هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#57

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست پایانی



- بیا پایین ببینم... تا حالا هم به احترام ارباب بهت چیزی نگفتم ولی دلیل نمیشه که نزنم فکتو بیارم پایین. تو هم شعور داشته باش دیگه.
بلاتریکس این جمله را خطاب به بچه ویزلی‌ای گفت که روی کله‌اش نشسته بود و داشت با موهایش بازی می کرد.

- اوهوی... حواسم بهت هستا.
جیانا از پشت میز آشپزخانه درحالی که کلاه بوقی گذاشته بود و داشت کیک می خورد این را گفت.
- تو دیگه چی می‌گی؟ تو اول بگو چه بلایی سر ارباب آوردین؟
- چشه مگه؟ داره با پروفسور می رقصه دیگه!
- چشه مگه؟ واقعا داری می گی چشه مگه؟ تو خودتو می زنی به نفهمی یا واقعا ن...
- دخترم آروم باش. دعوا نکنین! الان جشن صلحه ها.
دامبلدور که ظاهرا رقصیدنش تمام شده بود این را گفت و بعد هم رو به جمعیت کرد و چوبدستی‌اش را روی گلویش گذاشت. بعد با صدایی بلند شروع به صحبت کرد.
- جادوگران و ساحره‌ها... محفلی ها و مرگ‌خواران... مفتخرم در این لحظه اعلام کنم که آخرین و جذاب ترین بخش جشن صلح فرا رسیده. مسابقه کوییدیچ.

بلافاصله بعد از تمام شدن حرف دامبلدور همه ویزلی های با سرعتی باور نکردنی از راه پله ها بالا رفتند و سه ثانیه بعد با پرچم هایی با علامت تیم از جاروی جیغ تا مرلین برگشتند.
- خب اجازه بدین تنها تفاوت این بازی با باقی بازی ها رو توضیح بدم براتون. توی این مسابقات ما یک تیم از محفلی ها و یک تیم از مرگ‌خوارا رو نداریم؛ قرارا دو تیم داشته باشیم که هر کدوم دو عضو محفلی و دو عضو مرگ‌خوار داشته باشن.
به همین دلیل ما تیم از جاروی جیغ تا مرلین رو به نمایندگی از محفل انتخاب کردیم. بیاین بیرون فرزندانم.

اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین از آشپز‌خانه به بیرون قدم گذاشتند. البته سیب و کیک قدم نگذاشتند. چون روی دست های ایوا بودند که با حالتی حریصانه به آنها زل زده بود.
- من با تام صحبت کردم و اونم گفت که اونا تیم چهار چوبدستی دستی دار رو انتخاب کردن.

همه مرگ‌خوار ها به جز اسکورپیوس و تریِ از همه جا بی خبر بعد از چند لحظه مکث برای کم نیاوردن از ویزلی ها به سرعت تکه هایی از لباس هایشان را کندند و بعد از نقاشی شدنشان توسط پلاکس آنها را روی نوک چوبدستی هایشان برافراشتند.
- آهای پروفسور... قولی که به ما دادیو که یادت نرفته؟
- نه تام بابا. یادمه. خب دوستان طبق درخواست تام عزیز قراره که مسابقه رو تو حموم برگزار کنیم. حالا هم بدویین بیاین که وقت تنگه.

دو ساعت بعد/ ورودی حموم شلمرود

محفلی ها و مرگخواران جلوی در حمام صف کشیده و منتظر باز شدن در ها توسط نگهبان بودند.
- خب بذارین ببینم... بلیطاتونم که حله... فقط می مونه حجابتون.
- جانم؟
کتی که تا آن لحظه داشت به پهنای صورتش می خندید به حالت پوکر فیس به نگهبان زل زده بود و این را گفته بود.
- جانم نداره خانم... اینجا حجاب اجباریه... شما واقعا انتطار دارین من این همه آدمو بدون حجاب راه بدم؟
نگهبان به صف طویل پشت کتی اشاره کرده بود.
کتی می خواست مخالفت کند ولی به یاد مجازات های دوران حجاب اجباری دولت زاموژسلی افتاد و پشیمان شد.
برای همین سریع روسری‌اش را که از زمان حجاب اجباری در کیفش بود سرش کرد و بعد از او همه از او تقلید کردند.

نگهبان نگاهی به افراد چادر پوش انداخت و در را باز کرد.
- آها... حالا این شد یه چیزی! بفرمایین تو حالشو ببرین.

دو دقیقه بعد همه سر جایشان مستقر شده بودند و منتظر آغاز مسابقه بودند. لرد و یوآن هم توی سوراخی روی یکی از طاق ها نشسته بودند.
- سلام... یوآن آبرکرومبی هستم و با گزارش اولین دوره مسابقات جشن صلح که واقعا برگذار شده در خدمتتون هستم. کتی بل رو می بینیم که به عنوان داور وسط زمین روی جاروشه و می خواد برای شروع بازی نات بندازه.
خب فکر کنم شیر اومد... نه خط اومده و حالا باید تیم چهار چوبدستی دار بازیو شروع کنن. از اونجایی که می دونین بازی قرار روی این استخر انجام بشه.
خب بذارین قبل از شروع مسابقه توجهتون رو به طاق های زیبای این بنای تاریخی... نه چیزه... پایینو نگاه کنین بازی شروع شد. سرخگون دست بوته، حالا پاسش می ده برای میگ میگ و اونم با سرعت فوق‌العاده‌اش به سرعت پیش میره و از زیر ریش دامبلدور رد می شه. حالا پرتش می کنه  برای شتر ولی موتویاما وسط راه سرخگونو می قاپه و بعد از دربیل زدن بوت و جاخالی دادن از بازدارنده‌ی هرکول سرخگونو برای کیک میندازه که... اوخ... خب کیک نتونست خیلی خوب توپو مهار کنه و توپ مستقیم وسط کله‌اش فرود میاد. البته به نظر می رسه مشکلی نیست چون هنوز داره با قدرت ادامه میده و حالا توپو از بین پاهای تیت به سمت دروازه می‌فرسته. حالا تنها کسی که دربرابر توپه مالفویه که به درستی جهت توپو تشخیص می ده و سرخگونو میگیر... نه خامه های کیک سرخگونو لیز کردن و سرخگون از دست های مالفوی خارج میشه و گللل. گل برای نماینده‌ی...

ادامه حرف یوآن در صدای پرش ها و فریاد های ویزلی های حاضر در ورزشگاه گم شد.
- خب دیگه ساکت شین دیگه... آها حالا خوبه. خب حالا سرخگون دوباره دست میگ میگه. میگ میگ اینبار از یک سوراخ توی بخش شرقی ریش دامبلدور رد می شه و بعد هم محکم توپو بین کوهانای شتر جاسازی می کنه.
شترو می بینیم که بعد از جاخالی دادن از سیب که به خاطر نبود بازدارنده ها خودشو به سمت شتر پرت کرده داره با سرعت به سمت دروازه تیم محفل می ره و از کنار ایوا که نمی دونه سرخگونو بگیره یا شترو رد میشه و با توپ وارد حلقه میشه. البته خودش وارد نمی شه و با سر توی آب سقوط می کنه ولی به هر حال گللللل. حالا باز مساوی میشه و... اوخ... سیب صاف اومد خورد تو کله لرد... یه لحظه لطفا. جناب لرد حالتون خوبه؟


لرد در حالی که سرش را می مالید گفت:
- چی؟ ما... اینجا کجاست؟چه خبره؟
- مسابقه کوییدیچ جشن صلحه دیگه جناب لرد. اینجا هم حموم شلمروده. اونجا هم زمین مسابقه‌است.

لرد که تازه گیجی‌اش پریده بود ناگهان رنگ صورتش از شدت عصبانیت قرمز شد.
- چی؟ ما رو برداشتین آوردین تو این مسابقه مسخره؟ ما اصلا اینجا چیکار می کنیم.
لرد نگاهی به مرگخوار هایی که با پرچم روی سکو ها بودند نگاه کرد.
- شما ها چطور جرئت کردین بیاین تو این مسابقه احمقانه؟ پاشین بریم ببینیم.

لرد داشت برمی‌گشت و به سمت در حمام میرفت که دامبلدور سوار بر جارو به سمتش رفت.
- تام... پسرم وایستا. یکدفعه چی شد؟ بیا مراسمو تمو... عووق...

