سلام پروفسور هکتور!
من
این پست رو انتخاب کردم پروفسور. البته یه توضیحی هم بدم که با توجه به نقدی که شما کردید، فقط قسمت اثرات و فرایند تغییراتی که معجون رو ایوا به وجود میاره رو بازنویسی و اضافه کردم. چون واقعا اون قسمتش مشکل داشت.
پست بازنویسی شده:
در خانه ی مانامی
-این چجوریه؟ پودر کره ی شیر تسترال؟!
-باید خوشمزه باشه!
مانامی چشم غره ای به الکساندرا رفت که روی مبل لم داده بود و هر چند دقیقه یک بار احساساتش را با جمله ی"باید خوشمزه باشه" ابراز میکرد.
-ذوق کردم! باید خوشمزه باشه!
الکساندرا از روی مبل پایین پرید و روی زمین، کنار پاتیلی که میخواستند در آن معجون زیبایی هکتور را درست کنند دراز کشید.مانامی با نگرانی زبانش را بیرون داده بود و سعی میکرد از روی دست خط وحشتناک کسی که دستورالعمل را نوشته بود بخواند:
-اِم... ببین اینجا نوشته ابتدا... یکم روغن موی گربه رو تو پاتیل میرزیم... روغن موی گربه دیگه چه صیغه ایه؟!
الکساندرا که داشت ریشه ی ناخنش را میکند و در اندیشه طعم غذا ها غرق شده بود، متفکرانه جواب داد:
-حالا عیب نداره... یه چیز دیگه به جاش میریزیم...
مانامی "روغن موی گربه" را هم مانند پودرکره ی شیر تسترال خط زد و رفت سراغ بعدی. اطمینان داشت که معجون چیز جالبی از آب در نمی آید.
-خب... رب تمشک... رو باید... با... پر مرغ قاتی کنیم... الکساندرا مطمئنی جواب میده؟
الکساندرا مطمئن نبود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول ور رفتن با ریشه ناخنش شد.
مانامی چشم غره ی دیگری به الکساندرا ی بیخیال رفت که دراز کشیده و موهای ژولیده اش را روی کاغذی که دستورالعمل را رویش نوشته بودند ریخته بود. به نظر میرسید هیچ چیز جز اینکه معجون را بخورد برایش مهم نبود. مانامی موهای الکساندرا را از روی تکه کاغذ کنار زد و نگاهی به آن کرد. بعد، در اتاقش را باز کرد و روبه آشپز خانه فریاد زد:
-مااامااان! رب تمشک داریم؟!
مادرِ مانامی با یک ظرف پر رب تمشک از راه رسید، نگاهی به اتاق شلوغ و در هم و برهم کرد، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت.
مانامی یک تپه رب تمشک را داخل ظرف ریخت و با ملاقه به هم زد. الکساندرا در همان حالت دراز کشیده، دستورالعمل را برداشت و بلند بلند شروع به خواندن کرد:
-خب سه تا بال سوسک رو پودر میکنیم... بعدش... اضافه میکنیم به رب تمشک... حالا یک مقدار روغن حیوانی...
مانامی پوف پوف میکرد و در حالی که عرق میریخت مواد را داخل پاتیل میریخت و هم میزد.
-وای چه تند تند هم میزنی! ذوق کردم! به نظرت چه طعمیه؟ باید خوشمزه باشه.
مانامی هیچ ایده ای راجع به طعم معجون نداشت. تندیِ نعنا، ترشیِ رب تمشک، تلخیِ بال سوسک، شوریِ گوشت تسترال، شرینیِ زردالو... همه ی اینها در معجون وجود داشت.
مانامی آخرین ماده را هم به معجون اضافه کرد و محکم، آخرین ضربه را با ملاقه به مواد ژله ای داخل پاتیل زد.ولی تقریبا میدانست معجون که تاثیری ندارد. یاد کابوس هایی افتاد که میدید... دختری که هشت تا دست داشت... مردی که به جای پای انسان پای مرغ داشت... و اختاپوس هایی که کله ی انسان داشتند... آب دهانش را قورت داد... نکند به واقعیت میپیوستند؟!
الکساندرا سرش را روی پاتیل خم کرد و با دقت معجون را زیر نظر گرفت.
مانامی با خود فکر کرد:
-الان حالش از معجونی که درست کردم بهم میخوره... عصبانی میشه و منو به جای این معجون میخوره! مرلین کمکم کن...
الکساندرا سرش را از روی پاتیل بلند کرد و نگاهی ترسناک به مانامی انداخت...
-وایی! ذوق کردم! خوشمزه به نظر میاد!
مانامی نفس راحتی کشید. او هم نگاهی به معجون ژله ای داخل پاتیل نگاهی انداخت و گفت:
-خب... چرا امتحانش نمیکنی؟
الکساندرا زیر لب بسم المرلینی گفت و شاد و سرخوش بدون این که حتی لحظه ای بد دلش را ه بدهد، ذوق زده پاتیل را در دستانش گرفت و تا آخر سر کشید...
-وایی ذوق کردم! چه باحال بود! ولی... طعم پفک نمکی نمیداد! طعم توت فرنگی هم نمیداد... تازه سیرم هم نکرده... عیب نداره! شاید بعدا تاثیرش رو میذاره...
ایوا متوجه پوستش نشد که کم کم ورم میکند و مثل بادکنکی که در آن فوت میکنند بزرگتر و بزرگتر میشود!
مانامی جیغی کشید که ایوا را به خود آورد!
با عجله به سمت آینهی شیرجه زد و به خود در آینه نگاه کرد و عربده ای زد باعث شکستن پنجرهی اتاق مانامی شد.
مانامی با نگرانی بالا و پایین میپرید و جیغ جیغ میکرد و ایوا با دلواپسی به سرش که به زودی شبیه سر رابستن میشد نگاه میکرد!
کم کم لکه های قرمزی روی سر ایوا پدیدار شد و رنگ سرش از آبی، به سرخابی در آمد!
مارد مانامی گرومپ گرومپ کنان با عصبانیت و در عین حال نگرانی خود را به اتاق رساند و با دیدن آن صحنه جیغ سیاهی کشید و بغل دخترش پرید!
ناگهان دردی دیگر بر درد های ایوا اضافه شد! کنار گردنش متورم شد و سری دیگر مشابه همان سر سرخابی و بزرگ، بیرون آمد!
مادر و دختر که دیگر تحمل نداشتند جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند!
ایوا با غصه، روی تخت مانامی نشست و به خودش در آینه نگاه کرد... حالا کله های سرخابی اش به درک...
-گشنمه!