هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۴۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو

ورنون دورسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۱ شنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۱
از جادو جمبل حرفی نباشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
سلام. دوستانی در پشت صحنه معترض بودن که چرا مسابقه رو واسه خاطر عزلت نشینی خودت می‌فرستی رو هوا ... گفتم شاید بد نباشه این توضیح رو ارائه کنم که رو هوا رفتن مسابقه ربطی به حضور یا عدم حضور بنده در سایت نداشت. بنده وقتی دیدم شرایط حضور در سایت ندارم، از داور مسابقه درخواست کردم که ادامه‌ی برگزاری رو بر عهده بگیرن و ایشونم لطف کردن و پذیرفتن. در ادامه مطلع شدم که در بین بعضی شرکت کننده‌ها، جنبه‌ی برد و باخت وجود نداشته و با اعتراض مکرر و زیر سوال بردن داوری و درخواست از این و اون برای جایگزین داور شدن و ... سعی داشتن مسابقه رو برای به دست آوردن پیروزی، از روال طبیعی خارج کنن. بالطبع نه مسابقه با این روند می‌تونست جذاب باقی بمونه و نه وظیفه‌ای که داور مسابقه لطف کردن و پذیرفتن، تحمل این حواشی بچگانه بود. بنابراین مجددا خودم ازشون درخواست کردم که ادامه مسابقه رو متوقف کنن. امیدوارم در آینده یا کسی پیدا بشه که حوصله‌ی سر و کله زدن با این حواشی رو داشته باشه یا جنبه‌ی شرکت در مسابقات بین همه‌ی اعضا وجود داشته باشه. از اعضایی که نقشی در این حواشی نداشتن هم به سهم خودم عذرخواهی میکنم که پاسوز دیگران شدن!


مهندس دورسلی، کارشناس مدیریت دریلی از دانشگاه پیام نور اسکاتلند با معدل 19.32 و مدیر شرکت «آریا مته گستران سبز فردا»


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
تیم مارا سربازشو با رخ جایگزین میکنه و به مادام ماکسیمشون حمله میکنه!



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
اما ونیتی vs مادام ماکسیم

رادیو روشن بود و صدای هیجان زده گزارشگر کوییدچ را در خانه پخش میکرد.

- جارو سازی لندن این هفته خیلی قدرتمند ظاهر شده...چه میکنه این مهاجم...جلو میره و...یه پیچ زیبا...و دفاع قدرتمند رزمرتاز باکینگهامو میبینم که توپ رو میقاپه...

درکنار رادیو،هاگرید با زیرپوش و پیژامه راه راهی که کمی برایش کوتاه بود و جنگل سیاه پاهایش را نمایان میساخت روی قالیچه نشسته بود. البته دیگر چیزی از قالیچه پیدا نبود و با مخملی از پوست تخمه و بزاق هاگرید پوشانده شده بود.بازی مدام اوج میگرفت و همزمان با آن سرعت تخمه شکستن هاگرید و برد تف کردن آن نیز افزایش میافت. به طوری که وقتی یک بازیکن به جای توپ در دروازه شوت شد، موشک تخمه ایی هاگرید این بار روی مجله مادام ماکسیم که چندین متر آنطرف تر پشت میز نهارخوری نشسته بود، فرود آمد.

ماکسیم با حسرت به عکس مجله که داشت از بزاق هاگرید خیس میشد نگاه کرد. عکس متعلق به یک ورزشکار روسی بود که مدام ژست میگرفت و به دوربین لبخند میزد.صدای شکستن چیزی آمد و ماکسیم با بی میلی نگاهش را از مجله گرفت و به هاگرید نگاه کرد.
همیشه وقتی تیم مورد علاقه اش گل میخورد، یکی از جهیزیه گرانبهای ماکسیم را پودر میکرد و اکنون که ماکسیم همه وسایل را به سقف چسبانده بود،با یک لگد دیوار را سوراخ کرده بود. از جایش بلند شد و تصمیم گرفت آتش عصبانیت اش را با ریز کردن سیب زمینی برای شام خاموش کند.

- آخ عزیز دلم....ترسیدی؟ ببخشید....حواسم نبود...گوگولی من...

ماکسیم لبخندی زد. اگرچه به نظرش هاگرید توپ پشمالوی احمق و مخربی بود اما مهم این بود که دوستش دارد. همین که به طرف هاگرید برگشت تا جمله ی عاشقانه ایی به او بگوید، خشکش زد و لبخندش مانند جغدی پر کشید و از صورتش رفت. هاگرید باز هم آن بزغاله خزنده لعنتی را بغل کرده بود و داشت با او حرف میزد. مدت ها بود که داشت این وضع را تحمل میکرد، ولی دیگر کافی بود.

ماکسیم مانند نامه عربده کش زنده ایی فریاد زد:
-هاگرید! دیگه خستم کردی!من دیگه نمدونم باهات چی کار کنم! حتی اون گوسفندم از من مهم تره!

هاگرید که جا خورده بود،در دریاچه ی تخمه ایش به سمت ماکسیم چرخید و گفت:
-شنگولو میگی؟ عزیزم شنگول بزغالس گوسفند نیست که...ولی اخه مگه من چی کار کردم؟ اها! نکنه تخمه میخوای؟

ماکسیم که به قرمزی قطار هاگواتز شده بود، داد زد:
-تخمه؟! تخمه میخوام؟!...اصلا میفهمی چی میگم؟ ..اگر میدونستم تو چجور آدمی هستی هیچ وقت خواستگار دکترمو رد نمیکردم...

-تو که خواستگار دکتر نداشتی...مگر من اولیش نبودم؟ مامانت خودش بهم گفت...

-هیچم اینطور نیست...به جای اینکه یکم به خودتو هیکل ات برسی، خونه رو کردی طویله و گوسفند میچرونی!

هاگرید که روی گوش های شنگلول را گرفته بود ،گفت:
-نگو بچم دلش میشکنه! ببین چه نازه! قیافه اش شبیه توعه واسه همین گرفتمش!

- به من میگی گوسفند؟ حالا که اینطوری شد، پاشو برو بیرون! اون بچت هم از جلو چشمام دور کن!

هاگرید که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود، از جایش بلند شد و شنگول را زیر بغلش زد و گفت:
-اصلا شنگولو یکم میبرم بیرون ، خوبه عزیزم؟ قربون نردبونم برم!

تمام شد. هاگرید با این جمله ضامن انفجار ماکسیم را کشیده بود.
ماکسیم در حالی که سمتش حمله میکرد،گفت:
- به من گفتی نردبون؟!...میدونی که چقدر تو مهدکودک با این کلمه اذیتم کردن و بازم بهم گفتی؟نگفتم نمیخوام خاطرات مهدکودک کوتوله ها برام زنده بشه؟

هاگرید میخواست چیزی بگوید ولی ماکسیم یقه اش را گرفت و اوو شنگول را از همان سوراخی که خودش ایجاد کرده بود به بیرون پرتاپ کرد.

هاگرید که روی یکی از درخت های کاج فرود آمده بود، در حالی که سعی میکرد نیفتد فریاد زد:
-عزیزم! من..من یادم نبود! ببین تو که نمیتونی منو از خونه ام بندازی بیرون! اخه الان کجا برم؟

ماکسیم سرش را از سوراخ بیرون آورد و داد زد:
- اولا که این خونه رو به عنوان مهریه ام برمیدارم وبعدش به من چه؟ برو پیش همون دوست جونت که ازش گوسفند خریدی!


املاک ونیتی

هزاران سر بی پیکر روی زمین خانه بالا و پایین میپریدند. همه شاد بودند و لبخند میزدند وهورا میکشیدند. روی بروی آنها اما و دامبلدور روی مبلی ایستاده بودند.

دامبلدور صدایش را صاف کرد و گفت:
- از همه ی سرهایی که به این مراسم باشکوه اومدن تشکر میکنم....ما اینجاییم که جایزه بزرگترین کلاهبردار همه دوران ها رو به اما ونیتی تقدیم کنیم...از تام عزیز خواهش میکنم که جایزه رو بیاره....

سرها فریاد کشیدند و اما هم ار روی مبل برایشان دست تکان داد.ناگهان ولدمورت که لباسی کاملا مشابه دامبلدور پوشیده بود با یک کاپ بزرگ طلایی کنار آنها روی مبل ظاهر شد.

اما با تعجب پرسید:
- عه چه ست ام کردین!شما دشمن نبودین احیانا؟

ولدمورت دستش را روی شانه دامبلدور انداخت و گفت:
-پشت سرمون حرف میزنن نامردا....اصلا منو آلبوس یه طرف...همه دنیا یه طرف...

دامبلدور لبخند زنان گفت:
- سلطانی حاجی....ابروی نداشته ام به مرلین....

بعد کاپ را از ولدومورت گرفت و به سمت اما دراز کرد. اما هم دستش را دراز کرد ولی نتوانست کاپ را بگیرد. انگار هرچه جلوتر میرفت، از آنها دورتر میشد. احساس کرد چیزی به دور پایش میپیچد و بعد....

چشمانش را باز کرد.سرش محکم به زمین خورده بود و درد میکرد و صدای وقفه در زدن کسی به گوش میرسید. با بیحالی نشست و پتو را که دور پایش پیچیده بود باز کرد.

بعد بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت، گفت:
-خب بابا! اومدم! مگه هیپوگریف آوردی اینجوری در میزنی؟....حداقل میذاشتی جایزه مو بگیرم بعد بیدارم کنی...

