یک هفته بعد! (با صدای گوینده صدا و سیما خوانده شود)
مرد ژنده پوشی در گوشای از خیابان اصلی دهکده هاگزمید نشسته بود و از جادوگرانی که از کنارش رد میشدن درخواست کمک میکرد، دستهای مرد ژنده پوش با دستکشهای پاره پورهای پوشیده شده بودن و آب از دماغ قرمزش سرازیر بود. در حالی که با آرنجش دماغشو پاک میکرد با افسوس به لیوان آلمینیومی کوچیکی که برای دریافت پول جلو پاش گذشته نگاه کرد.
- کمک کنید! به یک جادوگر بخت برگشته کمک کنید! من قبلا واسه خودم کسی بودم، عضو محفل بودم، تو هاگزمید مغازه داشتم، زندانبان آزکابان بودم و داشتم کم کم برای وزارت سحر و جادو آماده میشودم! حالا طی یه هفته مغازمو به خاطر عنکبوت گرفتگی پلمب کردن، تو محفل راهم نمیدان و از آزکابان به جرم فساد انداختنم بیرون!
جادوگر هایی که از جلوش رد میشدن به جای سیکل توی لیوانش تف مینداختن و تو ریششون به مفسدین فی الارض لعنت میفرستادن. حتی فرد کوت و شلوار پوشی که از کنارش رد میشد وایساد و یک لگد حسابی نسیبش کرد و بصاطشو به هم ریخت. گیدیون که تمام بدنش از ترس و سرما میلرزید و دماغش از لگدی که خورده بود این دفعه به جای آب ازش خون جاری بود، سعی کرد که امیدشو از دست نده.
- من به بد شانسی اعتقاد ندارم... همهٔ اینا درست میشه... شاید اگر یکم برای مردم نوازندگی کنم بهم به جای تف پول بدن! این گیتارم که خوشبختانه همراهم دارم... اگر اینو گم میکردم اونموقع بدشانسی بود. پس گیتارو گرفت، کوکش کرد و شروع کرد به فریدون فروغی زدن. همین که ساکنان دیاگون صدای موسیقیرو شنیدن همه شروع به فریاد کشیدن کردن و ماموران رو صدا زدن تا این فرد مضر به جامعهٔ را ساکت کنن. مأمورا هم که از خداشون بود یه سری مشت و لگد نسیب گیدیون بیچاره کردن.
کمی بعد پیرمرد عجیب غریبی ویبره زنان به گیدیون نزدیک شد و کنارش نشست. در حالی که گلوشو صاف میکرد با صدای پیرمردانهای با گیدیون که دیگه حتی نای نگاه کردن بهش را هم نداشت شروع به صحبت کرد:
- میبینی جوون ! زندگی یک تخم جّن لامصبه!
- ولم کن پیری ، بزار راحت بشینم اینجا تا بمیرم!
- این حرفا چیه جوون ؟ تو هنوز زندگی خوبی پیش روت داری اینو یادت باشه!
- به این میگی زندگی؟ به غیر از این گیتار واسم چیزی نمونده!
- بعضی وقتا اگر تنها چیزی که برات موندرو هم از دست بدی و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشی شانس دوباره بهت رو میکنه!
- شانس؟ متوجه نیستم که چی میگی!
- من همونیم که بهت گیتارو فوروخت! حالا هم اگر میخوای ازت میخرم!
- راست میگی
؟! یعنی ۳ گالیونیرو که بهت دادم بهم پس میدی؟
- نه بابا این مدلش قدیمیه ، ۱ گالیون هم نمیارزه!
- این آخه قبلا متعلّق به مرلین بوده خیلی قدیمیه بکنش ۳ گالیون تورو به مرلین!
پیر مرد که نمیخواست تو ذوق گیدیون بزنه ۳ گالیون رو کف دستش گزاشت و بلند شد و رفت. وقتی که به ته کوچه رسید و اثر معجون از بین رفت پیر مرد تبدیل به موندنگاس فلچر شد (تعجب آوره نه؟ شرط میبندم منتظر اینجاش نبودین). دانگ که به گیتار نگاه میکرد با خودش گفت:
- آخرش نفهمیدم که چرا دوباره این هورکراکس رو خریدم! این معجونو که میخورم یه طوری میشم، هی دوست دارم شبیه پیر مرد داستانا رفتار کنم... نمیدونم این مورفین توی این معجونایی که میفروشه چی میریزه!