هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#59

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست پایانی


در یک چشم بر هم زدن همه در ورزشگاه بودند.هرکول که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
-اینجا آتن بود؟ هرکول دلتنگ یار و دیار شد.
- آنتن؟
- نه منظورش یونان باستانه.
-تری سوختم لگد آتشین دیگه غیر قابل تحمله!
- بس کنین بچه ها باید برای آخرین بار تکنیک ها رو مرور کنیم.
- باشه فقط... میگم فقط کجایی؟
- درست جلوت وایسادم.
- تقصیر منه تو نامرئی شدی؟
- نه ، تقصیر منه.
- بچه هاااا ...کسی هست کمکم کنه؟
- جیانا خودتو جمع کن . لاستیکی شدی پلاستیکی که نشدی!
- دارم سعی میکنم. خیلی سخته کنترلش کنم . مدام دراز میشن.
- میگلی میگلی.
- میگ میگ انگوری بسه!
- میگلی میگلی!
- این چی میگه؟
- چه نیکو گفتی...آه میگلی عزیز...
- تمومش کن شتر... حالا اینم واسه ما شاعر شده. هرکول بیا اینو ببر اون ور.
- نمی توانست... هرکول شرمنده ... مرلین گفت با زئوس قهر کرده قدرت هرکول که زئوس داده بود گرفت...هرکول الان فقط تونست سپر انداخت سپر برگشت.
- سپر کاپیتان آمریکا رو داری دیگه غمت چیه؟
- هرکول زور خودش رو خواست.

جیانا مثل کش ، کش می آمد و می توانست هر حرکتی بزند ولی مدام از کنترلش خارج می شد و دستش یا پایش را که دو کیلومتر آن طرف تر بود مثل طناب جمع می کرد تا به حال عادی برگردد. اسکور نامرئی شده بود گرچه حالا از شر لگد های تری در امان بود و می توانست جیب همه را خالی کند ولی خودش هم گاهی خودش را گم می کرد و تقریبا هیچ کس به حرفش گوش نمی داد.
تری آتشین شده بود و لگد های آتشین عصبی می زد. گابریل هم راحت روی جارو نشسته بود و کتاب تکنیک هایی که نمی دانستید را میخواند و با حفاظ حبابی شکلی جلوی لگد های تری را می گرفت. شتر حافظ شده بود و به صد ها زبان زنده و مرده دنیا صحبت میکرد. هرکول البته زورش را از دست داده بود ولی سپر کاپیتان آمریکا را گرفته بود و هنوز از یک آدم معمولی قوی تر بود.

بالاخره بازی شروع شد. مرلین شخصا گزارش را بر عهده گرفته بود حوری ها با شنیدن نامش آواز خواندند که مرلین آنها را با اشاره دست ساکت کرد.
- خب عزیزن بهشتی امروز در بارگاه ملکوتی پوپچی های هلگا هافلپاف...

هلگا سری تکان می دهد که باعث غش کردن چند طرفدار می شود و بازی کنان برای اولین بار متوجه حضور او و اسم ورزشگاه می شوند.

- بله داشتم می گفتم... بازی شروع میشه... جستجوگر ها بلند میشن و دنبال گوی زرین میگردن...به ریشم سوگند که تا به حال چنین بازیکن های پر انرژی ای ندیده بودم....بله توپ دست...دست...
مرلین رو به کادر فنی بهشت می کند.
-گفتین اسمش چی بود؟
- تیم یک مشت افتخار.
- مشت که افتخار نیست...منظورم اینه که اسم بازیکنه چیه؟
- قربان صداتون هنوز داره پخش میشه.
- ببخشید خانم ها و آقایان به ادامه بازی می پردازیم.
- مادر منم این طوریه هر وقت با قلم پر تند نویس برام می نویسه گاهی یادش میره ، حرف هاش با بابام هم برام میاد . از جوراب شستن گرفته تا گذاشتن بطری های خالی معجون تو انبار و دست...
- مثلا ما نشنیدیم...ادامه بازی سرخگون دست تریه....که آتشین پیش میره...

مامور فوق در حالی که از خجالت سرخ شده بود فرار کرد.
- حال سرخگون رو از چنگش در میارن که البته ایده خوبی نبود چون با کله بهش برخورد کرد...اوه ... و سرخگون تو هوا میچرخه و قل قل میخوره...تو زمین ورزش...یک و دو و سه و چهار و پنج و شش...هی... ببخشید حالا مدافع تیم چهار چوبدستی دار با چماق محکم بازدارنده رو به سر کسی که سرخگون رو داشت زد .. چه هیجانی... متاسفانه...چیز یعنی هرکول با سر ضربه می زنه که برعکسه و داخل گل حریف... خب برای کسایی که هم اکنون به ما پیوستن و دارن بازی رو نگاه میکنن بگم نتیجه بازی 0/123 به 5/349 به نفع تیم یک مشت افتخاره با این که واقعا اعضای تیم چهار چوبدستی دار گل کاشتن ولی خب
... اصلا حالا شاید تعجب کنید بگید چرا نتایج اینطوریه!...تعجب نکنید اینطور که رسانه غربی میگن وزیر سحر جادو که اسمشم یادم نیست با مسئول ورزشگاه هماهنگ کردند که با اعشاری کردن نتایج آه و فغان مردمم رو در بیارن...بنظر میرسه موفقم بودند چون بعضی تماشاگرا دارن پوستر های وزارت وزیر سحر جادو رو آتیش می زنن. خب درستش کردم...

مسئول ورزشگاه عصبانی به سمت مرلین می آید ولی مرلین با گفت و گو او را آرام می کند. همان زمان جیانا به سمت پایین شیرجه می رود انگار گوی را دیده باشد. ولی معلوم میشه که حقه بوده تا جستجوگر تیم مقابل رو فریب بده .

- خب بله ... مسابقه برگشته و حالا تیم چهار...عه...نه دوباره برگشت...تیم به خاطر یک مشت...یک مشت...آها افتخار...هنوزم درکش نمی کنم... جلو هستن .اینقدر سرعت زیاده سرگیجه می گیرم فرزندانم یکم آروم تر.

مسابقه سه ساعت طول کشیده بود و سه خطا اتفاق افتاده بود یک بار تری و میگ میگ هر دو توپ را شوت کردند و یک بار گوی زرین اشتباهی به هرکول برخورد کرد. همه سخت تلاش می کردند ولی خسته شده بودند. اسکور درخواست وقت استراحت داد ولی از آنجایی که نامرئی بود این کار کمی طول کشید.
- ای بابا حالا اصلا ببریم چطور برگردیم؟
- بچه ... ها...من یکم تحقیق کردم...
- جیانا تو چطور؟
- خب...من...اینو دارم...

زمان برگردان طلایی در گردن جیانا می درخشید.
- خب ... وای نفسم بالا نمیاد...من فکر می کنم غذایی که خوردیم باعث اینجا اومدنمون شده.
- غیب بسته چشم گفتی.
- نه نه نه یکم فکر کنید... ما هر روز تمرین می کردیم...و ...بلاتریکس و بقیه آسی شده بودن...
- میشه لطفا بری سر اصل مطلب من تا ابد وقت ندارم خب.
-معجون خورمون کردن و از اونجایی که تا وقتی نخوابیدیم اثر نکرده بود و با توجه به شرایط ... ماری جوانا بوده.
- چی ؟ نگفته بودی خواهر داری شنیده بودم تو بعضی کشور های آسیایی اول فامیلی رو میگن ولی...
- گابریلللللل... ماری جوانا یه نوع مخدره... روان گردان... ولی زیادش باعث مرگ یا دیوونه دائمی میشه.
- ببینم چطوری تو بهشت اصلا زمان برگردان کار میکنه؟
- تو دوست داری از اینجا بری؟
- عصبانی نشو...کارت عالی بود.
چند لحظه بعد مسابقه از سر گرفته شد . جیانا دیگر به قدرتش مسلط شده بود. به سرعت از کنار لیلی گذشت.نگاه غمگینی به او کرد او کلا بازی در مقابل دوستانش را دوست نداشت ولی حالا باید خود و بقیه اعضا را نجات می داد.
هلگا برای خودش یه نوشیدنی کره ای سفارش داده بود که سرفه کرد و نوشیدنی روی سر فرد پایینی ریخت.

- خیلی خب... میتونم...یعنی ... میتونیم...فقط... باید برنده بشیم...مرلین کمکمون کنه...اوناهاش گوی زرین باید یکم دستم رو بلند کنم...نه از دستش نمیدم.

فلش بک

- خب خانم ماری از من چی میخواین؟
- ما چند دقیقه دیگه قراره معجون خورمون کنن مرلین کبیر. میشه ازتون خواهش کنم کمکمون کنین؟
- البته فرزندم. فقط چطور از زمان برگردان اینجا استفاده کردی؟
- یه کمک کوچیک از مادر و پدرم.
- اوه بله اونا اینجان... تو باید یه گوی زرین رو لمس کنی .
-چی؟
- یه مسابقه کوچیک و اگه بردین میتونین برگردین. و متاسفم برای...
- ممنونم.

زمان حال

و بله تیم چهار چوبدستی بدار ...ببخشید خب دستخطش خوب نیست آقا من چطور اینو بخونم؟... اوه بله تیم چهار چوبدستی دار گوی زرین روزبه دست میارن و برنده این مسابقه هستن.
به محض این که مرلین این جمله را اعلام کرد اعضا خوشحال شدن. گابریل حباب می ترکوند و ترس با آتیش شکل هایی به آسمون می فرستاد . بعد از مدتی خودشون رو در حال محو شدن پیدا کردن.
- چی شد؟
- یعنی داریم بر می گردیم؟
- من نمی خواست رفت...
- میگلی میگلی....
- ما ز فلک می رویم عزم تماشا که را است؟
- شتر... من از شر تو یکی خلاص بشم کافیه برام.
همه به مرلین خیره شدند.
- باز هم میتونیم اینجا برگردیم؟
- البته فرزندم... راه روشنایی را دنبال کنید...بخت یارتان
- عمرا بتونیم برگردیم.
-جیانا پدر و مادرت خوشحالن و افتخار می کنن که همچین دختری دارن. ماهر چابک باهوش و سریعی دارن ... تری اسکورپیوس...شما هم میتونین پاک باشین... دوست دارم زود بینمتون ولی امیدوارم زندگی پر باری داشته باشین نه به خاطر یک مشت افتخار...
اعضای تیم یک مشت افتخار چشم غره رفتند ولی بعد که فهمیدند خودشان هم می روند خوشحال شدند.
- به امید دیدار فرزندانم.