پشت در هاگرید با چشم های گریان و بزغاله ایی در بغل ایستاده بود. اما آهی کشید و گفت:
- ما یه نوشیدنی کره ایی خوردیمو و یه بزغاله ایی به تو فروختیم! دست از سرم بردار جان خودت! گفتم که جفتش رو ندارم خب؟ دفعه قبلم گفتم بهت بزغاله هنوز فلس نداره، اصلا جفت گیری نمیکنه تو این سن!بعدشم...

هاگرید با صدایی که از گریه گرفته بود وسط حرفش پرید:
-برای اون نیومدم!...زنم از خونه انداختتم بیرون! گفت برو پیش دوستت!

بعد اما را مانند پری کنار زد و وارد خانه شد.مغز اما با جمله" من هنوز خوابم، خودت یه کاریش کن!" او را تنها گذاشت و اما وحشت زده پرسید:
-کدوم دوستت؟ منو میگی؟ من دوستت نیستم! رابطه ما کاریه! برو بیرون!

هاگرید روی یکی از مبل ها نشست و پایه های مبل از وزن او شانه خالی کردند و خم شدند.
- جایی رو ندارم برم!اصلا تقصیر توعه! به خاطر بع بع های شنگول نرفتم به دامبلدور بگم...

-تقصیر منه؟ به من چه؟ اصلا بری به دامبلدور بگی پای خودت گیره! میدونی که این بزغاله های خزنده ن دیگه؟

هاگرید آب دماغش را بالا کشید و شنگول را رها کرد و گفت:
- چون اگه جفتشو بهم میدادی براشون یه طویله میساختم و لازم نبود تو خونه باشن که ماکسی ناراحت بشه....بعدشم من آب سرم گذشته....دامبلدور بفهمه چی کار میکنه؟ میندازتم بیرون ؟ من همین الانشم ...

هاگرید نتوانست جمله اش را تمام کند و به گریه افتاد.اما با اینکه از دلایل غیرمنطقی او تعجب کرده بود، با دیدن گریه او به اندازه سر موی گرگینه ایی دلش برایش سوخت.

بنابراین جلو رفت و با لحن آرامی گفت:
- خب حالا....میشه اینقدر تو خونه من بارون نریزی؟...حالا زنت پشیمون میشه و چند روز دیگه برمیگردی...فعلا میتونی اینجا بمونی...

هاگرید رومیزی کنارش را کشید و فینی کرد و با لبخند احمقانه ایی به اما نگاه کرد و سرش را تکان داد. در همان لحظه مغز اما که تازه بیدار شده بود و داشت قهوه صبحانه اش را مزه مزه میکرد فریاد کشید:
- یه چرت زدما! چی کار کردی احمق؟ این بدبختمون میکنه!...قراره به اندازه یورتمه رفتن یه سنتور رو بدنت، حالت گرفته شه....

چند روز بعد، مشخص شد مغز اما کاملا درست حدس زده بود. هاگرید در طی یک هفته خانه اما را به پناهگاه حیوانات تبدیل کرده بود. در هر جایی یا تخم حیوانی یا لانه او به چشم میخورد.آنها مدام یا با هم جفت گیری یا دعوا میکردند و اما در هیچ جا آرامش نداشت.
البته خود هاگرید از همه آنها بدتر بود. او بدون اجازه اما، هرچیزی که قابل خوردن بود، ازجمله کتاب ها، لباس های اما و حتی تابلوهای نقاشی گرانبهای او را نیز به خورد حیوانات داده بود. بقیه وسایل غیر قابل خوردن هم یا در اثر استفاده هاگرید و یا در اثر سهل انگاری او شکسته و خورد شده بود. بدتر از همه اینکه هیچ خبری از ماکسیم نبود و به نظر نمیرسید او برنامه ایی برای برگرداندن هاگرید داشته باشد. این وضع از یورتمه رفتن سنتور ها هم وحشتناک تر بود.

اما درخانه را با شدت باز کرد و با عصانیت به سمت هاگرید رفت و گفت:
- ببین من خسته شدم! چقدر از دستشویی همسایه استفاده کنم! این اژدهای تو کاسه توالتو همین الان میندازی بیرون!

هاگرید که داشت تیغ های یک جوجه تیغی بالدار را با برس اما شانه میزد جواب داد:
- اخه اونجا رو خیلی دوست داره!...اسمشو گذاشتم مسترابی!

-مسترابی و کوفت! دیونم کردی!!تو نمیخوای برگردی پیش زنت؟

- ماکسی که منو نمیخواد کجا برگردم!اون همش عاشق چیزای روسی عه....

ناگهان مغز اما مشت اش را بالا برد و گفت:
- همینو بچسب !این ماکسیم شوهر بگیر نیست! خودت باید این کلاغو جای ققنوس بهش قالب کنی!

اما که از پیشنهاد مغزش خوشحال شده بود فریاد زد:
- درسته! تو باید روبیستازیا بشی!

-چی چی؟

- مثل آنستازیا دیگه! همون پرنسس روسی....هیچی ولش کن! خودم بهت یاد میدم!

تبدیل هاگرید به شاهزاده روسی، مانند تبدیل نویل به هرمیون بود. همان قدر سختو همان قدر پیچیده. اما اول با دادن باج نگه داری، یک بچه پاگنده در یخچال توانسته بود هاگرید را راضی کند که موها و ریشش را کاملا کوتاه کند.ولی وضعیت بدتر شده بود و شکم گنده هاگرید بیشتر به چشم میآمد. ولی اما تسلیم نمیشد.
هاگرید که کمی سرخ شده بود، ناله کرد:
-تورور خدا اینو دربیار! دارم خفه میشم! اصلا شکمم خیلیم خوبه!

اما که داشت شکم بندی را که از بانوی چاق دزدیده بود به سختی روی شکم هاگرید میبست گفت:
- حرف نزن! نمیبینی دستام دارن کنده میشن! بده تو این لامصبو...

- دیگه نمیتونم! اصلا نمیخوام پرنس بشم!

-خفه شو! یک کلمه دیگه حرف بزنی اون ماهی سخن گو تو آکواریمو واسه شام کباب میکنم!

تهدید کارساز بود و بلاخره شکم بند بسته شد. مرحله بعدی یاد دادن چند جمله خارجی به هاگرید بود.
-بگو گوتن مورگن! یعنی صبح به خیر!

- چیزه...این روش نوشته زبان آلمانی! مگه قرار نبود روسی بشم؟

اما با عصبانیت لگدی به هاگرید زد و گفت:
-خودم میدونم احمق! اون توله اسبات کتاب روسی مو خوردن ! همینو داریم! چی شد پس؟ گوووتن مورگن!

اما چند روز پشت سر هم عبارات آلمانی را برای هاگرید تکرار کرد تا آنها را حفظ شود. البته تهدید های مکرر به نیمرو کردن تخم اژدها از هر روش یادگیری موثرتر بود.
فقط یک مرجله مانده بود.
هاگرید دست و پا میزد و اما محکم سرش را گرفته بود تا نیافتد و همزمان گفت:
-کم تکون بخور! دو تا فلسه دیگه! میذارم تو چشم ات و تموم!

-کور میشم!

-نمیشی! باید چشمات آبی باشه! این موش خرماییت تمام سکه هامو خورده امکاناتمون همینه!

در نهایت اما موفق شده بود. از آن موجود ریش و پشم دار، یک شاهزاده روسی ساخته بود. البته اگر شکمی که روی شکم بند بیرون زده بود و چشم هایی که مانند چشم مار شده بود را نادیده میگرفت. در آخر هفته دوم بعد ازورود هاگرید، اما 15 جن خانگی را استخدام کرده بود تا خانه را تمییز کنند و حیوانات را در اتاق های طبقه بالا جا بدهد.
جز مسترابی که کسی نتوانسته بود او را از دستشویی بیرون بیاورد، همه حیوانات جابه جا شده بودند. البته یک جن هم توسط بچه گرگینه ایی خورده شده بود،که آن مساله هم اما با دادن یکی از مگس های آواز خوان هاگرید به باقی جن ها حل کرده بود.

هاگرید با لباسی که اما به زور تن او کرده بود، دم در همراه اما ایستاده بود. اما گفت:
- خب برای آخرین بار مرور میکنیم! تو روبستازیا هستی که از روسیه اومدی که فقط ماکسیمو ببینی! از بچگی عاشق اش بودی! الان کشتی گیرم هستی! آلمانی هم حرف میزنی! منم فقط یه واسطه ام که اونو دعوت کردم که تو بتونی ببینیش، حله؟

هاگرید که نگران بود گفت:
- اگه بفهمه چی؟ نمیدونم...

اما نتوانست جوابی بدهد، چون در هام لحظه زنگ در زده شد. اما در را به روی ماکسیم باز کرد و درست طبق نقشه هاگرید بلافاصله جلو آمد و دست او را بوسید.
-گوتن مورگن مادام! من روبستازیا هستم! عاشق شما!

ماکسیم که جا خورده بود سرخ شد و جواب داد:
-بله شاهزاده روسی.....خانم ونیتی تو نامه اش بهم گفته بود....خیلی از دیدنتون خوشبختم....

هر سه آنها به پذیرایی رفتند و مشغول صحبت شدند.
ماکسیم با عشوه گفت:
-شما از روسیه به خاطر من اومدین؟ او خدای من! هوا اونجا خیلی سرده نه؟

هاگرید که جو زده شده بود جواب داد:
- فقط به خاطر شما !نه الان که تابستونه گرمه که!

اما سریعا حرف او را تصحیح کرد:
- منظورش اینکه از عشق آتشین شما گرم شده!

ماکسیم ریز خندید و گفت:
-اوو خدای من چقدر شما بامزه این!

