هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#47



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۹ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سارينوس وارد محفل شد ودر را بست كه يهو مامان اسنتيپ بيدار شد شروع كرد به داد و هوار: اي خائن هاي بي مصرف اي كثيف زاده...اي...(سانسور)
سارينوس: ششش.. تو رو به مرلين كبير ساكت
- مرلين كدوم......يه(سانسور)..... ساكت بشم پرروي بي شعور اومدي تو خونه ي من بعد بهم مي گي خفه شو..
- م..م..من ك..ك..كي گف ..ف..تم خفه ش..شو گفتم س..سا
- هرچي گفتي غلت كردي گفتي حالام گمشو بيرون بروبيرووووون مردك كثافت زاده
در همين لحظه هري و هرميون از پله ها پايين اومدن .
هري:اوه سلام پروفسور سارينوس حالتون چطوره؟
سارينوس:ممنون هري بيا منو از دست اين زني..
مامان سيريوس: دهنتو ببند ....(سانسور) اسم نازنين منو نيار...(سانسور)
سارينوس : زنيكه نجات بده
هري:تاچند وقت ديگه عادت مي كنيد
سارينوس :نه نه من اگر بمونم اينجا ديوونه ميشم
هرميون:پروفسور يه طلسم بهش بزنين شما كه استاد اين كارا هستيد.
سارينوس:نه يه وقت سيريوس ناراحت مي شه!!!
هري:نه بابا خودش 24 ساعته داره باهش دعوا مي كنه
مامان سيريوس:آره پسره ي پررو با من دهن به دهن مي شه عوضي
سارينوس:خوب پس بيا (سايمنوكاكسي)
هرميون:عالي بود اين ديگه چه وردي بود به منم ياد ميدين پروفسور؟
سارينوس: بله البته بعد از صرف نهار.
هري: پس بفرماييد توي آشپزخونه
*******
ببخشيد اگه بد بود تند تند نوشتم.
سارينوس اسنيپ
جسيكا خواهشا تاييد كن


تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#46

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
آوریل : ببینین، ریش سرژ سیاهه...یعنی قشنگ سیاه پرکلاغیه، حالا شما این عکسو ببینین.
سارا و اندرو این بار نوبتی با ذره بین عکسو نگاه میکنن ولی گویا به نتیجه نمیرسن.
آوریل : خب رنگ موهای ولدی چی رنگیه؟
سارا و اندرو : سیاه!
آنیتا : اه بابا شما چشمتون حداقل شماره اش 8 هست! بیاین عینک باباییمو بزنین قشنگ تشخیص بدین! این کجاش سیاهه؟
اندرو دوباره عکس رو توی نور نگه میداره : هیوومک، راست میگیا...سیاه سیاه نیست، یه مقدار انگار اینجاها شرابی داره!
سارا عکسو میگیره و آوریل دوباره شروع میکنه : دقیقا! ولی ریش سرژ اصلا شرابی نداره!
سارا : ولی مگه نگفتن که توی اون معجون ریش سرژ بوده؟
آنیتا : درسته! ولی این نشون میده که همچین چیزی نیس، و احتمالا سرژ موی یکی دیگه رو انداخته توی اون معجون!
اندرو : ولی کی؟!
آنیتا : راستش من اینو نمیدونم، باید ببینیم کی موهاش اینجوریه!
آوریل : ولی من میدونم!

آنیتا : باز تو داری رول میزنی خودتو از همه باهوشتر و خفنتر و خداتر میبنی؟ بزنم نصفت کنم؟!
آوریل : اه، آخه قضیه اش مربوط به منه، نمیشه کس دیگه ای اینو بگه، گیر نده دیگه!

آوریل : من این نکته رو چند وقت پیش فهمیدم، یه روز که پیش سرژیا بودم بحث مدل مو و رنگ مو و این بحثای مزخرف شد...

***فلش بک به همونروزی که آوریل داره میگه***
آوریل : راستی سرژیا، موهاتو کجا رنگ کردی؟ خیلی باحال دو رنگه!
سرژیا : ایواه! (ورژن جدید اِوا) من که موهامو رنگ نکردم، رنگ طبیعیش همینجوری دو رنگه!
اوریل : یعنی از بچگی موهات سیاه و شرابی بود؟
سرژیا : آره بیا عکسامو بهت نشون بدم

***فلش فوروارد به الان***

آنیتا : جدی میگی؟ یعنی میخوای بگی که توی اون معجون موهای سرژیا بوده؟!
آوریل : دقیقا!!
اندرو : اوووووف، چه سوژه ای