در خانه ریدل ها

- شما سعی کردین ما رو بکشین. اون هم نه ارباب شما!
- حالا شلوغش نکن طوری که نشده.
- من مجبور شدم برم بهشت میفهمی برای من چقدر افت داره؟
-ما که گناهی نکردیم آخه.
- سقف اتاق منو دیدین؟
- اون کار من بود.
- ساکت شد هکتور، همش تقصیر توئه... اگه اون معجون کوفی ات درست کار می کرد کار با اینجا ها نمی کشید.
- چی؟
- بلاتریکس؟

اعضای تیم قابلمه به دست به بلاتریکس هکتور و چند نفر دیگر حمله می کردند و از آنجا که ماهیتابه بهترین سلاح است و حتی طلسم مرگ را به خود انجام دهنده بر می گرداند همه ی اعضا به آن مجهز بودند. پنجره ها خورد شده بودند و حتی لرد سیاه با زیر پیراهنی عروسکی اش در کناری گیر افتاده بود و شنل سیاهش را نمی توانست پیدا کند تا اوضاع را درست کند.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#58

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست سوم


گابریل احساس خستگی می‌کرد. اما این خستگی مثل همیشه نبود. لنگان لنگان خودش رو به مبلی که همیشه روش می خوابید رسوند و قبل از اینکه بفهمه چیشده بر روی مبل افتاد.
-من کجام؟

با بدن درد و سردرد از روی مبل بلند شد. هنوز سرش گیج میرفت و درست نمیتونست راه بره. بلند شد و به اطرافش نگاه کرد، ولی چشماش سیاهی میرفتن و چیزی نمی‌دید.
-شاید بخاطر شام دیشبه...

گابریل سعی کرد به یاد بیاره دیشب چی خورده اما چیزی یادش نمیومد.
دیشب چی خورده بود؟ چیکار کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
بالاخره چشماش به تاریکی عادت پیدا کرد و بقیه ی اعضای تیم که هرکدوم بر روی مبلی افتاده بودن رو دید.
-بچه ها؟

انگار بقیه هنوز به هوش نیومده بودن. گابریل به سمت جیانا که از بقیه بهش نزدیکتر بود رفت و تکونش داد.
-جیانا؟جیانا پاشو.

جیانا آروم آروم چشماش رو باز کرد و بعد با نگرانی بلند شد و سعی کرد بفهمه کجان ولی اون هم مثل گابریل جایی رو نمی‌دید.
-ما...ما کجاییم گب؟
-نمیدونم، منم تازه بیدار شدم.
-میدونستم نباید به مرگخوارا اطمینان کنیم...این همه به تری گفتم آخرش اربابت کاری دستمون میده!

جیانا اینو گفت و کش و قوسی به بدنش داد. گابریل که خیالش راحت شده بود که جیانا زندست به سمت تری و اسکورپیوس رفت و اون هارو بیدار کرد.
واکنش همشون یکسان بود و مثل جیانا وحشت زده به اطراف نگاه می‌کردن.

-نمیفهمم...چرا اینطوری شد؟
-همش بخاطر غذای دیشبه بچه ها.
-میدونستم!چهره ی بلاتریکس عادی نبود،یه هیجان و استرس خاصی توش داشت!
-یعنی میگین چیزی ریختن تو غذامون؟ آخه چرا؟

برای لحظه ای کسی چیزی نگفت. حق با گابریل بود. چرا باید تو غذای اعضای تیم چیزی بریزن؟ یا حداقل چرا تو غذای تری و اسکورپیوس چیزی ریختن؟ اونا که جزو مرگخوارا بودن...

-الان این مهم نیست بچه ها...هیچ کدوممون نمیدونیم کجاییم و چیکار باید بکنیم که از این به اصطلاح خلا بیایم بیرون؛ فقط میدونم که ما فردا مسابقه داریم و اگه زودتر از این تاریکی مطلق بیرون نیایم، نمیتونیم توش شرکت کنیم.

تری درست میگفت. اعضای تیم سر چوبدستی های خودشون رو روشن کردند و در تاریکی به دنبال در یا دریچه ای گشتن.
در تاریکی مطلق ساعتی وجود نداشت اما طبق گفته های جیانا تقریبا یک ساعت و نیم بود که دنبال راهی برای خروج از این جهنم دره میگشتن.

-من دیگه خسته شدم، یک ساعت تمامه داریم دنبال یه راهی میگردیم...ولی هیچی نیست اینجا! اینجا همش تاریکیه!

اسکورپیوس اینو گفت و با عصبانیت روی مبل نشست.

-خوشم نمیاد اینو بگم بچه ها...ولی انگار اسکور درست میگه...فکرکنم تا ابد اینجا گیر افتادیم.
-مرلین کمکمون کنه...
-فرزندم؟...منو صدا زدید؟

وسط چهار مبلی که در تاریکیه مطلق وجود داشت دایره ای سفید و نورانی ایجاد شد و بعد نوری از بالا به زمین تابیده شد و تاریکی مطلق به روشنایی مطلق تبدیل شد.
مرلین بزرگ از درون نوری که از آسمون تابیده میشد به آرومی به سمت زمین اومد.

-عه ببخشید شما...
-مرلین بزرگ!

گابریل اینو گفت و سریع زانو زد و بعد از مدتی دو گالیونی بقیه اعضا تیم هم افتاد و زانو زدند.

-فرزندانم! به بهشت برین خوش آمدید!

با گفتن کلمه ی "بهشت برین" چند حوری آسمانی از ناکجا آباد وارد روشنایی مطلق شدند و آواز بهشتی رو زمزمه کردند.

-فرزندانم!...مشکل‌ چیست؟

اسکور و تری آروم خودشون رو به عقب هل دادند و خودشون رو پشت جیانا و گابریل مخفی کردن. انگار می‌ترسیدند مرلین اونهارو بخاطر مرگخوار بودنشون مجازات کنه.
گابریل به جیانا که با آرنجش محکم به پشت دست گابریل سلقمه میزد نگاه کرد و کم کم متوجه جریان شد.
-آه...بله!...مرلین بزرگ! ما درخواست کمک کردیم چون توی تاریکی مطلق گیر افتاده بودیم...البته اون زمان نمیدونستیم اون تاریکی مطلق، بهشت برینه!

دوباره حوری های بهشتی وارد صفحه شدند و آواز خودشون رو سر دادن.
مرلین با باز کردن دستاش حوری هارا ساکت کرد با نگاهی دامبلدور وارانه به گابریل نگاه کرد.
-فرزندم تو در اشتباهی! بهشت برین هیچ گاه تاریک نیست!

حوری های بهشتی دوباره وارد صفحه شدند و شروع به آواز خوندن کردن اما ایندفعه فرصت نکردن بیشتر ادامه بدن چون تری بلند شد و آوازشون رو قطع کرد.
-ببخشید آقای مرلین!...مسئله اینه که ما از شما درخواست کمک کردیم که مارو از اینجا نجات بدید.
-اه فرزندم! راهی برای خروج از بهشت برین وجود نداره!

حوری ها دوباره وارد صفحه شدند ولی تری دوباره وسط حرفشون پرید.
-منظورتون چیه؟ ما باید هرچه سریعتر از اینجا خارج شیم جناب مرلین! فردا مسابقه داریم!

مرلین آروم خندید و سری تکون داد.
-متاسفم مرد جوان! راهی برای خروج وجود نداره!
-ولی شما...
-تری یه لحظه واستا!

اسکورپیوس اینو گفت و به سمت مرلین رفت.
-ببینید آقای مرلین بزرگ...این بچه هایی که اینجا می‌ بینید یک ماهه خواب و خوراک ندارن تا برای مسابقه ی فردا آماده بشن! باید یه راهی باشه! ناسلامتی تو مرلین بزرگی!

مرلین دوباره آروم خندید.
-مرد جوان! انگار خیلی برای بیرون رفتن از بهشت برین عجله داری! شجاع باش! اون مسابقه اونقدر ها هم ارزشش رو نداره!

مرلین ندونسته پارو از خط مجاز فراتر گذاشته بود و مسابقه ای که اسکورپیوس هرروز سخت براش تلاش می‌کرد رو، بی ارزش صدا زده بود.

-ببینید مرلین بزرگ! من اهمیت نمیدم نظر شما درباره ی این مسابقه چیه؟ من فقط میخوام همین الان دوباره توی زمین خودمون باشیم و برای مسابقه ی فردامون آماده بشیم.

لبخند مرلین محو شد و به جاش تبدیل به نگاه سرزنش واری شد.
-میدونی مرد جوان...از جسور بودنت خوشم اومده!هرکسی جرئت نداره با مرلین اینگونه حرف بزنه؛ اما همونطور که گفتم، راهی برای خروج نیست! اما شاید بتونم کار دیگه ای براتون انجام بدم.

حرف مرلین امیدی تازه در دل همه ایجاد کرد.

-چه کاری؟
-میتونید مسابقه ی مهمتون رو همینجا انجام بدید.
-نه!‌ نمیشه! ما فقط سه نفریم و اون سه تای دیگه هنوز توی اون جهانن! تازه، اعضای تیم مقابل چی؟ اونا که اینجا نیستن.
-نترس مرد جوان...اونا اینجان!

مرلین بشکنی زد و هرکول،میگ میگ و شتر به همراه اعضای تیم بدون نام از ناکجا آباد ظاهر شدند.

-اینم از هم تیمی هاتون...اه راستی! ازتون خیلی خوشم اومده، دوست ندارم باختتون رو ببینم...نظرتون درباره ی یکم کمک چیه؟

قبل از اینکه کسی مخالفتی نشون بده مرلین عصاش رو جلو آورد و به سمت اعضای تیم گرفت.
اعضای تیم به همون سرعتی که مرلین هم تیمی هاشون و تیم بخاطر یه مشت افتخار رو ظاهر کرده بود، در ورزشگاه ملکوتی ظاهر شدند.
ورزشگاه از مرمر سفید ساخته شده بود و مملو از حوری های بهشتی و موجودات بهشتی در اطراف ورزشگاه بود.
هنوز تعدادی صندلی خالی در جایگاه تماشاچی ها به چشم میخورد. با کمی دقت میشد حوری ها و موجودات دیگه رو در آسمون دید.
در بخش شرقی ورزشگاه قسمتی وی ای پی برای مرلین،زئوس و چند نفر دیگه طراحی شده بود.

_حوری ها و موجودات آسمانی! بیاید این مسابقه رو شروع کنیم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#57

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۲:۵۶
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار



پست دوم



چند دقیقه بعد بلاتریکس هکتور را در اتاقش پیدا کرد که در میان وسایل معجون سازی‌اش نشسته بود و در حالی که سرش را می خاراند، بعد از این همه وقت هنوز سعی داشت بفهمد که چطور معجون بپزد.
- هکتور... پاتیلتو آتیش کن یه سم درجه یک بپز که کلی کار داریم.

