هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
جشنواره اسکار در حال برگزاری بود در هالی ویزارد درب اصلی سینما بسیار شلوغ بود فرش قرمزی را برای هنر پیشه های معروفی مثل سرژ کینزلی اسکاور نارسیسا و غیره داشتن برای طرف داران خود دست تکون میدادن بوس سند تو آل میکردند ، هوا سرد بود یک روز سرد از ماه دی کم کم جمعیت برای تماشای فیلم میان عشق وظیفه وارد سینما شدن ودیگه کسی در خیابان مقابل سینما نبود و تازه ماجرا از این جا شروع شد ...


مردی که ردای مشکی با ماسک وحشتناکی زده بود مقابل درب اصلی سینما نمایان شد و با چوب دستی خودش همه چراغ های خیابان را خاموش کرد و حالا خیابان کاملا تاریک شده بود و تعداد بسیار زیاده دیگری از این ماسک داران پیدا شدن.

و با فرستادن نفرین های آتش وار تابلو های تبلیغاتی که روی آنها نوشته جشنواره اسکار زمستانه هالی وزارد.

مرگخواران لحظه به لحظه بر تعدادشان اضافه میشد ..

یکی از مرگ خوارن به طرف درب رفت و نگهبانی که از موضوع مطلع شده و سعی دات فرار کنهو بقیه رو صدا کنه رو دنبال کرد :

نگهبان: کمک کمک ... مرگخواران حمله کردند! کمک!
مرگ خوار چوب دستی خودش رو به طرف نگهبان ناشنه رفت نوز سبز رنگی به نگهبان برخورد و در جا خشک کرد و به زمین انداخت.

نقاب داران وارد سالن نمایش فیلم شدن و از آخرین ردیف ها شروع به حمله به مردم کردند همه جا رو نفرین ها و آتش داست فرا میگرفت ردیف های جلویی هنوز به خاطر پخش صدای فراگیر دالبی دیجیتال فیلم میان عشق وظیفه هنوز متجوه نشده بودن ...

هری ، رون و دو برادر دوقلویش جرج و فرد نیز در اولین ردیف بودن...

رون در حال صحبت با هری در مورد فیلم بود...

رون: هری ببین چجوری ققنوس سره مالفوی کلاه گذاشت و ناموسش رو برد.
هری: آره ، قیافه دراکو هم دیدنی بوده...
رون یک نگاه به پشت سرش میکنه و دوباره به پرده سینما نگاه میکنه و سایه مردم که در حال فرار هستن و روی پرده سینما افتاده بود رو میبنه و جیغ میکشه :
مرگخواران!


جادوگران


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
Hco تقديم ميکند
* امپراطوري هافلپاف*
گروه مستند سازي جادوگران تقديم ميكند.
اثري ديگر از كمپاني اچ او سي
پس از سالها خاموشي
فصل4: قدرت در دست اجنه خاکی

واقعا اكنون سرنوشت هافلپاف چه بود ؟

كنفرانس هاي پي در پي ، گفتگو هاي فراوان و مفصل در تاپيك هاي هماهنگي ، جلساتي با حضور تمامي اعضا ( كه تا آن زمان اينكه تمام اعضا در جلسات شركت كنند ، بي سابقه بود ) همه وهمه در راستاي بالا كشيدن مجدد هافل بود .

هر كسي با دادن بهترين پيشنهاد ها سعي در كمك به هافل داشت . نگراني در تمامي بچه ها كاملا محسوس بود . از طرفي با ديدن وضعيت حاكم بر گروه، سوالي در ذهن تمام اعضا بوجود آمده بود :
به راستي چرا هيچ ناظري نمي توانست براي مدتي طولاني در هافلپاف ماندگار شود ؟

سرانجام در يكي از كنفرانس هاي شبانه ي تابستان بود كه تنها جن خاكي گروه براي نظارت اعلام آمادگي كرد .او كسي نبود جز * ادوارد جك *
هافل رو به قوي شدن رفت . تاپيك هاي رول بهترين دوران خود را تجربه كردند . چون در همين برهه از زمان بود كه دو تن از بهترين و خبره ترين نويسندگان گروه، به تاپيك ها حمله كردند و با جان و دل به بازسازي مجدد تاپيك ها پرداختند .

جالب تر از همه اين بود كه اين دو تن هيچ گونه شناختي نسبت به هم نداشتند . اما بعد از مدت كوتاهي بود كه به يكباره بقيه متوجه شدند كه تمام تاپيك ها با پست هاي اين دو نفر پر شده . و اين دو تن كساني نبودند به جز :
* ورونيكا ادونكور* و* اريكا زادينگ *

بقيه ي اعضا با ديدن فعاليت هاي خستگي ناپذير اين دو فرد بود كه به تكاپو افتادند . و اين موضوع ديگر به راستي غير قابل انكار بود كه هافلپاف كنوني كوچكترين شباهتي با آن هافل زاقارتي نداشت . تعداد پست هايي كه روزانه در تالار مي خورد غير قابل باور بود.

و اين گونه بود كه رول گروه هم فعال شد . اما ...
در همين بين بود كه فردي ظهور كرد و با ادعاي اينكه نسبت به همه ي هافلپافي ها ، هافلي تر است، شروع به به هم ريختن تاپيك ها كرد . او كسي نبود جز * ارني مك ميلان *

گستاخي هاي اين فرد بيش از اينكه باعث ناراحتي اعضا شود مايه ي تعجب آنها بود . اما بالاخره باز هم بچه ها موفق شدند و ارني سايت را به كلي ترك كرد .

در همين زمان بود كه آناكين مونتاگ ، ناظر اسبق هافلپاف، با فعاليتهاي شبانه روزي و مستمر خود در اسليترين ، توانست شناسه ولدمورت را بدست آورد و ولدمورت قبلي تبديل شد به بارون خون آلود .

و اين گونه بود كه هافلپاف دومين ولدمورت را به جامعه ي جادوگري تحويل داد . هافلپاف دامبلدور پرور و ولدمورت پرور.

در اين ميان، ادوارد جك ، اين جن خاكي فداكار، براي پيشرفت هافل از جان خود مايه گذاشت . اخلاق و رفتار آرام و محترمانه و در عين حال قاطعانه ي او، مثال زدني و ستايش برانگيز بود .همين كه ناظر فعلي ، يكي از اعضاي خود گروه بود كه با پوست و گوشت خود بحران هافلپاف را حس كرده بود، براي بچه ها از همه بيشتر مايه ي تسكين بود . به گونه اي كه براي حل تمامي مشكلات خود به ناظر گرانقدرشان مراجعه مي كردند .چون مي دانستند كه مطمئنا گره كارشان به دست او گشوده خواهد شد.

اما با هرچه فعال شدن بيشتر گروه ، ادوارد دست تنهاتر ميشد و نظارت سخت تر . و درست در همين موقع بود كه * سدريك ديگوري* با شناسه ي سابق * اوتو بگمن* به كمك او شتافت .
ولي اخلاق و رفتار او درست نقطه ي مقابل ادوارد بود . به گونه اي كه او يكي از بهترين و فعالترين اعضاي گروه را تا مرز بلاك شدن هم پيش برد.

به هر روي ، بچه ها با پشت گرمي به اينكه ادوارد مانند كوهي پشت آنها ايستاده و حامي آنهاست ، به فعاليت خود ادامه دادند.
ناظر جديد هم قابليت هاي فراوان و منحصر به فرد خود را داشت. اما حرف بچه ها يكي بود : * ادوارد يه چيز ديگه ست*

اما مشكل بعدي با باز شدن مدارس به وقوع پيوست . طي چند روز اول بازگشايي مدارس در هافل پرنده هم پر نمي زد . فقط در آخر هفته ها بود كه جنب و جوش محدودي در تالار مشاهده ميشد .

ولي از عظمت و مصيبت فاجعه كم نشد . مشكلات به همين جا محدود نشد . فاجعه ي بعدي بچه ها را در بهت و حيرتي وصف ناپذير فرو برد و آن چيزي نبود جز
* استعفاي ادوارد جك ، اين جن خاكي مهربان ، از سمت نظارت گروه *

و اينك رنج بردن اعضاي گروه از تعويض متوالي ناظرها ، باعث فهميدن آنها شده بود و ذهنشان را به تلاش براي شناختن عميق اين مشكل وا مي داشت . تا بدين جا، در طول كمتر از چهار ماه ، تمام سختي ها و تلخي هاي گروه را شناخته بودند و به فهم و درك عميق مربور رسيده بودند . و...
از آن به بعد ديگر خود فهميدن باعث رنجشان مي شد . ديگر ، هم از فهميدن خودشان رنج مي بردند و هم رنج فهميدن آنچه كه اعضاي ساير گروه ها قادر به درك آن نبودند ، نمي فهميدند و نمي ديدند به جانشان نيش مي زد و آزارشان مي داد . ولي هر قدر در ناداني ميشد درجا زد، در فهميدن نمي شد . وقتي چشمهاي اعضاي گروه به روي اين حقيقت تلخ باز شد ديگر نمي توانستند آنرا ببندند و خود را به نفهمي بزنند.

نه ... مشكلات وجود داشت . رنج حاصل از اين همه تلاش و نتيجه نگرفتن وجود داشت . اما در درون بچه ها ... با بچه ها و در كنار آنها...


ادامه دارد ...


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
به نام یزدان پاک

Hco تقدریم میکند

امپراطوري هافلپاف

گروه مستند سازي جادوگران تقديم ميكند

اثري ديگر از كمپاني اچ او سي

پس از سالها خاموشي

فصل سوم : --> افتخار.شكست.شكوه <--


باز امپراطوري با بحراني عظيم رو برو شد

با رفتن هلگا و دیگر اعضا ، این هافلپاف بود که در حال از دست دادن قدرتش بود و روز به روز ضعیف تر و پوچ تر میشد ..

بعد از رفتن هلگا ، فعالیت معنیء دیگر به خود گرفته بود و هیچ فردی هیجانی برای فعالیت نداشت و این دلایل باعث شد که اعضا پراکنده شوند و به تالارهای دیگر بروند و کاملا تالار خالی بشود ..

در اين هنگام بود كه پيتر پتيگرو تنها ناظر هافل ماند و با تلاش بسيار سعي كرد پايه هاي هافل از هم نپاشند اما افسوس كه علي رغم تلاش زيادش اعضا همكاري نكرده و هافل رو به ضعيف شدن گذاشتند ..

در اين شرايط بود كه ريموس لوپين مدير آن وقت سايت به نظارت هافل انتخاب شد و همراه با پتيگرو به نظارت پرداختند و راهی جدیدی را برای قدرتمند شدن هافل باز نمودند ..

