هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰:۴۶ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۶:۴۴
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 220
آفلاین
پست مرتبط

زاویه ی دید: بنجامین

زیر بغل گادفری را گرفته بودم و در حالی که میان برف ها قدم برمی داشتیم، او را به سمت غاری در آن نزدیکی می بردم. او حالا ساکت بود و نه قهقهه می زد و نه فریاد می کشید، اما می دانستم که سم هنوز در بدنش فعال است. به صورتش نگاه کردم، سفید مرمری با گونه ها و لب هایی که به خاطر نوشیدن خون گوزن سرخ شده بود، چشم های درشت و کشیده اش بی آن که پلک بزند، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، انعکاس مژه های سیاه و بلندش در عنبیه ی عسلی طلایی چشمانش پیدا بود و موهای سیاه و مواجش با بی قیدی روی شانه هایش ریخته بود.

چهره ی عاری از احساسش در دلم آشوب انداخته بود. می دانستم که مسمومیتش جدی نیست و می توانم به راحتی درمانش کنم، اما برایم سخت بود که او را در این حالت ببینم. بالاخره به غار رسیدیم و وارد آن شدیم. گادفری را با ملایمت روی زمین نشاندم، پشتش را به دیوار تکیه دادم، بازوهایش را گرفتم و گردنش را کج کردم تا دندان هایم را در آن فرو کنم.

در همین لحظه بود که چشمانش گشاد شد، گردنش را به سرعت صاف کرد و سعی کرد دستان مرا از بازوهایش جدا کند، ولی به خاطر ضعف ناشی از سم موفق نشد و تنها توانست با انگشتان کشیده اش به دستانم چنگ بیندازد. دستم را کنار صورتش گذاشتم و با صدایی ملایم گفتم:
- آروم باش، فقط می خوام سمو از بدنت بکشم بیرون.

سرش را به علامت نفی تکان داد و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
- نه... تو می خوای... منو بکشی!

به چشمانش خیره شدم و با لحنی اطمینان بخش گفتم:
- نه، این کارو نمی کنم، هیچ وقت. من بهت قول دادم، مگه نه؟

اشک در چشمانش حلقه زد و حالتی درمانده روی چهره اش نقش بست. دهانم را به سمت گردنش بردم و لب هایم را روی رگ برجسته ای که زیر پوست نازکش می تپید، گذاشتم.

گادفری شروع کرد به هق هق.
- بنجامین... خواهش می کنم... بذار زنده بمونم.

با شنیدن این حرف قلبم لرزید، قبلا هم این جمله را شنیده بودم، بارها و بارها از زبان خون آشامان دیگر، خطاب به خودم.

می خواستم چیزی بگویم و گادفری را از حسن نیت خودم مطمئن کنم، ولی ذهنم پر از خالی شده بود. پس فقط لب هایم را از هم گشودم و دندان های نیش تیزم را در گردنش فرو کردم. او فریاد خفه ای سر داد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.

شروع کردم به مکیدن. خونش به سرعت از بدنش خارج می شد و با خون قدرتمندی که داخل بدن من جریان داشت، ترکیب و سم درونش تا حدی محو می شد. همان طور که مشغول مکیدن بودم، صحنه ای در ذهنم ظاهر شد.

اسقف اعظم با ابروهای پرپشت در هم کشیده، ریش خاکستری بلند و ردای سرخ باشکوهش پشت به محراب مقابل من ایستاده بود.
- تاریکی چنگال های شومش را در روح تو فرو کرد و شیطان هدیه اش را در پوست و گوشت و خونت فرو برد. ولی حالا روشنایی تو را به سمت خود فراخوانده. باشد که دعوتش را پذیرا شوی و سیاهی و چرک و پلیدی را از جسم و روحت پاک سازی.

زانو زدم و او دستش را جلو آورد تا نگین انگشترش را ببوسم.

- باشد که پروردگار مرا رستگار سازد.

صحنه عوض شد و خودم را دیدم که بالای سر جنازه ی زنی ایستاده بودم و به پوست رنگ پریده، چشمان باز و دندان های نیشی که از بین لب هایش معلوم بود، نگاه می کردم. دشنه ای در قلب او فرو رفته بود. من او را کشته بودم، ولی نه کاملا، هنوز نه. چوبدستی ام را از جیبم بیرون کشیدم و تکانی به آن دادم. شعله های آتش جسد زن را در خود گرفت و من با حالتی مبهوت به این صحنه خیره شدم، صحنه ی قتل هم نوعم به دستان خودم.

در همین لحظه صدایی مرا به خود آورد.
- بنجامین!

چشمانم را باز کردم و متوجه شدم کف غار دراز کشیده ام. گادفری بالای سرم نشسته و دستم را در دستش گرفته بود و فشار می داد. در حالی که احساس ضعف می کردم، زیر لب گفتم:
- تو... حالت خوبه؟

لبخند مهربانی زد.
- من خوبم.

بعد بطری خونی را از جیب لباسش درآورد، چوب پنبه ی آن را برداشت و لبه ی بطری را با ملایمت روی دهانم گذاشت.
- خون خرس قطبیه.

شروع کردم به نوشیدن و پژمردگی ناشی از سم کم کم جسمم را ترک کرد.

- بنجامین، متاسفم که بهت شک کردم.

صحنه ی قتل آن خون آشام دوباره در ذهنم ظاهر شد.
- متاسف نباش، گادفری.








ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۷:۲۹
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۹:۴۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۴۲:۰۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۱:۴۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۸:۱۶:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۰ ۸:۴۸:۳۲


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷:۰۵ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۴۵:۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 82
آفلاین
آهی می کشم و به پنجره چشم می دوزم. تاریکی، ظلم و ستم در سراسر جهان، پخش شده است. دیگر می توان گفت، کسی ذره ای مهر و محبت ندارد.

خسته ام، اما هنوز، امید کوچکی، در قلبم است. تا وقتی امید دارم، می توانم به پیش روم.

