هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#10

رستم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۴
از ستم دره
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2
آفلاین
در روزگاران قديم رستم و جعفر و سكينه..............دو بدو بودند يار و دوست بي خار كينه

رستم،پيل پيكر ، قد خدنگ و پنجه همچون سنگ....دوتاي دگر نصف اوي، ضعيف همچون خشتك قشنگ

آن سخره بي نظير، داشت مغزي رقيب انشتين......اندر مسائل ميزد پوز نيوتن و گاليله را به پهن


رستم يك صبح از خواب بخاست .... قبل ورزش به بالين جوي رفت
تا تشنگي و ساعد آهن مثالش......را با اب عسلگون يكجا بشست
ديده در اب كرد و اب...................از شرم خشكيد رستم بيچراه بنشست
چرا اين چنين شد اي كهكشان؟....اين را رستم گفت با شگفت
فرياد برآورد كه اي ياران...............بياوريد براي من آب شفقت

ياران در چادر با دگر كرده خنده...كه بيچاره رستم گول خورده

اين دو ناجوانمرد بيخرد..............ديگر خدارا نيستند بنده

ريختند آب را در كاسه زهرگين....كه گر فيل خورد آب را ديگر نماند زنده


شتابان شتافتند سوي رستم............جهان ديده بست ز كار ستم
بسيار شادمان رستم از اين لطف......ندانست كه دارند زير لطف، كلفت
كاسه را به بالا گرفت دست زير آن....يك جرعه سر كشيد كاسه را بر دهان
رها شد كاسه ز دست پهلوان..........جهان تيره گشت بر او چشم دوگان
به رنج پا راست كرد دست برد بر ان...دست چپ را كرد زير گلوان
رفت آن زهر نفرين ،درون شكم..........چهره رستم به ناگاه شد دژم
خون بالا گرفت از درون گلوي............نگاه كردند آن دو نامرد اندر اوي


به سيصد سال كشيد تا رستم افتاد روي زمين..... جوي كنارش از خون او شد پر خين
اين چنين بود داستان من اي عماد........................نبايد كرد بر دوستان اعتماد


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۲:۰۲:۴۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۷:۴۲:۵۴


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۰:۳۲ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#9

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
شارزاس نامه-باب اول
باری درزمانهای قدیم در سرزمین ایرانیان که درنزدکی تورانیان بودی سرزمینی بود کوچک وتباهی نام که مردمانش همه خشانت پرور بودی وخشانت میزدی فطیر ونامها داشتی عجیب که یکی شاهزاده برتختی سلطنت حکمرانی کردی شارزاس نام واینرا گویند فامیلی داشته این هواکه ازبحث کمبود اکانت فامیلی را ذکر نکرده باقی ماجرا نیوش میکنیم...باری سالها بگذشت وشارزاس پسربزرگ شد وگویند وی بطور مشکوکی زال را تداعی مینمود که این مشکوکیت را مورخان گویند بدلیل نزدیکی مملکت تباهی به مملکتی خفن قزوین نام بوده واینرا مانمیدانیم جریان چی بودندی!!!
باری روزی شارزاس راسوار براسپ گویند که وی راداشته دنبال دخترمردم مینموده وگویند شارزاس بسیارآدمی بوده بخم نام(بخم:بدون+خواهر+مادر) ودنبال دخترمردم کردی وآبروی خاندان ببردی...باری پیری بروی ظهورکردی که ریش داشتی دراز وگویند او مرلینش بوده-رحمته الله علیه-ومرلین وی رانگاهی آمرانه کرد که این نگاه درفهم شارزاس نگنجید وی راپیاده اسب گشتی ونزد پیرما آمدی وسئوال کرد:
-ای پیر،راه قزوین ممالک اینور نیست وشماراراه اشتباه شدی!!!
پیرباعصا برفرق سروی کوفتی که وی راارشاد کنی وشارزاس رااین عمل گران آمد همی که او شاهزاده ای مغرور بود وحاکم مملکت:
-ای پیرمگر تورا مرض حاصل شدی؟
-نچ...
-ای پیرتورا ادب ازکه آموختی؟
-ای فرزند خواهم که تو چیزی گویم که درآینده تورا دردی دوا کند وادبت یاددهد که دیگر بمن پیرنگویی ومن تازه اول چلچلی من بوده البه!!!(قدیمها به ابله میگفتند البه)
شارزاس روی زمین جلوس کردی ومرلین بعدازآنکه ازوی پول مشاورت گرفت سخن آغاز کرد:
-باری در ولایت من انجمنی هست جادوگران نام وهمه درآن هستند وعله هست وبرادر حمید هست وهستند ومیباشند وجای تو خالی بوده که ما خیلی باحالیم وسایت داریم...
-ای پیر مراد سایت چه میباشد ومن ندانم وفهم نکنم اینهاراکه همه گفتی دوباره توضیح بده!!!
-دراین که تو هیچی نوفهمی شک مکن واما سایت چیزی است که ما پول میدهیم شماها میائید چرندوپرند مینویسید-درآن زمان به رول ونمایشنامه جمیعا چرندوپرند میگفتند- وما حذف میکنیم وشمابیاعضو بشو ومن تورا حذف شناسه کنم
باری شارزاس راجو گرفت وعین مولانا راهی دیار یار شد وهمه مملکت خویش بباخت وراه قزوین پی فرا گرفت وبرادر حمید رانیافت وفردی رایافت پیام نام که اودرهرسایتی یاعضو بود یاوب مستر واین پیام رااورا راهنمایی کرد واورا نام نویسی یادداد وشد آنچه شد...مدتها بگذشت وخشانت درسایت بالاگرفتی وشارزاس شناخته شدی که ناگاه روزی اورا مثال (...) ازایفای نقش بیرون پرتیدند ووی را دل شکستگی حاصل شد وعزم رفتن گرفت...باری گویند ناگاه حوری در هیبت لارا جلوی او ظاهر شد وبه همان نگاه شارزاس همه دین وایمان خویش بباخت وشد رودولف وهمسر لارا شد وگویند که لارایش خشانت زیادداشت
وزندگانی تشکیل دادندی وخوب بودی وسالهاست که آنان زندگی را تشکیل داده اند وگویند رودولف فی الحال بهترین زز شدی ومدال گرفتی وشاداست ودزآشپزخانه زندگی کردی فطیر


---------------------------------------------------------------------
70$2964
--------------------
70$70$$1

---------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۰:۰۴:۴۶
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۰:۱۹:۱۶
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۰:۲۳:۳۵

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۵:۰۸ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#8

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
اول ناظر جان مدیر شدی نیستی! بیا ببین این بنده خدا پستش ربطی داره یا نه

-=-=-=-=-=-=-=-=-=-==-=-=-=-


خوب مطلابی در پر و پاچه شایدم یقه عشق

یه بنده خدایی بود که میگفت همیشه حواست به پشت سرت باشه ! چون همیشه از اونجایی که توقع نداری بهت حمله میکنند کلی باحاله ها برای دوئل استفاده کنین

در راستای پرو پاچه سایت جادوگران بگشتم در یکی سرزمین بنام ایران .
در این اثنا و کار آن میدان
. بشنیدم که هست سایتکی فارسیکی خفنکی
جادوگران نام
که در آن ملت از پیر و جوان زن و مرد و خل و چل و عاقل و بی عقل جمع شدند و در فرند شیپ محض فرو رفته و پست رول از خود می سرایند .

بدارد یکی وبمستر همچو اتشفشان .
صدتا مدیر فروم منتها خروس نشان!
گروهی است بنام جادوگران که سکنی گزیده است اندر خاوران!
که صد کاربرش درهم نتوان یکی شد که بلکه ابله و احمق تر و کم ز یکی شد!
چو بر ده ناظر اش نظر انداختم ز بخت سیه عقل و جان را باختم!
بریدم دل ز آن بشتافتم . دگبر باره طرحی نو بر انداختم!

اگرچه نیست گوشی شیندار ما! چون زین کابران هیچ نیاید صدا!
چو بر تالاری نظر کردم ! در آن ده تاپیکی زیرو زبر کردم!

نیافتم من مطلبی درخور مغز- نه نصیحتی نه پند و نه نغز!

چو در تالار بعد قدم بگذاشتم-نهایت , خود را دیوانه پنداشتم!

