خلاصه: یوآن و لادیسلاو بر سر اتاقشون در محفل با همدیگر دعوا داشته و قصد بیرون کردن دیگری رو دارن، در این راه لادیسلاو دم یوآن رو برید و بعد یوآن سعی کرد لادیسلاو رو در خواب بکشه و بعد اون هم لاک پشت های نینجا رو وارد ماجرا کرد و این که حالا این دو نفر که به شدّت از همدیگر خسته وذّله شده بودن، باید خودشون رو برای یک مبارزه تن به تن آماده کنن...لادیسلاو برای یافتن چاره به سمت چپ نگاهی کرد، چاره نبود، سپس به راست نگاه کرد، چاره بود.
- سلام و درود فرآوان بر تو ای چاره آ!
- هه من که چاره نیستم! من داداششم.
مرد کمی با دقت بیشتر به برادر چاره نگاه کرده و با خودش اندیشه کرده و سپس پرسید:
- پس خود خویشتن خویش نامی مدارید؟
اکنون برادر چاره در فکر فرو رفت و سر در جیب مراقبت فرو برده و سپس از آن بیرون آمد:
- منم اسمم چاره است.
"چاره" ها والدینی بسیار خلاق داشتند.
- پس لطف نموده و بیایید خود را به ذهن ما برسانید.
چاره که انتظار نداشت برادرش به کمکش بیاید، به سوی ذهن آقای زاموژسلی رفته و خود را به آن رساند. پس از آن احساس شگرفی به مرد دست داد، تن او شروع به لرزیدن نموده و آرام آرام از سطح زمین دور شده و درخشان و درخشان تر می شد.
- خیال نکن می تونی من رو با قهرمان بازی انیمه ای بترسونی! من... شــــت!
لادیسلاو ناگهان ریش در آورده بود؛ به مقداری زیاد و سفید! سپس بینی اش به سویی کج شده و در نهایت حالت تهوع به او دست داده و شروع به اوق زدن کرد:
- می اوقیم ... متقیوق می گردیم... مقیققو... ققیوووع...
پلاشت!
- مامان!
موجودی سرخ، پردار و خیس از دهان لادیسلاو بیرون زده و روی زمین پهن شده بود.
- ما شما را بر روی زمین تف نمودیم، زان گاه این نارنگی را مادر خطاب در می دهید.
پرنده سرخ رنگ بی توجه به لادیسبوس زاموژسدور که دمش را می کشید، دو شصتش را به سوی یوآن گرفته و چشمکی زد:
- آی آم فوکس!

پیرمرد که صبرش تمام شده بود، فوکس را از همان دمی که در دست داشت کشیده و در جیب نهاده و رو به یوآن کرد:
- بهر نبر خویشت رو مهیّا کن!
سپس سرش را عقب برده و فریاد خشم آلودی کشید که سبب بیرون زدن عضلات گردنش شد:
- آدامس خررررررررررررسیییییییییی!
