هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
نمی دانست چگونه وارد آن در وارونه شود. پس از مدتی تفکر سرانجام تصمیم گرفت به داخل آن بپرد. در همان هنگام ناگهان زمین در زیر پایش به حالت افقی بازگشت و او محکم به زمین سخت زیر پایش برخورد کرد. همچنان سرش گیج می رفت و بسیار خسته بود. به سختی از جا برخاست و همان طور که لباسش را می تکاند به اطراف نگاهی افکند. در مقابلش خیابان بزرگی بود که در دو سوی آن مغازه های گوناگونی به چشم می خورد. مردم مشغول خرید و فروش بودند. به عقب بازگشت. یک دیوار بلند و سیاه که خود را با تمام ابهت و عظمتش می نمایاند و ترس را در اعماق وجود ریشه می دواند. آخرین نتیجه نیز این بود که این دیوار هشداری برای اوست که اتفاقاتی در پیش رو تله کرده اند.

به سوی خیابان برگشت. در همان حال نگاهی نیز به زیر پایش افکند. در ناپدید شده بود و هیچ اثری از خود برجای نگذاشته بود. به جلو حرکت کرد. چوب دستی اش را در دست می فشرد و آماده ی هرگونه تغییر و حمله ناگهانی و غیر منتظره بود. با خستگی بسیار به این فکر می کرد که چه چیز می تواند در میان این جمع که هرکس به کاری مشغول است دردسر آفرین باشد و مرحله ایی مشکل را بوجود آورد. تنها به این امید گام بر می داشت که حادثه ایی در پیش رویش انتظارش را نکشد و این قسمت را به آسانی بگذراند.

خیابان طویلی بود. شلوغ و پرتلاطم همراه با آمد و رفت های پی در پی. نگاهی به آسمان انداخت. صاف و آبی با تکه ابرهایی که در گوشه و کنار آن دیده می شد و همچنین نسیم خنکی که برگ را از درختان اطراف جدا می کرد و نشان دهنده ی پاییزی آرام و مجذوب کننده بود. هرچه به جلو پیش می رفت و صحنه های عادی بدون اتفاقی غیر منتظره را از زیر چشم می گذرانید بیش تر مطمئن می شد که خطری در تهدید او نیست. چوب دستی اش را کم کم پایین آورد و در کنار کمرش جاسازی کرد. به سرعتش افزود.

از دور دری قهوه ایی رنگ نمایان شد. لبخندی بروی لبانش نقش بست. بادیدن آن مردم شاد و خوشحال که با کمال آسودگی خیال در خانه های ساده آن خیابان شلوغ زندگی می کردند روحیه ایی تازه گرفته بود و از این شادمان بود که هنوز زندگی جریان دارد. مصمم شده بود برای پیوند دادن آن سو به آرامش نیز تمام تلاش خود را به کار گیرد. همان طور که محو تماشای روال عادی زندگی آن ها شده بود ناگهان به زنی که سبدی از میوه در دست داشت برخورد کرد و آن سبد بروی زمین افتاد. زن که با چهره ایی عصبانی چشم در چشم سارا دوخته بود فریاد زد:
_جلوی پاتو نگاه کن.....دخترکه غریبه...سزای این رفتار و همچنین آمدنت در قلمرو ما را خواهی دید!
سارا که ترس در صورتش سایه افکنده بود و به وضوح دیده می شد از این سخنان با تعجب به صورت زن نگاه می کرد و تنها توانست بگوید:
_من متأسفم!!!! اتفاقی بود!
همه کسانی که در آن محل حضور داشتند با فریاد زن به سوی آنان برگشتند و بادیدن سارا که برایشان نا آشنا بود چهره در هم فرو کردند. مانند آن بود که در آن جمع سارا اکنون مادی می نمود. زمان از یک دقیقه فراتر نرفته بود که سکوت همه جا را فراگرفت. چهره ها از حالت عادی تغییر کرد. آسمان آبی جای خود را به شبی سیاه و تاریک داد. همه چیز به طور ناگهانی ناپدید شد و صحرایی بزرگ بوجود آمد. سارا که از این تغییرات ترسیده بود با سرعت چوب دستی اش را بیرون کشید و با شتاب به سمت در دوید تا شاید خود را از مهلکه برهاند. اما هنوز به چند قدمی در نرسیده بود که گودی بزرگی در مقابل در بوجود آمد و مانع حرکت سارا شد.

زمین از درون خالی شده بود و گودالی عمیق را ایجاد کرده بود. به عقب بازگشت. از آن شهر که دقایقی پیش زندگی را می گذراند خبری نبود و چیزی جز سیاهی و مرگ به چشم نمی خورد. همه به صورت انسان هایی در آمده بودند که چهره هایی با چشمانی قرمز شده و سرد که به دوخته شده بودند حاکی از آن بود آن ها سال ها پیش مرده بودند. در آسمان اکنون به جای ستارگان این مرگ بود که به او چشمک می زد. چوب دستی اش را به سمت آن ها گرفت:
_آواداکدورا!
عده ایی از بین رفتند اما بودن یا نبودن آن تعداد تفاوتی بر جمعیت رو به افزون آن مردگان که از اطراف سارا را در محاصره خود قرار داده بودند نمی کرد.چندین طلسم پی در پی و بزرگ. اما باز هم آنان با سیل عظیمی به جلوپیش می آمدند. دیگر نمی توانست قدمی به عقب بردارد. نمی دانست تصمیم درست در آن لحظه که او در میان مرگ و زندگی دست و پا می زند چیست؟ بدرون گودال رود و یاد خود را بدون جسد از خاطره ها پاک کند و یا بایستد و به جمع آن مردگان هیولا صفت که با چهره هایی خونین مرگ را به او تلقین می کنند بپیوندد؟!!

حلقه لحظه به لحظه تنگ تر می شد. یکی از آنان دستش را به سمت او دراز کرد. راه اول را برگزید و قبل از اینکه انگشتانی شیطانی و مصیبت بار به او بر خورد کند، خود را به درون چاه افکند. چاهی عمیق که با بلعیدن طعمه اش دهان را بست و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت. در طول گودال پیش می رفت و در انتظار سرنوشت آخرین آرزوهایش را زیر لب زمزمه می کرد. چشمانش را بسته بود و می رفت که در خواب عمیقی فرو رود که با اصابت بر زمین چشم باز کرد. راهرویی سفید که نور در نقطه نقطه آن تلألو خود را به وضوح نشان می داد و تنها یک در!