همه چیز داشت خوب پیش میرفت. ماکسیم به چیزی شک نکرده بود. وقت قسمت مهم ماجرا بود. اما به آشپز خانه رفت و تاجی که او و هاگرید با استفاده از اسمارتیز رنگی چسبانه شده به کاغذ درست کرده بودند با خودش به پذیرایی آورد.

با اشاره به هاگرید او جلو آمد و در حالی که زانو میزد تاج را به سمت ماکسیم گرفت:
- این برای شماست بانو! ملکه من میشوید!گوتن مورگن؟

-او خدای من! من....من...نمیدونم!

اما که دیگر تحمل نداشت او را تشویق کرد:
- قبول کنین دیگه! مگه چند تا شاهزاده به آدم پیشنهاد میدن؟

- اخه من ازدواج کردم یعنی... البته الان دیگه تمومه....اخه...

- خودتون میگین تمومه دیگه نه؟ قبولش کنین!

ماکسیم بلاخره تاج را گرفت و روی سرش گذاشت ولی با تعجب گفت:
- این خیلی سبک نیست؟

هاگرید با ذوق گفت:
- من مخصوصا گفتم برای شما بسازن که اذیت نشین! راستش من...

هاگرید ناگهان خشک اش زد و با حرکت چشم به تاج اشاره کرد.تاج مشکلی نداشت ولی بالاتر از ان بزغاله خزنه هاگرید داشت از دیوار به سمت پایین میخزید و درحالی که دهانش را باز کرده بود به تاج چشم دوخته بود. هاگرید و اما از جا پریدند. هاگرید به طرف ماکسیم حمله کرد که بزغاله را بگیرد و خودش را روی او انداخت.

ماکسیم که انظار این حرکت را نداشت گفت:
- دارین چی کار میکنین روبستازیا؟ من...

اما هاگرید که مشغول گرفتن بزغاله بود به او توجهی نداشت. ماکسیم که در حال له شدن بود ضربه محکمی به شکم هاگرید زد و او را به عقب هل داد. ناگهان اما صدای پاره شدن چیزی را شنید. قبل از اینکه فکر کند ثدای چیست، شکم بند هاگرید که در اثر ضربه ماکسیم شل شده بود با صدای مهیبی از جا در رفت وبا برخورد با تاج ماکسیم آن را روی زمین انداخت. شکم هاگرید که از بند اسارت رها شده بود، از لباسش نیز بیرون زده بود.

بعد از چند لحظه ماکسیم سکوت را شکست:
-وایسا ببینم! از این شکم فقط یه دونه تو دنیا هست....هاگرید؟؟؟




ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۶ ۰:۳۷:۰۶


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

مادام ماکسیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۵ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
از خیلی خارج...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا

سوژه:
اجنبی پرست!

- آخ...نکون زن...نکون بابا...

بشقابی دیگر بر سر هاگرید فرود آمد.
- از اینجا برو...دیگه این طرف ها نبینمت. برو نمی‌خوام...اصلا دیگه دوستت ندارم.

مادام بعد از آن که کاناپه ها، فرش آشپزخانه و میز ناهارخوری را هم به سمت شوهرش پرت و عصبانیت‌اش فروکش کرد، پنجره را به هم زد و با آرامش خاطر شروع به پختن شیرینی کرد؛ بعد از مدت ها از نبود موجود اضافه ای در خانه، احساس راحتی می‌کرد.

***


- من زندگی قبلیمو موخوام.
- جانم؟
- من گوشنمه...نه این مال اینجا نبود که ...آها آره. من زندگی قبلیمو موخوام.

اما ونیتی به غول ژولیده و کثیفی که روی نیمکتِ کنارش نشسته بود، زار زار گریه می‌کرد و سعی در غرق کردن اِما و خودش در اشک هایش را داشت، نگاهی انداخت.
- شما؟

هاگرید با آستین‌اش اشک هایش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید.
- هاگرید...روبیوس هاگرید. غول سبز مهربان!
- ولی‌ تو که سبز نیستـــ...

جمله ی‌ دختر به پایان نرسید. نیمه غول دوباره شروع به گریه کرد و تنها چیزی که اما را از مرگ حتمی بر اثر غرق شدن نجات میداد، بند آوردن گریه‌ی هاگرید بود.
- حالا برای چی ناراحتی؟

روبیوس از مادام ماکسیمی که درون خانه نشسته و او را ترد کرده بود گفت؛ از بیرون انداخته شدن از کلبه‌ی خودش و از این که میخواست به همان یللی تللی های سابق بپردازد.
اما دستی به سرش کشید گفت.
- خب این که کار سختی نیست...باید دوباره‌ دل زن‌تو به دست بیاری.
- ولی‌ چجووری؟
- باید خوش‌تیپ باشی...که حالا این خیلی مهم نیست...

اما‌ نگاهی به سر و وضع هاگرید انداخت و سعی کرد معیار های دیگه ای را در نظر بگیرد.
- باید با شخصیت باشی...

نیمه غول به بچه گربه ای لگد زد و در لیست "مخالفان گربه" قرار گرفت.
اما سعی کرد آن را نادیده بگیرد و خصوصیات خوب هاگرید را بگوید.
- خب تو...تو خیلی...اممم...خیلی بزرگی. زنت میتونه راحت توی بغلت جا بشه.
- اون قدش از من بلند‌تره.

دخترک با تعجب پلک زد. شاید می‌توانست به این نیمه غول کمکی بکند.

***


- نفر بعدی...بفرمایید.
- براتان عرض کونوم که...اممم...برا چیز آمدوم. دلکولورنذترازارمزا...
- بله؟

منشی آرایشگاه به هاگریدی که زبانش گره خورده و در حال تقلا، روی زمین افتاده بود، نگاه کرد.
اما خجالت زده برای زن توضیح داد.
- برای دکولوره ی موهاش اومدیم.
- خیلی خب...توی سالن انتظار بمونید تا صداتون کنم‌.

اما روی صندلیِ کنار هاگرید نشست و شروع به ورق زدن مجله‌ای در مورد "ماسک خانگی فوق العاده برای موهای چرب" کرد.
- اوه ببین روبیوس. اینجا نوشته...
- تالپمکعاذ...
- چی؟
- من چیزی نگفتوم.
- متذخترهاز...

اما به دور و برش نگاه کرد. آرایشگاه در سکوت کامل قرار داشت و تنها صدای قژقژ قیچی ها و غرش سشوار ها به گوش می‌رسید.
- تو صدایی نمی‌شنوی؟
- تذترازتذدم...

هاگرید، گیج به پایین نگاه کرد و گفت.
- شاید صدای شکم منه...خیلی گوشنومه.
- آمم...روبیوس، بلند شو‌. از روی صندلی بلند شو.

نیمه غول متعجب از جایش بلند شد و با مردی نیمه جان که روی صندلی‌اش پهن شده، مواجه شد.
- اوه...باید قبل نشستن زیرمو چک کنوم حتما.

دختر پشت چشمی نازک و سعی کرد محتویات معده‌اش را سر جایش نگه دارد.
- خوبه...بالاخره نوبتمون شد.

هاگرید سرش را بلند و به آرایشگری که منتظر او بود تا روی صندلی مخصوص بنشیند، نگاه کرد.
سایه بنفشی که به دو طرف صورت دختر کشیده و گونه های قرمزی که برق میزدند. لب های بنفش دختر به حالتی شیطانی می‌خندید و قیچی ای که درون مشتش گرفته و تکانش میداد، ترسناک تر از همه چیز به نظر می‌رسید.

- مامان جونم...من نمیخواووم!

نعره ی هاگرید از ترس، در بین صدای سشوار ها پنهان شد و او به زور روی صندلی کشتارگاهش نشست.
پیشبندی بلند و سفید رویش انداخته و گره دور گردنش سفت و سفت تر شد. نیمه غول با خود فکر کرد، پس حتما این طور می‌مرد. در حالی که روی صندلی آرایشگاه نشسته، آرایشگری ترسناک با قیچی ای فلزی و آب پاشی پر از آب بالای سرش خیمه زده و گره پیش بند کم کم و تدریجی خفه اش میکند.
حتی سرنوشت ها هم نمیتوانند همچین چیزی را پیش بینی کنند.

***


- بفرمایید...اینم حاصل کار ما. میخوایید همراه این آقا رو صدا کنید تا نظر خودشون رو بدن؟

اما مجله اش را کنار گذاشت و به طرف صندلی هاگرید رفت تا نتیجه ی کار آرایشگر را ببیند.
- امم...ببخشید. دوست من کجاست؟
- سلوم اما!

دخترک به مرد چهار شانه ای که موهای لخت و بلوندِ بلندش را یک طرف صورتش ریخته و با کش صورتی رنگی پشت سرش بسته بود مواجه شد.
- هاگرید...
- چیه؟ بهم نومیاد؟
- تو برق لب زدی؟

نیمه غول جواب اما را نداد، گره پیشبند را از دور گردنش باز کرد و از روی صندلی بلند شد.
کت شلواری سفید و اتو کشیده، کفش های ورنی واکس زده شده و کراواتی صورتی و ست با کش مویش...هاگرید کاملا تغییر کرده بود.

- عه...هاگرید! کی اینارو پوشیدی؟

اما نگاه خیره ی نیمه غول به لباس هایش، از نگاه اما متعجب تر بود.
- کی اینارو پوشیدوم؟

***


- میگم بذار من اول برم تو و باهاش حرف بزنم.
- باوش...
- زیاد حرف نزنیا...فکر میکنه خیلی مشتاقی.
- باوش...
- خیلی هم ساکت نباش...فکر میکنه زبون نداری.
- باوش...
- یکم سرسنگین...