هکتور سرش را بالا آورد و با چشمانی که داشت از حدقه در می آمد به بلاتریکس نگاه کرد.
- جانم؟ چیزی گفتین خانم فرفری محترم؟
- به من می گی فرفری؟ الان که مغزتو از اونورم سوراخ کردم می فهم...
بلاتریکس نفس عمیقی کشید و ادامه جمله‌‌اش را به همراه چند تا فحش آبدار در ذهنش نثار هکتور کرد. الان وقت این کار ها نبود از اسکور و تری دلش پُرتر بود تا هکتور.
- گفتم پاشو یه معجونی چیزی واسه این جیانا و گابریل درست کن که شرشونو از رو عالم بکنیم.

هکتور دوباره نگاهی به پاتیلش انداخت که در آن طرف اتاق افتاده بود و محتویاتش که آخرین تلاش هکتور برای ساخت معجون بودند روی زمین ریخته و نیمی از کفپوش اتاق را ذوب کرده بودند.
- ولی آخه من هر چی معجون درست می کنم یا اینجوری می‌شه یا مثل دیشبیه می‌ترکه.
- انفجار دیشب کار تو بود بی مغز؟ فکر کردم باز توپ بازدارنده اونا خورده به دیوار اتاقم! آخه من چه گناهی کردم که اتاقم باید بالای اتاق تو باشه؟
بلاتریکس بعد از گفتن این جمله ها نفس عمیقی کشید. فعلا هکتور را لازم داشت! بعد از پختن معجون برای کتک زدنش وقت داشت.
- خیلی خب عیب نداره! زود باش بلند شو. تو مثلا معجون سازی. تو می تونی! تو بهترین معجون ساز این اطرافی... پاشو یه معجونی چیزی درست کن دیگه.
- واقعا من بهترین معجون ساز این اطرافم؟
- خب البته به خاطر این که این اطراف هیچ معجون ساز دیگه‌‌ای نیست.
بلاتریکس این جمله را با غرولند و زیر لبی گفت و بعد به هکتور نگاه کرد و لبخند زد.
- البته که تو بهترینی. می تونی بهترین معجون هایی که تا حالا به عمرت دیدی رو درست کنی.
- پس منتظر چی وایستادین فرفری خانم زود باشین بیان کمک دست تنها نمی تونم.
- من بیام کمکِ... خیلی خب... بنال ببینم چی کار کنم.

چند ساعت بعد، با متحمل شدن تلفاتی که فقط شامل چند مورد سوختگی، پودر شدن بخشی از موهای بلاتریکس، محو شدن بخشی از دیوار و تکه تکه شدن ایوان بیچاره که داشت از جلوی در اتاق عبور می کرد می شد، بالاخره پروسه ساخت معجون به پایان رسید و بلاتریکس معجون صورتی رنگ آماده شده را در یک بطری خالی ریخت و سریعا از در اتاق بیرون پرید.
هکتور هم که هنوز خوشحال و سرخوش بود شروع به جمع کردن وسایل کرد.
- اِ... این چیه؟... پودر دندون مار افعی؟ توی کمد چی کار می کنه؟ مگه نباید بیرون باشه؟ تازه چرا هنوز پره؟ اون خانمه کُلشو خالی کرد تو معجون.

هکتور سرش را برگرداند و در میان ریخت و پاش پشت سرش شروع به گشتن کرد تا این که چشمش به یک بطری مشابه افتاد. با بدبختی از بین وسایل معجون سازی‌ای که روی زمین ریخته بود رد شد و بطری را برداشت تا نگاهی به آن بیندازد. بطری خالی بود. ولی مهم تر از آن نوشته‌ای بود که پشت بطری حک شده بود.

پودر گیاه ماری‌جوانا
بسیار خطرناک
در مقادیر بسیار کم استفاده شود.

نوشته خیلی مهم بود. ولی نه برای هکتور.
- یعنی چی؟ مهمه؟ فکر نمی کنم لازم باشه به کسی بگم. ولش کن.
بعد با انداختن بطری از پشت سرش به داخل سطل آشغال به جمله‌اش پایان داد و در حالی که سوت می زد به جمع و جور کردن اتاقش پرداخت.

نیم ساعت بعد/طویله خانه ریدل

- آقا به پیر به مرلین این نره. نمی شه دوشیدش.
تری این جمله را با اعصاب خورد خطاب به پلاکس گفت که طبق دستور بلاتریکس برای پرت کردن حواس اعضای تیم آمده بود.
- به من ربطی نداره. ارباب گفتن اگه این شتر می خواد اینجا بمونه باید یه کارایی‌ای هم داشته باشه یا شیر بده برم یا این که سلاخیش کنیم واسه شام فردا.
پلاکس در حالی که از جفتک های شتر جاخالی می داد این جمله را به اعضای تیم گفت که با قیافه‌ای پوکر‌فیس طور به او خیره شده بودند.
بالاخره گابریل سکوت ایجاد شده را شکست.
- آخه این عضو تیممونه نمی تونیم بدیم بخورینش که...
- خب پس شیرشو بدوشین بدین برم. الان مثلا این نارلکو نگاه کنین هر روز یه تخم لک لک تقدیم ارباب می کنه... وایستا ببینم! اصلا تو اینجا چی کار می کنی؟

نارلک بالش را از دست پلاکس بیرون کشید و در حالی که پر هایش را مرتب می کرد گفت:
- بلا گفت بیام بگم کار تموم شد. می تونین بیاین تو!

جیانا چشم هایش را تنگ کرد و نگاهش را از پلاکس به نارلک انداخت. حس کاراگاهی‌اش به کار افتاده بود.
- وایستین ببینم کدوم کار؟
- اِ... چیزه... منظورم شامه. پختنش تموم شد بیاین بریم که خیلی گشنمه.
نارلک این را گفت و با حلقه کردن بالش دور پلاکس او را هم سریع به سمت خانه کشید.
اعضای تیم هم از بس گرسنه بودند به دنبالشان به راه افتادند و بدون هیچ حرفی وارد خانه شدند. غافل از اینکه سم داخل غذایشان انتظارشان را می کشید. و البته نه فقط انتظار گابریل و جیانا.
بلاتریکس از بس عصبی بود دستش می‌‌لرزید و مقدار زیادی از سم هم در غذای اسکورپیوس و تری ریخته بود و در آن لحظه با صورتی قرمز در گوشه میز نشسته بود و با این که سعی داشت خودش را جدی نشان بدهد نشانه هایی از نگرانی در صورتش به چشم می خورد.
اعضای تیم در حالی که درباره بازی فردا حرف می زدند پشت میز نشستند و در میان نگاه های مشتاق سایر مرگ‌خواران شروع به خوردن کردند.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#56

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
به خاطر یه مشت افتخار


VS


چهار چوبدستی دار


پست اول


تماشاگران متعحب درون ورزشگاه با دهان های باز مانده همانطور که به تیم چهار چوبدستی دار نگاه می کردند آب دهنشان را جمع کردند.

- خوب همانطور که دیدید تا اینجا کار بازی عجیبی رو از تیم چهار چوبدستی دار مشاهده کردیم...هیچکی نمیدونه ماجرا چیه...چطور اینقدر عجیب بازی می کنند ولی بنظرم احتمال دست مرلین و حوری هاش تو کاره وگرنه همچین چیزی دلیل غیر از این ندارن... بهر حال امیدوارم بتونن بازی رو همانطور که دوست دارن پیش ببرن!


طرفداران تیم بخاطر یک مشت افتخار با پرت کردن انواع بطری و وسایل مختلف به سمت گزارشگر بازی يوآن و دادن و اعتراض خودشون رو به يوآن بابت طرفداری از تیم مقابل ابراز کردن البته این کارشون خشن تر از حد معمول بود چون تیمشون همه بازی ها رو تا الان باخته بود و انگار نه انگار این همه پول خرج تیم شده بود و طرفدارا پول بلیت داده بودند.

از اون طرف يوآن که بیدی نبود که با این بادا بلرزه دوباره گزارشگری بازی رو شروع کرد.

- خب برای کسایی که هم اکنون به ما پیوستن و دارن بازی رو نگاه میکنن بگم نتیجه بازی 0/123 به 5/349 به نفع تیم یک مشت افتخاره...حالا شاید تعجب کنید بگید چرا نتایج اینطوریه!...تعجب نکنید موهای خودمم ریخته. اینطور که رسانه غربی میگن وزیر سحر جادو که اسمشم یادم نیست با مرلین توافق کردند که با اعشاری کردن نتایج آه و فغان مردمم رو در بیارن...بنظر میرسه موفقم بودند چون تماشاگرا دارن پوستر های وزارت وزیر سحر جادو رو آتیش میزنند.


اعضای تیم چهار چوبدستی دار به توجه به گزارش یوآن به وقایع اون روز فکر کردند. چرا اینقدر تغییر کرده بودند. هیچکی چیزی نمیدونست اما گابریل گفته بود اونا به موجودات جهش پذیر تبدیل شده بودند چون که اسکورپیوس نامرئی و تری بدنش آتشین شده بود ...گابریل شبیه غولی سنگی و جیانا به موجودی انعطاف پذیر و کششی تبدیل شده بود. بهر حال اتفاقی بود که افتاده بود و نمیشد تغییرش داد حالا اعضای تیم چهار چوبدستی دار که بیشتر شبیه چهار شگفت بودند باید به نحوی با این بدن و ویژگی های جدیدش کنار می آمدند تا بتوانند بازی کنند چنانچه تا حالا خسارت شدیدی به ورزشگاه زده بودند و از بازی هم عقب بودند. هیچکدامشان نمی‌دانستند چرا به این شکل تبدیل شده اند چرا که آنها اصلا به فضا نرفته اند و این جور حرفا.

فلش بک

لرد سیاه روی صندلی چرخ دارش جابجا شد و به جمعیت مرگخواران ناراضی خیره شد. حدود هفت روز بود که هیچکدام از مرگخواران به همراه لرد سیاه نخوابیده بودند و پلک رو پلک نگذاشته بودند. و حالا مرگخوارانی که بنظر می‌رسید تشنه به خون باشند جلوی صندلی لرد سیاه و درون اتاقش صف کشیده بودند و در حال ابراز اعتراضات شأن بودند.

- ارباب بذارید خودم مسئله رو حل کنم....فک کنم بقیه مرگخوارا هم راضی باشن که کار این تیم چهار چوبدستی رو تموم کنم.