همه، ظالم و ستمگر شده اند و کمتر کسی است که ظلم و ستم نکند.

گاهی فکر می کنم، انسان ها در واقع، چیزی به نام انسانیت ندارند. زیرا، هیچکس نیست که خالصانه، مهر و محبت کند و ظلم نکند.

گاهی دوست دارم، انسان ها را، بخاطر انسان نبودن، سرزنش کنم. بخاطر، مظلومانی که از مظلومیت خود دم نزدند. و بخاطر کسانی که به آنها ظلم و ستم شد.

اما، می دانم سرزنش کردن افرادی که، انسانیت ندارند، مثل، فرو کردن میخ چوبی، در آهن است. حرف، را گوش نمی کنند و در آنها اثری ندارد.

دوست دارم برای مظلومیت کسانی که به آنها ظلم شد، اشک بریزم.

ایکاش، انسان ها انسانیت داشتند. ایکاش، به یکدیگر ظلم و ستم نمیکردند. ایکاش، یکدیگر را مسخره نمی کردند، ایکاش، یکدیگر را به قتل نمی رساندند. ایکاش... .

دوست دارم تمام این ایکاش ها، تبدیل به واقعیت شود. اما، به نظر، امری محال می رسد.

دوست دارم بدانم که چگونه، و چطوری، من می توانم آسوده باشم، در حالی که دیگری، ناراحت است. چگونه می توانم سیر باشم، در حالی که دیگری، گرسنه است. چگونه می توانم در جایی شیک، زندگی کنم، در حالی که دیگری، حتی جایی برای خواب ندارد.

امیدوارم، ظلم و ستم از جهان برود. امیدوارم... .


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳:۰۶ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۷:۳۶ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 59
آفلاین
دلش برای سفیدی برف تنگ شده بود، برای نوازش آهسته ی سرما بر روی دست های برهنه و تب دارش. دلش میخواست دوباره با تمام وجود روی برف ها دراز بکشد و اجازه دهد سرما تن خسته اش را در بر بگیرد و دانه های جدید برف رقص کنان روی او فرود آیند.

دلتنگ پاکی برف بود، دلتنگ زمانی که خودش هم مانند آن پاک بود و تنها اندوهش دیدن اشکال زیبا و بی نقص برف بود که با فرود روی دستان کوچکش به سرعت آب می شدند و او را از دیدن زیبایی خودشان محروم می ساختند. نفس گرمش دانه های برف روی دستکش هایش را هم آب می کرد و اخم های کوچکش را در می کشید.

شاید برای همین از ابتدا می خواست سرد شود، شاید برای این گرما را دوست نداشت. شاید آغوش گرم مادرش یا نوازش های گرم پدرش را دوست داشت اما بدون وجود آنها تحمل گرما برای غیر ممکن شده بود.

گرما او را از دیدن بلور های زیبای روی دستش محروم می کرد اما اکنون که در سرمای خشک روی زمین دراز کشیده بود و خون سرخش گرما را از تن خسته اش خارج می کرد لبخند زده بود، چون هیچ چیز دیگر نمی توانست او را از دیدن آن بلور های زیبا محروم سازد.

فقط حیف که برف نمی بارید. زمستانی بی برف بود و سرد که تنها سرما زدگی را به زمین هدیه میکرد. سرد بود اما نه به سردی جسم خسته دختر.

تنها به شوق دیدن برف چشم هایش را رو به آسمان دوخته بود. برف را میخواست حتی اگر سفیدی اش چشم هایش را رو به سیاهی ببرد حیف که آسمان قهر کرده بود.

همچنان سرخی خون به چشم می خورد ام این بار شبح مبهمی از شخصی دید که چوبش را بالا می برد و دانه های سفید شروع به پرواز می کند. چشم هایش در آخرین لحظه درخشیدند و لب هایش به سختی به سمت بالا حرکت کردند و با بوسه اولین دانه ی برف بر روی لب هایش روح از تن خسته ی دخترک با شادی پر کشید و قطره اشکی که در آخرین دم خود را مهمان چشم دخترک کرده بود بر روی صورت بی جانش چکید.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۲۰ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۶:۴۴
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 220
آفلاین
نمی دانم خالق وجود دارد یا نه. اما چیزی هست که می توانم با قطعیت از آن سخن بگویم، زمانی بود که به او اعتقاد داشتم. مدت های طولانی زانو می زدم، با او راز و نیاز می کردم و حس می کردم نور الهی اش را بر وجود کوچک و ضعیفم تابانده و مرا در آغوش گرفته.

حالا ترجیح می دهم فکر کنم او وجود ندارد. نبودش به مراتب قابل تحمل تر از بودنش است. نمی خواهم فکر کنم که هست، جایی آن بالا روی تخت پادشاهی اش لم داده و با بی تفاوتی و یا شاید بدتر از آن ریشخندزنان به سیاه روزی مخلوقاتش نگاه می کند، می بیند که چه طور در باتلاق متعفن دنیایی که خلق کرده، دست و پا می زنند؛ می بیند که چه طور زاده می شوند، شلاق های روزگار را پذیرا می شوند، بارها و بارها با صورت به زمین کوبیده می شوند و دوباره برمی خیزند؛ خنجرهای پرنده پروازکنان به سمتشان می آید، بدن هایشان را تکه تکه می کند و آن ها هم چنان امیدوارانه نفس می کشند، در مسیری که تصور می کنند خالق مهربانشان برایشان گسترانیده، جلو می روند و در نهایت... در نهایت مزد زحماتشان چگونه پرداخت می شود؟ با نیستی، با رفتن به زیر خاک و تبدیل شدن به غذای کرم ها.

