اردوی دوم ترم 26 هاگوارتز
توضیحات اردو-متاسفانه باید خبر بدی رو به اطلاعتون برسونم...
نفس همه جادوآموزان در سینه هایشان حبس شد و نگاه به مدیر دوختند.
-ما نمیتونیم این هفته به اردو بریم. چاره ای نیست جز اینکه تا ماه آینده...
-نــــــــــــــــــــــــــه!
آلبوس دامبلدور فریاد بلندی کشید و روی زمین افتاد. واکنشش نسبت به صد سال قبل هیچ تغییری نکرده بود.
-نه! اینجوری نمیشه. امکان نداره بذارم به خاطر نابود شدن بودجه مدرسه، اردوی این بچه ها خراب بشه. نباید دلشون بشکنه.
از جایش بلند شد و لباسش را تکاند. صورتش را از قطرات عرق خشک کرد و نفسی طولانی کشید.
-بالاخره یه جایی هست که بشه رفت. باید یه جای ارزون پیدا کنم!
پارچه نقره ای رنگی روی قدح اندیشه کشید و خاطره تلخ کودکی اش را در شیشه کوچکی روی قفسه خاطراتش جا داد.
-با مینروا مشورت میکنم. شاید اون بدو...
درست جلوی در دفترش متوقف شد. سرش را چرخاند و بار دیگر نگاهش را به پارچه نقره فام دوخت.
-شاید... شاید اصلا لازم نباشه از قلعه خارج بشیم. همینجا هم میشه خیلی چیزای جدیدی دید!
****-خب بابا جان. حالا سرت رو ببر داخلش و چشماتو باز کن.
جادوآموز نگاهی به دامبلدور، نگاه دیگری به قدح و در نهایت نگاهی هم به صف پشت سرش انداخت.
-میگم پروفسور... مطمئنین امنه؟ یه وقت سر از خاطرات جوونی شما در نیارم؟! اصلا میخواید اول یکی دیگه امتحانش کنه؟
-خیالت راحت باشه بابا جان، امنه. امتحانش کردم. البته معلوم نیست اونجا چی ببینی... ممکنه از گذشته هر کسی یا حتی آینده باشه. همینه که هیجان انگیزش کرده دیگه، درست نمیگم؟
جادوآموز سری تکان داد و آب دهانش را فرو داد. ظاهرا چاره دیگری نداشت.