مرگخوارا راضی نبودند چرا که خودشون می خواستند حساب تیم چهار چوبدستی دار رو برسند ولی چون از بلاتریکس حساب می برند چیزی نگفتند و بلاتریکس سکوتشون رو به نشونه موافقت در نظر گرفت.

لرد سیاه کمی فکر کرد. خود او هم اعصاب درست حسابی برایش باقی نمانده بود.اون بیشتر از همه عصبانی بود. اعضای تیم چهار چوبدستی چند بود که شب و روز...بیست چهار ساعته در حال تمرین در حیاط خانه ریدل ها بودند و روز شب برای اهالی خانه نگذاشته بودند و آنها را کلافه کرده بودند. ولی لرد فکری بهتری داشت. اگر شر دو محفلی تیم کم میشد تیم منحل میشد و تمام کار ها حل میشدند.

- خوب ما فکرمون رو کردیم. هیچکسی هم حق اعتراض ندارد. ما وظیفه کم کردن شر تیم چهار چوبدستی دار رو به هکتور میدیم. باید بره با معجون هاش تیم چهار چوبدستی را مسموم کنه. ما به معجون های هکتور اعتماد داریم...میدونیم هر کی بخورشون دیگه مثل قبل نمیشه.

مرگخوارا سری به شون موافقت تکون دادند. قطعا هکتور بهترین راه حل برای این مسئله بود.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#55

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی چهارم



سوژه: روان گردان

آغاز: ۳ شهریور
پایان: ۱۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#54

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پرده‌ی آخر


یه شب سرد و تاریک بود. از اون شبایی که هر اتفاق ترسناکی اون تاریخ رو روی تقویمش علامت می‌زد که همون موقع بیوفته. همون شبایی که صدای قهقه‌ی لرد دراکولا از تاریک‌ترین سایه‌ها زیرنویس تصویر سوسوزننده‌ی چراغ‌های مشنگیه. همون شبایی که حتی خود دکتر استرنجم زیر پتو قایم می‌شه و صد بار چک می‌کنه که نکنه انگشت کوچیکه‌ی پاش به غفلت بیرون از پتو جا بمونه و شکار هیولای شبونه بشه؛ آره، یکی از همون شبا.

فلش بک به یه شب گرم تابستانی

- هیس. چقدر سروصدا می‌کنین شماها.
- همممم سروصدا اگه اضافه تا پیوندش بزنم:-؟
- پیوندش بزنم و زهر تسترال، بیا پاشو بگیر کمک کن ببیریمش بالا.

گودریک بزرگ و کبیر بود. با پیوندهای متعدد بزرگ‌تر و کبیرتر هم شده بود ولی به دلایلی، به خاطر ریسمان‌های نقره‌ای که در شبی با ماه کامل در زیر نور مهتاب با آبی از ردپای فنریر گری بک فقید مقدس شده و سپس برگردنش اندخته بودند، به فرمان رز گشته بود و حالا، بیشترین سعی خود را می‌کرد تا موجود طناب پیچ شده‌ای را از پله‌های سنگی آزکابان بالا ببرد که دست و پا می‌زد تا خود را نجات دهد.

سوژه اسیر شده بود. از وقتی از خواب چند صد ساله‌اش از صندوق پاندورا بیرونش کشیده بودند و به دست این بدوی‌های سوژه ندیده داده بودند، یک ثانیه‌ی خوش ندیده بود. خیلی طول کشید تا جن مسلح رو قانع کرد که به درد اربابش نمی‌خورد که گیر پرتقال افتاد. موجود نارنجی مدعی بود که او، سوژه، گریپ فورت، عشق قدیمی است که سالیان پیش به ناچار از هم جدا شدند اما حالا دیگر مانعی برای باهم بودنشان وجود نداشت و می‌توانستند منعقد شوند.
خیلی بیشتر از جن طول کشید تا پرتقال فهمید که اون مونث نیست، ولی حتی این هم افاقه نکرد. بلاخره وقتی پرتقال رو دست به سر کرد، سر از سوراخ موش در آورد و بعد در شهر فلافل گم شد تا نهایتا دست این دو افتاد. ایجنت رز و ایجنت گودریک، با ماموریت خطیر دستگیری خطرناک‌ترین تروریست جامعه‌ی جادوگری، سوژه. حکم رو lord himself، دکتر استرنج ابلاغ کرده بود و غیرقابل تغییر.

ایجنت‌های JBI(Jadoogaran Bureau of Investigation) پس از تعقیب و گریزهای متوالی، بلاخره موفق شدند سوژه رو بگیرند و کت بسته تحویل دکتر استرنج دهند. اما دکتر استرنج که با پسرعموی خیلی خیلی عزیزش دراکولا قرار چایی عصرگاهی داشت، هدیه رو وا نکرده به آژکابان پس فرستاد. پس دو مامور به علاوه‌ی سوژه‌ی کت بسته راهی آزکابان، مخوف‌ترین مکان دنیای جادوگری- به استثنای قلعه‌ی لرد دراکولا که تکنیکلی نات عه پارت او مجیک ورلد- شدند.

- هوف. بلاخره تموم شد. می‌تونیم بریم یه دست بازی کنیم بشوره ببره خستگیمونو.
- موافقم.
- نــــــــــــــــــــه! منو اینجا ول نکنین. هوی گوساله ها با شمام!

[صدای بسته شدن در]

- طیور عقلش از شما بیشتره.
***


از اونجایی که سوژه زندانی بود، دست نویسنده هم باز بود تا هرچی دل تنگش، حوصله‌ی کمش و باقی اعضا و قافیه‌های مناسب می‌خواد سرهم کنه و به خورد داورها بده. چی بهتر از این؟ پس نوسنده دست به قلم شد تا داستان دراکولایی رو تعریف کنه که یه تنه تف تشت شد و تف‌تشی های تکثیر شده از ترانسیلوانیای اسبق رو شکست داد.

زمین بازی
- شوندگان عزیز توجه فرمایید، توجه فرمایید. حتی این بازیم واقعی نیست. قین قبلی و بعدیش. این تیم هم واقعی نیست و تف تشت نیس. حتی اینایی که الان به اسم تف تشت قراره وارد بشن هم واقعی نیستن. من جمله این آقای محترم که...

گزارشکر گیج شده بود. به ناگه، از آسمون به جای یه دست تف تشتی گوگولی مگولی، یه یاروی سفید عین قبر، چشمان آتیشین و شنل رقصانِ مزین به تشتی پر از تف، نازل شد. در اولین دقایق این محمود احمدی نژاد بود که با مدیریت خوب جناب آقای علی پروین دست نشانده‌ی مقتدر باروفیو به استقبالش رفت و سعی کرد این بلاجری که شما می‌بینی و اولین بار حسن مصطفی داده دستش رو بکنه تو دهان آستکبار دراکولا. اما دراکولا باهوش بود. می‌دونست اینا همه رد گم کنیه و اصل کار خود حسن مصطفی‌ست که با بلاجر اوریجینال به سمتش میاد.

دراکولا دست کرد تو جیبش و چماق یکی از تف تشتیا که پیشش جا مونده بود رو در آورد و با همون بلاجر رو به سمت هیات مدیره فرستاد تا پس از کمانه کردن به نارلک که در گوشه‌ای مشغول تدارک چینی بود برخورد کنه. در همین بین اما ترانسیلوانیا بیکار نشسته بود. سو لی و لادیسلاو ژاموسلی با پاسکاری کوافل رو به سمت کنار دراکولا نزدیک می‌کردند که دراکولا هم خلاقیت به خرج داد و در بین یکی از پرتاب ها بالا پرید و توپ رو گرفت.

- دست رشته!

صدای گرواپ بود که توسط سعید حنایی اخطار گرفت و توسط سولی به خارج از ورزشگاه هدایت شد. البته این ظاهر قضیه بود، سو لی مشکوک بود که گرواپ گوی زرین رو بلعیده باشه، بلاخره تربیت شده‌ی هری پاتره. سو می‌خواست با اختلاس پول‌های اسپانسر عزیزشون ایلان ماسک، گراوپ رو کالبد شکافی کنه تا به گوی برسه و بازی رو به نفع تیمش ببره.

اما کور خونده بود. گوی زرین اصلی در هوا و کنار صورت لرد دراکولا بود، که خب چون دراکولای بیگناه نمی‌دونست چیه و باید چیکارش کنه، از طرفی خونی هم نداشت که بنوشه، اونو به ورنون دروسلی داد تا آنالیزش کنه و بفهمن چیه، که قبل از اینکه دورسلی بتونه به خواب ببینه گوی زرین رو، میلاد حتمی ضبطش کرد. به هر حال مهم این بود که دراکولا توپ رو گرفته بود و همین کفایت می‌کرد تا پتونیا تف تشت رو برنده‌ی بازی اعلام کنه.

***


اما بشنویم از تف تشتی ها.

قلعه‌ی دراکولا

وقتی بهتون می‌گن به یه چیزی دست نزنین جیزه، چونکه جیزه. یعنی خب می‌تونین دست بزنین و جیز بشین ها، ولی باز خب چه کاریه؟ نزنین و به گفته‌ی یارو اعتماد کنین که جیز می‌شین.

- جیز.
- چیشد؟

صدای دری بود که جیزشون کرد. یکی از همون درهایی که دراکولا گفته بود اگه بهشون دست بزنن جیزشون می‌کنه ولی تف تشتی‌ها فکر نمی‌کردن دراکولا از اون فاصله بتونه کاریشون کنه، پس از فیبتش سو استفاده کردند و در رو باز کرده تا محتویاتش رو زیر و رو کنند. اما دراکولا تونست. هموطور که با یک دست دفاع می‌کرد و با دست دیگه کوافل رو پرتاب می‌کرد و با پا تسترال می‌داد و با اون یکی پا نیفلر می‌گرفت، تف تشتی های مهاجم حرف گوش نکن رو جیز کرد.

- وینکی این تحقیر رو تحمل نکرد. وینکی رفت و دراکولا رو پیدا و دراکوجیزه‌ش کرد. وینکی جن خووب؟
- الان چیز شدیم چی میشه؟

سوال مناسبی بود و جواب مناسبش رو زودتر اونجه فکر می‌کردند گرفتند. هنوز پنج دقیقه از حضورشون در اتاق نگذشته بود که همگی شروع به کش اومدن کردند. به جز فلافل، که خب، شهر کش نمیاد. خودشه. اینقد کش اومدند که دوبراببر سایز عادی شدند و پس از مدت کوتاهیف به بدل‌های خودشون تقسیم دوتایی شدند. و بعد از مدتی، اون تقسیم‌ شده ها هم شروع به تکثیر کردند و خیلی زود صدها تف تشت کوافل و بلاجر به دست آماده‌ی بازی بودند، با این تفاوت که این بار هری پاتری وجود نداشت که زیر بشه و جنگ داخلی رو به وجود بیاره که تیم منحل بشه و تف تشت میون تف‌تشت‌هایی گیر کرده بود که هر لحظه به تعدادشون افزوده می‌شد. در حالی که تنها راه نجاتشون، بردن از تک تک تف تشتی‌ها تا اتقراض کامل تقسیمی‌ها بود.