بیافتم که در اینجا هدر میرد زمان- چه بیگانه باشی چه از جادوگران!
بگفتم بر خودم یک دو دلیل - چرا بایدت باشی اینطور ذلیل!

که درجایی که روزی شهنشه بودی - نداری احترامی و نکردی سودی!

گرفتم من خاطره ای در پیش- بدیدم به خواب شیخ درویش!

که میگفت به من :
عاقبت این سایت دگر داون خواهد شد
نی نام ز تو و نی نشان خواهد شد
زین پیش نبودی نبود هیچ ارور(error)
زین پس چو نباشی همان خواهد شد
گفتم که شیخا :
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
گفت که تو می نشوی! جادوگران خواهد شد.

گفتم بگو شیخا انجا چه مینوشتی

گفتا که مینوشتم آنجا یه پست زشتی!

گفتم شما و زشتی , شیخا مارو گرفتی؟

گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی!

سالازار اسلیترین!


این پست رو همون روز که زده شده دیدم فقط چون قسمت جدا کردن پست مشکل داره نتونستم بفرستمش قسمت دیگه چون ازش خوشم اومد پاکشم نکردم تصویر کوچک شده ولی الان میتونم پس میفرستمش

اولا اون شوخی بود !دوما تبریک! سوما پست منو ویرایش نکنین


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۴ ۱۳:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط سالازار (Gray Lord) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۴ ۱۷:۵۴:۲۴

نمایشنا


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۳:۲۱ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#7

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
كوييريل عزيز لابد دليل خاصي داشتم لطف كنيد به هيچ وجه پستهاي من رو ويرايش نكنيد!

در وصف وبمستر

اي جگر! (كرام)
تا تو در اين دهكده ي كوچكِ رايانه اي از بهر دل ملت بيداردل
خويش، به افشاگري و شوخي و طنّازي و هم دادن آگاهي از اسرار مگو
دست گشودي، همگان را به سخن هاي پر از شهد و شكر راغب و
مشتاق نموديّ و به نيش قلمت گرد و غبار از رخ هر ناكس بي مغز و
خرد پاك زدوديّ و هم از باطن بي مايه ي ارباب زر و زور و ريا پرده
گشودي، دل اين بنده ي ناقابل دون پايه ي وادي هنر، گشت به شعرت
متمايل، چو تويي شمع محافل ، چو تويي مير قبايل ، چو تويي مرد هنر،
شاعر كامل،چه شده تا دگر آن خامه ي جانانه ي خود را به لب طاق
بهشتيّ و كلامي ننوشتي ، سرِ سوداييِ ما را به تبِ هجر بخستي ،
دل ما را بشكستي و چو تيري ز كمان خانه ي وصل از كف تقدير
بجستيّ و به كنجي بنشستي؟! نبود تاب و توانم، هله اي سروِِ ِ روانم،
كه دگر مركبِ شكوائيه در نامه ي اينترنتي خود بجهانم، سخن از هجر
و فراق تو برانم. چه شود گر ز رهِ بنده نوازي ز درآييّ و مر اين مرغ دلم
را به كرم، ناز و نوازش بنماييّ و كني ياد دگرباره انيس السالازار را!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۱۳:۳۵:۴۵
ویرایش شده توسط سالازار (Gray Lord) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۳ ۲۲:۵۱:۰۶

نمایشنا


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۷:۴۱ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
#6



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
نبرد خونین:
هری و رون در سرسرا بودند که دراکو امد و گفت:
بیامدم که جویم تو را هم نبرد
سر بی مخت اندر ارم به گرد
هری بخشمید(1) و گفت:
اوکی(2) پس نبرد مان بود همی تکی
نه با ان دو خشک نان سنگکی(3)
دراکو بپرسید من و تو خسی(4)
چه گویی کزین پس نبینی کسی
هری در یه ان چوب جادو را
بچرخاند و گفت ریکتسمپرا(5)
کراپ وگویل اندو چاق خرفت
بیافتادند هر دو بر زمین سفت(6)
هریخفن(7)بگفت با دراکو زرشک
که خوکانت هر دو گشتند خشک(8)
دراکو با خشم گفت تارانتالگرا(9)
و با ان افسون برقصاند هری را
رونالد زود شد وارد رزمگه
دراکو بگفت باز این امد اه
دراکو بیاورد وردی بر زبان
ولی قبلش افتاد بر زمین نالان
چرا که رونالد ان دلیر جنگجو
بگفت قبل از او انگورجیو(10)
بدن دراکو گشت متورم
بشد دراکو پشیمان و نادم


(1)خشمگین شد
(2)ok باشه
(3)استعاره از کراپ و گویل
(4)ازرده خسته
(5)افسون قلقلک دادن افراد
(6)منظور محکم افتادن است
(7)هری خفن لقب هری ولی باید سر هم خوانده شود
(8)برای اینکه با قافیه مصرع قبلی بخوره باید به
حرف خ به جای ضمه کسره بدهیم
(9)افسونی که حریف را به رقص وادار می کند
(10)افسون ایجاد تورم در بدن



Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۴:۲۰ دوشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۴
#5

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
در حال و احوال خودمان تشريف داشتيم و رد ميشديم كه ناگه چشم مبارك به اين تاپيك روشن گشت همي بديدم حمساه گراوپ الهاگر را كمي بگريستم براشان

اندر احوالات نميد و هري دارم چندي قصه برايتان

-=-=-=-=-=-=-=-
پس از آنكه نميد نگرفت هري را تحويل
هري سر به بيابان گذاشت و از سايت سر به در برد
چنانكه هرميون آشفته حال به همه ميزد هي ضد حال
القصه كه چنين بود اوضاع كه تاريخ روزش دست بر قضا
بودش سيزدهم و وقت دروغ كه هري قبلنا زده بود بوق كه من خواهم برفتو نمانم در اين سرا

هري : ميرم از سايت تو با يه كوله بار از تمپليت آيدي من بلاك حذف نميشه گرچ باهات مخالفه

-=-=-=-=-=-=-=-
اندر كف ضد حال بودند اعضاي سايت همي حالي به ولي شد و هري برگشت خورد .. كه داستان سريان چنان نقل كرده اند كه
هري به فرودگاه برفت و بيرون از فرود گاه نرفت زيرا بسي گيج ميزدو به هواپيما مرسيد
اين بسي مايه شادمانيست كه اينطور بشد
واما نميد

نميد پريشان حال در خدمت حاجي ظاهر شد
حاجي امر بكرد و سالي نازل شد
حاجي بگفتا كاي سالي نيش نيش
اين نميد دلم را كرده ريش
چه كنيم حالا با او كه چنين
همه را برانده از در خويش
سالي همي فكري بكرد رو گفت اشد شكنجه
حاجي بفرمود تمثيلي بزن اي نيشي

سالي بتمثيلد :
من نقره داغش ميكنم .. لقمه خامش مينم ...نه من كه ميگم گيجش كنيم بايد طناب پيچش كنيم

القصه سالي همچنان بتمثيلد و حاجي گوش همي فرا داد و در آخر بگفت منفقاتم
سالي اندر حيرت همي بماند كه قضيه چيست كه ناگاه هري را ديد

هري : آخ كه ديگه تو نميد . عشق تو داونم كرد به كي بگم كه چشمات توغصه زندونم كرد

و در همان حال حاجي ان دورا به عقد و نكاه سرپا يكديگر در آورد

و اين قصه يي ما به سر رسيد هاچ به ننه خانومش نرسيد
وسلام


نمایشنا


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۲:۵۰ پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۳
#4

آبرفورث دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۰:۴۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 543
آفلاین
گراپي بر بالين هاگر رسيد *** چو ديو فرزند خود را بديد
كه اي هاگر به كجا چنين شتابان *** واستا با هم بريم خيابان
بگفتا هاگر بران شش گور مرد *** اي جوان ديگر فقط مانده مرگ
بگير اين خاطره از من به ياد *** بخوان آن را كه هست ارشاد
بگرفت گراپي زهاگر چنان *** كه دست هاگر شد بي امان
گراپي كه برادرمرده ديد *** فريادي ز حزن و خشم كشيد
باز كرد آن دسترنج هاگر را *** بشد بر سر خواندن آن دلربا
نوشتا هاگر در ابتدا *** از اين پس گر خواني مرا
بدان بسي رنج بردم در اين سال سي
ز غايت تو ياد نگرفتي پارسي