همه از جمله مرگ خواران که داشتند پشت سر لرد می رفتن با شنیدن این صدا برگشتند. حتی لرد هم برگشت و با دامبلدور مواجه شد که گلویش را گرفته بود و سرفه می کرد.
یکدفعه بعد از سرفه‌ای محکم جسمی طلایی از دهان دامبلدور بیرون پرید و در دستانش جا گرفت.
دامبلدور در حالی که با ناباوری به گوی زرین خیره شده بود آن را بالا گرفت.
- ارتش روشنایی پیروز شد فرزندانم! تام ببین... هنوزم ایمان نمیاری؟
- ما رو از این قبرستون ببرین بیرون تا یه بلایی سر خودمون و این پیر خرفت در نیاوردیم.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#56

گریفیندور، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
از دفتر کله اژدری
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 73
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین vs چهار چوبدستی دار
سوژه: صلح

پست نهایی

فلش بک
توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود،
حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه.
باباش میگفت:
-حسنی میای بریم... برات زن بستونم؟
-بابا، الان باید میگفتی میای بریم حموم، بعد من ناز کنم و با الاغه و جوجه و کلاغه بخوام بازی کنم، چرا داستانو خراب میکنی!
-اینا واسه بچه هاست پسرم. تو دیگه مرد شدی. آینده ی بالا شلمرود و پایین شلمرود دست توعه. ازدواج با دختر بالا شلمرودی ها مساویه با گرفتن زمین هاشون! میتونیم بعدش تو زمین هاش تا دلمون میخواد هندونه بکاریم و هندونه صادر کنیم و پولدار بشیم.
-اما بابا، اون تمیزه، پیش همه عزیزه، اما من چی؟
-بذار ببینم، موی بلند رو برات دم اسبی میبندیم، مده. روی سیاه هم که اگه نخواد نژادپرستی محسوب میشه و اونجوری اصن نمیشه. ناخن بلندتم فعلا مخفی کن تا ببینیم چی میشه.
-باشه، کره الاغ کدخدا داره یورتمه میره، من رفتم.
-ببین زن، با این بچه بزرگ کردنت.
-به خانواده باباش رفته.
پایان فلش بک

دامبلدور کمی به ریش سفیدش دست کشید. به هرحال ریش سفید قضیه اون بود و باید به بهترین شکل از افزایش عشق و محبت و صلح به این دنیا مطمئن می شد.
-قبوله باباجان. آسمونش مال ما، زمینش مال شما. فقط... عروس خانوم و آقا داماد هم موافقن دیگه؟
-بعله، وصلت این دو نفرو اصلا تو اسمونا نوشتن. دختر بنده که همش داشته ادامه تحصیل میداده، نه گذاشتیم افتاب ببینتش نه مهتاب و بالعکس...

تاتسویا به طرف پروفسور خم شد. یه سامورایی همیشه حواسش جمع‌ه.
-پروفسور، دختره خون آشامه.
دامبلدور سرفه ای کرد تا براثر چایی ای که به گلوش پریده بود خفه نشه.

-کلا هم اهل جلو آینه وایستادن و بزک دوزک و اینا نیس‌... کدخدا بهتر میدونه خانواده ما چقدر آبروداره.

-بعله، اونکه شکی درش نیست. آبرودار و بااصالت و زمین دار بزرگی هستن ایشون.
-زمین هایی پر از خربزه مشهدی. راستی! سند زمین مهریه ی دخترم رو میشه ببینم؟

دامبلدور درون مغزش زنگ خطری رو حس کرد. بازی اونا الان به چندتا خربزه و هندونه وصل بود. نباید میذاشت بحث عوض بشه.
-گفتید اقا داماد چیکاره س؟

مادر داماد که از اول مجلس داشت پشت چشم نازک می کرد گلوش رو صاف کرد.
-والا تعریف از خودمون نباشه پسرم ماشالمرلین هزار ماشالمرلین کار و بارش سکه س. تو کار گیمینگ و استریمه. هر روز به چندنفر حمله میکنه و سکه ها و غنایم برمیداره.
-راهزنه؟

کدخدا چشم غره ای به همسرش رفت.
-نه پروفسور، غیرحضوری بازی و حمله میکنه. آخه پسرم تو ده دوست و رفیقی پیدا نمیکرد که در حد و اندازه ش باشه. اینجوری شد که اومدیم بالا ده مزاحم شما شدیم.

کدخدای بالا ده که از این تعریف بادی به غبغب‌ش داده بود، لبخند ملیحی زد.
-حالا کجا هست این گل پسر؟
-غلامتونه، تو راهه الاناس که برسه.

دامبلدور از اینهمه عشق و محبت گل از گل‌ش شکفته بود و با اشاره ای به تاتسویا، سامورایی جلو رفت تا دو کدخدا مجوز بازی توی حموم شلمرود رو امضا کنن. با توجه به تعارف تیکه پاره کردنا و «امکان نداره من جسارت کنم اول امضا کنم» و «این چه حرفیه شما بزرگ تری» امضای مجوز تقریبا یک ساعتی طول کشید. اعضای تیم خودشون رو با ریش دامبلدور پوشوندن و به خواب رفتن اما دامبلدور صبرش زیاد بود.

-ای بوتراکل نازنین، سر در هوا، چنگ بر زمین، برگت بلند و پرمو، دستت مثال جارو، یک کمی به من سواری میدی؟
-نه که نمیدم.
-چرا نمیدی؟
-برای اینکه من ریزم، ببین. تو خرس گنده ای!

دامبلدور تازه مجوز رو گرفته بود که صدای خشمگین پیکت رو تشخیص داد و در کسری از ثانیه با متانت دویید تا جلوی پیکت رو بگیره که داماد آینده رو خط خطی نکنه. مهم این بود که فردا همه چیز ختم به خیر می شد.

روز مسابقه- حمام باستانی شلمرود

-شمع و چراغارو روشن کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور با فندکش شمع و چرغارو روشن کرد.

--همسایه هارو خبر کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور رفت که همسایه هارو خبر کنه.

-پروفسور! ما خودمون بازی داریم شما باید به ما کمک کنید نه اونا. بازی آخر! بازی بزرگ!

اما دامبلدور رفته بود. به هرحال از پروفسور عشق و دوستی و صلح‌ کمتر از این هم انتظار نمی رفت. هرچند سامورایی در تحت کنترل گرفتن اوضاع استاد بود.

-نگران نباشید بچه ها، ما طبق معمول بهترین عملکردمون رو به همه نشون میدیم و برنده این لیگ میشیم! میدونم که همتون رویای اون لحظه رو دارید و نمیتونید صبر کنید. بین ما و جام فقط این بازی قرار داره. پس بریم که بترکونیم! و هرچی شد به پایین نگاه نکنید. :victory:

طبیعتا بعد ازاین سخنرانی انگیزشی تاتسویا منتظر جیغ و هورای اعضا بود اما دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد که اعضای تیم بیشتر شبیه بالش هایی با روکش های نقاشی شده هستن. اونورتر ایوا داشت میز به میز حرکت میکرد و پاکسازی غذاهارو انجام میداد. دامبلدور بعد از اینکه همسایه هارو خبر کرده بود داشت رو سر عروس و دوماد گل میریخت و میدون رقصو وا می کرد و پیکت هم بالای سرش واستاده بود و به دوماد چنگ و دندون نشون میداد.

-یه سامورایی باید کاری رو که لازمه انجام بده.

دقایقی بعد سه عضو تیم مثل بچه های خوب و البته خونین و مالین و همراه با بادمجون های زیر چشم و دهن و اینا جلوی تاتسویا نشسته بودن و با دقت به استراتژی هاش گوش میدادن.
***


-عزیزان و همراهان همیشگی کوییدیچ! میدونم شما هم مثل من خیلی منتظر این بازی بودید، بازی سرنوشت ساز، بازی نهایی، بازی ای که بعدش دیگه صدای زیبای یوآن رو نخواهید شنید. هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزه. :cry1:

تماشاچیا که روی لگن ها و چهارپایه هایی که تو هوا نصب شده بود نشسته بودن با هیجان کف زدند.
-میدونم، منم دوستون دارم. خب، بریم سراغ معرفی و ورود دو تیم... نه آقا، اینجا جایگاه... سوووووت...

-حالا همه دست دست دست دست... اونایی که عروس رو دوس دارن دس بزنن.
-
-اوه اوه، حالا اونایی که دوماد رو دوس دارن دس بزنن!

جمعیت تماشاچی که نمیدونستن چه خبر شده همچنان به دس زدن و شعارای بد بد دادن ادامه دادن و صداشون با صدای ساز و دهل زیر پاشون مخلوط شد و اصلا یه چیزی شد.

-تمام داد میزنن اکبر آقا بفرما. سوتیا و جیغیا، سوتیا و جیغیا!

بازیکنان و داور که دیدن قرار نیس یوآن به گزارشگر-دیجی عروسی پیروز بشه خودشون خودجوش اومدن داخل زمین و دس دادن و توپا رها شد و پرواز کردن. این وسط هرکول هنوز پایین بود و برای دخترای بالاشلمرودی بازو میگرفت و میگ میگ و شتر هم از اینور میدون به اونور میدون شافل میزدن.

-فقط چهار چوبدستی دار میبینم! یعنی بقیه اعضای تیمشون کجان! آیا این تیم میتونه... موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما، از اون دورا داد میزنه...

اما کسی جز یوآن که با دیجی دست به یقه بود تا میکروفونش رو پس بگیره داد نزد.
-تاتسویا موتویاما کوآفل رو تصاحب کرده، اون مثل همیشه بیرحمانه‌به‌پیش‌میره‌ومیخواد‌گللللل‌بزنهههه... عه! ول کن!

سامورایی با لبخندی کوآفل رو دست به دست میکنه و به طرف تری که لرزون لرزون توی دروازه ایستاد پرواز میکرد، پیکت راه اسکورپیوس رو سد کرده بود و گابریل و جیانا هم دو طرف دامبلدور بودن و داشتن ازش نصایح و آموزه های گهربار میگرفتن. به هرحال اونا دوتا محفلی وفادار بودن.

-به افتخار اونایی که میخوان برقصن! دستا بالای سر! بالا بالا بالا بالااااا..‌.
-چهل صفر به نفع اججتم.

تاتسویا و پیکت که از دروازه بیرون اومده بود بی رحمانه گل میزدن و اسکورپیوس درگیر جداسازی جیانا و گابریل از دامبلدور بود. همه چیز بر وفق مراد اججتم بود و کسی نمی دونست که یه عروسی میتونه چه تاثیرات بزرگی روی بازی بذاره.

-چرا توی عروسی فقط هندونه سرو میشه. ما رسم نداریم تو شادی هندونه بخوریم! بدشگونه!
-برو بابا بالاشلمرودیه خربزه دزد. هندونه شاه میوه هاس.