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#53

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۸:۴۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
«مینای عزیزم
صبح یکشنبه بود که از آشپزخانه‌ی مسافرخانه به بیرون قل خوردم و خودم را به دلیجان رساندم. تمام مدتی که در مسافرخانه، افسرده و بی‌حال در صندوق مرکبات استراحت می‌کردم، تلگراف‌هایی که دوستانم برایم نوشته بودند را مرور می‌کردم. «پستو نوشتی؟» «پست دوم؟» «نوشتی؟» «امشب می‌فرستی؟» ناامید کردن دوستان هیچوقت کار مورد علاقه‌ام نبود. احساس بدی داشتم، مثل داوری که نمی‌داند چطور به یک تیم ضعیف امتیاز بدهد که خیلی ناراحت نشوند و بازی کردن را نبوسند بگذارند کنار. احساس بی‌کفایتی می‌کردم، مثل داوری که از پستی با داستان جمع کردن یار برای تیم کوییدیچ نمره کم می‌کند، «چون کوییدیچ ندارد». و شاید حتی احساس نفوذی بودن می‌کردم، مثل داوری که خیلی هم عادل و خوب و درستکار و گوگولی‌است، اما در واقع بازیکن تیم جاروی جیغ است و اصلاً شخصیت مجازی‌ای بیش نیست. اما این اورثینکینگ‌ها با راه افتادنم از مسافرخانه تمام شدند. ساعت آخر، پیرزن ترکی که مستخدم مسافرخانه بود یک صلیب چوبی بهم داد و با همان چند کلمه انگلیسی دست و پا شکسته‌ای ‌که بلد بود برایم از خطرهای پیش رو گفت. با تمام وجودش داشت سعی می‌کرد مرا از رفتن به قلعه‌ی ولد دراکول منصرف کند. اگر کمی خرافاتی‌تر بودم یا اگر کمی کمتر مصمم بودم که اینبار هم‌تیمی‌هایم را ناامید نکنم، شاید حرفش را می‌پذیرفتم. اما درنهایت خداحافظی کردیم و سوار دلیجان شدم. میناجان، می‌دانم اگر اینجا بود با تشر به من می‌گفتی که سوجی! چیکار داری می‌کنی؟ این چه وضع نامه‌ست؟ چرا داری به داورها تیکه می‌اندازی؟ چرا پاراگراف نمی‌زنی؟ چرا شکلک استفاده نمی‌کنی؟ خب باید بگویم که حق با تو است. در حالت عادی همه‌ی این بایدها و نبایدها را رعایت می‌کردم، اما وضعیت الانم یک حالت عادی نیست. بله، درست است. من یک رمان جدید خوانده‌ام و جوگیرم. «کافه‌ای کنار آب»، رمانی که کلاً دو پاراگراف دارد. و وقتی رمانی می‌خوانی که کلاً دو پاراگراف دارد، متوجه یک نکته‌ی مهم می‌شوی: می‌فهمی نویسنده هر غلطی دلش بخواهد می‌کند. این رویه‌ای خواهد بود که از این به بعد در نامه‌هایم پیش خواهم گرفت. بگذریم. دلیجان با سرعتی باور نکردنی جاده‌های خاکی و راه‌های مال‌رو و بیراهه‌ها را طی می‌کرد. معلوم بود راننده نمی‌خواهد به هیچ قیمتی به شب بخورد؛ حتی به قیمت از تک و تا افتادن اسب‌هایش. مناظری که با تمام سرعت از کنارشان می‌گذشتیم بی‌نظیر بودند: تپه‌های جنگلی، درخت‌هایی که به راحتی می‌شد حدس زد صدها سال قدمت دارند، و روستایی‌هایی که بار میوه یا هیزم پشتشان بود و هنگام رد شدن دلیجان، می‌ایستادند و گذر ما را تماشا می‌کردند. مشغول لذت بردن از همین مناظر بودم که ناگهان از لابلای درختان، چیزهایی دیدم که حاضر بودم قسم بخورم دروازه‌های کوییدیچند. از یکی از همسفرانم پرسیدم اونجا زمین کوییدیچه؟ زن که کلاهی پردار بر سرش بود و توری نازکی صورتش را پوشانده بود، لبخندی زد و گفت: بله… امروز بازی مهمی هم هست. با خودم گفتم نکند دیر کرده‌ام؟ نکند بازی امروز بازی تیم ماست و باز من هم‌تیمی‌هایم را تنها گذاشته‌ام؟ سریع پرسیدم ترنسیلوانیا؟ با چه تیمی بازی داره؟ زن گفت نمی‌دونم. اینجا خیلی اهمیت نمی‌دیم تیم مقابل کیه. همه‌ی اهالی طرفدار ترنسیلوانیان. اگه ترنسیلوانیا بازی داشته باشه، بازی بازی مهمیه. گفتم باید سریع خودمو برسونم اونجا. از راننده‌ی دلیجان خواستم توقف کند و کمی منتظر بماند. با اکراه تمام و نفرین‌هایی به زبان رومانیایی که من نفهمیدمشان، حاضر شد نگه دارد. خودم را به ورزشگاه رساندم. چشمانم در وسط زمین به دنبال هم‌تیمی‌هایم بود. نبودند. نفس راحتی کشیدم و قبل برگشتن به دلیجان چند دقیقه بازی را دنبال کردم. چون احتمالاً از من انتظار دارند نامه‌هایم کوییدیچ داشته باشد، خیلی فرمالیته برایت تعریف می‌کنم. چیزی نیست که وینکی قبلاً برایت نگفته باشد. در داخل زمین اتفاقات عجیبی در جریان بود. گزارشگر بازی داشت تلاش می‌کرد حضار را قانع کند که همه چیز دروغ است و آن‌ها چیزی جز صفر و یک نیستند. اما حضار که شامل خانواده‌ی دورسلی و گرنجر و هاگرید و گانت و البته هزاران اومپا لومپا می‌شدند توجهی نداشتند. بعضی از اعضای تیم ترنسیلوانیا کوافل را به جهت‌های تصادفی و عجیبی ارسال می‌کردند و بعضی‌شان با یکدیگر سر جنگ داشتند. درواقع، حتی اگر حرفم را باور نکنی، باید بگویم به نظر می‌رسید فقط یک تیم داخل زمین است که دو قسمت شده و اعضای تیم دارند علیه هم بازی می‌کنند. می‌دانم حرفم احمقانه به نظر می‌رسد، اما باور کن همینطور بود. این وسط فقط یک بازیکن بود که درست و حرفه‌ای، کوافل را می‌قاپید و مدام گل می‌زد. اسمش را فکر کنم گزارشگر «حسن مصطفی» خطاب می‌کرد. ته چهره‌ی عرب داشت. چند دقیقه‌ی بیشتر نگذشته بود و حسن مصطفی چند گل بیشتر نزده بود که ناگهان اتفاقات عجیب‌تر شدند.هاگرید را دیدم که روی تماشاچیان می‌نشست. هری پاتر را دیدم که به بازیکن معلولی که ظاهراً «هاوکینگ» نام داشت طلسم زد. هاوکینگ به قصد کشت با ویلچر پرنده‌اش به هری پاتر کوبید اما بدن خودش متلاشی شد. مغز کوچک نارنجی‌ام تحمل نداشت بیشتر ببیند. همینقدر که فهمیدم تف تشت در زمین نیست کافی بود. باید تا راننده‌ی دلیجان بی‌خیال من نشده بود و از ترس به شب خوردن، راه نیفتاده بود برمی‌گشتم. به خدا قسم اگر پس‌فردا بگویی در نامه‌ام کوییدیچ کم بود، ناراحت می‌شوم.

راستش را بخواهی حرف زیاد است و وقت کم است و نیم ساعت بیشتر نمانده تا وقتی که باید این نامه‌ را پست کنم. پس کمی خلاصه‌تر توضیح می‌دهم. در راه اتفاقات عجیب دیگری نیفتادند. فقط برای ناهار در یک مهمان‌خانه‌ی بین راهی دیگر توقف کردیم که خوراک مرغش بی‌نظیر بود. دستور پخت این یکی را هم برایت گرفتم. عصر به جاده‌ای خاکی که به قلعه‌ کنت منتهی می‌شد رسیدیم. اینجا نهایت جایی بود که راننده مرا می‌آورد. ترس را در چشمان او و بقیه‌ی همسفرانم می‌دیدم. بعد از اینکه بارها روی سینه‌هایشان و روی بدن من صلیب کشیدند، در نهایت راضی شدند که رهایم کنند و اجازه بدهند بروم و همزمان که پیاده در جاده راه افتادم، متوجه شدم که برای چندین دقیقه حرکت نکردند و داشتند مرا می‌پاییدند. انگار منتظر بودند که برایم اتفاق بدی بیفتد... سنگینی نگاه‌هایشان را پشت سرم حس می‌کردم. در نهایت، از دور صدای رفتنشان را شنیدم و برای چند لحظه تنها بودم. اما خیلی زود متوجه شدم سنگینی نگاهی که حس می‌کردم از مسافران دلیجان نبوده... حس می‌کردم هزاران جفت چشم از جنگل اطراف جاده به من خیره شده‌اند. چشم‌هایی که حتی مطمئن نبودم وجود دارند، اما حاضر بودم قسم بخورم متعلق به گرگ‌هایند. هزاران گرگی که زیر لب زوزه می‌کشیدند: شهلا یار مهربونوم... با هر زحمتی بود، درحالی که صلیب چوبی را سفت چسبیده بودم، خودم را به قلعه‌ی دراکولا رساندم. در قفل بود، اما این مانعی برای یک پرتقال کوچک دیوانه نبود! در قلعه‌ای با آن عظمت معلوم است که درزی به‌اندازه‌ی رد شدن یک پرتقال دارد. به داخل قل خوردم و راهروی مخوف را طی کردم. چند نفر در انتهای کریدور می‌دیدم: تف تشتی‌ها! بالاخره، بعد دو بازی بهشان رسیده بودم. آنقدر خوشحال شدم که داد زدم: وینکی! گودریک! رز! باورت نمی‌شود مینا، آنقدر ذوق زده بودم که اصلاً حواسم نبود جلوی جمعیت، کنت دارد راه می‌رود؛ و طوری بلند داد زدم که شخص کنت دراکولا را ترسید! گویی انتظار نداشت کسی بتواند از در قفل قلعه‌اش داخل شود. بله، کنت ترسید و سکندری خورد و دستش رفت روی دکمه‌ی قرمزی که روی دیوار بود (چون ساعت یازده و چهل و هفت دقیقه است و وقت ندارم خیلی بیشتر و بهتر برایت گل‌واژه‌سرایی کنم. می‌بخشی عزیزم) و یکهو، در مقابل چشمان ما، نور قرمزی ازش ساطع شد و با صدای کر کننده‌ای، غیبش زد. وقتی به خودمان آمدیم، دیدیم روی دکمه نوشته شده: احضار کنت به نزدیک‌ترین منبع خون ریخته شده. یادم افتاد آخرین خونی که دیده بودم در نزدیکی قلعه ریخته باشد، در زمین کوییدیچ ریخته بود. خب دیگر، یازده و پنجاه دقیقه شد. حتی وقت ندارم نامه را دوباره بخوانم، اگر حس کردی بد نوشته‌ام بگذار به حساب ساعت کاری اداره‌ی پست و خستگی من در راه. منتظر نامه‌های دیگرم باش! دوستار تو؛ سوجی»


