هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۳:۲۰ چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۵:۳۶
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
ویولت بودلر یه سینی پر از استکان چای تو دستش داشت که میخواست ببره دفتر دامبلدور تا یه خورده با پروف خستگی در کنه. در واقع ویولت خیلی وقت پیش، از آشپزخونه زده بود بیرون و همینطوری خوش و خرم و لی لی کنان مسیر رو طی کرده بود، تا اینکه حول و حوش یه ساعت، دم در دفتر دامبلدور، فالگوش وایساد و یه چندتا دیالوگ تحریک کننده از داخل دفتر شنید و..

بله!
ویولت نابود شد. ویولت پوکر شد. ویولت پروک شد. ویولت تازه وارد شد. ویولت تصمیم گرفت اسید بپاشه روی صورت خودش. ویولت تصمیم گرفت خودش رو بندازه توی آبشار نیاگارا. قلب ویولت داغ و داغ تر میشد و افکارش هم لحظه به لحظه خطرناک تر میشدن، تا جایی که توی ذهنش، ناگهان صخره ای جلوی راهش سبز شد. راستش، ویولت آدمی بود که نمی تونست به خوبی خودش رو کنترل کنه. چون بلد نبود ترمز بگیره. چون زنجیر چرخ نداشت. پس لاستیک های قلبش ناگهان منجمد شدن، یخ بستن، ترک برداشتن، و ترکیدن!

ویولت چندین متر خیز برداشت! ویولت قهرمان این قصه بود. اون هیچ احتیاجی نداشت که کسی نجاتش بده! خودش باید یکی رو نجات میداد!
پس دوید و دوید و دوید..
و..
گوووووداااااا!

در دفتر دامبلدور از جا کنده شد، از لولا در اومد و به دیوار رو به رو برخورد کرد.

- آآآآآی نفس کش! اون کدوم بوقیه که دماغشو کرده تو زندگی خصوصی ملت و بوی پهن هم میده؟!

ویولت اطرافش رو نگا کرد. چهار نفر با حالت پوکرفیس داشتن نگاش میکردن. از تدی واقعا بعید بود. از جیمز متنفر بود. ولی خب.. از اونم بعید بود. پروف هم بعد از واقعه ی حماسی گلرت، ترک کرد و پاک پاک شد.
فقط موند باروفیو، فرزند فاروبیو!

- خودتی؟! نه بگو خودتی؟! جرئت داشته باش، بگو این خودتی که میخوای تو چش ریگولوس نگا کنی! نه! بگو!

باروفیو اما تو باغ دیگه ای سیر میکرد. به سینی چای توی دست ویولت نگا کرد. ناگهان مردمک چشاش قلب قلبی شدن و قلبش هم تاپ تاپ از سینه ش بیرون زد.

- منه خیلیه ممنونه هستمه. خیلیه زحمته کشیدینه بابته چایه. منه الانه عاشقه توئه شدمه. ریگولوسه بیخیاله. خودته عشقیه.

و اومد که یه استکان برداره و یه حبه قند بریزه که ویولت سینی رو کشید عقب و.. زاااااااااارت! کوبید تو صورت باروفیو.

- آآآخه! اینه چهه طرزه برخورده بائه یهه روستائیه متشخصه و شریفهه، خانمه؟! ناسلامتیه دارمه براته لاوه میترکونمه!

ویولت دیگه واقعا "ستایش" یا "کیمیا" یا هر کوفت دیگه ای نبود. پس سینی رو برداشت و افتاد به جون باروفیو و مشغول زدنش شد. طوری که بعد از چند ثانیه، سینی کج و کوله شد و خمیدگی برداشت. جیمزتدیا و پروف سعی کردن جداشون کنن، ولی ویولت اونا رو زد کنار و مث پوستر، چسبوند به دیوار. ویولت عصبی شده بود. ویولت مث یه پلنگ زخمی شده بود.
آهنگی اکشن توی ذهنش پخش شد: یوزپلنگان! غلام شیران!

- نزنه! بیشعوره! نزنه! ده میگمه نزنه!

باروفیو که سر و وضعش پر از ورم و چسب زخم بود، بالاخره هرطور شده از زیر چنگ ویولت در رفت و گاومیشش رو صدا زد و سوارش شد و خنجر طلائیش رو کشید و آماده شد تا بزنه ویولت رو به یه مثلث متساوی الساقین با زاویه وتر ۶۰ درجه تبدیل کنه. ولی ویولت که اهل تسلیم نبود. ویولت اهل کم آوردن نبود. ویولت بی بدیل بود. بی مثیل بود. بی نظیر بود!

