سدریک نشانه رفت و کلمات عجیبی را به زبان آورد که سدریک را متحیر کرد.
((ممنون...خیلی بدِ که آدم نتونه از پاهاش استفاده کنه من که خیلی ترسیدم ، راستی اون دیگه چه جور گیاهیِ؟؟))
((بهتره سوالتو بزاری تا از پروفسور اسپراوت بپرسی چون منم اطلاع زیادی ازش ندارم...خیلی خب پسر جون راه بیفت که کلی کار داریم...))
هاگرید از شکاف بزرگی که روی دیوار آجری ایجاد کرده بود گذشت و سدریک پشت سر او از حیاط خلوت خارج شد و پشت سرشان دیوار به شکل اول خود برگشت.
سدریک دو قدمی از دیوار فاصله گرفت و سرش را به سمت جلو برگرداند و با دهانی باز ایستاد...
((ای وای...تو دیگه داری کُفرِ منو در میاری بچه ، چرا اونجا وایسادی؟؟))
سدریک با صدای هاگرید به خود آمد و او را در بیست قدمی خود یافت که با چهره ای درهم به سدریک نگاه می کرد. سدریک با قدم های آرام به سمت هاگرید رفت و در بین راه به دو نفر تنه زد و یک بار هم نزدیک بود پخش زمین شود چون گربه ی کوچک و سیاه رنگی را لگد کرد و تعادلش را از دست داد اما او به هیچکدام توجهی نمی کرد و همچنان با دهانی نیمه باز و چشمانی که داشت از حدقه در می آمد اطرافش را وارسی می کرد. او وارد یک کوچه پر از ساحره و جادوگرانی با لباس های عجیب شده بود ، بیشتر ساحره ها کلاه ها و رداهای بلند و سیاه رنگی بر تن داشتند و در دست هریک پاتیل های سیاه ، مسی و نقره ای رنگ به چشم می خورد که بیشتر آنها پر بود از وسایلی مانند کتابهای قطور و بزرگ ، قلم پر و مرکب و حتی در بعضی موش های کوچکی به چشم می خورد که سدریک همیشه از آنها تنفر داشت. پسرها هم اغلب با ردای مشکی یا قهوه ای تیره همانند ساحره ها پاتیل هایی در دست داشتند اما فرقشان این بود که در پاتیل کمتر کسی موش پیدا می شد ولی سدریک در چند پاتیل وزغ هایی که قصد فرار داشتند و به وسیله ی صاحبانشان گیر می افتادند را دید که باز هم از آنها بدش می آمد.
سدریک بالاخره به هاگرید رسید و با فاصله ی کمی از او که آن هم بخاطر تفاوت در گام برداشتنشان بود پشت سرش به راه افتاد.
در همین حین که سدریک مشغول تماشای ویترین مغازه ها و لوازم جالب و عجیب درون آنها بود هاگرید برای احوالپرسی کوتاهی با چند تا از دوستانش مکث کرد و با اینکه چند متری از سدریک که همواره توجهی به کسی نمی کرد و به راهش ادامه می داد عقب می ماند ولی به راحتی به او می رسید و و باز هم از جلو می زد.
هاگرید روبروی یک مغازه ایستاد و و به سمت سدریک برگشت و سدریک هم که متوجه این توقف ناگهانی نشده بود محکم به هاگرید برخورد کرد و اگر هاگرید دستش را نگرفته بود پخش زمین می شد.
((خُب بهتره بیشتر حواست جمع باشه سدریک ، داشتی میفتادی پسر...جای قشنگیه نه؟؟ تمام جادوگران انگلستان از این کوچه خرید می کنند و الآن هم شلوغ تر از همیشًست ، چون همه دارن واسه ی رفتن به هاگوارتز آماده می شن...))
((هاگرید ، چرا همه اونجا جمع شدن؟))
((اوه...اره ، اونجا مغازه جاروفروشیه ، حتما یِ مدل جدید اومده که بچه ها اونجوری پشت ویترین جمع شدن!))
((می شه منم برم ببینم؟))
((البته ، فقط قبلش باید بری رداتو بگیری...از این مغازه))
و درحالی که به مغازه ی روبرویش اشاره می کرد ادامه داد:
((ردا فروشی خانم مالکین ، همه ی دانش آموزا از اونجا ردا می خرن))
سدریک یک قدم به طرف مغازه برداشت و هاگرید دوباره لب به سخن گشود:
((خب دیگه اینجا باید از هم جداشیم چون وقت زیادی نداریم...من میرم کتاباتو بخرم...راستی تو میتونی یِ حیوون خونگی داشته باشی ، جغد ، موش ، گربه یا وزغ...از کدومشون خوشت میاد؟))
((راستش...من از وزغ بدم میاد ، از موشم چِندِشم میشه ، بینِ گربه و جغد؟!...اگه میشه یِ جغدِ خشگل لطفا))
((خیلی خب عالیه...وقتی رداتو گرفتی میتونی بری و اون جارو رو تماشا کنی مطمئنم خوشت میاد ، تو میتونی با اون پرواز کنی ، حس خیلی خوبی داره...فقط همونجا منتطر بمون تا من بیام.))
...
سدریک دربِ بزرگ و آهنیِ مغازه را هُل داد و وارد ردا فروشی شد...

در پایان هرفصل pdf آن گذاشته می شود
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم


دوستدار شما..................موری



داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳
#1

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سلام

من موراک هستم (میتونید موری صِدام کنید) قبلا با یک اکانت دیگه به اسم <سدریک پاتر> که به دلیل غیبتم پاک شد ، یک فن فیکشن به اسم (داستانی متفاوت از هری پاتر) نوشتم و در سایت گذاشتم.
اول از همه خیلی معذرت میخوام از کسانی که فن رو دنبال میکردند و خیلی لطف داشتن نسبت به من و فنم.
خوب درهرصورت میخوام نوشتن رو دوباره شروع کنمو امیدوارم بهتر و راضی کننده تر از قبل بنویسم. پس برای شروع این شما و این هم فصل یک و دو.

************منتظر انتقادات و نظراتتون هستم***********


دوستدار شما.......................موری

پیوست:


zip فصل یک و دو.zip اندازه: 206.26 KB; تعداد دانلود: 249


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۴۹:۵۷
ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۵۵:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.