هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#19

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تف تشت
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 20 تیر تا ساعت 23:59:59 روز 26 تیر

داوران:
فنریر گری بک
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#18

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
نتیجه بازی تراختور زرد با گویینگ مری ( ورزشگاه توپچی های هلگا)


تراختور زرد:
* آریانا دامبلدور: 98.9
* وندلین شگفت انگیز: 97.7
* رز زلز: 93.1

امتیاز تیم: 96.1
امتیاز هماهنگی پست ها: 17


گویینگ مری:
آیلین پرنس: 87.4
اورلا کوییرک: 82.8

به دلیل به حد نصاب نرسیدن تعداد پست ها، این تیم بازنده می باشد.

برنده مسابقه: تراختور زرد
صاحب گوی زرین: تراختور زرد





پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۱:۰۰ پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۴
#17

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
گویینگ مری VS تراختور زرد

اورلا نامه را از روی زمین بر میدارد و به سرعت از اتاق ایلین خارج میشود.
در ذهنش با خود حرف میزند.ذهنش فریاد میکشد.
ـ باید یه کاری بکنی اورلا!همه در خطر ان!حتی خودت!
چند قدم دیگه حرکت کرد:
اورلا بجنب!باید نجاتش بدی!باید ایلینو نجات بدی!
اورلا تصمیم خود را گرفته بود.نامه ای را که در دستش بود را با خشم فشرد وبر زمین انداخت.
باید به جایی میرفت که دیده نشود.او میبایست برای اولین بار در زندگی خود به دور ترین نقطه ممکن در جهان اپارات میکرد!اگرچه نمیدانست از پس این کار بر می اید یانه اما به خود امیدواری میداد.
از محوطه خارج شد.
از زمین کوییدیچ دور شد و وارد جنگل ممنوعه شد.انجا بهترین مکان برای اپارات کردن بود.
اشک در چشمان اورلا جمع شده بود.
چند لحظه ای بی اختیار به ماه خیره شد. در دل به خود امیدواری میداد.
چشمانش را بست و خواست اپارات کند که صداییی اورا متوجه خود ساخت.
ـ اورلا! صبر کن!
اورلا باز گشت.و در کمال نا باوری فرد ویزلی را در پشت سرش دید.
ـ فرد!
فرد در حالی که تکه کاغذی اشنا را دردستش میفشرد گفت:
من همه چیو فهمیدم!اون...ایلین نیست!
اورلا دست فرد را گرفت.
ـ با من میای؟؟
ـ بریم!
انگاه هر دو نفر از نظر غیب شدند.
**************
هوای به شدت سردی ناگهان بر صورت هردوی انها برخورد کرد.
چشمانشان را گشودند.
در رو به رویشان به جز یک بیابان برفی پهناور و بی انتها چیزی دیده نمیشد.
اورلا در حالی که میلرزید گفت:
من تا حالا به مکانی به این سردی در عمرم نیومده بودم!
فرد ویزلی جوابی نداد،گویی زبانش از شدت سرما منجمد شده بود.
اما سرانجام با صدایی لرزان((به خاطر سرما))گفت:
چجوری میخوای پیداش کنی؟
ـ فعلا به جای حرف زدن حرکت کن!
انها هنوز دو قدم نرفته بودند که صدای ترک خوردن زمین انها را متوقف کرد.
هردو با وحشت به زیر پایشان خیره شدند.
ناگهان زمین شروع به ترک خوردن کرد و تکه های زمین شروع به شناور شدن در دریاچه عظیم زیر پایشان کردند.
فرد فریاد زد:
مطمئنی جای بهتری برای ظاحر شدن وجود نداشت؟؟
که ناگهان زمین زیر پایش به طرز وحشتناکی از وسط نصف شد.
ـ فرد!
اورلا فریاد کشید و از میان قطعه های یخ به سمت او دوید.
خوشبختانه توانست او را نجات دهد.
ـ این یه تله است!
فرد این جمله را فریاد کشید.
هردو باترس به اطراف خیره شده بودند.
اما چند لحظه بعد همه چیز ارام گرفت و قطعه های یخ شناور متوقف شدند.
ـ اره،این یه تله بود!
انها از این تله جان سالم به در برده بودند.اما ریسک های دیگری را که باید میپذیرفتند ذهنشان را ازار میداد.
انها به اطرف خیره شدند.
لحظه ای بعد اورلا در حالی که به سمتی اشاره میکرد فریاد کشید:
اونجا رو نگاه کن!اون یه چیزی شبیه خونه نیست؟
چشمان فرد نیز به سمت ان مکان برگشت که برروی یک قطعه یخ شناور در انطرف دریاچه قرار داشت.
ناگهان صدایی از ان مکان شنیده شد.صدایی اشنا که فریاد میزد:
اورلا!فرد!من اینجام!
اورلا با خوشحالی خندید.سپس چوب خود را کشید ودوپارو ظاحر کرد ویکی از انها را به دست فرد سپرد.
ـ تا حالا پارو زدی؟
فرد غرولند کنان پارو را از دست اورلا گرفت.
اورلا چوبدستی خود را به سمت قفل گرفت و انرا باز کرد.
ایلین با عجله از انجا بیرون امد و اورلا را در اغوش کشید.
ـ خوشحالم که میبینمتون!هردوتون رو!
در همین حین بود که ناگهان صدا هایی شنیده شد و جارو سوارانی به سرعت به ان سمت می امدند.
ایلین فریاد زد:
نه!اونا تیم رقیبن!این یه تله بود!
اما دیری نپایید که انها به دست تیم رقیب محاصره شدند.

**********************

((همان موقع،مقر گویینگ مری)):

لوفی سان،جرج و باری ادوارد رایان چوبدستی های خود را با حالتی تهدید تمیز به سمت ایلین تقلبی گرفته بودند.
جرج با عصبانیت فریاد زد:
دیگه دستت رو شده!بگو با دوستامون چیکار کردی!؟
ایلین تقلبی با حالت تصنعی گفت:
من نمیدونم...باور کنید!
باری ادوارد فریاد زد:
تو کی هستی؟! با ایلین چیکار کردی؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که او شروع به تغییر کرد.
اندک اندک چهره اش تغییر میکرد و سر انجام...
ـ گیبن!
جرج،باری و لوفی با تعجب و خشم به گیبن خیره شدند که اکنون به شکل خودش در امده بود.
جرج که اکنون از خشم قرمز شده بود چوبدستی خود را به سمت او گرفت:
کروش...
ـ نه!
گیبن با حالتی مشوش گفت:
خواهش میکنم...باشه...بهتون میگم!وندیل به من ماموریت داده بود که با استفاده از معجون مرکب خودمو به جای ایلین جا بزنم!
باری فریاد زد:
ـ ایلین کجاست؟؟
ـ قطب شمال...جزیره ویکتوریا!
جرج گفت:
پس مارو ببر اونجا!
گیبن به ناچار قبول کرد.
هرچهار نفر دست یکدیگر را گرفتند و لحظه ای بعد غیب شدند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴
#16

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
گویینگ مری vs تراختور زرد


ایلین بی اختیار نقشه زمین بازی را به دست چپش میکوبد.
قدم زنان در محوطه شروع به قدم زدن میکند و در فکر فرو میرود.به تمام مشکلات در ذهنش رجوع میکند و دقدقه های تیم و بی نظمی هایی که هیچگاه نتوانست انها را متوقف کند و اهی از روی خستگی میکشد.
در همین اندیشه است که ناگهان صدایی از فاصله ای نه چندان دور،درست پشت یکی از سکو های بلند جایگاه تماشاچیان اورا متوجه خود میسازد.
تاریکی هوا جلوی دید او را میگیرد.پس چوبدستی خود را در می اورد وانرا روشن میکند.
بی اختیار برسر ساعقه سیاه((جاروی خود)) نشسته و به سمت صدا حرکت میکند.
هیچکس انجا نبود.
ایلین خوب به اطراف مینگرد.خبری نیست اما چیزی در او به نگرانی اش شاخ و برگ میدهد.
که ناگهان چیزی به او برخورد میکند و پیش از انکه بخواهد عکس العملی نشان دهد،سقوط بی اختیار از جارویش چشمان اورا به زمین سبز زیر پایش نزدیک و نزدیک تر میکند و چشمانش را سیاهی فرا میگیرد.