بخوان اين را و آويزه گوشت بكن *** شب جمعه براي من خيرات بكن
بسي نكته در اين رساله‌ ست *** كه مرگ من در آن نهفته ‌ست
گراپي كه در مقدمه نگريست *** ‌به ديدگان آبشار بگريست
ز ناله فرياد زد كه هاگريد ***‌ برفتي و من تنهام با نميد
حاجي اينجا حاضر بود ***‌ بز و دزد هر دو حاضر بود
هري را خود كشتم بر زمين ***‌ دو شاهد همي آورم به زين
ز ناگه رو كرد به مرد نور ***‌ به حاجي الدوله‌ي پر غرور
كه اي مرد مردان؛‌ غول داستان ***‌ بخوان اين خطبه را و ناتي بستان
حاجي نشست و عقد و نكاه *** كه بود از رسم خاندان ماه
سه بار خواند همي با دليل *** كه اي نميد هستم من تو را وكيل؟
نميد از رسم شرمندگي ***‌ سرش را بلند كرد و گفت بلي
حاجي صلواتي فرستاد و بست ***‌ ان دفتر وزين و نيكو پرست
مبارك باشد اين روز و همه *** بود هر روز تو اي گراوپ بلبله
نشد داستان ما اينجا تمام *** زيرا اين عشق بود بي دوام
==============
چطور بود؟



Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۰:۴۴ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۸۳
#3

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
و حالا حالي به هولي
كه داستان سريان چنين نقل كرده اند

هري اندر كف نميد بماندو به او نرسيد كه سالي دانا چنان فرمود
اگر ديدي پاتر بر درختي تكيه كرده بدان كه مالفوي كراب را تكه كرده (حالا چه ربطي داشت خدا داند )

القصه هري در آن ساعت اندر كف نميد بماند و نميد اورا تحويل نگرفت
هري هم كه حسااااااس سر خورده از عشقي شكست خورده
عشقش به نفرتي خفن مبدل شد
هري : عشق تبديل ميشه به ................. نفرت...! (تريپ دي جي مون )
پس از آن هري بدنبال نميد بيفتاد كه همي بارش را بر بندد و به دنياي ديگر واصلش نمايد قافل از آنكه نميد خود را ماكسي معرفي نموده و هاگر را نيز به درد عشق مبتلا نموده و در اين گيرو دار هري هاگر را در حال قدم زدني رمانتيك با نميد ملعون ميبيند
همي دست بر چوبدست برد هري ** كه ز عالم به در رفتند جن و پري (خودمونيم چه شعري گفتم ها !)
بر آورد هاگر ز درد خروش ** كه اي نميد آدم فروش
تو ديدي كه داري همي دشمني ** نگفتي به من از دورو يك رو همي


سپس هري متوجه ميشه كه اون يارو گندهه همون هاگر خودشون بود پس فرياد ميزند
هري : دينگ دونگ دنگ : حاج آقا داركي به محل حادثه .. حاج آقا داركي به محل حادثه ...دينگ دونگ دنگ
دارك لرد در گوش هري گفت با فرياد : در خدمت گزاري حاضرم قربان. هري نيم متري به هوا جست* اندر پس گردن حاجي زد دست* كه مرا ميترساني اي انگل پست ...؟!
حاجي شرمنده دستي بر پس گردن خويش كشيد و گفت
حاجي : امرتان قربان
هري : همي برو و نوش دارو بياور كه هاگر گرام ما اند دهان مرگ قوطه ميخورد و همي نتواند خود را نجان بخشد
حاجي : بلي قربان و سپس با صداي شپلخي جانانه غيب در بكرد

هري هاگر را به آغوش كشيد هاگر بگفتا كه برادر برادر كشتي و بردي خوردي

هري گفت فعلا كه نمردي پس حرف اضاف موقوف درضمن من برادرت نيستم گراپي برادرته ناگهان صداي شپلخ شد بر روي گوشش كه گراوپي داد زد كه اين هري هاگر كس كوشش؟
هري دست به درون ردايش بردو چوبدستي بيرون آورد و بگفت
گراپي اگه يه قدم جلو تر بياي ...............
گراپي : م م من تو رو شناخت هاگر كجا بود
هري : منو بزار پايين قول بي شاخ و دم در همين احوال سالي ظاهر شد و نگاهش به گراوپي افتاد ه هري را در دست دارد
سالي بگفتا : به به گراپي كوچولو بده ببينم چيه تو دستته ؟
گراوپي به نا گاه هري را به سمت سالي پرتاپ نموده و در همان لحظه اجي داركي بين هري و سالي نازل شد و هري با داركي برخورد كرد و همانا نوش دارو در دست داركي به خاطر برخورد باهري بشكست
و هاگر رفت كه جان به جان آفرين تسليم كند

..........................


نمایشنا


Re: داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۳
#2

هگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۹ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ جمعه ۱۹ آذر ۱۴۰۰
از دره غولها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
بشنو از هاگرید حکایت میکند
از جدائیها شکایت میکند!!!
کز ماکسی(*)جون چون مرا ببریده اند
از نفیرم دیو و دد نالیده اند!!!
پدر جان حکایت عشق حکایت غریبی است که یک سر دارد و هزار سودا و هر که در موج خون فشان آن گرفتار آمد به ساحل امن نرسید و یک سر آسوده به بالین نگذاشت .
آری این آوردگه را ورق میزدم که دیدم هری جان نوشته که ونوس مانند مثل اسنيچ و بلاجر باشد که همه بدنبال يکي و گريزان از ديگري هستند که مبادا تنه شان به تنه وي برخورد نمايد !!! تعبیر عجیبی کرده است این هری جان که فقط از کله دود داده یه عاشق چنین تعبیری بر آید و لا غیر !!!

-----------------------------------------------------------------
*
منظور از ماکسی جون همان مادام ماکسیم محترم است.
در ضمن امیدوارم حضرت مولانا مرا به خاطر اینکه شعرش را به این روز انداخته ام ببخشد!!!


آدمي از عالم خاکي نمي آيد به دست !
عالمي ديگر ببايد ساخت ! وز نو آدمي


داستان پرت و پلا - پرو پاچه‌ي عشق
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۳
#1

آبرفورث دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۰:۴۶ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 543
آفلاین
نقل قول:

کینگزلی نوشت:
به نام خداوند بزرگ داور بر حق...
روزی از روز های خدا بودی،که ساعت هری زنگ بزد و از خواب بیدار بشد...
رفت بدست شویی و مو از سر خود باز کرد،سیم سرور را جای خود ساز کرد،بلند افسانه ای آغاز کرد...
ناگهان به یاد ونوس بیفتادی،و دید چند روزست که به او گیری ندادی،گفت بروم پیش محمد عادل حدادی،و رفت پیش ونوس با نیرویی خدا دادی...
ونوس را در بیمارستان بدید،سلامی به او کردید،ونوس هم گفتید ای هری صد عجب گشتا ز دیدارت پدید...
هری گفتا که ای ونوس رومانتیک،خواهم امروز به تو گیر دادمیک،تا بری توی اسید سولفوریک،و ببینی در آن دنیا اریک!
ونوس بگفت ای هری،ای ندانسته که دلبری،نمیدت را دیدم در حال دادن دل و یاوری،به جای گیر دادن به منی برو بچسب به نمید!
هری به ناگه با یاد نمید بیفتاد،سرش گیج رفت و بر زمین بیفتاد!
دقایقی بعد ونوس با تیم پزشکی خود بالا سر هری حاضر شدند،آب بروی صورت هری بریختند،هری با ناگه بر خواست و همی دیوانه عاشق سر به کوچه نهاد تا بیابد نمید...
هر کوچه گشت نیافت...