توصیه های اما تمامی نداشت و کم کم باعث پشیمانی هاگرید، از آمدنش میشد.
نیمه غول پشت درختی ایستاده و از دور، دخترک را تماشا میکرد که جلوی در کلبه ایستاده بود.

تق تق تق...

- کیه؟ اومدم...اومدم...

صدای ماکسیم از درون خانه به گوش رسید و بعد از آن در باز شد و بوی شیرینی سوخته، فضا را پر کرد.
اما لبخندی زد و کیک درون دستش را بالا گرفت.
- مهمون نمیخوایید؟ همسایه جدیدتون هستم.

مادام با تعجب به درخت های اطرافش نگاه کرد؛ خانه ای در آن اطراف نمیدید. اما به هر حال گفت.
- اوه بله...خوش اومدید! بفرمایید.

اما داخل خانه رفت و در بسته شد. هاگرید پاورچین پاورچین جلو رفت و گوشش را به در چسباند.

اما روی کاناپه ی خیلی بزرگی نشست و به مادام لبخندی زورکی زد. بوی شیرینی سوخته فضا را پر کرده بود.
ماکسیم کنار اما روی کاناپه نشست و با صدای پرشوری گفت.
- خیلی خوبه که اومدی اینجا. حوصله ام کلی سر رفته بود تنهایی...
- عه...تنها زندگی می‌کنی؟

مادام شروع کرد و داستان اولین ازدواجش تا سی و هفتمین ازدواجش را برای اما تعریف کرد.
هاگرید پشت در سه بار وسط خاطرات ماه عسل ماکسیم و شوهر هفده امش خوابش برد و دوباره با جیغ زدن های اما از شادی، از خواب پرید. نمی‌فهمید که چرا در مورد بازی های کویدیچ حرف نمیزنند.

ماکسیم از آخرین ازدواج اش با نیمه غولی به اسم روبیوس هاگرید برای اما گفت.
- آره خلاصه...از خونه انداختمش بیرون.
- عه...آخه برای چی؟ ویژگی های ظاهریش خوب نبود یا اخلاقی؟ شبیه هم نبودید؟
- امم...

مادام به فکر فرو رفت. به سی و هفتمین ازدواج قبلش فکر کرد. به مردان خارجی و خوش تیپ و قواره ای که با جاروهای شاسی بلندشان سر بالا سر پایین می‌رفتند.
و به هاگرید شلخته ای که در کلبه ای نمور زندگی میکرد و لباس هایی خاکی می‌پوشید و موهایش به بلندی راپون‌دیو بود.
- دلم براش تنگ شده...روبیوس زشت بود، همیشه ی‌ خدا خاکی و شلخته این طرف و اون طرف می‌رفت. ولی فرق داشت...دلم برای موهای وز و قیافه ای کثیف و لباس های زشتش تنگ شده. کاش الان بازم مثل قبل بیاد خونه.

لبخند اما روی صورتش خشک شد. به در نگاه و دعا دعا کرد که هاگرید تصمیم نگیرد حالا داخل شود.
اما خب...نیمه غول ها همیشه‌ی خدا نیمه غول باقی میمانند.
در خانه باز شد و هاگریدی با کت و شلوار سفید و اتو کشیده، موهای لخت و بلوند و کفش هایی واکس زده، وارد شد.

- هاگرید...چی کار کرد...

جمله ی اما به پایان نرسید. مادام درحالی که کاناپه ای را در دست راست و اجاق‌گازی را در دست چپش گرفته بود، با لبخند ملیحی به همسرش نگاه کرد.
- خوش اومدی!







پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
افلیاvs ایوا


-اون تو ماهی هم هست؟
-...
-نهنگ چی؟
-...
-اسب دریایی چی؟
-...
-عروس دریایی چطور؟

افلیا برای چندمین بار متوالی با ذوق و شوق صورتش را سمت میله پرچمی که کنارش بود کرد و سوالش را به امید اینکه جوابی بشنود دوباره پرسید.
-چرا جواب نمیدی؟

اما میله پرچم همچنان ساکت بود. افلیا لبخندی زد و سرش را تکان داد.
-حتما سرش شلوغه.

چند ساعتی میشد به امید این که یه عروس دریایی سرش را از آب بیرون بیاورد و برایش دست تکان بدهد به آب خیره شده بود. کم کم داشت ناامید میشد. افلیا ادم عجول و کم طاقتی بود. دیگر نمیتونست برای دیدن عروس دریایی ها بیشتر از این صبر کند. حالا وقت اجرای پلن B بود!

افلیا چشمانش ریز کرد و اطراف را برسی کرد. کسی نباید این صحنه را میدید. کتابی را که یواشکی از کتابخوانه کش رفته بود و توی کوله پشتی‌اش چپانده بود را بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد. بعضی ها معتقد بودند آن کتاب توسط قدیمی ترین و دانا ترین جادوگر تاریخ نوشته شده. البته حالا به زور میشد اسمش را کتاب گذاشت. بیشتر شبیه چند تا کاغذ کهنه بود. جلدش پوسته پوسته شده بود و دیگر به سختی میشد اسمش را تشخیص داد. افلیا خاک روی کتاب را تکاند و آن را جلوتر گرفت.


"ورد های ممنوعه"


به فهرست نگاه کرد. آن کتاب سیاه ترین و تاریک ترین چیزی بود که توی عمرش دیده بود!
احضار روح...نحوه تبدیل شدن به گرگینه... بیدار کردن هیولا ها... تبدیل به خون آشام... و احضار عروس دریایی!

افلیا نحوه احضار عروس دریایی را یک بار دیگر مرور کرد و موادی که نیاز داشت را توی لیست تیک زد. همه چیز همراهش بود...به جز گوشت انسان!
نمیدانست از کجا گوشت انسان گیر بیاورد...اما به قیمت شکستن چوبدستی‌اش هم شده این کار را انجام میداد!
افلیا کتاب را بست و حتی بازهم مارک اسباب بازی فروشی کوچه دیاگون و جمله "برای کودکان بالای سه سال" که روی جلد به درشتی نوشته شده بود را ندید!
هنوز درحال فکر کردن به این بود که چطور گوشت انسان گیر بیاورد که رویش را برگرداند و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد.
-عه! یه لنگه پا!

افلیا درحالی که از ذوق بالا پایین میپرید سمت لنگه پا رفت و آن را برداشت. پس پیدا کردن گوشت انسان انقدر هم سخت نبود! پا از ان چیزی که فکر میکرد سنگین تر بود، برای همین مجبور شد به سختی ان را تا لبه‌ی کشتی بکشاند. حالا وقت اجرای نقشه بود!
افلیا به ترتیب همه موادی که جمع کرده بود را توی آب انداخت.
بال پشه‌ی استرالیایی...ناخن یه هیپوگریف پیر...حنجره جن خاکی...لوزالمعده‌ی گرگینه...مغز کرم فلوبر...و یه لنگه پا!

به صدای شلپ شلپ آب گوش کرد و لبخند رضایتمندانه‌ای زد. حالا وقت این بود تا ببیند احضار عروس دریایی چطور پیش میرود. چشمانش را مثل یه عقاب تیز کرد و به سطح دریا خیره شد. ده دقیقه‌ای گذشت.افلیا پوفی کشید و چشمانش را چرخاند. کم کم داشت کاملا ناامید میشد که صدایی از پشت سرش شنید.
-پس این لنگه پای من کجاست؟

افلیا رویش را برگرداند و تام را دید که داشت با اضطراب، اتم به اتم کشتی را برای لنگه پای گمشده‌اش زیر و رو میکرد. هیچ ایده‌ای نداشت که چطوری دارد بدون یک پا راه میرود و اینور اونور میدود...تام پرتلاشی بود خلاصه!
تام که دیگرداشت به افسردگی پس از از دست دادن لنگه پا دچار میشد به افلیا نزدیک شد.
-تو لنگه پای منو ندیدی؟

افلیا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و لبخند گشادی زد.
-همونی که انداختمش تو دریا؟
-ا...اندا...انداختی...ت...تو...د...دریا ؟!

افلیا چند بار دستانش را هیجان زده بر هم کوبید و لبخندش را گشاد تر کرد.
-اره! برا احضار عروس دریایی! احتمالا الان پیداشون میشه...میخوای تو هم ببینی؟

نفس کشیدن برای تام سخت شد و برای لحظه ای فکر کرد قلبش از حرکت ایستا راده. همانطور که در افق های دور محو شده بود ارام روی زمین نشست و سرفه‌ای کرد. احتمالا الان پایش در حال هضم شدن توی معده‌ی یک اره ماهی بود. شایدم پلانکتون ها پایش را توی فریزر گذاشته بودند تا برای نه سال اینده غذای آماده داشته باشند!

افلیا با نگرانی و عذاب وجدان زمزمه کرد.
-تام...چ...چت شد؟...نکنه میخواستیش؟

تام جواب نداد. نمیتوانست جواب بدهد. هنوز نتوانسته بود غم از دست دادن لنگه پایش را هضم کند.
-ب..بخشید تام ...کا...کار من نبود...میدونی...خودش پرید تو آب...

وقتی افلیا دوباره هم جوابی از تام دریافت نکرد با نگرانی این پا و آن پا شد و دستانش را درهم گره کرد.
-ن..نگران نباش...ا..الان درستش میکنم...

افلیا رفت تا یک پای جدید برای تام پیدا کند. سعی کرد تا جایی که میتواند سریع این کار را انجام دهد. البته نه بخاطر این که تام به پایش احتیاج داشت...بخاطر این که ممکن بود در غیابش عروس دریایی ها سر برسند!