********

ـ من نمیفهمم چرا هروقت بهش نیاز داریم غیبش میزنه!
فرد پوزخندی به اورلا میزند و میگوید:
فکر نمیکنم چیزعجیبی باشه!
سپس لیوان اب کدو حلوایی خود را سرمیکشد.
چند لحظه بعد ورود لوفی سان و باری ادوارد رایان انها را متوجه خود میسازد.
لوفی سان ردای خود را در می اورد وانرا برروی صندلی پرت میکند و فریاد میزند:
ایلین کجاااست؟؟؟
جرج با بی حوصلگی به لوفی سان زل میزند.
ـ انتظار نداشته باش اینبار با دیدنت از خودش روی خوش نشون بده لوفی!
ادوارد حرف انها را قطع میکند.
ـ ولی...واقعا ایلین کجاست؟
لارتن که تاکنون برای بیستمین بار در حال برق انداختن کوافل بود با حواس پرتی گفت:
نمیدونم،اخرین بار توی زمین کوییدیچ دیده بودمش.داشت از توی نقشه چیزی رو بررسی میکرد.
ـ کسی از من حرفی زد؟
چشمان همه به سمت صاحب صدا بازگشت.
ایلین سرفه ای کرد،باحالتی جدی داخل شد و در را بست.حالت عجیبی داشت.گویی چیزی در او تغییر کرده بود.
لوفی سان بادیدن ایلین فریاد زد:
به به!خانوم کاپیتان وارد شد!
ایلین بی توجه به لوفی سان به سمت پارچ اب کرد حلوایی رفت.یک لیوان را پر کرد و یکسره انرا سر کشید.
اورلا با تعجب گفت:
ببینم ایلین...تو که از اب کرد حلوایی متنفر بودی!
ایلین گویی صاف کرد و مانند انکه اندکی هل کرده باشد گفت:
اممم...خب این دلیل نمیشه هرگز نخورم!
اورلا قانع نشده بود اما چیزی نگفت.در ذهنش به چیزی شک داشت که خودش هم نمیدانست چیست.
ایلین نقشه را از جیبش در اورد وانرا بر روی میز گشود.
چوبدستی خود را در اورد و مانند پیکانی انرا به سمت جای جای نقشه گرفت.
ـ گوش کنید، فرد به عنوان...
و مشغول توضیح درباره روند تیم شد.
ـ هی ایلین صبر کن!
ایلین چشمش را از نقشه برداشت.
ـ چیه؟
ـ ولی این روندی که تو میگی اشتباهه!تو جستجو گری! اگه بخوای اینکارو بکنی کار مدافعان رو...
لارتن حرف او را قطع کرد.
ـ الان وقت اصلاحات رو نداریم اورلا!پس چاره ای نداریم که طبق همین روند پیش بریم!
اورلا با حالتی ناراضی دست در پهلو فرو برده و به افراد دیگر نگاه کرد.
تنها نگاهی که هم نظری با اورلا در ان خوانده میشد نگاه فرد بود.اما فرد نیز چیزی نگفت.
اورلا چشم پشتی به اعضا زد و خواست از اتاق بیرون برود که چشمش به یک بتری شیشه ای عجیب نصب شده برروی کمر بند ایلین افتاد.اما توجهی نکرد و اتاق را ترک کرد.
در هوای ازاد کمی قدم زد و نفس عمیقی کشید.دوباره فکرش به ان بطری برگشت.احساس شک عمیقی ذهنش را می ازرد.شک همراه با کنجکاوی.
اورلا به طرز نا معلوم و از نظر خودش مزخرفی به ایلین شک داشت.نمیدانست چرا اما گویی یک جای کار میلنگید.
اورلا همانطور که قدم میزد وارد محوطه زمین بازی شد.سردش شده بود.به فکرش خطور کرد که کمی اتش روشن کن د در کنار اتش کمی فکر کند.کمی تنهایی در هوای سرد رقیق و گرمای اتش ذهنش را ازاد میکرد. پس با چشمان خود برای یافتن چند تکه چوب محوطه را از نظر گذراند.
که در پشت یکی از سکو های بلند جایگاه تماشا چیان چشمش به تکه چوبی افتاد.
اما وقتی جلو رفت دریات که یک جارو را با تکه چوب اشتباه گرفته است.
دست برد و جارو را برداشت و انرا از نظر گذراند و باخود زمزمه کرد:
این جارو...مال ایلین نیست؟؟پس اینجا چیکار میکنه؟؟
که چشمش به ترکی برروی ان افتاد.بر ان دقیق شد.
ـ به نظر میاد از جایی افتاده باشه.ولی ایلین...اینجا چیکار میکرده؟؟اون که سالم بود!
لحظه به لحظه قضیه در مشامش بودار تر به نظر میرسید.
جارو را در دست گرفت و به سمت مقر حرکت کرد.
**********************
اورلا بدون اجازه و با عجله درب اتاق ایلین را گشود.
ـ سلام ایلین،میخواستم...
حرفش لحظه ای با شک زدگی ایلین و نامه ای را که در همان لحظه انرا در کشویی پنهان کرد قطع شد.
نگاه اورلا به سمت کشو جلب شد.
ایلین بازگشت و در حالی که روبه روی کشو ایستاده و انرا پنهان کرده بود باخونسردی گفت:
چیزی میخواستی اورلا؟
اورلا به خود امد.
جاروی در دستش را بالا اورد و انرا روبه روی ایلین گرفت.
ـ این مال تو نیست؟
ایلین مانند انکه چیزی را گم کرده باشد دست برد و انرا از دست اورلا گرفت و گفت:
ممنونم اورلا...دنبالش میگشتم.
اما حالتش اندکی تصنعی به نظر میرسید.
ـ امممم...من دیگه باید برم.
سپس از اتاق ایلین خارج شد.
اکنون اورلا اطمینان داشت که اتفاقاتی در حال وقوع است.اتفاقاتی که قطعا خوشایند نبودند...
کاغذی را که ایلین در کشو پنهان کرده بود را به یاد اورد.باید محتوای انرا میدید.
پس تصمیم خود را گرفت و پشت ستونی پنهان شد.
چند لحظه بعد ایلین از اتاقش خارج شد.
اورلا زمانی که از وضعیت مطمئن شد از پشت ستون خارج شده و محتاطانه وارد اتاق ایلین شد و در را بست.
به سمت کشو حرکت کردو
جلو رفت و انرا گشود و نامه را برداشت و انرا باز کرد.
بادیدن محتوای نامه نفس در سینه اش حبس شد:

کارتو خوب انجام دادی رفیق،ایلین پرنس همین الان به جزیره ویکتوریا در جنوب قطب شما منتقل شد.
اوضاع داره خوب پیش میره.
حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که تا میتونی تیم رو مختل کنی.
در ضمن
مواد لازم برای معجون مرکب رو هم تا ساعت6 صبح فردا برات میفرستم.
آریانا دامبلدور


اورلا با دستانی لرزان نامه را انداخت.
اکنون تنها کسی که میتوانست ایلین را نجات دهد خودش بود...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#15

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین


تراختور زرد______________________________________________________گویینگ مری

پست سوم

فلش بک

- ما اعتراض داریم!‎
- معلوم شد شهاب سنگا کار کی بوده!‎
- هیچم تقصیر ما نبوده!‎
-
-

آریانا دامبلدور ماهیتابه به دست وسط جمعیت در حال گیس و گیس کشی پرید و یک اکسپلیارموس هوایی در کرد:‎
-این بازی همین الان باید تموم بشه! ادامه ش خطرناکه!‎

اورلا چشم های گیبن را که با ناخن در آورده بود ( )زمین انداخت و تایید کنان جیغ کشید:‎
-درسته! درسته!‎
گیبن :

چشم ها توی پنجره ای که روی زمین باز شده بود افتادند و ناپدید شدند...تا بلکه از آسمان جایی نامعلوم بر زمین جایی نانعلوم تر فرودبیایند!‎
بقیه بازماندگان دو تیم همهمه کنان تایید کردند و با احتیاز به سمت زمین پرواز کردند. اما ناگهان صدایی آسمانی گفت:
- دست نگه دارید!‎

البته این شدای آسمانی از آسمان بر نمیخاست، بلکه صدای مرلین بود که روی شهاب سنگی که روی سکوها فرود آمد نشسته بود و میگروفنش را روی اکو تنظیم کرده بود.

مرلین ادامه داد:‎
-دو تیم امتیاز یکسانی دارن و برای مشخص کردن صعود کننده ی گروه شما این بازی باید تموم بشه!‎

شهاب سنگی از توی پیوز گذشت و توی پنجره رو به آسمان فرو رفت. پیوز که چندشش شده بود اعتراض کرد‎:
- با این وضع نمیشه بازی کرد!‎ :vay:

مرلین میکروفن را روی ابهت ملکوتی-زوپسی تنظیم کرد و با صدای بمی گفت:‎
یا بازی می کنید یا تمام دارایی دو تیم به نفع فدراسیون ضبط میشه!



پایان فلش بک؛ کیلومتر ها این ور تر، روی تپه ها


اشرافی های ادینبورگ بی خبر از همه جا در وسط تپه هایی سر در آورده بودند که سر و صدای زیادی از اطرافش به گوش می رسید ولی هیچ ساختمان یا حتی آدمی در آنجا نبود! اشرافی ها همان طور سرگردان بی آن که کجا هستند از این تپه به آن تپه می رفتند و پنجره ای بودند که از آن وارد این جای عجیب و غریب شده بودند.



زمین بازی


بازی همچنان با کمبود بازیکن ادامه داشت و یوآن هم خوشحال تر از همیشه بازی را گزارش می کرد:
- صد و دوازده به نفع گویینگ! آفرین لوفی قهرمان! این بار هم توپ دست گویینگه...فرد می ده به جرج و جرج می ده به لوفی. لوفی دستش را می برد و کل زمین بازی را دور می زند و از درون پیوز گل دیگری می زند! صد و سیزده! با اینکه مدافع گل زد ولی ما قبول می کنیم!

فریاد اعتراض ها از طرف بازیکنان تراختور به گوش نرسید تراختوری ها بیخیال بازی شده بودند یعنی تنها امیدشان به ننه بود تا هرچه زودتر گوی زیرین را بگیرد و آبروی هافلیون را حفظ کند.

- آریانا جلو می رود و سعی می کند توپ را از زیر دست لوفی سان به گیبن داد...وایسین ببینم مگه گیبن دروازه بان نبود؟

آریانا دست لوفی را کنار زد و توپ را به هوا پرتاب کرد و داد زد:
-روباه!

از آنجایی که هیچ یک از بازیکنان هر دو تیم ریونی نبودند، هیچ کس نفهمید منظور این نوگل هلگا این است که " چه طور لوفی سان می تونه هم مدافع، هم مهاجم و هم دروازه بان باشه ولی گیبن نمی تونه بیاد تو بازی؟ " نه این که بیاید شیر و پلنگ بازی کنیم!

یوآن میکروفن اش را پرت کرد کنار و پرید وسط بازی تا توپ را بگیرد اعضای هر دو تیم به استثنای آریانا دویدند تا در دور ترین فاصله از روباه قرار گیرند. یوآن توپ را گرفت و به نزدیک ترین کس یعنی آریانا که پوکر فیس نگاهش می کرد زد. اعضای ها دو تیم شادی کنان نزدیک آمدند و لوفی سان داد زد:
- それを取ります!

ارولا که توی بازی نقشی به جز مترجم نداشت ترجمه کرد:
- تخم مرغ گندیده بوی گلابی می ده!

آریانا به نوگلان و بعضا پیر گلان خیره شد و فکر کرد " خب بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! "
انگار که امروز آسمان و زمین دست به دست هم دادند تا به او بفهمانند بالاتر از سیاهی رنگی است و شاعر را هم ضایع کنند!

در همین لحظه ی حساس چیزی شبیه موشک از وسط جمعیت رد شد. یوآن هم سریع از ناکجاآباد میکروفنی گیر آورد تا این سوژه را از دست ندهد:
- تماشاگران عزیز نگاه کنید!فکر می کنید اون چیه که داره با سرعت بالا زمین را دور می زنه؟ گوی زیرینه؟ این طرف را نگاه کنید، اونا چی هستن که دارن میان؟ سگ های پشمالو اند؟ من درست می بینم؟...از اتاق فرمانی که وجود خارجی نداره دستور میاد که اونا گرگینه اند و اون هم گوی زیرین نیست و خون آشام های توآلایت اند! یادش بخیر اون زمانی که اینا تازه اومده بودن و فلوریش می خواست به زور بهمون غالب کنه می گفت شبیه هری پاتره!

آریانا همان طور که به درگیری بین خون آشام هاو گرگینه ها خیره شده بود دوباره فکر کرد" خوب از این که بدتر نخواهد شد! " ولی خوب قرار بود که از این بدتر شود! :worry:

از بین شکاف آتشفشان فردو بگینز و سام با حلقه ی یگانه پرت شدند روی سر جرج وا و به غیر از گوش هایش دماغش را هم از دست داد. مطمئنا این بازی رکورد پرفاجعه ترین بازی کوییدیچ را توی کتاب گینس ثبت می کرد.

پشت سر فردو و سام موجودی شبیه به دابی خودمان ولی با شخصیتی کاملا متفاوت پرید روی انگشت فردو تا حلقه را بگیرد و سام هم سعی کرد از پشت گولوم را از فردو جدا کند. در این بین گندالف هم با اسب افسانه ای اش از بین پنجره آمد توی بازی و با سرعت گفت:
- فردو! سائرون دنبالمونه تو باید زودبرسی به کوه و حلقه را نابود کنی چرا اینجایی پسرم؟

بعد یک دفعه ای رفت تو فاز دامبلدور و با حالت عرفانی اش ادامه داد:
- فردو پسرم هیچگاه عشق را از یاد نبر! همیشه عشق برنده است...حالا هم بیا تا برسونمت...پول داری؟

و این بار نه تنها آریانا بلکه بقیه ی بازیکنان هم بیخیال کوییدیچ شده بودند و به وقایع عجیب شان نگاه می کردند...البته به جز لوفی سان که همچنان مشغول بازی بود و از دروازه ی بی پناه تراختور استفاده می کرد و پشت سر هم گل می زد. البته این از خوش شانسی تراختوری ها بود که کسی نبود تا این صحنه ها را ثبت کند و می توانستند بعد بزنند زیر همه چیز!