پس ناگهان محیط تاریک شد و ویولت جیغ بنفش زد و ساختار بدنیش عوض شد و از اون دختر کوتاه قد، تبدیل شد به یه بولدوزر عظیم الجثه که دست کمی از اپتیموس پرایم نداشت. جیمزتدیا و پروف و باروفیو و گاومیشش، مث ماست داشتن اون ابهت خفن بولدوزر رو تماشا میکردن که یهو ویولت مث کینگ کونگ، بدنش رو مشت مالی کرد و نعره ای زد و باروفیو و گاومیشش رو برداشت و با دیوار اتاق یکی کرد. بعدش فیتیله پیچش کرد، بعدش فن بارانداز رو روش اجرا کرد. بعد، زیر خمش کرد و دو امتیاز گرفت. بعدش چسبوندش به سقف، چسبوندش به کف اتاق و لگد مالیش کرد، لهش کرد، کتلتش کرد، قورمه سبزیش کرد و سرانجام از پنجره بیرونش انداخت و همزمان با این کارش، بوی پهن و علف و اینا هم به کلی از بین رفت و حالا دیگه هیچ اثر فیزیکی و شیمیایی و فانتزی از باروفیو و گاومیشش دیده نمیشد. اصن از صحنه روزگار محو شد به دست پرتوان ویولت بولدوزر. و وقت مسابقه تموم میشه! پیروزی ویولت بودلر و کسب مقام قهرمانی برای تیم ملی کشتی آزاد انگلیس! خسته نباشی ای پهلوون! سرفراز باشی ای قهرمان!



و بعد، نوار فیلم به سرعت برگشت به عقـــــــــب.. آها! دقیقا همونجایی که..

نقل قول:

ویولت بودلر نوشته:

ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﻭﻓﺴﮑﺎﻧﻪﺍﯼ، ﺑﺤﺚ ﺭﻭ ﻣﻘﺘﺪﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﻮﻧﺪ:
- ﻣﻦ ﺑﻪ ﻭﯾﻮﻟﺖ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ.

ﺑﺎﺯ ﺟﯿﻤﺰ ﻭ ﺗﺪﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﺪﺭﮎ ﺑﯿﺎﺭﻥ ﻭﺍﺱ ﭘﺮﻭﻓﺴﮏ ﮐﻪ ﺑﮑﺸﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺵ؟!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
خب، از حق نگذریم، تدی و جیمز اهمیت خاصی به بی کلاه موندن سر پیرمرد نمیدادن چرا که راستشو بخواین کلاهی که سر خودشون رفته بود انقدری بزرگ بود که بتونه کل محفل رو حتی با شمول ویزلیا پوشش بده.

_این آخری...

جیمز سعی کرد خوشبین باشه.
_من بوی... پهن رو...

بعد، متوجه شد که خوشبین بودن سخت تر از این حرفاست.
_وجدانا به کجا داریم میریم؟!

از اونجا که ناموسا و وجدانا به جایی داشتن نمیرفتن، همگی تصمیم گرفتن یه لحظه چشاشونو ببندن و ویولت رو تصور کنن که-
بسیارخب، باشه.
همه چشاشونو باز کردن.

وسط تمام این خزعبلاتی که در آن واحد داشت اتفاق میفتاد، پشمک رو داریم که چه میکنه این بازیکن. آفساید نیس، ظفر پور، بله درسته توحید ظفرپور، یه گل، یه گل، گــــــــل، گــــــــــــل، و نههه... گل نمیشه.
_فرزندانم! منم ببینم منم ببینم!

خب... میتونیم تو این مورد به جرئت بگیم که... هممم... آفساید بود. پشمک رو میگم. آفساید بود. جیمز تدیا تصمیم گرفتن قبل از اینکه گشنیز چهاربرگِ جهانِ ورزش های مشنگی، آرون رمزی، گل جدیدی رو به ثمر برسونه و این بار شترش یه راست در خونه ی گریمولد بخوابه، پروفسورشون رو بین دو نیمه بسرعت از زمین خارج کنن.

و راستشو بخواین، تو اون گیر و دار که جیمزتدیا مکرر ارور میدادن و درایور های جیمز بسرعت در حال دیلیت شدن بودن و رمز اکانت تدی به حالت "خود پخشی" دچار شده بود و خودش خودبخود پخش میشد و آلبوس گردن می کشید تا دفترچه رو ببینه و ماهرخ های بسیار تو هوا پیچ و تاب میخوردن و مامورین اطلاعات در پی دستگیری شون بودن، ببخشید که انقد ناگهانی میگم، واقعا ببخشید، ولی خب تعارف نداریم که یهو در خورد شد یه گاومیش قهوه ای که کنار سرش یه پاپیون صورتی زده بودن، اومد تو.

پایتخت رو دیدین؟! اونجوری اومد تو.
ندیدین؟! برین از اونایی که دیدن بپرسین چجوری اومد تو.

و خب راستشو بخواین وقتی تو زندگی یهو یه بختک سرت آوار میشه، حالا چه بسا بختک مذکور یه پاپیونم تنگ زلفونش زده باشه، اولین سوالی که از خودت میپرسی اینه که بختک مورد نظر چجوری به اینجا راه پیدا کرده.

"خب یکی آوردتش."

سرور های جیمز قبل از اینکه کلا به حالت "نو ریسپاند تو پیجینگ" دچار بشن، تونستن این یه جمله رو پردازش کنن. و میدونین... کاشکی اون کابل هنگ کرده ی لامصب فیوزش پریده بود و جمله ی بعدی رو با افتخار اعلام نمیکرد.

"بوی پهن میاد."

خب... میومد دیگه. بوی... پهن میومد. تدی احساس کرد اون صحنه رو قبلا یه جا دیده.

_من... بوی پهن رو...
_دوسته دارم!