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#45

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ ولشون کن آنیت!... بچگی کردن! تو ببخششون!
آنیتا هم که رئوف و دل نازک، ولشون میکنه تا برن برای خودشون زندگی کنند!
بعد یه عکس از جیبش در می یاره و رو به آوی میگه:
_ میگم آوی... به نظرت این موهاش زیادی ضایع نیست؟!
آوی به عکس نگاه میکنه و ولدی کچل رو میبینه که مودار شده بوده! یه ذره مشکوکیوس میشه و داد میزنه:
_ اندرو؟!... سارا... زود بیاین اینجا!
یهو اون دو تا رو سر این دو تا خراب میشن و میگن:
_ کو؟ کی؟ کجا؟ کی؟!.. من؟!.. تو؟!.. دهه!

بعد از اینکه همه مثل بچه های مودب نشستند روی صندلیهاشون:

_ خب آنیت... چه نظری داری؟!
آنیتا نگاهی به اندرو می ندازه و میگه:
_ من از وقتی که این ولدی پر مو شده، به موهای سرش شک کردم!... یه ذره مشکوکیوس میزنه!
سارا میگه:
_ هیوم!... یعنی چی؟!
آنیتا ادامه میده:
_ یعنی اینکه... بیانید با این ذره بین عکس رو نگاه کنید...
اول از همه آوی ذره بین رو از دست آنیتا می قاپه و روی عکس دقیق میشه! و بعد از چند لحظه داد میکشه:
_ نـــــــــه!... این غیر ممکنه!
اما آنیتا میگه:
_ چرا!... این خیلی هم ممکنه!
سارا و اندی با تعجب به اون دو تا خیره میشن و بعد از یه مدتی به آوریل میگن که:
_ بگو دیگه... جون ما بگو چی دیدی؟!
و آوریل سرشو می یاره جلو و شروع به صحبت کردن میکنه:
_ ....

-------------
لطفا اجازه بدید آوریل پستمو ادامه بده! چون مربوط به تکمیل ماموریت ولدی کچله! با تشکر!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵
#44

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_خوب چی کار کنیم؟من حوصلم سر رفت.
_هوووم...بیا یه قل دو قل بازی کنیم.
_نه بابا حال نمی ده...بلر یعنی تو که انقدر خدای ایده بودی یه ایده برای الان ما نداری؟
_هوووم...هدی جون من ایده ام نمیاد الان.
_می گم بیا بریم آنیت و آوریلو یه خورده اذیت کنیم.هان؟
_بد نمیگیا...بپر بریم هدی جون...شماره گوشی آنیتا رو داری؟
_آره...دارم...شصت و شیش دو خزتو بده یه زنگ بهش بزنیم.

هدویگ گوشی بلرویچو می گیره و شماره انیتا رو می گیره.
بیب بیب بیب بیب بیب بیب بیب بیب بیب بیب بیب(11 تا شماره گرفت) ...شماره مورد نظر در شبکه وجود ندارد...

هدویگ:اه...مخابرات گریمالد چقدر بوقیه...از اینور میز تا اونورشو نمی گیره.

هدویگ دوباره شماره رو می گیره...بووووووووووق....بوووووووووووووق....بووووووووووووق..
_الو؟بفرمایید.

بلر صداشو شبیه دراکو می کنه و می گه:
_سلام عزیزم.من دراکو ام.خوبی؟
_اوه...سلام درک...خوبی عزیزم؟
_مرسی جیگر...بابا خوبه؟
_مرسی عزیزم...سلام می رسونه...وزارت چه خبر؟
_هیچی...عکستو دیدم دلم تنگ شد گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم.
_مرسی عزیزم.منم دلم برات تنگ شده.

آوریل دست آنیتا رو تکون می ده و آروم می گه:
_بهش بگو بوس بغل لاو.بگو دیگه.

آنیتا:آوریل می گه بوس بغل لاو.
دراکو:بهش بگو بوس بوس.

آنیتا لحظه ای فکر می کنه و می گه:هووم...دراکو تو خجالت نمی کشی دختر مردمو بوس می کنی؟
دراکو:خودش اول بوس داد.به من چه.
آنیتا:بزار ببینمت کلتو می کنم.
دراکو:هه هه.عمرا.تا ده ماه دیگه خونه نمیام.
آنیتا:جرات نداری بیای.

