موضوع: سفر به درون تابلو
صدای قدم های محکم و سریعش در راهرو پیچید و پشت سرش شنل بلند و سیاهش به دور مچ پاهای لاغرش رقصید.
از جلوی در اتاق ها به سرعت گذشت.
از پیچ راهروها عبور کرد، از پله های متعددی بالا رفت و در آخر به انتهای پله های بلندترین قلعه رسید.
جلوی در چوبی بزرگی ایستاد. با اینکه تمام مدت قدم هایی بی وقفه و تردید بر می داشت، اما گویی حالا رقبت چندانی به ادامه ی راه نداشت.
بعد از اندکی تامل دستش را به سمت دستگیره ی طلایی رنگ حرکت داد و آرام آن را فشرد.
در جیر جیر کنان باز شد و با وارد شدن دخترک با صدای بلندی بر هم خورد.
اتاق با کاغذ دیواری سفید نا مرتبی پوشیده شده بود که حالتی غمزده به اتاق می داد. روی آن رد ناخن، سوختگی و... دیده می شد.
رو به روی دخترک پارچه ای سفید روی شیئی بزرگ کشیده شده بود.
او جلو رفت و پارچه را لمس کرد، سپس به آرامی آن را کشید و به زمین انداخت.
قابی نقره فام و زیبا پدیدار شد. آن عکس دختری را به نمایش می گذاشت که شنلی سیاه پوشیده و مانند دختر رو به رویش کلاه آن صورتش را پوشانده بود.
هر دو هم زمان کلاه هایشان را برداشتند.
دو جفت چشم آبی درخشان به هم نگاه می کرد.
صورتشان، بدنشان و رفتارشان کاملا یکسان بود.
اما تفاوت آشاکاری وجود داشت. موهایشان. موهای یکی بلوند و لخت و موهای دیگری کوتاه و سیاه.
_تو که دوباره برگشتی. مگه نگفته بودم دیگه برنگرد؟
_من...من باید دوباره همه چی رو مرتب کنم، همه چی رو سر جای اولش بزارم مری.
به سختی نفس می کشید.
مری با لحنی خشن گفت:
_تو نمیتونی این کارو بکنی. تو نمیتونی تنهایی این کارو بکنی ایزی.
به یاد آوردن دوران سیاه برای ایزی بسیار سخت بود.
وقتی خبر رسیده بود پدر و مادر ایزی به دست لرد ولدمورت به قتل رسیده اند او به تنها چیزی که فکر می کرد برگرداندن آنها بود.
مری ادامه داد:
_تو اصلا نباید در مورد این آینه، من و برگردوندن مادر و پدر چیزی می فهمیدی.
رنگ و مدل موی دختر ها تنها تفاوت آنها نبود.
تفاوتی بزرگتر بینشان وجود داشت.
آنها خواهر های ناتنی بودند.
مادر ایزی و مری کاراگاه قابلی در وزارت سحر و جادو بود.
اما پدر ایزی ماگلی سنگتراش و پدر مری فرمانروای دنیا مردگان بود.
ایزی با لحنی که برای خودش هم قابل اطمینان نبود گفت:
_مری گوش کن اگه تو فقط پدرتو راضی کنی اونارو برگردونه همه ی مشکلا حل میشه.
_این کار خیلی خطرناکه. یادت که هست مادر می گفت برگردوندن مردها به دردسرش نمی ارزه.
ایزی خوب یادش بود. حتی احساس می کرد مادرش حالا دارد درون مغزش آن را فریاد می کشد، اما او دیگر تصمیمش را گرفته بود به همین دلیل مصمم تر از قبل گفت:
_لطفا مری...لطفا...
مری خیره نگاه می کرد و لبش را می جوید، که نشان می داد دارد فکر می کند.
سپس دستش را به طرف ایزی گرفت.
دستش از شیشه عبور کرد. ایزی انگشتانش را گرفت و فشرد، نوری کور کننده تابید و لحظه ای بعد هر دو ناپدید شدند.
_خلاء؟
مری گوشهایش را با فریاد ایزی گرفت، چون گویی هیچ نوری در آنجا نبود.
وقتی چشمش به مکان عادت کرد، متوجه شد آنجا جایی وصف ناشدنی است.
کوهایی بلند و مرتفع که رودهایی سیاه رنگ، رنگ موهای مری از آن جاری بود عظمتی خاص به فضا می داد.
آسمان تاریک بود و هیچ ستاره ای درونش دیده نمی شد.
گویی سبزه هارا با رنگ سیاه کرده بودند، چون سرتاسر مشکی شده بودند.
غارهای زیادی نیز دور تا دورشان وجود داشت که از هرکدام صدایی متفاوت بیرون می آمد.
خلاصه دنیای مردگان جایی بدون رنگ و سیاه بود.
_تو همچین جایی زندگی می کنی؟
مری سرتکان داد و دست ایزی را رها کرد. به سمت راست اشاره کرد و گفت:
_از این طرف.
سوال های متعددی در ذهن ایزی می چرخید اما او مهمترینش را مطرح کرد:
_چطور می تونیم اونارو برگردونیم؟
_نیاز به وردخونی داره. خیلی کار سختیه و همین طور خطرناک، اگه اشتباه بخونیش اتفاق بدی میفته.
_چه اتفاقی؟
خب،آدم...
همان لحظه صدای مهیبی آن دو را ترساند.
سنگهایی از بالای کوه به زمین می افتادند و خانه های زیرش را له می کردند.
مری رو به ایزی کرد:
_من باید برم؛ اونجا خونه ی استاد منه.
_کجا می تونم تورو ببینم؟
_نمیدونم، اما تو باید به غار هاریس بری و دیوار سمت راست غارو لمس کنی. نوشته هایی پدیدار می شن. اونارو بخون و برشون گردون...
مری این حرف هارا زد و با سرعت به محل حادثه رفت و ایزی را با کوله باری از ترس تنها گذاشت.
مردم شهر دنیای مردگان به طرف آن کوه می دویدند؛
به همین دلیل ایزی نمی توانست راهش را راحت باز کند.
وقتی بالاخره به جلوی غار هاریس رسید، این پا آن پا کرد و وارد شد.
غار بسیار بزرگ بود، ایزی این را از صدای نفس هایش که درون غار می پیچید فهمید.
کورمال کورمال جلو رفت و روی دیواره سمت راست دست کشید. اول چیزی معلوم نبود اما با گذشت چند ثانیه نوشته هایی پدیدار شد.
نوشته ها عجیب و غریب و به زبان ایزی نبودند.
در آن لحظه او به چیزی جز پدر و مادرش نمی اندیشید.
فکر کرد:
_برگردید، لطفا...برگردید تا همه چیز مثل اولش بشه. یک خانواده ی شاد و سرزنده.
او بلند بلند نوشته هارا خواند و سعی کرد که کلمه ای را جا نیندازد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ چیز در غار جابه جا نشد.
نه صدایی از ایزی به گوش می رسید نه از در و دیوار غار؛ انگار همه ایستاده و منتظر بودند.
لحظه ای بعد ایزی به زمین افتاد.
صورتش غرق در خون بود. فریاد می کشید و می گفت:
_چشمام...چشمااام.
بعد ها این اتفاق خاطره ای شد و مردم شهر آن غار را به جای غار هاریس غار ایزی می خواندند چون بعد از هاریس، ایزی تنها دختری بود که دلش می خواست خانواده اش را برگرداند.
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۳ ۱۵:۴۹:۰۹