دنیای بعد از مرگ؟ فکر می کنم اگر وجود داشته باشد هم به ترسناکی خالقش است. جهنمی که مخلوقان در آن می سوزند، به خاطر گناهی که مرتکب اصلی آن خود خالق است. مخلوق ها چه طور می توانستند در دنیایی که تار و پودش از پلیدی تنیده شده، عاشق، مهربان، نیکوکار، پرهیزگار و غیره و غیره باشند؟

- عزیزم، داری به چی فکر می کنی؟

رزالی است که دعایش را به پایان رسانده و با چهره ی غرق در افکار من مواجه شده. هر وقت او را در حالت دعا می بینم، ارتش افکار تاریک به مغزم هجوم می آورد.

لبخند می زنم و می گویم:
- به هیچی فکر نمی کنم، عشقم.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۳۷
از بین کلمات کتاب
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
ریونکلاو
پیام: 46
آفلاین
اگر، زیر بارون قدم میزنی و از سرما ناراحتی یا از خیس شدن خوشت نمیاد باید بگم برای لذت بردن از رنگین‌کمون ،اون رقص نور خیره کننده اول باید با بارون روبه رو به رو بشی!
وقتی تو یه روز گرم تابستونی بشدت از همه چی نا امید میشی ،
کافی چوبدستیت رو تکون بدی و ورد ساخت رنگین کمون رو زیر لب زمزمه کنی، اگر حال حوصله ورد هارو نداری ، پشت به خورشید با یک اسپری بزرگ، روبه روی خودت آب اسپری کن ، به این صورته کار رنگین‌ کمان شما تشکیل میشه ...
اگر شب بود هم لازمه سرت رو بالا بگیری و به آسمون پر ستاره نگاه کنی !
درسته که تاریکی هست ،
اما اگر امید داشته باش! یعنی به خودت جرئت دیدن ستاره ها رو دادی!
اگر از تاریکی بترسی و سرت رو به سمت آسمون تاریک ترین شب بالا نبری نمیتونی زیبایی فوقالعاده ستاره هارو ببینی ‌...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۶:۴۴
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 220
آفلاین
حس برگشتن به خانه. دقیقا چه حسی بود؟ گادفری دوست داشت آن را به یک طعم بی نظیر از خون توصیف کند، خونی که با تمام خون هایی که تا آن زمان نوشیده بود، فرق می کرد، خونی که تا به حال آن را نچشیده بود و در انتظارش بود، در جست و جویش بود، خونی که نه شیرین بود، نه ترش، نه تلخ و نه تند و با نوشیدنش، گادفری حس می کرد خالی از جسمش شده و در هوا معلق شده، بله، بودن در خانه ی گریمولد چنین حسی داشت، حس نوشیدن همان خون را، یا حداقل گادفری تصور می کرد که باید همین طور باشد. شاید همین فکر بود که باعث می شد گادفری صبور باشد و در تلاش برای یافتن آن خون خودش را به کشتن ندهد.

بعد از مدت ها آوارگی در خیابان ها و کوچه پس کوچه ها دوباره به خانه ی گریمولد عزیزش برگشته بود. معلوم نبود طی آن مدت چه چیزی ذهنش را تسخیر کرده بود. انگار غباری مغزش را در خود فرو برده بود و تمام افکارش و تمام چیزهایی که برایش مهم و عزیز بودند، رنگی خاکستری به خود گرفته بودند، تمام افکارش جز یک چیز، فکر آن خون ناب و شگفت انگیز، خونی که گادفری به دنبال آن همه جا را می گشت و دندان هایش را در پوست و گوشت هر جادوگر یا ماگلی که می دید، فرو می کرد و هر بار، آن حس خلسه ی مرموز، اقیانوسی بی کران که گادفری در آن فرو می رفت و بدون آن که نیاز به نفس کشیدن داشته باشد، در آن غوطه می خورد و سرانجام با آن یکی می شد. ولی هم چنان این حسی نبود که مشتاق، تشنه و درمانده اش بود. در نهایت وحشت به سراغش آمده بود، ترسی فزاینده از غرق شدن در آن اقیانوس و دفن شدن در اعماق تاریکش. چه می شد اگر گادفری کنترل خود را از دست می داد و آن قدر خون قربانی اش را می نوشید که هر دو به کنام مرگ فرو روند؟

- گادفری، هی، گادفری!

سرش را بالا گرفت و متوجه شد که سیریوس داشته صدایش می کرده.
- اوه، ببخشید، یه لحظه رفتم تو فکر.

- خیلی خسته و داغون به نظر میای. شاید این مدت درست غذا نخوردی.

و بعد آستینش را بالا زد و دستش را به سمت گادفری گرفت. گادفری با حالتی معذب در صندلی اش جا به جا شد.
- نه، من تازه خوردم.

و واقعا هم همین طور بود، ولی بوی خون سیریوس داشت وسوسه اش می کرد. همیشه به خودش می گفت که نباید از خون دوستانش بخورد، ولی آن ها همیشه به او اصرار می کردند و گادفری هم آن قدر قوی نبود که در برابر این مهربانی دوستانش مقاومت کند. هر بار سعی می کرد که لااقل با حالتی متمدنانه این کار ر انجام دهد، آرام و با وقار دهانش را به سمت رگ دستانشان می برد، دندان هایش را روی پوست قرار می داد و با ملایمت آن را سوراخ می کرد و به آرامی شروع می کرد به بالا کشیدن خون، ولی در نهایت زمانی به خودش می آمد و می دید که دارد مثل یک جانور وحشی خون را پمپاژ می کند و دوستش با حالتی وحشت زده به او خیره شده. در این لحظه بود که گادفری دندان هایش را به زور از داخل گوشت بیرون می کشید و با شرمندگی به دوستش نگاه می کرد.

- ای بابا، تعارف نکن.

سیریوس مچ دستش را به دهان گادفری چسباند. چشمان گادفری گرد شد، سرش را با حرکتی سریع عقب کشید و با حالتی بغض آلود گفت:
- من نمی تونم، سیریوس. این خجالت آوره. واقعا خیلی ناجوره و شماهام دیگه نباید تشویقم کنین که این کارو انجام بدم.