دراکو:حالا چرا از عصبانیت قرمز شدی عزیزم؟
آنیتا:چی؟من؟من قرمز نشدم.
دراکو:دارم صورتتو می بینم.همین الان لبتو گزیدی.
آنیتا:اااا...تو از کجا منو می بینی؟

آنیتا نگاهی به اطراف می اندازه و چشمش به بلر و هدویگ میفته که از خنده قرمز شدن و دلشونو گرفتن.
آنیتا و آوریل:
بلرو وهدویگ:فرااااااااااااااااااااااااااااااااااااار




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
#43

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
- مالي! غذا چي داريم دختر!
- آرتور تويي؟
- نه بابا! من سوسك...
مينروا با جارو سر ميرسه!
- سوسك بدتركيب باز پيدات شد! اينجا چه غلطي مي كني! مي خواي همه جا رو به گند بكشي؟
- مالي...
- مالي كيه؟ خانوم ويزلي!
- همون ديگه خانوم ويزلي! اومد غذا بخورم!
- يك غذايي بهت بدم كه...
مالي چوب دستش رو در مياره...
- برس به دست مگس كش!
پرت! مگس كش از آشپرخونه مياد... مياد... مياد... فرت مي خوره تو صورت خانم ويزلي!
- هرت هرت هرت هرت! (صداي خنده ي سوسك!)
- يك هرتي بهت نشون بدم!
در همين موقغ دامبل سر مي رسه!
- يك حرف از ماچ زد!
- من كه...
- تو بودي مالي؟ آره؟
- باور كن...
- پس تو بودي!
- دامبل جون! من بودم! سوكس سياه خال خالي!
مالي كه از دست دامبل خلاص شده يك نفس راه مي كشه!
- تو بودي؟ مطمئني؟ هان؟ آهان!
دامبل دوباره غيب ميشه!
(اين تيكه تبليغات بازرگاني زيرنويس بود !)
- اي سوسك زيبا! تو از امروز به همراه ما غذا خواهي خو...
در همين لحظه در باز ميشه و جمعي از بچه هاي محفل از راه ميرسن!
قرچ...! فررررت! پرررت!
- مالي! با كي داشتي حرف مي زدي؟
- با... سوسك كچاست؟
جيني مي پره رو ميز! هري مي پره بغل جيني! مينروا مي پره بغل هري!
بيل نگاهي به اطراف ميندازه و...
- مالي! فكر كنم بايد كاردك بياري از روي زمين جمعش كنه! آخه پخش زمين شده!
- آخي! چه حيف شد! مي خواست با ما غذا بخوره طفلي!
نتيجه گيري اخلاقي: جهت جلوگيري از مرگ و مير جانوران تاريخي قبل از ورود به اتاق زير پاهاي مبارك يا نامبارك (فرقي نمي كند!) نگاهي بيندازيد!
نتيجه گيري علمي: اگر پاي خود را بر روي سوسك بگذاريد سوسك پخش مي شود روي زمين و خامه اي از آن ترشح مي شود كه براي گذاشتن سر ميز غذا مفيد است! پس نتيجه مي گيريم: E=mc2 !
نتيجه گيري ارزشي: اين پست براي بالا بردن تعداد پيام ها بود و بس!
نتيجه گيري بي تربيتي: توسط ناظر سانسور شد!


پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#42

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
قبل از اين پست بايد تاپيكه"راديو محفل"را بخوانيد
__________________________________________________________________________________________________
نيم ساعته بعد
دمه دره خونه ي ريدل.
سدريك با نگراني به ساعتش نگاه ميكنه:نه نيومد كاريش نميشه كرد.
پيتر:من ميگم خودمون دست به كار بشيم بريم دنبالش تويه محفل.
سدريك:ديوونه شدي محفل پره محفليه زنده زنده قورتمون ميدن.
پيتر:نگاه كن يكي داره از دور ميدوه.تازه چه جوري ميخواي داخله محفل بشي ميخواي بري در بزني بگي ما اومديم سارا اوانزو ببريم؟
مورفين با قيافه اي شنگول و منگول هپه ي انگور از دور مياد.
مورفين:دستتون درد نكنه خيلي چسبيد.
سدريك و پيتر:
مورفين:ها خب هنوز دنباله سارا اوانزيد؟
سدريك در حاليكه با عصبانيت به موفين نگاه ميكرد گفت:بله هنوز دنباله سارا اوانزيم.
مورفين:آهان خب باشيد الان دير وقته ديگه ساحره توخيابون پيدا نميشه ميشه منم با خودتون ببريد؟
سدريك:نه چون خودمونم نميدونم بايد چيكار كنيم فقط اگه ميشد يه جوري بريم تويه محفل.
مورفين:من يه راهي بلدم.

