هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پرنس اسلیترین
پیام زده شده در: ۹:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#1

پانسی پارکینسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۴ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
#پرنس_اسلیترین💚
#Prince_of_Slytherin🐍
#پارت_1


هرماینی:
با پریدن کج پا روی شکمم از خواب پریدم. نگاهی به ساعت روی میزم انداختم. ساعت 8 بود. داشت دیرم میشد چون قرار بود تا ساعت 8:30 در خانه ی ویزلی ها باشم. از تختم بلند شدم و موهام رو شانه زدم. مثل همیشه فرفری و بلند! یک ژاکت هم برداشتم که اگر احیانا هوا سرد بود یخ نکنم چون من به شدت سرمایی هستم. داخل کیف دوشی ام یک کتاب، یک قلم و کاغذ و چند تا خرت و پرت دیگر هم گذاشتم. از خانه که بیرون زدم، اقای ویزلی را در یکی از ماشین های وزارت خانه دیدم. خیلی تعجب کردم. در عین حال خدارا شکر کردم که دنبالم امدند وگرنه باید با اتوبوس شوالیه میرفتم. اقای ویزلی با مهربانی گفت
-سلام هرماینی! اومدیم دنبالت که راحت تر بیایی. مثل اینکه خواب موندی!

فهمیدم که انها یک ربع دم در منتظر بودند. کلی خجالت کشیدم و سوار ماشین شدم.

رون:
یک لحظه حس کردم کسی منو صدا میزد. گوشه ی چشمم را که باز کردم هرماینی را دیدم که اخم کرده و دست به کمر ایستاده بود.چشمم به هری افتاد که در خواب خیس عرق بود.
صدای هرماینی منو به خودم اورد. هرماینی با کج خلقی گفت
-تو چقدر میخوابی رون؟پاشو! پاشو مامانت صبحانه درست کرده رونالد! من میرم و میام. اگه جریت داری دوباره بخواب.

به سختی از رخت خواب بلند شدم و به اشپزخانه رفتم .فرد و جورج پرچم تیم های بلغارستان و ایرلند رو که قرار بود توی جام جهانی مسابقه بدن رو گرفته بودند. پشت میز صبحانه نشستم.یک لقمه سوسیس و تخم مرغ برداشتم و گفتم
-هرماینی؛ به نظرت مالفوی هم میاد جام جهانی؟

هرماینی گفت
-اول صبحی نفوذ بد نزن رون! خدا کنه که نیاد.

اما پدرم گفت
-اتفاقا خود فاج لوسیوس رو دعوت کرده...

و این برای ما یک خبر بد به حساب میامد.

هرماینی:
بعد از سفر با رمز تار و پیداکردن چادر، بالاخره زمان مسابقه فرا رسید. هری از همه بیشتر هیجان داشت. من هم همینطور ولی فقط در این فکر بودم که مالفوی را نبینم و یا اگر هم دیدم چه جوابی بدم که خیط نشم.در همین افکار بودم که صدایی که نمیخواستم بشنوم گفت
-هوی گرنجر!چند تا از کتاب درسیا رو حفظ کردی؟

ناخودآگاه برگشتم و گفتم
-خفه شو مالفوی!

رون که کنار من بود ،متوجه مالفوی شد و گفت
-ما رو یه روز هم که شده راحت بذار!

-چند تا از وسایلتونو فروختید تا بلیت بخرید؟ ما که وزیر دعوتمون کرده! نمیکرد هم میتونستیم برای نصف این جمعیت بلیت بخریم.

مالفوی داشت پولداریشونو به رخ خانواده ی رون میکشید. رون در خودش میسوزید اما سعی میکرد واکنش نشان ندهد.

https://t.me/joinchat/AAAAAEB6ufpmgkDhxratDA


•~|تو زندگی هیچ وقت خودتو نباز
همیشه به دنبال اسنیچ موفقیت باش
و بر روی آذرخش رویاهات پرواز کن|~•








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.