در همان ابتدا ريموس مخالفاني پيدا كرد و حرفها و انتقادات زيادي از نظارت وي شد و اوضاع بار دیگر به حالت خود برگشت ..

اين كش مكش ها تا انجا ادامه پيدا كرد كه چند عضو برتر سايت از هافل اخراج شدند كه از جمله ي انها ميتوان به

اوتو بگمن انيتا دامبلدور البوس دامبلدور اشاره كرد که در آن زمان آنها جزو فعال و بهترین ها بودند ..

هافل با از دست دادن اين اعضا روز به روز ضعيف تر و به اصل خودش نزديك تر ميشد و داشت ميرفت تا به همان گروه زاقارتي كه بوده تبديل شود ..

مدتي بعد ريموس از نظارت استعفا داد و پتير پتي گرو نيز از سايت رفت و هافل بي ناظر ماند و بدون كوچكترين عضو فعالي ! ..

هفته ها ميگذشت و در حالي كه در هاگوارتز تمام گروها در حال افزايش امتيازات خود بودند هافل خاموش مانده بود و به جز عددی غیر از 0 ، هیچ عددی بر روی امتیازات نمایان نمی شد ..

تا مديران به فكر افتادند و مارولو گانت را با شناسه زاخارياس اسميت به هافل فرستادند و این هافل بود که بار دیگر به دسته فردی جدید افتاد تا بلکه بتواند این تالار را فعال سازد ..

زاخارياس براي فعال كردن هافلپاف سعي به تحريك هافلي ها براي فعاليت كرد بعد از دعوت كردن اعضايه ديگر به گروه هافلپاف ، اوضاع در حال تغییر کردن بود ..

اناكين مونتاگ هم با شناسه اناكين استنبز به هافل امد و در كنا ر زاخارياس نظارت را عهده دار شد ..

اين دوره را ميتوان دوره ي شكوه هافل پس از در هم شكسته شدن ناميد که دورانی پر از خاطره و شکوفایی هست ..

هافل گروه فعال شده بود و اناكين و زاخارياس هم تلاشهاي فراواني كردند كم كم در هاگوارتز گروه هفالپاف موفق به كسب امتيازاتي شد و توانست خودی نشان بدهد ..

تا اينكه بعد از حدود سه ماه اناكين استنبز با شناسه اناكين مونتاگ به اسلايترين برگشت و زاخارياس اسميت با شناسه بادراد ريشو به راوانكلاو رفت و باری دیگر اوضاع اسبق هافل برگشت ..

باز هم بحران اكنون سرنوشت هافل چيست

ادامه دارد.....

با تشکر از اسکاور و ادوارد جک .


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
HOC تقديم ميکند...
**امپراطوری هافلپاف**

فصل دوم: اولين ساحره بر مسند قدرت

با توجه به اينكه زاخارياس و سرز از چهره هاي مطرح ان دوران به حساب مي آمدند پس به زاخارياس پيشنهاد شخصيت دامبلدور و به سرز پيشنهاد شخصيت لرد ولد مورت داده شد.

دوام لرد بودن سرز چندان زياد نبود و پس از حدود يك ماه به ديار اصلي خود يعني هافلپاف بازگشت. اما متاسفانه از آن پس فعاليت شاياني درون هافل نداشت.

اما زاخارياس با شخصيت دامبلدور پس از كش و قوس هاي فراوان بالاخره به درجه مدريت نايل گشت و حتي تا اين اواخر هم با همين شخصيت كهن در حال فعاليت بود.

اما در بين همين كش مكش ها بود كه شخصيتي جديد ظهور كرد .
شخصيتي چنان فعال كه كلاسهاي هاگوارتز از دستش به امان نبودند و يك تنه هافل را به سوي قدرتمند شدن جلو ميراند و اين شخصيت كسي نبود جز ساحره ي توانا * هلگا هافلپاف*

بعد از كم شدن فعاليت سرز در تالار و رفتن دامبلدور(براي مدتي محدود) از سايت، هلگا هافلپاف به نظارت هافل برگزيده شد. البته لازم به ذكر است كه چند مدتي در كنار دامبلدور قدرت نمايي ميكرد.
اما پس از رفتن دامبلدور يك تنه مسئول كارهاي خويش شد.

در اين زمان هافل به اوج صميميت خود رسيده بود و اعضا همه نسبت به يكديگر شناختي كافي داشتند و خود را عضوي از يك خانواده ميدانستند.

اما دست سرنوشت باز هم بر ضد هافلپاف برگ تقدير را رقم زد و با يك مشكل كوچك سيستمي، براي مدتي تقريبا طولاني، هلگا هافلپاف را از دسترسي به نت محروم كرد .

پس از بازگشت هلگا و از بين رفتن اشكالات فني ، متاسفانه فعاليت هلگا زياد دوام نياورد. در همين مدت بود كه
*پيتر پتيگرو* كنار هلگا به نظارت رسيد و فعاليت هلگا هر روز كمرنگ از روز ديگر شد. تا جايي كه تقريبا فعاليتش قطع شد

و باز امپراطوري با بحراني عظيم رو برو شد.

ادامه دارد...

*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*
+ با تشكر فراوان* از لودو بگمن*


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
فرار از آزکابان

بازیگران : ققنوس
فنگ
برودریک بود
سرژ تانکیان
ادی ماکای
آوریل لاوین
آنیتا دامبلدور
هدویگ
و .... هری پاتر

کارگردان : Don Siegel (همون کارگردان فرار از آلکاتراسه)



صفحه سیاه و تاریک، هیچ چیز قابل رویتی که ارزش بحث کردن رو داشته باشه مشاهده نمیشه، سکوت، سکوت، سکوت....ملت حوصلشون سر میره و یک آدم بیماری محض خنده، پلاستیک پفکش رو باد میکنه و اونو با صدای «تق» میترکونه! قلب ملت به طور هماهنگ تو دلشون جابجا میشه و شروع میکنن اون انسان بیمار رو فحش دادن و اصلا درک نمیکنن که خب بابا یارو بیماره دیگه! چرا نمیفهمین؟! چرا شما اصلا جنبه رفتار با یه بیمارو ندارین؟! چرا نمیتونین این قضیه رو درک کنین؟! شما اصلا آدمین؟!

-: جیـــــــــــــــــــــــــــــغ!
کلهم سکوت فیلم به این صدای جیغ به فنا میره و فیلم شروع میشه!
صفحه روشن میشه و یه روزنامه رو توی یه جفت دست نشون میده، تیتر روزنامه به طور واضح قابل خوندنه، هرچی باشه چهل و سه بار این صحنه رو گرفتن تا نور و زاویه و همه چی واسه دید تماشاگر عالی باشه!
«چهار بنیانگذار حذب دستگیر شدند»
صدای یه دختر به گوش میرسه که تند تند داره مقاله رو میخونه و سعی داره دیالوگش در این سکانس بیشتر از یه دقیقه نشه : شب گذشته، چهار بنیانگذار حذب لیبرات دموکرات جادوگریالیستی که در طی یک اقدام ناموفق قصد حمله به خوابگاه مدیران و ترور یکی از آنان را با بمب افکنی که گلوله های برف اتمی تولید مینمود داشتند، با حمله به موقع ماموران دولتی ناکام مانده و دستگیر شدند و هم اکنون در زندان آزکابان به سر میبرند.
- : مــــــــــــــــا! آزکابان؟
دوربین زوم اوت میکنه و نمای کلی مکان مورد نظر رو نشون میده. آوریل هنوز داره روزنامه رو میخونه و ادی با شنیدن این خبر در حالت تعجب به سر میبره. آنیتا دو دستی بر فرق سرش میکوبه و هدویگ هم اون بالا مالاها واسه خودش هوهو میکنه و ابراز تاسف داره.
ادی تلویزیون رو روشن میکنه و دقیقا جی تیوی نیز همین اخبارو پخش میکنه و کسی نمیبینه که اون زیر یه فیلم ویدئویی گذاشتن و کل این قضیه ضبط شده اس!
گزارشگر : بینندگان عزیز! ما مصاحبه ای با هری پاتر، شخصی که قصد ترور ایشون رو داشتن انجام دادیم! اقای پاتر! شما چطور زنده موندین؟
هری با یه نیشخند موذیانه دوربین رو نگاه میکنه : بله! بنده صحنه را دیدم و در ابتدا از ترس به خود لرزیدم! سپس در طی یک اقدام سرعتی، ییهوو جاخالی داده و آنها رو کنف نمودم! هر هر هر!
یه گیتار زاررررررت میاد وسط صفحه تلویزیون و باقی خنده های شیطانی هری پاتر به گوش بچه ها نمیرسه. آوریل گیتارشو همون بغل میندازه و شروع میکنه گریه کردن. هر چی باشه وجود دختر در این جور صحنه ها فقط به درد گریه میخوره.
آنیتا در اوج هق هق : حالا....حالا....فرررررت (دماغشو کشید بالا که بهش نگن دماغو) چیکار کنیم؟
ادی سینه رو میده جلو، شکمو میده ته : نجاتشون میدیم!
آنیتا : چه جوری؟
ادی : اینجوری!
و چراغهای اتاق به طور همزمان خاموش میشه، فقط یه چراغ مطالعه رو میز روشن میمونه و دقیقا زیر نور چراغ نقشه زندان آزکابان به چشم میخوره، چهار عضو حذب در چهار طرف میز میشینن، ادی یه لوله کاغذ از دستیار کارگردان میگیره و میذاره اون بغل و جوسازی تموم میشه. در حالیکه ادی داره نقشه اش رو توضیح میده، دوربین از پنجره خروج میکنه و از سلول حذبیا دخول میکنه!
برای جوسازی بیشتر سلول، یک عدد سلول بدون پنجره انتخاب شده که کلا خیلی تاریکه و سایه مبهمی از چهار نفر دیده میشه. فردی با ریشهای بلند، فردی با بارونی خیلی بلند که یقه اش تا دماغش رو گرفته، فردی با زبون خیلی خیلی بلند که از دهنش آویزونه و دستها و پاهاشم رو زمینه و اینجا تماشاگر باهوش میفهمه که این فرد، سگه، و آخرین فرد هم که کلهم پرپریه و مشخصه که نوعی پرنده اس.
دهن فرد ریشو باز میشه : اه! بی شرفا من الان کلاس کنکور دارم! امسال قبول نشم کی جوابگوئه هان؟
ققی : ببند سرژ! داد و فریاد فایده ای نداره!
سرژ : اصلا همش تقصیر توئه! من مگه بیکارم از اونجا پاشم بیام واسه این نقشه مسخرتون؟ داشتم درسمو میخوندم واسه خودم دیگه! من امسال قبول نشم تو جای من میری سربازی؟ آره؟!
فنگ : خفه میشین یا پاچتونو بگیرم؟
ققی : ولی از حق نگذریم اصل حال بود! درسته که گلوله اصلیمونو نتونستیم بزنیم ولی اون فرعیا هم خیلی حال دادن!
برودریک یقه پالتوشو یه خورده بیشتر میکشه تو صورتش : ولی اون دستگاه منحنی زنی که دست من بود خیلی چیز ردیفی بود! اگه نگرفته بودنمون الان .....
ققی : بیخیل بود! من مطمئنم نجات پیدا میکنیم! بچه ها نمیذارن ما اینجا بمونیم....