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که افلیا با یک پای چوبی برگشت.
-بیا! یه پای نو!


دستش را دراز کرد و پا را سمت تام گرفت. پای چوبی از تیکه هایی ساخته شده بود که با دقت بریده شده بودند و با ظرافت به هم وصل شده بودند. کاملا اندازه به نظر میرسید و حتی کنده کاری های زیبایی هم رویش دیده میشد. چشم‌های تام گرد شد و ابرو‌هایش بالا رفت. خواست بپرسد پا را از کجا آورده، اما هنوز دهانش را برای حرف زدن باز نکرده بود که خیسی چیزی را زیر ردایش حس کرد.
-اهههه...این چیه دیگه؟!


تام به سرعت بلند شد و به زیر یه لنگه پایش نگاه کرد. کفشش و همینطور تیکه‌ای از ردایش کاملا خیس شده بود! دیگر نیازی به سوال پرسیدن نداشت...حالا میدانست ان پا از کجا آمده!
-کدوم هیپوگریفی تخته های کف کشتی رو کنده!؟


بلاتریکس با قدم های بلند سمت افلیا حرکت کرد. حتی آب کف کشتی هم وقتی آن صحنه را دید با زبان خوش خودش را از جلوی راه بلاتریکس کنار کشید.
-افلیا...تو بودی؟...بهم بگو...میبینی که...کاریت ندارم.

افلیا نگاهش را از بلاتریکس دزدید. دستانش رو توی هم گره کرد و پایش را تکان داد.
-م...من..بودم...یعنی... نبودم! ...خودش...چیزشد...خو...خودش یهو کنده شد!

کم کم همه‌ی مرگخوارا داشتند متوجه شکستن کشتی بالا آمدن آب میشدند و صدای جیغ و دادشان به گوش میرسید.
ظاهرا تنها کسی که از وضعیت موجود راضی بود ایوا بود، چون دهنش را باز کرده بود و داشت مثل جاروبرقی همه‌ی آب را با یه مکش قوی بالا میداد.

بلاتریکس فریادی زد و همه‌ی مرگخواران دورش جمع شدند.
-سریع از مغز نداشته‌تون استفاده کنید و یه راه حل بدید!

لیسا دستی به چانه‌اش کشید و درفکر فرو رفت.
-باهاش قهر کنیم... خودش میره!
-بخوریمشون!
-هلشون بدیم دوباره بیفتن تو آب؟
-چاره‌ی کارفقط یه ساحره‌ی با کمالاته! اون حجم از کمالات رو که ببینن خودشون پا به فرا...

هنوز حرف رودولف تمام نشده بود که با یک ضربه پاروی چوبی در فرق سرش توسط بلاتریکس بیهوش شد.
بلاتریکس پلکی زد. دستانش را در هم گره کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار مرگخواران با سکوت جواب سوال بلاتریکس را دادند و این اصلا برای او خوشایند نبود!
-باید یکی رو بندازیم تو آب تا کشتی سبک شه!

ماکسیم با شنیدن این حرف در سکوت به پستو های کشتی رفت و لا به لای تاریکی ها پنهان شد.
- قرعه کشی میکنیم...فنریر بیا اینجا!

کشتی را آب برده بود و فنریر را خواب برده بود!
-فنریر!

فنریر با فریاد بلاتریکس از خواب پرید. دوان دوان سمت او آمد و کف کشتی، توی آب نشست!
-پشم‌هاشو یکی یکی میکنم...سر اسم هرکی زوزه کشید اون باید بپره تو آب!


افلیا با این روش قرعه کشی آشنا نبود...اما چیز هیجان انگیزی به نظر میرسید.
برخلاف همیشه هیچ کدام از مرگخواران استرس نداشتند یا نترسیده بودند... تقریبا همه مطمئن بودند شخصی بدشانس تر از آنها میان جمع حضور دارد.
بلاتریکس اولین پشم را کند. فنریر خم به ابرو نیاورد...در واقع اصلا به نظر نمیرسید چیزی را حس کرده باشد! چند بار بعد هم به همین منوال ادامه یافت...تا وقتی که بلاتریکس اسم افلیا را بر زبان آورد و فنریر زوزه‌ای کشید که سقف هاگوارتز را از چندین کیلومتر انطرف تر به لرزه دراورد.
افلیا خواست مخالفت کند، خواست برای انها توضیح بدهد که کار او نبوده و خودش یهو اینطور شده، حتی خواست بگوید که او تالاسوفوبیا دارد، اما قبل از این که بتواند دهانش را برای اعتراض باز کند توی دریا انداخته شده بود و داشت برای نجات جانش زیر امواج خروشان آب سرد، دست و پا میزد.


***



افلیا صدا های اطرافش را به خوبی میشنید. صدای شرشر آب و اصوات نامفهومی که هرچند دقیقه یک بار تکرار میشدند. چشمانش را باز کرد. آسمان بالای سرش سیاه و تیره بود و بوی نچندان خوشایندی به مشامش میرسید...یعنی مرده بود؟ سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. آنجا شبیه یک غار بزرگ و نمناک به نظر میرسید. چشمانش را تیز کرد و از دور به دو جسم بزرگی که در انتهای غار افتاده بودند نگاه کرد. بلند شد و بدون این که به دردی که داشت در سرش می‌پیچید توجهی کند به سمت انها رفت. در راه اسکلت های زیادی دید که احتمالا متعلق به انسان بودند. افلیا این که چرا یک نفر باید انقدر خنگ باشد که انقدر یک جا بماند تا به اسکلت تبدیل شود را درک نمیکرد...به هرحال مهم نبود. انها ترسناک و تاریک به نظر میرسیدند. شاید میتوانست وقتی برمیگردد یکی از آنها را به عنوان سوغاتی برای اربابش ببرد!

افلیا به مقصد رسید. آن چیز هایی که از دور دیده بود انسان بودند! کف غار دراز کشیده بودند و هیچ حرکتی از خود نشان نمیدادند. افلیا نمیدانست که مرده‌اند یا فقط خوابیده‌اند. برای همین تصمیم گرفت مثل آن یارو توی همان فیلمی که در جادوگر تی وی دیده بود به این مسئله پی ببرد. افلیا روی دو زانویش نشست و سرش را روی سینه‌ی یکی از آنها گذاشت. چیزی حس نمیکرد. نه صدایی...نه تپشی...و نه هیچ چیز دیگر! همانطور که سرش را بلند میکرد لبخند گشادی زد.
- خوابیدن.

بلند شد و به راهش ادامه داد. احتمالا تا وقتی آنها بیدار میشدند میتوانست چند تا عروس دریایی پیدا کند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که از پشت سرش صدایی شنید.
-عه! داعاش! اینجا رو ببین! بازم از این دوپاها!

افلیا سرش را برگرداند و مارماهی‌ای را دید که داشت با باله‌اش او را به مارماهی دیگری نشان میداد. ماهی دوم که زخم صاعقه مانندی روی باله‌اش دیده میشد، دمش را تکانی داد.
-اره داعاش! چند سالی میشد پیداشون نشده بود... فکر میکردم نسلشون منقرض شده!

انها جوری که انگار افلیا اصلا وجود ندارد به گفت و گو پرداخته بودند. افلیا که احساس راحتی نمیکرد تصمیم گرفت خودش را به آنها معرفی کند.
-سلام! من فیل هستم! یعنی افلیا هستم...یعنی خودش یهو اینطوری شد...یعنی...چیز...

افلیا که حسابی قاطی کرده بود کمی به تفکر و اندیشه مشغول شد تا فامیلی خود را به یاد بیاورد.

-ح..حرف میزنه! تو این چند سالی که ندیدیمشون چقد تکامل یافته شدن داعاش! ن...نکنه تور ماهی‌گیری هم به آپشن‌هاشون اضافه شده باشه!

مارماهی ها از ترس لرزیدند و یکدیگر را بغل کردند. مارماهی زخمی همانطور که داعاشش را سفت چسبیده بود و دندان هایش از ترس برهم میخورد، اشک ریخت.
-داعاش! من حواسشو پرت میکنم! تو جونتو نجات بده!
-نه داعاش! تو نباید بمیری! دنیا بدون مارماهی برگزیده چیکار کنه؟ اقیانوس بدون تو باتلاق هم نیست داعاش!

هری دریایی و داعاشش چند ساعتی را به تعارف برای مرگ و فریاد کشیدن در آغوش یکدیگر گذراندند. افلیا به راهش ادامه داد و میگو‌یی را دید که داشت با آب و تاب برای خانم میگوی دیگری داستانی را تعریف میکرد.
-بعدش کوسه با نهایت سرعت به طرفم حمله کرد! ولی وقتی قدرت بسیار زیاد و البته این همه جذابیت رو دید خودش مثل یه پلانکتون کوچولو پا به فرار گذاشت!

میگودولف بعد از تمام کردن قصه‌‌ی ساختگی‌اش به میگوی باکمالات رو به رویش لبخند زد و بلامیگویی که از پشت داشت به طرف او می‌آمد را ندید.
-چه خبرا؟
-عه...ب‌...بلا...تویی؟...میدونی...من فقط داشتنم به این خانم دفاع شخصی در برابر کوسه رو اموزش می‌...

اما قبل از این که میگودولف بتواند حرفش را تمام کنو بلا با یک صدف دریایی تو سرش کوبیده بود و او را بیهوش کرده بود.
افلیا در دلش برای میگودولف تسلیتی خواند و به قدم زدن ادامه داد.

