هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هوگو جیمز: ورود به هاگوارتز در سال آخر (فن فیکشن کوتاه یه فصلی)
پیام زده شده در: ۱:۱۸ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
#2

هوگو جیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۵۵ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
«هوگو! بسه دیگه چه قدر میخوابی؟ پاشو باید وسایلت رو هم جمع کنی بری قطار میره ها!»
هوگو جیمز چشمان زیبایش را باز کرد و با غرغر نشست. سرش را خاراند و به اطراف اتاقش نگاهی انداخت.
انگار بمبی در آنجا منفجر کرده بودند، لباس ها بر روی زمین در هر سو به چشم می خوردند. چمدانی در گوشه اتاق افتاده بود. در سوی دیگر اتاق آینه نسبتا بزرگی بر روی میز به چشم می خورد. با این وضعیت لحظه ای از فکرش عبور کرد که شاید واقعا به قطار نرسد اما بعد نگاهش به ساعت افتاد. ساعت هفت صبح بود. چمدانش تقریبا آماده بود چون تمام کتاب ها و وسایل مدرسه داخلش بودند فقط باید لباس ها را درونش میریخت که آن هم با یک افسون ساده قابل حل بود، دیگر دانش آموزان نمی دانستند اما وزارت سحر و جادو و پروفسور مک گوناگل هر دو خوب می دانستند که او خیلی بیش از هفده سال سن داشت.
هوگو به طرف چمدان تی شرت مشکی و شلوار جین سفید نویی را پوشید.
به طرف آینه رفت. چهره سفیدش در تضاد با لباس سیاه عجیب می نمود. موهای طلایی اش به هم ریخته بود و چشم هایش خسته بودند. دندان هایش را معاینه کرد. دندان های نیشش تنها کمی از دیگر دندان ها بلند تر بودند، این اصلا تو چشم نبود و کسی متوجه آنها نمی شد. حقیقت این بود که هوگو یک خون آشام بود که دو سال پیش با تصادفات و اتفاقات ناگواری که افتاد مجبور شد به دنبال سنگ های سه گانه بگردد، با پیدا کردن آنها قدرت جادوییشان را گرفت و اکنون نیمه خون آشام نیمه جادوگر بود. وقتی این اتفاق افتاد از نظر فیزیکی هفده ساله و از نظر سنی بیست و نه ساله بود و اکنون سی و یک ساله بود اما همچنان هفده ساله به نظر می رسید.
شانه ای برداشت و موهایش را شانه کرد و به طرف دستشویی رفت. صورتش را شست و از پله ها پایین رفت، هنوز صبحانه آماده نبود. ماریانا با تعجب پرسید: «به این سرعت چمدونت رو بستی؟» هوگو جواب داد: «یادت رفته من جادوگرم؟» ماریانا گفت: «راست میگی اصلا حواسم نبود. بیا...» کیسه خونی را به طرفش پرت کرد. هوگو آن را در هوا گرفت و با دندان نیشش که زیاد دراز نبود اما بی اندازه تیز بود کیسه اش را برید و شروع کرد به نوشیدن. سپس به طرف میز صبحانه رفت که املت بود و سوسیس با وجود خوردن خون هنوزنیمه جادوگرش غذا میخواست ماریانا گفت: «امروز جیمز پاتر نمیاد دنبالت؟»
هوگو جواب داد: «نه قراره البوس رو ببرن ایستگاه، هری پاتر فکر میکنه که بهتره خودشون باشن البوس میترسه بیافته تو اسلیترین.»
ماریانا پرسید: «اون میدونه؟»
هوگو پرسید: «چی رو؟»
ماریانا چشم هایش را چرخاند: «خب معلومه دیگه. خون آشام بودن تو رو!»
هوگو تکه بزرگی از سوسیس را فرو داد و گفت: «اون رییس بخش کارآگاهانه مگه میشه ندونه؟»
ماریانا گفت: «مشکلی نداره؟ با رابطه تو و جیمز؟»
هوگو جواب داد: «نه بابا، آدم خوبیه.»