***پانصد متر دورتر، ابتدای جزیره***
سه سیاهپوش روی زمین و یک پرنده بالا سر اونا داره بال بال میزنه و آروم روی شونه یکیشون میشینه.
ادی : ایول! همینجاس! بچه ها دقت کنین! از این خط سفید پامونو اونورتر بذاریم نگهبانا میفهمن! از همینجا باید نقب بزنیم بریم!
آنیتا : ولی اگه جزر و مد بشه چی؟ آب بیاد تو این تونله فاتحمون خونده اسا؟
ادی : هیووم، نه! من جدولهای جزر و مد رو بررسی کردم، ما دقیقا چهار ساعت و سی دقیقه وقت داریم که اونا رو از اینجا بکشیم بیرون، وگرنه آب وارد تونلمون میشه و اون موقع دیگه....
آوریل : بسه دیگه! شروع کنین! هییییییع!
و اولین کلنگو میزنه به خاک و همینجا زمینو میکنن و به سمت زندان پیش میرن.

***سلول بچه های حذب***
ققی و سرژ و فنگ، آروم مثه یه زندانی بی آزار یه گوشه نشستن و سرژ با خودش فرمولهای حرکت سقوط آزاد رو دوره میکنه. در سمت دیگه برودریک سانت به سانت دیوارو مورد بررسی قرار میده و هر از چند گاهی با کله اش مقاومت اون ناحیه رو بررسی میکنه!
ققی : بود داری چه غلطی میکنی؟! میدونی که هیچ رقمه اینجا راه فرار نداره!
برودریک بر میگرده و کلاهشو یه خورده میده بالا : بچه شدی دیگه! میگم بچه ای میگی نه! من خودم یه عمری اینجاها رفت و آمد داشتم! همه این سلولها یه نقطه سست دارن! از اونجا دقیقا به بیرون جزیره راه داره! اره!
ققی : ایول ایول! به کارت ادامه بده! ما هم برات دعا میکنیم!
سرژ : .... ارتفاع اوج برابره با سرعت اولیه به توان دو به روی دو برابر شتاب ......
صدای سرژ تو زونکن میپیچه و همینجوری که صدای سرژ ضعیفتر میشه، صدای «بنگ بنگ» قویتر میشه.
آوریل : چقد دیگه مونده ادی؟
ادی : دقیقا دو ساعته که اینجاییم، تا حالا نصف مسیر رو کندیم، با این حساب دو ساعت دیگه طول میکشه اونا رو بگیریم.....خوبه! میرسیم! شماها استراحت کنین!
هدویگ : پس من الان معجونو بخورم؟
ادی : هووم! آره! الان بهترین موقعست! یه خورده دیگه هم نگه دار واسه برگشت!
در اینجا فیلمبردار یه خورده برایتنس و کانترست (Brightness, Contrast) تصویر رو زیاد میکنه تا چشم تماشاچیا در نیاد و چیزی غیر از سیاهی مطلق تونل ببینن! هدویگ از توی کوله پشتی یه معجون که از خودش نور و جرقه و اینا ساطع میکرد در میاره و نصفشو میره بالا، یه خورده بالا پایین میپره و یهو مثه شیطان جزایر تاسمانی (اون کارتون باحاله دیگه، اسمش همین بود) درجا فرفره میزنه و به نقب تونل ادامه میده!

- : یافتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!!
ملت : چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو؟!
- : بی جنبه های بدبخت! یه حرفو طولانی زدما!
ققی : بیخیل بری! چیو یافتی؟
برودریک : همون نقطه سست رو دیگه! ایناهاش اینجاس! اینو بکنیم تمومه!
سرژ از شدت خوشحالی به سمت نقطه سست با کله میدوئه و کله اش میره تو دیوار گیر میکنه و دیگه بیرون هم نمیاد!
ققی : افرین بود! من میدونستم تو آخرش یه چیزی بیشتر از یه کارمند سابق دیوانه میشی!
برودریک : چاکریم! فنگ! بیا اول سرژو بکش بیرون، بعد هم نقب بزن!
سرژ : هممممم! ممممم! ممم؟! هههههههههمممممممم!!
فنگ : عوووو عووووووو!
و با این دو زوزه خودشو آماده میکنه و به سمت سرژ حمله میکنه و امیدوارانه نصف بیشتر هیکل سرژ رو تو دهنش میگیره و با قدرت تمام دندوناش رو فشار میده و سرژو میکشه بیرون. سرژ با فریاد معروف خودش تن همه زندانیان و نگهبانان رو به لرزه میندازه!
فنگ به سمت سوراخ حمله میکنه و شروع به کندن میکنه و به سرعت یه تپه خاک کنار سلول درست میشه که بچه های پشت صحنه از سقف ریختن پایین.

در سمت دیگه تونل، هدویگ دست از حفر کردن برمیداره.
هدویگ : عربده رو شنیدین؟
آنیتا : آره، فکر میکنی دارن شکنجشون میکنن؟
هدویگ : نمیدونم، باید عجله کنیم.....میگم ادی، این تونله آخرش به کجا ختم میشه؟
ادی : طبق محاسبات من، به نقطه ای از سلول که بهش میگن نقطه سست!
آوریل : ادی، تو این همه چیز میز از کجا میدونی؟
ادی : دست کم گرفتیا! ما یه عمر تو کار نقشه کشی و زندان و این سیستما بودیم!
آنیتا : کی میرسیم ادی؟
ادی : اینو دیگه نمیدونم، بذار یه پریسکوپ بزنم ببینم کجاهائیم....
آنیتا : صدای آب هم میاد، میشنوین بچه ها؟
هدویگ : آره، شاید چاه نفته؟ آخ جوووووون! پولدار شدیم!
ادی یه پریسکوپ میگیره و میزنه بالا و شروع به نگاه کردن به دور و اطرافش میکنه، یه خورده بعد با یه احساس شرمندگی مضاعفی لوله رو میاره پایین....
ادی : بچه ها.....گند زدیم!
آوریل : نگو که از دفتر رئیس زندان سر درآوردیم!!
ادی : هووم....نه دیگه! انقدرا هم گند نزدیم! ما فقط.....فقط.....زندانو رد کردیم! الان اونور زندانیم!
دوربین راهشو از زیر خاک به تونل فنگ اینا پیدا میکنه و در دوردستها صدای آه و ناله های ادی به گوش میرسه.
فنگ : ااا بچه ها چقد ردیف! اینجا قبل ما یکی دیگه هم تونل کنده!
ققی : جدی؟ ایول! پس بدوئین بریم....
برودریک : بهتر نیس در حین رفتن راه رو پشت سرمون ببیندیم که کسی نتونه دنبالمون بیاد؟
ققی : چرا! ایول! همینجوری که جلو میریم پشت سرمونو خاک میریزیم....
سرژ : بذار من قاتیش یه خورده تف بزنم قشنگ سفت شه! دیگه راهش غیرقابل استفاده هم میشه....
ققی : هرچند که اوج بی شخصیت بودنت رو نشون میده ولی اوکی، مشکلی نیس! تف مالی کن!
سرژ اولین پرتاب تف رو انجام میده و صفحه سیاه میشه، بعد با رنگ سفید نوشته میشه : یک ساعت بعد

ادی اینا در جای قبلی ققی اینا قرار دارن و ققی اینا در ابتدای جزیره هستن.
ادی : هووم...مشکوکیوس....اینجا چرا بسته شده؟
ملت :
ادی : اه! خب به من چه! مگه من پرش کردم؟ مگه من راه رو پشت سرمون بستم؟ نمیخوام! من آوریلو طلاق نمیدم!
ملت :
آوریل : پریسکوپ بزن خبر مرگت ببینیم کجائیم! اه! خاکو نگاه! لامصب مثه سیمان شده!
ادی دوباره پریسکوپ میزنه و بعد از چند دقیقه موفق به کشف محل میشه.
ادی : بچه ها، ما زیر سلول ققی اینائیم!
ملت :
ادی : ......ولی سلولشون خالیه، فقط یه تپه خاک اونجا وجود داره و یه سوراخ فرار .......
آنیتا : نه........
هدویگ : یعنی اونا فرار کردن؟
ادی با سرش کل این قضیه رو تایید میکنه، صدای گریه این چهار تن تو ذره ذره خاک غرق میشه!

فنگ : اا اینجارو.....یه کیف پول!
ققی : جوووون! چقد توش مایه اس؟
فنگ با دندونش میزنه کیفو جرواجر میکنه، از توش چند عدد پاکت آدامس موزی به همراه یه کارت ملی میفته بیرون! ققی با ناامیدی توی پاکتهای آدامس دنبال پول میگرده و برودریک کارت ملی رو مورد بررسی قرار میده.
برودریک :
سرژ : هان چیه؟
برودریک : این کارت ملیه ادیه! ادی اینا اینجا بودن....
ققی پاکت آدامس موزی رو پرت میکنه تو دریا و نشون میده که اندازه یک دونه جوی بلغور نشده هم به محیط زیست اهمیت نمیده!
ققی : خاک بر سر ادی کنن! صد تومن هم تو کیفش پیدا نشد....بری تو چی گفتی؟
برودریک : گفتم ادی اینا اینجا بودن....ایناها اینم رد پاشونه.....
فنگ در حالیکه داره جا پاها رو بو میکنه یه استخون بالا سرش روشن میشه و بندری میزنه!
فنگ : فرررت فرررت (صدای بوکشیدن) این جا پای ادیه.....این واسه آنیتاس.....این هم که انقد گنده اس واسه آوریله....خاک بر سر خر پا!! اینم که رد پاهای هدویگه.....
سرژ : پس خودشون کدوم گورین؟
فنگ ردپاها رو دنبال میکنه تا بالاخره به ابتدای تونل ورودی میرسه!
ققی : اوه نه!!
برودریک : آره!
ققی : اونا ته تونل گیر کردن!
چهار بنیانگذار :
دوربین روی اشک ققنوس چون خاصیت شفابخشی و این چیزا داره زوم این میکنه و دوباره روی اشک یه نفر دیگه زوم اوت میکنه که معلوم میشه آنیتاس!
ادی : اونا ما رو نجات میدن....
چهار عضو دیگر حذب :

تیتر روزنامه پیام امروز روز بعدی : چهار بنیانگذار حذب از آزکابان فرار کردند و در سلول آنها، چهار تن دیگر از اعضای حذب پیدا شده اند. جواب این معما که چطور این اتفاق افتاده است هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارد...