نيم ساعت بعد زيره راه پله خانه ي ريدل.
پيتر مورفين و سدريك روبروي يك تابلو به شكل ظرف ميوه ايستادن.
سدريك و پيتر: خب؟
مورفين:فقط كافيه زيره گلوي گلابي رو بخارونيد تا يه راهروي مخفي به آشپزخونه ي محفل باز بشه.
سدريك:ايول ايول بالاخره اون دوگوولرو از آكبندي درآوردي كم كم داره ازت خوشم مياد.
مورفين:منم همينطور.
پيتر:منم همينطور
*sansoor by ghazvin monkerat*

نيم ساعت بعد آشپزخانه محفل
سدريك:خب حالا تويه اين محفله درندشت چه جوري سارا اوانزو پيدا كنيم؟
پيتر:من از اينور ميرم تو از اينور و تو هم از اونور.
مورفين:خب يهو بگيد ميخوايد منو بپيچونيد ديگه
سدريك:آره
مورفين:اصلا من همتونو لو ميدم آهاي محفليا بيايد بيايد مارو دستگير كنيد ما هممون مرگخوارهاي خيلي بدي هستيم.
سدريك:سايلنسيو
مورفين:هم هم هم بوق بوق هم هم هم(تلاش براي فحش دادن)
سدريك:بهتره سريعتر سارا اوانز رو پيدا كنيم.نظرت چيه پيتر؟
صدايي شنيده نشد.
سدريك رو به جايي كه پيتر بود كرد و ديد كه پيتر محو در تفكره.
سدريك:چيه چيزي به ذهنت رسيده؟
پيتر:ببينم مگه ما سارا و ههدويگ رو نكشتيم؟
سدريك:چرا؟
پيتر:پس سارا كه مرده.
سدريك:نه بابا دوباره زندش ميكنن كاري نداره كه هوركراكسي چيزي ميندازن به جونش بهتره بريم از راهه مشاوره وارد بشيم.حالا ببينم آخرين بار كجا ديديش؟
پيتر:كافه محفل ققنوس.
سدريك:پس پيش به سوي كافه محفل ققنوس.

قسمته آخره اين پسته زيبا و هيجان انگيز را در تاپيكه "كافه محفل ققنوس" بخوانيد.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#41

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
در سالن غذا خوری باز می شه و صدای امداد برنکار جادویی می یاد یک شفا دهنده کنارشه و یک آقای دکتر هم کنارش دارن بدو بدو می یان!

شفا دهنده: سریع بزارش رو برانکار خب دکتر گیلدوری شما کارتونو اینجا انجام می دین یا می ریم سنت مانگو؟؟؟

دکتر گیلدوری: شفادهنده ونوس جون من همینجا کارمو انجام می دم
تق
یک ساحره از تو چوب دستیه گیلدی در می یاد و خم می شه رو دامبلدور

سیریوس و جمع:

یک تنفس مصنوعی

ساحره وارد چوب دستی گیلدی می شی

دامبلدور تکونی می خوره و به اطراف نگاه می کنه تا گیلدی رو می بینه رنگش زرد می شه و دوباره می یفته
سریوس باز نبض رو می گیره و برای بار دوم می گه: سکته کرده!

شفادهنده ونوس سریع دامبلدور رو رو تخت می زاره و حرکت می کنن
گیدی اونجا وسط جمع ایستاده و داره از اکتشافات اخیرش می گه
باید بگم تکنو جادوگرلوژی در حال تغییره امروزه ما از تنفس مصنوعی مجازی برای راه اندازی سریع کارها استفاده می کنیم
سریوس: دکتر گیلدی به ماهم یاد می دی؟
دکتر گیلدی: به چشم

تا می یاد با چوب دستیش تخته سیاه رو کچ رو پدید بیاره یک چیزی اونو به بیرون می کشه یک جور دست نامرئی
شفادهنده ونوس رو می بینه که با چشمانی عصبانی داره گیلدی رو نگاه می کنه: تکنوجادوگرلوژِی اونقدرم پیشرفت کرده که بتونه جلوی تو رو هم بگیره

گیلدی: تنها آموزش بود

ونوس: هیچ وقت آب من با تو توی یک جوب نمی ره

فلور از بیرون سالن غذا داد می زنه: بجنبین که دامبلدور از دست رفت
گیلدی: دستیار شفادهنده ونوس حالا از دست بره چی می شه؟
فلور: بی دامبلدور می شیم
گیلدی: خب بشیم
فلور:
من همیشه علاقه داشتم با چ..
گیلدی: بله درست می گی باید دامبلدور رو رسوند سنت مانگو
ونوس: نبض یک نبض دو نبض سه مرد!
فلور چکشو در می یاره و می زنه رو سینه دامبلدور
ونوس: شدتشو بیشتر کن
1.......2..........3 حالا
دامب
و دامبلدور از حالت مردن در می یاد و چشماشو باز می کنه...
دامبلدور: داشتم می گفتم من در سفر اخیری که داشتم .. بسیار جاها رفتم مثلا یکبار به جایی رفتم که دختران زیبایی بودن بهشون می گفتن الف...
تا گیلدی اینو می شنوه اسم مکانو می شنوه غیب می شه
شفادهنده ونوس و فلور:
دامبلدور: غذاهایه خوب و رنگارنگ
و ناگهان دم در سالن غذاخوری دوباره ملت جمع می شن از جمله سیریوس
ونوس و فلور:
سریوس با چشمانی مشتاق به دهان دامبلدور خیره شده