سیریوس به او خیره شد. حس همدردی در نگاهش موج می خورد، اما گادفری آن را با یک چیز دیگر اشتباه گرفت.
- فکر می کنی من رقت انگیزم؟

سیریوس دستش را روی شانه ی گادفری گذاشت و اندکی فشار داد.
- نه، رفیق. تو فقط خسته ای و مدت زیادی از خونه دور بودی. بعد از یه استراحت درست حسابی حالت جا میاد. بیا... بیا ببرمت بذارمت تو تابوتت.

گادفری به خنده افتاد، او مثل بقیه ی اعضای خانه ی گریمولد در تخت می خوابید، نه تابوت. سیریوس بازوی گادفری را گرفت و با همدیگر از آشپزخانه خارج شدند و به سمت پله ها رفتند. حالا افکار منفی از ذهن گادفری بیرون رفته بود و قلبش در آرامش بود. او در خانه بود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۲۳:۵۶:۲۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۵ ۲۳:۵۸:۳۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۶ ۱۸:۵۹:۰۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۶ ۱۹:۰۱:۵۲


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۸:۵۳
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 113
آفلاین
موضوع:دوئل با اسنیپ


_"جادوآموزان محترم.اینجا باشگاهه دوئله و شما قراره دوئل کردن،و جنگیدن رو یاد بگیرین.شما قراره ابتدا با هم و برنده نهایی دوئل ها با پروفسور اسنیپ مبارزه میکنه."
تلما به راحتی هر فردی را میبرد و این باعث تشویق دیگران میشد؛در نهایت تلما همه را برد و مبارزه با اسنیپ نصیب او شد.
در همان حال سوروس اسنیپ وارد کلاس شد.
_"سلام خدمت همگی.بنده سوروس اسنیپ،پروفسور معجون سازی شما هستم.قراره که من حریف فرد برنده در مسابقه باشم.برنده دوشیزه هلمز بود؟...اهمم...دوشیزه هلمز...تشریف بیارید."
با به هم خوردن نگاه های تلما و سوروس،تلما با محبت و شجاعت نگاه عمیقی به سوروس انداخت.محبت های سوروس را وقتی پدر و مادرش مرده بود تا عمر داشت،فراموش نمیکرد...اما اکنون وقت رزم و دوئل کردن بود نه محبت؛ناگهان نگاه پر از محبت و علاقه تلما به نگاهی جاه‌طلبانه و حریص تبدیل شد.در آن لحظه سوروس به یک چیز فکر میکرد...تلما چقدر به پدرش شباهت داشت...و چقدر سوروس او را دوست داشت...تلما شبیه لی‌لی نیز بود و همین سوروس را وادار به محبت کردن به او میکرد؛و برای اینکه نمی خواست تلما را نیز همانند لی‌لی از دست دهد،باید در درس خواندن به او سخت میگرفت.در همان حال نگاه سوروس نیز به نگاهی خشک تبدیل شد؛مثل همیشه...
_"پروفسور اسنیپ،دوشیزه هلمز،لطفا بیاین وسط و در حالت اماده باش قرار بگیرید."
سوروس و تلما آرام نزدیک شدند...
_"به سه شماره شروع میکنیم...
یک...
دو...
سه..."
سوروس:"اکسپلیارموس"
درست است که تلما نمیدانست ولی مادرش یک نیمه الف بود و همه میدانند که الف ها تیراندازی ماهر و بسیار سریع هستند.
به دلیل داشتن خون الفی،بسیار سریع و راحت از جلوی طلسم خلع‌سلاح سوروس کنار رفت و چوب‌دستی اش را جلو آورد و گفت"وینگاردیوم لویوسا"
با این ورد میزی را به سمت سوروس فرستاد ولی سوروس سریع واکنش نشان داد"اکسپولسو"و میز را منفجر کرد.
صدای جیغ و هورا و تشویق بچه ها بلند شد.
سوروس فریاد زد:"لوکوموتور مورتیس" ولی برخلاف تصور سوروس تلما با ورد "پروته‌گو" طلسم سوروس را دفع کرد.
سوروس نفس‌نفس میزد ولی تلما تازه گرم شده بود.
نقشه ای به ذهن تلما آمد؛او فریاد زد:"مافلیاتو" همه گوش هایشان را گرفته بودند تا شاید وزوز درست شود ولی درست نمیشد.
تلما اینبار فریاد زد:"اوپاگنو"و پرنده هایی وحشی به سمت سوروس فرستاد و سوروس درگیر مبارزه با پرندگان شد.
در ان حال تلما که نمیخداست سوروس را به طرز بدی ببرد ارام گفت:"اکسپکتو پاترونوم"و نوری براق از چوبدستی اش بیرون امد و به روباه تبدیل شد و بعد اژدها شد و در نهایت تبدیل به ققنوسی نورانی شد و به سمت سوروس رفت و او را زمین زد.
و در نهایت تلما برنده دوئل شد.
چند دقیقه بعد...
تلما به تنهایی در پلاس دویل مانده بود که با صدای آشنایی به پشت برگشت؛سوروس بود.
_"میبینم یاد گرفتی یه مردی که بهت مثل پدر بهت رسیده رو شکست بدی...آفرین تلما...افرین..."
"من ممنونم بهم سخت نگرفتی...دوستت دارم..."
و یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند.


نقد میخوام از اون گنده هاش...


یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۳۶:۴۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
از جایی که فکرش هم، زمان رو متوقف میکنه🌚
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
گاهی در هیاهوی سیاه شبی که بدون ماه سر میکند و ابرهایی که تمام آسمان را پوشانده اند ،وزیدن بادی باعث درخشش ماه میشود!
به سختی های زندگی در روزهایی که زندگی طاقت فرسا شده اینگونه نگاه کن مثل یک باد!که گاهی باعث کنار رفتن ابرهای تیره می‌شود و درخشش ماه و نور امیدی برای صبح شدن!
من عزیز !
چشمهایت را ببند اگر که فکر میکنی امروز برایت سخت و تاریک گذشته ،و فکر کن که چگونه خورشید را درصبح فردا پیدا کنی!؟
هلگا دفترش را بست امروز هم بدنبال نوری در تاریکی میگشت!
هوا آفتابی و دلنشین بود و یکی از روزهای مورد علاقه هلگا!برای پرورش گیاهان و صدرصد آشپزی زیر نور خورشیدی که از لابه لای برگهای درخت گردوی پیر توی حیاط خانه اش میافتاد،وتماشای زیبایی رنگ آبی آسمان و ابرهای سفید و تپلی که مانند برهای کوچک تازه متولد شده بالا و پایین میرفتند!صدای آواز زیباترین پرنده ها! البته چیزی به اسم زیباترین وجود ندارد زیرا همه چیز زیباست
حتی در نقص زیبایی عمیقی هست!گاهی حتی خود هلگا هم از این همه در لحظه از زندگی لذت بردن خود در عجب بود!
شاید همه فکر کنند یک روز خوب روز آفتابی مانند این است!؟اما نه ،هر روز روز خوب است حتی اگر هوا ابری باشد و چه روزی بهتر از روزی که باران میبارد!! هیچ گاه طبیعت زیبایی را از ما دریغ نکرده ولی تنها روزهایی خوب نیستند که در آن حال قلبمان خوب نیست!که البته این روزها هم پیش زمینه ای بر روزهای زیبا هستند
روزهای تاریک و شب های تیره و قلبهای اندوهگین باعث میشوند قدر روزهای روشن،شب های مهتابی و قلبهای شاد را بدانیم از بابت آنها سپاسگذار خواهیم بود و خواهیم ماند!


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۹:۰۹ یکشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
در همه حالت


نور خورشید به زور خودش رو از بین پرده های زرد رنگ خوابگاه هافلپاف رد کرد و به اتاق دایره ای شکل خوابگاه جانی دوباره بخشید.
پس از دقایقی، ذره ذره بچه های هافلپافی چشمانشون رو باز میکردن و به بدن خودش کش و قوسی میدادن.
گابریل تیت هم جزوی از همین گروه بود. بلند شد و موهای سیاه رنگش رو از روی صورتش کنار داد؛ به بدنش کش و قوسی داد و به روز پیش رو فکر کرد.
امروز گزینش کوییدیچ هافلپاف بود. سدریک بعد از کلی گفت و گو تونسته بود پرفسور اسنیپ رو راضی کنه که هفته ی دیگه تمریناتشون رو شروع کنن و به خاطر همین اسنیپ کلی مجازات برای سدریک در نظر داشت، اما انگار سدریک بعد از اتمام حجت به خواب زمسانی رفته بود و زمان مجازات هاش رو نشنیده بود.
با این فکر لبخندی محو بر لبانش نشست؛ حتی فکر کردن به اینکه اسنیپ اعصابش بهم بریزه لذت بخش بود.
خوابگاه رفته رفته خلوت شد تا جایی که تنها گابریل و پومانا مونده بودن.

-مگه امروز گزینش کوییدیچ نیست؟
-ها؟چی؟...آهان...چرا هست.
-خب پس چرا هنوز اینجا نشستی؟
-...
-اگه یکم دیگه بشینی در این حالت،10 نوع مرض مختل...کجا میری؟

گابریل از پله های خوابگاه بالا رفت و کمی بعد خودش رو در کنار شومینه ی تالار یافت.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت، تنها 10 دقیقه وقت برای صبحونه داشت!

-اگه حساب کنیم...کلا به اندازه ی جویدن یه نون برشته وقت دارم.

بدون لحظه ای وقفه دریچه ی تالار رو باز کرد و از جلوی آشپزخونه رد شد. وقتی که تازه به دم در چوبی سرسرا رسیده بود ساعت بزرگ نه صبح رو نشون میداد.
به سمت میز هافلپاف دوید و با یک حرکت دست، تعدادی نون برشته، چند تا هویج پخته و یک ظرف نیمرو از روی میز قاپید و به سمت زمین کوییدیچ دوید.
وقتی که تازه به زمین کوییدیچ رسیده بود تونسته بود هویج های پختش و نیمرو هاش رو بخوره اما نون برشته هاش تقریبا تبدیل به خمیر شده بودن، چون اونارو محکم در دستی که جاروش قرار داشته بود، گرفته بود.

-حتی فنگ هم اینارو نمیخوره.

نون برشته رو در باغچه ای که در کنار بود انداخت و وارد رختکن شد. کیف دستیش رو بر روی نیمکتی گذاشت و لباس زرد قناری هافلپاف رو پوشید، از داخل کیفش تعدادی کتاب درآورد و همراه با نیمبوس 2000 اش وارد زمین شد.

-سلام سدریک...دیر که نیومدم؟
-پس بهتره بدونین که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امـ...اوه سلام گب!...نه اصلا...بهتره بیای و به ما بپیوندی...خوبه،همونجا واستا...خب، داشتم میگفتم که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امسال هم تو تیم باشین؛ پس بهتره بهترین بازیتون رو به نمایش بدید.

سدریک لحظه ای مکث کرد و نگاهی به آسمون کرد.

-درضمن...چون هوا آفتابی هست و اصلا حتی یک دونه ابر هم توش نیست،نمیخوام بهونه ی اضافی بشنوم.