ماریانا شانه بالا انداخت و تکه بزرگی تخم مرغ در دهانش چپاند.
وقتی به ایستگاه رسید ساعت نه بود. ایستگاه خیلی خلوت بود، هوگو ترجیح میداد که موقع خلوتی سوار قطار بشود. او شلوغی را دوست نداشت. سوار شد و سرش را به پشتی تکیه داد. به یاد سال گذشته افتاده بود، پس ازتمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود برای هاگوارتز جغدی فرستاده بود و از آنها تقاضا کرده بود که به او یاد بدهند چطور جادویش را کنترل کند. او جادوگر خوبی بود اما نمی دانست چطور جادویش را کنترل کند.
پروفسور مک گوناگل درخواستش را پذیرفته بود و او به عنوان دانش آموز سال پنجمی وارد هاگوارتز شده بود، به طور خصوصی گروه بندی شده بود، کلاه گیج شده بود چون او برای هر چهار گروه متناسب بود. او از اسلیترین خوشش نمیامد چون اکثر جادوگران آن گروه جز معدودی از آنها بدنام بودند، گریفندور هم در مرکز توجه بود و هوگو از مرکز توجه بودن متنفر بود. بین ریونکلاو و هافلپاف، او ریونکلاو را انتخاب کرد. پس از آن در مدرسه همه چیز برایش راحت بود چون بیشتر کتاب ها را در طول تابستان کار کرده بود. نمراتش از کل دانش آمزان بالاتر بود و با وجود تلاشش برای جلب توجه نکردن به خاطر نمرات و چهره زیبایش عملا همه همه جا او را زیر نظر داشتند ولی به طور کل زندگی خوبی را داشت، یک بار به طور اتفاقی پایش به یکی از هزاران خلاف جیمز پاتر باز شد، برای نجات دادنش و پس از آن دوستان صمیمی شدند. او همچنین در بیشتر خلاف های جیمز، پای ثابت بود. ناگهان صدایی حواسش را پرت کرد.
«چه تو فکری!»
جیمز سیریوس پاتر با لبخند دم در کابین با ایستاده بود. هوگو سلام کرد. جیمز پرسید: «از کی اینجایی؟»
هوگو پاسخ داد: «از ساعت 9.»
جیمز اخم کرد: «اولین نفر سوار شدی؟»
هوگو گفت: «میدونی که خوشم نمیاد جلو چشم بقیه ظاهر بشم. دلیلش رو هم خوب میدونی!»
جیمز سرش را تکان داد: «به خاطر.... اون قضیه... راستی سر راه ویکتوار و تدی رو دیدم فکر کنم.... یه چیزایی بینشونه.»
هوگو گفت: «ممکنه همین طور باشه ولی من ندیدمشون.»
سکوت شد، هوگو زانو هایش را بغل کرده بود و بیرون را نگاه می کرد.
جیمز گفت: «خب من برم سر به سر البوس بذارم.»
هوگو گفت: «راستش با شناختی که من از داداشت دارم، اگر چیزهایی که من فکر می کنم رو بابات به آلبوس بگه بعید نیست که واقعا البوس بیافته تو اسلیترین.»
جیمز خندید: «پسر هری پاتر و اسلیترین؟ عمرا بابا! سر به سرش می ذارم ولی عمرا.»
او رفت، هوگو پوزخندی زد گوش هایش را تیز کرد، خون آشام ها قدرت بدنی و توانایی شنوایی، بویایی و بینایی بسیار بالایی داشتند، مرگشان هم تنها به طریقه خنجر نقره ای رنگی که در خون گرگ بوده ممکن بود درحالی که مرگ هوگو عملا مانند یک انسان عادی بود، حس شنوایی، بویایی، بینایی و سرعتش خیلی بالا بود ولی نه اندازه وقتی که خون آشام بود.
او از پنجره بیرون را نگاه کرد، هری پاتر و فرزند کوچکش در فاصله زیادی اییستاده بودند و اگر توان دیداری هوگو نبود، دیدنشان غیرممکن بود. هری روی زمین زانو زده بود و چهره اش تنها چند سانتی متر از چهره آلبوس پایین تر بود.