بار دگر لبخندی زد و امیدوارانه از اینکه هنوز جهان را ترک نگفته است از جا برخاست. با این وجود که از درون در حال فرو ریختن بود. به سمت در گام برداشت و دستگیره را با امید پیروزی دوباره پایین کشید!
_______________________________________________

ببخشید زیاد شد.....می خواستم همه چیز رو توصیف کنم و به خوبی همه چیز مشخص باشه!
منتظر نقدتان هستم! فکر نکنم داستان به این زودی ها تموم شه عزیزان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
خوب ببخشيد كه دير شد.

الكسا
خوب شروع خيلي خوبي بود اما زياد قوي نبود ميتونستي وقتي وارده اتاق ميشدي فضاي داخل را بيشتر ترسناك جلوه ميداي.

اون قسمت كريستال خيلي خوب بودو بسيار خوب روش كار كرده بودي،آفرين
اما اوج قدرت پست تو قسمتي بود كه همزادت وارد اتاق ميشد.خيلي خوب و عالي بود ،اينكه يه شخصيت ديگه ماننده خودت رو وارد پست كردي خيلي خوب بود البته اين سوژه ي بسيار قوي بود.
قسمت جنگ هم خوب بود،اما سعي كن وقتي ميخواي جنگي رو تو پست بياري زياد روش كار كني و تا اون جاي كه ميتوني اونوترسناك جلوه
بده ،البته در انتخاب وردها بيشتر توجه كن چون بعضي از وردهايي كه تو پست آورده بود غلط بود و از نظر املائي اون ورد محسوب نميشد.
راستي تو ميتوني از ويژگي هات خيلي خوب استفاده كني اينكه تو يه خونآشام هستي و هيچ كسي اطلاعي در اين مورد نداره بسيار خوب ميشه ازش سوژه درآورد وتا اون جا كه ميتوني از بليد استفاده كن .البته من نميگم نقش بقيه رو كم رنگ كني اما خوب تو بابليد خيلي كارها ميتوني بكني.
پايان پست هم خيلي خوب بود.

من بهت"ع"يعني عالي روميدم.
باز همين جوري كار كن.

خوب دوستان ديگه فكر ميكنم اين قسمت تموم شده و من با آنيتا حرف ميزنم تا دو نفر رو به عنوان بهترين نويسنده و بهترين عضو انتخاب كنيم و آرم مخصوصي كه براي همين منظور برايشان ساخته شده رو به آنها اعطا كنيم.


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
نفس عمیقی کشید.چند بار پلک زد تا از شوک وقایع اخیر در بیاید و دستگیره را چرخاند.
وارد تالار مثلث شکلی شد که وسط آن با یک جمجمه ی بزرگ با چشمان قرمز رنگ مزین شده بود. به آرامی و با تردید به طرف جمجمه رفت. ناخواسته پایش را روی یکی از چشمان یاقوتی جمجمه گذاشت و جمجمه با صدای تلق خفیفی فرو رفت.
صدای چندش آور پیچ خوردنی را شنید...گوئی چیزی را که سالهاست روغن نخورده باز می کنند. سرش را بالا آورد و دید که چلچراغ عظیم الجثه ی بالای سرش به سرعت روی او فرود می آید. وقت فرار کردن نبود.وقت فکر کردن هم نبود.با عجله فریاد زد:"وین گاردیوم له وی اوسا!"
چلچراغ در هوا معلق ماند. الکسا آهی از سر آسودگی کشید و چلچراغ را گوشه ی دیوار گذاشت. اندکی ایستاد و سپس با تردید به طرف چلچراغ رفت. کریستال ها به گونه ی خاصی بودند...انگار...الکسا واقعا گیج شده بود.آنها بلور نبودند...انگار قطرات آبی بودند که هیچ چیز را نشان نمی دادند،هیچ چیز به جز چهره ی الکسا!
تصویر نور گرفت...هاله ای سفید رنگ دور تصویر الکسا حلقه زده بود...چشمان الکسا از حیرت گرد شدند...اما...اما چشمان تصویرش نه! تصویر به الکسا لبخندی زد...اما لبخندی شرور و شیطانی! و با حرکت لبهایش به او گفت:"تو مردی!"
تصویر ابتدا جذب شد و بعد با شدت بسیار بازتاب کرد. نور همراه با وحشت مضاعف الکسا اوج می گرفت. الکسا قادر به تحمل آن تصویر سرد و بی روح نبود...رویش را از آن برگرداند و به دیوار مقابل خیره شد. اما همه جا تصویر او بود...همه جا! الکسا گیج و وحشت زده بود.فقط،فقط می خواست که آن کابوس تمامی یابد. همین!آیا این خواسته ی زیادی بود؟
تاگهان همه چیز با همان سرعتی که شروع شده بود تمام شد و آن چلچراغ گوئی آب شده و به زمین فرو رفته بود!جند بار پلک زد، همه چیز مثل اول بود فقط چلچراغی وجود نداشت. الکسا به زانوان لرزانش خیره شد و سعی کرد کنترل افکار خود را بدست آورد... او قوی بود...او یک الف دالی بود و چیزهایی می دانست که بسیاری از هم سالان او نمی دانستند. با فکر دامبلدور آرامش یافت و به این فکر کرد که بلید و اکتاویوس هم همراه او هستند...اما همین که به بلید فکر کرد لرزید...اگر می فهمید چه؟اگر آنها می فهمیدند که او یک...با شجاعت سعی کرد این فکر را پس بزند اما موفق نشد...اگر می فهمیدند که او یک خون آشام_جادوگر است چه؟ او همیشه حس کرده بود که بلید چیزهایی فهمیده است و ...شاید به همین دلیل بود که نسبت به او احساس بی اعتمادی داشت. اگر می فهمیدند چه؟ بار دیگر گرفتار منجلاب تفاوت نژادی شده بود... او که نمی خواست به کسی آسیب برساند...خودش نخواسته بود خون آشام شود، این دست تقدیر بود! به علاوه دو هفته بود که خون نخورده بود...تا کی می توانست دوام بیاورد؟ از تصور اینکه خون یکی از هم گروهی هایش را بنوشد به خود لرزید.اگر... ناگهان با صدای باز شدن در به خود آمد. دختری در مقابلش بود اما چهره اش در سایه ای پنهان بود. الکسا چوب دستی اش را بیرون آورد و گفت:"تو کی هستی؟"
دختر جواب نداد. اما چند قدم جلوتر آمد.الکسا با صدای قاطع گفت:" مجبورم نکن که طلسمت کنم. بگو کی هستی؟"
دختر پوزخند زد...چهره اش کم کم هویدا می شد:" چی؟ منو طلسم کنی؟ امتحان کن!"
الکسا با حیرت به چهره ای که در مقابلش بود نگاه کرد، به چهره ی خودش!چوب دستی در دستش لرزید و چیزی نمانده بود بیافتد. اما آن را نگه داشت. سعی کرد منطقی فکر کند. با تردید پرسید:" تو از آینده ی من اومدی؟"
دختر دیگر...واضح تر بگویم الکسای دیگر سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
الکسا به فکر فرو رفت:"از گذشته هم که نمی تونی بیای چون من از زمان برگردان استفاده نکردم...نکنه تو...نکنه..."
الکسا با وحشت حرفش را نیمه تمام گذاشت.همزادش لبخند شیطانی ای زد و گفت:"آره...حدست درسته! من یه جادوی سیاهم!هم هوش،هم فکر، با سرعت عمل متشابه و دایره ی وردهایی به اندازه ی خود تو! بنابر این جنگیدن با من یه کم سخته!"
جمله ی آخر را با تمسخر گفت. دختر چوب دستیش را بلند کرد و گفت:"آواداک..."
و الکسا پیش دستی کرد و گفت:"پروتگو!"
این بار نوبت الکسا بود. او با صدای بلند گفت:" سکتوم سمپرا!"
اما تصویرش غیب شد و در گوشه ی دیگر تالار پدیدار شد. از آنچه که او تصور می کرد دشوارتر بود. سعی کرد ذهنش را متمرکز کند و بدون بر زبان آوردن وردی جادو کند. مغزش را روی تصویرش متمرکز کرد و صدایی در مغزش گفت:"کروشیو!"
اما مغز تصویرش باز هم آن را پس زد.
دختر فریاد زد:"تالا کران..."
اما الکسا به او توجه نمی کرد...دیگر به اطرافش توجه نداشت گویی دستی فاصله ای میان او و دنیای حقیقی انداخته بود.
روح مادرش را دید...که مثل همیشه زیبا و با شکوه به سمت او می آمد...مانند دوران کودکیش...قبل از اینکه به وسیله ی ولدمورت از بین برود. چشمانش پر از اشک شد. مادرش در گوش او زمزمه کرد:"عزیزم...شجاع باش...یادت باشه که تو قلب تو چیزی وجود داره که تو وجود هیچ جادوی سیاهی نیست....محبت! این رو فراموش نکن و به یاد داشته باش که تو شخصیتی با خصوصیات مجزا از تصویرت هستی!حالا برو!"
حالا او در این دنیا بود. چشمان تصویرش گرد شده بود زیرا او در میان هوا و زمین معلق شد. چشمانش شروع به درخشش کرد و با درخششی تابناک و سرشار از محبت به جادوی سیاه نگاه کرد. تصویر جیغ کشید...پیچ و تاب خورد، از درون سوخت و سر انجام ...مرد.
الکسا به زمین برگشته بود. برای انجام کاری که می خواست بکند مردد بود. اما سرش را نزدیک گردن تصویرش آورد و خون او را مکید. بعد از خوردن خون او سرش را روی زمین گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.