تیتراژ پایانی :
آزادی.....کجایی آزادی......

اه اه خاک بر سرت کنن! این چه تیتراژ خزیه گذاشتین؟ چی؟ هنوز آماده نشده؟ اهان ایول! رسید! اهم! با عرض پوزش!

All the people up top on the side and the middle
Come together lets all bomb and swamp just a little
Just let it gradually build from the front to the back
All you can see is a sea of people some white and some black
Don't matter what color, all that matters we gathered together
To celebrate for the same cause don't matter the weather
If it rains let it rain, yea the wetter the better
They ain't gonna stop us they can't, we stronger now more than ever
They tell us no we say yea, they tell us stop we say go
Rebel with a rebel yell, raise hell we gonna let em know
Stomp, push, shove, mush, **** **********, until they bring our troops home
(eminem - mosh)


با تشکر از :
- تیمارستان شفتزکلاه برای اجازه دادن حضور یکی از بیماران آنجا در سالن سینما
- شرکت تولیدی تلویزیون صنام که یکی از تلویزیونهای اضافه اش رو برای تبلیغ بیشتر به ما قرض داد، همینجا پوزش میطلبیم که مارک تلویزیون در کادر دوربین قرار نداشت
- چرم مشهد که اجازه داد یکی از کیفهای پولی که ساختن رو جرواجر کنیم
- بچه های مهد کودک گلباران که زحمت خوردن آدامسهای موزی رو کشیدن و فقط پاکتها رو برای ما باقی گذاشتند، بگذریم که قرار بود تو یکی از بسته ها دو تا دونه آدامس بمونه ولی به هرحال عرضه کم بود و تقاضا زیاد!
- آنیتا دامبلدور که تو فیلم مثبتترین نقشش در زمینه گریه و اشک و این موارد بود
- پیام امروز که دو سری روزنامه تقلبی برای ما تولید نمود
و ...........
- بچه های حذبی که کلهم خیلی گل هستن و همیشه از خجالت مدیران در میان و مهم نیست که در این راه زندانی بشن، بمیرن یا هر چیز دیگه!

پایان!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
مستند هالی‌ویزارد!

نگاهی به روند فیلم‌سازی جادوگران – هالی‌ویزارد!

نویسنده و فیلمبردار: سوروس اسنیپ
کارگردان: برناردو برتولوچی!

توجه: تمام فیلم بصورت لوکیشن پخش میشود.
====================
دهه 1350:
نام فیلم: کدخدای قلب عاشق!
بازیگران: هری و چو

شرح فیلم: یه ساحره ای داره تو خیابون راه میره که یه دفعه 4 تا لات مست بهش گیر میدن و چادرشو از سرش میکشن دختره جیغ میزنه و هری یه دفعه پیداش میشه و اون 4 تا لات و رهگذر ها و عوامل فیلم و… همه رو یه جا له و په میکنه و دختره رو میبره خونه و ازش نگهداری میکنه ... بعدشم دختره(توجه کنید دختره) عاشقش میشه و میره پیش هری و میگه بیا پسر عموی نامرد منو بزن و باهام ازدواج کن بعدش با هم ازدواج میکنن و همه چی به خوبی تموم میشه!
نکته کلیدی: هری پسر فقیر و باقالی فروش و دختره تریپ مایه دار...
نکته کلیدی 2: مرحوم پرویز ظهوری هم این وسط واسه اینکه تماشاچی ها حوصله شون سر نره هی تو فیلم شکلک در میاره و کلمات ویتامین و اون با من را به شدت!بیان میکند.
پیام فیلم: فقط آدمای فقیر و درویش مسلک لیاقت عشق دخترای مایه دار رو دارن !

نام فیلم: جیمی خفن!
بازیگران: جیمز پاتر- لیلی اوانز

شرح فیلم: جیمی خفن یه پسر فقیر و خوش تیپه که کارای خلاف میکنه تا خرج 6 تا خونواده رو در بیاره و این وسط یه دختر پولدار میاد که جیمز محل سگم بهش نمیذاره و به دختره بر میخوره و میخواد حال جیمز رو بگیره اما یه دفه عاشقش میشه و جیمی بازهم نگاه سگ بهش نمیکنه ولی دختره اینقد سیریش میشه که داش جیمی قبول میکنه و بله رو میگه و فیلم تموم میشه در حالی که جیمز و دختره دست در دست هم به همه چیز های مادی پشت میکنند و میرن تو بیابون با هم زندگی کنند!
نکته: رضا کرم رضایی نقش پرویز ظهوری رو در این فیلم بازی میکنه!!
نکته2: این جیمی(جیمز) خفن بعد از این که دختره(لیلی) رو طلاق میده میره امریکا بهش میگن جیمی امریکایی!
پیام فیلم: به دختر که رو ندی عاشقت میشه.
***پیام کلی هر دو تا فیلم:تنها کاری که ساحره ها بلدند عاشق شدنه!
-----------------

دهه 1360:
نام فیلم:قاچاق مرگ
بازیگران:لوسیوس مالفوی پور - بازیگر زن هم نداریم!

شرح فیلم: یه عده قاچاقچی هرویین با یه عده دیگه دعواشون میشه و همدیگه رو میکشند و پلیس هم اینجا هیچ کاری نمیکنه و آخر سر پلیسا میان وسط و همه مرده ها رو جمع میکنن (تریپ نعش کشی) و داستان تموم میشه!
نکته: صحنه پایانی فیلم همیشه یک گل در حال جوانه زدن یا صدای شرشر آبه! تا اینجوری ما بفهمیم که گل امید در حال جوانه زدنه!!!
نکته 2: لوسیوس مالفوی پور همیشه آخر فیلم باید بمیره و البته اول آدم خوبی میشه بعد میمیره.
نکته3: رد پای سوروس اسنیپ توی همه خرابکاری ها به چشم میخوره.
نکته4: صحنه درگیری آخر فیلم حتماً باید وسط صحرا باشه.
پیام فیلم: پیام خاصی ندارد!
-----------------
نام فیلم: به خاطر یک گونی تریاک!!
بازیگران: لوسیوس مالفوی پور- بازیگر زن در حد سیاهی لشگر

شرح فیلم: یه پدری یه کامیون داره که باهاش مواد قاچاق میکنه و اصلاً وجدان نداره ولی به جاش یه پسر با وجدان داره و یه روزی این پدره به همراه محموله ای که داره جا به جا میکنه لو میره و بالاخره جناب سرهنگ دامبلدور میگیره و میندازتش زندان و فیلم تموم میشه! پسره هم این وسط نقش هویج رو بازی میکنه!!
نکته: در چند صحنه فیلم پدره باید حسابی اون پسر مثل دسته گلشو بزنه تا انزجار ما از پدره در حد انفجار بشه و از زندان رفتن پدره دلمون خنک شه!
نکته2: طبق معمول مادر پسره به رحمت خدا رفته!
پیام فیلم: زنده باد سرهنگ دامبلدور!
***پیام کلی: ایول لوسیوس مالفوی پور!
-----------------
دهه 1370:
نام فیلم: حاجی سیدت هنوز زنده است!
بازیگران: تعداد زیادی بازیگ
ر
شرح فیلم: عراقی ها 70 تا تانک و شستاد تا سرباز و 200 تا موشک و 900 تا تفنگ دارن ولی ایرانیای جادوگر دو تا چاقو و نیم کیلو موز و یه تفنگ با ۴ تا تیر دارن و در نهایت همه اون تانکا منفجر میشن و عراقی ها یا میمیرن یا اسیر میشن و ایرانیا فقط دو تا زخمی میدن که یکیشون زخمش در حد کشیدگی عضله چهارسر رانه!!!
نکته : عراقی ها باید شخصیتی پپه و نفهم و ترسو داشته باشند ...
نکته2 : هیچ اسمی از صدام در فیلم برده نمیشه!
پیام فیلم: جنگ خیلی چیز راحت و آب خوردنی بوده و این همه شهید که ما دادیم احتمالاً توهم بوده!
-----------------
دهه 1380:
نام فیلم: بوران عشق در چکاچک شرشر ثانیه ها !!!
بازیگران: هری گلزار- هرمیون افشار

شرح فیلم: یه پسر خیلی پولدار(چون نیمبوس 206 آلبالویی داره!!!) و احتمالاً گیتار هم داره وقتی داره تو کافی شاپ "هات چاکلیت جاماییکایی" میخوره خیلی خیلی اتفاقی میبینه که یه دختره داره از خیابون جولوی کافی شاپ رد میشه و از اونجایی که پسره خیلی مایه دار بوده و هرکاری که میخواسته میکرده پس عاشق دختره میشه و میره جولوش میگه بیا دوست دخترم بشو و فیلم تموم میشه!
نکته: پسره بابا نداره!
نکته2: دختره به احتمال 90 درصد فقیره و شیپیش داره تو جیبهاش دو بارو جم میزنه !!! (ایول شیپیش...)
پیام: با206 هر گونه غلطی میتونی بکنی!
-----------------
نام فیلم: بیا صدام کن جیگر نانازم!
بازیگران: رون حیایی- پادما فولادوند

شرح فیلم: هم پسره و هم دختره جفتشون پولدارند و از اول فیلم هم قراره ازدواج کنند و آخر فیلم هم ازدواج میکنند!جریان فیلم بیشتر حول و حوش وقایع روزانه این دو تا زوج عاشق میگذره و نصفشم پشت تلفن!
نکته: این وسط حتماً باید این دختر و پسر یه روز ببرن اماکن بخوابونند وگرنه فیلم فروش نمیکنه(بخش اعتراضی فیلم!!!)
نکته2: پدر و مادر پسره و دختره در این فیلم نقش شلغم نیم پز رو ایفا میکنند!
نکته3: جارو و موبایل نقشی حیاتی رو در فیلم ایفا میکنند!
پیام: لامصب عجب جیگری شده بود پادما فولادوند!
***پیام کلی:عشق مشق سرش گرده!!
-----------------
دهه 1390:
نام فیلم: دوست دختر پدرسگ !
بازیگران: شروین و شرمین و پدی!(همون پدرام)

شرح فیلم: پسره دوست دخترشو میبره خونه و با هم میشینن تلویزیون نگاه میکنن و چیپس "با تو" میخورن! شب هم دختره زنگ میزنه به خونش و میگه فردا صبح بیاید دنبالم من امشب پیش شروینم کار داریم...!(یه چیزی تو مایه های جلب مخفی !!)و آخر فیلم هم دختره پسره رو قال میذاره و با یه پسر دیگه دوست میشه و میره خونه این پسر جدیده که تلویزیون فلترون دارند!
نکته: پسره و دختره به هیچ وجه با هم ازدواج نمیکنند!
نکته2: شروین گرنجر نوه‌ی هرمیون، شرمین مالفوی نتیجه‌دراکو و پدرام پاتر نتیجه‌ی هری می‌باشد!
پیام: علم بهتر است یا دختر!؟
گوینده: ضمناً فیلم "دیشب دهن بابات بو سگ مرده میداد آیدا" به عنوان فیلم برگزیده 100 سالگی سینما جادوگران برگزیده شد!