خب... عاملِ به اونجا رسیدنِ گاومیش مذکور... همون لحظه پشت سر گاومیشش که بدلایل نامعلومی ظاهرا به پروفسور دامبلدور علاقمند شده بود، داخل اتاق پرید. بدون اینکه مهلتی برای هضمِ داده ها بده، عرض اتاق رو بسرعت طی کرد و آلبوس رو بغل کرد.

_همه تونه دوسته دارم! تو ره دوسته دارم! تو ره خیلی دوسته دارم!

بنظر میرسید که صاحب گاومیش بعد از مدت کوتاهی دوسته داشتن، متوجه شد تارگت مورد نظرش دقیقا همونی نیست که آخرین دفعه دوسته داشته. پس آلبوس رو رها کرد و البته مدیونین اگه فکر کنین آلبوس هم کوتاه اومد. نخیر. بگذریم.

_اینجا خونه ی گریمولده نیسته مگه؟
_هس فرزندم، خیلی هس! تو بخوای عوضش میکنم البته واست!
_ام... خونه ی گریمولده مال خونواده ی بِلَکه نیسته مگه؟
_بود فرزندم! تو بخوای برشون میگردونم واست!
_پسر بچشونه ره لطفه کنی فقط، ممنون میشم.

تدی و جیمز به هم خیره شدن. تو عمق نگاهشون یه استیصال و بدبختی عجیبی موج میزد.
_بعد از این همه سال این اومده اینجا دنبال "پسربچه" ی بلکا؟
_ها چن سال شده مگه؟
_ام... از اون موقع که بلکا پسر بچه داشتن... یه بیس سالی...
_ها میدونی، تا الانه رومه نمیشد بیام بگم!

تدی و جیمز، برگشتن به دامبلدور خیره شدن که هنوزم ول کن نبود.
_ام... چی رو روت... مثکه ایشون هم عاشق...
_خب من دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم.
_خب که چی بشه؟ دو نفر دیگه عاشق یه نفر دیگه شدن که از قضا طرف مرتیکه ی بچه خوشگل بیناموسه و البته احتمال میدم پروفسورمونم عاشق یه نفر از این دوتا عاشقا شده باشه که الان داریم مشاهده میکنیم، حالا اینارو کلا ول کن چه دخلی به تو داره؟
_میمیره یه دفعه بذاره من مث بچه ی آدم دیالوگ بگم.

ولی میدونین... سوال یه میلیون دلاری رو فقط تو چشمای گاومیش لعنتی میشد خوند.

"لامصبا، حالا میخواین با یه چاقوکشی که عاشق یه عوضی شده و یه دامبلدوری که عاشق یه روستایی شده که اون روستایی ام عاشق همون عوضی بوده ده بیس سال و حالا اومده که بهش بگه، چیکار کنین؟ عوضی رو از کجا برا روستایی گیر بیارین؟ چاقوکش رو چجوری نگر دارین که چیزی نفهمه؟ تمام اینارو چجوری جمع کنین؟ نظرتون چیه پرتشون کنین همشونو تو خیابون؟ چیه این حرکات ارزشی؟ "

و راستشو بخواین رسما میشد از بیست نمره امتحان گرفت با این همه سوال یه میلیون دلاری که البته اگه تقسیم کنیم یکی دو دلار به هر کدومشون میرسه، ولی با این حال حتی خود گاومیش هم جوابی نداشت بده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲:۰۴ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
دامبلدور در حالی که لبخند حاکی از رضایتی بر لب داشت، دفترچه خاطرات ویولت را گرفت و شروع به ورق زدن کرد.

- می‌دونستم اعتمادم به ویولت بیجا نیست! نگاه کنید فرزندانم، سرتاسر این دفترچه سرشار از نیروی عشقه

جیمز و تد لحظه ای به دفترچه و سس به یکدیگر خیره شدند.

- سرتاسر؟

جیمز دفترچه را از دست دامبلدور قاپید و شروع به خواندن صفحه ای که باز بود کرد.

نقل قول:
... البته نه این که چیزی به روش بیارما! لاتیشو پر کردم و زدم تو پرش، ولی حس می‌کنم یه طورایی خوشم میاد از این پسره. لامصّب خعلی خوش‌تیپّه ... تازه می‌گف از ماه می‌خوان بیان دنبالش. خلاصه که امیدوارم سمج تر از این حرفا باشه و فک نکنه واقعا راس گفتم که حالم از ریختش به هم می‌خوره و دوس دارم خط خطیش کنم. اگه یه بار دیگه بگه که دوسم داره ترجیح می‌دم جای خط خطی کردن بغلش کنم و ...


جیمز که تاب بیشتر دانستن از میزان علاقه ویولت به شخص مجهول الهویه را نداشت سریعا جای دیگری از دفترچه هزاران صفحه ای را باز کرد تا ببیند چه عشق های حماسی دیگری در قلب چون دریای ویولت بوده و دم نزده.

نقل قول:
... درسّه همیشه دوس داشتم یه شازده با اسب سفید بیاد سراغم و وختی جلوش تیزی کشیدم یه خنجر طلایی بکشه تا روم کم شه، ولی خوب حالا اسب نداره که نداره، دسشم به تیزی نمیره جهنم که نمیره، مهم اینه که شازده‌س! پرنسه! کاش فقط بیاد سراغم، ینی می‌شه؟ ...