ویرایش شده توسط الکسا بردلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۹ ۱۴:۰۶:۲۰

[b][siz


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
"نقدینیوس بگمن"

سارا اوانز
من موندم بعضی موقعات پستهای میزنی که آدم رو به تفکر وا میداره منکه از خوندن این پست واقعا حال کردم .میشه گفت از میان پستهایی که من تا حالا از تو دیدم این رو همه شون بلند شده ,پس باز اینجوری بنویس

خوب میشه گفت فضا سازیت حرف نداشت اما خوب باز میشد روش کار کرد و یه پست بی نظیر ساخت اما در کل خیلی خوب بود.
خوب دیالوگ که نداشتی این هم خوب بود و هم بد .خوب بود چون با اضافه کردن دیالوگ به پست میتونه یه پست خوب رو خراب کنه با ضعیف بودنش چون من پستهای دیده ام که از هر جهت عالی بودند فقط ضعیف بودن دیالوگات این پستها رو خراب کرده اند اما در مورده این پست تو موضوع فرق میکنه و نمیشد زیاد از دیالوگ استفاده کرد
در مورده توصیف حالات هم بسیار خوب کار کرده بودی منکه تو قسمت اولای پست خیلی جو زده شدم و میشه گفت بشتر زیبایی پست به این بود .
سوژه ات بسیارخوب بود اما نتونسته بود زیاد به این قسمت توجه کنی اگه کمی در مورده این موجودات بیشتر توضیح میدادی خیلی خوب میشد اما باز بهت تبریک میگم
غلط املای به خصوصی نداشتی
در کل میشه گفت جزو بهترینای ارتش میشه این پست رو به حساب آورد
به همین خاطر من

من به تو"ع"یعنی عالی میدم
ا
لیور وود

خوب میشه گفت برای اولین بار خیلی خوب نوشتی اما خوب پست تو هم ناقض بود از لحاظی
خوب اول پست رو بسیار خوب شروع کردی با یه فضا سازیه خوب که اگه یکمی بیشتر کشش میدادی خیلی خوب میشد که نکردی.
خوب پست میشدگفت سوژه نداشت چون وقتی هر کس وارد اون اتاق میشد میتونست به دلخواه خود سوژه ی رو خلق کنه اما بیرون از آن در چیزی بخصوصی وجود نداشت.
دیالوگ خوب تو بر عکس سارا بیشتر پست رو با دیالوگ استفاده کرده بود که این خوب نیست ,سعی کن از دیالوگ در مواقع لزوم استفاده کنی نه هر جا
خوب توصیفات زیاد قوی نبود و باید بیشتر رو این قسمت کار کنی
در کل برای اولین بار خوب بود

به همین خاطر من به تو"ف"یعنی فراتر از حد انتظار رو میدم

اندرومیدا

خوب من مودنم چون مدت زیادی از تاریخ عضویت شما تو ارتش میگزره و بر حسب اینکه فعالیتی در ارتش نداشته اید میبایستی شما رو از ارتش اخراج کرده باشیم اما با این پست نشون دادی که ما اشتباه کرده ایم.
مثله اینکه این دفعه روز پستهای محشر تو ارتش هست چون این پستم بسیار عالی و بی نقص بود
فضا سازیت رو که واقعا رد خور نداشت از هر جهت خوب نوشته بود به همین جهت بهت تبریک میگم
توصیف صحنه هات و حالات شخصیت بسیار عالی بود منکه خیلی حال کردم.
سوژه بسیار پر بار بود و بسیار قوی بود و این باعث شد که بر زیبای پست افزوده بشه
خوب دیالوگ که نداشتی اینم که هیچ چون بیشترشو تو نقد سارا گفتم