-جوجه کوچولو، کوچولو موچولو، میای باهم بازی کنیم؟

میگ میگ که یه عمر با آقا گرگه بازی کرده بود زبونی برای حسنی درآورد و ویژژژ رفت تا خربزه هایی که سرراه توی زمینی دیده بود رو نوش جون کنه. حسنی هم ناچارا رفت سراغ شتر تا بهش سواری بده.
اونطرف هم عروس از اینکه عروسیش توی تالار خوبی نبود و از گرمای حموم آرایشش بهم ریخته بود غش کرده بود و چندنفر درحال باد زدن و آب پاشیدن به صورتش بودن. صلح چندساعته ی شلمرود بالا و پایین به نظر به انتها رسیده بود.

-کی بلده چششششمک بزنهههه؟...نههههعاااتنپووو...
-با عرض پوزش از اختلال صورت گرفته، هشتاد صفر به نفع اججتم.

یوآن خاک روی رداش رو تکوند و ادامه داد.
-بر خرمگس معرکه لعنت... خب جستجوگرای دوتیم به نظر میاد گیج شدن و به جای گشتن دنبال اسنیچ که تقریبا تو این شلوغی پیدا کردنش غیرممکنه دارن شعار سر میدن. اگه اشتباه نکنم دارن دعوای توی عروسی رو تشویق میکنن!

گزارشگر دیجی ای که یوآن به پایین سکو پرتاب کرده بود وسط قسمت وی آی پی عروسی و روی کله خان پایین شلمرودی فرود اومده بود. بعضیا میخندیدن و بعضیا به اونایی که میخندیدن مشت و لگد میزدن و دوماد هم این وسط داشت شترسواری می کرد. اما دوتیم بدون توجه به پایین پاشون همچنان داشتن کوییدیچ بازی میکردن.

-بلاخره اسکورپیوس کوافل رو میگیره و به پیش میره. اوه نه، وسط راه چشمش به شتر میوفته و شروع میکنه به داد زدن و بعله، پیکت کوافل رو میقاپه. آیا این بازی انتهایی هم داره؟

-آره باباجانیان، عشق و محبت تنها چیزیه که میتونه آدما رو نجات بده و به هم نزدیک کنه. مثلا همین بازی ای که میبینید... با معجزه ی صلح اتفاق افتاده.
-اوه پروفسور من هیچوقت از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
-با حرفای شما آدم اصلا وارد یه دنیاااای دیگه میشه.

-بلاجر ها با ریتم جیغ و دادای توی عروسی حرکت میکنن و همه رو میزنن، مثل اینکه کوافل افتاده و تو جمعیت گم شده! چه بازی ای شده!

-شتر جونی، نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهام رفیق نبود. تنها روی سه پایه نشسته بودن تو سایه، اما تو چی؟ تو دوست خوب منی. این چیه اونجا برق میزنه.

-داور سوت میزنه! مثل اینکه اسنیچ گرفته شده! یعنی این جستجوگر خوش شانس کی میتونه باشه... از اتاق فرمان اشاره میکنن که روی زمین حسنی و شترش اسنیچ رو گرفتن! ۱۲۰ به ۱۰۰ به نفع چهارچوبدستی! نان پدر و شیر مادر حلالتون.

حسنی ازاون روز هرروز میرفت حموم چون زخم های عمیقی که کاتانا و چنگال های بوتراکل روی صورت و دست هاش انداخته بودن هرروز نیاز به شستشو و مداوا داشت.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#55

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین v.s چهار چوب دستی دار

پست دوم

در اکثر اوقات، پیرمرد ها ممکن است حافظه ی چندان خوبی نداشته باشند. بخصوص آنهایی که بعد از صد‌ و پنجاه سال زندگی و کشف هزاران کاربرد خون اژدها، همچنان زنده باشند.
برای همین متاسفانه، سخنرانیِ حیاتی دامبلدور، درمورد هندوانه و خربزه ها که تمام شب در حال آماده کردنش بود، حالا از ذهنش پریده بود و تنها، کلماتی جسته و گریخته به یاد داشت. او تقریبا مطمئن بود که این سخنرانی میتوانست بازی‌شان را نجات بدهد.
-بچه های بابا... بابا رو ببخشید. سخرانیم رو یادم رفت!

برخلاف تصور او، بچه های تیم که روی رخت‌خواب هایشان نشسته بودند و فکر میکردند، سرزنشش نکردند و آنطور که او تصور میکرد، ناراحت نشدند. چقدر بچه های با گذشتی بودند.
-میگم پروفسور... الان چطوری باید در خصوص هندونه های و اینا بینشون صلح ایجاد کنیم؟
-سوال... سوال خوبیه فرزندم!

باید میدانست. چطور ممکن بود نداند؟ شخصی که کل تخصصش در لغتی به نام "صلح" خلاصه میشد.
دامبلدور دستی به ریش هایش کشید.
-راستش باید بگم... که میوه های خیلی چیزهای پیچیده‌ای هستند! نمیتونم به طور قطعی... میدونی؟ اونها فرزندان گیاهان و حاصلـ...
-شاید درواقع خربزه ایهام از یه چیز دیگه ست.
-شاید باید بریم برای بالا شلمرودی ها هندونه بکاریم تا جبران شه؟

هیچ کدام نظر خاصی نداشت. شانه بالا انداختند و رفتند که برای رفتن به بالا شلمرود، و گرفتن مجوز بازی، آماده شوند.
***

پیکت با امیدواری، مشتِ پر از دانه اش را بالا گرفت.
رئیس، نگاهی به او انداخت.

-اینا رو خودمون صبح زود رفتیم پیدا کردیم. برای کاشت خربزه و اینا. راستی میدونستید قراره ما اینجا یه بازی داشته باشیم و شما و رئیس پایین شلمرود باید این اجازه نامه رو...

خوشبختانه کاتانا به موقع عمل کرد؛ ضربه ای که کاملا اتفاقی بر سر پیکت فرود آمد، شانس دوباره ای به آنها داد.
-چرا این عضو تیمتان اینشکلی شد یهو؟ چه داشت میگفت؟
-خب راستش... ما یکی از تیم های خیلی معروف و زیادی خفن هستیم که افتخار دادیم اینحا توی این ورزشگاه یه بازی کوییدیچ داشته باشیم. مطمئنم این بازی برای شما که رئیس هستید خیلی اعتبار میاره!

رئیس آستین لباسش را مرتب کرد.
-خب... برای ما هم افتخار هست... ولی ورزشگاه شلمرود فقط با امضای من نمیشه باز بشه. باید اون یکی رئیسِ... رئیس پایین شلمرود هم این ورقه رو امضا کنه.
-خب میدیم اونم امضا کنه...
-ولی اگه اون امضا کنه من امضا نمیکنم! چنین ننگی قابل تصور نیست!

ایوا که ظروف نقره و چینی های با ارزش دکوری را یواشکی بلعیده، و بازهم حوصله اش سر رفته بود، موهایش را با فوت از روی صورتش کنار زد.
-ببینم... یعنی شما واقعا به خاطر یه زمین هندونه با هم قهر کردید؟ حتی من هم واسه ی یه زمین هندونه قهر نمیکنم. واسه ی دو تا زمین ولی چرا.

رئیسِ بالا شلمرود، نگاهی به دیس میوه ای که در دهان ایوا ناپدید میشد انداخت.
-شما اهمیت این قضیه رو درک نمیکنید! اون زمین خربزه، مهریه ی دختر من بود!

همه سکوت کردند. مهریه چه بود؟ هیچ کدامشان نمیدانستند.
ایوا فکر کرد حتما باید برای خودش یک مهریه تهیه کند.
-یعنی چی مهریه؟
-خب پسرِ رئیس پایین شلمرود دختر ما رو میخواست. ما هم بهش گفتیم که یه زمین خربزه مهریه میخوایم. توی اینجا اینشکلیه. رسم و رسوم ما خیلی کامله. ولی اونا به جاش یه زمین هندونه کاشتن اینجا. من نمیتونم چنین حقارتی رو از یاد ببرم.
-خب ما براتون دونه آوردیم که خربزه بکارید. از طرف اونا. ولی لطفا این ورقه رو امضا کنید. این بازی آخر خیلی مهمه برای ما.

دامبلدور که از آن موقع سکوت کرده، و توانسته بود متن سخنرانی جدیدی آماده کند، لبخندی تحویل آنها داد.
-انسان ها باید در زندگی گذشت داشته باشن فرزندم... یکی از اصول زندگی همینه... میدونی در علم فلسفه...

تاتسویا به رئیس نزدیک شد و در گوشش پچ پچ کرد:
-ببین نخوای قبول کنی، حاضرم شرط ببندم که تا هفته‌ی بعد میتونه براتون سخنرانی کنه که قانع شید. الان قبول کنی به نفعته برادر.
***
این تنها باری بود که در یک مراسم خواستگاری شرکت میکردند. که به نظر میرسید پرتنش ترینش هم باشد.
دو رئیس، در دو سر اتاق نشسته بودند و به یک دیگر چشم غره میرفتند.
دو خانواده‌ی متشنج، به اضافه ای اعضای تیم کوییدیچ، مضطربانه ظروف میوه را دست به دست میکردند. اما بین راه، وقتی دیس به دست ایوا میرسید، خوراکی ای برای افراد بعد از او باقی نمیماند.
پس از جر و بحث بسیار و شروط مختلف، بالاخره دو خانواده به نتیجه رسیدند که کاملا هم به درد هم میخورند و هیچ خصومتی بینشان وجود نداشته و نخواهد داشت. اصلا هم به خاطر این نبود که پایین شلمرودی به اصرار خانواده ی عروس، یک زمین خربزه ی بیشتر به مهریه افزودند.