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۵۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#40

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-...یواش یواش رفتن جلو...نمیدونستم چی پیش میاد...خودم رو سپردم به مرلین!....با هر قدمی که برمیداشتم سرمای بیشتری رو حس میکردم...ده قدم بیشتر برنداشته بودم که صدایی رو از بالای سرم شنیدم...صدایی مثل صدای سوت زدن و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد!
ملت: اوووووووف!


نور خورشید از پشت پرده ی آشپزخونه به داخل میومد.از درخشش نور خورشید حتی در پشت پرده هم میشد تشخیص داد که ظهر گرم و خسته کننده ایه.

تعداد کمی از اعضای محفل دور میز نشسته بودند و آلبوس دامبلدور برایشان داستان سفر جدیدش رو تعریف میکرد.
تعدادی از اعضا هم در هال مشغول تماشای تلویزیون مشنگی ای بودن که آقای ویزلی به محفل آورده بود.به نظر میرسید هنوز هم نمیخواد دست از سر ماگل ها و وسایلشون برداره!


دامبلدور:...فکر کنم دو ساعتی رو تویه گونی گذروندم!....جالب اینجا بود که هیچ جادویی به گونی اثر نمیکرد!....خلاصه منو از تو گونی درآوردن....همون اول جمعیت روبروم نظرم رو جلب کرد!....حدود 20 نفر روبروم ایستاده بودن و داشتن به من نگاه میکردن....بی اختیار پشتم درد گرفت!!....ها ها ها ها!!!!


ملت:هر هر هر هر!
دامبلدور: بقیش رو تعریف نمیکنما!
ملت:خب نکن!

دامبلدور که از ناحیه ی کمر و پا گچ گرفته شده بود با قیافه ای مظلوم از ادامه داستان گذشت و شروع کرد به خوردن غذا!

آوریل در گوش سیریوس:بابا گناه داره...بی خیال شیم!
سیریش:نه بزار یه کم حالش رو بگیریم!...زمان جنگ گذاشته رفته مارو تنها گذاشته الان داره تعریفم میکنه!...اون موقعی که ما داشتیم میجنگیدیم آقا قزوین داشته تفریح میکرده!
آوریل:بابا کجا تفریح میکرده!...نمیبینی چه زجری کشیده!!!

حمید از سمت دیگر آوریل: اینایی که گفت برای بچه های ناوارد قزوینه!
آوریل:به هر حال نمیبینین همه جاشو گچ گرفته!...بابا پیرمرد گناه داره!

ملت دلشون میسوزه و در اقدامی انتحاری از آلبوس میخوان که بقیه ی داستانش رو بگه!

دامبل:....خلاصه مارو بردن یه جایی که من از بین صحبت هاشون فهمیدم بهش میگن حجله!!!....ها ها ها ها!!!!

ملت: هر هر هر!!

در عین ناباوری دامبلدور با یک حرکت انتحاری بی هوش میشه!
ملت به سمت دامبل میرن و براش آب قند میارن!

انرومیدا: نبضش نمیزنه!!!
توماس جانسون با صدایی دخترونه: واااااااای...جـــــیـــــغ!...بی دامبل شدیم رفت!!
حمید:اندرو شما به چه حقی نبض نامحرم رو گرفتید خواهر؟

سیریش:سکته کرده!!!
ملت:

--------------------------------------------------
به قول یه بنده خدایی: ادامه دارد؟!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#39