در کل من از این پست بسیار خوشم اومد امیدوارم باز تو ارتش فعالیت کنی و اینجور پست بزنی

من به تو"ع"یعنی عالی رو میدم

هدویگ

خوب من فکر میکنم این اولین پست تو ارتش باشه به همین خاطر زیاد خوب نبود
فضاسازیت رو میشه گفت خوب بود اما باز روش کار میکردی خیلی خوب میشد.
از نظر توصیفی نیز زیاد کار نکرده بود و اینم یکی از کمبود های پست محسوب میشه
سوژه ی پست خوب نبود یعنی زییاد قوی نبود اگه یه کمی بیشتر رو این قسمت کار میکردی میتونستی پست رو از لحاظ سوژه بی نیاز کنی,
خوب همین طور که خودت گفته بودی سوژه ات بر گرفته از کتاب اول بود ,این خوب بود اما اگه از خودت شاخو بر گ بهش میدادی و یکمی از تخیلت استفاده میکردی خیلی خوب میشد
بازبرای شروع خیلی خوب بود
من به تو "ف"یعنی فراتر از حد انتظار

پست فرد لوپین پاک خواهد شد و شما میتونید به تاپیک پیشنهادات و انتقادها و ارتباط با مدیران ارتش مراجعه کنید.


جسیکا
خوب این میشه گفت پست خیلی خوبی بود اما از مشکلاتی زیادی رنج میبرد
اول خوبیاش:
خوب فضاسازیت حرف نداشت منکه تو اون قسمت گرگ رفته بودم تو بهرش خیلی عالی بود
توصیف حالات هم بسیار عالی وبی نقص بود و در عین حال بسیار قوی بود.
اما بدیهاش:
بابا این عاشقونه رو بزارید زمین این دیگه خیلی تابلو بود و پست رو بد جوری خراب کرد
قسمت جنگ رو خیلی خوب شروع کردی اما بد تمومش کردی میتونستی بیشتر کشش بدی و به خوبیای پست می افزودی
پایان پست هم خیلی بد تموم کردی اینکه بعد از اون جنگ بلند میشه و لباساشو پاک میکنه یکمی ضایع بود

به همین خاطر من بهت "ف" یعنی فراتر از حد انتظار رو میدم


در آخر اینو بگم بیشتر پستهای شما ادبی و میشه گفت برگرفته از کتابهابود.سعی کنید از قوه ی تخیلاتون استفاده کنی!!


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
الیور وود با دست چپ خود دست گیره ی نقره ای رنگ در را فشار داد در با صدای (قرچچچچچچچچ) باز شد الیور یک قدم به جلو برداشت او در رو به روی خود دری بزرگ وقهوی رنگ را دید به سمت ان شتافت .
الهومورا ... در به راحتی باز شد الیور وارد یک راه رو طولانی و باریک شد ان راه رو ان قدر بلند بود که انتهای ان را نمی توانست ببیند . او با سرعت دوید و خود را به انتهای راه رو رساند . دقیقا دری همانند دری که از ان وارد شده بود در مقابلش قرار داشت ، الیور دست گیره را فشار داد در باز شد در مقابل او سالن بزرگ و با شکوهی قرار داشت که در انتهای ان نوری سو سو می کرد . الیور با تعجب به اطراف خود نگاه کرد ، با خود گفت : ایا به همان سالنی که در نقشه دیده بود رسیده بود ؟ ایا باید در اینجا در انتظار دوستان خود می ایستاد ؟
در همین هنگام ،
ناگهان نوری که در انتهای راه رو وجود داشت مهو شد وجای خود را به سیاهی عجیبی داد . الیور با تعجب برگشت و به سیاهی خیره شد در حالی که چوب دستی خود را با دست راستش به شدت می فشرد .
پس از مدت کوتاهی الیور متوجه شد ان سیاهی ها چیزی جز دیوانه ساز ها نیستند ، الیور در محاسره ی 5 دیوانه ساز قرار داشت . الیور در حالی که همان طور به عقب گام بر می داشت در این فکر بود که چگونه با 5 دیوانه ساز مبارزه کند ....
ناگهان : الیور :... اکسپکتو پاکترونوم ...
چوب دستی از دست الیور به زمین افتاد ولی از چوب دستی نوری طلایی رنگی بیرون امد و به سمت دیوانه ساز ها رفت ...
زمانی که الیور به خود امد دید که او توانسته برای اولین بار یک سپر مدافع کامل درست کند .
الیور : سپر مدافع من چیه ؟ یه شیره ؟
نه ... سپر مدافع او شیر نبود بلکه سپر مدافع او یک شیر دال تمام اعیار بود . شیر دال به سرعت به سمت دیوانه سازان رفت و انها را در هم شکافت . الیور وود تا زمانی که به یاد داشت تنها کسی که سپر مدافعش شیردال بود کسی نبود جز ... گودریک گریفیندور ...

او خوشحال بود که توانسته بود دیوانه سازان را شکست دهد ، او به سرعت چوب دستی اش را برداشت و به سمت انتهای سالن دوید زمانی که به پایان سالن رسید متوجه ی یک ابولهول شد ، ابلهول در جلوی دو در ایستاده بود . الیور با دیدن او به او سلام کرد .
ابلهول گفت : دیگه داری به پایان راه میرسی نزدیک ترین راهی که تو رو به اون سالن میرسونه یکی از این درهای پشت سرمه .
الیور با این که می دانست چه جوابی خواهد شنید گفت : پس میشه از سر راهم برین کنار ؟
ابلهول که همچنان قدم می زد گفت :
نه فقط در صورتی کنار میرم که به چیستان من جواب درست بدهی ؟
اگه جوابت درست بود تو را به نزدیک ترین راه ، راه نمایی می کنم ، اگر جوابی ندادی می توانی از یکی از این راه ها که راه بسیار خطر ناک و طولانی است عبور کنی و اگر هم جواب نادرست بدهی بهت حمله میکنم و ...
ناگهان قلب الیور در سینه فرو ریخت ، او با ترس و لرز بسیار گفت ، ... باشه ، چیستانت چیه ؟
ابولهول درست بر روی پاهای عقبی اش نشست و شروع به خاندن کرد :