-ایشالا که مبارکه بابا جانیا. به خوبی و خوشی زندگی کنید کنار هم.
-مبارکه. حالا دستتون درد نکنه اگه میشه این اجازه نامه رو امضا کنید. مرسی.

دو رئیس، در حالی که دستشان را دور شانه های هم انداخته بودند و انگار نه انگار که تا چند روز پیش سایه های یکدیگر را با تیر میزدند، به سوی او برگشتند.
-اها راستی من و دوست عزیزم، به این نتیجه رسیدیم حالا که این دو تا اتفاق قشنگ، یعنی بازی شما و عروسی بچه های ما دارن همزمان اتفاق میفتن، چرا عروسی رو توی ورزشگاه شلمرود نگیریم؟ مطمئنیم شما موافقید.

دامبلدور اب دهانش را قورت داد.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#54

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۳:۳۳:۲۹ سه شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
Vs
چهار چوبدستی دار

پست اول





- ایستگاه آخر، داریم فرود میایم!

راننده اینو گفت و تسترالها ارتفاعشون رو کم کردن. آخرین بازی لیگ بود و برای اعضای تیم ها، رمقی نمونده بود. فدراسیون کوییدیچ تصمیم گرفته بود برای این که روحیه بازیکنا عوض شه و بهتر بازی کنن، وسیله نقلیه جدیدی رو برای رسوندن بازیکنا به ورزشگاهشون تدارک ببینه. اما ظاهراً فقط جدید بودن این وسیله مهم بود، چون اعضای دو تیم وقتی از کشتی پرنده ای که به وسیله تسترالها کشیده میشد پیاده شدن، هم دریا زده شده بودن و هم تسترال زده.

- خب باباجانیان، برنامه چیه؟ چند روز زودتر رسیدیم. کجا چادر بزنیم؟
- چادر؟

نگاه های عصبانی به سمت ایوا برگشت که مشخص بود چادر و آذوقه غذایی روزشون رو خورده... دوباره! نگاه ایوا حاکی از شرمساری بود، ولی اونقدر تلو تلو میخورد که کسی چشماشو نمی‌دید. پیکت مظلومانه به اعضای تیم رقیب نگاه کرد تا بلکه دلشون بسوزه و آذوقه شونو باهاشون تقسیم کنن، اما بی فایده بود.

- ظاهراً چاره دیگه ای نداریم. باید بریم توی روستا.

همه با حرف تاتسویا موافق بودن. شدت گرما خیلی زیاد بود. به امید پیدا کردن کسی که تا روز بازی بهشون سرپناه بده، به سمت روستا راه افتادن.

- پیکت باباجان، اون چیه دستت؟

پیکت که دستاشو با ریش دامبلدور پاک کرده بود، نیشخندی زد.
- چیزی نیست پروف. بیاین بریم که کارای مهم تری داریم.

دامبلدور میخواست باور کنه. اون همیشه به یارانش اعتماد کامل داره. ولی این اعتماد وقتی سخت شد که صدای چادر نشینان چهار چوبدستی دار بلند شد.
- این چادر کی سوراخ شد؟!
***

- اینجا چه خبره؟

روی کل در و دیوار های روستا، انواع الفاظ رکیک و اشعار مثبت هجده نوشته شده بود. دامبلدور توی هزار و شونصد سالی که عمر کرده بود، اینهمه مثبت هجده، یکجا ندیده و نشنیده بود. قلبش به درد اومد.

- شماها اینجا چیکار میکنین؟
- ما مسافریم. چند روز دیگه اینجا بازی داریم. شما کی هستی پسر کوچولو سان؟ چرا اینهمه روی در و دیوار چیزای بد نوشته شده؟
- من اهل پایین شلمرودم. شما اشتباهی اومدین بالا شلمرود. اینجا مردمش بیتربیتن‌. اگه دنبال یه جای امن هستین، بیاین پایین شلمرود!

اعضا مرلین رو شکر کردن که پسر پایین شلمرودی به موقع رسید و نجاتشون داد و دنبال پسر راه افتادن.

- گفتین شما اینجا بازی دارین؟
- آره باباجان. چند روز دیگه توی حمام باستانی شلمرود بازی داریم.
- فکر نکنم اجازه بدن. آخه برای بازی، شما رضایت هر دو خان پایین شلمرود و بالا شلمرود رو لازم دارین. با دعوایی که چند ساله بینشون پیش اومده، بعید می‌دونم هیچکدوم راضی بشن.
- فدراسیون هم هیچوقت زمینا رو هماهنگ نمیکنه.

پیکت از توی ریش دامبلدور یه کاغذ بیرون آورد. فدراسیون واقعا زمینا رو هماهنگ نکرده بود. پای برگه، امضای هیچکدوم از روسای قبایل به چشم نمیخورد!

- هماهنگی زمینا کار سدریکه مگه نه؟
- بدبخت شدیم.

کیک شکلاتی که الان بیشتر شبیه پودر کیک بود، توی جعبه ش آه آرومی کشید. میترسید ایوا صداشو بشنوه و شکمش بیفته به قار و قور. ظاهراً بخاطر هیچ و پوچ سوار کشتی تسترالی شده بودن. خیال اعضای تیم، حداقل از این بابت راحت بود که شب رو توی پایین شلمرود، راحت میگذرونن. ولی وقتی رسیدن، فهمیدن اینجا دست کمی از بالا نداره!

- کی گوجه گندیده کشیده به خونه من!
- مال ده بالا بودن. به همه خونه ها هم کشیدن. مگه دستم بهشون نرسه.
- نکنه بخاطر اینه که دیشب روی دیواراشون شعر نوشتم؟
- اهم...

پسر به سمت بازیکنا برگشت.
- فعلا باید اینا رو ببرم پیش خان. نیمه شب دوباره حمله میکنیم. امشب الفاظ و اشعار مثبت بیست و یک آماده کنین.

***

- به به، چه مهمونایی! چه برازنده! چه هیکلای ورزشکاری ای! چایی بیارین واس مهمونامون!

اعضا نمی‌دونستن خان ازشون تعریف کرده یا مورد تمسخر قرارشون داده. یه پیرمرد لاغر مردنی، یه بوتراکل ریزه میزه، یه ایوای کج و کوله و هیکل ورزشکاری؟ تنها کسی که هیکلش واقعا به ورزشکارا میخورد، تاتسویای سامورایی بود.

- آریگاتو، خان ساما.
- خب، که گفتین اینجا بازی دارین چند روز دیگه؟ توی حمام؟
-
- اونوقت کی بهتون مجوز داده؟
- خب، چیزه باباجان، ما می‌خواستیم اگه زحمتی نیست برات، این مجوزو برامون امضا کنی.
- هوووم... از اونجایی که اول اومدین سراغ خودم، من حاضرم براتون امضا کنم. ولی میگم که بدونید، خان بالا اگه امضای منو پای برگه تون ببینه، امضا نمیکنه!

اعضا اینو از پسری که تا اینجا همراهیشون کرده بود، شنیده بودن و حالا کنجکاو بودن ماجرا رو بشنون. خان هم ظاهراً این کنجکاوی رو توی چهره شون دیده بود، چون پکی به سیگارش زد و شروع کرد به تعریف کردن.
- راستشو بخواین، دلیلش اینه که...

اعضای تیم مشتاقانه به جلو خم شدن.
- جنگلاتونو خراب کردن؟
- از اعتمادتون سو استفاده کرده و هورکراکس ساختن و ارتش تاریکی دست و پا کردن؟
- شرافت ساموراییشونو زیر پا گذاشتن؟
- منابع غذاییتونو غارت کردن؟

خان سرشو به نشونه منفی تکون داد. هیجان اعضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. کار به ناخون جویدن رسیده بود. یعنی چه اتفاقی می‌تونست بزرگتر و مهم تر از اینا باشه؟!

- ما هندونه بودیم براشون، ولی اونا خربزه دوست داشتن.
- هن؟
- سر اینکه هندونه بکاریم یا خربزه بحثمون شد.
-

ماجرا خیلی مزخرف تر از چیزی بود که فکرشو میکردن. ولی باز هم باید مشکل بینشون حل میشد تا بتونن بازی کنن. همچنان که خدمتکار، اعضا رو به محل خوابشون هدایت میکرد، دامبلدور با خودش سخنرانی درمورد اینکه هندونه از خربزه ست و خربزه از ماست و ما همه با دنیا یکی هستیم، آماده کرد.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۲۸:۳۶

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#53

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست دوم


-عاام...خب...
کتی برگشت و به بلاتریکس که از زیر رداش چوبدستیش رو آماده ی شلیک کروشیو کرده بود، نگاه کرد.
-ما...ما میخوایم که کمک کنیم!

کتی به جیانا که انگار هنوز قانع نشده بود نگاه کرد. از پشت، نوک چوبدستی بلا رو بر روی ستون فقراتش حس میکرد. چاره ای نبود. واقعا باید تاثیرگذار واقع میشد.
-تا به کی دعوا؟ تا به کی جنگ؟ تا به کی ناامنی؟ تا به کی ترس و وحشت؟...چرا؟ چرا؟ به کدامین دلیل؟ تا به کی خشونت؟...امروز ما اینجا جمع شده ایم تا برای همیشه به این جنگ پایان بدهیم! بیاید باهم یکبار برای همیشه صلح کنیم و بقیه زندگی مان را در آرامش و دوستی، زیر سایه روشنایی بگذرانیم!