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۲:۵۸:۳۷


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#52

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
We are in Transylvania; and Transylvania is not England. Our ways are not your ways, and there shall be to you many strange things

0:
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یک قلعه بود که وسط پهنه ترنسیلوانیا سربلند کرده بود. قلعه مال دراکولا بود و دورش همیشه رعد و برق بود و مخوف بود و اطرافش کلی جنگل بود و جنگل تاریک بود و تویش کلی گرگ بود و خفاش بود و عنکبوت بود و آدم‌های ترسناک بود و همیشه صدای زوزه می‌آمد و توی وحشتناکی و مخوف‌بودن شبیه ساختمان تیمارستان شلمرود تانزانیا بود که برج و باروهای بلند داشت و اطرافش آدم‌هایی زامبی‌طور می‌چرخیدند و دستشان تبر و نیزه و سلاح های مرگبار بود و برای بهبود دکوراسیونش نیز مقداری از دست و پاهای پست قبل قبل قبل‌تر را این طرف و آن طرف ریخته بودند تا حرام نشوند و حیف است و اصراف درست نیست و آره. خلاصه اهالی ترنسیلوانیا یک عالمه می‌ترسیدند ازش و هیچکس نزدیکش نمی‌رفت به جز چندباری که یک‌سری یاروها از لندن پا شده بودند آمده بودند که به صاحبش خانه بفروشند ولی وقتی صاحبش پا شده بود رفته بود خانه را ببیند، یکهو تیر و تفنگ درآوردند و دنبالش کردند و یک عالمه زدندش و چندبار کشتندش و سه-چهارتا درخت توی قلبش فرو کردند و سرش را درآوردند و بیچاره خیلی اذیت شده بود و برگشته بود قلعه‌اش و تصمیم گرفته بود دیگر خانه نخرد و به سنن قدیمی‌اش پایبند باشد و مگر همان ده‌-بیست‌تا نوزادی که هر روز می‌دزدید و با عروس‌هایش می‌خوردند چه اشکالی داشت و دراکولای جماعت را چه به فرنگستان رفتن و خانه خریدن و شاخ و شانه کشیدن برای ون هلسینگ‌ها و هارکر‌ها و بقیه‌شان؟

ولی چرخ سرنوشت برنامه‌های دیگری برای دراکولا تدارک داده بود: تف تشت!

یاپ.


TOFVANIA
EPISODE 1

Created By
Bela Lugosi (Undead)


1:
ابرهای زیبا و پنبه‌ای وسط آسمان این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و قر می‌دادند و عشوه می‌آمدند و همه جا بوس می‌فرستادند و نور خورشید را از لایشان رد می‌کردند که پخش شود و به سر و صورت همه بخورد و یک عصر جادویی باشد و مردم لذت ببرند.
وسط این عصر جادویی و نور پخشانِ خورشید، یک ورزشگاه بود. توی ورزشگاه کلی آدم بودند که آنها هم جادویی و لایه‌لایه و نورانی بودند. ورنون دورسلی بود، پتونیا دورسلی بود، دادلی دورسلی بود، ندادلی دورسلی بود، ماروولو گانت بود ولی دورسلی نبود، مورفین گانت بود که گاهی وقت‌ها دورسلی بود، گراوپ بود، هرمیون بود، باسیهاگر بود، بچه‌شان بود، دخمه‌های قلعه هاگوارتز بود، باروفیو بود، تیم زنده‌گیری باروفیوهای جادویی به رهبری باروفیو بود، آرتور ویزلی بود، ماشین پرنده‌اش بود، خود پرنده‌اش بود، مادر پرنده‌اش بود، ایلان ماسک بود، خود ماسک بود، چارلی بود، کارخانه شکلات‌سازی بود، اومپا لومپا -که بعد از اینکه چارلی کارخانه شکلات‌سازی را از ویلی به ارث برده بود، از کارخانه انداخته بودتشان بیرون تا بروند بین راه بابازون و آمازون زندگی کنند و مردم را به کام دنیاهای موازی بکشانند ولی یک روز خسته شده بودند و رفتند نشستند بازی کوییدیچ ببینند که از قضا بختشان خورد به دیدن بازی کوییدیچ تف تشت که تویش یک یارویی از یک دنیای دیگر در جستجوی دکتر استرنج حمله کرده بود و همه را خورده بود و بعد خیلی گیج شده بود و‌ مغزش پیچیده بود و فکر کرده بود خودش دکتر استرنج است و فریادزنان به دنیایش برگشته بود،- بود.

ولی تف‌تشت نبود.

داور به ساعتش نگاه کرد. دید وقت مسابقه است. شلوارش را بالا کشید. بدو بدو آمد وسط زمین. محکم سوت زد. برگشت. رفت.

- با یه بازی دیگه در خدمتتون هستیم بین تیم‌های تف‌تشت و ترنسیلوانیا.‌ بازیکنای تف تشت تا این لحظه وارد زمین نشده‌ن و شاید باورتون نشه ولی امکانش هست هیچوقت هم وارد زمین نشن چون احتمالا فهمیدن که هیچی واقعی نیست، مردم. تف تشت وجود نداره. ترنسیلوانیا وجود نداره. کوییدیچ دروغه. ما همه یه مشت صفر و یکیم وسط یه مشت صفر و یک دیگه. تا کی گردن‌نهی به این خفت؟ تا کی تحمل یوغ ذلت؟ تا کی تن‌دادن به حبس توی این ماتریکس؟ بگشایید درهای این زندان را! WAKE UP SHEEPLE!

وسط زمین، ترنسیلوانیا آنقدر یک عالمه بودند که دوتا تیم شدند و یکیشان به کاپیتانی استیفن هاوکینگ تصمیم گرفت تف‌تشت باشد.
- امبر هرد جن خووب؟
- جانی دپ فلافل خووب؟

ترسیلوانیاها دور هم خوشحال و خندان کوییدیچ بازی می‌کردند و توپ‌هایشان را می‌زدند زمین تا برود هوا و هارهار می‌خندیدند. پشه با خوشحالی کوافل را برداشت و پرت کرد سمت حسن مصطفی. حسن با شادمانی کوافل را گرفت و مصطفی را پرت کرد سمت پشه. استیفن هاوکینگ با شعف سوار بر ویلچرش پرواز می‌کرد و همه را می‌زد. هاگرید با نشاط تصمیم گرفته بود همه تخم اژدهایش‌اند و روی ملت می‌نشست تا جوجه شوند. دادلی دورسلی با فرح هری‌ پاتر را برداشت و شوت کرد. هری پاتر همینطور که در حال شوتیدن بود، جای زخمش درد گرفت و دید یک چیزی درست نیست. پس یک لحظه دست از شوتیده شدن برداشت و نشست فکر کند ببیند چه چیزی درست نیست.

- استیفن هاوکینگ کیه؟ استیفن هاوکینگ ترسیلوانیایی نیست که. لرد سیاه با شناسه جعلی به تیممون نفوذ کرده. اکسپلیارموس.

استیفن هاوکینگ از تهمت‌های هری پاتر خوشش نیامد: محکم با ویلچرش آمد و توی هری پاتر خورد و از رویش چندین بار رد شد و خونش را همه‌جا ریخت و برگشت نگاه کرد تا مطمئن شود مُرده. ولی هری پاتر واز دِ بوی هو لیود! هیچکس هری پاتر را نمی‌کشت! ننه پاتر خیلی محکم بچه‌‌پاتر را دوست داشته بود و حالا تمام مرگ‌ها به هری پاتر می‌خورد و بر می‌گشت توی صورت صاحبشان. اینطوری بود که استیفن هاوکینگ اشتباهی برگشت و توی خودش خورد و از روی خودش رد شد و خونش همه‌جا پاشید و مغزش از دماغش بیرون ریخت و رفت توی دهنش و خفه شد و یک عالمه مُرد.
مردم دست و جیغ و هورا کشیدند و وسط زمین ریختند و هری پاتر را برداشتند روی شانه‌هایشان بلند کردند و بردند دور زمین بگردانند.

آن‌ سر دنیا، یک وینکی و یک گودریک و یک رز و یک سوجی و یک فلافل و یک سوراخ موش و یک ریش سیاه، یک تشت را پشت یک اسب گذاشته و سوارش به مقصد قلعه دراکولا می‌رفتند.

2.

Transylvania, Romania
April 30th, Walpurgis Night


صدای شالاپ شلوپ ضربه سُم‌های یه اسب به جاده خیس و گِلی بلند و بلندتر میاد و کم‌کم با صدای مکرر بارون مخلوط می‌شه. از یه جا تو دل جنگل صدای زوزه گرگ و پرواز خفاش بلند می‌شه. رعد و برق می‌زنه و صدای اونم میاد و با بقیه صداها مخلوط می‌شه و خلاصه همه جا پر از صداست.
دراکولا از این همه سر و صدا راضی نیست و ترجیح میده نوزاداشو تو آرامش بخوره؛ پس میره دم پنجره و می‌خواد به اسبا و گرگا و خفاشا و بارونا فحش بده و داد و بی‌داد کنه و بگه برن دم در خونه خودشون بازی کنن که یهو چشمش به هفت‌تا غریبه می‌خوره که سوار یه تشتن که سوار یه اسبه و شالاپ شلوپ‌کنان سرشونو انداختن و دارن میان سمت قلعه‌ش.
دراکولا با ناراحتی آه می‌کشه و یادش میاد متاسفانه یه دراکولا همیشه باید آداب و رسوم مهمون‌داری رو رعایت کنه و حالا باید می‌رفت و مهمونای سوار تشت سوار اسبش رو دعوت می‌کرد بیان بالا و باهاش نوزاد بخورن. پس با قلبی پر از اندوه برگشت، به عروساش گفت برن یه گوشه قایم شن، کتشو برداشت، دندوناشو مرتب کرد، موهاشو مسواک زد و رفت در قلعه‌شو باز کنه.