زعینک یک برون آرای جوانبخت * کبابی آور و بنشین تو بر تخت
چو ابی از کبابی بر افکندی * همان را بر ته قبلی ببندی
چو تابوتت روان شد اخر کار * دو حرف آخر تابوت بردار
از این سه این دو را دنبال هم کن * جواب چیستانم بر ملا کن


الیور پس چند ثانیه با خود گفت از عینک (ع) و (ن) رو باید در بیارم از...
الیور پس از چند دقیقه تفکر بالاخره جواب چیستان را در یافت و رو به ابلهول کرد و گفت : جواب معمای تو عنکبوت هستش (است ، اینجا میخواستم به زبان گفتاری بنویسم ) .ابلهول به پهنای صورتش خندید . سپس از جایش بر خاست ، پاهای عقبی اش را کش و قوس داد و از جلوی راه الیور کنار رفت ، او در حالی که می خندید گفت از ان دری که دست گیره ی طلایی رنگ دارد وارد شو ...
-------------------------------------------------------------------------------------------------------



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




" ما باید از یکدیگر جدا بشیم و راهی پر از خطر را برای پیشبرد هدفی مقدس که در پیش داریم طی کنیم "
صدای آنیتا در گوش جسی می پیچید ، فکر آنکه استرجس و دوستانش را ترک کند و به تنهایی وارد ماجرایی تازه شود به طوری که از عواقب آن هیچ نمی دانست کمی آزارش میداد ...
جسی ، جسیکا ... این صدای آرام استرجس بود که وی را صدا میزد و می خواست تا به طرف او برود .
استرجس با لبخندی از جسی استقبال کرد و دستانش را که به هم قفل کرده بود را گشود و چیزی به جسی داد.
جسیکا در حالی که از خجالت سرخ شده بود و به گردنبدی با زنجیر بلند که پلاکی قلب مانند بر آن آویخته بود نگاه میکرد از استرجس تشکر کرد و در حالی که دستانش را میکشید و به سمت در مخصوص خود میرفت گفت:
مواظب خودت باش نمیخوام اتفاقی برات بیفته ، سپس دستانش را به موی کوتاهش کشید و سنجاق سرش را به سمت استرجس پرت کرد و تا او هم همیشه به فکر وی باشد شاید در مواقع ضروری به درد بخورد .


دری بزرگ و چوبی با نقش برجسته هایی که به نظر یادگاره روزهای سخت و پر حادثه بود جلوی جسی قرار داشت .
غیییییییژ ..... در باز شد و تصاویری گنگ ظاهر شد!
جسیکا چوبدستی خود را آماده کرد و به سمت جلو گام برداشت ، کمی پیش رفت ، باز هم جلوتر ...
هیچ چیزه مشکوکی وجود نداشت و این خود اضطراب جسی را بیشتر میکرد ، ولی نه ... گویا حادثه ای در فاصله ی دورت انتظارش را می کشید ... صدای ناله ی جانوری به گوش میرسید!
جسی چوبدستی خود را روشن کرد: لوموس
روشنایی کمی ظاهر شد و تا اطراف به وضوح دیده شود ، صدای ناله لحظه به لحظه بیشتر میشد ولی اثری از آن فرد نبود...
جسی به مکان بازی رسید ، گویا سالن بزرگی بود زیرا پلکانهایی در دو طرف قرار داشتند و درهایی در اطراف ...
جسی گام خود را سریع تر کرد و به سمت در ها رفت تا تک تک آنها را باز کند ... همین که به سمت چپش حرکت کرد حیوانی را دید که خوش را روی زمین انداخته بود و ناله میکرد ...
جسی با خود فکر کرد شاید آن حیوان نیاز به کمک دارد ، به همین دلیل نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش را روی گردنبدی که استرجس به وی داده بود نگه داشته بود پیش رفت ...
با هر قدم جسی صدای ناله ی گرگ کمتر میشد ، تا آنجا که به زوزه تعلق یافت ...
جسی در فاصله ی یک متری گرگ ایستاد ولی حس ششم خطری را متوجه شد ... به گرگ خیره شد تا شاید اطلاعی بیابد ... ولی نه ... خطر خیلی جدی بود ... چشمان گرگ تغییر رنگ داد و از حالت قهوه ای به قرمز عوض شد ...
جسی به سمت عقب حرکت کرد ولی کار از کار گذشته بود ... با آخرین زوزه ی گرگ که بیشتر جنبه ی آگاهی دادن و با خبر کردن چیزی بود ... تعداد زیادی از گرگ ها ظاهر شدند و پشت سر گرگی که ناله میکرد به صف قرار ایستادند ...
جسی به آنها خیره شد ، و آماده ی کوچکترین عکس العمل گرگ ها بود که قدرت خود را در معرض تماشا قرار دهد ...


اندکی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد ... هیچ صدای جز نفس زدن گرگ ها شنیده نمی شد ، گویا زمان هم سپری نمیشد ...جسی که در دل دعای مخصوصی را می خواند و از خدا درخواست کمک میکرد در فکر بقیه هم بود زیرا از هیچ یک خبری نداشت با خود فکر میکرد که آیا همه ی آنها سالمند ؟؟ نکند برای کسی اتفاقی رخ داده باشد ... همینطور که غرق در افکار سرگردان خود بود ... صدای پای گرگها شنیده شد !
جسی نفس عمیقی کشید و با آخرین توان طلسمی شیطانی را که از پدرش (؟) آموخته بود را بر زبان جاری کرد :
بورسااسپینوزا
صدای جسی آنقدر بلند بود که چندین بار در فضا پیچید ...
ماده ی سبز رنگی از چوبدستی جسی به اطراف پاشید ... سمی کشنده که برای از بین بردن موجودات بزرگ و شیطانی خیلی مفید بود و مرگ آنها را صد در صد تضمین میکرد ...
گرگ ها به اطراف پرت میشدند و بعد از چند ثانیه به خاکستر تبدیل میشدند تا آنجا که خاکستر آنها هم در زمین فرو میرفت ...
جسیکا چند باری این ورد را تکرار کرد تا جایی که همه ی آنها نابود شدند ...