صحبت های کتی به نظر کاملا قانع کننده بود. اشک در چشم های پرفسور جمع شده بود و به تام زل زده بود.
کتی خودش هم از سخنرانی سوز دارش به وجد اومده بود و با پلاکس گریه می‌کردن. بلاتریکس چوبدستیش رو همچنان آماده نگه داشته بود و منتظر دستور ولدمورت بود.

-تام! باباجان! میدونستم! میدونستم یک روز بالاخره سر عقل میای!...کتی باباجان سخنرانی زیبایی بود، باعث شد این پیرمرد به گریه بیوفته.
همونطور که‌ پرفسور اشک هاش رو با سر آستینش پاک می‌کرد جیانا که هنوز مشکوک بود، ویزلی های اضافی رو که در اطرافش بودن کنار زد.
-خب اگه درست فهمیده باشم، شما میخواین تو مهمونی صلح ما کمک کنید.

کتی و پلاکس بدون نگاه کردن به ولدمورت سرشون رو تکون دادن.

-آها...خب پس همونطور که میدونین کمک کردن توی این مهمونی مثل امضا کردن قرارداد صلح همیشگی محفل با مرگخوارا هست...

پلاکس و کتی به قصد تایید حرف جیانا میخواستن سری تکون بدن اما قبل اون ولدمورت مداخله کرد‌.
-ما نمی‌خوایم صلح همیشگی کنیم! ما می‌خوایم کمک کنیم!
-ولی دارین برای کمک در جشن صلح داوطلب میشین، پس باید صلح کنیم!
-ما نمی‌خوایم صلح کنیم! ما از صلح خوشمان نمیاد.

پرفسور که قلبش از حرف ولدمورت ترک برداشته بود با چشمان گریان به سمت ولدمورت رفت.
-تام...همیشه به تو مثل پسرم نگاه میکردم، مثل پسرم بزرگت کردم و مثل پسرم مواظبت بودم...بیا برای همیشه رابطه ی پدر و پسریمون رو محکم کنیم.

اشک از چشم های خیس پرفسور بر گونه هاش می‌ریخت و بعد از اون در لابه لای ريشش گم میشد.

-ما نمی‌خوایم پسر تو باشیم! ما نمی‌خوایم پسر هیچکس باشیم! ما فقط می‌خوایم کمک کنیم!

جیانا که دیگه صبر و تحملش ته کشیده بود و مطمئن بود کاسه ای زیر نیم کاسه هست چوبدستیش رو بیرون آورد. در همین لحظه بلاتریکس که با هردوتا چشمش جیانا رو می پایید، از فرصت استفاده کرد و به سمت محفلی ها یورش برد.
ولدمورت که منتطر فرصتی برای شروع جنگ تن به تن بود چوبدستیش رو بیرون کشید و به سمت پرفسور هدف گرفت.
-ما هیچ وقت نه صلح میکنیم نه کمک میکنیم!

پس از ساعت ها جنگ و دوئل در خونه ی گریمولد، اعضای هر گروه یکی یکی بر گوشه ای از خونه می‌نشستن تا نفسی تازه بکنند. حتی تعدادی از ویزلی ها بلاتریکس رو دیده بودن که برای مدتی یک ویزلی رو تبدیل به سنگ کرد تا کمی استراحت کنه.
نبرد ولدمورت و پرفسور تبدیل شده بود به بازی ای سرگرم کننده و تعدادی از ویزلی ها از روی پله ها با شوق و اشتیاق نبردشون رو دنبال می‌کردن. جیانا از هرفرصتی برای طلسم کردن کتی استفاده می‌کرد و تری و اسکور خودشون رو زیاد وارد جنگ نمیکردن تا یه وقت جیانا در اولین دیدارشون، طلسمشون نکنه.
گابریل هر از گاهی سرش رو از کتاب "صلح با آرامش" در میاورد و چند مرگخوار رو طلسم می‌کرد و دوباره بر روی میز آشپزخونه میشست و کتابش رو میخوند.

-ما خسته شدیم!

ولدمورت آخرین طلمش رو هم به سمت پرفسور فرستاد و بعد از بازگشت همون طلسم به سمت خودش اونو خنثی کرد.

-من هم از این همه دعوا خسته شدم تام!

ولدمورت بدون توجه به چشم های اشک آلود دامبلدور به حرفش ادامه داد.
-ما به اندازه کافی شما رو ویران کردیم! حالا خسته شدیم... برمیگردیم خانه ی خودمان و زندگی مان را ادامه می‌دهیم.

در همین حین یک ویزلی پرشور و شوق که هنوز منتظر ادامه ی نبرد ولدمورت و پرفسور بود از بالای پله ها، طلسم گیجی ای رو به سمت کله ی ولدمورت فرستاد‌.
ولدمورت برای لحظه ای بی حرکت یکجا ایستاد و بعد با حالت خمار مانندی به بلاتریکس که با نگرانی بهش نگاه می‌کرد، نگاه کرد‌.
-چیشده بلا؟
-ارباب؟ حالتون خوبه؟
-ما خوبیم!...ما می‌خوایم برویم حمام!
-ارباب؟ شما می‌خواستین برین خونه ریدل ها.
-ما حمام می‌خواهیم! همین که گفتیم!
-چشم ارباب.

بلاتریکس با نگرانی از ولدمورت چشم برداشت و به بقیه مرگخوارا که با قیافه ی ( ارباب چرا اینطوری شده؟) نگاه کرد.
-چیه؟ خیلی وقته هیج کدومتون حموم نکردین!

مرگخوارا بدون گفتن حرف اضافه ای از در یکی یکی خارج شدن. در واپسین لحظات، پرفسور تصمیم گرفت برای بار آخر ولدمورت رو به راه راست هدایت کنه.
-تام؟پسرم؟...میخوای مهمونی رو توی حموم برگزار کنیم؟ فضاش خیلی مرطوب تره نسبت به این خونه.
-ارباب هیچ وقت با شما توی هیچ مهمونی ای شرکت نمیکنن.

قبل از اینکه بلاتریکس فرصت کنه پوزخندی بزنه ولدمورت سرش رو تکون داد.
-ما مهمان پذیریم! همه را در حمام مان میپذیریم!

دامبلدور که اشک شوق در چشماش جمع شده بود با حرکت نرم چوبدستیش بروشوری مربوط به جشن فردا رو از غیب ظاهر کرد و به ولدمورت داد‌.
ولدمورت سرسری نگاهی به بروشور انداخت و لیست مراسم های جاری رو دید.
آخرین مراسم لیست، کوییدیچ بود که جلوی اسمش در پرانتزی نوشته شده بود ( به علت نبود تیم حریف، کنسل است.)
-ما تیم کوییدیچ حریف می‌شیم.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#52

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین


VS


چهار چوبدستی دار


پست اول


در خانه ریدل ها

- چی گفتی؟ تو چه غلطی کردی پسره ی ملعون؟
- ارباب غلط کردم ببخشید.
-ما؟ ما با این ابهت و صلابتمان برویم آن محفل داغون و خاک گرفته تا در جشن صلح کمک کنیم؟ ما جنگ را دوست داریم بعد صلح کنیم؟ تا تبدیل به یک چیز با ارزش تر مثل میز نکردیمت از جلوی چشم ما دور شو.
- اما ارباب من که واقعا منظورم نبود ...چیز یعنی منظورم این نبود که واقعا کمکشون کنیم که... گفتین میخواین بهم بریزیمشون و جشنشون رو کوفتشون کنیم خب اینم بهترین راهه.
- ساکت ما میگوییم بهترین راه چیه ... خب ما تظاهر می کنیم که میخواهیم کمک کنیم ولی در اصل پدرشان را در می آوریم.
- ولی ارباب این نظر من...

بلا با چوبدستی اش بر سر اسکورپیوس کوبید.
- البته ارباب بعد از قانون حجاب اجباری این بهترین تصمیمیه که گرفتین.

لرد در حالی که کم مانده بود منفجر شود و رنگ صورتش به ارغوانی می زد به بلا خیره شد.
- ما از حجاب اجباری متنفریییییییییییییییم حجاب سفیییییییدهههههه.
- ب...ببخشید...ارباب...
- کروشیو نثار همه تان تا آواداکاداورا نصیبتان نکردیم برییییییید.

- خب اینم پاتیل شوری که تو توش گفتی معجون بپزیم چه گلی تو سر کنیم؟
- بلا
- الان نه ... کی حاضره تا اون خونه زوار در رفته بره؟ اصلا توقع داری خود ارباب پیشنهاد بدن لابد دیگه چی؟ بریم دست بود اون محفلی های....
- بلا
- میگم الان نه....تو رو باید بدم دست تستسترال ها آره.
- بلاااااااا
- کروشیوووووو...ساکت شو پلاکس.
- آخ....میخواستم بگم...اسکور تو تیمش دو تا محفلی داره
-خب ، این چه ربطی داره سه ساعته سرمو بردی.
- خب محفلی ها میتونن خبر رو ببرن.
- و دقیقا چرا باید این کار رو بکنن؟
- خب محفلی ها عاشق کمکن.

بلاتریکس اخم های درهمش باز شد.
- فکر بدی هم نیست ها ولی کی قراره بهشون بگه ؟ و چی قراره بگه؟

نگاه تمام حاضران به اسکورپیوس و تری دوخته شد
چند دقیقه بعد جیانا و گابریل بی خبر از همه جا در حالی که از خستگی ولو شده بودند و آسمان را که روبه تاریکی می رفت و طلایی آبی شده بود نگاه می کردند چشمشان به تری و اسکورپیوس افتاد که به سمتشان می آمدند.
- بچه ها نظرتون راجب یکم کمک چیه؟
-چی؟

کمی بعد در خانه شماره ۱۲ گریمولد
- بله پروفسور...باورش برای خودمم سخته ولی گفتن میخوان کمک کنن.
- یه بار دیگه بگو گابریل فرزندم از اول ...آخه فکر کنم گوش هام مشکل پیدا کرده.

