خلاصه:
لرد سیاه سکته کرده و دکتر گفته که حق نداره عصبانی بشه.
مرگخوارا از این فرصت استفاده می کنن و هر کاری دلشون می خواد انجام می دن.
هر بار که لرد، کنترلشو از دست بده و عصبانی بشه اتفاقی براش میفته. یه تغییری می کنه که ممکنه خوب یا بد باشه.
لرد الان کوچیک شده. در حدی که مرگخوارا نمی تونن پیداش کنن. عنکبوتی که برای خودش و همسرش(اسپایدی) دنبال غذا می گرده وارد شده و لرد رو پیدا کرده و لینی و لرد سیاه رو برداشته و می خواد ببره که با همسرش بخورن.
لینی می خواد لرد رو عصبانی کنه که تغییر شکل بده که شاید از دست عنکبوت نجات پیدا کنن.
نکته: گابریل تیت هم حضور داره و همش در حال سالاد خوردن و اظهار نظره!
............................
- بر اعصابمان مسلطیم!
لرد سیاه برای تسلط بر اعصابش، وقت گیر آورده بود.
نگاه مرگخواران به سمت نارلک برگشت.
- هی...
- تو!
- لک لکی!
نارلک دست و بالش را جمع کرد.
- خب باشم... منظور؟
بلاتریکس جلو رفت و دست محبتی بر سر نارلک کشید.
- لک لک خوب... حشره نمی خوری؟ حتما می خوری. حشره ترد و تازه و خوشمزه. مقوی. پر از پروتئین.
سدریک در خواب چیزی را جوید و قورت داد. حتی اشتهای او هم باز شده بود.
صدای خرت و خرت هویج جویدن گابریل تیت اجازه نمی داد که سکوت معنی داری در اتاق حکمفرما شود.
سکوت، بسیار بی معنی بود.
نارلک به فکر فرو رفت. او یک لک لک معمولی نبود. لک لک لرد سیاه بود. بسیار محترم و متشخص بود و در شانش نبود که یک عنکبوت زشت را بخورد.
بلاتریکس با ناامیدی زمزمه کرد:
-حداقل برو دو سه تا نوک به ارباب بزن... شاید عصبانی شدن و تغییر کردن!