هوگو صدایشان را نمی شنید اما میدانست که هری داشت همان چیزی را به هوگو می گفت که حدس می زد: انتخاب گروه، به خود فرد بستگی داشت.
تمامی دانش آموزان ریونکلاو باهوش نبودند، همه ی دانش آموزان هافلپاف سخت کوش نبودند، کلیه ی دانش آموزان گریفندور شجاع نبودند و همه ی اسلیترینی ها نیز اصیل زاده و مکار نبودند. علاقه ی قلبی و ذات هر فرد بود که گروهش را انتخاب می کرد، نه توانایی های او.
اگر آلبوس وحشتش از اسلیترین در آن لحظه از بین می رفت و این را درک می کرد که تمام اسلیترینی ها بد و همه ی گریفندوری ها خوب نیستند قطعا انتخابی که ممکن بود بکند فرق می کرد، اگر تا وقتی به هاگوارتز می رسید این را می فهمید که مردی که نامش را از او به ارث برده و اسلیترینی بود چه کسی بوده، با شناختی که از او داشت می دانست که انتخابش فرق می کرد.
صدای سوت قطار زده شد و قطار حرکت کرد.
***
ردای مشکی رنگش را پوشیده بود و داشت از قطار خارج می شد.
«سال اولی ها! از این طرف!»
هوگو برگشت، هاگرید را دید که داشت کلاس اولی ها را به سوی قایق ها می برد. آلبوس را دید که با عجله همراه دیگر سال اولی رز ویزلی می رفت. اسکورپیوس مالفوی با همان غرور و تکبر پدرش پشت سر دیگر دانش آموزان به طرف کالسکه ها رفت، با دیدن تسترال ها با ناراحتی یاد جسیکا افتاد. دوست قدیمی ماریانا که نتوانسته بود نجاتش دهد. به یاد جاش افتاد که پس از مرگ جسیکا تا مدتها کسی او را ندید.
«بیا دیگه.»
صدای جیمز پاتر او را از افکارش خارج کرد. سرش را تکان داد.
سوار کالسکه ها به طرف قلعه باشکوه قدیمی می رفتند. جیمز پاتر طبق معمول کنارش نشست. پس از چند لحظه تردید بلاخره گفت: «باورم نمیشه که اون هوگوی شیر برنج یخ انقدر ماتم بگیره. چته؟»
هوگو گفت: «یاد جس افتادم... جسیکا دختر موسیقیدان مشنگ دوست ماریانا خواهرم بود... تو جنگ پارسال با سوفیا نتونستم نجاتش بدم چون خیلی دیر رسیدم. از بعد از اون نامزدش هیچوقت آدم سابق نشد و من نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر چند دقیقا زودتر رسیده بودم همه چیز فرق می کرد.»
جیمز لبخند زد: «فکر می کنی. زودتر هم می رسیدی با نجات جسیکا ضعیف می شدی و نمیتونستی سوفیا رو شکست بدی در نتیجه همه می مردند.»
هوگو پوزخند زد: «نه اگر زودتر می رسیدم همون موقع می کشتمش مجال بهش نمی دادم، همون طور که بعدش ندادم.»
جیمز فقط خندید.
***
در سرسرای عمومی باز شد و سال اولی ها وارد سالن شدند.
پس از آواز کلاه، نویل لانگ باتم اعلام کرد: «اسم هر کس رو که خوندم میاد جلو، کلاه رو سرش میذاره و کلاه تصمیم میگیره که به کدام گروه تعلق داره.»
سال اولی ها یکی پس از دیگری گروه بندی شدند. رز ویزلی به طرف گروه گریفندور رفت و اسکورپیوس مالفوی به طرف اسلیترین رفت. آخرین نفری که نامش اعلام شد آلبوس سوروس پاتر بود.