نقل قول:

کینگزلی نوشت:
جستجو کرد هری..باز کرد هر دری تا نماید بیرون نمید گوهری...
اما نشد که نشد...
به ناگه کینگزلی آمد درون...یکی چوبدستی آورد برون!
کینگزلی:بگو دردت را به من هری...که میبینم سرگشته و متحیری!
هری:بازمانده ام وزیر کبیر...به دنبال نمیدم هرکوچه به کوچه علیلو صغیر....
کینگزلی:ای برادر مفتی!.چرا اول این موضوعو به من نگفتی؟
هری:ترسم که ندانی و بر انجامش نتوانی!
-----------------------------
دانست که دل اسیر دارد ....دردی نه دوا پذیر دارد
خویشان همه در نیاز با او....کردند همه چاره ساز با او
گفتند به اتفاق یک سر.....از کینگی گشاده گردد این در
------------------------------
هری:ای کینگی...اگر نمید را پیدا کنی و دربندی....مارا شرمنده کردی...و اگر دردم دوا کنی...عمری ارادتمندیم....
کینگزلی:هوووووووووومکک!
ای گیلدی بیا و چاره بگشا!
تو که داننده ی پنهان و نهانی!
تو که داننده ی هر تنفس در زمین و آسمانی!
ببین جوانک را که سر در گم شده...
موتورش یاتاقان زده افسوس و دوصد افسوس...

نقل قول:

گیلدروی نوشت:
گیلدروی که همچون شیری مینمود، از میان دو در خود را وارد نمود!
گیلدی: همی بینم در خواب پنبه دانه... هری جونم در خیابان ها به دنبال نمید سرگردانه؟
شیکم: از لطف خویش دریغ مکن... عرق شرم را بر صورت ما روان مکن! بیاب آن گوهر که نمید نام دارد... که هری جان دل در گرویش دارد...
هری: من همه جا گشتم به دنبالش... اما جز افسوس چیزی نیافتم! با جاسم و بروبچز تماسی حاصل نما... با سی جی گوجه ای بگرد به دنبالش در زمین و هوا...
گیلدروی که بر خویشتن همی رنج احساس مینمود... موبایل از جامه بر کشید و دوستانش را ز این ماجرا با خبر نمود!
گیلدی: هری جان برو و بیاسا... که دوستانم میابند نمید را برق آسا...
هری: من نتوان بی نمیدم آساییدن... باید کنم یقه فلوره را چسبیدن!
شیکم: مگر ز او نپرسیدی یک بار... جواب رد نشنیدی یک بار؟
هری: ولی من هنوز بدو مشکوکم... چرا که نمیدیک بار به من گفت که در هانی دوکم!
بزد گیلدی همانا بشکن... ز خوش حالی به سان میمون زد همی ملق!
گیلدی: همی ما در کجا قرار داریم؟.... به یک نقشه غارتگر نیاز داریم!
هری همچو رعد از از تنبان خویش... خارج ساخت آن نقشه را که بر رویش بود چند تار ریش!
آن سه رهسپار شدند به سمت هاگزمید... تا بلکه بایبند آن زیبا رو، نمید!

نقل قول:

گیلدروی نوشت:
هری و کینگزلی و گیلدروی از سنت مانگو آهنگ سفر کردند و پای به جاده ای نهادند که به هاگزمید ختم میشد. روز را میخوابیدندی و شب را به حرکت سپری میکردند! پس از سه روز طی مسیر به یک آبادی رسیدند که در آن همه از یک نفر سخن میگفتند: شیخ مرلین!
شیخ مرلین پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در آن آبادی که دستشویک نامیده میشد اقامت داشت! هر کس به حلقه ارادت او در می آمد از ریاضت و عبادت نمی آسود. شیخ مرلین خود نیز هیچ سنتی رو فروگذار نبود و نماز و روزه بی حد به جا می آورد! پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود...

هر که آفتابه و دستشویی یافتی *** از دم او تندرستی یافتی
طلابی که در پیش آمدند *** پیش او از خویس بی خویس آمدند

هری و کینگزلی و گیلدروی که از فضایل او بسیار شنیدند تصمیم بر آن گرفتند که نزد او روند و از رازش آگاه شوند!

همی آن سه بر آن شدند *** که از راز مرلین آگاه شوند
ولی ندانستند که چه *** مقوی تر است از کلوچه

آن سه نزد شیخ مرلین حاضر شدند و او را همی سوال پیچ نمودند!
هری: ای مرلین که ریشت پناهگاه دو صد کفتر! با ما سخن بگو... از نمید گمگشته با ما بگو!
مرلین: همی شنیده ام نامش را... میگویند که کشته پدرش را...
گیلدی: دروغ است و دوصد بدرود! از عشق سر به هاگزمید گذاشته... از تو خواهانیم آینده اش را، حال و گذشته!

مرلین چو شکم را بدید که آرام است *** دهان باز نکرده و گریان است
همی عطوفت از خود به بیرون راند *** از جیبش خارج ساخت یک باند
بپیچید آن باند را دور سرش *** بچرخاند آفتابه ای دور کمرش

راه چاره آن سه را بیافت و با کمال خونسردی به ایشان بگفت که همان جاده را ادامه دهند تا به هاگزمید برسند!
هری و شیکم و گیلدی که از وجود این همه آی کیو در دوگوله ی شیخ مرلین تعجب کرده بودند به راه خویش ادامه دادند!

نقل قول:

کینگزلی نوشت:
گیلدی و شیکم و هری برفتند.....
تا رسیدند به نوری...!
شیکم:ای نور کیستی؟...خود را آشکار ساز که نه ما داریم اعصاب و نه تو داری اعصاب!
نور:نمیگویم تا که بسوزد آنجایت....تا بروی به ....به مسجد جای جایت!
گیلدی ناگهان کپسولی آورد برون.....و دهانش را بدان داد درون!
بناگه نور قرمز شد....
گیلدی:یافتم...یافتم!
شیکم و هری:چه را؟
گیلدی:راز نور را!
شیکم:چه حاجت به بروز؟
گیلدی:ای حاجی دارکی.....خود را برون ساز که ما دانستیم در پشت آن نور چها ست!
نور خاموش شد و حاجی آشکار گشت!
شیکم:ای حاجیا.....رخصت بنما...از نیروی خویش استفاده نما.....تا حل شود مشکلا!
حاجی گفت
ای شیکم وزیر....کمند افکن و لرد و شمشیر گیر....
اینطوری نبوده دین ما...دگرگونه تر باشد آیین!
گیلدی:آخر حاجی...
حاجی:ساکت...
به تنفس مصنوعی همانا وقت نگذاشت....که با بی جامه الفت بیشتر داشت
هری:حاجی....من که دین خود را بپیایت ریختم....پول هایم را برایت دوختم....نکنی نمید را پیدا؟...میکنی درد بی درمانم را دوا؟
حاجی:الهم لماذا یفرستادون هذا الافراد؟یا الله!!!!
شیکم:چطور دلت میاید این چنین؟...آه آه حاجی ها شدند چنان چنین!!!
گیلدی:قسم میخورم به پروردگار...که نگیرم تنفسی از کسی یادگار....
حال حاجی درد مارا دوا بنما...که اسیریم بدست و دامن تقوا!
حاجی بنمود دست راست!
دستی کشید بر سر هری.....که نمید بیا و بیا که نری...
دست به دعا گشود حاجی....که نبرند نمید را به کارخانه ی نساجی

نقل قول:

هری نوشت:
پس بدانگاه هری دست به دعا برداشته همی خواند:
عشق است مرلین را بی حدو حصر که ریشش موجب رحمت است و به دسشویی اندرش موجب ازدیاد رتبت
پس هر دعایی که میکند در دم مستجاب است و هر کس که وی را تکفیر کند موجب عتاب.
بر درگاهش کرنش چنان کن که او را سزاست و گرنه لنگت در هواست اگر پلکی زد و اتفاقی نیافتاد نه از روی کمی قدرت است بلکه از اوت بودن شماست.
اگر نمره در هاگوارتز خواهی باید که بروی آن راهی که مرلین را خوش آید چند صباحی و گرنه داری در پس معرکه کلاهی.
این پند ها را در گوش گیر پسر و بر خلاف گفتار وی رفتار ننما ای خاک تو سر
اسلام و علی مرلین صاحب کل ریش العالمین



نقل قول:

دارک لرد نوشت:
به ناگه نگه کرد حاجی اندر هری به سان نگه کردن گیلدی اندر گینزعلی!
بگفتایش ای بچه پاتر جان! تو چرا همی گردی با این شیکم جان؟
گفتا پاتر ای حاجی!
همی می آیم از رهی بسیار دور.. در جستجوی نمید گشته ام سوت و کور!
گر توانی بیابی نمید مرا تورو قول دهم دور گویم زین تنفس گیری ها
به ناگه خورشید گشت تیره گون... و ناگه حاجی گشت سرنگون!
به زین گون گراپی گشت برون!
بگفتا حاجی ای گراپ! چرا پس ظاهر شدی زین شتاب؟
گراپی همی برد دستی به ریش... نگاهی کرد با مقداری تشویش!
همی در لب برگشود به سوی پاتر همی گفت: یک دست یقه پاتر و یک دست زلف یار! رقص شیکمبولی و داد گیلدیم آرزوست!
به ناگه برفت ابر نادانی کنار و شد بر همه روشن چو نور ماهوار!
بگفتش حاجی ای گراپ! تو دانی همی نمید کجاوار! همی بر این پاتر به سویش! تا خارج شود شپش ها ز مویش!