جسی در حالی که سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند گفت:
وااای خدای من ....خسته م.... نیروی زیادی ازم رفته ...من به قدرت بیشتری نیاز دارم .... خدا
سپس چشمش سیاهی رفت و بی هوش شد ... ولی خیلی زود به هوش آمد زیرا باد سردی که از سمت دری بر صورتش می خورد و باعث شده بود وی برخیزد ....
جسی از جا بلند شد ردایش را که کمی خاکی شده بود تکاند و در حالی که با خود نام استرجس و دوستانش را زمزمه میکرد از در عبور کرد .



&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^

امیدوارم خوب شده باشه !
منتظر نقده پستت هستم آنیتا جان
و همین طور خوشحال میشم هم چنان عضو ارتش بمونم




Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هدویگ دستشو روی دستگیره ی در گذاشت.مردد بود.دل کندن از جمعی که تازه واردش شده بود براش خیلی سخت بود..ممکن بود دیگه نتونه اونا رو ببینه.
تصمیمشو گرفت.نگاهی که شاید آخرین نگاهش بود رو به اعضای الف دال انداخت.قطره اشکی روی گونه اش غلتید و به زمین افتاد.
بالاخره درو باز کرد و پا به داخل اتاق گذاشت.اتاقی که پیش روش بود اتاقی سرتاسر سفید بود.نورهایی که منبع اونا نامعاوم بود اتاق رو به طور خیره کننده ای روشن کرده بودن.
هدویگ اطراف اتاق رو از نظر گذروند شاید چیز مشکوکی ببینه.همه چیز عادی بود و تنها چیزی که جلب توجه می کرد هواکش هایی بودن که به تعداد زیادی در بالای اتاق تعبیه شده بودن.هدویگ با دقت بیشتری به اتاق اطراف اتاق نگاه کرد و بعد از کلی جستجو تونست دری رو که کاملا همرنگ دیوار بود و فقط از روی دستگیره اش می شد اونو تشخیص داد پیدا کنه.
با سرعت به سمت در دوید و دستگیره ی درو گرفت و سعی کرد اونو باز کنه.ولی در قفل بود.چوبدستیشو در آورد و زیر لب گفت:
"الهومورا"
قفل در سر جاش تکون خورد ولی باز نشد.هدیگ به فکر فرو رفت."این در حتما باید کلیدی داشته باشه.باید اتاقو خوب بگردم."
هدویگ به سمت دیوارهای اتاق رفت و اونا رو با دستش بررسی کرد شاید چیزی پیدا کنه.ولی هیچ چیز پیدا نکرد.
بعد از کلی تلاش بالاخره ایستاد تا استراحتی بکنه.به دیوار تکیه داد و نگاهشو به سقف دوخت.
ناگهان چیزی جلوی چشمش درخشید.پلکی زد.مطمئن بود چیز درخشانی رو دیده.دوباره نگاه کرد.
بلاخره کلید رو پیدا کرده بود.ولی چطوری باید اونو بدست میاورد؟
ناگهان چیزی به ذهنش رسید.سریع چوب دستیشو داخل رداش گذاشت و تغییر شکل داد.این بهترین راه بود.
سریعا به سمت کلید پرواز کرد و اونو با نوکش از سقف که به اون آویزون شده بود جدا کرد.ناگهان صداهای جیغ مانندی تو اتاق پیچیدن.
موجوداتی بالدار که دمی بسیار تیز مانند عقرب داشتن ، با سرعت به سمت هدویگ پرواز می کردن.
هدویگ با تمام توانی که داشت شروع به حرکت به طرف دری که باید کلید را در آن قرار می داد کرد.ولی اون موجودات همه جا بودن.
یکیشون درست جلوش سبز شد.سریعا مسیرشو عوض کرد تا به اون برخورد نکنه.میان پرنده ها ویراژ می داد و تا جایی که می تونست با سرعت پرواز می کرد.می تونست تپش قلبشو که سرعت دیوانه واری داشت حس کنه.
به سمت دری که از اون وارد شده بود رفت و با یه حرکت سریع برگشت و دوباره به سمت دری که تنها راه نجاتش بود پرواز کرد.با اقتداری که در خودش سراغ نداشت به سمت در می رفت.از هیچ چیز نمیترسید.یکی از اون موجودات رو با یه حرکت سریع پشت سر گذاشت و کلید رو روی نوکش صاف کرد تا وارد سوراخ در بکنه.به در نزدیک می شد.
از سرعتش کم کرد و کلیدو مستقیم وارد سوراخش کرد.در با صدای غیژی باز شد و هدویگ که از این موفقیت خوشحال شده بود به سرعت وارد در شد.نیازی به بستن در نبود.چون اون در خود به خود بسته شده بود...
----------------------------------
از کتاب 1 ایده گرفته بودم پس ببخشید که یه کم تکراری بود




Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
هیچ حرکتی،هیچ حرفی.بعد از چیزهایی که انیتا گفته بود هیچ کس نه اظهار نظری کرد و نه حتی نفسی در سینه حبس کرد.هر کس کلمه به کلمه ی او را برای خودش تکرار می کرد.اندرو هم مثل بقیه هیچ کاری نمی توانست بکند.
"معلوم نیست پشت این در ها چی در انتظارمونه..."
چه چیزی می تواند در پشت در باشه؟...یعنی این در ها وقتی باز بشوند با چیزی روبرو می شویم که از ان می ترسیم؟..یک چیزی مثل لولوخرخره؟...
"ممکنه هر كدوم از ما اخرين باري باشه كه بقيه رو ميبينه"
با به یاد اوردن این جمله سرش را بالا کرد و همه را از نظر گذراند.تک تک اعضا.چه از ان ها خوشش می امد یا بدش.نمی توانست تحمل کند که دیگر ان ها را نبیند.....ناگهان انیتا همه را به خودشان اورد.
هیچ کس متوجه نشده بود که از سر جایشان تکان خورده اند.جلو هر کسی دری قرار داشت.هر کس به طرفی بود.
"خب...مثل اینکه هر کدوممون جلو در خودمون هستیم...خوبه!!..بهتره همه با هم در ها رو باز کنیم!!..به امید دیدار دوباره!"
و دستش را روی دستگیره ی در گذاشت...همه از او تقلید کردند.به محض اینکه پوست دستشان به دستگیره ی فلزی در ها برخورد کرد گرمای عجیبی را احساس کردند.محو دستگیره های نقره ای شدند.دستگیره ها تا قبل از اینکه ان ها را لمس کنند تمیز بودند...برق می زدند...اما به محض لمس کردن شکل هایی روی ان ها پدید امد.هیچ کس نمی توانست ببیند مال دیگری چیست.
دستگیره ای که اندرو شیفته ی ان شده بود کوپیدها و فرشته هایی را نشان می داد که در باغی بازی می کردند.کوپیدها بیشتر و بیشتر می شدند و فرشته ها کم تر...مثل اینکه ان کوپیدهای کوچک خندان انان را از بین می بردند...باغ فوق العاده ای بود...گل های رز و نرگس!عجیب بود!...غیر از این دو گل گل دیگری نبود...چشمانش را بست و دستش را فشار داد و در باز کرد...
در به راحتی باز شد.به محض باز شدن نسیمی خوشبو صورتش را نوازش کرد..چشم هایش را باز کرد.در همان باغ بود.حالا بهتر می توانست باغ را ببیند.گل ها نرگس و رز به طور یکنواخت در همه جا بودند.هیچ درختی نبود.فرشته ها و کوپیدها می خندیدند.اما..فرشته ها مرتب کم تر می شدند..تعجب کرده بود. ترجیح داد از چشمانی که می دانست ممکن نبود بخواهند چیزی را ببینند و نبینند استفاده کند.با دقت همه جا را نگاه کرد...نگاه کرد...بالاخره فهمید!کوپیدها فقط در کنار گل های رز بودند.در واقع از تیغ ان ها برای تیر استفاده می کردند..و فرشته ها!ان ها را با تیر می زدند!!خواست چیزی بگوید اما متوجه چیزی شد که تا ان زمان نشده بود..او یک فرشته بود!!
تیغی با سرعت از کنارش گذشت..از یک میلی متری اش گذشت و باز هم به لطف چشمانش که همه چیز را مثل عنکبوت ها می دیدند توانست از ان جاخالی دهد.چوب دستی اش هنوز در دستش بود.هیچ وقت با چنین چیزی مواجه نشده بود و هیچ ورد و طلسمی برای ان نداشت..این خودش بود که باید یک فکری می کرد.
فرشته ای او را به کناری و پشت گل نرگسی هل داد.بله!!تیغ ها از گلبرگ های نرگس نمی گذشتند....در واقع ان ها گل نرگس نبودند!حفاظ هایی از جنس خود تیغ ها بودند اما تیز نبودند!!
مدتی در پشت گل فکر می کرد و شاهد از بین رفتن فرشته ها بود.هیچ چیزی به ذهنش نمی رسید.فرشته ای که او را کنار رانده بود جلو چشمانش تیغی به وسط بالهایش خورد و ناپدید شد.با عصبانیت از جایش بلند شد...بالاخره فهمید!!..بالاخره عصبی بودنش فایده ای پیدا کرد.
وقتی که با عصبانیت از جایش بلند شد تکه ای از گلی که او نرگس می نامید در دستانش ماند و وقتی تیری به سمت او امد و به ان خورد و روی زمین افتاد کوپیدی که ان را پرتاب کرده بود ناپدید شد!
اما گلی که او قسمتی از ان را کنده بود نیز از بین رفته بود.فقط سه فرشته ی دیگر مانده بود.نمی توانست حرفی بزند.اصلا صدایی نداشت نباید دل به کمک ان ها می بست.گلبرگی را کند و به سمت کوپیدی ها رفت..کوپیدها اصلا متوجه عمل او نشدند. نصف بیشتر ان بچه های تیر و کمان به دست به ان شلیک کردند!..
بعد از ساعت ها بالاخره اثری از کوپیدی نماند ..اما دیگر فقط او بود!!
هیچ گل نرگسی نبود.تمام گل ها از بین رفته بودند.ناامیدی سراپای وجودش را فراگرفت.اثری هم از دری نبود.نا امید شده وبد.چه کار می توانست بکند؟
باز هم ساعت ها منتظر ماند.هیچ اتفاقی نیفتاد.نا امیدی و ناامیدی!!..فقط ناامیدی بود!!
به سمت گل های رز پرواز کرد بالاخره باید ان جا چیزی باشد اگر هم نبود بالخره تیغی برای نجات خودش از این وضع بود!!
گشت و گشت...هیچ اثری از نشانه ای یا چیزی برای برگشت نبود..ناامید به سمت گل رزی رفت و تیغی را از ان کند و روی زمین فرود امد..تیغ را به سمت قلب خودش گرفت و تازه وقتی ان در قلبش فرورفت فهمید!..فرشته هایی که ناپدید می شدند به کجا می رفتند؟..بله!!ان ها به جایی می رفتند که او می خواست برود!!...باز هم حواس پرتی!..امیدش را زود از دست داده بود!این دفعه دقت نگاهش نمی توانست به او کمک کند.شاید این در هامی خواستند عیب های انان را به ان ها بگویند!

------------------------------------------------
امیدوارم خوب شده باشه...چون این دفعه ی اول هست که دارم برای ارتش پست یم زنم از وقتی عضو شدم!!


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
اکنون تمام افراد وارد در های خودشان شده بودند و سالن هم خالی از اعضای ارتش بود ، در اتاق سکوت سنگینی بر پا بود که نا گهان فرد ، اکتاویوس و شخص دیگری که ردای کوییدیچ بر تن داشت به ارامی وارد سالن شدند ( در حالی که چشمانشان را از شدت نور گرفته بودند) .
اکتاویوس : فرد بچه ها کجان اونا باید الان اینجا باشن .
فرد : نمی دونم ، اینجا که دیگه به هیچ جایی راه نداره .
شخصی که ردای کوییدیچ بر تن داشت به سمت در ها دوید .
ناگهان سه در دیگر ظاهر گشت . با ظاهر شدن در ها شخصی که ردای کوییدیچ بر تن داشت یکی دو قدم به عقب برداشت .
فرد : هی الیور چیکار کردی .
الیور وود : با لکنت گفت : نمی دونم .
اکتاویوس جلو تر امد با دیدن نام های اعضای ارتش بر روی در ها متوجه شد که اعضای ارتش به درون ان در ها رفته اند .
اکتاویوس با صدای بلند گفت : فرد ، الیور ، باید بریم توی این درها .
فرد : تو کدومشون ؟
اکتاویوس : هر کدومشون که اسم ما روش نوشته شده .
فرد : یعنی باید از هم جدا بشیم ؟
اکتاویوس : اره ... خوب اماده شین بریم تو ، معلوم نیست چی در انتظارمونه .