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
و تا لوپین جرعه ای از آن خورد.......آوریل داد زد : نخـــــــــــــور
لوپین : مما؟ مهه حیه؟ (نکته آواشناسی زبانها : ریموس هنوز داره از اون معجون سیاهرنگ مجهول المایع که نمیدانیم چیست میخورد پس با صداهای آوایی و بعضی حرکات دست نظیر این!!! حرف میزند، معنی : چرا؟ مگه چیه؟)
آوریل دوباره با جیغ : بهت میگم اونو نخور...اون....اون.....
ولی لوپین تا تهه معجون میخورد.....بدنبالش صدای آروغ بلندی به گوش میرسد......ملت همه داد و هوار راه میاندازند:
-: بی شخصیت
-: بی نزاکت
-: واقعا از یک شخصیت مدیر انتظار نداشتم......حتی از گراپ هم این اعمال زشت سر نمیزنه.....واقعا که!!!
-: نه من میخوام بدونم از سن و سالت خجالت نمیکشی مرتیکه گرگی.....
-: بوق بوق بوقی بیق بیقا (سانسور به علت دوست داشتن شناسه، ولی احتمالا شخصیت متکلم کفتر دوست داشتنی قصه ها، ققنوس بوده)
بعد از تمام شدن داد و هوار ملت که به 10 ثانیه هم نانجامید چون همه با هم حرف زدن، (در تمام این مدت آوریل داشت جیغ میزد و دلیلش را الان فقط خودش میداند و در ادامه شما هم میفهمید) ناگهان چهره ریموس از زرد قناری همیشگی به کبود و سپس بنفش بادمجانی با خال های زرد (این خالها جوشهای چرکین هستن، خودتونو اصلا ناراحت نکنین) تبدیل شد و به هن هن افتاد.....
سیریوس : اه......این چرا این شکلی شد؟
آوریل با جیغ و داد : من که گفتم نخوره......
دامبلدور که به علت اورژانسی بودن قضیه، شخصیت خودش رو پاک از یاد برده : بدو بدو آب......کو کو آب؟ بهش آب بدین (بر وزن : کو کو غذا؟ )
آوریل : نه....بهش آب ندین.....نباید آب بخوره.....
ولی دیر شده بود....کریچر با سرعت پشه در حال حرکت (خودتون تشخیص بدین سرعتشو به من چه!!) لیوان آب رو روی دهان ریموس گذاشت و ریموس قلپ قلپ ازش خورد.
آوریل با فریادی به ماکزیمم فریاد سرژ : نــــــــــــــه....
ریموس ناگهان نفس کشید......ولی دوباره نفسش گرفت...این بار صورتش سیاه شد....سیاهی به سیاهی دل تاریک شیطون....به سیاهی دل اسمان شب......به سیاهی ریش سرژ....این بار نقطه های زرد جوش مانند نور افکن فضای خانه را روشن میکرد.....از همه جای صورت او نور بیرون میزد....
آلبوس : ای بابا....حالا چیکار کنیم؟ این الان میمیره....(کریچر لبخند موذیانه ای میزند)
آوریل : باید از الستور کمک بگیریم.....
الستور : ها؟ چی؟ به من چه؟ من باید چیکار کنم؟
آوریل : الان خودت میفهمی.....یکی بیاد ریموس رو خمش کنیم.....
آوریل و سیریوس، ریموس رو از صندلی بلند کرده و در نقطه خالی از اتاق روش کلیک راست کرده و گزینه خم شدن رو انتخاب میکنن* ریموس خم میشه......الستور با دیدن این صحنه شگفت انگیز توان از کف میده......با سرعت یورش میاره و اوپس......آخ!!!!
سرانجام بعد از 5 دقیقه!!!ریموس نفس میکشد.......الستور از کار خود خرسند است چرا که ریموس جانش را مدیون اوست.....ریموس بعد از 5 نفس متوالی کشیدن بیهوش میشه....
سیریوس : ببریمش سنت مونگو......
****5 ساعت بعد در سنت مونگو*****
(به دلیل آلودگی هوا و ترافیک آمبولانس با تاخیر 4.5 رسید)
آلبوس داره با یه پرستار صحبت میکنه : خب حالش چه طوره؟ خوب میشه؟
پرستار : بله...خوشبختانه آمبولانس ما اونو خیلی زود!!!انتقال داد و حالا خطر جدی اونو تهدید نمیکنه.
آلبوس : تورو خدا اگه چیزیش هست بگین...من طاقتشو دارم....من پیرم....با تجربه ام.....باهوشم......میتونم.....اصلا چه اش شده بود؟
پرستار : نخیر آقای محترم چیزیش نیس.....متاسفانه به نشر میاد مقداری مرگ جن!!!(برگرفته از مرگ موش) استفاده کرده بودن که انیجوری شدن....البته وقتی شخصی مرگ جن میخوره نباید به هیچ وجه بهش آب داد ولی خوب مثه اینکه ایشون خیلی شانس داشتن......نگاه کنین مثه اینکه داره به هوش میاد.....
****در اتاق بستری****
ریموس به هوش میاد و سریع سوال میپرسه : من کجام اینجا کجاس؟
سیریوس : بیمارستان اول جهنم.....دارن معاینه ات میکنن که یه وقتی بقیه جهنمیا رو ویروسی نکنی!!! رفیق ما که نیمه جون شدیم....
ریموس : آخه من چه ام شده؟
آوریل : هیچی باب......وقتی آب خواستی سیریوس اشتباهی بهت مرگ جن داد واسه همین این شکلی شدی......
ریموس : اییی مرگ جن که گفتی یعنی چه؟ اصلا از کجا اومده؟ یعنی چی آقا من میزنم همتون رو حذف شناسه میکنم.....
آوریل : بابا من این مرگ جن رو ساخته بودم که سیریوس بده این کریچر بخوره بمیره و از دستش راحت شه.......حالا این آی کیو اونو داده به ریموس.....
در این لحظه کریچر از پشت آوریل میاد بیرون : بله....منم همه حرفاتون رو شنیدم واسه همین اونو گذاشتم دم دست سیریوس که هم اونو به من نده و هم یه مدیر کم شه....و من تشنه قدرت همیشگی (این یه مساله کاملا خصوصیه) مدیر باشم و ریموس بمیره !!!!
ریموس : چی داداش؟ خیانت در امانت؟ نه....یعنی خیانت به مدیر؟ به دوست؟ به اشنا؟ یکی بیگیره منو.....
سیریوس : اتفاقا من تعجب کردم که چرا این کریچر که هیچ وقت حرف گوش نمیده انقدر زود آب رو اورد...پس بگو.....
آلبوس : کریچر، تو از محفل اخراجی....دیگه نمیخوام ببینمت....