نقل قول:

کینگزلی نوشت:
چون گراپی سنگین بودو نتوانستند بر رفع حاجت!
و از حاجی نیز این در باز نگردید و حاجی نیز مشکل آنها را نتوان حل کرد.....پس
رفتند و رفتند تا رسیدند به مشهد!
از هرکه سراغ گرفتندی بگفتندی پیریست در این شهر....دانا و با علم...هرکه پیش او رفتندی شفا یافتندی....گویند او امام زاده نیز میباشد....رفتندو رفتند تا رسیدند به قصری...

برفتند بر در قصر الاماره....همان جایی که مملی خونه داره
به پیر ریش سفیدی رسیدند بر تخت پادشاهی..
شکم گفتا...الا ای مشهدیه پولدار...همی استکبار تو سود دار...همی ریش تو مایه ی اسید دار....آمدیه ایم پیش تو از رودبار...تا بگوییم دردمان را با تو تا شاید کردی چاره ای هموار...
گیلدی گفتا...ای مملی زوپس دان....ای داننده ی آشکارو پنهان...ای سازنده ی امیجان(image) ...به ما نشان بده راهان....تا کنیم درد پاتر را درمان...و نمیدش را آشکار از پنهان....نگردان دردمان را دوچندان....نکن زوپس را با فوتوشاپ قاطان....

مملی از جای برخاست....
ابتدا ریشش را صاف کرد...سپس بلند افسانه ای آغاز کرد....گهی از مصر سخن گفت و گه از روم....ولی داستان از اول معلوم بود.....مرا در دل هوای جستن نمید....مملی رو به خیال شرح پیغام....

ممل گفتا که این کاره تو زشته.....برای ما سه تا اینجا بهشته
چه معنی دار این آواز و عرعر...خری اما تویی احمق تر از خر

به ناگه پاترک چوبدستی دراورد....صدای خود را بر آورد...و فریاد زد.....ای نمید....تو را ز کجا دارم پدید....نیایی میشوم عن تا شهید....نمیایی تا عید قدیر سعید؟....میگردم و بیابمت و بزنمت شدید!!!.....اما مملی از فرط پیر چشمی اورا ندید....تا بریزد روی او یه تن اسید.....
-----------------
از مشهد هم برفتند...و دیدند مملی از آنها چاره ای دوا ننمود....او امامزاده بودو ما جادوگران.....پس برفتند بدنبال نمید....

نقل قول:

کینگزلی نوشت:
در راه بودند که ناگهان مادرخوانده ی جادویی بر سر آنان اجلال فرود کرد!
گفت همی پاترا،نباش نگرانا،که منم چاره گر درد غصه ها!
پیدا بکنم برایت یکی دوست دختر،که یادت رود نمید و با او بروی به باختر....

هری رو زین سخن بی حد برآشفت***زجا برخاست با تندی به او گفت
ازین بازی همین بود آرزویت؟***نمیدم را بگیری؟...تف برویت!
که من بی نمید کنم قصه آغاز؟***برو این حرفا هارا دور انداز!
چه مادر ها درین شهرند واه واه***خدایا دور کن...الله،الله!
به من میگوید نمید وا کن از سر***جه پر رویست این الله اکبر
نمیدانی دختر بازی گناهست؟***زما تا قبر چار انگشت راهست؟
تو میگویی قیامت هم شولوغ است؟***تمام حرف حاجی هم دروغ است؟
تمام حاجی دارکی حرف مفتست؟***منم بی غیرتو گردن کلفتم؟
برو بک روز بنشین پای منبر***مسائل بشنو از حاجیه منبر
---------------------------
بسی آنقدر گفت از دین و ایمان
که از شکر خوردنش کردش پشیمان

مکرر گفتنش با مکر و تشدید
که شکر خوردم،غلط کردم،ببخشید!
---------------------------
اینطور بود که مادر خوانده هم با خجالت برفت!
و دانستیم که پاتر همی دل در گرو نمید دارد،و دردی نه دوا پذیر دارد،و غیر از نمید هیچ کس را نخواهد....

پس کینگ و گیلدیو پاترک همی برفتند....
تا به غاری برسیدند....

نقل قول:

گیلدروی نوشت:
بکردند خود را به شدت فرو... تا داخل شوند به آن غار بدون ابرو...
برفتند و برفتند و همی رفتند در آن غار تاریک... که بر سر درش نوشته بودند نامش حراست و بسی باریک...
شیکم: همی احساس میکنم بویی آشنا... یا گراپی در انتظار است یا خواهر بلا!
گیلدی: بیا با هم تا منعقد کنیم شرطی... که گر باشد در آن جا گراپی به سه درهم و گر باشد خواهر بلا به چهار درهم پیراهنی برایم بخر!
برادر شکم همی فکر کرد... همی دعا خواند و راه چاره کرد...
شیکم: قبول است، بستیم شرط را... پاینده ساختیم رهبر را...
تکان دادند آن سه تن هایشان را... برفتند جلو و یافتند جواب معمایشان را...
همی خواهر بلا نشسته بود در خلوت خویش... نماز میخواند و دعا میکرد و میزد ریش...
شیکم که بدید صحنه ای بس عرفانی... برفت سمت بلا و خواست که وداع گوید با دار فانی...
ولی یافت یقه اش را دست بلا... بدو گفت یا الله، یا الله...
شروع کرد آن خواهر به صحبت... هر چه دیده بود کرد حکایت...
(ادامه در قسمت بععد)

نقل قول:

هری نوشت:
هري كه از عشق كله اش باد داشت و به نميد محبتي زياد داشت گفت : من او رو پيدا همي كنم و اول سيمي چند بر سر و دستش همي زنم.
شكم: معاذ ا... از اين عمل شنيع كه در اين دوران تو ميكني همي بايد در كار زز باشي كه هم اكنون شديدا در بورس ميباشد
هري : اين جنگولك بازي ها در نزد من ندارد جايي بروم آن راهي كه تريپ مردان قديمي باشد.
گيليدي: تبارك ا.. بيا تمام شات گان هايم براي تو اگر سيم كم آوردي.
سپس هري گفت: و لاكن ما از اصل مطلب دور افتاديم و آن پيدا كردن نميد باشد. من خواهم يافت او را حتي اگر به هفت اسمان رفته باشد.
شكم: آه آن كله زخميت به كار افتاد و زدي درست سخني كه حكما آخرين آن بود چه بسا كه نزد ونوس در آسمان هفتم رفته باشد. ما نيز بايد بار سفر بنديم و بدانجا رويم.
گيليدي: كجا خواهي رفتن عامو. خودت را پياده نما تا با هم طي طريق كنيم. هيچ فكر رفتن به آسمان هفتم را كرده اي يا درباره لنگه كفش ونوس شنيده اي؟
هري و شكم باهم : لا و ا... نه حتي يك كلمه
گيليدي: پس بدانيد هر آنكس كه خواست بدانجا رود ابتدا بايد بر موانع بسيار فايق شود كه علاوه بر وردهاي ماليخوليايي كمي از معجون سفر است در فضا كه در آن ريش مرلين نياز است. علاوه بر آن درب اتاق ونوس را ابوي گرامش قفليده است پس تنها راه ورود پنجره است كه در آن صورت لنگه كفش ونوس را چه ميكنيد بدانيد كه هوق هم اكنون در بيمارستان است.
هري: و لاكن من جان را دوستتر دارم از نميد به حال اين مشكل يه فكري كنيد.
پس مخ ها راجمع كردندي و به فكر فرو رفتندي تا اله صبح ...