لحظاتی بعد سدریک اونارو به گروه های ده نفری تقسیم کرد. اولین گروه، شامل داوطلبین دروازه بان بود.
هر داوطلب به سمت یک از تیرهای میرفت و منتظر میشد تا سدریک سرخگون رو به سمتش پرتاب کنه،هر فرد 5بار بیشتر فرصت نداشت. از بین داوطلبین اونی که بیشتر از همه می تونست توپ هارو بگیره برای دروازه، انتخاب میشد.
بعد از گزینش دروازه بان، نوبت به مدافعین میرسید. گروه مدافعین به طرز عجیبی شلوغ بود. بیشتر کسانی که در دروازه بانی رد شده بودن، حالا به تیم مدافعین هجوم اورده بودن. پس از یک ساعت نیم دو مدافع برای تیم انتخاب شد. البته، دست سدریک آنچنان هم باز نبود. یکی از مدافعان سال پیش تیم امروز در درمانگاه بود، چون به مریضیه عجیبی مبتلا شده بود.
برای گزینش جستوجوگر تعداد زیادی داوطلب شده بودن اما سدریک که خودش جستوجوگر بود اونارو با کلی داد و فریاد از زمین بیرون کرد.
بالاخره بعد از سه ساعت نوبت به گزینش تنها یک مهاجم شده بود.دوتا از مهاجمان تیم همچنان در تیم باقی موندن و حالا تنها باید یک نفر انتخاب میشد.

-خب...تبدیل به گروهای سه نفری بشید. هر دو گروه باهم به بازی می پردازن. باید بتونین مهاجم های گروه دیگه رو رد کنین...

اما سدریک خوابیده بود. رز که انگار بسیار منتظر مونده بود با ویبره ای خطرناک داد زد:
-با شماره ی سه...یک...دو...سه!

لحظاتی بعد داوطلبین گروه اول به هوا رفتن. در بین این افراد تنها چهره ی آنتونی ریکت برای گابریل آشنا بود.
گروه "الف" که بر روی لباس های زرد قناریشون ردای سیاه بسته بودن به سرعت سرخگون رو دست به دست کردن و پس از رد کردن یک سال دومی 10 امتیاز کسب کردن. بعد از لحظه ای دو گل دیگر هم توسط یک دختر سال سومی زده شد و به تمرین پایان داد.
رز بدون معطلی در سوتش دمید و گروه دوم رو به هوا فرستاد. ایندفعه سرخگون در دستان گروه "ب" قرار داشت، اما طولی نکشید که گروه "الف" اونو گرفتن و اولین گلشون رو به ثمر رسوندن.
گابریل به رز نگاهی کرد که در دورترین حالت ممکن از مهاجمین قرار داشت. دوروبرش رو نگاه کرد، بی تردید همه محو بازی آموس شده بود که تا الان دو گل به ثمر رسونده بود.
آروم سوار جاروش شد و از پشت به رز نزدیک شد.

-اممم...سلام رز!
-شوت کن آموس...عه گب.
-سلام...میخواستم بدونم که تو دسته ی چنـ...
-بعدی!

رز اینو گفت و با جاروش از گابریل دور شد. نگاهی به رز کرد که حالا داشت برنده ی دسته که گروه "الف" بود رو اعلام میکرد.

-یعنی الان من...
-گب بیا دیگه نوبتته!

دستش بدون هماهنگی مغزش سر جاروش رو به جلو هل داد و به سمت دایره ی وسط زمین رفت. انگار که تک تک اجزای بدنش حالا مستقل بودن.
چشماش بدون هماهنگی به دسته ای که باهاش یار شده بودن کرد؛ لورا، علی ، یک سال ششمی و نیکلاس.

-با شماره ی سه...یک...دو...سه!

بازی شروع شد. سرخگون دست لورا بود، لورا بعد از رد کردن یه سال پنجمی هیکلی سرخگون رو بدون هماهنگی به طرف نیکلاس پرت کرد اما چون نیکلاس هنوز قدرت تجزیه و تحلیل این اتفاق رو نداشت یک از مهاجمین گروه مقابل حمله ور شد و سرخگون رو در هوا گرفت. مهاجم که کمی بعد معلوم شد کسی جز رودولف نبود، به سمت دروازه حرکت کرد. گابریل که تازه اختیار بدنش رو به دست گرفته بود، سر جاروش رو چرخوند و به سمت رودولف هجوم برد. اما رودولف سرخگون رو برای یار دیگرش پرتاب کرد اما علی در راه تونست سرخگون رو به چنگ بیاره. پس بدون وقفه به سمت دروازه ی مقابل هجوم برد؛ در راه دوتا از مهاجمین رو رد کرد و تونست گل اول رو بزنه.

-آفرین علی!

گابریل که اندکی سرخورده شده بود عزمش رو جذب کرد که حداقل یک گل، از دو گل بعدی رو بزنه. با شروع دوباره ی بازی، گروه مقابل به طرز وحشتناکی بازی ای خشن و خطرناک رو برگزیدن!به طوری که صدای داد و فریاد پومانا از جایگاه تماشاچیان تمام صداهای اطراف رو از بین می برد.
پس از چند تنه و چنگول کشیدن بالاخره رودولف تونست دروازه رو باز کنه. گروه مقابل که بسیار شاد به نظر می رسید بعد از سوت دوباره ی رز کمی به خودش استراحت داد، اما گابریل که بسیار مصمم بود همین که نیکلاس با حرکتی کند سرخگون رو به طرفش پرت کرد، به سرعت به سمت دروازه هجوم برد. اما در راه سه پسر هیکلی سال پنجمی راهش رو سد کردن و چاره ای جز اوج گرفتن برای گابریل باقی نموند.
دسته ی جاروش رو به سمت بالا کشید و سرخگون رو دست به دست کرد. باد همچو تازیانه به صورتش ضربه میزد. چشماش پر از اشک شده بود و به زحمت می توانست روبه روش رو ببینه.
کمی که بالا رفت ایستاد. بیشتر از صدمتر با زمین فاصله داشت! اولین راهی که به ذهنش اومد رو انجام داد؛ کتابش رو از زیر ردای مشکی درآورد و شروع به خواندن کرد:
- "در اولین برخورد باید آرامش خود را حفظ کنید."...خب حالا من آرامش خودم رو حفظ کردم..."در دومین حرکت اگر میتونید چندبار درخواست کمک کنید."...اممم،به نظر نمیاد صدام رو بشنون..."اگر بعد از دومین برخورد کسی به کمکتان نشتافت،چوبدستی خود را بیرون بکشید و جرقه ی قرمز به هوا بفرستید."...من که خودم میتونم برگردم پایین!