آلبوس با اعتماد به نفس پیش رفت و کلاه را بر سر گذاشت. مدتی طول کشید تا کلاه نظرش را اعلام کند در این زمان هوگو برگشت و به جیمز نگاه کرد که داشت می خندید. بلاخره کلاه فریاد زد: «اسلیترین!» لبخند بر لبان جیمز خشک شد، گیج و سردرگم به برادرش نگاه می کرد که با شادی به طرف میز اسلیترین می دوید و با اسکورپیوس مالفوی دست می داد و لبخند میزد.
شادی آلبوس برای جیمز حیرت آورتر بود. چهره اش متعجب، عصبانی و ناامید بود. هوگو پوزخند زد. جیمز برگشت و هوگو را نگاه کرد. هوگو با نگاهش انگار به او می گفت: «گفتم که.» شانه بالا انداخت.


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.


هوگو جیمز: ورود به هاگوارتز در سال آخر (فن فیکشن کوتاه یه فصلی)
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
#1

هوگو جیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۵۵ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
خب، اول از همه در دفاع از خودم بگم که نمی دونم فن فیک زدن در اینجا مجوز لازم داره یا نه..... برای همین، زدم! اگر هم مجوز لازم باشه تهش اینه که تاپیک رو میبندن من رو هم یه کم دعوا میکنن بعد هم تموم میشه میره! :دی
خب داستان از این قراره که من از کتاب هشتم اصلا خوشم نیومد (از خیلی جهات) و برای شخصیت ساختگی خودم هوگو جیمز سالها پیش یه داستانی نوشته بودم.
من قبلا کتاب زیاد می نوشتم و تو تمام کتاب هایی که نوشتم هوگو جیمز کتاب مورد علاقه ام بود که داستان هوگو که بابت مرگ دوست صمیمیش از عشق سابقش میخواد انتقام بگیره روایت میشه
بعد ها، وقتی میخواستم اینجا به عنوان رول نویس فعالیت کنم (که کنسل شد و رفتم یه سایت دیگه) از قوانین بود که شخصیت باید حتما جزئی از داستان های هری پاتر باشه، یه عالمه هم شخصیت بود که من یا نمیشناختم (که هنوز نمیدونم واقعا تو داستان ها نبودن یا من آلزایمر گرفتم) یا باهاشون حال نمی کردم یا گرفته شده بودن! به هرحال، وقتی دیدم هیچکدوم رو نمیشناسم تصمیم گرفتم با یه شخصیت جدید رول بزنم که مطمئن بودم نوئه! همون لحظه هوگو رو آوردم تو هاگوارتز، خیلی زود فهمیدم بهترین دوستش کیه، با کی کنار میاد و از کی فاصله میگیره، دشمنانش چه کسانی میتونن باشن و با توجه به کرکترش تو چه گروهی میافته. شخصیت پردازی اولیه اش هم قبلا انجام شده بود این بود که تو چند لحظه یه رول زدم (اصلا روش کار نشده بود، همون آن نوشته بودم)
و در کمال تعجب تایید هم شد! ناظم محترم گفت که هم شخصیت پردازی قوی ای داری و هم رولی که زدی خیلی خلاق بود و هردو تایید شدن.
من به این سایت از اون موقع به بعد دیگه نیومدم
چندوقت پیش نمیدونم چرا با خوندن کتاب هشت به سرم زد یه تیکه از کتاب رو از زبان هوگو و با توجه به کتاب هفت و اتفاقاتی که افتاد و صد البته حرف های خود رولینگ بازنویسی کنم و این یعنی هوگو تو اسلیترین پیش اسکورپیوسه، هری رییس بخش کارآگاهانه و رون هم کارآگاهه.
خیلی دوست داشتم این تیکه ای رو که نوشتم ادامه بدم ولی هیچ ایده ای برایی نوشتن کتاب هشتم هری پاتر اون هم از چشم هوگو جیمز به ذهنم نرسید. بنابراین همینجا رهاش کردم، البته تیکه تیکه های دیگه ای هم از هوگو تو هاگوارتز خواهم نوشت ولی فعلا، قصد ندارم یه کتاب بلند ازش بنویسم
ببخشید سخنرانیم دراز بود.


_به من... نگاه... کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد، گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از بین رفت و آنها رو خالی و خیره و مات کرد. دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.