نقل قول:

دارک لرد نوشت:
و بدین گون بود که برفتند و برفتند تا بیابند راهی برای رسیدن به آسمان هفتم... رفتندو رسیدند به چاهی عمیق... شیکم رو به هری کرد و بگفت: همانا این چاه آرزو هاست ای گیلی! باید سکه ای داخل آن انداخته و آرزویی نمایی تا برآورده شود! هری شادمان گشت و بگفت: همی این باشد چاره گشای ما! سکه ای خواهم انداخت! ولی هر بیش که بگشت یافت نشد... گیلی بگفت من کنم چاره ای و MP5 همی بیانداخت داخل چاه... درنگی بگذشت و صدایی آمد. خشن و ترسناک...
... این چیست؟ فکر کردین من احمقم و در ته چاه نشسته برای من مهمات قدیمی می اندازین؟ من خودم MP6 می دارم!...
بسی همه مغموم گشته و این بار شیکم بود که در لب برگشود: همی اندازم مهر وزیری! تا که داند هست اینور کثیری! پس فرو انداخت یکی از بی شمار آرم شیکم با کله اسموت خود را در چاه....
درنگی بگذشت... و صدا پاسخ داد: وزیر شیکمبولی!!!
همی روی پاتر و گیلدی بشکافت ز خوشحالی! و شیکم بود که بادی در غب غب بی انداخت!
صدا بگفت: گر خواهی که برآورده شود آرزیت شیکم را در داخل چاه بیانداز!...
نگاهی گیلی در شیکم بیانداخت و بگفت: بیاد دارم حاجی زمانی به من گفته بود که چاه آرزوها در قزوین است!
شیکم به ناگه برآشفت و قدمی به قدم بگذاشت! و بگفت: من همی نروم عمرا! ولی به ناگه صدایی وینگادریوم مانند از پشت بیامد و به شیکم ببرخورد و او را به هوا برد... بلی این پاتر بود: متاسفم ای یار قدیمی! همی روی دیدار نمید خواهم و چاره ام نیست! باید فداکاری نمایی همی!
شیکم فریادی از سر ناراحتی بکشید و بگفت: ای گیلدی کمکم کن! ای گیلدی! چرا ایستادی؟! ... ولی پاسخی نیامد چون گیلدی همی خشک شده بود و پاتر از درد عشق او را نیز خشک کرده بود... پاتر نگاهی به شیکم بینداخت و بگفت: به درود شیکم امیدوارم این فداکاری تورا از یاد نبرم! و شیکم را داخل چاه شپلخ نمود!
شیکم در حالی که در داخل چاه سقوط می نمی دندی بفریاد: یا امام حسن! و دستی از غیب اورا گفت! شیک بگفت آخیش! دست بگفت: کدوم حسن؟ شیکم بپاسخ داد: امام حسن دیگه! دست بگفت: من حسن عسگریم! متاسفم و اورا برهانید! شیکم بیافتاد به پایین و بیهوش بشد...
درنگی بعد
شیکم از میاد تاریکی نگاهی کرد و ابتدا چیزی ندید! ولی بعد تو چمش قرمز دید و بعد هیکلی عظیم که حرکت می کرد و گویند نمادی از شهر قزوین بود... همی کم مانده بود که روح از بدن شیکم خارج شود که صدا بگفت: شکی حاجی کجاست؟ شیکم بنگه تعجبی بسی نمود و بگفت: یا گراپی تو هستی؟
گراپی پاسخ داد: بلی من هستم!
شیکم تعجبی بیشتر نمود و بگفت: تو نیز در اینجا چه می نمایی؟ گراپی نگاهی پرفسورانه به بیانداخت و بگفت : همی در حال تعقیب شما از هوا بودم که به ناگه سوخت جادویم تمام بشد و سقوط کردم در اینجا! تو راه نجات مایی شیکم!
شیکم نگاهی بیانداخت و بگفت همی من؟ چرا؟
گراپی سوراخی را نشان و داد بگفت: آی وزیر شیکم! حفره را بینی؟ فیت(fit) کله تو می باشد! من مجبور شدم این گونه کنم که تور بیاندازند درون چاه تا نجات یابم! شیکم درنگی به سرواخ نگا کرد که به ناگه گراپی او را بگرفت و کله اش در سرواخ بنمود... در بالای در نوشته ای دیده شد که می گفت: Smooth Passage ok و در گشوده شد و راهی مخفی نمایان بگشت...! برفتند و برفتند تا به کوچه ای رسیدند که نام آن شهید قزوینی بود ... همی جلو تر برفتند و به ناگه تجمعی بدیدند... تابلو ای بر روی هوا دیده میشد که بر روی آن نقشی عجیب بدین شکل نوشته بود: دادن شما فقط پنج گالیون و عده ای از نسوان صف کشیده بودند تا توسط شخصی تنفس داده شوند... به ناگه بفهمید که این بر آیند فقط زین گیلی! بفرستند جلو و پاتر و گیلدی را بیافتند! گیلدی به ناگه خوشحال بشد و به صورت اشتباه تنفسی سنگین نیز به شیکم بداد بگفتایش شکم: هووووووووووء! چه می کنید؟ پاتر در پاسخش بگفت: همی با این کار تمام نسوان را جمع می کنیم تا شاید بیابیم نمید را!
.... به ناگه صدایی از دور بگفت....
این راحش نیست.. ت... ت... ت.......(اکو اکو اکو) و سایه ای به طرف آنها آمد....

نقل قول:

کالین نوشت:
ولکن یکی کالین در آن جمع ظاهر گشت و هری را بدید که پریشان است
گفت: چرا پریشانی برادر هری
حاج دارکی از پشت سر کالین گفت: این پسر چند شبانه روز است از بهر نیمد خواب بر چهره ندارد
در این میان یکی جادوی ریشوس... از زبان من شنیده گشت
وسر به طرف حاجی نمودم ب دو من ریش:اسلام علیکم و... حاجی
حاجی:سلام بر تو باد برادر کالین باشد که وجود برادر مسلمانی چون تو به پیدا کردن نیمد کمک شایانی نماید
من بگفتمی: سپاس گذارم وهمی سر به اطراف چرخاندمی که بلکه اثری از آثار نیمد بیابمی... که یک آن چشمم به جمال برادر گراپی روشن شدی
-درود بز تو باد برادر گراپی همی شنیده بودمی که در قزوین به عبادت مشغولی و تو را آنجا پنداشتمی
گراوپی:ولکن حاجاقا مرا ار آن امر خطیر فرا خواندی که در پیدا کردن نیمد به یاری شیکم و گیلدی شتاب کنیم...
پس همی سر به دنبال گیلدی و شیکم گردانیدم ولی هر چه بیشتر جستجو نمودم کمتر بیافتمی پس گفتندمی: پس گیلدی وشیکم کجا بودندی
هری به ساختمان اشاره نمودندی که همی به آنجا رفتند تا شاید اثری از نیمد پیدا نمایندی
من برگشتمی و از حاجی دارکی اجازه کسب نمودمی که به داخل رومی
حاجی :رخصت
و من وارد شدمی و همان در اول گیلدی و شیکم بدیدمی که به از نوع درجه 3 همی مشغول و از نیمد بی خبر
پس آشفته گشتمی و فریاد بزدمی پس نیمد کجاست؟
گیلدی در همان حال بگفتا :ندانم خواهی بر هجره های دگر سرچی بزن..و من در دوم باز نمودندی که ناگه خواهری شایسته بدیدمی و مجذوب او شدمی و به
مشغول گشتمی...