- دختره اصن سلیقش مرگخوار پسنده فقط

جیمز دفترچه را به سمت تدی انداخت.

- عه نه ... اینجا با یکی از محفلی های قدیمی ریخته رو هم ... ولی ...

- ببینم ... فقط بگو که هاگرید نیست ... دوست ندارم ویولت با یه کروکدیل رقیب عشقی شده باشه

نقل قول:
... فک می‌کنم بالاخره مرد رویاهامو پیدا کردم. پایه هرچی شرّ و تیزی کشی ... حتی از خودمم جلوتره تو خلاف، من هیچ وقت نتونسّم جیب بری یاد بگیرم ولی این لامصّب مهارتش حرف نئره. فقط نمی‌دونم چرا هر وخ در مورد گفتن به بقیه بچه ها یا آینده رابطمون حرف می‌زنم می‌پیچونه! میدونم که دوسم داره و نمی‌خواد واسه همیشه بپیچونتم. بهم میگه تو ماهرخ منی! ملکه رویاهامی! من به دانگ اعتماد کامل دارم :پروف: ...


تدی جلوتر آمد تا ببیند از کی و چگونه عشق جدید ویولت شکل گرفته.

نقل قول:
... این بشر حرف نئره! معرکه‌س! سادگی و صداقتش شیفته‌م می‌کنه. از وقتی اومده تالار ریون یه حال و هوای دیگه ای گرفته. همیشه بوی پهن میاد. خودشم همین بو رو میده. شاید بقیه بدشون بیاد ولی به نظر من این بو بوی سادگی و صفا و صمیمیتیه که با خودش از روستاشون آورده ...


وسعت دریای دل ویولت به حدی زیاد بود که لازم شود تدی خیلی بیشتر از این ها برای رسیدن به کیس آخر جلو بیاید.

- فرزندانم حس نمی‌کنید این حجم از فضولی تو چیزای خصوصی بقیه خوب نیست؟ حالا اگه خاطراتش بود با هم می‌پریدیم تو قدح تماشا می‌کردیم یه چیزی! ولی اینطوری شما همه‌ش تکخوری می‌کنید و سر من پیرمرد بی کلاه میمونه.


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۷ ۲:۰۸:۲۴

I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
در واقع، آقایون و.. آقایون! دفتر خاطرات آدم مث ناموس آدم می‌مونه! برداشتن دفتر خاطرات ملت مث برداشتن ناموس آدم می‌مونه! مث لباس زیر آدم اصن! عاقا شوما شورتک یکی دیه رو برمی‌داری پرچم کنی؟! (به جز اون دفعه که جیمز و ویولت واس پرچم کشتی دزدای دریایی‌شون از شورتک ِ مامان‌دوز پروفسک استفاده کردن البته.) صحیحه این حرکت!؟ وجدانیه؟! انسانیه؟! گریفیه؟!

علی ای‌ حال عاقا جان!

جیمزتدیا که طی سال‌های طولانی سوژه شدن توی تاپیک‌های مختلف به دس ویولت، تجربه‌ی انواع پیک‌های احساسی و موقعیت‌های دردناک و مورمورکننده و دهان‌خون‌کننده رو داشتن، چون رفقای خعلی خفنی بودن (:angel:) و نمی‌خواستن رفیقشون همه اون مصائبی که خودشون از سر گذروندن رو از سر بگذرونه (:angel:) و..

- من به ویولت اعتماد دارم عزیزانم.
-

واقعاً فک کردین چی؟! پروفسک همون بود که تو هف تا کتاب؟ شیش تا کتاب؟ کوجا بود بالاخره سیب زد پوکوندش؟ خلاصع انقد به سیب اعتماد داش که جونش در رف!

به هر حال تدی هم به همین نکته اشاره کرد:
- پروف تو به سوروس هم اعتماد داشتی، نه؟
- البته، عشق خاصیت سوروس بود، همونطور که خاصیت ویولته.

جیمز و تدی به همدیگه نگاه کردن. تفاوت ِ "خاصیت" کسی که عاشق لیلی اوانز/پاتر می‌شه با "خاصیت" کسی که عاشق ریگولوس بلک می‌شه انقد فاحش بود که حتی نمی‌دونستن از کجا شروع کنن!

:جا:

نتیجتاً جیمزتدیا از اونجا! شروع کردن.
- پسره مرگخواره!
- ویولت ننگ رووناس!
- تازه معاون وزیر هم هست!
- ویولت معاون وزیره؟!

جیمز عمیقاً به این اندیشید که تدی امروز چی زده ناموساً؟
- تدی، ریگولوس معاون وزیره.
- فرزندان روشنایی!

پروفسور با لبخند پروفسکانه‌ای، بحث رو مقتدرانه به پایان رسوند:
- من به ویولت اعتماد دارم.

باز جیمز و تدی در سکوت به همدیگه خیره شدن و فک کردن حالا از کجا مدرک بیارن واس پروفسک که بکشه بیرون از حکایت اعتمادش؟!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ ۲۲:۵۸:۳۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۶:۳۲ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه‌ی جدید (داغ داغه!)


- "لبه‌ی پنجره‌ی اتاق من چه غلطی می‌کنی؟!"