دختر کوچولوی ویزلی مو های دامبلدور را از جلوی گوشش کنار می زند.
- پروفسوررررر... اونا میگن مرگخوار ها میخوان کمک کننننن.
- آخ فرزندم کر خب نیستم باورم نمی شد.
- ببخشید پروفسور.
- یعنی ممکنه؟ یعنی ممکنه تام بالاخره به راه درست برگشته باشه؟

اشک در چشمان دامبلدور حلقه می زند.
- ولی پروفسور این خیلی مشکوکه.
- اوه فرزندم بهتره نیمه پر لیوان رو ببینیم...هر کسی لیاقت یه شانس دوباره رو داره... حالا فرزندانم کی قراره بیان؟
-خب...

همان موقع در باز شد و سیلی از مرگخواران روی هم افتادند و ولدمورت که پشت سر آنها تنها کسی بود که نیفتاده بود و در حالی که با عصبانیت به مرگخوارانش نگاه می کرد سعی کرد طبیعی به نظر بیاد ولی معلوم بود که اصلا خوشش نمی آید.
- کتی؟
-جیانا!

کتی که زیر مرگخوار ها گیر کرده بود خود را بیرون کشید.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱
#51

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۲۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی پنجم (آخر)



سوژه: صلح

آغاز: ۱۴ شهریور
پایان: ۲۲ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#50

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
پست چهارم
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام


داور با دل و دماغ خونین به دنبال این بود که بازی زودتر تمام بشود و همه به خانه بروند پس در اشتیاق یک سطل آب سرد و نمک دریا در حالی که لم داده و زنش اورا پاشویه میکند؛ در سوت خود دمید.

بازیکن ها یکی یکی پرواز کردند و جلوی دروازه های خودشان قرار گرفتند. داور توپ هارا یکی یکی به بالا پرتاب کرد. اولین توپی که پرتاب کرد بلاجر بود توپ هنوز شتاب اولیه اش تمام نشده بود که نیکلاس فلامل به شدت به آن ضربه زد و آن را به سمت حریف فرستاد. پلاکس در مسیر مستقیم بلاجر بود، منتها پشتش به بلاجر بود و آن را ندید. توپ با شدت به پلاکس برخورد کرد و اورا به پشت دروازه شان فرستاد. اعضای تیم بی و نام و فامیل ها دندون قروچه کردند و با نگاه های عصبانی به نیکلاس خیره شدند. عصبانی ترین آنها آلینس بود که رنگ آبی اش از عصبانیت به سرخی میزد. بلاجر دومی هم بالا آمد آلینس آن را گرفت و در حالی که با آن روباتومی(روپایی) میزد منتظر موقعیت مناسب بود.

در برابر نگاه همگان اسنیچ طلایی به پرواز درآمد و با سرعت باورنکردی اوج گرفت و مستقیم به بالا پرواز کرد. سرعت اسنیچ هر دو تیم را در حیرت گذاشت. مولوی و لیلی به همدیگر نگاه کردند و همزمان با یکدیگر به دنبال اسنیچ به حرکت درامدند. بقیه افراد هم بعد از حرکت آنها حرکت کردند و مهاجمین به دنبال کوافل رفتند. آلینس بلاجری که تا آن لحظه پیش خودش نگه داشته بود را با قدرت پرتاب کرد و دیانا کارتر را هدف گرفت. دیانا یک چرخ و فلک سیصد و شصت درجه زد و دوباره به مسیر خودش برگشت و کتی بل از سمت راست و جرمی از سمت چپ و بچه ی آتش زبان هم از جلو که روی او تف میکرد؛ دیانا را محاصره کرده بودند. دیانا ترمز دستی جارویش را کشید و خودش اوج گرفت و به بالا رفت. کایلین که از ان موقع دنبال ان یکی بلاجر رفته بود، از موقعیت استفاده کرد و بلاجر را به سمت مهاجمان حریف پرتاب کرد و آن ها چون فاصله ی کمی از هم داشتند تا بخواهند از همدیگر باز شوند و متفرق شوند، دیر شده بود. بلاجر با شدت به آن ها برخورد کرد و سه تایشان را یکی کرد. کایلین دوری زد و بالا سر مهاجمین که در حال سقوط بودند دایره وار چرخید و برای تماشاگران دستی تکان داد.
مهاجمان حریف که به هم گره خورده بودند بالاخره توانستد از همدیگر جدا شوند و به سمت کوافل بروند، اما دیانا کوافل را مهار کرده بود و نزدیک دروازه ی سه امتیازی بود. میرزا پشمالو آماده ی دفاع شد. او پشم هایش را به هر طرف پخش کرد و جلوی دروازه هارا با پشم هایش گرفت. دیانا به قدری نزدیک شده بود که نمیتوانست برگردد اما اگر ضربه هم میزد نمیتوانست از میان پشم ها عبور کند. فکری کرد و با تمام سرعت به سمت دروازه های پشمالو که هر لحظه پشم هایشان هم بیشتر میشد پرواز کرد. او سرعتش را بیشتر کرد و همزمان با کوافل وارد دروازه شد و پشم ها که از استحکام کافی برخوردار نبودند پاره شدند، و سه امتیاز برای "به خاطر یک مشت افتخار" ثبت شد.
اعضای تیم برای خوشحالی پیش هم رفتند و دست هایشان را مشت کردند و به یکدیگر زدند. اعضای تیم بی نام و نشان هم پیش هم جمع شدند.

-آلینس باید بیشتر حواست را جمع کنی. نذار هیچ جوره نزدیک دروازه مون بشن.
-باشه. گرفتم.
-و شما ها، کتی و بچه، فاصله تون رو حفظ کنید. ما میتونیم برنده شیم فقط باید بیشتر دقت کنیم.

آنها بعد از کمی مشورت، هورایی گفتند و از هم جدا شدند و دوباره آرایش دفاعی گرفتند.
با سوت داور کوافل دوباره به بازی بازگشت. مهاجمین به سمت آن شیرجه زدند و مدافعین با بلاجر ها، آنها را هدف گرفتند.

-بچه ها حمله کنید.
-نذارید دستشون به توپ برسه.

فریاد های اعضای دو تیم فضارا پر کرده بود اما خیلی بالاتر از آن ها، جایی که حتی صدایشان هم نمیرسید. دو جست و جو گر به دنبال اسنیج با هم دست و پنجه نرم میکردند. اسنیچ با لایی کشی های مداوم کار را برای آن ها سخت کرده بود و مهاجمین هر از گاهی به همدیگر برخورد میکردند. مولوی سرعتش را بیشتر کرد کمی از روی جارو بلند شد تا کنترل بیشتری داشته باشد و دستش را برای گرفتن اسنیچ دراز کرد که با تنه ی محکم لینی به بازویش از مسیر منحرف شد و چرخ زنان داخل ابر سفیدی ناپدید شد.

-زکی بابا. به این سادگیا نمیذارم اسنیچو بگیری.

لیلی این را داد زد و به سمت اسنیچ رفت. سعی کرد آن را بگیرد، حسابی جلو رفت اسنیچ درست در مشتش بود و بال های کوچک اسنیچ به دستهایش برخورد میکرد. ناگهان قول و قرارشان را با سردسته ی ماموران به خاطر آورد. سرعتش را پایین آورد و اجازه داد بار دیگر اسنیچ از او دور شود.


کمی پایین تر کنار دروازه های ورزشگاه

-هورا.

صدای شادی و خنده ی تیم بی اصل و نام شنیده میشد. کوافلی که از دروازه ی افتخاری ها گذشته بود هنوز در پرواز بود و توپ جمع کن ها به دنبال آن پرواز کردند.


-اه. اه. اه. حواستو جمع کن سوزانا.
-حواس من جمعه. شاید اگه تو یه کم زود تر میومدی کمک.

دیانا به عنوان کاپیتان سوزانا و نیکلاس را ساکت کرد و کایلین و ناتانیل را به سر جاهایشان فرستاد.
-زشته بابا جلوی دو تا عضو مهمان. بیشتر دقت کنید.

آن دو باشه ای گفتند و سر جاهایشان رفتند.

کوافل بار دیگر به پرواز درآمد. دیانا و جرمی به سمت کوافل شیرجه زدند. از آن طرف پلاکس بلاجر را با قدرت فوق العاده ای پرتاب کرد. بلاجر به کوافل خورد و مسیر آن عوض شد. اما برای تغییر مسیر مهاجمین کمی دیر شده بود.

-نیا جون مادرت.
-یا حضرت مرلین.

مهاجمان با سرعت به هم برخورد کردند و منفجر شدند. بله! به معنای واقعی کلمه منفجر شدند. کلاه و دستکش هایشان باز شد و به اطراف پرت شد و صورت های کثیف و خونی شان پدیدار شد و البته به دلیل بیهوش شدن جفتشان به سمت زمین سقوط کردند.

داور در سوت خودش دمید. بازی متوقف شد. اعضای هر دو تیم به سمت یاران مصدومشان شیرجه رفتند تا آنهارا بگیرند. چند دقیقه بعد هر دو تیم روی زمین، بالای سر هم تیمی خودشان حلقه زده بودند.

داور که گویا مدرک پزشکی و جراحی مغز و اعصاب هم داشت. بعد از بررسی وضعیت رو به هر دو تیم کرد گفت:
-متاسفانه شرایط هر دو نفر بسیار حاده و نمیشه مسابقه رو ادامه داد. بازی نصفه و نیمه به پایان میرسه.

