ضیافت تبلیغات مملو از جمعیت بود؛ تمام ملت جادوگرزاده از انسان گرفته تا پشمالو، همه آمده بودند. حتی تعدادی لک لک هم آن وسط به چشم میخورد؛ بلاخره نارلک هم دشمنانی داشت.
روی میزها پر از ساندیس و تیتابِ اصل انگلستان بود؛ تنوع در پذیرایی بیداد میکرد: ساندیس پرتقال، ساندیس سیب، ساندیس انگور، ساندیس هفت میوه، حتی ساندیس سیب و موز که هیچکس نمیدانست چگونه از موز هایش آب گرفتهاند.
آنطرف سالن سن بزرگی قرار داشت که با پرده های قرمز رنگ تزیین شده بود. در پشت پرده های صحنه، پلاکس و دیزی حرف های مهم سخنرانی را مرور میکردند؛ حضور دیزی مفید بود، زیرا هر چند ثانیه یک بار عرق پیشانی پلاکس را پاک میکرد. دستمال های کاغذی همه جا ریخته و زیرشان چند پشمالوی خسته، لانه گزیده و به خواب رفته بودند.
پلاکس تپق میزد، دندان هایش قفل میکرد، صدایش میگرفت و زبان مادریاش فراموش میشد. تا به حال مقابل جمعیت سخنرانی نکرده بود.
همکار بیکارش، بعد از چند ثانیه جست و جو در آشپزخانه، سطلی از آب یخ را روی سر پلاکس خالی کرد.
_ حالا احساس سبکی میکنم.
دیزی سری تکان داد:
_ خوبه، حالا فکر کنم آمادهای؛ پلاکس، فقط به وزارت فکر کن. استرس هم نداشته باش.
سر تکان دادن پلاکس، با هل داده شدنش به بیرون از پرده ها توسط دیزی همزمان شد.
پاهای سستش را روی زمین، پشت سکوی سخنرانی محکم و دوباره عرق پیشانی اش را پاک کرد:
_ اهـ... اهم... اهم...
ملت به سمت پلاکس برگشتند و سکوت اختیار کردند. پلاکس به اسباب پذیرایی اشاره کرد:
_ ببخشید دیگه، گفتیم با پول حلال ازتون پذیرایی کنیم.
خانم مجری که روی صندلی مهمان ویژه نشسته بود در میکروفن شخصیاش فوت کرد:
_ خانم بلک، یعنی میخواین بگین شایعات درمورد تابلو های شما که در حراج لندن فروخته میشه درسته و پولی که به دست میارین حلال نیست؟
پلاکس سرش را کمی خاراند و لبخند دندان نمایی زد:
_ نه بابا این حرفا چیه
، فقط مـ... من مدتیه مشغول برنامه ریزی برای وزارت هستم، کار نمیکنم. هزینه های این مراسم از پس انداز شخصی من تأمین شده؛ به مرلین.
_ امیدوارم همینطور که ادعا میکنید باشه.
مجری خودش را روی صندلی انداخت و پانزدهین ساندیس متوالی را نی زد.
_ دوستان، عزیزان، طرفداران! داشتم میگفتم... امروز ما گرد هم آمده ایم تا دست به دست هم دهیم میهن خویش را کنیم آباد.
صدای سوت و کف جمعیت بالا رفت. پلاکس ذوق تسترالی کرد... .
_ وزارت اینجانب، بر پایهی شعارِ رنگ رنگ تا آزادی میباشد. بیایید دستمان را به رنگ آلوده کنیم.
صدای ملت بالا رفت:
_ رنگ رنگ تا آزادی!
_ بیاید وزاتخونه رو رنگ کنیم!
_ رای ما دردانهی مالفوی!
مورد آخز نفوذی بود و سریعا معدوم شد.
دربین این همهمه، دیزی آرام سرش را از بین پرده ها بیرون آورد، روی شانه پلاکس زد و در گوشش پچ پچ کرد:
_ چرا کتابی حرف میزنی؟ عادی بگو دیگه مردم گیج میشن! لباست هم خاکی شده تمیزش کن.
پلاکس با لبخندی(
) که هنوز روی صورتش بود سر تکان داد و به سمت جمعیت برگشت.
_ عزیزان من... چیزه، ببینید ملت بیاید راحت حرف بزنیم،
اکثر شما من رو میشناسید، از زمان ورود به سایت بزرگترین کاری که دوست داشتم انجام بدم زنده نگه داشتن تاپیک هایی بوده که قابلیت های خیلی خوبی برای سوژه دارن اما ازشون استفاده نمیشه (سند این ماجرا در قالب پخ موجود است.)، در کنار مهمونی های بزرگ، جشن های هفتگی، برنامه های مهیج، محل بازی کودکان، غذای گرم و سرد، کلاس های هنری، تفریحات دست جمعی، لژ خانوادگی... شبیه پاساژ تفریحی شد ولی خوبه مگه نه؟ باز هم صدای دست و هورای ملت بالا رفت.
_ رای ما رای ما پلاکس خوش رنگ ما.
_ گلاب گلاب کاشونه وزیر ما پلاکس جونه.
پلاکس میکروفن را از پایه درآورد و جلوی سن ایستاد، تمرکزی کرد و ناگهان با تمام توان فریاد زد:
_ بیاید وزارتخونه رو رنگ کنییییم!