اول از همه باید از همه ی کسانی که بانی و مسبب این تولد بودند تشکر کنم؛ از سوروس عزیز هم به خاطر کیک خوش مزه ای که تهیه کرده بودند تشکر میکنم.از ساعت دوازده و نیم در صادقیه قدم میزدم و با یکی از دوستانم در حال گشتن مغازه ها بودیم که بجز چند کتاب، چیز بدرد بخور دیگری در آنجا نیافتیم. حدود ساعت 1:40 مرلین پیام داد که پشت ساختمان مذکور در حال مذاکره با چند حوری به سر میبرد؛ من نیز تسترال وار در عرض 15 دقیقه، خود را از فلکه ی صادقیه، به مکان مورد نظر رساندم!
وقتی به آنجا رسیدم، با مرلین تماس گرفتم که با همراهانش روبه روی بوف بیاید؛ از ساعت 1:55 جلوی در بوف داشتم نگهبانی میدادم که حدود ساعت 2:05 دقیقه مردی بیسیم به دست، برای اولین بار به من گیر داد؛ از ساختمون خارج شدم.
حدود ساعت 2:15 مرلین به همراه هگرید و آرسینوس جیگر وارد ساختمان شدند و من از ته دل بر مرلین لعنت فرستادم! (آخه هگرید رو چه به حوری؟!
)
با امید به برتری تعدادیمان، دوباره جلوی بوف بساط کرده و مرد بیسیم به دست یاد شده را به مبارزه طلبیدیم؛ در این مبارزه، تلاشهای گلرت گریندلوالد و مرلین، قدرت بدنی(؟!) هگرید و جیگر بودن آرسینوس، نتوانستند تغییری در نتیجه ی مبارزه به وجود آورند؛ پس اتحاد گلرت و تیم مرلینگاه سازی برادران ظفرپور به جز توحید (مرلین، آرسینوس جیگر و روبیوس هگرید)، با شکست رو به رو شد!
در این نبرد نابرابر، هگرید حجم زیادی از چربی ها و عضلات خود را از دست داده و تنها حدود بیست کیلو گرم از آن هیبت، از دستان مرد بیسیم به دست، در امان ماند!
ما که متوجه شده بودیم که اگر همه ی بچه های جادوگران هم دور هم جمع بشویم، نمیتوانیم کاری از پیش ببریم، ساعت 2:25 دمُهایمان را بر دوش گرفته و به داخل بوف نقل مکان کردیم.
در داخل رستوران، مجمع المیز نچندان طویلی متشکل از چهار میز که بین دو ستون محبوس شده بودند، دیدیم و مشغول نظریه پردازی در مورد چگونگی جا دادن آن همه عضو بر سر این چهار میز بودیم که هوش ریونکلاوی ناظر ریونکلاو، راهی را پیش پایمان قرار داد؛ آرایش 'بعلاوه' !!!
حدود پنج دقیقه گذشته بود و کم کم ضعف های آرایش 'بعلاوه' در حال نمایان شدن بودند که یکی از کارکنان رستوران به سمت ما آمده و از ما درخواست اسم شب نمود! جادوگران، مشکوک (مورد شوک قرار گرفته
) به یکدیگر مینگریستند و صندلی هگرید از حجم استرس، شروع به لرزیدن کرد!
در این هنگام با هوش ریونی خود مشغول مذاکره با رستورانی (کارگر رستوران) شده و به او یادآور شدم که هنوز ظهر است و نیازی به اسم شب نیست! کارگر رستوران که گویی با مفهوم 'شب' بیگانه بود، در سوال خود اصرار ورزیده و ما پس از چند حدس اشتباه اعم از "برتی باتز؟! قورباغه ی شکلاتی؟! و..." با گفتن "جادوگران" از شر ‘Wrong Password’ راحت شده و ‘Password Accepted’ به رنگ سبز را بر روی صفحه ی نمایش مشاهده نمودیم.
پس از برداشته شدن رمز، کم کم سروکله ی بقیه ی جادوگران پیدا شد ولی جلسه تا ساعت چهار و ربع، زمان ورود عله، به خود شکلی نگرفته بود. پس از ورود عله، به شکل شگفت انگیزناکی کیک و سفارشات ناهار را با هم آوردند که این خود باعث تشویش اذهان عمومی شد!
کیک یک لایه ی حدوداً یک یا دو سانتی متری از شکلات را بر بالای خود داشته و اگر اشتباه نکنم، خود کیک مزه ی نسکافه یا چیزی شبیه به آن را داشت که بسیار خوشمزه بود!
در آخر، مامورانِ پرنس
جان، راه را بر جادوگران نگون بخت بستند و از ایشان مالیات کیک را طلب کردند! شایع شده که پول مالیات میان مستمندان و کسانی که با لباس مادرشان به هاگوارتز میرفته اند تقسیم شده ولی هنوز شواهدی دال بر این قضیه ارائه نشده است.
پس از اتمام خراج گیری، جادوگران با پای پیاده به سمت خانه هاشان به راه افتادند و گلرت گریندل والد، تنها، با آدرسی که از سوروس اسنیپ گرفته بود، پس از ساعتها پیاده روی به مقصدش رسید! برخی منابع آگاه بیان کرده اند که زاغی، کلاغ سوروس اسنیپ، در میانه ی راه گم شده و هنوز که هنوز است، به خانه اش نرسیده!
از سوروس اسنیپ به خاطر کیک خوشمزه ای که تدارک دیدند، و همین طور به خاطر آدرس سرراستی که دادند، تشکر میکنم!جیم، من به شخصه فقط نگاهم به کیک و سفارشم بود؛ اگه مادرم هم سفارشم رو میاورد، باز هم نمیشناختمش!