و بعد در سوت خودش دمید. تماشاگران و بازیکن ها هوی کنان و تف کنان، اعتراض خودشان را به نمایش گذاشتند.

کنار زمین مسابقه مامورین سیاه پوش با دستبند بزرگی روی دست های لین منتظر بودند.

-خب دیدین... ما به قولمون عمل کردیم.
- قرار بود شما ببازین اما بازی نصف و نیمه تموم شد.
- این از ترفند های ماست. اینجوری کسی شک نمیکنه. شما مارو بازنده تصور کنید.

مامورین کمی به همدیگر نگاه کردند. همان لحظه دامبلدور پشت سرشان ظاهر شد.

-آقایون! وزارتخانه به اصرار یکی از کارکنان اصیل هاگوارتز تصمیم گرفته تا از خرابکاری این بچه ها چشم پوشی کنه و اون شخص اصیل کسی نبوده...جز...من!
-امممم...خب... اگر شما تضمینشون میکنید مشکلی نیست. آزادش کنید.

مامورین دست و پای لین را باز کردند. و لین به جمع هم تیمی های خودش برگشت.

-مرسی بچه ها مرسی.
-چی چیو مرسی؟ بابت این همه بدبختی باید جریمه بشی!
-بابت رفتن خرده شیشه تو صورت من.
-بابت خراب شدن خونه ی من.
-بابت اینکه مجبور شدیم از پیروزی قطعی مون، عقب بکشیم.
-دیانا که به به خاطر تو مصدوم شد.

لین قبل از اینکه انفجار برج های دوقلو هم به گردن او بیوفتد سریع تسلیم شد.

-باشه باشه. بگین باید چیکار کنم.
-باید مارو تا خونه کول کنی.

اعضا این را گفتند و یکی یکی روی کول لین پریدند و لین با زانوهای لرزان و چشمان از حدقه بیرون زده و به سمت خانه حرکت کرد.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#49

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست آخر‌

سعدی با شتاب به سمت نیکلاس شناور شد اما قبل از اینکه با دست هایش بوستان را بگیرد، کتاب از زیر دستش فرار کرد و به سوی دیگری گریخت.
با رد شدن روح سعدی از بدن نیکلاس، نیکلاس عطسه ای کرد و روی جارو واژگون شد.
بوستان هنوز در زمین بازی در پرواز بود و سعدی هم به دنبالش، همه چیز را به هم میریخت.
در این میان مولانا تازه متوجه حضور فردی به نام ناتانیل در تیم حریف شده بود و دست از سر او برنمیداشت.
_ ناتانائیل، دوست خوبم، ما یاور و همکاریم. تو اسطوره ادبیات فرانسه و من از بزرگان ادبیات ایرانم. بیا به گوشه ای رفته و چایی ریخته و کمی به گفت‌وگو بپردازیم.

ناتانیل کوافل را به دیانا پاس داد و به سمت مولانا برگشت.
_ آقا! به هرچیزی قبول داری، من ناتانائیل نیستم، من ناتانیل ام، اشتباه گرفتی. دست از سرم بردار.

اما گوش مولانا بدهکار این حرف ها نبود.
_ تو اکنون داغی فرزندم. من به کشور شما علاقه بسیاری دارم. میتوانی کمی از «آندره ژید» برایم بگویی؟

ناتانیل در حالی که سرش را به جارویش میکوبید سعی کرد از مولانا فاصله بگیرد.
قبل از اینکه مولانا دوباره پاپیچ ناتانیل شود، بوستان سعدی، به او نزدیک شد. بوستان، کتاب دیگری در دست داشت، مثنوی معنوی!
او دستان مثنوی را گرفت و بعد از چند دور چرخاندن، به سمت مولانا پرتاب کرد.
مثنوی محکم به سر مولانا برخورد کرد و اورا روی زمین انداخت.
_ ناتانائیل، ما دوستان خوبی خواهیم شد.

مولانا این را گفت و چشمانش را بست.

در آنسوی زمین، لیلی پاتر بدون توجه به اتفاقات اطرافش فقط به دنبال اسنیچ طلایی بود. از کنار بازیکنان رد میشد، توجه تماشاچی هارا به خودش جلب میکرد. با جارو وارد حوض وسط حمام میشد و از بادگیر روی سقف خارج شده، و پس از چندی دوباره وارد حمام میشد.

ناگهان درب حمام با شدت باز شد و فلفلی و قلقلی، در حالی که بقچه ای از لباس های تمیز روی دوششان بود وارد شدند.
این اتفاق آنقدر دور از انتظار بود که اسنیچ از شدت تعجب، روی سر لیلی نشست و به مهمانان ناخوانده خیره شد.

_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که هفته‌ای دوبار میرن حموم. نگاه این دو پسر بین جارو ها و مولانای بیهوش در حرکته. اونها هیچ شناختی از چیزهایی که میبینن ندارن و با تعجب با هم پچ پچ میکنن.

گزارشگر مکثی کرد تا چاره ای بیاندیشد. در این حین بوستان دستار مولانا را باز کرد، آن را دور دستش پیچید و سعی کرد با آن جاروی پلاکس را واژگون کند. نوک دستار به جاروی پلاکس پیچید و با کشش کوتاهی از طرف بوستان، جارو و صاحبش روی سر فلفلی و قلقلی افتادند.

_ حالا فلفلی و قلقلی رو میبینیم که از هوش رفتن. پلاکس چون روی سطح نرمی سقوط کرده هنوز سالمه. بلند میشه، سرش رو کمی ماساژ میده و دوباره با جارو به هوا میره.

امدادرسانان شلمرود، مولانا، فلفلی و قلقلی را روی برانکارد گذاشتند و از حمام خارج کردند. بازی باید از سر گرفته میشد.

قبل از اینکه کوافل پرتاب شده توسط ناتانیل، به دست دیانا برسد، بچه آن را قاپید و به کتی پاس داد.

_ بازی دوباره به جریان میوفته. کتی کوافل رو به سمت دروازه حریف میبره، دیانا سعی میکنه کوافل رو از کتی بگیره اما بارونی از ماکارونی روی سرش نازل میشه.
کار بچه است که ساندویچی رو به سقف کوبیده. کتی سعی میکنه کوافل رو به جرمی برسونه. جرمی روی هوا چرخی میزنه تا کوافل رو بگیره اما کوافل از بین دوپاش رد میشه و وارد دروازه میشه. گل گل گل برای تیم بدون نام.

در گوشه ای از زمین، سعدی نشسته و زانوی غمش را در کنار گرفته بود. گاهی چشمش به بوستان و مثنوی می‌افتاد که بلاجری را به سمت داور می‌اندازند یا بند کفش های یک تماشاچی را به هم گره میزنند. اما می‌دانست که با دویدن به دنبال آنها نمیتواند گیرشان بیاندازد.
از طرفی حواسش پی مولانا بود.
_ مولانای زرد رخ مدهوشِ ما.

توجه لیلی پاتر، به اسنیچی جلب شد که بین راکت های تنیس بوستان و مثنوی جا به جا میشد. اسنیچ بعد از هر برخورد با تور راکت ها، یکبار دچار تهوع میشد.
حتی اگر لیلی جست‌وجو گر هم نبود، باید اسنیچ بیچاره را نجات میداد.
نوک جارویش را به سمت حوضی که نقش تورِ تنیس را بازی میکرد چرخاند و شتابان به سمت اسنیچ رفت.
سرعت جابه جایی اسنیچ سرسام آور بود، اما لیلی نشانه گیر دقیقی بود و محکم با گوی طلایی برخورد کرد.
پر های زرد رنگ، دور سر اسنیچی که به دیوار چسبیده بود می‌چرخیدند. اسنیچ خسته و درمانده شده بود.
بعد از اینکه سرگیجه اش کمی از بین رفت، خودش را از دیوار جدا کرد و جلو رفت و درست در وسط دستان لیلی نشست. حالا از شر بوستان سعدی راحت بود.

_ حالا پاتر رو میبینیم که اسنیچ رو گرفته... یا اسنیچ رو میبینیم که پاتر رو گرفته. به هر حال... تیم بخاطر یک مشت افتخار برنده بازیه!

گزارشگر با هیجان این جملات را بیان کرد و صدای طرفداران بخاطر یک مشت افتخار از هر سو بلند شد.

بازی به پایان رسیده بود اما سعدی، نه بوستانش را پیدا کرده بود و نه چیزی از بازی مولانا دست گیرش شده بود.
آهی کشید و سعی کرد کتابش را بین جمعیت پیدا کند. اما اثری از بوستان نبود.
_ وگر بر رفیقان نباشی شفیق، به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.

صدای گرفته ای از زیر نیکمت کنارش بلند شد.
_وگر ترک خدمت کند لشکری، شود شاهِ لشکرکُش از وی بری.

سعدی جستی زد و بوستان را در دست گرفت.
_ پدرت بسوزد که درآمد پدرم.

کمی بالاتر_ عالم ملکوت

روح مولانا به سبب مدهوشی جسمش در جمع شاعران مرده نشسته بود و چای و قند فریمان میخورد و از آن بالا به سعدی میخندید.
کمی بعد، روح سعدی هم عالم فانی را ترک گفت و پیش دوستانش بازگشت.
سهراب چای لب سوزی برای سعدی آورد و همگی، به رسم قُدما چهارزانو نشستند تا به عضو جدید تیمشان خوش آمد بگویند.
هنوز چندی از استراحت شاعران نگذشته بود که بوستان و مثنوی سماور کنار اتاق را روی زمین چپه کردند... .