لاکرتیا و رز بهم نگاه کردند و ارولا به جای آن ها گفت:
- خوب فکر کنم تموم شد نه؟

ولی این نوگلان خیلی راه داشتند تا بفهمند این ماجرا ها قرار نیست حالا حالا ها تمام شود و تازه شروع شده است!
در همان موقع شکاف پیدا شده کنار دروازه ی گویینگ نقب زد به گیتافا و در طی یک ثانیه ورزشگاه توپچی ها مورد هجوم سپاه مرحومِ؛ مرحوم راب استارک و دایرولف اش قرار گرفت.

پشت سرش سر جیمی لینستر گیتار به دست در حالی که روی دروازه ی تراختور نشسته بود، گیتار می زد و برای راب می خواند:
- چه با ردای طلایی و چه با ردای سرخ
یک شیر بازهم پنجه دارد...

هنوز یک بیت هم کامل نشده بود که یوآن جفت پا پرید وسط شعر و با صدای بلند در میکروفن داد زد:
- یه گریفی دیگه! شیر قرمز و زرد!

همه ی بازیکنان و تماشاچیان و سپاه مرحوم و سرجیمی:

پیش ادینبورگ ها

فرناند ادینبورگ که رسما به غلط کردن افتاده بود برای بار صدم از این تپه به آن تپه رفت و پیش خود گفت " آدم به درک! حداقل یه جنبده ای یه مگسی اینجا پیدا نمی شه؟ " شاید فکر کنید که این طرز صحبت کردن مناسب یک اشراف زاده ی خانواده ی ادینبورگ نیست ولی این فرناند به شدت قاطی کرده بود تا حدی که اصول را کنار گذاشته بود و فعلا به دنبال یک مگس بود .

از قدیم گفته اند که آب نطلبیده را مراد است! حالا آب با شکافی که به ورزشگاه برود فرقی دارد؟ نه خیر ندارد، کاملا یکی است! بله الان همه فکر می کنید که ادینبورگ ها به ورزشگاه توپچی های می روند نه؟ ولی این طور نمی شود و ادینبورگ ها سوار کشتی گویینگ نمی شوند و اشتباهی سوار کشتی ای که به سرزمین های بلاک می رفته است می شوند و به جمع بلاک شدگان می پیوندند.



پیش ننجونمون

- ولی فعلا که داوری نیست ببینه...

پس از خارج شدن این سخن گوهربار از دهان مبارک ننه، آیلین لحظه ای به ننه نگاه کرد و بعد یهویی هر دو انگار که متوجه چیزی شده باشند، به هم حمله کردند. آیلین دستش را جلوی ننه گرفت تا او نتواند جلو بیاید و با هل دادن او خودش جلو تر رفت ولی کورخوانده بود ننه اگرچه که روونا نبود ولی بلاخره اندکی هوش که داشت!

ننه در یک حرکت انتحاری چارقد گل گلی اش را از دور کمرش باز کرد و همچون کابوی گرل با چارقدش آیلین را عقب کشید و این بار ننه بود که جلو تر بود. گوی زیرین هم با فاصله ی صد سال نوری از هر دو شرکت کننده جلو زده بود.

آیلین لبخند بدجنسانه ای زد و خم شد تا گردن ننه را هدف گیرد، بعد کمی سرش را کج کرد و با شدت تیله اش را تف کرد. تیله با حرکت بیشترین سرعتی که تابه حال در راه شیری امتحان شده بود رفت و خورد به گردن ننه و همان جا منفجر شد. آیلین لبخندی زد و سر جارویش را بالا گرفت و گازش را گرفت.

ننه که نمی خواست از آیلین عقب بیافتد بی توجه به سن و سالش تمام روحیه ی سخت کوشانه اش را به کار گرفت و وارد رقابتی تنگاتنگ با همتایش شد.

آیلین و ننه در کنار هم جارو می راندند و به دنبال گوی زیرین بودند. هر دو سعی می کردند به روش های مختلف همدیگر را از خط خارج کنند ولی هر دو جون سخت تر از این حرف ها بودند. کم کم با سرعت بالایی که داشتند نزدیک محل گوی زیرین شدند و در یک لحظه ی تاریخی هنگامی که هیچ گزارشگر و داوری نبود، هر دو با هم گوی زیرین را گرفتند!

-چیک!

ورزشگاه!

- اوه اینجا رو ببینین!

یوآن برگشت تا به تلویزیون بزرگی که قرار بود روزگاری بازی را نشان بدهد، اشاره کرد. تلویزیونی که حالا ال سی دی اش به دونیم تقسیم شده بود و نصفش با سرخونی که نصفش کرده بود، به همان جایی که وندلین رفته بود، پیوسته بود و آن نیمه ی سالمش هم نصفش اتصالی برق داشت، با این حساب ها منظور یوآن یک دوم از یک دوم باقی مانده بود. که البته اون یک دوم از یک دوم باقی مانده خیال نداشت با یوآن همکاری کند و همان لحظه زد شبکه ی PMC!

بازیکنان دو تیم هم که جوگیر، بیخیال بازی شدند و هم زمان با آرش که می گفت " تکون بده " شروع به تکون دادن کردند. لوفی سان که از همه جو گیر تر بود بندری زنان( ) پرید توی پنجره ای که رو به روی دروازه اشان باز شده بود و مانند باری رایان به سرزمین های بلاک پیوست...روحش شاد و یادش گرامی!

رز برای اینکه آهنگ را با صدای بلند تر بشنود، کنار تلویزیون رفت و جوگیر تر از قبل ویبره ای با شدت 8 ریشتر زد. تلوزیون بیچاره که طاقت این همه فشار را نداشت، روانی شد و با صدای " ترقق...شُپَلَق!...تتققق!...پیشش " جان به جان آفرین تسلیم شد.

یوآن با حالت پوکر فیس به تلویزیون سوخته که هرازگاهی جرقه ای از آن بیرون می زد نگاه کرد ولی چون صحنه ای که می خواست نشان دهد خیلی مهم بود، مجبور شد گوشی مشنگی اش را در آورد و به حالت سلفی جوری بگیرد که حداقل اعضای دو تیم ببینند.

از آن جایی که به اعضای این ورزشگاه نیامده بود یک لحظه آب خوش از دهن شان پایین برود، چیزی از عالم بالا افتاد پایین و خورد توی سر روبهک. یوآن که تحمل این آخری را نداشت زد به سرش و همراه با میکروفن و گوشی اش پرید وسط تماشاچی ها و منتظر بود تا مانند این فیلم ها نماشاچی ها روی دست هایشان بگیرند ولی این ها تماشاچیان هافلی بودند پس طبق معمول لیوان معجونشان را لیس زدند و از جلوی یوآن کنار رفتند و یوآن هم سقوطی آزاد کرد.

چند دقیقه بعد مرلین از عالم بالا ظاهر شد وابتدا نگاهی به بازیکنانی که روی سر و کله ی همدیگر نشسته بودند و با حالت پوکر به او زل زده بودند،کرد و بعد به یوآن مصدوم که نصف صندلی ها را با خودش یک سان کرده بود، انداخت .

بعد با تعجب به گندالف و فردو، سرجیمی و گیتارش، سپاه مرحوم و خود مرحوم و بقیه ی دست اندر کارانی که از شکاف زمانی به تزئینات وزرشگاه اضافه شده بودند،خیره شد.

مرلین تصمیم گرفت فعلا به اینکه این ها چگونه و چرا به این جا آمده اند کاری نداشته باشد وبا دهان باز آی پدش را در آورد و دقایقی بعد چند حوری ظاهر شدند و یوآن را به عالم بالا بردند. مرلین میکروفن را برداشت و گفت:
- تماشاچیان عزیز تا خوب شدن گزارشگر عزیزمان خودم براتون گزارش می کنم...یه لحظه صبر کنید...بله! گوی زیرین گرفته شده! عکس اش را دوست خوبمون آقای دیس تینی از وسط کهکشان های راه شیری برامون گرفته است ...امتیاز برای...یه لحظه!

مرلین به طوری خونسرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گوشی مشنگی اش را در آورد و سریع شماره ی دست سرنوشت را گرفت و گفت:
- تینی جون خوبی؟ خوشی؟ تو چند قرن خرابکاری کردی تازگی؟ بچه های ایوانا به دنیا نیومدند؟ دوماد هایت خوبن؟ یه زحمتی برات داشتم این عکسه که گرفتی واضح نیست می تونی بگی کی برنده است؟
-...
- ها؟ خوب من چیکار کنم الان؟...باش مرسی دست درد نکنه دادا!

بعد رو به جمعیت با لبخندی ملکوتی گفت:
- بازی...مساوی است!
سپس اشاره ای به تلوزیون ترکیده کرد تا تلوزیون درست شد و تصویری را که احتمالا یوآن هم قصد داشت نشانش دهد ولی در راهش شهید شد را نشان داد. ننه و آیلین در حالی که همدیگر را بغل کرده بودند و هرکدام یک بال گوی زیرین را گرفته بود.

مرلین به حالت دوستانه یشان نگاه کرد و گفت:
- سلفی از کهکشان راه شیری! این دو نشان دادند که حتی در بازی خشنی همچون کوییدیچ می توان دوست بود!

البته مطمئنا این طور نبود و ننه و آیلین همدیگر را بغل نکرده بودند فقط با یک دست همدیگر را گرفته بودند تا دست دیگری به گوی نرسید و با دست دیگر سعی در گرفتن توپ داشتند.


بازیکنان با فرمت پوکرشان اول به هم تیمی هایشان بعد به رقیب شان نگاه کردند تا رسیدند به عکس ننه و آیلین! و بعد دوباره از آخر شروع به نگاه کردند، کردند و به این اندیشیدند که تنها چیزی که در این ساعات اتفاق نیافتاده بود شاید می توانست این اوضاع را سر و سامان دهد...عالم بالا! که البته با کمی فکر کردند در یافتند که از عالم بالا هم که مرلین آماده ولی اضاع درست نشد که هیچ، خراب تر هم شد!

در این زمان که کسی دیگر به درست شدن اوضاع امیدی نداشت، اتفاقی افتاد که وقایع آن روز را تکمیل می کرد، از نا کجا آبادی؛ جی کی رولینگ ظهور کرد! خانم رولینگ خیلی شیک با گران ترین لباس هایش و قلم پر و دفترچه ای که در آن طرح آینده ی هری را می ریخت وسط زمین از غیب ظهر شد.