و این بود داستان مرگخوار شدن کریچر (اصلا مرگخواره؟)
_______________________________________________
*دیدین هی توی کتابای کامپیونری نوشته در ناحیه خالی desktop کلیک راست کرده و گزینه properties رو انتخاب کنید؟ اینم از همونجا اومده.....
نکته : بابا کریچر اصلا مرگخواره....توی محفل چیکار میکنه؟ ولی برای اینکه ضایع نشه اینجوری نوشتم.....


اول از همه به نشر مياد رو بكنم به نظر مياد!!!
پرستار : نخیر آقای محترم چیزیش نیس.....متاسفانه به نشر میاد مقداری مرگ جن!!!

--------------------------------------------------------

يك پست طنز عالي!!

درسته كه بدبختانه تمام اعضاي سايت شدن طنز نويس به غير از چند نفر محدود(نارسيسا...آنيتا...)....ولي به هر حال پستت واقعا از طنز طنزيولوژيكي! واقعا عالي بود!
پستاتو زياد خوندم و ميدونم كه از سوژه ي برادر حميد تويه تمام پستات استفاده ميكني تقريبا!!!...درسته تكراري ميشه ولي براي طنز محشره!
پستت با اين كه طولاني بود ولي خسته كننده نبود و اين هم فقط به خاطر پارگراف بندي قشنگ و خوبت بود!...البته اعضاي قديمي بايد اين شكلي پارگراف بندي بكنن و من اينو گفتم كه بقيه هم ياد بگرين ما چه شكلي پارگراف بندي ميكنيم!....البته لازم به ذكره كه بهترين پارگراف بندي در حال حاضر براي «رون ويزلي» سايت يا همون لي جردن سابقه كه پارگراف بنديش طوريه كه واقعا آدم لذت ميبره...پست كوتاه ولي در عين حال بهترين پست هاي سايت!...به جرات ميتونم بگم اگر فعاليتش مثل سرژ بود ميشد بهترين نويسنده رول پليينگ.(به نظر من حتي اگر پستمون طولاني بشه بايد پارگراف بندي رو با فاصله قرار بديم كه كسي حوصلش سر نره!...اين خيلي مهمه!...كسايي كه دارن اين نقد رو ميخونن توجه كنن!)
در ضمن جملات داخل پرانتزت هم حرف نداشت!...تقريبا كم كم داره باب ميشه و پايه گذار اين پرانتز ها در سايت ميشه گفت پروفسور گريفندور بود كه بعدها به همه از جمله خودم و خودت سرايت كرد!
به قول وي مستر اعظم!...آتشفشان:««آخه چقدر خارج از رول در رول؟!»»...منظور ايشون همين مسائل مديريتي و اينا بود كه شما در پستتون وارد كردين(ريموس:همتون رو حذف كاربر ميكنم! و الخ)....زياد مسائل غير رول رو در رول وارد نكنيم خيلي بهتره!...ميتونيم سوژه هاي جديد بسازيم به جاي استفاده از اونا!
تيكه هاي حركات دست مثل اين!!! و تاخير آمبولانس و مرگخوار شدن كريچر و بيمارستان آخر جهنم و مرگ جن و كليك كردن و دامبلدور شخصيتش يادش رفت واقعا تيكه هاي جالبي بودن!...البته جدا از اينكه طعنه زدن زياد داشتي تو پستت!(كه خيلي خوب!...موافقم باهاش!!!)
و باز هم ميگم كه ربط دادن اين موضوع بيماري ريموس با قضيه بوق!! مودي واقعا جذاب بود و يه پست طنز تمام عيار ساخته بود!