گابریل کتاب بدست سرجاروش رو به پایین هل داد و با بیشترین سرعت به سمت پایین هجوم برد. چشماش پر از اشک بود اما می ترسید که مبادا از روی دسته ی جارو به پایین بلغزد. در همین حال بود که صدای "ترق"ی به گوشش رسید.
با ترس به عقب نگاه کرد. در نظر اول چیزی شبیه یک دیوانه ساز به صورتش نزدیک شد اما بعد از لحظاتی متوجه شد که ته جاروش تیکه شده و حالا به صورتش برخورد کرده!

-پس این یعنی...

بله! بدون اینکه متوجه بشه دسته ی تیکه پاره شده ی جاروش از دستش پرواز کرد و در هوای مه آلود گم شد. اما گابریل همچنان بر روی تیکه ی دیگری از جاروش بود که هر لحظه به سرعتش افزوده میشد.

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! کمــــــــــــــــــــــــــــــک! جیـــــــــــــــــــــــــغ!

اما کسی صداش رو نمی شنید.

-نــــــــــــــــه!...باید...یه...کاری کنم...کتاب!

کتابش رو که هنوز در دستش قرار داشت باز کرد و با سرعت سرسام آوری شروع به خوندن کرد.

-"درخواست کمـ...نه نمیتونم!..."اگر تمام راه هارو امتحان کردید و جواب نداد...تمام اطلاعات مهمتون رو در گوشه ی ذهنتون دفن کنید و با خود به گور ببرید!"

لحظه ای از خوندن دست برداشت. یعنی این پایان کار بود؟هنوز بیش از 15 متر با زمین فاصله داشت. قطعا می مرد! باید اطلاعات مهمش رو به گور می برد؟
لحظه ای درنگ کرد و بعد در مغزش به دنبال اطلاعات مهمش گشت.

-خونه ی شماره ی 12 گریمولد...دیگه چی؟...آهان...مجازات های دلورس آمبریج...دیگه؟...فکرکنم اون هفته که به کتابخونه نرفتم هم جزو اطلاعات مهم هست...و برای آخرین خاطره...فهمیدم! اونروز که شاهد بـ...

اما گابریل محکم به زمین برخورد کرده بود!

***


چند روز از گزینش تیم کوییدیچ هافلپاف میگذشت. خاطره ی تلخ برخورد "گابریل تیت" از فاصله ی 100 متری به زمین در تمام مدرسه پخش شده بود. از همه بیشتر پومانا به خودش سرکوفت میزد که گابریل رو مجبور کرده از تخت خواب برخیزد و به سمت زمین کوییدیچ برود.
اما همچنان ذره ای امید در دل هافلپافی ها بود. بعد از برخورد، گابریل رو به سنت مانگو برده بودن و حالا یک هفته بود که همچنان بی هوش در بیمارستان بر روی تخت شماره ی 267 افتاده بود.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۵:۲۶ جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۷:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 167
آفلاین
پایان!(3#)

بعد از یک تصمیم شجاعانه(1) و آنهمه دویدن(2) به دنبال خرگوش برای یافتن سرزمین عجایب یا شاید بهتر است بگویم «نقطه آسایش»، اینک به پایان داستان رسیده‌ایم. اما به راستی پایان‌ها چگونه‌اند؟ شیرین؟ تلخ؟ و یا شاید هم پایانی باز و مملو از علامت سوال!
احتمالا فکر می‌کنید که سرنوشت این جوان در دستان نویسنده است. و یا فکر می‌کنید هرآنچه نویسنده تصمیم بگیرد، سیریوس هم محکوم به اجرای آن است. اما اگر نویسنده و سیریوس، هردویشان یکی باشند چه؟ و حتی فراتر از این. یعنی اگر سرنوشت جفت‌شان در دستان کس دیگری باشد چه؟! مثلا نویسنده دیگری! بگذارید بیش از این گیج‌تان نکنم.

بعد از کمک دایی آلفارد، اوضاع سیریوس دیگر آنقدرها هم خراب نبود. می‌توانست زندگی تازه‌ای را آغاز کند. شاید نه یک زندگی خارق العاده و پر زرق و برق اما به هرحال تاحدودی به «سرپناه» مورد نظر خودش رسیده بود. اما باور کنید همه چیز به این سادگی‌ها هم نیست.
فرض کنید روزگاری در جهان امروزی ما یک ویروس خانه خراب کن همه‌گیر شود و حتی از دست جادوگران هم ساختن درمان آن امکان پذیر نباشد. آن وقت همگی باید در همان «سرپناه» خود برای روزها و حتی شاید یک مدت طولانی محبوس بمانند.

اگر در سرپناه‌مان همه امکانات هم فراهم باشد، بازهم یک چیز کم است. مسئله‌ای که هیچ‌چیز نمی‌تواند جایگزین آن باشد. سیریوس هم در اعماق وجودش این مسئله را احساس می‌کرد و با وجود کمک سخاوتمندانه دایی‌اش، همچنان آنگونه که باید و شاید خوشحال نشده بود. البته این خلاء را در خانه مادری هم احساس می‌کرد. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. فهمید که رفتن از خانه هم مشکلش را حل نکرده است. و یا به قول شما «سیریوس، سیریوس باهوشی بود!»

به خیابانی که پاتیل درزدار در آن قرار داشت برگشت و سوار موتورش شد. مشغول کنار زدن جَک موتور شد تا ماجراجویی خود را در این شهر خواب‌گرفته ادامه دهد. اما در آن سردی و تاریکی شب، گرمای دستان فردی را در پشت خودش احساس کرد. سرش را برگرداند و چند لحظه‌ای خیره ماند...