تدی از اونجایی که وقتی خودش سوژه میده باید خودشو پرت کنه وسط سوژه با تعجب مثال زدنی از یه گرگ سرشو با یه فک نیمه باز بالا گرفت و به جیمز - که وقتی تدی سوژه میده باید حتما تو سوژه باشه چون دیگه بهرحال زورش میرسه! - که اخم کرده بود و روی یه دفترچه خم شده بود نگاه کرد و البته انتظار داشت نگاه جیمز به پنجره باشه ولی نگاه جیمز به همون دفترچه‌ی بنفش کذایی بود و روح گریفیندوری تدی یه نموره تو گور ترسید چون یه لحظه فضا عینهو این فیلم ترسناکا شد!

- اممم... جیمز؟

و باور کنین جون شما نباشه, جون هفت تا هورکراکس ولدکمون خیلی از خودش شجاعت جمع کرد تا این یه دو کلمه دیالوگو بدون بندری زدن صداش بگه!

- هوم؟
- کی لبه‌ی پنجره ی اتاقت غلط میکنه؟
- بِت بگم باور نمیکنی!

و خب همین عنصر ناباوری رو وقتی به فضاسازی اول داستان از دید تدی اضافه کنین میفهمین چرا رنگش عینهو ماه شب چارده پرید. این دفعه دیگه سعی نکرد لرزش صداشو قایم کنه!

- حالا بگو شاید باور کردم...
- ننگ روونا!

ویبره رو صورت لوپین ماسید و در یک لحظه از حالت خیلی نگران و پریشان به حالت خیلی خیلی اینا تغییر شکل داد و با بی میلی بدون اینکه به پنجره نگاه کنه,‌ گفت:
- اون که همیشه پشت پنجره‌ی اتاقته!

جیمز که از این همه هوش و دقت تدی کلافه شده بود ولی خب جلوی خواننده‌های توی خونه هم که شده باید جیمزتدیا رو آبرو داری میکرد و بهرحال داداش بزرگه و اینا! یه نفس خیلی خیلی عمیق کشید و به تدی نگاه کرد.

- پشت پنجره‌ی اتاق من که نه... پشت پنجره ی اتاق ریگولوس بلک!
- شوخی میکنی!!‌
- و بهش گفته که "نمی‌تونی از شرّم خلاص شی پسر!". تدی! من فکر میکنم ویولت عاشقش شده.
- آخه عاشق چیش شده؟ موهای نارنجیش یا دم سیخ سیخیش؟
- مو؟ دم؟؟ دارم میگم اتاق ریگولوس بلک!!
- خو وقتی محفل اومد گریمولدو غصب کرد,‌ مگه اتاق ریگولوسو آقا روباهه نگرفت؟
-

جیمز دیگه کلا حفظ کاراکتر و ایفای نقش و این چیزا رو پرت کرد تو دیوار و دفترچه ای که دستش بود رو گذاشت تو دست تدی.

- من دیگه حرفی ندارم! :famil:

و از رول در این لحظه خارج شد و تدی موند و دفترچه, دفترچه‌ای که خیلی زود معلوم شد دفتر خاطرات ویولت یا دقیق تر بخوایم بگیم از این دفتراست که دخترا میدن دوستاشون توش براشون بنویسن و خودشونم مینویسن و واسه دوران پارینه سنگیه . و بعضی قسمتاش رو جیمز برای کم شدن زحمت ما با ماژیک فسفری خط کشیده بود. جمله‌هایی که از ویولت بود در وصف ریگولوس و برعکس حتی! که ما برای به بوق کشیده نشدن جدی نویسی هاشون که خیلی حرمت داره اینجا نمیاریم ولی خودتون که دیدین.. دیگه ما نگیم!

راستش در اون لحظه اصلا برای تدی مهم نبود که دفتر خاطرات ویولت که مثل ناموس آدم می‌مونه دست جیمز چیکار میکرد یا مثلا ویولت جذب چی اون مردک شده ..

- چون بچه خوشگله!

به نظر جوابش قانع کننده بود.. اما بگذریم.. چیزی که برای تدی مهم بود و ظاهرا همینم جیمز رو نگران کرده بود این بود که ترکیب یه ویولت سر به هوای محفلی با یه ریگولوس اونم از جنس بلک و گونه ی مرگخوار اونم به اسم عشق یا هوس یا اصلا هر چی.. عاقبت خوشی برای ویولت نمیتونه داشته باشه و اون الان داغ عشقه.. حالیش نیس و برای همین باید..

- ما باید ویولتو نجات بدیم!‌

و برای کشیدن نقشه و عملیات والفتح ۳.۱۴ راهی اتاق پروف ایناشون شد!




پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵
از آمدنم هیچ معلوم نشد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
پست پایانی!


روز اول مهر!

_فرزندان روشنایی!
_جیرجیرجیرجیرجیر!
_فرزندان روشنایی؟!
_جیرجیرجیرجیرجیر!
_فرزندان روشنایی؟!