پایان



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#48

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست سوم

- کمک! بگین این کتاب وحشی پای منو ول کنه!

جیغ های جرمی، اول توجه سعدی و سپس توجه دیگر حضار را به خود جلب کرد. بازیکنان که سر جایشان میخکوب شده بودند، با نگاهی «وات د فاز» گونه به جرمی زل زدند. جرمی مانند یک بچه اول دبستانی که تازه از مادرش جدا شده بود، اشک می‌ریخت. داور سوت زد و بازی متوقف شد.

- و حالا یک کتاب رو می‌بینید که داره پاچه‌خواری استرتون رو می‌کنه! استرتون از پادرد به خودش می‌پیچه و چشم تو اشک‌هاش حلقه می‌زنه! چیز نه... اشک تو چشم‌هاش.

گزارشگر که از ماجرای سعدی بی‌خبر بود، ادامه داد:
- لطف کنید از آوردن کتاب به محل بازی خودداری کنید.

سعدیِ معلق در هوا، متوجه شد که آن کتاب، همان بوستان است. سراسیمه به سوی حاصل زحماتش به حرکت درآمد. از درون دو نفر از بازیکنان گذشت، تا این‌که به جرمی رسید. پاچه‌ی جرمی پاره شده بود، اما خبری از بوستان نبود.

- بابا واکسن هاری کتاب هاتون رو بزنید دیگه!

مولانا سعدی را تماشا می‌کرد. سعدی هم با نگرانی، در جست‌و‌جوی کتابش بود.
- رفت بر باد عشق جانم بوستان، ننگ باشد بر من و آن دوستان.

بدون کتاب، خبری از شاعردیچ نبود. کتاب بوستان، تحت فضای جادویی کوییدیچ، جادویی شده و به حالت فانی درآمده بود. از دست سعدی گریخته و در پی آزار بازیکنان بود.

- داور دستور می‌ده بازی از سر گرفته بشه. توپ دست بچه‌ست. بچه با سرعت به سمت دروازه حریف حرکت می‌کنه و در همین حین ناتانیل رو ناکار، و کارتر رو ناسزا بارون می‌کنه. بچه یک چرخش هفتاد درجه می‌کنه و از یکی از بازدارنده ها جاخالی می‌ده. داره به دروازه حریف نزدیک می‌شه! هسلدن جلوی دروازه ایستاده و برای گرفتن توپ آمادگی کامل داره. بچه هر لحظه به دروازه نزدیک تر میشه و حالا صدای تشویق های تیم بدون نام توی حمام می‌پیچه.

آلنیس شعار می‌داد و دیگر هم‌تیمی هایش یک‌صدا تکرار می‌کردند.
- بچه چیکارش می‌کنه؟
- شیکار شیکارش می‌کنه!

بچه ناگهان سر جایش متوقف شد. رو به هم‌تیمی هایش کرد و گفت:
- آلنیس؟ این مسخره بازی ها چیه؟ خرس گنده ای.

دیانا کارتر با یک حرکت به سمت بچه شیرجه رفت و کوافل را از چنگش درآورد.

- حالا کارتر کوافل رو از بچه می‌قاپه و به سمت دروازه حریف تغییر مسیر می‌ده. کوافل رو به لین پاس می‌ده اما توپ از توی دست های لین سر می‌خوره و توی حوض وسط حمام می‌افته!

موجی تمام آب حوض را فرا گرفت. ناگهان روح سهراب سپهری از میان حوض بیرون آمد. با حالتی روحانی، در حالی که به دور خود می‌چرخید، بالا رفت و با حالتی دکلمه وار، شروع کرد به خواندن:
- آب را گل نکنیم... در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
- کفتر کاکل به سر های های!
- جرمی، وای وای نبود؟
- نه بابا، من میگم وای فای بود.

در حالی که دکلمه «نشسته ام به در نگاه می‌کنم» به همراه جلوه های صوتی غمگین تیک تاک داشت از مکانی نامعلوم پخش می‌شد، سهراب سپهریِ ناامید از دانش ادبی بازیکنان، با چهره ای پوکرفیس و زل زننده به آنها، دوباره به درون حوض رفت و ناپدید شد.

- حالا پیام های بازرگانی رو داریم با آقای سپهری! آقای سپهری مهمان ویژه برنامه امشب‌مون بودن. خب به گزارش بازی بر می‌گردیم. بل از موقعیت استفاده می‌کنه و کوافل رو بر می‌داره. حالا بازی از سر گرفته می‌شه. فلافل... نه ببخشید، فلامل بازدارنده ای رو به سمت بل روانه می‌کنه، اما قبل از برخورد توپ، اورموند سر می‌رسه و اون رو از هم‌تیمی خودش دور می‌کنه. بل توپ رو به استرتون پاس می‌ده. استرتون توپ رو دریافت می‌کنه و از بازدارنده ای که کایلین به سمتش پرتاب کرده جاخالی می‌ده. حالا با قدرت جلو می‌ره. به دروازه نزدیک شده. توپ رو به بل پاس می‌ده و... بل اون رو از دست می‌ده. اما در آخرین لحظه قاقارو با کمک یه پشمالوی دیگه به سمت کوافل شیرجه می‌ره و... گـــــــل! گل برای تیم بدون نام! بازی یک - یک مساوی می‌شه. چه می‌کنه این قاقارو! قاقارو ایز ئه... وری استرانگ بازیکن.

پشمالوی مذکور که به قاقارو در شیرجه رفتن کمک کرده بود، با سرعت خود را به میرزا پشمالوی پشمالو زادگان اصل رساند و زیر لنگی که به دور او پیچیده شده بود، جا کرد.

در آن سمت ماجرا، سعدی در پی پیدا کردن بوستان بود و داشت با خود کلنجار می‌رفت. با چهره ای غضبناک، مانند دیوانه ها به این سو و آن سو می‌رفت و زیر لب غرولند می‌کرد. مولانا، با این‌که هنوز بابت جاسوسی کردن سعدی از او دلخور بود، به سمتش رفت.
- آرام گیر، یا شیخ. اکنون باید به مسابقه برسم. پس از آن به کمکت خواهم آمد.
- تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم، بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها.

سعدی این را گفت و با اکراه پذیرفت.

لیلی لونا پاتر، جست‌و‌جوگر تیم به خاطر یک مشت افتخار که نمی‌توانست روح سعدی را ببیند، فکر می‌کرد مولانا دیوانه شده و دارد با خودش حرف می‌زند. با چهره ای ترسان به او خیره شده بودند. جرمی که متوجه این ماجرا شده بود، به سمت او آمد و با لحنی مالفوی طور گفت:
- اِسکِرد، پاتح؟

گزارشگر همچنان در حال گزارش بازی بود.
- حالا ناتانیل کوافل رو به کارتر پاس می‌ده. بلک بازدانده ای رو به سمت کارتر می‌فرسته اما از بازداشتن‌ش ناموفق می‌مونه. استرتون با سرعت سرسام آور به سمت کارتر می‌ره، اما کارتر جاخالی می‌ده و استرتون محکم به دیوار حمام باستانی برخورد می‌کنه.
- آخ ننه. الان از یونسکو میان ازم به جرم تخریب آثار و اموال باستانی شکایت می‌کنن.

جرمی پخش دیوار بود و قصد هم نداشت که تکان بخورد، اما وقتی تهدید های کتی درباره فرستادن قاقارو به سراغش را شنید نظرش عوض شد.

- کارتر به دروازه تیم بدون نام نزدیک شده و حالا با قدرت بسیار بالا شوت می‌کنه!

همه در حالی که عرق از پیشانی‌شان سرازیر بود و نفس ها در سینه حبس، به توپ چشم دوختند. سرعت آن بسیار بالا بود و قدرتش بسیار.

تق!

توپ با صدایی بی‌صدا به سینه میرزا برخورد کرد و در حالی که حرکتش کند شده بود، روی زمین افتاد. جثه میرزا بزرگ بود. تمام دروازه را پوشانده بود و حالا، اصلا انگار نه انگار که توپ قدرت و سرعت داشته باشد.
نیکلاس که مانند دیگر حضار شاهد این صحنه بود، روحیه اعتراضی‌اش گل کرد.
- آقا این چه وضعشه؟ اصلا یعنی چی؟ چرا باید دروازه بان اون‌ها انقدر بزرگ باشه؟ اصلا چرا جمعیت هافلپاف انقدر کمه؟ یکی رسیدگی کنه ببینم! تا کی تبعیض آقای بیابانی؟

گزارشگر که توسط نیکلاس خطاب قرار داده شده بود، رو به او کرد و گفت:
- میرزا کیه؟ میرزا هم مثل سوزانا. سوزانا هم مثل میرزا. دیانا هم مثل بچه. بچه هم مثل پلاکس.

نیکلاس که دیگر سنی از او گذشته بود و حوصله چندانی نداشت، روحیه اعتراضی خود را در دلش لعنت کرد و تصمیمی کبری گونه گرفت که دیگر اعتراض نکند. و البته همه امیدوار بودند که پای تصمیمش بماند.
بچه نیز به این دلیل از تشبیه و یکی دانستن‌ش با دیگران اعتراض نمی‌نمود که پلاکس دو دستی جلوی دهان او را گرفته بود.

چندی نگذشت که دوباره فریاد نیکلاس در حمام پیچید.
- چرا این کتاب هاتون رو جمع نمی‌کنین! هی میان ما رو گاز می‌گیرن!

این جمله، گوش روح سعدیِ از درون مضطرب، که در جایگاه تماشاچیان نشسته بود را تیز کرد.


RainbowClaw









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.