پایین، تف تشتیا از تشتشون بیرون اومدن، وسط بارون وایسادن و دور و برشونو نگاه کردن.
- همممممم... پیوند؟
- وینکی قلعه رو به مسلسل بست تا نابود شد و تیکه‌هاش کوچیک شد و پیوندی تونست راحت پیوند زد. وینکی جن قلعرسللبند خووب؟
- روی تیکه‌هاش ویبره بزنم تا پودر شن و پودراشو توی دماغمون اسنیف کنیم و قوی شیم؟ :سوراخ موش:
- این سوراخ موشه حرف می‌زنه؟

تف تشتیا از جاشون می‌پرن و جیغ‌زنان سمت در قلعه می‌دون و محکم شروع می‌کنن به در زدن. بعد از چند ثانیه، دراکولا درو باز می‌کنه.
- ولکام، آنِرد گِستس. کام آن اینساید، دم در ایز بد.

تف تشتیا سریع می‌پرن تو و درو محکم می‌بندن. چند لحظه نفس نفس می‌زنن و وقتی مطمئن میشن سوراخ موش بیرون در مونده، رو می‌کنن به کنت دراکولا.

- تف تشت اومده بود ترنسیلوانیا تا با ترنسیلوانیا مسابقه کوییدیچ داد. تف تشت توی دهن ترنسیلوانیا زد. تف تشت، جن قوی!

تف تشتیا سرشونو تکون می‌دن و عضلاتشونو به نمایش می‌ذارن.
- یس یس ایندید. بات فرست، آی ثاوت یو مایت بی گشنه و خیس. وای وونت یو سیت کنار آتیش عه لیتل اند هَو عه لیتل شام؟
-چرا هی خفاش میشی؟
- هو عه لیتل شام!

تف تشتیا می‌بینن کنت دراکولا راس میگه و گشنه و خیسن و شام. پس راه می‌افتن دنبالش به سمت آتیش و غذا. قلعه دراکولا کلی دراکولایی و گاثیک‌طوره و ابریشم قرمز از در و دیوارش آویزونه و کلی مجسمه همه‌جاست و زره توخالی شوالیه‌ها کنار دیواراش وایسادن و نور شمع همه‌جا رو نیمه‌روشن می‌کنه و کلی سایه مخوف می‌ندازه رو در و دیوار و یه عالمه پله داره که می‌پیچن به طبقه‌های مختلف و تو هر طبقه کلی اتاقه که درشون بطرز خبیث‌ناکی بسته‌س و تف تشتیا می‌خوان از سوراخ کلید توشونو ببینن که دراکولا می‌گه نکنن از این کاراشون و زشت و خطرناکن اتاقا. همینطور که همه دارن میرن، صدای زوزه گرگای بیرون بلندتر میشه.

- لیسِن. چیلدرن آو د نایت، وات میوزیک دِی مِیک.

تف تشتیا گوششونو می‌کشن تا لیسن کنن به میوزیکِ چیلدرن آو د نایت:
- شهلا يار مهربونوم؛ شهلا يار مهربونوم؛ اسم تو ورد زبونوم.

تف تشتیا کلی می‌ترسن و سریع‌تر به راهشون ادامه می‌دن.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۲:۴۸:۳۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#51

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۳۷:۰۵
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
بسمه تعالی



ترنسیلوانیا



پست سوّم


- کاکو مو له‌له بودم، شما اومدی ما رو له‌له‌تر کردی.

پرستار از سر نارضایتی خرخر کرد.

- In zane, khoshesh nemiad behesh begid kakoo.

نارلک تلاش کرد تا خودش را به نحوی در موقعیتی قرارداده و به عنوان مسئول تدارکات و عضو برجسته تیم که مسئولیت خطیر پرداخت حقوق را داشت حرکتی بزند و از جذابیت‌های ذاتی‌اش برای حل این موضوع بهره ببرد که نوک تیزش باعث شد پرستار از جا بچرد و به اطراف نگاه کند و فریاد بزند:
- کی اینجا سوزن گذاشته؟ کی؟ حرف بزنید !@#!$@#$!@$@#$!@$!$@!

سپس به سرعت رفت تا روانی‌های قدیمی‌تر را بزند و بفهمد که قضیه از چه قرار بوده و اجازه ندهد فینگلیش صحبت کردن شخصیت ناشناس از یاد مخاطب برود و در همین راستا حسن ریوندی که جزء گزینه‌‌های رد شده توسط مسئول کارگزینی ترنسیلوانیا بوده و در حال حاضر بدون سمت رسمی و حقوق و هیچ چیز و تنها با عشق و علاقه در نقش هوادار هاردکور، دنبال کننده و کمدین فریلنس بیاید جلو و از آن شخصیت بپرسد:
- ببخشید، می‌تونم بپرسم که زبان شیرین انگلیسی چه ایرادی داره که به فینگلیش صحبت می‌کنی؟
- No.

حسن ریوندی همزمان ضایع و قانع شد و رفت.

- کیستید ای فینگلیش‌زبان آ؟

فینگلیش زبان که مردی با سر طاس و پوستی تیره بود و حالا با آقای زاموژسلی که در عضویت رسمی تیم ترنسیلوانیا بود مواجه می‌شد تصمیم گرفت صداقت پیشه کند.
- I am the darker version of the dark Lord... so i'm kheili dark lord!

مرد سپس به بینی‌اش اشاره کرد:
- with exclusive content!

سپس‌تر اضافه کرد:
- Also known as Flafl city!

فلافل سیتیِ تفی جلوی ترنسیلوانیایی ها ایستاده بود و قیافه می‌گرفت چرا که کم کسی نبود! او یک خوراکی بود که ادعا می کرد شهر است ولی در اصل یک آدم بود و نتیجه تشکیل تیم کوییدیچ در حالاتی موسوم به "های" و مخلص کلام آن که حق داشت خودش را بگیرد. با این وجود ترنسیلوانیایی‌ها که خودشان بچه پایین بودند و برآمده از زمین‌های خاکی و یکی‌درمیان پشتشان یاغی خالکوبی کرده بودند از او خوششان نیامد و تیزی کشیدند که گودریک از دور برای فلافل دست تکان داد که بیاید و دهان به دهان آن ها نگذارد و فلافل رفت و از دور یک شکلک « » برایشان درآورد و ترنسیلوانیایی ها به واسطه این حرکت بی‌توجه به او، به گودریک حمله کردند.
ترنسیلوانیایی‌ها را الکی نیانداخته بودند تیمارستان.

پیش از آن که حمله به ثمر بنشیند و دشنه‌ای از نیام خارج شود، هاگرید که روحیات لطیفی داشت پرید وسط و داد زد:
- عه گودریک اینا!

و بعدش زمین داد زد:
- نععععع! ما زمین اینا نبود! ما تف اینا بود! ما تف خووب؟

- زمین که حرف نمی‌زنه.

این را هری پاتر به راوی گفته بود. هری نه در زمان می‌گنجید و نه در مکان و همیشه حدس‌ها و حس ششمش درست بود و دیوار چهارم را نادیده می‌گرفت، قوانین بین المللی جادوگری و هاگوارتز را با هم نادیده می‌گرفت، منطق داستان و مخاطبانش را جدا جدا و البته که در همه این موارد نیز حق داشت.
زمین که حرف نمی‌زد.

- این زمین نبود که حرف زد! این وینکی جن پرت شده توسط پرستار بود! وینکی جن پرتشدهتوسطپرستار خووب؟

وینکی آپشن های هری پاتری نداشت و فقط همان ترنسیلوانیایی‌ها و تفی‌ها را خطاب کرده بود.

- به به به! شما کجا اینجا کجا! ما که هستیم، شمام هستین، بیاین یه دست کوییدیچ بزنیم!

مسعود روشن پژوه فقط این را گفته بود تا خودی نشان داده باشد.

- باشه بریم.

سوجی این را گفت و به یک وری غل خورد و رفت.
سوجی موجودی پایه، فعال، گرد و نارنجی بود به اسم پرتقال.
به دنبال سوجی بقیه دو تیم نیز به راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به سرویس بهداشتی تیمارستان.
- الان همتون افتادید دنبال من که چی بشه؟ خودم می‌تونم!

سوجی وارد یکی از مرلینگاه ها شد و درش را با شدت در صورت دو تیم بست و آن‌ها برگشتند و برگشتند و برگشتند تا رسیدند به همان جایی که بودند.
- همین جا بازی کنیم؟

این جمله را گیگا چاد گفته بود.
اصلا گیگا چاد که بود و اینجا چه می‌کرد؟!

- نه نه نه! این گیگا چاد نیست! این منم!

دهان گیگا تکان می‌خورد ولی او انکار می‌کرد. لابد به همین دلیل آورده بودندش تیمارستان.

- Na baba! in Rishe! Rish the siah! bazikon teamemone!

راوی کلمه آخری که فلافل گفته بود را بار دیگر خواند تا بفهمد چیست.
راوی از خواندن و نوشتن فینگلیش خوشش نمی‌آمد ولی برای یک مشت امتیاز دست به هرکاری می‌زد.
دست آخر به لطف فلافل که در این سوژه نقشی کاملا متفاوت را برعهده داشت معلوم شد که این ریشِ سیاه بوده که پیشنهاد برگزاری مسابقه کوییدیچ در حیاط تیمارستان شلمرودِ تانزانیا را داده است و این شد که بازیکنان دو تیم دویدند و به زور تی و جارو و خشک کن ها را از مستخدمین بیمارستان گرفتند و درحالی که آن ها را بین پاهایشان نگه داشته بودند دایره وار دور هم می دویدند و جیغ می‌کشیدند و حسنی - معروف به کچل - که به دلیل ترس بیمارگونه تمایلی به حمام رفتن نداشت در آن تیمارستان بستری بود نگاهی به ناصرالدین شاه و حسن روحانی کرد در آن حالت کرد و گفت «تورو خدا ببین مملکت رو داده بودیم دست کیا.» و بعد سیگاری روشن کرد و مشغول ور رفتن با ناخن های چرکش شد. در همان حال و احوال سوجی از مرلینگاه آمده که مشغول خشک کردن برگ هایش با پشتش بود سری تکان داد و گفت «خوبه خوبه! خل و چلا خوب با هم خلوت کردین.» و پرید وسط و فریاد های «توپ !توپ!» و «هوی این بازیکنمونه.» و «تفش کن! تفش کن!» بلند شد و هاگرید با ناخرسندی سوجی بزاق آلود را به بیرون تف کرد. در همان لحظه آقای زاموژسلی که توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا بود و باید توپی پیدا می‌کرد تا بازی آغاز شود حسن را برداشت و بین دو تیم ول کرد و گفت «بیایید، بلاجری از بهر جنابانتان.» و میلاد حاتمی و پویان مختاری به اشتباه گمان کردند که حسن بلاگر است و سه سوت پیجی برایش زدند و پروموتش کردند و بعد هم برایش سایتی افتتاح کردند به نام حسن‌بت و دو دقیقه‌ای بارشان را بستند و با حسن رفتند ترکیه تا بشوند سلطانش و حسن از نقش بلاجری استعفا بدهد و تنها برای یک مسابقه نقش افتخاری اسنیچ را ایفا کند.
- گیریدش!