نقل قول:

اسنافل نوشت:
هری:نخیر چرا راهش نیست؟اینجا مگر قزوین نیست؟
_آری اینجا قزوین است شهر دیار پروین است
هری:ای مرد چرا جولیده ای نمید منو ندیده؟؟
_ای خر منم سیریوسم برادر زنه لوسیوسم
همی هری و شیکم وگیلدی ودارکی وسیریوس دربه در به دنبال عالم قزوینی برفتندو به سختی اورا در حمامی قدیمی بیافتند
_سلام سلام بالام جان کلت مثله بادمجان چرا هستی تو هیران
هری:من نمید دوست داشتم بهش احترام می ذاشتم ومانمیدونم چشد آهویی من یوهو گم شد
_جونم جانم بالام جان کلت مثله بادمجان اصلا نباش پریشان اون تو کوه الموت ست توی کویر لوت است بچه ها میگن که شوت است
سیریوس:ای دخو بزرگ وار چرت پرت میگی تو بسیار هی میکنه بمامی بندی لیچار
_باشد باشد بالام جان کلت مثل بادمجان گویم که من اون کجاست در آسمون زیباست
شیکم:ای دخو ی بزرگوار راهها تو داری بسیار .
_پس چی پس چی بالام جان کلت مپل بادمجان یک راهش همین اورست است بی امتحانو تست است
هری:راه دگر چجوری اورست بدونه قوریست
_میگم میگم بالامجان کلت مثله بادمجان چرا میشی پریشان راه دگر مرلین است اون فرد خیلی با دین
شیکم:ای دخو ی بزرگ وار چرته نگو بسیار مرلین خیلی نادان است بی دینو بی ایمان است
_یافتم ! یافتم بالامجان کلت مثله بادمحان باید بری اردبیل جایی که هست هردمبیل اونجا پره هابیل است هابیل بدون بیل
پس برفتند آنها به اردبیل به سختی بدونه هیچ رختی که ادیب فاضل حاج آقا دارکی در زندگی نامه خود مینوسید:وقتی به اردبیل رسیدم سر باز نکردیم و حمام نرفتیم خوب آنجا قزوین بود نه نمیشد رفت و حاکم اردبیل به ما لباس داد
ادامه این داستان تا نمیدونم کی

نقل قول:

گیلدروی نوشت:
شروع کرد خواهر بلا زین سخن... چه خواهی زمن تو ای خیره سر
همی من عبادت به جا آورم...نماز خوانم روزا کشک آورم
شیکم نگاهی هراسان به خواهر بی انداخت وبگفتا
من نیستم مزاحم بهر سوال آمده ام...رنجها کشیده ام از ته چاه آمده ام
بلا:ولکن نگویم جواب من تورا که سوزد آنجایت همچو باد
شیکم زین سخن گشت آشفته دل... غم او اثر گشت در کار دل...بلا اندکی او را ورنداز کردی که ناراحت و زجر کشیده با تنی نالان از او همی جواب خواهد این شکم...بگفتا: همی بد نباشم منم.. بپرسا سوالت تا من منم...
شیکم که گویی تی تاپ خورده بود... دهانش به لبخندی گشوده نمود همین آن بگفتا که آن را ببند عجب پرویی آخرتو ای شیکم
من بگفتم که سوالت بپرس.. تو خواهی تنفس آغاز کنی از نخست
شیکم :استغفرا... و ربی اتو... همی من کنم دهان خود را اطو
مگر من یکی گیلدیم...مگر من استاد تنفس مصنوعیم.. همانا بخواهم جواب سوال...کمک کن مرا ای بلا ...
همی آشفته گشت بلا زین سخن..یکی لنگه کفش پرت کرد سوی شیکم
شیکم داد زد : آی کمک...صدایی بیامد که این را نزن
همی او بهر سوال آمده از هاگزمید تا حرا بهر جواب آمده
بلا گفت :ای سیاهی کیستی؟
سیاهی بگفتا که من گیلدیم همانا استاد تنفس مصنوعیم بگفت این سخن آمد از جا برون... بگفتا بابا بی خیال شو همی...نخواستیم سوال شیکم بزن بریم به سرعت برق و باد
بلا گفت :حالا سوالت بپرس... که نپرسیدن عیب است نه ندانستن...
شیکم گفت:همی نی پشیمان شدیم دگر از کرده ی خود پریشان شدیم
بلا گفت: همی سوالت بپرس
به رحم آمد دل گیلدیو این شیکم...بگفتند از حال هری و نمید...ز آن دو دلداده بی امید... که ای گمشده این نمید...ندیدی نشانی همی از نمید؟...
(بقیه در قسمت آینده)

نقل قول:

هری نوشت:
القصه هري كه داشت از بلا دلي چركين ولي در پيدا كردن نميد عظمي راستين گيليدي را جلو فرستاد با وعده يك ماشين ( ماكسيما !)
گيليدي: سلام اي خواهر ديني ما هستيم جمعي كه ميبيني پريشان احوال و زخم خورده مثل خودت كه اينقده غميني به دنبال نميديم يك گمشده از انسانهاي زميني تصادفا خيلي هم گشنمونه اگه داري بده يه سيب زميني
بلا : هووم شناختم تو را از اول اي پاتر كوچولو از روي اون كلت كه زخميه مثل لبو و تو اي گيليدي بي وفا يادت رفت اون همه تنفسها ميبينم كه كمك ميكني به پاتر سر به هوا كجا بودي تا الان؟ چي شد اون همه صفا؟
كينگي : بر او حرجي نباشد اي خواهر گيليدي به دنبال كساني است كه باشند زيباتر و بدهند تنفسهاي بهتر لاجرم از قبل يافتن نميد ميرسد به مراد دل به سان هندوانه رسيده ببرو و ببر.
بگو نشاني از نميد

لاكن از بلا نيامد جوابي و دل هري شده بود بسان كبابي لاجرم گراپي را پيش كشيدند پس دارك گفت : يا گراپ حكايت كن براي ما از آنها كه ديده اي يا شنيده اي:
پس گفت : و در آن خطه شهيد پروي قزوين ديدم پير زني را بلا نام كه دوره مي گرديد و به دنبال يافتن مرگخوار ردا ميساييد. پس جمعي از معلوم الحالان به او گرويدند با وعده ها ي سر خرمن همچون ظفر يافتن در مسابقاتي كه مشخص كنن كدوم يكي زيباترن.
ابيات:
كينگي از موذمال حمايت ميكند *** از تنفسها شكايت ميكند
گويد اين بلا برايم كم بود (Bovad) *** موذيم عالي تنفس ميدهد ( موذي = موذمال )
تا به وقت راي گيري صبر كرد *** آخرش جفت پا پريد توي نبرد
هان ببين بلا مواظب باش تو *** كينگ راي ها را كند يك يك درو
ترسم اي بلا شود رسوا آموش *** مي روي آن روز در سوراخ موش
....

نقل قول:

گیلدوری نوشت:
نکته علمی: خواهشا جریانو به این خفنی قزوینی نکنید! شیکم و گیلدی مشغول درجه سه بودند دیگه چیه بابا؟ یاد اون فیلمه افتادم که اسمش یادم نیست ولی یارو هی میگفت آی ویش... توی یکی از آرزوهاش قزوینی شده بود!
----------------------------------
گیلدی و شیکم و هری و دارکی و گراپی و بلا و کالین و اسی و بسی غیره راه بی راه پیش گرفته بودند و همی میرفتند که به ناگه افکاری وحشتناک در مخیله گیلدی جان گرفته و او را به تفکر واداشتند!
گیلدی { باخود } گفت: در این کار تعبیه ای هست... مدت هاست که شبانه روز به دنبال نمید سرگردانیم ولی هیچ نشانه ای از او نیافته ایم...
گیلدی که بس پریشان حال بود و مضطرب، در گوشه ای به دور از چشمان هری، همراه با بلا و حاجی و شیکم شورای مشورتی تشکیل داد.
گیلدی: من بسی پریشان هستم و نگران... چرا که یقین دارم در کار پاتر تعبیه ای هست و او نمیدش را به قتل رسانید و حال خود، در فراغ نمید دیوانه گشته و ما را به همراه خویشتن و به دنبال نمید علاف گردانیده...
پس از مدتی سکوت، حاجی که از شدت تفکر چانه اش را بسی میخاراند بگفت: ای گیلدی جان بابا... بارها تو را گوزد نماییده ام که بدین مقدار سایلنت هیل بازی مکن و به جایش صلوات های دارکی ختم فرما...
شیکم: اگر او حقیقت را تلاوت کرده باشد چه؟ من نیز به پاتر مظنون میباشم چرا که لطف علافی به جماعتش میباشد!
و سپس بلا روایت کرد: پس ناگزیر، به رای گیری دچار میشویم!
بدین سان شد که آن چهار نفر صندوقی را فراهم کردند برای مصارف رای گیری و شکم را مسئول شمارش آرا نهادند! شکم صندوق را بالای سنگی گذاشت و خود به خوابی عمیق رفت... و البته عده ای فضول و ماجرا جو که به قضیه علاقه مند گشته بودند نیز به شورا رسوخ فرموده و به حکایات گیلدی رای آری بدادند!
روز آتی، هنگامی که شکم مشغول شمارش آرا بود به نکته ای بس مبهم پی برد و همگان را از آن مطلع ساخت...
شیکم: ای گیلدی و ای بلا و ای حاجی... بیایید و بشتابید که به نکته ای بس حیاتی و به عمق پی برده ام! عجیب است که ما تنها چهار تن میباشیم ولیکن در صندوق ده ها رای یافت میشود و همگی به جز یکی که به گراپی برای رهبری وطن رای داده، دم از این میزنند که پاتر نمیده را به قتل رسانیده....