رولینگ که بیست و چهار ساعته نشسته بود توی سایت تا نابود شدن انواع کارکتر های هری ِ عزیزش را ببیند و مانند جمعیت هم در آن روز وقایع عجیب ندیده بود و تحمل این همه وقایع زیاد از حد اش بود. به همین خاطر مغزش ارور داد و او تنها توانست با این افکت به سر نوشت کودکانی که خلق شان کرده بود خیره شده بود و خیره شده بود. هیچ وقت باور نمی کرد دنیای بینظیر هری پاترش به این وضع در آید!

در میان بهت و حیرت او همه ی طرفدارانش به سمتش حمله کردند تا امضایی بگیرند. رولینگ که هنوز هم هنگ بود در میان جمعیتی متشکل از دختر مو فرفری ای که یک لحظه هم نمی ایستاد و با ویبره هی می پرسید آخرش با کی ازدواج می کند و یا بلک ای که بر خلاف خواهرش به جای عروسک خواب جن را بغل می کرد و جرجی که دیگر صورتی نداشت و بقیه ی شخصیت های ترور شده ی خودش گیر افتاده بود.

رولینگ خانم جوانی بود و هیچگاه در طول زندگی اش برای قلبش به دکتر مراجعه نکرده بود ولی در آن لحظه احساس می کرد نیاز شدیدی به متخصص قلب دارد ولی این جمعیت تسترال تنها چیزی که نمی دانستند متخصص قلب بود! و همین طور شد که قلب رولینگ نتوانست بیشتر از این شاهد شخصیت های ترور شده اش باشد و با آن ها آشنا شود و درست در میان طرفدارانش سکته کرد!

درست است که مرگ هیجان انگیزی داشت ولی تنها کاری که نکرد سر و سامان دادن بقضایا بود! عالم بالا که دید کسی نتوانسته این همه خرابکاری را درست کند و تازه هرکه هم آمده بدترش کرده، تصمیم گرفت خودش دست به کار شود.

زئوس با آذرخش درخشانش برخلاف بقیه که یا سقوط کرده بودند و یا پریده بودند، آرام و با وقار آمد و سپاهیان مرحوم و خودش و سرجیمی را از طریقی شکافی که باز کرد به گیتافا ی خودشان برگرداند؛ فردو و سام را به آتش فشان برد و وندلین را برگرداند.

ننه و آیلین با گوی زیرین ای که هنوز هم بر سرش دعوا داشتند را به وزرشگاه آورد تا در اینجا دعوا کنند و گرگینه ها را با خون آشام ها پرت کرد درون خانه ی کالن ها.

خاندان ادینبورگ را آن بلاک کرد و به جای آن کل تیم گویینگ مری را به خاطر ایجاد دردسر اولیه با چماغ هایشان به جزایر بلاک سپرد.

ورزشگاه را دوباره تعمییر کرد و به شکل اول در آورد و زمانی که همه چیز دردست شد؛ قبر با شکوهی برای خانم رولینگ در ورزشگاه توپچی ها ترتیب داد و به عالم بالا رفت تا استراحت کند.

و این گونه شد که تراختور زرد با 500 امتیاز برنده ی این رقابت شد.
تراختوری ها خوشحال از پیروزی و صعودشان، با فرمت ( :yoho: ) یکی یکی همدیگر را بالا انداختند و جشن گرفتند.
در آخر یوآن هم اگرچه که مثل روز اولش نشد ولی به هر حال حالش خوب شد!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۱۵:۱۱:۱۹



پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#14

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
تراختور زرد-گویینگ مری
پست دوم

روز مسابقه

من جمله دلایلی که رولینگ خدانیامرز خیلی به تالار ما نمی پرداخت و کلا یکبار هم قلمش را سمت ما نچرخاند، این بود که عنصر آرامش به شدت در تالار هافلپاف جاری و ساری بوده و هست. یعنی اساسا هیچ اهمیتی ندارد که امروز عصر دلگیر جمعه است یا شب تعطیل پنجشنبه، وسط امتحان هاست یا بین التعطیلین هفت روزه است، لرد ولدمورت به هاگوارتز حمله کرده یا از آسمان تک شاخ های صورتی و لقمه نوتلا می بارد. شما تحت هر شرایطی یک هافلپافی را ملاقات کنید، با آیکن مشغول حمام کردن لذت بردن از شرایط موجود است؛ نه شورش می کنیم، نه ترول می کشیم، نه دیهیم ریونکلاو را جایی پنهان کرده ایم، نه باسیلیک سوار می شویم و دوره می افتیم ملت را بکشیم. بنابراین اینکه یک مسابقه کوییدیچی هم حالا در پیش است و تیم کوییدیچمان نیاز مبرم به سه امتیاز بازی دارد و هواشناسی آسمانی صاف همراه با وزش نسیم ملایم پیش بینی کرده اما صبح که از خواب بیدار می شوی شهابسنگ می بارد، هیچگونه خللی در آرامش و طمانینه اعضای تیم ایجاد نمی کند که نمی کند.

شاهد مثال همه توضیحات بالا، در تمام یک هفته ای که دو تیم برای تمرین تا روز مسابقه اصلی وقت داشتند، وندلین زمین را دربست به گویینگ مری ها اجاره داد و با پولش بچه ها را برداشت برد هاوایی هوایی تازه کنند. ورزشگاه کل هفت روز دست تیم مقابل بود؛ حالا اینکه چه کار کرده بودند را خدا می داند، ولی درست بالای سر استادیوم رنگ آسمان با بقیه جاها فرق داشت و سحابی سر اسبی به صورت سه بعدی-اچ دی آنجا برای خودش قیقاچ می داد، و از چند گاهی شهابسنگی با صدای مهیبی می خورد وسط زمین؛ تازه یک عده قسم می خوردند یک police box آبی رنگ را دیده اند که آن بالا برای خودش چرخ می زده و بارتی کراوچ جونیور از تویش پریده پایین، در حالی که فریاد می زده I'M A TIME LOOOOORD! از صحنه خارج شده است! اما مبادا تصور کنید این صحنه ها تماشاگران هافلپاف را از حضور در ورزشگاه بازداشته باشد، نع! هرچند سکو های طرفداران گویینگ مری خالی بود، اما طرفداران هافلپاف با طیب خاطر سرجاهایشان نشسته بودند و نوشیدنی کره ای و خون اژدها و اکسپلیارموس می خوردند(به نگارنده ربطی ندارد که اقلام اخیر خوردنی هستند یا خیر، کافه سکوی نه و سه چهارم اینها را سِرو می کند، به قیمت آذرخش پدرش!).

البته یوآن آبرکومبی هم که بی شک خون اصیل گودریک گریفندور-که شیطنت هایی با یک روباه ماده داشته یحتمل-در رگ هایش جاری بود سر پستش حاضر شده بود. چند آدم فضایی سبز رنگ با علاقه دور جایگاه گزارشگر نشسته بودند و زل زل نگاهش می کردند. اما پیش از اینکه این نگاه های مشتاقانه منجر به امر خیری چیزی شود، اعضای دو تیم، که هیچکدام وضع حال حاضر را گردن نمی گرفتند، به صف وارد زمین شدند. یوآن از خداخواسته میکروفنش را قاپید.
-با سلام به فضایی های عزیز حاضر در استادیوم [صدای قورت دادن آب دهان] و دیگر حضار و تماشاگران، بازی بین دو تیم تراختور زرد و گویینگ مری رو شاهد هستیم ! پروفسور سینیسترا از اون گوشه اشاره می کنن جسم نورانی که بالای سرتون میبینین یکی از اقمار سیاره گالیفری عه که به دلایل نامعلومی داره به ما نزدیک تر میشه، ایشون توصیه می کنن در صورتی که امتحان جسم یابی تون رو پاس نکردین به نزدیک ترین امتحانِ-جسم-یابی-پاس-کرده ی جایگاه آویزون شید، ایشالا که جون سالم در ببرید!:worry: با این امید که هرچه زودتر یکی گوی زرین رو بگیره و به حق پنش تن بازی تموم شه !

پروفسور سینیسترا بلند شد و تعظیمی نمایشی به تماشاگران کرد که بیخیالِ خطر های موجود اکسپلیارموسشان را هورت می کشیدند. یوآن دمش را از دست یکی از علاقه مندان سبز رنگش بیرون کشید و ادامه داد:
-همونطور که میبینید کاپیتان کشتی گویینگ مری این بار به کاپیتان تیم گویینگ مری اعتماد نکرده و شخصا وارد ترکیب تیم شده تا مراقب گویینگ مری باشه. :hyp: بله لوفی رو میبینیم که به همراه آیلین پرنس وارد زمین میشه، در حالی که پرنس یه ظرف تیله دستشه و به سمت طرفدارای حریف تف می کنه! واقعا زشته این کار!

تماشاگران اما همچنان با آرامش مشغول لیسیدن ته لیوان های خون اژدهایشان بودند. در این لحظه شهابسنگی زارپ وسط یکی از سکوهای خالی خورد و با هسته ی زمین محشور شد.
تماشاگران:

یوآن که از جمعیت قطع امید کرده بود معرفی بقیه اعضا را رها کرد و مشغول جدا کردن فضایی های سبز رنگ از دم پشمالویش شد. اعضای تیم تراختور در سکوت خبری و بایکوت شدیدی که حاصل شده بود قدم به ورزشگاه گذاشتند. در اولین لحظه توجه همه به آسمان بالای سرشان جلب شد که شگفت انگیز می نمود. شهابسنگ های شعله ور که به زمین برخورد می کردند، ستاره ها که به شکل عجیبی قابل دسترسی به نظر....
-آتیــــــــــــــــــش!

قبل از اینکه وندلین خودش را شعله ور کند، یا به سمت اولین شهابسنگ شعله ور آن اطراف پرواز کند، یا شعله های اینور و آن ور به در آغوش بکشد، لاکرتیا آگوامنتی گویان چوبدستش را مثل شلنگ به طرف کاپیتان تیمش گرفت و وندلین با صدای فسسسسسسسسس خاموش شد. بقایای فرد، چماق ماوراء قدرتمندش را از این دست به آن دست داد و گفت:
-شلام؟!

اورلا ترجمه کرد:
- میگه با زمین چی کار کردین نامردا؟

وندلین که هنوز ازش بخار بلند می شد دست هایش را توی هوا تکان داد و قطره های آب را به اطراف پاشید.
-ما تا همین یه ربع پیش هاوایی بودیم، تنها کاری که با زمین کردیم این بود که الان بهش وارد شدیم! زمین دست شما بوده، من باید بپرسم با زمین چیکار کردین!

لوفی لنگه چماق فرد را با سرعت توی هوا تاب داد: ووووووش! و گفت:
-私たちはあなたのスタジアムには何もしませんでした!
- ؟!

سرها به سمت اورلا برگشت. اورلا لپ هایش را باد کرد و ابروهایش را بالا برد و چشم هایش را گرد کرد و شانه هایش را بالا انداخت، که به طور خلاصه ترجمه اش این می شود که: نمیدونم! آیلین گفت:
-ما فقط دیشب آخر وقت اومدیم اینجا تا توی تمرین چماق های تازه مون رو امتحان کنیم. اون موقع هم هوا تاریک بود، چیزی معلوم نبود! حتما قبل اینکه ما بیایم اینجوری شده! کار کار خودتونه!
-کار شماست!
-تقصیر شماست!
-ما هاوایی بودیم!
-نبودین!
-بودیم!
-نبودین!
-
-
-سووووووووووووووت!