آلبوس دامبلدور در حالی که اشک میریخت به تالار اصلی که باید در این موقع سال پر باشد نگاهی کرد...
_مینورا!
_بله پورفسور؟!
_چرا هیچکی نیست؟!دانش آموز چرا نداریم؟!
_پوففف...چی بگم آخه؟!وقتی ما کنکور گذاشتیم،"هاگوارتز آزاد" بدون کنکور دانش اموز پذیرفت!
_خب...بازم حداقل چندتا دانش اموز باید برای ما باید بمونه...همه رو که نمیتونن پذیرش کنن؟!
_متاسفانه میتونن پروفسور..."هاگوارتز آزاد" شونصدتا شعبه داره...حتی توی کره ماه هم یه شعبه زدن!
_

همان موقع،دفتر وزیر سحر و جادو!

ارسینوس جیگر در حالی که پا روی پا انداخته بود و نسکافه اش را هورت میکشید،خوشحال از اینکه بر مسند وزارت تکیه زده و میراث دار وزارت مورفین گانت شده،کنترل از راه دور را برداشت و تلویزون را روشن کرد:
_بله شنوندگان عزیز...به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه فرمایید...گروهک تروریستی "جندالمرلین" با انتشار بیانه ای اعلام کرد که سر دو سربازی که گروگان گرفته بود را بریده...نام این دو سرباز که برای انجام خدمت مقدس سربازی به مرزهای شرقی اعزام شده بودند،جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپن است!

آرسینوس سریعا دکمه "ترن آف" کنترل را زد...با خودش گفت بهتراست که در ابتدا کمیته حقیقت یابی تشکیل دهد که از صحت و سقم قضیه باخبر شوند و سپس دستورات مقتضی را بدهد...ولی فعلا میبایست در کمال آرامش،نسکافه اش را تمام و کمال بخورد!

پایان!


وقتی رو سرت این همه منقار سیاهست...مشکلات تورو میبره کنار دیوار
گاردتتو باز کن تا قوی تر بشی...بدون همه تاریکی ها یه جور فریبندگی ست


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
خلاصه:

مشنگ نداریم دیگه! همه جادوگر و ساحره شدن و هاگوارتز جا نداره واسه دانش آموزا، پس کنکور راه میندازه و جیمز و تدی از فرصت استفاده کرده و کلاس کنکور راه میندازن.

وزیر دیگر به مورف پیغام میده که بساطتتو جمع کن که من خودم کافیم، مورفم میخواد یه حرکت خفن بزنه و قدرتشو نشون بده به وزیر دیگر، پس سربازی رو اجباری می کنه و تدی و جیمزم شامل سرباز اجباریا میشن!



- یک، دو، سه، چهار! یک، دو، سه، چهار!

تدی روی تردمیل می دوید و با یه دستمال عرق پیشونیش رو پاک می کرد و همراه با این عمل موهای فیروزه ایش چسبیده بودن به پیشونیش و خیلی ساحره کـ.[از پشت صحنه اشاره می کنن به جزئیات نپردازیم!.]

چند متر اون طرف تر از تردمیل، جیمز سیریوس پاتر پشت کوهی از همبرگر، پیتزا، برتی باتز و حتی نون پنیر که البته این دو مورد آخری توسط محفل تهیه شده بودن، نشسته بود وتصویر کوچک شده
وار به هرحال!

- میگم.. چقدر...دیگه... باید...رو این...بدوم؟

ویولت به برنامه ی دستش نگاهی انداخت:
- این طور که آبجیتون می بینه، تدی باید بیست روز دیگه بدوئه تا به حد معافیت برسه، جیمزم باید صد کیلو بخوره!

جیمز ظرف سس چهارمو انداخت تو سطل آشغال و وار رفت سمت ترازو که "ترکوندم الان!" و عقربه ی ترازو دو سه درجه رفت اونورتر و آرزوهای واهی جیمز رو به باد داد. تدی از اون سر اتاق سر خورد روی ترازو و دریغ از یه ذره حرکت! خو جوونمرد بچه این همه زحمت کشیده، یه تکونی بخور!

اونورتر، کلاس کنکور

موشک کاغذی از بالای سر ردیف اول میگذره و میوفته روی میز معلم، ردیف اولیا که در عمق کتاب غرق شدن و اصلا متوجه دنیای خارج از کتاب نیستن، ردیف دومیام سرشون رو از رو کتاب بلند میکنن و نگاهی به موشک میندازن، ردیف سومیا سعی می کنن موشک رو بگیرن و ردیف چهاریمام که دیگه خودشون مخترع موشکه بودن!

همزمان که ردیف آخریا و کورممد و نورممد مسابقه موشک اندازی راه انداخته بودن، در کلاس باز میشه و... استاد وارد نمیشه بلکه پاترنوس استاد وارد میشه!

نقل قول:

نو گلان باغ دانش!

در پی مشکلی که برای ما پیش اومده، دو سه جلسه در خدمتتون نیستیم و شما می تونین طی این چند جلسه کتاب خیلی قرمز و خوب خوان رو بخرین که عامل موفقیتتونه این کتابا!

به امید قبولی همه شما در کنکور امسال.


ملت ردیف اولی و دومی نگاهی به هم میندازن و اشک شوق در چشماشون حلقه میزنه که دوتا کتاب مفیدتر شناختن و ردیف آخریا کتابای داشته و نداشتشونم موشک میکنن شاید کاغذای کلفتشون بیش تر به درد موشک سازی بخورن!