در همان لحظه بود که او را دید. شکوه! عظمت! ابهت! زیبایی! هیچگاه فکر نمیکرد انقدر خوش شانس باشد که بالاخره روزی او را ملاقات کند.یعنی همه‌ی این ها خواب بود؟ او داشت توهم میدید؟
افلیا همچنان به عروس دریایی‌ای که پشتش به او بود خیره شده بود و نمیتوانست از او چشم بردارد. دست هایش از شدت هیجان شروع به لرزش کرد و نمیتوانست لبخند گشادش را کنترل کند.
هنوز دهانش را برای معرفی خودش باز نکرده بود که عروس دریایی برگشت و به او نگاه کرد. همانطور که فکر میکرد عروس دریایی همه‌چیز تمام و بی‌نظیر بود، با یک کلاه زیبا و نیش هایی خطرناک که به او ابهت خاصی بخشیده بودند. اما یک جای کار میلنگید...عروس دریایی دماغ نداشت!
-ارباب!


همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. انقدر سریع که لرد دریایی نفهمید کی افلیا محکم بغلش کرد و مثل یک کوالا به او چسبید.
-ارباب! اصلا فکر نمیکردم شما عروس دریایی باشین! یا شایدم عروس دریایی شما باشین! چقد خوبه که عروس دریایی هستین! راستی چرا وقتی با پای تام احضارتون کردم نیومدین؟
-یکی این دیوانه را از ما جدا کند!


افلیا لبخندی زد و همانطور که مثل یک حلزون آبی چسبناک لرد دریایی را محکم گرفته بود جواب داد.
-من که دیوونه نیستم ارباب! حتی بدشانس یا دردسرساز هم نیستم! راستی میدونستین من مرگخوار موردعلاقه‌ تونم؟ البته تو نسخه زمینی‌تون!
-از نسخه زمینی خود ناامید گشتیم!


افلیا هنوز دهانش را برای توضیحات بیشتر از افتخاراتش باز نکرده بود که با فریاد هری دریایی بر خود لرزید.

-آلبوس! چند بار گفتم باله‌ات رو نکن تو دماغت!

هری دریایی شروع به شنا کردن کرد تا برود و به تربیت پسرش برسد که یک بچه مارماهی دیگر جلویش را گرفت.

-بابا!...ا...اگه تو اسلیترین بیفتم چی؟

هری دریایی پلکی زد و به دمش تکانی داد
-بلاتریکس نجینی ولدمورت تام ریدل پاتر!...اینم از اسمت! برو اسایترین حال کن!

بچه مارماهی با خوشحالی شنا کرد و دور شد.
افلیا همانطور که هنوز ارباب عروس دریایی مانندش را سفت چسبیده بود از خوشحالی فریاد زد.
-اینجا خیلی خوبه! من تا ابد همینجا میمونم! همینجا میمونم و یه عروس دریایی میشم!

-عروس دریایی بشی؟ با زوتوپیا اشتباه گرفتی باباجان!
خرچنگ دامبلدور چنگال هایش را به نشانه‌ تاسف تکان داد.

- جای خوب؟ جای خوب؟ شما دوپاها به توی معده یه موجود دریایی بودن میگید جای خوب؟!

افلیا ناامیدانه به هری دریایی نگاه کرد.
-م...مگه این جا غار نیست؟
-این جا معده‌ی ایوا دریاییه! تا چند دیقه دیگه قراره هضم بشی بیچاره!


لبخند بر لب افلیا خشکید و حس کرد تمام آرزوهایش یکباره زیر خاک دفن شد. او هنوز برای مرگ آماده نبود. هنوز هیچ جای دنیا را ندیده بود! به اقیانوس های دیگر سفر نکرده بود! شرکت حمایت از حقوق عروس های دریایی را راه نینداخته بود!

-بی خیال حالا غضه نخور! دنیا دو روزه! مرلین رو شکر کن این اخر عمری تونستی مارماهی برگزیده رو ملاقات کنی!

هری دریایی برگشت و با جای خالی افلیا رو به رو شد.
-عه... این که دوپا داشت کجا رفت؟

همان لحظه بود که صدای بلامیگو مثل یک بلندگو در معده‌ی ایوادریایی پیچید.
-ارباب! ارباب نیستن! ارباب رو دزدید!

دامبلدور خرچنگی آهی کشید و بار دیگر چنگال هیش را به نشانه تاسف تکان داد.
-بهت گفته بودم تام...عاقبت سیاهی و بدی همینه باباجان...یه روز یه دو پا میاد میبرتت تو خشکی باباجان...کی که گوش کنه!

کسی نمیدانست افلیا چطورتوانسته درحالی که به یک عروس دریایی چسبیده از هضم شدن جان سالم به در برده باشد...اما از کسی که بعد ازچندین سال تلاش به آرزوی دیدن عروس دریایی رسیده بود انتطار دیگری هم نمیرفت...نه؟


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۵۶:۳۱

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین

دردسرساز v.s کج و کوله


سوژه: یونس!


کشتی با تکانی وحشتناک به سویی کج شد. مسافران هم به همان سو کج شدند. باد، بادبان ها را به تکاپو انداخت. مسافران هم به تکاپو افتادند.
اما کشتیِ "انتقام ملکه آن"، به این راحتی ها نباید تسلیم میشد.
کریچر با حرص، سکان کشتی را محکم گرفت و چرخاند. سکان بر اثر حرکت لطیفِ او از جایش در آمد. رز با عجله سر رسید و سکانِ از جا در آمد را از کریچر قاپید ولی همین که خواست آن را سر جایش محکم کند، بادِ شدید، نرم نرمک آن را برد و کشتی به زیبایی بدون سکان ماند.
روی عرشه اما، مردم بی نوا، از این سرِ کشتی به آن سر کشتی دائم مهاجرت میکردند، میچرخیدند و میگردیدند و آب در دهانشان میریخت و باد از بین لباس هایشان زوزه کشان رد میشد و فنریر فریاد کشان از دکل بالا میرفت و هشدار میداد. از حق نگذریم... او آن بالا، در حالی که باد در میان موهای گرگینه ای اش می‌پیچید و لباس دریا نوردان را پوشیده بود، بسیار خوشتیپ و جذاب به نظر می‌رسید!
تابلوی سر کادوگان که از جایی آویزان بود تاب تاب خورد. اسب کوتوله با وحشت، مفلوکانه شیهه کشید. تابلو روی زمین افتاد و یک مردم که هویتش نامشخص است، پایش را بر روی آن گذاشت و رد شد.
و همان موقع بود که کشتی شروع به غرق شدن کرد. ابتدا کل قسمت های پایینی کشتی، از جمله انبار محموله های کشتی را آب برد. سپس آب دید بیشتر نیاز دارد که ببرد، بیشتر برد.
فنریر آن بالا، طول و عرض و ارتفاع و سرعت غرق شدن را در ذهنش محاسبه کرد. از گرگینه ای مثل او داشتن چنین توانایی ای بعید بود.
سپس با خوشحالی چیزی را فریاد زد. خیلی بلند فریاد زد. خبر خیلی خوبی بود. برای تمام اعضای کشتی. به جز یه نفرشان. کسی که از همه مظلومانه تر گوشه ای نشسته بود.
با فریاد فنریر، به طور ناگهانی همه‌ی افراد حاضر در کشتی دریافتند که همه ی این اتفاقات تقصیر ایوا است.

میدانید... کوشولو بودن زیاد خوب نیست.
باعث میشود یکهو تام بیاید و با افلیا تو را بگیرند و ببرند سمت لبه ی کشتی و با تو وداع کنند. و بگویند تو یک کوشولوی شجاع هستی! و بگویند که تو خیلی قوی و چیز هستی.

ایوا با نگرانی نگاهی به تام و افلیا که او را بغل کرده بودند انداخت و سعی کرد از آغوش آنها بیرون بیاید.
ولی مثل اینکه آنها خیلی او را دوست داشتند.

-چیزه... میگم... منم خیلی شما رو دوست دارم! آممم... میذارید بیام پایین...؟

تام با نگاهی دلسوزانه و پر از اشک که کاملا دروغین بود به ایوا خیره شد.
-اوه... بچه... من میدونم سخته... میدونم. ولی عیبی نداره... مرگ حقه. شنیدی که... همین الان فنریر گفت که تو اضافه ای. وزنت باعث میشه کشتیمون غرق بشه. اگه تو بری همه چی حله.

سپس دستی به سر ایوا کشید.
ایوا به یاد نمی آورد که چه هیزم تری به فنریر فروخته است.
-عه! خب من که از همه لاغر ترم! نگا نکن چقد میخورم. ببین منو! استخونم! خودت بپر خب اگه راست میگی! من وزنم زیاد نیست که! از چمدونا بندازین تو آب خب!

ایوا دست و پا زد و سعی کرد خود را از دست آنها رها کند. ولی هم افلیا و هم تام قوی تر از او بودند.
و همچنان باد زوزه کشان می‌وزید و تمام وسایل و اعضای کشتی را هل میداد. کشتی هم کم لطفی نمیکرد و لحظه به لحظه بیشتر در آب فرو میرفت.

-نه نه نمیشه بچه... فقط تو میتونی نجاتمون بدی.
-ولی... ولی اگه من غرق بشم نمیتونم پستمو بنویسم و افلیا ما رو میبره...

تام اخم کرد و جاخالی داد تا تخته چوبی که در هوا پرواز میکرد به سرش برخورد نکند.
-درسته ولی من میخوام زنده بمونم ایوا.
-خب منم میخوام زنده بمونم عه...
-یعنی تو حاضر نیستی جونتو به خاطر دوستات به خطر بندازی؟

ایوا مکث کرد. خب... او هیچوقت چنین قصدی نداشت. ولی مگر رویش میشد این را به تام بگوید؟ او به تام که نیشخند زنان به چشمانش خیره شده بود چشم دوخت و بغض کرد.