الیور وود : نه یک لحظه صبر کنین .
اکتاویوس : برای چی ؟
الیور : اونجا یه نقشه هست ؟
فرد : کجا ؟
الیور : روی اون تابلو ، اون تابلویی که به در تبدیل نشد .
اکتاویوس : اره درسته ، کارت عالی بود ، شاید به تونه یه کمکی به ما بکنه .
اکتاویوس ، فرد و الیور به سمت ان تابلو رفتند .
اکتاویوس : این نقشه ی اینجاست ، اینجا چند تا راه رو وجود داره که همه ی ما رو به یک سالن بزرگ می رسونه . به احتمال زیاد بچه ها اونجا با هم قرار گذاشتن . حالا دیگه اماده شین بریم تو درمون .
هر سه نفر به شدت به چوب دستی هایشان چنگ زده بودند و در کنار در هایشان ایستاده بودند .
با یک دیگر دستشان را بر روی دست گیره ها گذاشتند ، درها با صدای بلندی باز شدند اکتاویوس ، فرد و الیور پس از چند ثانیه وارد راه رو های خود شدند و به راه خود ادامه دادند .


--------------------------------------------------------------------------
اگه بد شد ببخشین دیگه چون من اولین بارمه که اینجا پست می زنم



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۸:۵۲ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
در را پشت سرش بست. دستش همچنان دستگیره ی در را لمس می کرد. دستگیره ی دری که هم اکنون دیگر قفل شده بود و او مجبور بود راه در پیش رو را طی کند! بسیار متأثر و غمگین بود.خیلی زود بود که از آنان جدا شود.اما به خود ایمان داد که قطعا دوباره آنان را خواهد دید. می دانست هر حادثه ایی امکان رخ دادن دارد و هیچ یک از آنان قابل پیش بینی نخواهد بود!
در همین لحظه ناگهان صدایی از پشت سر نظر او را به خود جلب کرد. چوب دستی اش را در دست فشرد و سپس یک باره به عقب بر گشت. هیچ چیز! همه جا ساکت بود. به اطراف نگاهی افکند. به نظر محیط غیر واقعی می نمود و او،تنها، اطراف را می دید بدون اینکه وجود خارجی داشته باشند. مانند آن بود که انسان برای مدتی در تخیل فرو رفته باشد.
دوباره همان صدا! به یک سو چرخید اما باز هم چیزی قابل رویت نبود. صداها به آرامی به وضوح خود می رسیدند و در سارا کم کم این احساس بوجود می آمد که دیگر تنها نیست؛ همان طور که از اول هم تنها نبوده است. رفته رفته از دور آدمک های متحرکی پدیدار شدند و انگار که لشکری حمله کرده باشند لحظه به لحظه به او نزدیک می شدند.اطراف را به منظور یافتن چیزی بار دیگر از نظر گذراند. متوجه شد حتی دری نیز وجود ندارد. او بود با یک چوب دستی . از اعماق وجود کسی به گوش زد می نمود " یا در این جنگ پیروز شو و یا با همه خداحافظی کن!" توانست بر ترسی که در درونش در حال ریشه دواندن بود فائق آید و مصمم شود که اکنون تلاش برای زندگی آغاز شده است!
حالا آن موجودات جن مانند واضح تر دیده می شدند. چهره های در هم فرو رفته و زشت، لباس های مندرس و دست و پاهای غیر عادی از جمله خصوصیات غیر طبیعی آنان بود. قیافه هایی که تنها کشتن را می طلبیدند و مردن را! با شیشه هایی در دست که حاوی خطرناک ترین سم ها بود و تنها مقداری از آن موجب مرگ می شد! باید قبل از از اینکه بیش از این نزدیک شوند مانع پیش روی شان می شد و به همین جهت چوب دستی خود را بالاتر آورد و گروهی را که به چند متری او رسیده بودن نشانه گرفت و گفت:
_کروشیو!
تنها تعدادی اندک نقش بر زمین شدند. سارا دانست که با موجوداتی فراتر از حد هوش جن ها رو به روست. پس ذهن خود را متمرکز کرد و وردی در آن خواند. نوری آبی رنگ فضا را پر کرد. بعد از چند لحظه او دید که چندین نفر از آنان در حالی که از درد ناله می کردند تلو تلو خوران با گنگی به دیوار برخورد می کردند. طلسم از بین برنده ی قرنیه چشم! برای شروع خوب بود. اما رفته رفته بر تعداد آنان افزوده می گشت. با این اوضاع چاره ایی نداشت جز اینکه از قدرت مخصوص خود استفاده کند. گرد باد! چشمانش را بست و با یک آپارات کوچک خود را در میان آن موجودات قرار داد.موجوداتی که فرصت را غنیمت دانسته و به او نزدیک می شدند. چند شیشه از دستانشان بروی زمین افتاده بود و فقط سارا باید دقت می کرد که به آنان برخورد نکند!
سارا چشمانش را برای جذب قدرت بسته بود. اکنون دیگر نیازی به چوب دستی نداشت. با هر ثانیه ایی که می گذشت خطر تهدید کننده ایی که او را دوره کرده بودند به مرحله ی عمل نزدیک تر می شدند.اما پس گذشت چند ثانیه گرد باد آغاز شد. سارا با سرعت زیادی در حال چرخش بود. همه ایستاده بودند و همان طور که خطر را حس می کردند به او می نگریستند. باد شدیدی شروع به ورزیدن گرفت. چندی بعد در جایی که سارا در آن قرار داشت قابل رویت نبود و مبدل به یک گرد باد عظیم شده بود. زیر پای سارا گودالی ایجاد شده بود. این طوفان سهمناک تک تک آن موجودات نفرت انگیز را به داخل خود می کشید و به اعماق زمین منتقل می کرد.
زمانی که سارا مطمئن شد دیگر خطری در تهدید او نیست متوقف شد. سرش به شدت گیج می رفت و خستگی مفرطی تمام وجودش را در بر گرفته بود. راه رفتن نیز برایش مشکل بود. اما باز بالاجبار به جلو پیش می رفت و چشم می چرخاند تا شاید در مورد نظر را بیابد. اما هیچ نبود! بروی زمین افتاد. توانایی فکر کردن به اینکه اکنون باید چه میکرد را نیز نداشت. اما چند ثانیه بیش نگذشته بود که دیگر نیازی به فکر هم نداشت. دری در مقابلش بروی زمین بوجود آمده بود. با شادمانی نگاهی به آن افکند. در باز شد و سارا تنها در دل آرزو می کرد ای کاش هم اکنون در خانه آرمیده بود!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.