در كل بايد بگم كه من پشيزي نيستم و اينايي كه گفتم از ديد يك پشه ي ريز كوچولوي مسخره ي ديوونه بود!!!(تيريپ سرژ....يادش بخير!!! )


امتياز به اين پست از نظر طنز»»»»» 100......يعني عالي...امتياز كامل!
امتياز به اين پست از نظر كلي»»»»»» 90....يعني عالي!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۵۰:۵۷

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#38

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آنیتا در آستانه ی در ظاهر شد و گفت: بابایی، اینکه کنسل شد!!
و سر میز نشست و پیغامی که در دستش بود را نشان داد: ببینید، فعلا جنگ بی جنگ!!!
اعضا آهی کشیدند و گفتند: حیف شد.
آنیتا دستی به شکمش کشید و گفت: شماها غذا خوردید؟؟؟
اعضا:" ها..نه..نه..نه !!!
سریوس داد زد: اوهوی کریچر، غذا بیار
هیکل نحیف کریچر در حالی که غرغر میکرد غذا را آورد و با بی ادبی تمام روی میز گذاشت.
رون ، ران مرغی را برداشت و به نیش کشید .
لوپین: هی.. نخور !!
رون با دهان پر:" چ..را؟؟
لوپین در حالی که ران مرغی را برداشته بود با پوزخند:" آخه ممکنه چاق بشی!!!
رون در حالی که قورت میداد:" خب بشم، چی میشه ، مثلا؟؟؟
لوپین که با ناز ران را به نیش میکشید گفت:" آخه ممکنه از چشم هرمیون بیفتی!!!
ملت همه خندیدند و حال کردند!!
رون نگاهی به دور و بری ها ش انداخت و سرخ شد. آنتوان که صحنه رو اینطوری دید به لوپین گفت:" تو که حرف نزن ، خودت ممکنه زودتر از چشم تانکس بیفتی!!
دیگه محفل شهر شام شد و هر کسی به زور خودش بیشتر می خندید!!!
لوپین که داشت غذا را قورت میداد، غذا در گلویش گیر کر د با سرفه داد زد:" آب....آ...ب
سریوس هم با لطف زیاد لیوانی پر از ماده ای سیاه رنگ به لوپین داد، تا لوپین جرعه ای از آن خورد......

خب پست بدي نبود در ظاهر ولي يه جورايي به صورت يك پست حاشيه اي ميتونيم به حسابش بياريم.يعني به غير از اون قسمت آخر كه ريموس معجون رو داره ميخوره هيچ سوژه ي ديگه اي براي نفر بعدي نميسازه و فقط به حاشيه پرداخته شد و داستان جديدي رو خلق نميكنه.
ولي يه چيز خوبي كه هم تويه پست استرجس تويه تاپيك««همانند يك سفيد اصيل بنويسم!»» ديدم و هم تويه اين پست تو اين بود كه از تيكه هاي خود كتاب استفاده كردين كه در اين بهبهه سايت كه هيچ كس اصلا به كتاب توجهي نداره جز اينكه دامبلدور از بالاي برج پرت شده پايين!!! خيلي عالي بود!
راستي كريچر براي محفلي ها غذا مياره يا خانم ويزلي درست ميكنه؟
در ضمن چقدر انتحاري!!!!....اين شكلي نوشته بودي:««اومد!...داد زد!...كشت!...رفت!!!»»......خب اين خيلي بده!...يه جورايي نامعقوله كه آنيتا به طور مثال بياد بگه بابايي جنگ كنسل شد!!...دامبلدور و محفلي ها هم بگن اههههه چه بد!!!....اين خيلي نامعقول به حساب مياد!....مثلا ميتوني شاخ و برگش بدي!....يا اصلا داستان رو عوض ميكردي!....ميتونستي همين كنسل شدن جنگ رو با يه نمايشنامه قشنگ تر نشون بدي!
ولي از پارگراف بنديت خوشم اومد!...همين شكلي خوبه!...آفرين!

نمره از 100»»»» 55...يعني متوسط

*دامبلدور*


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۵۱:۵۲

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.