-چرا... چیزه... ولی...

اما قبل از اینکه ایوا منظورش را برساند، تام و افلیا او را داخل آب پرتاب کردند.
باد در اطراف، تبدیل به گردباد شد.
گردباد چرخید و چرخید و گردآب به وجود آورد.
و ایوا هنوز بین آب و آسمان معلق بود.
در آخرین لحظه سوالی بسیار مهم ذهنش را درگیر کرد. او در حالی که صدایش کِش می آمد فریاد زد:
-هـــــــی! میـــــــگـــــم! الـــــــان تـــــو گــــفتــــی دوســـــتـــــیـــــم؟!

و صدای تام که انعکاسش در آب بسیار بلند بود را شنید که میگفت:
-نـــــه کوشـــــولـــــو! نـــــه! درووووغ گـــــفــــتم!

و کشتی در گردباد و ایوا در دریا ناپدید شدند.
سپس تمام موج های بلند دریا، در همان حال که میخواستند اوج بگیرند، به طور ناگهانی فرو نشستند. آفتاب از پس ابرهای تیره بیرون پرید و رنگین کمانی بزرگ و زیبا آسمان را پوشاند.

***


ایوا سرش را کج کرد و به او خیره شد. نمیدانست او چه فرقی با بچه هایی که تا حالا دیده بود دارد. مثل همه ی آنها شیشه شیر در دست داشت. مثل همه ی آنها پشت صندلی غذای بچه نشسته بود و با خشنودی روی میز جلوی آن میکوبید.
ایوا نمیداست اشکال از چیست. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد. شانه هایش را بالا انداخت و لبخند ترسناکی تحویل بچه داد.
کودک هم چند لحظه به او خیره شد. سپس بعد از چند دقیقه تفکر به این نتیجه رسید که یک دختر ژولیده ارزش توجهش را ندارد. بنابراین جغجغه اش را در حلقش فرو برد.
ایوا به سینی غذایی که در دستانش بود نگاهی انداخت.
پوره، سوپ، سرلاک، فرنی، حریره، شیرخشک، سس سیب بدون سیب، سس سیب با سیب، یک نوع غذای همزده و باز هم سرلاک.
او از نگهداری از کودکان چیزی نمیدانست. ولی میدانست اگر یک نفر همه ی آن چیز های آبکی را درجا میخورد، دچار بیرون روی میشد.
غان و غون های بچه ایوا را از افکارش بیرون کشاند و او با تردید، روی صندلی رو به روی بچه جا خوش کرد.

فلش بک!


ایوا تنها ماهی میدید.
همه جا ماهی بود.
ماهی های زشت با چشمانی لوچ، درشت و بیرون زده!
ایوا تلو تلو خوران از روی ماسه های نرمِ کفِ دریا بلند شد و سعی کرد راه برود. صدای تام همچنان در سرش طنین می‌انداخت: نــــــه کــــــوشــــولــــو....
او بغض کرد و درحالی که آب چشمانش را میسوزاند سعی کرد به سوی دیگری برود. ولی ماهی ها او را احاطه کرده بودند. چشمانش را باز تر کرد. حرکت آنها بیشتر به یک نوع رقص بندری می‌مانست تا به شنای دست‌جمعی!
ایوا درک نمیکرد که چرا و چطور هنوز زنده است و نفس میکشد.
ماهی ها دور زدند و چرخیدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی ایوا شروع به دست زدن کردند!
ایوا رقص و شادمانی دوست داشت. موزیک بندری او را به وجد آورد. او دست دو تا از ماهی ها را گرفت و به آنها پیوست.
و همان لحظه، حلقه ی ماهی های دست زننده از هم شکافت، ایوا به کناری پرتاب شد و ماهی اعظم بیرون آمد. یا حداقل ایوا حدس زد سِمَت او این باشد.
ماهی اعظم تاجی از جلبک های قهوه ای به سر داشت و رنگ بدنش خاکستری بدرنگ بود. چشم هایش هم از همه درشت تر و بیرون زده تر بود.
ایوا اصلا از او خوشش نیامد.
ماهی اعظم درحالی که دمش را با ریتم تکان میداد با عصایش به او اشاره کرد و با صدایی که از یک ماهی بعید بود فریاد زد:
-ما امروز، پرستارِ مخصوص پرنسسمان را پیدا کردیم... پرستاری که در حد پرنسس بزرگ و پرعظمتمان باشد، پرستاری که از همه ی موجودات حاضر در دریا خاص تر است. به پرستارِ پرنسسمان، ادای احترام کنید!

ماهی ها همه خم شدند و رو به ایوا تعظیم کردند.
-ما ادای احترام میکنیم پرستار!

و قبل از اینکه ایوای متعجب به خود بیاید، ماهی ها دست او را گرفتند و او را به سوی پرنسس اعظم بردند.

پایان فلش بک!


و حال ایوا، جلوی بچه ماهی ای که به گفته ی آنها پرنسس بود، نشسته، و تشخیص نمیداد که او چه فرقی با باقی کودکان دارد.
از نظر او، آن بچه چندان هم با عظمت نبود. ماهی ای بود اندازه ی یک انگشت و خیلی عصبانی به ایوا نگاه میکرد.
به هر حال ایوا نگاهش را از نگاه او دزدید و قاشق کوچک را به سوی سینی غذا برد تا به دستور دیگر ماهی ها به بچه غذا بدهد.
-خب... ببینم... از اینا دوس داری پ‍....پرنسس؟

اما پرنسس هیچ چیز نگفت و تنها به قاشق پری که غذا از آن سر ریز شده بود و ایوا آن را به سوی دهانش می آورد خیره شد.

-تصمیم دالم اسم تو لو ماهی قلمز بگذالم.

بچه ماهی این را گفت و دوباره به ایوا خیره شد. ایوا از شدت شوق نمیدانست باید چه کار کند.
-خب... چیز... پرنسس... میگم نظرت چیه اینا رو بخوری؟!

ماهی نظری نداشت. او لب هایش را محکم بهم چسباند و پلک هایش را معصومانه بر هم زد.
و پروژه ی غذا دادن به او، و پرستار شدن ایوا شروع شد!


بسه دیگه!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۱۷:۳۷



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
ماجراهای هفت سال زندگی هری پاتر در هفت کتاب به قلم جی. کی. رولینگ مکتوب شده است. هرچند این کتاب‌ها، فقط گزیده حوادث را در بر می‌گیرند و از بیان بیشتر جزئیات چشم پوشی می‌کنند، چرا که در غیر اینصورت، هر جلد کتاب رولینگ، به قطر یک مجموعه کامل کتاب‌های الکساندر دوما می‌شد! برای مثال تنها چیزی که از کادوگان در نقش نگهبان در ورودی تالار گریفندور در کتاب سوم می‌دانیم، آن است که رفتار عجیبی داشت و راه به راه، رمز ورودی در تالار را عوض می‌کرد. ولی هیچ‌گاه به دلیل اصلی این حساسیت و رفتار کادوگان توضیح داده نشده است، صرفاً به گفتن این اکتفا شده که کادوگان دیوانه بود. خیر آقا جان! خیر! کادوگان شاید اندکی پرخاشگر و دچار هیجانات احساسی بود، ولی به هیچ وجه دیوانه نبود! خیلی هم عاقل و گوش به زنگ بود. اجازه بدهید برایتان تعریف کنم...

پروفسور دامبلدور و پروفسور مک گونگال جلوی تابلوی ساحره‌ی فرتوت، ویولت ایستاده بودند که دوستش بانوی چاق، به طرز مذبوحانه‌ای تلاش داشت هیکل نخراشیده‌اش را پشت او قایم کند.
- به ریش درازتون قسم پروفسور خودش بود، سیریوس بلک بود! با چاقو تابلوم رو پاره‌پوره کرد!
- متهاجم هر کی که بود حالا رفته، تو نماینده‌ی گریفندوری، نماینده شجاعتی! برگرد به تابلوت.
- فاج دیس تالار! گور پدر گریفندور و شجاعتش من که عمرا بر نمی‌گردم! باید کسی دیوانه باشه که قبول کنه از اون تالار محافظت کنه!

پروفسور مک گونگال پشت چشمی برای بانوی چاق نازک کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- فکر کنم فقط یک راه چاره برامون باقی مونده آلبوس.

چند دقیقه بعد
پروفسور دامبلدور و مک گونگال اینبار جلوی تابلوی شوالیه‌ای رشید و با ابهت، خیلی خب باشه شاید رشید نه ولی خوش ترکیب و با ابهت ایستاده بودند، و با تحسین به سر تا پای زره پوشش نگاه می‌کردند.
- ما برای نگهبانی از در ورودی تالار گریفندور دنبال یک تابلو می‌گردیم. واقعاً اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتیم سر وقت تو نمی‌اومدیم باباجان، ولی هیچ تابلوی دیگه‌ای قبول نمی‌کنه!
- جسارت نباشه پروفسور دامبلدور، قربان! ما به هر حال برای جانفشانی در راه گریفندور آماده‌ایم قربان، ولی چرا هیچ تابلوی دیگه ای قبول نمی‌کنه؟

پروفسور مک گونگال به وسط بحث پرید.
- هیچی، چیز مهمی نیست، بانوی چاق فرض کرده که یه دشمن رو توی تالار دیده...
- که فرض کرده؟
- آره دیگه.
- که دشمن فرضی...