در آن هنگام بفهمیدند بلا و حاجی و شیکم و گیلی **** که باید بزنند بر صورت پاتر همی سیلی
به شکم و گیلی و بلا، حاجی گفت *** که این راز باید که ماند نهفت
چو پاتر قاتل باشد و نمید مقتول *** آلت قتل چیزی نیست جز سیم سروری از جنس مفتول

و چنین شد که حاجی به شکم بگفت که عده ای از نوشابه ای ها را به خدمت بگیرید تا توشه ی پاتر را جستجو کرده و آن سیم سرور مفتولی را بیابند که گواهی بود بر مقتول بودن نمید و قاتل بودن هری پلید!

بگشتند نوشابه ای ها توشه هری را *** نیافتند هرگز آن سیم سرور مفتولی را

پس همه از اینکه پاتر قاتل نیست خوشحال بگشتند و با شادی و سرور به راهشان ادامه دادند!

نقل قول:

سالازار نوشت:
گوينده:
اولين بار در توالت ديدمش!.. نه! .. اشتباه نكنيد.. اونقدرها هم بد نبود!...
بر عكس با همون نگاه نافذي كه به من كرد كاري رو كه براي اون به دستشويي
اومده بودم از يادم برد!... آخه مي دونيد اينكه پاي دستشويي وسط اومد به
خاطر مشكلات فيزيولوژيكي و بيو لوژيكي خودم بود! ...
بگذريم نگاهش اونقدر جذبه داشت كه من بعد ها فهميدم كه چرا اينقدر برا و تند
بود!... (به خاطر اين كه من اشتباهي رفته بودم دستشويي زنونه!)
(اصلاحيه ويراستار: شايد هم اشتباهي در كار نبوده!)
همون روز تصميم گرفتم كه بفهمم كيه!.. چون هنوز جراتش رو نداشتم كه باهاش
رودرو صحبت كنم تصميم گرفتم كه يواشكي تعقيبش كنم تا شايد بتونم سر نخي به دست بيارم!
در حين تعقيب باز به دليل مشكلات بيولوژيكي اونو گم كردم! ...
دو روز گذشت و با اينكه من هر روز جلوي توالتي كه اول بار ديدمش منتظر مي موندم تا شايد باز
بتونم ببينمش اما ازش هيچ خبري نشد! ...
من بودم و يه دل بر باد رفته و 2 روز دستشويي نرفته! ...
تصميم گرفتم حالا كه جلوي دستشوي هستم برم و كاراي نيمه تمامم رو هم انجام بدم و
اين عذاب وجداني رو كه روي دلم سنگيني مي كرد تحويل بدم!.. جاتون خالي!
(ويراستار: به دليل سياسي شدن موضوع مجبور به سانسور اون شديم)
وقتي با خيال راحت اومدم بيرون چيزي رو كه جلوي چشمام مي ديدم باور نمي كردم!
(ويراستار: الان قصه گو بيرون دستشويي است. اشتباه نكنيد باز)
جيني ... هموني كه هوش از سرم برد! .. الان داشت ميامد تو! ...
2 ماه بعد... تريا لودرفيا
مري لين و جيني نشستن ...
مري لين: مي خواي به مناسبت آشناييمون بريم همونجايي كه اولين بار با همديگه آشنا شديم!؟
جيني: باز هم!؟ ... فكر كنم دچار رنال فيلر (نارسايي كليوي) هستي! ...
مري لين: نه!.. اشتباه نكن!.. به خاطر جنبه رمانتيكي كه برام داره مي گم!
جيني: تو يه آدم بي شعور هستي! ...
و جيني با عصبانيت كافه رو ترك مي كنه! ...

گوينده: اين يكي از بد شانسي هاي منه كه هيچ وقت نمي تونم درست منظورم رو بگم!



نقل قول:

سالازار نوشت:
مدت ها بود كه مي خواستم داستان ونوس دختري در مزرعه رو بنويسم!..
اما فرار مجدد وني از سايت و مشكلات ديگه شخصي خودم مانع شد
تا اينكه بوي يه پست از وني امروز پيچيد لاي سيبيلاي بابا سالازار

ونوس دختري در مزرعه
(توجه: چون اين داستان به زبان محلي نوشته مي شه براي اينكه تلفظ درست هر
كلمه مشخص بشه براي خواننده ها با حروف انگليسي نوشته مي شه)

صداي ونوس در عنوان بندي در حالي كه تصوير هوايي از يك بيابون نشون داده مي شه:
اينجو مزرعه ي مونه! ...
خونه مونه! .. مو وا (با) بوام (بابام)

باباي ونوس: هوي چيش سيفيد ور پريده! .. بيلو كوجا هشتي؟ .. اي كوديت* بتركه!
chogholme varkhore too kalat... gheble kedoomvaRe??
ونوس: بوا.. قبله اون ور ( با دست به سمت جنوب اشاره مي كنه)
باباي ونوس: خيلي باس برم؟....


* كودي: كله

نقل قول:

هری نوشت:
حدیث: اگر به دنبال نمید من نیستید لا اقل آزاده باشید
تفسیر: یک آزاده خانمی هست هنوز لطفا حالا که نمید از دستم پریده دنبال اون برید مرسی
و هری جون بانگ براورد:
به من که یه جون دارم یه نمید تهمت میزنید که چطور نمید به خاک و خون کشید. شما ای دوستان ظاهری قلبم را شکستید.
و هری جون آمد که سر به بیابان گذارد که ناگهان بلا جون خفتش کرد: صبر کن ببینم دوباره ننه من غریبم درآوردی؟ ما برای مطمان شدن خودمان از صحت گفتار تو تا نمید پیدا نشود جایی نخواهیم رفت.
سپس رو کرد به بقیه و گفت:
همانا ای یاران مثلث که هستید به لباسهای دارکی ملبس به من بگویید همه جا را خوب گشته اید به دنبال نمید؟
گیبلیدی لب به سخن گشود : و ای خواهر بلا بدان که ما گشته ایم زمین و زمان و نیافته ایم از نمید حتی یک نشان انگار پریده به آسمان
کینگی : ولاکن این دومین بار است که به اسمانها اشارات میکنی پس بدانجا باید رویم به فرمان وزیر.
دارکی : بوقی چند در اینجا برای تو زنم که از وقتی ونوس پدر دار شد از آسمانها رجعت کرده و در نزد جادوگران زمینی جای گرفته است و چون سفر فضایی و ریش مرلین و مزاحمت های هوق و آغوش باز بابا سالازار را دید به سمت زمین رهسپار گردید و مانند بچه خوب صبحها را به درمانگری در سنت مانگو و بعد از ظهر ها را در مزرعه پاپایش گذرانید و هیچ یادی از هوق نمیکند.
هری: هم اکنون صبح است یا بعد از ظهر؟
بلا : باز گرما به کلمه زخمیت خورد که سوالات چرندت آغاز گردید؟
هری : من باید بدانم که باید به سنت مانگو رویم یا مزرعه
دارکی : و من بگویم که هم اکنون نه صبح و نه بعد از ظهر است بلکه صلات ظهر است لاجرم آداب مسلمانی به جا آورید و تو ای پاتر لختی از فکر نمیدت بیرون شو و در ضمن بپر سر گذر یه بوق برای من بگیر که بوق قدیمی من کهنه شد از بس اینجا بوقیدم
خوش و خرم آداب به جا آوردند و ذهن از هر چه جز نمید بود خالی کردند ....











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.