زمان:ساعت 3 نیمه شب
مکان:کافه سیاه -هیسسس...چقدر سرو صدا میکنی.الان متوجه ما میشه.
-خب باید متوجه بشه.میترسی مزاحمشون بشیم؟
بلاتریکس سه چوب دستی را با هم در دستش گرفته بود.
-سیسی...میشه چوب خودتم بدی به من؟اینجوری احساس امنیت نمیکنم.
نارسیسا با اضطراب سرش را کمی بالاتر آورد و از پشت بوته ها نگاهی به پنجره کافه سیاه انداخت.سه شب متوالی بود که گزارشهای مبنی بر سرقت از کافه شنیده میشد.و حالا که دو ساحره برای کنترل به کافه آمده بودند با دیدن نور ضعیفی که ازپنجره کافه سوسو میزد مطمئن شده بودند واقعا خبری هست.
بلاتریکس نفس عمیقی کشید.
-دیگه نمیتونیم منتظر بمونیم.شاید اصلا خیال ندارن بیان بیرون.بهتره بریم تو و غافلگیرشون کنیم.
نارسیسابا نگرانی ردای بلاتریکس را گرفت.
ولی ما نمیدونیم اونا کی هستن و چی میخوان.حتی نمیدونیم چند نفرن.
بلا از جایش بلند شد و خاک ردایش را تکاند.
-بله..ولی تا وقتی که اینجا بشینیم نمیتونیم چیزی بفهمیم.ارباب کافه رو به ما سپرده و با باید از کافه مون دفاع کنیم.راه بیفت بریم.
دو ساحره با احتیاط به در کافه نزدیک شدند.صداهای مشکوکی از داخل کافه به گوش میرسید.بلاتریکس چوب جادویش را بطرف در کافه گرفت و کلمه رمز را زمزمه کرد.در کافه با صدای خفیفی باز شد و دو ساحره وارد کافه شدند.
-اینجا که کسی نیست.؟!
-هیسسس...آرومتر.صداها از اونطرف میاد.بریم اونجا.
بلاتریکس در جلو و نارسیسا چند قدم عقبتر از او به آرامی بطرف نور ضعیف و صدای عجیب حرکت کردند.کم کم در تاریکی جادوگر نحیف و لاغری را که پشت میز نشسته بود تشخیص دادند.
-اربااااااب؟؟!!
لرد سیاه در حالیکه دستمال گردن قرمز رنگ مضحکی را روی ردای سیاهش بسته بود و لبخند ساختگی ابلهانه ای برلب داشت با عصبانیت دستش را تکان داد.
-هیس..برین ..مزاحم نشین.اینطرفم نیایین .وبکمم روشنه.ایول.جادوگران میتینگ گذاشته.بذار ببینم کجاس!
بلا و نارسیسا با تعجب به صفحه وسیله ماگلی خیره شدند.دهها پنجره چت باز بود.
-ای دی اس ال پلیز؟
بلا لبخندی زد.
-ارباب فکر کنم اون ای اس ال بودا!ضمنا مگه شما نگفتین این یه فحشه؟
لرد سیاه کوچکترین تغییری در لبخند ابلهانه اش نداد.
-واقعا شما دو تا از تکنولوژی تا این حد بی خبرین؟این یه کلمه اختصاری برای آشنایی بیشتره.الان یه دی هم بهش اضافه شده.به معنی درجه اصالت.
انگشتان باریک لرد به سرعت روی کیبور حرکت میکرد.
-24-اصیل-جادوگر-قصر مالفویها.
بلاتریکس نارسیسا را به کناری کشید.
-اوضاع خطرناکه باید یه کاری کنیم.
نارسیسا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.
-نه زیادم بد نیست.لااقل یکیشو راست گفت.جنسیتشو!
بلا با عصبانیت به لرد سیاه و حوله و مسواکی که کنار میزش قرار داشت اشاره کرد.
-بابا منظورم اون نیست.متوجه نشدی؟ارباب سه روزه تو کافه میخوابه.فکر میکنم این وسیله اربابمونو تحت تسلط خودش گرفته.باید یه کاری کنیم.برو به مرگخوارا خبر بده.