*امضا:


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۰ ۲۱:۲۲:۰۵

ها؟!


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱:۳۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
- تق تق تق!

- بیاید تو فرزندان روشنایی!

- تق تق تق تق!

- گفتم بیاید تو برتی باتز های من!

- تق تق تق تق تق!

- دِ وقتی میگم بیاید تو، بیاید تو دیگه! :vay:

تدی، آلبوس و ویولت به آرامی در را باز کردند و پس از این که تمام گوشه و کنارهای اتاق را با چشم کاویدند، وارد اتاق شدند.

- تق تق تق تق تق تق!

- گیدیون، الان در بازه و همه اومدن تو، دیگه لازم نیست در بزنی!

گیدیون سرش را بالا آورد و چشمانش را باز کرد، در حالی که تمام اتاق را از نظر می گذراند، پروفسور دامبلدور پرسید:" مشکلی پیش اومده که اینطور رفتار میکنید فرزندان روشنایی؟!"

ویولت با کمی مکث گفت: "راسیَتِش چیزه... ننه هلگا... ننه هلگا گفت که..."

- مشکلی پیش اومده ویولت؟! ننه هلگا حرف خاصی زده؟

ویولت تخت خواب پروفسور دامبلدور که به تازگی فنرش شکسته بود را از نظر گذراند و در حالی که آب گلویش را قورت میداد، ادامه ی سخنانش را گرفت: "راسیَتِش... ننه هلگا گفتن که شما اینجا با گلرت تنها هستین... و اینکه... قبل از وارد شدن... حتماً... حتماً در بزنیم..."

پروفسور دامبلدور که هنوز قانع نشده بود با لحنی پرسشگری گفت: "خوب وقتی اجازه دادم چرا وارد نشدید؟"

ویولت که میخواست از کش دار شدن بحث جلوگیری کند، به پیژامه ی پروفسور دامبلدور که ریش و ردای صاحبش را در خود جای داده بود، اشاره کرده و با لحن معصومانه ای جواب داد: "خوب گفتیم شما سن و سالی ازتون گذشته و ممکنه یکم طول بکشه که آماده بشید و... "

آلبوس دامبلدور نگاهی به سر تا پای خود انداخت و پس از مرتب کردن ریش و ردایش درون پیژامه ی گلگلی، پیژامه را تا روی شکمش بالا کشید و سپس پاسخ داد: "حالا بهتر شد؟!"

ویولت خواست حرفی بزند که تدی یکی از شانه های او را گرفته و جادوکار ریونکلاوی را از جلویش کنار برد.

تدی: پروفسور، بیانیه ی جدید وزیر گانت رو شنیدین؟ :worry:

پروفسور دامبلدور: در مورد خدمت شریف سربازی؟!

جیمز: آره پروفسور، حالا ما باید چکار کنیم؟

آلبوس دامبلدور در حالی که برای تفکر بهتر، ریش های نازنینش را از تنبان مد روزش ( ) خارج میکرد رو به تدی گفت: "راستش شماها رو نمیدونم..." سپس در حالی که دست راستش را در ریش بلندی که اکنون آزاد از قید و بندِ تنبان، در معرض دید همگان بود، برد و ادامه داد: "... ولی گلرت رو فرستادم که واسه خودم و خودش معافیت بگیره؛ میدونین که... به 250 به بالا معافی میدن!"

" پروفسور، شما الان دقیقاً چند سال دارید؟! " ویولت در حالی از فرط حیرت چشمانش از حدقه خارج شده بودند و فاصله ی دو متری بین او و ریش پروفسور را پیموده بودند، این سوال را پرسید.

"راستش الان که سال 2014 میلادیه... و من متولد سال 1881 میلادی هستم.... به عبارتی میشه..." پروفسور دامبلدور چشمانش را به انگشتانش دوخت و شروع به محاسبه کرد: " چارتا که یکی ازش کم بشه، سه تا میمونه... حالا یک از هشت...هممم... ده تا از بیست قرض میگیریم... هممم... سر جمع میشه صد و سی و سه سال! "

پروفسور دامبلدور از نتیجه ی محاسبات راضی نبود؛ او هنوز بیش از صد سال برای معافی لازم داشت و این اصلاً خوب نبود؛ سرش را شروع به خاراندن کرد و پس از کمی فکر، با صدای بلند "اورکا! اورکا! سر داده و گفت: " واسه این که من گریفیندوری هستم و اسنیچ هم رنگش طلاییه (ربط این مطلب به موضوع در انجا نمیگنجه!)، صد و پنجاه سال هم به سنم اضافه میشه و من الان دویست و هشتاد و سه سالمه!"

ویولت در حالی که روش محاسباتی دامبلدور را که توانایی ایجاد انقلاب عظیمی در علم ریاضیات و آمار جادویی داشت مشاهده میکرد، ضربه ی مشت آرامی به شانه ی تدی نواخت و با صدای آرامی که پروفسور نشنود به پسر مو فیروزه ای گفت: "الان فهمیدم چطور شما گریفی ها قهرمان هاگ میشین!"

پروفسور دامبلدور که تازه پچ پچ ویولت شده بود پرسید: "مشکلی پیش اومده؟!"