یوآن خودش را از زیر دست و پای فضایی هایی که دیگر یخشان آب شده بود و بی رودروایسی مشغول ابراز علاقه به او بودند بیرون کشید و میکروفن به دست فریاد زد:
-داور که دیگه حوصله ش سر رفته سوت آغاز بازی رو از جای نامعلومی به صدا در میاره و توپ ها رو رها میکنه! هر چهارده بازیکن به هوا میرن، گوی زرین رو میبینم که یک راست به سمت آسمون شوت میشه! بیاین امیدوار باشیم جستجوگر ها قبل از اینکه گوی زرین وارد راه شیری بشه بهش برسن! سرخگون در دست لاکرتیا بلکه!

لاکرتیا به سمت دروازه گویینگ مری سرعت گرفت و آریانا با ماهیتابه اش بازدارنده ای را به طرف مدافعین تیم مقابل پرتاب کرد. دو جستجوگر به دنبال گوی زرین در آسمان صاف و آبی پرواز کردند فضای بالای سرشان دور شدند، و ظرف چند ثانیه سر همه آنقدر شلوغ شد که هیچکس نگاهش به زمین نیفتاد. جایی که چند لحظه پیش لوفی ایستاده بود، به نظر می رسید زمین شکاف خورده باشد. شکافی که نه به زیرزمین باز میشد نه به چاه نفت، به آسمان!

لاکرتیا سرخگون را به رز پاس داد و رز شوت چرخشی-ویبره ای مخصوصش را به سمت باری فرستاد. اما قبل اینکه باری از جایش تکان بخورد دست لوفی که نامردطوری توانایی کش آمدن داشت، از آن سر زمین تا دروازه کشیده شد و چنان چماقی به توپ نواخت که سرخگون طول زمین را نوردید، از وسط گیبن که جیغ زنان خودش را دو نیمه کرده بود گذشت و وارد دروازه تراختور شد!
-لوفی با یه حرکت بی سابقه سرخگون رو وارد دروازه تراختور می کنه! ده صفر گویینگ مری پیشه!
-新鮮な肉!

دست کش آمده ی لوفی پشت باری کوبید و به سمت صاحبش برگشت. باری با نگاهش مسیر دست مداقع تیمشان را تعقیب کرد و بعد غرغرکنان نگاهش را به طرف زمین مسابقه برگرداند. چیزی داشت جلوی چشمش جرقه می زد.
با پشت دست چشم هایش را مالید و دوباره نگاه کرد.
جرقه ها بیشتر می شدند. صدای یوآن دور به نظر می رسید.
-پروفسور سینیسترا اشاره می کنن جسمی که از بالای سرتون عبور کرد و با خورشید یکی شد ستاره دنباله دار هالی بود که اگه خدا عمرش میداد شصت و هشت سال و سه ماه و بیست و دو روز دیگه از کنار زمین میگذشت، و تاکید دارن خارج شدن این ستاره از مدارش...
-خرررررررررررررررررررپ!

جلوی چشم دروازه بان گویینگ مری، هوا به معنی واقعی کلمه «پاره شد» و حفره ایجاد شده او را درون خودش کشید. باری ادوارد رایان قبل از اینکه صدای فریادش به جایی برسد در دنیای دیگری محو شده بود.

همان زمان، مرز های کهکشان راه شیری

-هنو میبینیش ننه؟

آیلین پرنس تیله ای تف کرد که با حرکت مستقیم الخطی ازش دور شد، و از روی شانه جواب داد:
-آره!

هلگا در حالی که عینک ته استکانی اش را با لبه ردایش تمیز می کرد گفت:
-چش ازش برندار تا من این تیکه های غبارکهکشانی رو از روی عینکم پاک کنم بیام کمکت!

دو جستجوگر به دنبال گوی زرین پرواز کنان وارد کهکشان بالای سر شده بودند، درست همانطور که یوآن می ترسید همچنان پیش میرفتند و گوی زرین، انگار که برای عید دیدنی بخواهد برود دیدن شعرای یمانی، خیال ایستادن نداشت!

زمین مسابقه

با وجود لوفی، جوگیر ترین مدافع قرن، سرخگون اصلا به نزدیکی دروازه گویینگ مری نمی رسید که کسی متوجه غیبت باری شود. یوآن که دیگر از دست فضایی های سبز رنگ خلاصی نداشت و فقط دو تا چشمش از زیر دست و پای آنها دیده میشد، گزارش می داد:
-سرخگون دست جرج ویزلیه که جفت گوش هاش رو از دست داده و در نتیجه فریاد های هم تیمیش رو نمیشنوه که داره خودش رو می کُشه تا جرج بهش پاس بده! داور از ابتدای بازی تا حالا دیده نشده، و کسی نیست به مداقع گویینگ مری اخطار بده که تو پست خودش بازی کنه! لوفی از چهار طرف کش اومده و راه مدافعین تراختور رو سد کرده! بازی صد به صفر شده، گویینگ مری ایز گویینگ!

آریانا و وندلین به جای پرتاب کردن بلاجر ها مشغول جاخالی دادن از ضربه های لوفی بودند که بیخیال چماق شده، دست، با پا، با چک و لقد و به هر وسیله ای که می شد و می توانست بلاجر ها را به سمت آنها پرتاب می کرد. آن طرف زمین، فرد که بیکار مانده بود چماقش را رها کرده بود و وانمود میکرد جرج است و به مهاجمین پیوسته بود؛ در نتیجه ترکیب تیم از 3 2 1 1 به 4 1 0 1 تغییر کرده بود.(صفر ناشی از به نیستی رسیدن دروازه بان است!) سه مهاجم تراختور ناامیدانه سعی می کردند هم از شهابسنگ ها، هم از بلاجرهای لوفی، و هم از چهار مهاجم حریف عبور کنند و سرخگون را در اختیار بگیرند، اما همانقدر به نتیجه میرسیدند که گهردورود در لیگ برتر به نتیجه می رسید.
-سرخگون بالاخره بعد از افتادن از دست لارتن کرپسلی و برخورد به در و دیوار و غلبه بر جاذبه قمر گالیفری که هر لحظه به ما نزدیک تر میشه به دست پیوز میرسه، از پیوز عبور می کنه و ...واعت!؟ تو زمین فرو میره؟!

فضایی های سبز دست از ابراز علاقه به یوآن کشیدند و با چشم های گرد شده به زمین مسابقه زل زدند. 10 بازیکن و داور- از مکانی نامعلوم- از حرکت ایستادند و وحشتزده به چمن زیر پایشان نگاه کردند. دیگر تماشاگران هم نوشیدنی کره ای نمی خوردند. ورزشگاه در سکوت مرگباری فرو رفته بود و حتی بلاجر ها هم...
-それを取ります!

لوفی که اصولا همیشه در دریافت موقعیت اطراف کند عمل می کرد، فریاد زنان کش آمد و با ضربه چماق قدرتمندش بلاجری به سمت وندلین شوت کرد. نگاه ها به سمت مدافع تراختور برگشت که قبل از اینکه بتواند حرکتی بکند، با ضربه بلاجر از روی جارویش کنده شد، چند ثانیه در هوا پرواز کرد و بعد...ناپدید شد. لوفی دستش را جمع کرد و طور به هم تیمی هایش زل زد که متعاقبا به او زل زده بودند.
-خررررررررررررپ!

از محل ضربه لوفی، هوا جرقه زنان جر خورد و سوراخی دهان باز کرد که آن طرفش، ظاهرا دامبلدور با عصای آلستور مودی لب پرتگاه ایستاده بود:
-YOU SHALL NOT PASS!

ملت:
ریچارد هریس فقید:
یان مک کلن:
مایکل گمبون اما:

از آن طرف، از پنجره ای که وندلین تویش افتاده بود، دود غلیظی بیرون میزد. انگار که کاپیتان نگون بخت از دهانه ی آتش فشان، یا غرفه برگرذغالی نمایشگاه کتاب سر در آورده باشد.

کیلومتر ها دورتر، پست اول!

اعضای تیم گویینگ مری، بلافاصله بعد از امتحان کردن چماق های اختراعی فرد و جرج، کلبه را ترک کرده بودند. بی خبر از اینکه چند لحظه بعد از رفتنشان، پنجره ای به دنیای مشنگ ها باز شده که تصادفا سر دیگرش به خانه ای اعیانی در ادینبورگ باز می شود. صاحبخانه هم بی خبر از اینکه سر از تپه ها اطراف ورزشگاه توپچی ها در خواهد آورد، همینطوری محض ماجراجویی از پنجره رد شده بود و خب، حدس بزنید چی؟ سر از تپه های اطراف ورزشگاه توپچی ها در آورده بود.

سالهای نوری آن طرف تر، جستجوگران

-استفاده از اکسیو جرمه ننه؟
-گمونم!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۱۵:۲۲:۰۳
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۱۵:۲۵:۳۶


پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۴
#13

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
تراختور زرد_ گويينگ مرى
پست اول

_پيش از بازى_

دوربين روشن شد و ميکى موس شروع کرد روى عرشه ى کشتى به رقصيدن و سوت زدن. آن وسط ها چند بار هم سکان را چرخاند که وانمود کند نمى رقصيده و  فقط اندام هاي تحتاني را براى چرخاندن سکان آماده مى کرده است.
صحنه کات شد و از دور يک قصر را نشان داد. بعد هم آرم والت ديزنى از آن وسط ها بيرون زد تا همه بنشينند و رول را تا آخر بخوانند چون سازنده اش والت ديزنى است.[ يا لااقل دلمان مى خواهد در آن جا کار کنيم. ]

دوربين از بين ابرها گذشت. بعد از شهر که از دور خيلى کوچک ديده مى شد، دوربين به سمت درخت ها پيچيد. از بين درخت ها گذشت. شاخه هاى سمج درختان را کنار زد. آن وسط چند سنجاب را ترساند و چند خرگوش را دنبال خودش راه انداخت. و بعد آرام آرام يک کلبه را از دور نشان داد. بى سر و صدا و در آرامش. فقط صداى آواز پرندگان به گوش مى رسيد. كه قطعا كلاغ و يا كريم مدنظر نيستند. از آن پرندگانى که ما تا به حال نديده ايم برايمان بخوانند و فقط افرادى که در انيميشن هستند آدم تشريف دارند كه آن را بشنوند. خلاصه پرندگان مى خواندند و آرامش بر پا بود و عيش و نوش به جا، که ناگهان..

بوووووومب!
تتق
تق
تتتتتتققق

صداى انفجار از سمت خانه بلند شد و حجم عظيم دود سياهي از دودکش خارج شد. سه چرخ آهنى از در به بيرون پرت شدند. شيشه ى پنجره ها شکست و پرندگان هم پريدند و رفتند.

دوربين دو نقطه خط زل زد به خودش و خواست که راهش را کج کند و برگردد به همان والت ديزنى ولى با نيشگون نويسنده به اجبار و آسه آسه جلو رفت.