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- حالا تو به این چیزاش فکر نکن باباجان، تو فقط جلوی در وا میستی اسم رمز می‌پرسی، اگه کسی بلد نبود راه نمی‌دی.
- چشم پروفسور دامبلدور، قربان! ما برای خدمت آماده‌ایم، قربان! بکنید از روی دیوار ببرید بچسبونید روی در تالار قربان! ما برای نبرد دلیرانه لحظه شماری می‌کنیم، قربان! تک تک این دشمنان فرضی را به خاک و خون کشیده...

پروفسور مک گونگال به آرامی به پروفسور دامبلدور گفت:
- حداقل اگه بلک این یکی رو پاره کنه، زیاد ناراحت نمی‌شیم!
که صد البته مزاح می‌گفت. اینطور می‌گفت تا پروفسور دامبلدور از به خطر انداختن جان شوالیه‌ی فداکار ناراحت نباشد، وگرنه همه از پاره شدن کادوگان ناراحت می‌شدند.

فردای آن روز، در ورودی تالار

- به جون گربه‌ام نمی‌خوام باهات دوئل کنم بابا! ولم کن بذار برم تو خوابگاه خواهش می‌کنم! قلم پرم رو یادم رفته الآن هم کلاسم شروع میشه!
- پس برای به دست آوردن قلمت، دوئل کن بزدل ترسو! شمشیرت رو بکش و بجنگ با ما!

دین توماس مستاصل به سمت پروفسور مک گونگال که داشت از راهرو رد می‌شد چرخید:
- پروفسور! خواهش می‌کنم یه چیزی بهش بگین! از صبح داره همه رو به دوئل دعوت می‌کنه!

پروفسور مک گونگال آهی کشید و گفت:
- دیگه همینه دیگه توماس، سعی کن کنار بیای.
- ولی پروفسور! الان کلاس معجون سازیم شروع میشه و اگه دیر برسم پروفسور اسنیپ از گریفندور امتیاز کم میکنه...

برای دهمین بار در چند روز اخیر، مینروا مک گونگال باز آه کشید و رو به تابلو کرد:
-خیله خوب کادوگان! شمشیر کشی بسه. از الآن به بعد نمی‌تونی دانش آموز‌ها رو به دوئل دعوت کنی.
- ولی پروفسور مک گونگال! از کجا بتوانیم این دشمنان فرضی را شناسایی کنیم پس؟

- نمیدونم به من مربوط نیست، خودت یه راه دیگه پیدا کن کادوگان!

چند ساعت بعد

-سیبیل‌های دسته چخماقی رو میز! سیبیل‌هاتون رو نشون من بدین تا بذارم رد بشید! سیبلات کو بزمجه کوهی؟
- ولی من دخترم سر کادوگان!
- دختر باشی! چه ربطی داره! از الآن به بعد همه‌ی اعضای تالار گریفندور، برای نشان دادن غیرت و شجاعت گریفی، باید قدر خود مرحوم گودریک گریفندور سیبیل بگذارند! دست به سیبیلاتون بزنید راهتون نمی‌دم تو تالار!

صدای اعتراض دختر سال دومی بلند شد. ولی کادوگان به او توجهی نکرد، و در عوض صدایش را روی دسته‌ی پسرهای پشت سر دختر که قصد ورود به تالار را داشتند بلند کرد:
- ناخوناتون رو بذارید روی میز ببینم! هر کی ناخوناش رو نگرفته باشه، خودمان با شمشیر ناخون‌هاش رو براش می‌گیریم!

یکی از پسرها با ترس و لرز به انگشتانش خیره شد و سوت زنان صف ورود به تالار را ترک کرد. کادوگان سپس به سمت یکی دیگر از دانش آموزان که پشت دسته‌ی پسرها ایستاده بود عربده کشید:
- ردات چرا انقدر کوتاهه خانومم؟ پاشو برو از پروفسور مک گونگال ردای مناسب بگیر تا راهت بدم!

خلاصه که در چند روز آینده، سرکادوگان با هشیاری تمام وقت و بسان ناظمی سخت‌کوش و تیزبین، تک تک اعضای گریفندور را با دقت از زیر نظر گذراند تا دشمنان فرضی را شناسایی کند. چندتایی از دانش‌آموزان شاکی هم البته به دفتر مدیریت رفتند و شکایت کردند، که این فقط دشمن فرضی بودنشان را بیشتر به کادوگان اثبات کرد.
همه چیز با درایت فراوان کادوگان، عالی پیش می‌رفت تا آن بعد از ظهر کذایی...

- تو چرا توی صورتت یک دونه مو هم نداری خیار صحرایی؟

نویل بی‌نوا این‌پا و اون‌پا شد و گونه‌های تپلش گل انداختند.
- من هنوز بیبی فیسم سر کادوگان، متاسفانه هنوز ریش سیبیل درنیاوردم.
- ناخونات هم که زرد و بلنده.

نویل قرمزتر شد و گوی شیشه‌ای که درونش قرمز شده بود را از جیبش درآورد و دوباره به جیبش برگرداند:
- یادم رفت ناخونام رو کوتاه کنم!
- رمز ورودی رو هم که گفتی یادت نمیاد!

نویل که دیگه می‌شد دوتا تخم مرغ روی گونه‌هاش سرخ کرد، جواب داد:
- همشون رو روی یه کاغذ نوشتم، که گم شد...
- پس دیگه چاره‌ای نمونده! شمشیرت رو بکش و...

در همین لحظه حواس کادوگان به تازه وارد ارزشی و آسلام پسندی افتاد که به سمت در تالار می‌اومد.
- نگاه کن پسر جون! از سر و وضع این آقا یاد بگیر. موهای سر و صورتش جوریه که انگار ماه‌هاست کوتاهشون نکرده. محاسنش به طرزی ژولیده‌ است که انگار شب و روز به مناجات و مراقبه مشغوله و وقت برای شونه زدن نداره. ردای خاکی و بلندش یه جوریه که انگار شب‌ها به جای تخت خواب راحت، روی کف غار می‌خوابه. چه جوان با کمالاتی!
- این که رداش هم راه راه سفید سیاهه لابد واسه اینه که طرفدار یوونتوسه! تازه بوی سگ هم می‌ده!
- ساکت باش بچه! شمشیرت رو بکش تا من اول این آقا رو راه بدم بعداً به خدمت تو برسم!

بعد به سمت مرد تازه وارد چرخید:
- ببخشید جوون، از سر و وضع شما معلومه که از خودمونید، ولی بنده مامورم و معذور، احیانا شما رمز در امشب رو می‌دونید؟

مرد دستش را در ردای بلندش کرد و لیستی را بیرون کشید.
- مبارز شریف شیردل، قاتل بی صفتان مزدور، مرگ بر بی‌مایه‌گان! همینه مرگ بر بی‌مایه‌گان!
- درسته همرزم! بفرما داخل، بفرما! خب تو بچه...

کادوگان به سمت نویل برگشت تا او را به رزم فرابخواند، اما با پشت قلمبه‌ی نویل مواجه شد که هر لحظه دورتر می‌شد! کادوگان فرض کرد که نویل متوجه شده که وی هویت جاسوس و دشمنش را تشخیص داده و برای همین دارد فرار می‌کند، این بود که «بایست و شرافتمندانه مبارزه کن، خارشتر دم نکرده‌ی صحرایی» و امثالهم گویان، تابلو به تابلو با شمشیر برهنه به دنبال نویل گذاشت و در تالار را چهارطاق باز رها کرد.
غافل از اینکه نویل، در حقیقت توانسته بود یک‌بار در عمرش چیزی را به یاد بیاورد و آن‌چیز، قیافه‌ی مرد جوان روی پوسترهای تحت تعقیب آزکابان بود و برای همان داشت چهارنعل از صحنه دور می‌شد.

متاسفانه وقایع بعدی آن شب، فاجعه بار بود و اخراج کادوگان را از سمت نگهبانی در تالار گریفندور به همراه داشت. اگر هنوز هم متوجه نشدید، جوان ارزشی که کادوگان به داخل تالار راه داده بود، زندانی فراری، سیریوس بلک بود که به محض ورود به تالار، چاقو کشی به راه انداخته بود و بی‌ناموسانه، رختخواب رون ویزلی را جرواجر کرده بود. علی‌رغم هشیاری همیشگی و تلاش مظاعف و زحمت‌های کادوگان، او در این نبرد شکست خورده بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا
سوژه: اجنبی پرست!
مادام ماکسیم که از زندگی با هاگرید خسته شده، اونو از کلبش میندازه بیرون. هاگرید دست به دامن اما میشه و اون هم تصمیم میگیره با کمی اعمال تغییرات، اون رو به عنوان شوهر خارجی دوباره به مادام قالب کنه.

افلیا راشدن از تیم مارا و الکساندرا ایوانوا از تیم تفاهم داران
سوژه: یونس!
کشتی ای که شما مسافرشین خراب میشه و قرعه‌ی خروج از کشتی برای سبک شدنش، به نام شما میفته. میتونید از ماجراهای نقص فنی کشتی و انتخاب طعمه بنویسید یا از سرنوشتتون پس از انداخته شدن به آب یا ترکیبی از این دو.

ایرما پینس از تیم ناسازگاران و سر کادوگان از تیم Queen Anne's revenge
سوژه: دشمن فرضی!
شما درگیر مبارزه با دشمن فرضی میشین و دست آخر شکست میخورین.

برای ارسال پست هاتون در همین تاپیک تا آخر روز جمعه ۵ دی فرصت دارید.
موفق باشيد!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
سرباز مارا به رخ تفاهم داران حمله میکنه.


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تیم ما با رخ (خود بنده) به فیل تیم حریف (ایرما پینس) حمله میکنه



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.