و تیتراژ با بالا اومدن اسامی دست اندرکاران پخش میشه:

کنترل رو بر میدارمو... کانالو عوض میکنمو...
دوباره تبلیغات کالا... وسطاشم مال سینما...
کم میارم و آخه تو رو (بیگانه رو)... تو رو به یادم میارمووو...
پا میشم میرم به سینمااا... تا ببینم بیگی رو من حالاا...
ملت همه نگران حذبن... اما پستایی که زدی یه پا حکمن
( میدونم تیتراژش خیلی مسخره شد! ولی باید یه جورایی به فیلم ربط داشته باشه دیگه! )


شک نکن!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

باری دیگر فیلمی دیگر از کمپانی برادران حذب بروی پرده رفت :

روز پیوستن به سیاهی

• تیتراژ شروع فیلم :

بنام نامی آن کس که آفرید

گروه کودک و نوجوان شبکه جادوگران تقدیم میکند !!

:.:.:.::. هالی ویزارد .::.:.:

با حضور و افتخار :
ققنوس
سرژ
برودریک بود
فنگ
هدویگ
پرسی ویزلی
کریچر
کوییرل
بینز


فیلمبرداران :
ایگور کارکاروف
سوروس اسنیپ

صدابرداران :
نیک بی سر
باک بیک

آهنگساز :
روبیوس هاگرید

تدارکات :
مرلین کبیر !!

حمل و نقل :
مرلین کبیر !!

اسپانسر :
پرفسور کوییرل

استودیو :
گلهای شادی  میدان آفریقا

دست اندر کاران :
پرسی ویزلی
هری پاتر
بارون خون آلود

نویسنده ، تهیه کننده ، مدیر گروه هنری ، کارگردان :
پرسی ویزلی
دستیار کارگردان : آرامینتا ملی فلوا

== صحنه در سیاهی مطلق فرو میرود ==
و روشن میشود

تصویر نمایی از یک حوض آب رو به نمایش میزاره ، به درون فواره های حوض فرو میره ، از حوض بیرون میاد و به سرعت به سمت آسانسور میره ؛ از دریچه ای کوچک وارد میشه و نمایی از یک در براق و جلا خورده رو نشون میده :

----- دفتر منشی وزیر سحر و جادو -----

دوربین درون دفتر رو نشون میده ، درون اتاق میچرخه و دیوارها رو به نمایش میزاره ؛ صداهای گنگی شنیده میشه ، همزمان دوربین روی یکی از تصاویر زوم میکنه که آرم وزارت سحر و جادو و تصویر حوضچه جادویی هست .

و بالاخره ، تصویر افراد درون اتاق :
پرسی ویزلی در حالی که مودبانه پشت میز نشسته و پاهایش رو روی هم انداخته در حال صحبت هست :
ببینید هدویگ الان تنها چیزی که مهم هست وزارته !
بینز در حالی که سعی میکنه قهوش رو بنوشه میگه : نه عزیز من مهمترین مسئله گروه و افراد لرد سیاهن !
فنگ که بی تاب شده بود گفت : واق ووق ووواق وق واااااااق ( نخیر مهمترین مسئله حذبه ! )

سرژ که به صحبتهای رد و بدل شده بی اعتنا بود به سرعت گفت : نه عزیزان من مهمترین مسئله ریشه !!!
پرسی لبخندی زد و ادامه داد : ما باید افراد لرد رو ...
کوییرل بدون اینکه صبر کنه حرف پرسی رو قطع کرد و گفت : ببین افراد لرد هیچ اهمیتی ندارند !

پرسی ابروهایش را بالا برد و گفت : ببینم ، اینجا موضوع بحث رو من مشخص میکنم . در ضمن تو اینجا چیکار میکنی ؟ و با نگاهی پرسشگرانه افراد درون اتاق رو از نظر گذروند !
کوییرل گفت : من اسپانسرم !!

++++ در حالی که دوربین روی صورت کوییرل زوم کرده ، پرسی ادامه میده ++++

اسپانسر دیگه برای چی ؟ لبخندی زد و ادامه داد : بله داشتم میگفتم ما باید افراد لرد سیاه رو تحت حمایت خودمون قرار بدیم ، اونا احتیاج به کمک دارن !
ققنوس در حالی که سعی میکرد حشره ای که درون حفره کوچک میز رفته بود رو با نوکش بگیره گفت : یعنی میخوای عملا طرفداریت رو از لرد سیاه و افرادش به اثبات برسونی و نشون بدی ؟

پرسی گفت : نه عملا ، ولی به نظرم حالا که دامبلدور مرده شاید بتونیم با کمک لرد وضعیت دنیای جادویی رو بهتر کنیم !
فنگ با شنیدن اسم لرد واق واقی کرد ؛ برودریک بالاخره صحبت کرد و گفت : ببین ویزلی اون میخواد دنیای جادویی رو که دامبلدور به کمک افراد زیادی سر و سامون داده و مرتبش کرده ، به یکباره نابود کنه و به تسلط خودش در بیاره !
پرسی چند ثانیه سکوت کرد و سپس گفت : ما میتونیم دنیای جادویی رو به اون بسپریم و همگی به اون بپیوندیم .

کریچر که تا این لحظه مات و مبهوت به روزنه ای از نور خیره شده بود ، لب به سخن گشود و گفت : ولی میدونی که اگه دنیا رو به اون بسپریم اون میخواد همه چیز رو خراب کنه .

پرسی سریعا جواب داد : ولی وقتی که اون ببینه دنیا در اختیارشه و برای اون هست چرا دیگه بخواد نابودش کنه !
فنگ در حالی پنجه هاش رو روی زمین خاک آلود میکشید و رده هایی روی آن ایجاد میکرد گفت : قققق واق واق ( نه نمیشه )
هدویگ پرهاش رو به هم زد و گفت : فرض میکنیم که دنیای جادویی رو دست اون سپردیم ، اونم گرفت و به خوبی کارها رو انجام داد و خرابکاری نکرد ؛ ولی با وجود کارهای وحشتناکی که اون کرده ، قتلها ، آزار ها ، ما یا هر کسی میتونه اون رو تحمل کنه ؟ میتونه سلطش رو بپذیره ؟!

==== بعد از یکساعت و تقریبا سه ربع ====
در حالیکه همه بلند شده بودن و میخواستن برن پرسی از یکایکشون تشکر کرد :
- خیلی ممنون از برادرای عزیز حذبی ، راهنمایی های خوبی کردید !
فنگ : وووووووق ( خواهش میکنم )
هدویگ : نوش جان !!
برودریک : از شما ممنون !
ققنوس : خواهش میکنم ، ولی این حفره های میزت خیلی بلندنا ! آدم یه کرم رو نمیتونه از توش بکشه بیرون !
پرسی لبخندی زد و زیر لب گفت : آدم ؟!!
بینز چشمکی زد و از دیوار خارج شد .
سرژ که سعی میکرد ریش هاش رو با نوک انگشتش فر کنه گفت : قابلتو نداشت
هدویگ به آرامی به دستان پرسی نوک زد ، پر زد و از پنجره اتاق بیرون رفت ، ولی بعد از چند ثانیه در حالیکه پر و بالش سیاه شده بود و سرفه میکرد بیرون اومد .
پرسی لبخند خشکی زد و با مغرورترین لحنش گفت : عذر میخوام یادم رفت زودتر بگم ، اونها پنجره های مجازین !
و بالاخره نوبت کوییرل رسید ، پرسی گفت : خوش آمدید ، اسپانسر عزیز !!!!

-----------------
اتاق خالی شده بود و باری دیگر سکوت سنگینی فضای دفتر رو احاطه کرده بود . دوربین سعی داشت تمام نقاط اتاق رو بگیره ، از تارهای عنکبوت دورهای سقف ، تا لانه های سوراخ سوراخ مورچه ها در کف اتاق کنار دیوارها .
پرسی باری دیگر وارد دفترش شد و در حالی که با دستمال کاغذی معطر خود پیشانیش را خشک میکرد گفت : ولی تنها چیزی که برای من اهمیت داره ، سلطه ارباب بر کل جهان است و سعی میکنم این هدف رو تحقق ببخشم ؛ و از دفتر خارج شد ، در اتاق را قفل کرد و دوربین و عوامل را در اتاق مبحوس کرد !



= = = پشت صحنه = = =

فیلم که به اتمام رسید ، صدای جابجا شدن کلید در قفل اتاق شنیده شد و پرسی وارد اتاق شد و در حالی که سعی میکرد کراواتش را باز کند از عوامل تشکر میکرد .
پرسی : بچه ها دستتون درد نکنه ، خسته نباشید !


= تصویر عوامل فیلم رو میگیره =

صدا برداران هنگامی که دارن میکروفون و دستگاه های صوتی رو جمع میکنن به دوربین لبخند میزنن ، هاگرید سعی داره ارگش رو جمع کنه و با شصتش به دوربین اشاره میکنه و میگه موفق باشید ، مرلین هم که امروز پوست استخون شده و همش در حال جمع کردن و جابجا کردن وسایل هست .
پرسی از اون طرف داد میزنه : مرلین یادت نره کف اتاق رو هم ییهو جارو بکشی !
بازیگران که دوباره در اتاق گرد هم اومدن به همراه عوامل برای دوربین دست تکون میدن و دوربین خاموش میشه !


------ تیتراژ پایانی -------

صدای موزیک ملایمی شنیده و میشه و در پایان تیتراژ :

با تشکر از :

مدیریت و معاونت استودیوی گلها
کلانتری 119 تهران
مرکز مطالعه بروی حشرات ( بدلیل اجاره حشراتشون برای فیلم )
مدیران سایت جادوگران
عله پاتر مدیریت سایت زوپس و جادوگران
خانه ریدل ها ( بدلیل اجازه در باره بحث در مورد لرد سیاه و مرگخواران )
و دیگر عزیزانی که ما را در ساخت این فیلم یاری نمودند .