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
جیمز با ناراحتی به تدی گفت:

- حالا چیکار کنیم؟

- بهتره بریم گریمولد ببینیم دامبلدور چی میگه.

چند دقیقه بعد در گریمولد

لارتن و هلگا همچنان در حال جنگ و دعوا بودند. در همان لحظه گیدیون از ساختمان گریمولد بیرون اومد که دید توده ی نارنجی و زردی به سویش می آید. سعی کرد فرار کنه اما توی اون توده گیر افتاد. بعد از چند دقیقه، گیدیون فریاد زد:

- بسه دیگه.

سپس هلگا و لارتن رو از هم جدا کرد و پرسید:

- خب تعریف کنید ببینم مشکلتون چیه؟

لارتن با عصبانیت گفت:

- ننه هلگا می خواد اینجا کلاس مجانی واسه همه بزاره که توی کنکور قبول شن. من میگم اینجا مقر محفله مرگخوار ها می ریزن اینجا گوش نمی کنه.

- آخه گناه دارن کی خرج تحصیلشونو میده؟ مگه اونا دل ندارن خو؟

گیدیون:

گیدیون جواب داد:

- خوب لارتن راست میگه هلگا.

- توهم داری ازش طرف داری می کنی؟

و دوباره دعوا از سر گرفته شد. درهمان لحظه تدی و جیمز و ویولت رسیدند. چون جهره ی تدی و جیمز در هم رفته بود گیدیون پرسید:

- چی شده بچه ها؟

ویولت با خوشحالی گفت:

- مورفین پسر های فارغ التحصیل شده از هاگ رو به سربازی فرا خونده. اینا هم اومدن از دامبلدور بپرسن که چیکار کنن.

گیدیون گفت:

- وایسید منم بیام.

سپس هر 4 نفر به سمت اتاق پروفسور دامبلدور حرکت کردند.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۶:۰۹ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 114
آفلاین
جيمز و تدي با شنيدن اين جمله، بيشتر نگران امنيت مالي و به خصوص جاني شون شدن.

- آره جون ننت!

- تو گفتي و منم باور كردم!

ويولت كه تا اون لحظه به طور خودنمايانه اي داشت صورت عرق كرده و بوگندوش رو باد ميداد، گفت:

- مگه من باهاتون شوخي دارم جوجه فكلي ها؟! اصلا خودتون بگيرين بخونين!

و بيانه رو پرت كرد طرفشون. جيمز با يه حركت نمايشي خفن با دو انگشت اونو تو هوا گرفت و بعد از گرفتن كلي ژست و مورد تشويق قرار گرفتن توسط تدي و اينا ()، تاي برگه رو باز كرد و مشغول خوندن شد:

نقل قول:
پوتين براي سربازان جديد..


جيمز تو دلش نچ نچ تاسف برانگيزي كرد و ادامه داد..

نقل قول:
نان..
نفت..
دستبند ده عدد..
سقف بازداشتگاه نم كشيده...
پول برق را بايد بدهيم پول آب را جدا..
پول گاز هم همينطور و ديگر هيچ...


برگه از دستان جيمز افتاد. او سعي كرد خنده شو بخوره اما بلافاصله كنترلشو از دست داد و محكم زد زير خنده.

تدي و ويولت:

- اين چش شد يهو؟

ويولت اين رو با ابروهايي كه تا پيشونيش بالا اومده بود گفت. تدي خم شد و بيانيه رو برداشت و با دقت مشغول خوندن شد و بعد از چند ثانيه او نيز به سرنوشت جيمز دچار شد. خنده ي كركننده ي اين دوتا كه فركانس آن حوالي دو هزار بود، ترك هاي متعددي رو نصيب در و ديوار كرده بود!

همچنان ويولت:

- منو مسخره ميكنين لامصبا!؟

تدي كه داشت از شدت خنده به درك اعلي ميپيوست، با صورت كبود شده گفت:

- اينو... مورفين.. گف.. ته يا.. بي.. بيدل.. آوازه خان؟!!

ويولت با فكر اينكه اين دو دلقك اونو سركار گذاشته ان، از رو راه پله بلند شد و بيانيه رو از رو زمين برداشت و يه نگاهي بهش انداخت.

- كه اينطور!

بعد از اينكه دليل به هوا رفتن خنده ي اين دو دلقك رو فهميد، اون طرف برگه رو جلو صورت جيمز و تدي كه قيافه شون در اثر شدت خنده به رنگ ويولتي در اومده بود و در حال گاز گرفتن زمين بودن، گرفت و گفت:

- حالا بخونين!

جيمز و تدي آثار خنده از غنچه هاي لبشون پر كشيد و با قيافه ي جدي به برگه ي روبروشون زل زدن.

نقل قول:
جامعه ي آگاه و آزاده جادوگري! جادوگران گرامي! با توجه به اتفاقات اخير و جنگ احتمالي با دولت مستكبر چكمه، شما را به شركت در كلاس هاي فوق العاده ي نظامي، به منظور مقابله با اين دولت كثيف و ضد جادوگري دعوت مي نمايم! اميد است با ياري سبزتان و با كمك همديگر در راه بيرون راندن اين ضد آسلامي ها چكمه پوش پيروز گرديم!

مورفين گانت، وزير فعلي جامعه ي جادوگري!


تدي و جيمز:


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.