شتررررررق

آخرين چرخ آهنى محکم خورد وسط دوربين. دوربين روى زمين افتاد. نويسنده قلم را کنار گذاشت به کنار دوربين رفت. دوربين با چشمان پر از اشک زل زد به نويسنده و بازوبندش را نشان داد و گفت" من پسرت هستم، سهراب! تو پسر خودت رو کشتى! " و جان به جان آفرين تسليم کرد. نويسنده تاب نياورد. کاغذ هاي رول را پاره کرد. ديد که دلش خنک نمى شود يک دور ديگر قشنگ از هر طرف کاغذ را نابود کرد و در آتش ريخت و از روى آتش پريد و گومبا گومبا گفت. چند سيب زمينى هم در زغال آتش پخت و خورد يک ليوان آب هم رويش. بعد ديد که خوش گذشت خواست برود کاغذ نابود کنى راه بياندازد و بعد آتششان بزند و از روى آتش بپرد و گومبا گومبا بگويد. سيب زمينى کباب کند و بخورد. ولى وقتى خوانندگان را به اين شکل ديد آب دهانش را قورت داد و بازگشت سر رول.

_داخل خانه_

دود سياهى تمام خانه را فرا گرفته بود و هيچ چيز ديده نمى شد. اما بعد آرام آرام مشخص شد که آن سياهى ها دود نيست بلکه اعضاى تيم گويينگ مرى است که سياه شده اند. اعضاي تيم با قيافه هاي عصباني و خسته زل زده بودند به گوشه ى اتاق که فرد و جرج ايستاده بودند و لبخند مليح( ) مي زدند. فرد لبخند مليح را گشاد تر( :ball: ) كرد.
- ما داشتيم موفق مى شديم ولى..

شترررق

- ما..

ترررررررررق

فرد و جرج توسط دستان کشى و بلند هم تيمى شان لوفى قشنگ صاف شدند و چسبيدند به کف زمين.
لوفى:

نويسنده که در اين برهه استيصال را با گوشت و خون حس کرد و فهميد که نبايد شخصيت هاى اصلى رول را بپوکاند، سريع، ابرويى براى اورلا بالا انداخت و علامت داد. اورلا يک کارتک برداشت تا فرد و جرج را از روى زمين بکند.

خرت خررررررت خرررت

تقققق

اورلا با حالت سرش را بلند كرد.
- متأسفم ولي اون يکى گوش جرج رو هم از دست داديم.
اعضا:
نويسنده: مهم نيست.. فقط يه دوتا پا هم بمونه که بتونن راه برن کافيه!

خرررت خرررررت خرررررت
تق تق تق

اورلا: اصلا من يادمه فرد خيلي از دست چپش استفاده نمى کرد.
اعضا:

_نيم ساعت بعد_

خررررررررررت

اولا هووووفى گفت و سرش را بلند کرد و لبخندى زد. با انگشتش به دو تکه گوشت اشاره کرد که لابد فرد و جرج بودند. اعضا با حيرت زل زدند به فرد و جرج. آيلين آرام جلو رفت و انگشتى به فرد که سرپا ايستاده بود زد.
- اينا راه هم ميرن؟ حرف مى زنن؟

اورلا با افتخار سرش را بلند كرد و گفت.
- بله من طورى از روى زمين کندمشون که قابليت حرف زدنشون سر جاشه فقط يه کم محدود تر..
- چقدر محدود تر؟
- يه كم.. اممم.. فقط فعلا چند جمله بلدن بگن.. مثل سلام و خداحافظ. البته نگران نباشيد.. من بلدم حرفاشون رو ترجمه کنم. فرد! يه جمله بگو!

فرد با صداى اورلا صورتش را به سمت نامعلومى چرخاند و با صداى يک بچه و خيلى معصومانه حرف زد.
- شلااام.
- فرد مى گه بهتره زودتر آزمايش رو روى چماق ها کامل کنيم.
اعضا: انقدر حرف زد يعني؟

اورلا با خوشحالي سر تكان داد و فرد ادامه داد.
- خدافژ!
- فرد مى گه چماق ها بايد خيلى قوى بشن تا بتونيم بازى رو ببريم. مى گه نصف آزمايش انجام شده و فقط بايد امتحانشون کنيم.

اعضا آرام آرام جلو آمدند تا فرد و جرج را از نزديک ببينند. اين بار جرج شروع به حرف زدن کرد.
- شلام. :fishing:
- جرج ميگه بايد چماق ها رو امتحان کنيم چون لابد تراختورى ها هم الان کلى دارن تلاش مى کنن. به هر حال اونا هافلپافى هستن همشون و سخت کوش.

_سمت تراختور زردى هاى هافلپافى سخت کوش_

- آخخخخ من واقعا ديگه خسته شدم. خيلى تلاش کرديم بسته ديگه!

وندلين با ناراحتى آتشى از دهانش به بيرون فوت کرد.
- بايد خيلى تلاش کنيم تا خوب باشيم. اين چيه آخه؟

آريانا بلند شد و شن ها را از لباس شنايش تکاند و نگاهى به قلعه ى شنى اى که ساخته بودند انداخت.

- وندل اين همه سختى رو نمى تونم تحمل کنم. کمتر از ما کار بکش. من ميرم يکم شنا کنم.

در حالي كه آريانا مي رفت تا شنا كند، در آن سمت سواحل هاوايي[ قسمتتون بشه ان شاا... ] ننه هلگا مايو پوشيده و زير سايبان دراز کشيده بود. نى اى در دهانش بود و آب پرتقال مى خورد و هر از گاهى تعداد لايک هاى عکس هايش در اينستاگرام را چک مى کرد. از زواياى مختلف سلفى مى گرفت و لايک جمع مى کرد.

- ببخشيد.. خانم!

ننه هلگا سرش را به سمت پسر جوانى برگرداند که زير سايبان کنارى اش دراز کشيده بود و شلوارک گل گلى اى به تن داشت.
- بله؟
- سلام. من جک هستم. بچه ها جکى صدام مى کنن. مى شه اسمتون رو بدونم؟
- سلام.. البته مي شه.. منم هلگا هستم.. بچه ها ننه صدام مى کنن.

و در آخر، لاکرتيا با ساير اعضاى تيم درحال واليبال بازى کردن بود. قطعا اين ها اعضاى سخت کوش هافلپاف بودند.

_سمت گويينگ مرى ها.. داخل قلعه ى هاگواتز_

_ شلام.
- فرد مي گه چماق رو ببريد بالا و بکوبيد به ديوار اونوقت مى بينيد که در مقابل چماق هاى معمولى چقدر قوى ترن.

اعضا با حالت:vay: از دست فرد و جرج كه فقط سلام و خداحافظي مي كردند، چماق را دادند دست لوفى تا بکوبد به ديوار. لوفى با حالت چماق را گرفت تفى به کف دستش انداخت و بعد به آن يکى دستش ماليد. چشمانش را تنگ کرد و يک نقطه از ديوار را نشانه گرفت. در دلش تا شماره ى سه شمرد و چماق را با فرياد" ياااااااااااه" به ديوار کوبيد.

جرررررررررررر

ديوار بتني در مقابل چشم همگان از وسط نصف شد. قطعا قدرت چماق هاى ساخته شده ى فرد و جرج در مقابل چماق هاى معمولى خيلى بيشتر بود.

- شلام.
- فرد ميگه خيلى خوشحاله که چماقا درست کار کردن.
اعضا:

_ادينبورگ_

جررررررررررر

زن با وحشت از خواب پريد. موهاى طلايى رنگش را از مقابل صورتش کنار زد. اتاق زيبايش، همان اتاقى که با پول مردم وسايلش را خريده بود، همان اتاقى که يک تخت بزرگ سفيد از آن هايى که دوست دارى رويش بالا و پايين بپرى داشت، همان اتاقى که دستشويى و حمام جداگانه داشت و يک پنجره که تمام ديوار سمت راست را شامل مى شد و تماما شيشه بود و از پس آن باغ بزرگش ديده مى شد. بله.. همان اتاقش.. [ از همان هايى که ما نداريم. ] آن اتاق حالا يک تغيير بزرگ را شامل شده بود.

ديوار روبه رويي تخت از وسط نصف شده و مثل يك دريچه ى غار دهان باز کرده بود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴
#12

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
نتیجه بازی تراختور زرد با تنبل های زوپسی ( ورزشگاه توپچی های هلگا)


تراختور زرد:
لاکرتیا بلک: 80
وندلین شگفت انگیز: 92
آریانا دامبلدور: 85

امتیاز تیم: 85.6
امتیاز هماهنگی پست ها: 17


تنبل های زوپسی:
ریگولوس بلک: 85
هکتور دگورث گرنجر: 87
سیورس اسنیپ: 87
آرسینوس جیگر: 87
سیورس اسنیپ: 93 ( مجموع امتیازات سیورس اسنیپ: 90)

امتیاز تیم: 87.8
امتیاز هماهنگی پست ها: 18


برنده مسابقه: تنبل های زوپسی
صاحب گوی زرین: تنبل های زوپسی





پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۰:۳۹ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴
#11

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۳۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 705
آفلاین
هفته سوم جام جهانی کوییدیچ


گویینگ مری - تراختور زرد

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/8/9 تا ساعت 23:59 روز دوشنبه 1394/8/18

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۲:۳۵:۱۶



پاسخ به: ورزشگاه توپچی های هلگا
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴
#10

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
تنبل ها
vs
تراختور زرد


پست پایانی



دقایقی بعد- جایگاه تماشاگران

اسنیپ، هکتور و آرسینوس با احتیاط روی جایگاه تماشاگران فرود آمدند که تقریبا جز ویرانه ای از آن باقی نمانده بود. بیشتر صندلی ها در اثر آتش سوزی سوخته و به تکه های بزرگی از زغال تبدیل شده بودند که پیچک ها و گل های خودرو، روی آنها رشد کرده و کماکان به رشد و نموشان ادامه میدادند. کمی دورتر از آنجا شاخدم مجارستانی در پیکار با کروکودیل ها به شدت تقلا میکرد و به نظر نمی رسید اهمیتی بدهد که دم بلند و شاخ دارش بر سر و روی کدام نگون بختی فرود می آید. با این همه نشانی از ریگولوس در آن اطراف به چشم نمیخورد.
آرسینوس چانه اش را خاراند.
- عجیبه آخرین بار اومد با اژدها الک دولک بازی کنه.
اسنیپ: فعلا که اژدهاهه داره با کروکودیل ها الک دولک میزنه!

هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- شایدم با آتیش اژدها کباب شده!
آرسینوس: :worry:
هکتور با مشاهده وضعیت آرسینوس اندکی از شدت ویبره اش کم کرد.
- نه خب این یه احتمال بود. شایدم کروکودیل ها خوردنش!
آرسینوس:
هکتور که ویبره زدن را به کل فراموش کرده بود با عجله گفت:
- شایدم غرق شده، خودتو ناراحت نکن!
آرسینوس:

قبل از اینکه هکتور تلاش کند بار دیگر آرسینوس را به شیوه خودش دلداری دهد اسنیپ سر تارزان غرق در خواب را از روی شانه اش عقب زد و با سر به بالاترین نقطه جایگاه اشاره کرد.
- شایدم رفته اون بالا با میمونا الک دولک بازی کنه!