* باشد تا همگی افتخار حضور در ارتش سیاهی را کسب کنند *

پایان تیتراژ





با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
HoC تقديم ميكند


امپراطوري هافلپاف



گروه مستند سازي جادوگران تقديم ميكند

اثري ديگر از كمپاني اچ او سي

پس از سالها خاموشي



امپراطوري هافلپاف

اين فيلم رد پنج قسمت

زاخارياس مردي از جنس هافلپاف

اولين ساحره بر مسند قدرت

افتخار.شكست.شكوه

قدرت در دست اجنه خاكي

و ... هم اكنون

به اكران خواهد رسيد

هر يك از اين پنج قسمت در كنار تشكر و سپاسگزاري از كساني كه به هافل خدمت كردند وضعيت اين گروه خوب و دوست داشتني رو بيان خواهد كرد



زاخارياس مردي از جنس هافلپاف



در اواخر سال 82 كه دنياي جاويي جادوگران پا گرفته بود و شايد هيچ كس از اينده درخشان ان با خبر نبود گزوه هاي و تالارهاي خصوصي شكلي متفاوت با امروز داشتند و هر كدام از تالارها احتياج به نيروي محركي داشتند تا بتوانند خود را در سايت نشان داده و با جذب افراد توانا قدرت خود را به رخ ديگران بكشد شايداستارت رقي گروه هايه ديگر خيلي زودتر از هافلپاف زده شد چون در ابتداي كا در مدرسه علوم و فنون جادوگري هاكوارتز اصلا نامي از هافلپاف به چشم نميخورد نه استادي و نه دانش اموزي







تا اينكه دنياي جادويي شخصيتي جديدي پر از تفكر و انگيزه را درون خود پيدا كرد..زاخارياس اسميت....

زاخارياس اسميت شايد وقتي پا به هافل پاف گذاشت چيزي بيشتر از دو عضو و يك تاپيك كوئيديچ درون ان نيافت نه ناظري نه فعاليتي نه جنب و جوشي.به جرات ميتوان گفت كه هافلپاف زاقارت هم به حساب نميامد

كمي گذشت سرز تانكيان نيز به زاخرياس اين جوان رعنا پيوست شايد پايه هاي ترقي هافل را سرز با ريش هايش محكم به زمين كوباند



هافل پاف در حال پيشرفت بود حالا با اون هافلپاف زاقارتي كه ازش سراغ داشتيم خيلي فرق داشت تاپيك هايه متعددي توش زده شده بود اعم از ارزشي و غير و ارزشي و حالا ارزوي هر عضوي بود كه عضو هافل پاف شود



حالا وقت ان بود كه زاخارياس و شرز بشينند و استراحت كنند و از حاصل تلاششان در اين ماه ها بهره ببرند اما اين دو فعاليت هافل را به داخل تالار محدود نكرده و براي نشان دادن عظمت و جلاي هافل و براي نابودي رقيب درجه يكشان ريونكلاو تاپيك خاله بازي اچ او سي مخفف كمپاني جاسوسي هافلپاف در دهكده هاگزميد زده شد در ابتدا توفيقاتي كسب شد و قوانيني بس استعمار گرانه وضع شد از جمله اين احكام ميتوان به اين مورد اشاره كرد كه حاكي ازسلطه طلبي كامل مردان در ان دوره بوده است:

قانوني وضع شده بود كه اگر يكي از دختر هاي هافل در كنار يكي از پسرهاي ريون در رول ها به تصوير كشيده شود ابتدا سر از تنش جادو كرده و سپس از هافل اخراجش ميكنند (البته كمي پياز داغش رو نويسنده اضافه كرده)



از دشمنان درجه يك هافل در ان زمان نيز ميتوان به سام وايز(فنگ الان)برادر حميد و بيشتر اعضايه ريون اشاره كرد در اين طرف هم سرز و زاخارياس مثله دو شير استقامت ميكردند جرج ديويس هم البته نقش به سزايي داشت كه بعد ها به گروه مخالف پيوست(ادي ماكاي الان)



البته لازم به ذكر است كه فعاليت كم ديگر اعضاي هافل در اين زمينه باعث شد كه كار اين گروه كم كم تخته شود اما زاخارياس و سرزي با ريشهايه انبوه بيدي نبودند كه با اين بادها بلرزند و تصميم گرفتند كه با استفاده از نام اچ او سي در رول هايه فراوانشان نام اين گروه را همچنان زنده نگه دارند



راس فعاليت انها در اين قالب جديد مخالفت با مرگخوارها و خانه ريدل ها بود و با وضع ويزگي هايه جديد و طنز براي گروه اچ او سي از قبيل اينكه:مثلا اگر يكي از افراد هافل در دردسر ميفتاد بقيه اعضا يه جوري حس ميكردن مثلا پشت گوش زاخي درد ميگرفت اين گروه را جهاني كرده



از ان پس بود كه هافلپاف در كل سايت معروف شد و بعضا هافل را با نام زاخارياس و سرز تانكيان ميشناختند متاسفانه در اين دوره بود كه فعاليت ديگر اعضاي هافل به شدت كم شد



پس از تسخير كل سايت توسط اين دو جوان .زاخارياس و سرز هنوز هم قانع نبودند و براي اينكه سينماي جادويي هالي ويزاردس را هم تحت سلطه خود در اورند تصميم به زدن كمپاني فيلم سازي داخلي در هافل گرفتند



مسئله اصلي اين بود كه اسم اين كمپاني چه باشد؟طبق تصميمات گرفته شده به پاس خاطرات فراواني كه با گروه اچ او سي تصميم گرفته شد نام اين كمپاني نيز اچ او سي باشد



البته اين اسم بيمعنا نيست چون اچ او سي ميتواند مخفف هر چيزي باشد كسي چه ميدونه؟



و شاهكاري سينمايي در اين تاپيك خلق شد .شاهكاري كه كارگردانان جواني مثله زاخارياس سرز و جرج ديويس بر ساخت ان نظارت داشتند شاهكاري با نام ولدمورت بيناموس كه براي اولين بار از تكنيك دوربين به صورت حرفه اي استفاده شده بود



در اين زمان بود كه جرج ديويس به دلايل معلوكمي هافل را ترك و به ديار دشمن رفت



زاخارياس و سرز نيز كه اكنون سكان داري انجمن هايه متعددي را بر دست داشتند وقتشان گرفته شد و كمتر وقت رسيدن به هافل را پيدا كردند و در اين شرايط بود كه اين امپراطوري قدرمتمند رو به ضعيف شدن نهاد



ادامه دارد.......

با تشكر از ارمينتا ملي فلوا و اسكاور عزيز

(در ضمن من ژ نميتونم بزنم)


روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" قاچقچیان نت" تقدیم میکند:

" مرگ"

با شرکت:
اهالی حذب لیبرات دموکرات جادوگریالیستی

و حضور سبز پر رنگ:
تیم خفنگ مدیریت

با معرفی :
مونالیزا لیز لیزی!

نویسنده، کارگردان، همه کاره و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور

تهیه کننده:
دراکو مالفوی

با تشکر ویژه از:
آندراک مالفوی!

----

تصویر سیاهه و صدای چند نفر در پس زمینه هست. کم کم تصویر، یک میز گرد رو نشون میده و روش زوم اوت میکنه. 6 نفر انسان شیک پشت میز نشستن و دارن بحثی جدی رو دنبال میکنن:
_ خب بینز، بگو ببینم چی فهمیدی؟!
_ جناب کیفسون، من توی خوابگاه مدیران نفوذ کردم و فهمیدم که اونها قصد قاچاق چیزی رو دارن!
کیفسون از روی صندلیش بلند میشه و در حالی که روی میز قدم میزنه، پرهاش رو باز میکنه و میپرسه:
_ این رو خودمون هم میدونیم! مسئله اینه که چه چیزی؟!
هدویگ پرش رو بالا میبره و میگه:
_ با اجازه ی شما، من با آزمایش بر روی خرابکاری های پرنده های اونجا، فهمیدم که اونها چیز غریبی به نام اکس(!) مصرف میکنن!
سرژ به حالت زنهای هندی، ریشهاش رو پشت سرش میندازه و میگه:
_ اووووه! هدی! تو چقدر بی ادبی! ایش!... خب پس تابلو شد چه خبره! اونا حتما دارن یه محموله اکس رو قاچاق میکنن! حالا از کجا؟!
_ ووووووو واق!
بری پشت گوش فنگ رو نوازش میکنه و شروع میکنه به ترجمه کردن حرفهای فنگ:
_ ووووواق... عوو واق! واقوک ووق! ویق!
بری لبخندی میزنه و میگه:
_ فنگولی میگه: چون اصولا توی فیلما، اینجور محموله ها رو از پاریس قاچاق میکنن، لابد اونا هم میخوان از پاریس قاچاق کنن دیگه! چقده خنگولین!
بعد از اینکه همه تعجبشون رو از اینکه این با چهارتا واق و ووق چه همه مطلب گفت و واقعا در کودوم فیلم محموله ها رو از پاریس قاچاق میکنن، پنهان کردند، کیفسون گفت:
_ حالا کافیه بفهمیم چه روز و چه ساعتی!

صحنه عوض میشه و هدی رو نشون میده که قلاب گرفته، فنگ رفته بالای شونه هاش و داره قد بلندی میکنه تا ققی یه چیزی بتونه از توی پنجره ببینه!
اما هیچ کودوم موفق نمیشن و در یک حرکت آنتحاریک، بری می یاد همه رو میزنه کنار و از گوشه ی چشم توی خوابگاه مدیران رو دید میزنه. و بعد از مدتی یه بشکن میزنه و ییهو(!) بینز شیرجه میزنه توی خوابگاه مدیران و روی میز کار هر مدیری،یک میکرفون کار میذاره و بدو بدو می یاد بیرون!

صحنه عوض میشه و اهالی حذب رو نشون میده که پشت همون میز نشستن، نفری یه هدفون توی گوششونه!
و از شدت خندیدن در حال سرخ شدنن!:
_ ماااا ! عله و این حرفا؟!! هر هر هر!
_ اوه اوه! ببینین بارون چی میگه! مثل اینکه با بیگانه.. اهم بله!
_ بچه ها بچه ها ببینین اسکی چی میگه! باز داره پروانه میشه!
_ آخی! بیل داره برای بیلش لالایی میخونه... چه صدایی! نازی!

و این صحبتا همینجور ادامه داشت تا اینکه سرژ با فریادی بلند تر از فریاد خودش اعلام کرد:
_ یوهوی هوی! شنبه! ساعت 12 شب! کنار دریاچه ی خنفگ!

بعد همه یه کم فکر میکنن و بعد از یه مدتی به ساعتاشون نیگا میکنن و فریاد میزنن:
_ یعنی نیم ساعت دیگه!