هری و دادلی به علاوه همه تفی‌ها افتادند دنبال حسن و بقیه تیم ترنسیلوانیا که به دلیل محدودیت توپ‌ها کاری برای انجام نداشتند شروع به دست زدن کردند.
- بدو بدو... حسن بدو! بدو بدو... هری بدو! آه! آه!

ترنس‌ها هم تیمی‌هایشان را تشویق می‌کردند ولی به دلیل خدشه دار شدن روابطشان با دادلی در رختکن او را تشویق نمی‌کردند و اگر راه داشت و اگر توپی داشتند به او پاس نمی‌دادند و کلا بچه نچسبی بود و با او به کسی خوش نمی‌گذشت جز دار و دسته خلافکارش که از اراذل پریوت درایو بودند و اکنون در زندانی در جای دیگر آب خنک می‌خوردند و آن دوستش که باهاشان رفته بود باغ وحش الان معتاد بود و در جوب زندگی می‌کرد.
در همان بدو بدو ناگهان گودریک افتاد زیر دست و پا و عصبانی شد و رفت یک گوشه و نوربرتا را دید که یک خانواده اژدها به فرزندی قبولش کرده بودند ولی بعدتر که به او گفته بودند پدرش/مادرش در حقیقت هاگرید است و بعدتر هاگرید هم او را گردن نگرفته بود و در نتیجه بحران هویت افسرده شده بود و کارش به آنجا کشیده شده بود و گودریک اصلا به این ها اهمیت نداد و گردنش را گرفت و نیشگونش گرفت تا آتیشش را در بیاورد و آن هایی که زیرش کرده بودند را جزغاله کند و دلش خنک شود و همینطور هم شد ولی همگان همچنان می‌دویدند، ولی دیگر هدفشان حسن نبود و دنبال آب می‌گشتند که خودشان را خاموش کنند و جیغ می‌زدند و صدایشان کادر بیمارستان را می‌آزرد و همان پرستار اولی آمد پایین و به زور قرص هایی را در دهانشان ریخت و همگی یک حس خوبی پیدا کرده و همدیگر را در برادرانه در آغوش گرفتند و این طرف و آن طرف ولو شدند و یک پرستار دیگر آمد که معلوم شد سو لی است و دو شغله است و باید با مشقت خرج زندگی را در بیاورد و تا همه خواب بودند یواشکی حسن را برد و به تبعش نیز ترنسیلوانیایی ها بردند.


پایان


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#50

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم


-هی! پیست... ورنون!

آقای دورسلی نگاه موشکافانه اش را از در و دیوار سلول برداشت و به طرف همسرش برگشت.
-چی شده؟
-در و دیواراشونو دیدی؟
-آره اتفاقا منم می‌خوا...
-معلومه که تا حالا اینجا رو تمیز نکردن. چرک از سر و روش می‌باره! معلوم نیست کی نقشه‌ی ساخت اینجا رو طراحی کرده که انقد زشت و ناموزونه! این سلوله که شبیه گلابیه. اصلا اینا همه‌شون... چیزی می‌خواستی بگی؟
-نه، هیچی.

اشتیاق ورنون دورسلی برای بیان ایده بی نظیرش کور شد. بین جمعیت کمی جلو رفت تا شنونده دیگری پیدا کند.
-خودشه! تو مسئول اینجایی، درسته؟

سو کمی مکث کرد و چند بار مسیر نگاه ورنون را دنبال کرد تا مطمئن شود مخاطب را به درستی تشخیص داده است.
-اون دیوانه سازه. نگهبان اینجاست. مسئولش منم.

ورنون رویش را برنگرداند.
- داشتم می‌گفتم، ببین این در و پیکراتون مشخصه اصلا پیچ و مهره نداره. اصلا معلوم نیست به کجای دیوار وصله. من می‌تونم یه تعداد دریل با قیمت مناسب براتون تهیه کنم که باهاشون این میله ها رو محکم وصل کنید به دیوار و هیچوقت جدا...
-ولی اینا با جادو وصلن!
-هیچ چیزی به اسم جادو وجود نداره! اینو خوب تو گوشات فرو کن!

اولین باری بود که یک دیوانه‌ساز نسبت به چیزی حس اشتیاق نشان می‌داد. نه تنها خودش، که دیوانه‌سازان دیگر را نیز باخبر کرد تا با هم درون سلول را تماشا کنند. هیچ یک از آنها تا به آن روز، کله ای به قرمزی ورنون دورسلی ندیده بودند که به آن شدت از گوش‌هایش دود خارج شود!
البته این تنها چیزی نبود که توجهشان را جلب کرد.

-آقو یکی این غول بیابونی رو جمع کنه. لِه لِهُم کرده. تمام تاولام ترکید. از هیچ نقطه‌ای نَمی‌تونم رو زمین وایسم. ووی ووی ووی. چه دست سنگینیم داره مرلین‌نشناس!

گراوپ که تا آن لحظه گوشه ای نشسته و حسن مصطفایش را گرز می‌داد، با نگرانی به طرف برادرش برگشت. اما هاگرید در وضعیتی نبود که بتواند کمکش کند. یکی باید به داد خودش می‌رسید!
-بهت گفتم هیچکس حق نداره جولوی من هری پاتر رو نیش بزنه!
-بابا تو چته! خودش انقد سفت نیست که تو هستی!

هری فین‌فینی کرد و دستش را جلو آورد.
-براز بزنه هاگرید. یه بچه‌ی یتیم و زخمی و زندانی برای یه بدبخت کامل بودن فقط نیش‌خوردن رو کم داره. بزن پشه.
-نــــــــــــه! منو بزن ولی هری رو نزدن!
-تو اصلا معلومه گوشتت تلخه. نیش منم از این همه چربی رد نمیشه. هری جان بده بزنیم!

دیوانه ساز ها تا آن زمان با چنین زندانیانی مواجه نشده بودند. احساس فلاکت و بدبختی می‌کرد که طبیعی بود، ولی بدبخت ترینشان همانی بود که گیر عباس موزون افتاده بود.

-الان شما نه زنده ای و نه مرده. درسته؟

جوابی نشنید.
-به من بگو... الان تمایل داری به زندگی برگردی یا کلا بترکی و این دنیا رو ترک کنی؟

دیوانه ساز با اشتیاق سر تکان و داد و دست های کپک زده اش را بارها به نشانه عدد دو تکان داد. اما کسی نگفته بود که چنین امکانی برایش فراهم است.
اوضاع آشفته تر از آن بود که کسی از عهده مدیریتش بر بیاید. باید به سرعت چاره ای می‌اندیشیدند!

****


- نشد با شاخه‌هام ...
- هی هی!
- بغل کنم تورو.
-هی هی!
- تمام حرف من!
- هی هی!
- برو برو برو.

محسن چاوشی در اتوبوس نشسته بود و برای ترنسیلوانیایی ها آواز می خواند و آن ها هم بدون توجه به محتوای ترانه هی هی می کردند و دست می زدند و خوش بودند و راننده اتوبوس هم که مارولو گانت بود و از این قرطی بازی ها خوشش نمی‌آمد هندزفری در گوشش گذاشته و به تفسیر ورد مرلین گوش می‌داد و چیزهایی راجع به این که این دنیا دیگر به درد نمی‌خورد گفت و یک اشاره هم به وزیر که توپ جمع کنشان بود کرد که « بابا اینا رو بنداز تو گونی تا آدم بشن.» و برای وزیر هم که از خودشان - نه خود ترنسیلوایشان که همان خودشان معروف - بود و بخاری از وی بلند نمی‌شد و می رفت روی اعصاب مارولو و او هم سر دست اندازها پایش را روی گاز می‌گذاشت و توی چاله‌ها می افتاد و به درک که اتوبوس خراب می‌شد و اولا که وظیفه خودشان بود آسفالت را درست کنند و دوما هرچه از آن ها می‌کند غنیمت بود و اگر او نمی‌گرفت خودشان می بردند و فرار می‌کردند و می‌رفتند معلوم نیست کدام جهنم درّه‌ای و به ریش او که صادقانه و باشرافت کار کرده بود می خندیدند، ولی غافل بودند که مارولو نه شرافت داشت و صادقانه کارکرده بود و یک نیش خند زد و در همان لحظه رسیدند و بقیه فکرهای راننده ماند برای بعد.

ساختمان تیمارستان شلمرود تانزانیا ساختمان مخوفی بود؛ برج و باروهای بلند داشت و اطرافش آدم‌هایی زامبی‌طور می‌چرخیدند و دستشان تبر و نیزه و سلاح های مرگبار بود و برای بهبود دکوراسیونش نیز مقداری از دست و پا های پست قبل را این طرف و آن طرف ریخته بودند تا حرام نشوند و حیف است و اصراف درست نیست. جلوی دروازه‌اش هم یک پرستار درشت هیکل با ریش و سبیل و موهای فر و ابروهای پرپشت پیوندی و پیراهن آبی یقه بازی که تا بالای زانوهای عضلانی‌اش می‌رسید به تن داشت و بغل پایش هم وینکی بود.

- یالا! پیاده شد تا وینکی دید! وینکی جن ازاتوبوسپیادهکننده خووب؟
-بیا برو تو! این کی اومد بیرون!

پرستار درشت هیکلی وینکی را برداشت و پرت کرد داخل ساختمان. بعدش آمد داخل اتوبوس و دانه دانه ترنسیلوانیایی‌ها را پرت کرد داخل و بعدش اتوبوس را خورد و عاروق زد و با عاروقش مارولو که پشت فرمان بود و پرستار ندیده بودش بیرون افتاد و پرستار هم او را برداشت و پرتش کرد داخل تیمارستان و بعد از آن خودش را پرت کرد که افتاد روی اعضای تازه وارد.












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.