هکتور و آرسینوس:

دقایقی بعد

بالا رفتن از بقایای منهدم و سوخته جایگاه تماشاچیان کار چندان ساده ای نبود؛ آن هم با وجود پیچک هایی که علاقه ی خاصی به پیچیدن دور هر چیز زنده و غیر زنده ای داشتند، البته اگر خطر حمله گاه و بیگاه میمون ها را از آن کم میکردند.
اسنیپ در حالیکه نفس زنان خودش و هیکل آن نئاندرتال برخاسته از ماقبل تاریخ را از روی آخرین ردیف نیمکت ها بالا میکشید، گفت:
- تموم...شد...هن...زاغی...جعبه!

بلافاصله جعبه چوبی کنده کاری شده جومانجی جلوی پای اسنیپ افتاد.تارزان خرناسی کشید. اسنیپ نعره زد:
- کلاغ بی شعور اینطوری نه! اگر میافتاد پایین خودت باید میاوردیش!
- تنها سرخگون باقی مونده در دست رزه که میره به سمت دروازه بی دفاع تنبل ها البته اگر میمون هایی که دارن از تیر دروازه محافظت میکنن رو ندیده بگیریم...و گل شد!380 بر صفر به نفع تراختور! همین الانش هم تنبل ها بازی رو باختن، با این همه داور داره به مامورین محیط زیست کمک میکنه تا این جک و جونورایی که از باغ وحش فرار کردن رو جمع کنن در نتیجه کسی نیست تا به بازی نظارت کنه. یکی هم نمیکنه گوی زرین رو بگیره زودتر جمع کنیم بریم سر خونه زندگیمون! کمی پایین تر شاهد دست رشته بین جستجوگر تیم تنبل ها با سه تا کروکودیل هستیم که دارن دابی رو به هم پاس میدن و هری پاتر سعی میکنه اونو بگیره.به نظر میاد به کل گرفتن گوی زرین رو فراموش کرده باشه. هرچند ننه هلگا هم کمی اونطرف تر به جای گشتن دنبال گوی زرین داره چپقشو چاق میکنه...

اسنیپ بی توجه به صدای آزاردهنده یوآن با چشمانی تنگ شده به دنبال ریگولوس گشت و طولی نکشید که او را در حال دویدن بر روی بقایای نیمکت ها دید در حالیکه دم یک میمون را در دست داشت و آن را چون طناب دور سرش می چرخاند و پشت سرش تعدادی از میمون ها برای نجات جان رفیقشان به دنبال او میدویدند. هرچند پر واضح بود حواسشان هست فاصله ایمنی را رعایت کنند.

آرسینوس که موفق شده بود همان لحظه خودش را بالا بکشد با مشاهده این منظره گفت:
- این بشر ثابت کرده که حتی میمون ها هم از دستش آرامش ندارن!

اسنیپ با عصبانیت گفت:
- برو یقه این معاونتو بگیر بیاد تاس بریزه. من اگر برم سر وقتش ممکنه خودم بکشمش!

آرسینوس کلاهش را مرتب کرد. سپس با آرامش دست انداخت و کرواتش را از گردن درآورد. یک دور آن را دور سرش چرخاند سپس با نشانه گیری دقیقی آن را دور گردن ریگولوس انداخت و او را به سمت خودش کشید. ثانیه ای بعد ریگولوس و به دنبال او چند میمون جلوی پاس آرسینوس فرود آمدند.

ریگولوس:
میمون ها:
آرسینوس:

آرسینوس درحالیکه با خونسردی کرواتش را از دور گردن مقام معاونت وزارتخانه باز میکرد در برابر نگاه وار اسنیپ با حالت تدافعی گفت:
- چیه؟ گفتی بگیربیارش دیگه. اگر میخواستم برم باهاش حرف بزنم راضیش کنم حالا حالاها باید دنبالش میدوئیدم. اونوقت پست طولانی میشد مرلین ازمون نمره کم میکرد خب!

اسنیپ بدون حرف دیگری با یک اشاره چوبدستی میمون ها را که جهت انتقام گرد ریگولوس جمع شده بودند از پیرامونش پراکنده کرد؛ سپس با خشونت پس یقه او را گرفت و بلندش کرد.
- زودباش تاس بریز نوبت توئه.

ریگولوس با تکانی که به سرش داد کوشید جلوی چرخش منظومه شمسی را به دور سرش بگیرد. سپس نگاهی به جعبه انداخت.
- نچ داداش، فکر کردی الکیه؟من تا دشتمو نگیرم تاس نمیریزم!

اسنیپ که مجددا به دود کردن افتاده بود، درحالیکه چیزی نمانده بود آتش خشم از چشمانش شعله ور شود گفت:
-تو این بساطو شروع کردی! زودباش تاستو بریز تا حذف شناسه ت نکردم کلا!

ریگولوس با خونسردی صاف ایستاد.
- من فقط این بازی رو پیداش کردم تو گرفتی شوتش کردی بیرون و باعث شدی بازی شروع شه. در ضمن اگر منو حذف شناسه کنی بازی تموم نمیشه. تو منو لازم داری هنوز کله چرب!

اسنیپ:

آرسینوس که اوضاع را اصلا بر وفق مراد نمی یافت با سرعت وارد جریان مذاکرات شد.
- چی میخوای دقیقا از ما دله دزد؟ شرایطت چیه؟

ریگولوس با یک حرکت موهایش را عقب راند.درحالیکه نگاهش به افق ها خیره مانده بود، زمزمه کرد:
- تو که میدونی من هیچوقت تو زندگیم شانس نیاوردم... جوون مرگ شدم. الانم که خونه زندگیمو این پسره که زخمی صاحب شده حتی جن خونگیم و...
- ریگولوس!

ریگولوس آه عمیقی کشید.
- چیز خاصی نمیخوام. فقط یه منوی مدیریت گوگولی مگولی با کلیه اختیارات!

هکتور، آرسینوس و اسنیپ:

هکتور بسیار به موقع از ردای اسنیپ آویزان شد تا مانع حمله او به ریگولوس شود و آرسینوس نیز با مشاهده این وضعیت فرصت را غنیمت شمرد. جست زد و منوی اسنیپ را از دستش قاپید.
- چیکار میکنی بوقی؟ توطئه علیه مدیر کل سایت؟ دستت با این جوجه دزد تو یه کاسه بود این همه مدت آرسینوس؟ نکنه همه اینا بهانه ای بود برای اینکه بتونین منوی اعظم رو از دست من دربیارین؟ بهت اطمینان میدم همین الان ساعت شنیتون صفر شد و سال دیگه از شرکت در هاگوارتز به کل ممنوعید!

آرسینوس با ناراحتی گفت:
- چاره ی دیگه ای نداریم سیو...تو ایده ی دیگه ای داری؟ اینو بذار بهش بدیم، الان میدونیم اقلا وقتی بازی تموم بشه همه چیز برمیگرده سر جای اولش!

سپس چرخید و منو را به سمت ریگولوس گرفت. ریگولوس با فرمت جلو آمد تا منو را از دست آرسینوس بگیرد که او به موقع دستش را پس کشید.
- یه شرطی داشتیم! تاس ریختن همزمان با گرفتن منو.

ریگولوس که حرص و طمع داشتن منوی اعظم سایت از خود بیخودش کرده بود تاس ها را از دست هکتور گرفت. سپس همزمان با آرسینوس به سمت جعبه بازی خم شدند و دستهایشان را بالای آن دراز کردند...

تــــرق تــروق!
ویــــــــــــژ!


همان لحظه که تاس ها داخل جعبه فرود آمدند ریگولوس با چابکی منو را از دست آرسینوس قاپید و با سرعت به سمت انتهای ردیف صندلی ها دوید.اما هیچکس حواسش به او نبود.همگی خم شده بودند تا نوشته روی گوی را بخوانند.
- اوست کسی که از اعماق تاریخ برای دیدار و هدایت شما خواهد آمد!

هکتور زودتر از بقیه به حرف آمد.
- از اعماق تاریخ مهمون داریم؟ یعنی کی میتونه باشه بچه ها؟ معجون کشف هویت مهمون تاریخی....اوهــوی!

دیگر دیر شده بود.بقیه هنوز به خود نیامده بودند که میمون چاق و بزرگی با جستی ماهرانه از روی شانه اسنیپ دستش را دراز کرد و جعبه بازی را قاپید. سپس با سرعت پا به فرار گذاشت. در اثر این حرکت، تارزان که در طول 4 پست با هیچ سر و صدایی ذره ای در خواب شیرینش اختلال ایجاد نشده بود بلافاصله چشمایش را باز کرد. با مشاهده میمون ها نعره ای از ته دل کشید و درحالیکه گرزش را دور سرش میچرخاند جیغ زنان به دنبال آن ها گذاشت.
تنبل ها مدتی را در بهت اتفاقی که افتاده بود بر جا خشک شدند. اسنیپ که احساس میکرد پرده ی گوشش را در اثر این فریاد از دست داده باشد زیرلب گفت:
- اقلا این تاس ریختنا یه جا به نفع من شد!

آرسینوس کلاه وزارتش را روی سرش مرتب و گره کرواتش را سفت تر کرد. سپس درحالیکه ردایش جمع میکرد گفت:
- من که فکر میکنم اگر نجنبیم بازی گم و گور میشه وتا ابد باید تو این وضعیت باقی بمونیم!

او با سرعت به سمت میمون ها دوید که با جعبه بازی دور میشدند و هکتور و اسنیپ نیز به دنبال او رفتند. میمون ها در حالیکه با جعبه جومانجی دست رشته بازی میکردند تا آن را از دسترس اعضای تنبل ها دور نگه دارند جست و خیز کنان به سمت دریاچه پر از کوروکودیل زیر پایشان حرکت کردند.اسنیپ با چوبدستی تلاش کرد جعبه را پس بگیرد اما طلسمش خطا رفت.حتی حقه کروات آرسینوس نتوانست کارگر بیافتد. در این میان چندبار نزدیک بود سرشان در اثر ضربه گرز تارزان متلاشی شود که در برنامه دنبال کردن میمون ها آنها را همراهی میکرد اما چون نگارنده به حضور آنها در پست نیاز داشت این اتفاق نیافتاد!

در کشاکش پس گرفتن جعبه درحالیکه همگی تا لبه جایگاه تماشاچیان پیشروی کرده بودند ضربه پاتیل هکتور ناغافل میمونی را که جعبه را زیر بغل زده بود مورد اصابت قرار داد و حیوان را چون توپ فوتبال به هوا پرت کرد.
صحنه پرواز میمون و جعبه بازی روی اسلوموشن رفت. اعضای تیم تنبل ها به همراه تارزان و بقیه میمون ها از لبه جایگاه تماشاچیان با وحشت و نگرانی به این صحنه چشم دوختند.اگر جعبه درون آب میافتاد پیدا کردن آن با وجود ده ها کروکودیل گرسنه ای که در آب پرسه میزدند شبیه خودکشی کردن بود.