ساعت 12 شب
دریا چه ی خفنگ!

_ هیسسسس! بدو بدو تا کسی ندیدتمون!
هفت هشت نفر از یه قایق کوچولو پیاده میشن و بدو بدو میرن پشت بوته ها. فضا تاریکه و چشم چشم رو نمیبینه! یه نفرشون از پشت درختا می یاد بیرون و با دست اشاره میکنه، بقیه ملت هم می یان. هنوز دارن به حساب خودشون طبیعی بازی در می یارن که ییهو(!) نور افکن ها روشن میشن و اهالی حذب از هوا و زمین و دریا میریزن روشون و داد میزنن:
_ شما محاصره شدید! دستاتون رو بگیرین بالا و اون چیزی رو که قاچاق داشتین میکردین و تحویل بدین!

مدیرا یک صحنه به بندری زدن می یفتن. عله که حالا چهرش مشخص شده بود، می یاد جلو، گردنشو میشکنه و میگه:
_ من خفنم! آتشفشانم! حرفی هس؟!!
ققی در حالی که مثل اردک راه میره، می یاد جلوی عله. لازم به ذکره که قدش تا زانوهای عله بیشتر نمیرسید! و داد میزنه:
_ جوجو! تسلیم نمیشی؟!!
عله پوزخندی میزنه و میگه:
_ نه پرنده!
ققی اشاره ای به بچه ها میکنه و فریاد میکشه:
_ پس خودت رو برای جنگ اماده کن! حملــــــــــــــــــــــــه!

یهو مدیرا و حذبیا به هم میپرن و این یکی پاچه ی اون رو میگره، اون یکی خرخره ی اون رو میجوه! فنگ پاچه ی باک بیک رو گرفته، بارون و بینز با هم دعوا میکنن و کریچ و سرژ مسابقه ی قد من بلندتره! در همین بین بیل سریع یک کاغذ رو میذاره پشت بوته ها و مثل چی میپره وسط دعوا!

اونجا فقط یه ابر سفید دیده میشه و گهگاهی یه دست یا یه پا ازش می یاد بیرون!

تصویر عوض میشه

همه ی حذبیا واستاده هستن و مدیر زیر پاشون دارن وول وول میخورن! سرژ نگاهی به بری میندازه و میگه:
_ و یعنی ما الان پیروز شدیم؟!!
همه ی افراد حاضر سری به نشانه ی موافقت نشون میدن، جز بری که داشت این صحنه ی فوق العاده نقاشی میکرد!!!!

ققی یقه ی بیل رو میگیره و داد میزنه:
_ زود باش بگو اون چیزی که داشتین قاچاق میکردین کجاست؟!!
موهای بیل سیخ و چشماش اندازه توپ تنیس میشه!
و با دستش به پشت بوته ها اشاره میکنه!
فنگ بدو بدو میره پشت بوته ها و وقتی برمیگرده، ملت میبینن که به دندونش به بچه ی کوچولوی مامانیه که داره اینجوری بهشون نگاه میکنه:
ققی داد میزنه:
_ شما داشتین این رو قاچاق میکردین؟!!
بیل سرش رو تند تند تکون میده و میگه:
_ نه! باور کن یه کاغذ بود!
همون موقع بچه کوچولوی تپلی، از توی جیبش یه کاغذ در می یاره و در برابر چشمان متعجب ملت، اون رو میکنه توی دهنش و با لذت تمام میخوره!

یهو آنیتا و دراکو از پشت صحنه بدو بدو می یان توی کادر و داد میزنن:
_ مامان جان تف کن! آندراک پسرم تف کن! الان خفه میشی!
دراکو یکی میزنه پشت آندراک و اون کاغذ رو که مچاله شده بود و شکل بدی به خودش گرفته بود رو تف میکنه و در حالی که میخنده و دست میزنه، با مامان باباش میره پشت صحنه!

بارون ناباورانه میره سمت کاغذ و اون رو باز میکنه و روبروی دوربین میگیره.
از تصویر مونالیزا، به خاطر اسید معده ی آندراک(!) هیچ چیز خاصی جز چشمهاش باقی نمونده بود!

صحنه ی بعد
تصویر قبرستون(!) رو نشون میده که یه عده بیکار با لباس مشکی اونجا واستادن!
مدیرا و حذبیا، کلاهاشون رو در آوردن و کوییریل دستارش رو باز کرده!! و منتظرن تا عله مراسم رو آغاز کنه.
عله اشکاش رو پاک میکنه و میگه:
_ اون خیلی خوب بود! یادش گرامی باد!
و از توی جیبش یه پلاستیک در می یاره، درش رو باز میکنه و با پنس، یه کاغذ مچاله شده رو از توش ورمیداره و مثل پوست پفک، میندازدش دور و میگه:
_ مونالیزا، خداحافظ! بریم!
و همه در یک چشم بر هم زدن، میرن رستوران!

از چشمای مونالیزا تمنا می بارید و آرام تکان میخوردند، اما او دیگر به هیچ دردی نمیخورد و تنها یاور او، کرمها و باکتریهایی بودند که با بیرحمی به او نگاه میکردند!



----
اسامی بازیگران می یاد بالا و صدای سرژ که انگار توی حمومه، داره شعر رو میخونه:

خیال نکن نباشی
بدون تو میمیرم!
گفته بودم خوشگلی
خب حرفمو پس میگیرم!
کیک و کولوچه ی انتخاب!


و این عبارت روی صفحه نقش میبنده:

" هیچگاه فکر نکن برترین هستی! زیرا مرگ این چیزها را نمیفهمد!"
------

هووم! شرمنده اگه بد شد! واقعا نوشتن از دستم در رفته!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۵۸ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
خب بهتر دیدم فعلا یه فیلم جدی برای اسکار این دوره بنویسم تا بعد اگر بشه یه فیلم طنز هم بنویسم. گرچه به نظرم میاد که فیلم جدی بهتر جواب میده!
------------------------------------------------------------------------------

سیاهی تصویر رو در بر گرفته...سیاهی مطلق!
کورسویی از نور در میانی ترین نقطه ی تصویر ظاهر میشه...رگه هایی از نور به وجود میاد....رگه ها از هم جدا میشن و مثل کرم هایی به قسمت های مختلف تصویر میخزن...و در آخر دوباره به هم متصل میگردند. اما این بار رگه های نور درشت تر و درشت تر میشن و همچنان در حال تشکیل چیزی هستند. بعد از چند ثانیه دیگه رگه ای در تصویر وجود نداره و فقط نوری وجود داره که در بین تاریکی حروفی رو درست کرده:


شغل


تصویر به درون نور میره و در سفیدی مطلق رگه های سیاه شروع به ساختن تیتراژ ابتدایی فیلم میکنند:

بازیگران:
اسکاور
آقای الیوندر
فرد ویزلی
جرج ویزلی

نویسنده: روفوس اسکریم جوئر
صدا: استرجس پادمور
جلوه های ویژه: برودریک بود
تدارکات: کریچر!

تیتراژ پایانی: سرژ تانکیان

تهیه کننده: وزیر مردمی
کارگردان: آلبوس دامبلدور!


رگه های سیاه سازنده ی نام آلبوس دامبلدور تولید مثل میکنند(!) و زیاد و زیاد میشن تا اونجا که کل تصویر دوباره در سیاهی مطلق فرو میره...


تیک تاک...تیک تاک...تیک تاک...زززززززینگ!...زززززززینگ!

دوربین از پشت ساعتی اهرمی و کوچک به سمت عقب میاد...دست و پای فردی بر روی تختی خاکستری رنگ نمایان میشه...

اسکاور درون تخت تکونی میخوره...

زززززززززینگ....ززززززززینگ!

یک چشم اسکاور به صورت نیمه باز میشه و ساعت رو میبینه...
اسکاور: همیشه یادت میره یه ساعت زودتر زنگ میخوره!


در عرض چند ثانیه روتختی مرتب و منظم بر روی تخت انداخته شده...کسی تویه اطاق نیست اما از طبقه ی پایین صداهایی به گوش میرسه..

دوربین به سمت پله ها میره و بر روی میله های پله لیز میخوره و پایین میاد!
در همین لحظه اسکاور به همراه یک عدد سینی بیرون میاد...سینی رو روی میز کوچک جلوی تلویزیون میزاره و بر روی کاناپه لم میده...

اسکاور لقمه ای متشکل از پنیر مخصوص ایسلندی و حلواشکری سانتورنشان درست میکنه و داخل دهانش میزاره...در همین لحظه چشمش به ساعت دیواری بالای تلویزیون جادوییش میفته...

- ....همیشه یادت میره که ساعتت درست زنگ میخوره ولی ساعتت عقبه!


اسکاور سینی رو برمیداره و سریعا به داخل آشپزخونه میره و بعد از نوشیدن یک قلپ نوشیدنی مخصوص مادام رزمرتا(!) به سمت اتاق خوابش برمیگرده تا لباس هاش رو عوض کنه.
همه چیز نمایان گر یک اتفاق مهم برای اسکاوره!


در همین حین دوربین چرخی در خانه ی بزرگ و مجلل اسکاور میزنه...بیشتر از همه چیز شومینه ی بزرگ اتاق پذیرایی خودش رو نشون میداد...بر بالا و اطراف شومینه انواع دستمال های ساده و طرح دار با چسبهایی جادویی چسبانده شده بودند.
در زیر هر دستمال اسم دستمال و کاری که انجام میده نوشته شده!

دوربین بر روی دستمالی با ابعاد بزرگ در وسط و پایین همه ی دستمال ها زوم میکنه...در زیر دستمال نوشته شده:

دستمال خوش شانسی
کاربرد: در روزهای مهم(یک بار مصرف)



لحظه ای بعد صدای پاهای اسکاور شنیده میشه...دوربین به سمت پله ها برمیگرده و اسکاور رو نشون میده که با عجله در حال پوشیدن کت اسپورت خودشه و در همین حال داره به سمت اتاق پذیرایی میره.

اسکاور وارد اتاق پذیرایی میشه و به سمت شومینه میره...اسکاور دستش رو دراز میکنه و یکی از دستمال های بزرگ رو برمیداره...


اسکاور: امروز روز خوش شانسی منه!


اسکاور به سمت آینه ی قدی و زیبای کنار شومینه میره و پاپیون خودش رو مرتب میکنه...بعد به سمت در ورودی ساختمون میره و در حالی که بارونی شیک خودش رو میپوشید به بیرون میره...

دوربین چند لحظه در رو نشون میده...بعد برمیگرده و دوباره به سمت اتاق پذیرایی میره...به نظر میرسه دوربین از شومینه ی اسکاور خوشش اومده!

اما دوربین بر روی جای خالی دستمالی زوم میکنه که چند لحظه قبل اسکاور اونو برداشته بود. در زیر اون جای خالی نوشته شده بود:

دستمال شامپو تف کن!
کاربرد: حمام!



دوربین وا میره و کم کم پایین و پایین تر میره...چند لحظه بعد هیزم های داخل شومینه رو نشون میده که در حال سوختن هستند. دوربین داخل شومینه میشه و به جز دود چیز دیگه ای دیده نمیشه...




اسکاور در حال قدم زدن در یکی از شلوغ ترین خیابان های هاگزمیده و به سمت میدان نه چندان معروف براگزمید در حال حرکته...بخاری که از دهان اسکاور خارج میشه نشون دهنده ی سردی بیش از حد هواست.

اسکاور بعد از یک پیاده روی کوتاه به میدان براگزمید میرسه...به اطراف نگاه میکنه و به سمت راست میدان حرکت میکنه...

دوربین تابلوهای جادویی و معلق جلوی میدون رو نشون میده:

سمت راست: به سمت پارک دهکده

دوربین به تابلو نزدیک و نزدیک تر میشه...اما مردم در سرتاسر خیابون در حال حرکتند...دوربین با فردی سیاه و قدبلند برخورد میکنه و دور خودش میچرخه...تصویر گنگ و مبهم میشه...


تصویر می ایسته...اسکاور داخل پارک میشه و به سمت استخر زیبای وسط پارک میره...در جلوی استخر نیمکتی خالی وجود داره. نیمکتی که همیشه در این ساعت خالی بود و شاید تا به حال هیچ کس جز اسکاور بر روی اون ننشسته بود.

اسکاور بر روی صندلی میشینه و نفس عمیقی میکشه...به ساعتش نگاهی میندازه...سر ساعت رسیده...

در اطراف استخر چند بچه در حال بازی کردن با چوب های جادوی اسباب بازی خود بودند و چند پرنده ی سفید رنگ عجیب در حال خوردن دانه هایی بودند که بر روی زمین ریخته شده بود.

اسکاور به بازی بچه ها نگاه میکنه...بعد از چند ثانیه دوباره به ساعتش نگاهی میندازه...به سمت راست نگاهی میندازه...مردی تکیده و قدکوتاه قدم زنان به سمت او می آمد. چند ثانیه بعد مرد به اسکاور میرسه.

مرد: جای خوبی رو برای دومین دیدارمون انتخاب کردی.
اسکاور: من همیشه به اینجا میام...هر وقت که میخوام فکر کنم.
مرد: هوای خوبیه!
اسکاور: من از سرما متنفرم!
مرد: نظرت چیه؟
اسکاور: گفتم که...من از سرما متنفرم...ولی اینجارو خیلی دوست دارم.
مرد: نه منظورم پیشنهادم بود.
اسکاور: آها...در موردش فکر کردم.
مرد: اولین نفری هستی که این پیشنهادو بهت میکنم.
اسکاور: آره بهم گفتی...مسلما منم اولین نفری هستم که بهت جواب مثبت میدم!
مرد: چطور؟!
اسکاور: با این اوضاع و احوالی که تو داری مطمئنم که تا حالا ازدواج نکردی!
مرد: آره خب ولی چه ربطی داره؟!
اسکاور: نمیدونم...ولی مطمئنم که هیچ وقت هم عاشق نشدی!
مرد: چرا من عاشق بودم.
اسکاور: عاشق کی؟!
مرد: عاشق چوب های جادوم...!


اسکاور سرش رو برمیگردونه تا دوباره بازی بچه ها رو ببینه اما بچه ها رفته بودند.

اسکاور: من آماده ام جناب الیوندر!
الیوندر: پس بریم!


اسکاور و الیوندر در کنار هم به سمت شرقی پارک قدم میزنن...
در قسمتی از پارک بچه ها مشغول برف بازی کردن هستن...پسری شش هفت ساله گلوله ای پرتاب میکنه...گلوله دقیقا به دوربین میخوره...



دوربین توسط دستمالی پاک میشه...اسکاور و الیوندر درون مغازه ی چوب جادو فروشی الیوندر ایستاده اند.

الیوندر: فقط دو ساعت در روز تنها میمونی...بقیه ی ساعت کاری من هستم. تو اون دو ساعت هم میرم دنبال درخت هایی با خاصیت جادویی بالا...خیلی وقته درخت بید مجنون خوبی پیدا نکردم.

الیوندر اشاره ای به چوب جادوی اسکاور میکنه...اسکاور چوبشو از جیبش در میاره...از بید مجنون بود.



دوربین بر روی چوب جادو زوم میکنه...نوک چوب جادو با دوربین برخورد میکنه و جرقه ای ایجاد میکنه!
دوربین زوم اوت میکنه و مغازه رو نشون میده که خالیه و فقط اسکاور درش وجود داره که در حال مرتب کردن چوب های جادو و تمیز کردن مغازست.

اسکاور: ....لالالالالا...من اینجا هستم...لالالالالا....اینجا پیش تو....لالالالالا...تو آنجا هستی....لالالالالا....خودت را از من قایم نکن!....لالالالا....


اسکاور دستش رو درون جیبش میکنه تا ساعت زیبای خودش رو در بیاره...در همین لحظه دستمال جادویی اسکاور هم از جیبش بیرون میفته!

اسکاور: بیست و هفت دقیقه به چهار!...سه دقیقه ی دیگه باید برسه!


اسکاور با سرعت بیشتری شروع به تمیز کردن نردبون داخل مغازه میکنه...چند ثانیه بعد صدای باز و بسته شدن در مغازه به گوش میرسه و الیوندر وارد میشه...

الیوندر: تو با مغازه ی من چی کار کردی؟!!

اسکاور در حالی که برقی درون چشماش نمایانه لبخندی میزنه و میگه:
-زحمتی نبود...من همیشه سعی میکنم مرتب و منظم باشم!

الیوندر چند ثانیه ای به اسکاور نگاه میکنه و بعد به کف مغازه!
اسکاور نگاه الیوندر رو دنبال میکنه و چشمش به کف مغازه میخوره!


تمام کف مغازه پر از شامپوی مخصوص موهای خشک اسکاور شده بود!

الیوندر: با شامپو؟!
اسکاور:...من...من همیشه...من...
الیوندر: فکر میکنم بهتره از مغازه ی من بری بیرون!
اسکاور: ولی این...این دستمال...دستمال شامپو....
الیوندر: تمام مغازه ی من از چوب درست شده...میدونی شامپو و آب و دستمال و این کوفت و زهرمارها چقدر برای مغازه ی من مضره؟!...ممکنه چوب های جادوییم خاصیتشون رو از دست بدن!
اسکاور:...ولی...
الیوندر: ولی نداره...بیرون!!


الیوندر قدمی به سمت اسکاور برمیداره و پاش بر روی شامپوهای کف مغازه میخوره و شامپوها به همه جا پخش میشن...لکه ای صورتی رنگ بر روی دوربین میفته!


مقداری آب بر روی دوربین ریخته میشه و لکه ی شامپو از بین میره!


دوربین در حال حاضر اسکاور رو نشون میده که روی نیمکت درون پارک نشسته...اسکاور دستمال شامپو تف کنش رو دست گرفته و در حال نوازش اون هست!

اسکاور: تقصیر تو نیست...همیشه تقصیر حواص پرت من بوده...همیشه تقصیر من بوده...همیشه!

اسکاور عصبانی میشه و دستمال رو به جلوی نیمکت پرتاب میکنه و صورتش رو میان دستاش میگیره. بعد از مدت ها یک کار خوب پیدا کرده بود که با یک اشتباه کوچیک از دستش داده بود.


صدای پای فردی در داخل برف ها شنیده میشه...


اسکاور سرش رو بالا میاره و به فرد نگاه میکنه...موهایی قرمز و صورتی ککی مکی...او را میشناخت...صاحب یکی از مغازه های هاگزمید بود.

فرد ویزلی دستمال شامپو تف کن اسکاور رو از زمین برداشت و نگاهی بهش انداخت. لحظه ای بعد جرج هم به فرد اضافه شد و به دستمال نگاه کرد.

فرد: دیدم که داشت تف میکرد!

اسکاور نگاهی به فرد و جرج میندازه و متوجه شباهت زیادشون به هم میشه...

اسکاور: شما دوتا برادرین؟!
جرج: نه خواهریم!

اسکاور از طعنه ی جرج خوشش نیومد...ولی اوضاعی از این بدتر وجود نداشت.

اسکاور: اگر ازش خوشت اومده میتونی برداریش!

فرد نگاهی به صورت غمگین اسکاور انداخت و سپس به جرج نگاه کرد. جرج چشمکی به فرد زد.

فرد: آره برش میداریم...فقط به شرط اینکه با حقوق یک گالیون در روز کارت راه بیفته!
اسکاور: یک گالیون در روز برای یه دستمال بی ارزش من؟!
جرج: نه...یک گالیون در روز به خاطر صاحاب این دستمال بی ارزش!

اسکاور لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد متوجه قضیه شد.


اسکاور: شما دوتا صاحاب کدوم مغازه بودین؟!




تصویر یه دفعه قطع میشه و تیتراژ پایانی فیلم رو نشون میده...




----------------------------------------------------------------------------
تیتراژ پایانی:

سرژ با چهره ای نورانی به داخل تاریکی قدم میزاره...

سرژ رو به دوربین: اینجا یا جای منه یا جای اون پیرمرد!
کسی فریاد میزنه: اینجا برای منه نه برای تو!
سرژ: من اگر نبودم اینجا به چه درد تو میخورد؟
فریاد: یکی مثل تورو به وجود میاوردم میاوردمش اینجا!
سرژ: اصلا چرا منو به وجود آوردی؟
فریاد: چون تورو دوست داشتم.
سرژ: ولی وقتی منو ندیده بودی چه شکلی منو دوست داشتی؟
فریاد: نبودنت رو دوست داشتم.
سرژ: من رو دوست داشتی و این همه عذابم دادی؟
فریاد: جبران میکنم.
سرژ: کی؟...کجا؟
فریاد: پیش خودم...
سرژ: تو کجایی؟
فریاد: همه جا!
سرژ: پس چرا داری فریاد میزنی؟
فریاد: میخوام صدام به گوشت برسه...
سرژ: ولی این مسخرست!
فریاد: به خاطر این حرفت صداتو ازت میگیرم!


سرژ خشمگین رو به دوربین فریاد میزنه اما صدایی از دهانش بیرون نمیاد.
سرژ فریادی به بلندی فریاد سرژ میزنه که فقط من اونو میشنوم.



نور سرژ از بین میره و پرده های اکران خصوصی بسته میشه!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۳:۰۱:۲۸
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۳:۱۱:۵۱

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.