اما درست قبل از اینکه میمون و جعبه درون آب بیافتند اتفاق عجیبی رخ داد. زمین به لرزه افتاد و صدای غرش مانندی برخاست. تنبل ها از ترس جانشان به هرچیز دستشان می رسید چنگ انداختند تا مانع سقوطشان شوند.در همان لحظه آب شکاف برداشت و دماغه کشتی عظیمی از میان آب سر برآورد. میمون مزبور به جای افتادن درون آب به شدت با دیواره کشتی برخورد کرد و تبدیل به پوستر شد. جعبه سر خورد و به آرامی از دست حیوان رها شد. سپس با حرکتی اسلوموشن وار در دهان باز یک کروکودیل فرو رفت.

تنبل ها:

حالا تنبل ها باید به دنبال راهی برای پیدا کردن جعبه ی سحرآمیز و خاتمه دادن به این وضعیت میکردند وگرنه...

ناظر:
- وایسا ببینم! صبرکن میگم... بوقی میدونی همین الان چقدر طول پستت شده؟ ملاحظه کردن هم خوب چیزیه!


راوی:
- عه؟ چقدر شده مگه؟ تازه همه ش 5 صفحه ورد شده قربان!


ناظر:
- که همه ش 5 صفحه شده هان؟ لابد 5 صفحه هم طول میکشه جعبه رو پیدا کنن؟ نمره نمیدم، صفر میگیری. تیمتون هم باخت همین الان. جمع کنید برید خونه تون ببینم!


راوی:
- نه...نه غلط کردم...الان درستش میکنم. فقط صفر ندین!


ویرایش بعدی نگارنده:

درست در همان لحظه که همه چیز از دست رفته به نظر می رسید تارزان نعره ی بلندی کشید. سپس جستی زد و با تمام وزن، خودش را روی کروکودیل مزبور پرت کرد. کروکودیل زیر سنگینی وزن تارزان بی اراده جعبه را با کلیه متعلقات و محتویات درون معده اش از جمله دابی بالا آورد. جعبه بار دیگر در هوا به پرواز درآمد درحالیکه دابی به آن چون طناب نجات چنگ زده بود. نگاه مشتاق و آرزومند تنبل ها به دنبال آن کشیده شد. در همان لحظه هری پاتر که کم کم از نجات جان دابی ناامید میشد با مشاهده خروج او از دهان تمساح گرسنه شیرجه زد و جعبه را همراه دابی روی هوا گرفت. صدای فریادهای شادمان و پایکوبی اعضای تیم تنبل ها به دنبال مشاهده این حرکت بلند شد.یوآن در بلندگوی سحر آمیز فریاد زد:
- بله، وحالا شادی اعضای تیم تنبل هارو شاهدیم هرچند من که متوجه نمیشم برای چی خوشحالن. 500امین گلی که خوردن؟ یا نجات یکی از مدافعین تیمشون از دهان تمساح و شاید هم ظهور کشتی مجهولیه که جستجوگر تیم هافلپافو همین الان زیر گرفت؟

نگاه اعضای تیم بی اراده به سمت ورزشگاه بازگشت که اکنون میزبان کشتی غول پیکری شده بود که در عظمت، پدرجد تایتانیک را در جیب کناریش میگذاشت. پیرمرد ریش سفیدی با عصایی در دست بر نوک عرشه ایستاده بود و باد محاسن انبوه و بلندش را تاب میداد.
- وای بر شما ای گمراهان! نفرین خدا بر شما باد که دعوت حق مرا نپذیرفتید! با این همه هنوز دیر نشده ای کافران و ای بداندیشان معاند! دعوت مرا بپذیرید و سوار بر کشتی نجات شوید! باشد که خدا از شما راضی گردد و شما را مورد رحمت خویش قرار دهد.

اعضای تیم:

پیرمرد آهی کشید.
- افسوس که هرگز نخواستید راه نجات را بیابید. باشد که خداوند شما را مورد رحت خویش قرار دهد. سام، پسرم...برخیز و بیا این ببین از این حیوانات در کشتی جفت داریم اگر نداریم دو جفت از هرکدام...

ناگهان صدای بلندی از سمتی که اژدها به بند شیده شده بود بلند شد و سخنرانی پیرمرد را نیمه کاره گذاشت.
- نوح!یعنی این خودتی؟

پیرمرد با مشاهده مرلین که از آنسوی ورزشگاه به سمت کشتی میامد آغوش گشود.
- مرلین!ای برادر آسمانی...چقدر از دیدنت مشعوف گشتیم!

تنبل ها:

صدای یوآن به گوش رسید.
- و حالا دو پیامبر الهی و آسمانی رو میبینیم که بعد از قرن ها همدیگه رو پیدا میکنن و به استقبال هم میرن این درحالیکه که اعضای دو تیم با فک های به زمین چسبیده به منظره مصاحفه و روبوسی دو پیامبر باستانی خیره شدن. مرلین که کلا فراموش کرده مسابقه ای هم در جریان بوده...

اسنیپ در همان لحظه نگاهی به تعداد کلمات به کار رفته در پست انداخت و با مشاهده 2491 کلمه متوجه شد اگر پست همینطور ادامه پیدا کند امیدش برای کسب امتیاز از این پست را باید برباد رفته بداند، در نتیجه از صحنه احوال پرسی دو پیامبر برخاسته از اعماق تاریخ رو برگرداند و رو به هری نعره زد:
- پاتر! زود اون جعبه رو بنداز اینطرف تا نزدم تابلوی شنی گروهتونو منهدم نکردم!

هری پاتر که از یافتن و نجات دابی بسیار خوشحال مینمود برای نخستین بار کل کل و دعوا با اسنیپ را فراموش کرد. چرخی زد و جعبه را درست مقابل پای اسنیپ انداخت. اسنیپ با فراغ بالی خم شد و جعبه را برداشت. هیچ کس در حضور ردی از احساس پیروزی که روی آن چهره عبوس و سرد سایه انداخته بود تردیدی نداشت. همه اعضای تیم بی اراده دور اسنیپ حلقه زدند تا سرانجام کار را بنگرند.

اسنیپ با دقت جعبه بازی را گشود.
- فقط 5 تا خونه دیگه مونده مهره من برسه به گوی! زاغی...تاس!

زاغ سیاه اسنیپ از ناکجا آباد وارد سوژه شد و تاس ها را در دست اسنیپ انداخت. اسنیپ با لبخندی موذیانه تاس ها را چند دور در دستش تاب داد. نفس عمیقی کشید. چشمهایش را بست و سپس تاس ها را توی جعبه رها کرد.
- پنج و2! اینه!

فریاد شادی و هلهله اعضای تیم تنبل ها بر فضای خیس و اژدها زده ورزشگاه طنین انداخت. هری پاتر یک دور به افتخار این اتفاق دور ورزشگاه چرخید تا موجبات ناراحتی مرلین و نوح را فراهم کند که در حال سخن گفتن از خاطراتشان در عصر یخبندان بودند و به او اعتراض کردند که بچه ها در 20 قرن پیش بیشتر از این احترام بزرگترها را نگه میداشتند و اگر در قدیم بود روی دست و پایش باید قاشق داغ میگذاشتند!

هکتور از شادی برای بار اول در تمام زندگیش پاتیلش را رها کرده و با آرسینوس میان نیمکت ها به انجام حرکات موزون مشغول بودند. الادورا شادمانه تبرش را به هرچیز دم دستش می رسید میکوبید و ریگولوس دور از چشم بقیه مشغول شناسایی و حذف اکانت هایی بود که مورد دلخواهش نبودند.

-در این لحظه شاهد شادی اعضای تیم تنبل ها هستیم که طوری بالا و پایین میپرن که انگار گوی زرین رو گرفتن درحالیکه همین الان از جلوی دماغ من رد شد.با این همه به نظر میاد کاپیتان این تیم در این خوشحالی شریک نباشه و اگر درست دیده باشم حتی میشه گت شوکه به نظر میرسه!

این حرف باعث شد تا اعضای تیم تنبل ها از شادی و پایکوبی دست بکشند و به سمت کاپیتانشان بازگردند که همچنان به جعبه بازی جومانجی خیره مانده بود. گویی چیزی را که میدید باور نمیکرد. آرسینوس با احتیاط جلو رفت و دستش را روی شانه اسنیپ گذاشت.
- سیو؟

اسنیپ پاسخی نداد و با همان نگاه خیره و مبهوت به بازی خیره ماند. بقیه اعضای تیم با احتیاط جلو آمدند تا دلیل بهت و حیرت اسنیپ را دریابند. آیا ممکن بود اسنیپ در اثر خوشحالی بیش از حد به خاطر اتمام بازی دچار حمله قلبی شده باشد؟
اعضای تیم تنبل ها بار دیگر دور جعبه حلقه زدند و به پیامی که روی گوی ظاهر شده بود خیره شدند.
- خطا! شما هفت آوردید در حالیکه برای اتمام بازی باید 5 میاوردید. مهره شما از روی گوی رد شده و در آغاز مسیر قرار میگیرد. بازی مجددا از سر گرفته خواهد شد!

اعضای تیم تنبل ها:

آرسینوس با ناباوری خم شد تا بازی را بردارد. این درست نبود.نمیتوانست درست باشد. طبق قاعده بازی باید تمام میشد و همه چیز به جای اول خودش برمیگشت. آن همه زحمت و بدبختی نمیتوانست به همین سادگی هدر برود.
سکوت سرد و سنگینی میان اعضای گروه حاکم شده بود. سکوتی که تنها صدای شلپ شلپ شنا کردن تمساح ها و نعره های اژدها که با فریاد های گودای تارزان درآمیخته بود آن را میشکست. آرسینوس قاطعانه به دنبال پاسخ به سوالش جعبه را چرخاند و پاسخ را بر روی عبارتی که پشت جعبه درج شده بود یافت:

Made in china!


آرسینوس:

در همان لحظه هکتور که مجددا سیستمش از روی سایلنت به روی حالت ویبره تنظیم میشد پرسید:
- بچه ها! شما هم اون چیزی رو که من میبینم میبینید؟

نگاه 7 جفت چشم بی اراده به افق دوخته شد. جاییکه آسمان از حضور لشگری از حشراتی در ابعاد خرس، تیره و تار شده بود. حشراتی که صدای وز وز بالهایشان حتی از این فاصله به گوش میرسید. الادورادر تبرش را دیوانه وار دور سرش چرخاند و آن را روی سر تمساحی فرود آورد که مشتاقانه جلو آمده بود.
- اینا از کجا پیداشون شد؟ کدوم بوقی تاس ریخت بعد از سیو؟

آرسینوس به خاطر آورد او جعبه را بی توجه به تاس هایی که داخل آن بود برگردانده بود. آن هم وقتی که بازی دوباره از نو آغاز شده بود. حالا در این دور او دومین بازیکن بعد از اسنیپ قلمداد میشد.
آرسینوس در گرفتن پاسخش تردید داشت اما جعبه را بازگرداند تا پیام بازی را ببیند.
- حشرات جهنمی عاشق گوشت انسان! اگر جانتان را دوست دارید فرار کنید!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۴ ۲۰:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۴ ۲۱:۰۷:۳۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.