چند ساعت بعد - در خیابان‌های لندن

- این آخرین اخطاره! بزنید کنار...

در نیمه‌های شب که پرنده هم در خیابان‌ها پر نمی‌زد، تعقیب و گریز نفس گیری جریان داشت. آژیر ماشین پلیس، سکوت شب را درهم شکسته بود. خیابان ها همچنان لغزنده بودند و همین موضوع سختی این تعقیب و گریز را دوچندان کرده بود. فرد کنار راننده مدام سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با یک بلندگو که ظاهر مسخره‌ای داشت، به افرادی که تعقیب‌شان می‌کردند اخطار می‌داد. اما بنظر می‌رسید هیچ‌کدام از اخطارها کارساز نبودند.

- با موتور بپیچ اینور!
- دیوونه شدی؟ اینجا که بن بسته!
- دقیقا!


دو جوان که سوار یک موتورسیکلت مشکی رنگ بودند، با تمام سرعت می‌تاختند. سرعت موتور آنقدر بالا بود که لحظه پیچیدن‌شان به آن بن بست، افسران پلیس خیال کردند آنها با سرعت نور به سمت ستاره‌های آسمان پرواز کرده اند و حالا از ساکنین آنجا به شمار می‌آیند! البته تسلیم نشدند. وقتی به داخل آن بن بست پیچیدند، هردو جوان را دیدند که از آن موتور ظاهرا جادویی پیاده شده‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند.

بعد از چندین دقیقه تعقیب و گریز، خیالشان راحت شده بود که آنها را گیر انداخته اند. نور داخل بن بست به شدت کم بود و چهره هیچکدام از جوان‌ها مشخص نبود. البته یکی از آنها در عین خونسردی، سیگاری از جیبش درآورد و آن را روشن کرد. از روشنایی آتش روشن کننده سیگار، چهره آن جوان نمایان شد. او سیریوس بود.
ماموران که ظاهر چابکی نداشتند، از ماشین‌شان پیاده شدند و آرام به سمت آنها حرکت کردند. کمی که نزدیک تر شدند و چشمانشان به تاریکی عادت کرد، توانستند صورت و لباس‌های آنان را مشاهده کنند. زیر کاپشن‌های چرمی‌هایشان یک تی-شرت شبیه بهم پوشیده بودند. تی-شرتی که روی آن با رنگ قرمز جمله:
«Born to be Revolutionary» نوشته شده بود.

ماموران بعد از دیدن این جمله، احساس خطر بیشتری کردند. در ذهنشان اینطور می‌گذشت که شاید این دو نفر شورشی های خطرناکی باشند و آمدنشان به این کوچه اهداف شوم دیگری را به دنبال داشته باشد. اما حقیقتا اینطور نبود. آنها نه آنارشیست بودند و نه هر ایسم دیگری! مامور پلیسی که راننده ماشین بود در نهایت عزمش را جزم کرد و با آنکه فاصله‌شان نزدیک با آن دو جوان بود، فریاد کشید: «خلاف اولتون سرعت غیرمجاز بود، بعدش نزدیک بود یک گربه رو زیر چرخ‌های موتورتون سلاخی بکنید!»

هردویشان زدند زیرخنده. بعد از اینکه حسابی خندیدند، آن یکی جوان که چهره‌اش معلوم نبود، جلو آمد و کمی نزدیک تر شد. حالا دیگر چهره او هم نمایان شده بود. چه کسی جز جیمز پاتر می‌توانست باشد؟ همان کسی که سیریوس خلاء نبودنش را احساسش می‌کرد. یک دوست! و البته دوستی‌شان واقعا معنادار بود. دوستی که قرار بود از بعد آن شب، پیچیده‌تر و معنادارتر هم بشود...

- ببین آقا پلیسه! شب واقعا خوبی بود. اما حالاست که باید زحمت رو کم کنیم.

برای پلیس فرار این دو جوان غیرممکن بنظر می‌رسید. به همین دلیل آنها هم یک دل سیر خندیدند. اما هنوز خنده‌شان بند نیآمده بود که آن دو جوان که واقعا سریع هم بنظر می‌رسیدند، سوار موتورشان شدند و موتور با اولین گاز سیریوس به پرواز درآمد. در چند لحظه، موتور سیکلت از جلوی چشمانشان برای همیشه ناپیدا شد. چشمانشان را مدام می‌مالیدند که نکند خواب باشد و یا دود توهم زایی استشمام کرده باشند. اما آن موتور سیکلت اینبار واقعا در آسمان شب و در نور مهتاب، ناپدید شده بود.

چند ساعت قبل - مقابل پاتیل درزدار

سیریوس باورش نمیشد که بعد از مدتها بالاخره دوست صمیمی‌اش را دیده است. جیمز پاتر سعی کرد با چند بشکن سیریوس را از حالت خیره ماندن درآورد. سیریوس از موتور پیاده شد و صمیمانه دوست خود را به آغوش کشید. چندساعتی حرف زدند و سیریوس تمام ماجراهای پیش‌آمده را برای جیمز تعریف کرد.
بعد از آن صحبت‌ها تصمیم گرفتند از آن شب، یک شب فراموش نشدنی بسازند. کمی در خیابان شیطنت کنند، در مورد آینده‌شان صحبت کنند و برای تغییر دنیا به جایی بهتر نقشه بکشند. و صد البته جیمز با اصرار خود توانسته بود سیریوس را متقاعد کند تا او مدتی در کنار خانواده پاتر زندگی کند. خانواده‌ای که آرزویش را داشت.

شاید این یک پایان شیرین و دوست داشتنی بنظر برسد. واقعا هم پایان خوبی بود. اما همه‌مان می‌دانیم که این یک پایان واقعی نیست! زندگی برای هردوی آنها ادامه داشت و قرار بود اتفاقات درهم شکننده و سخت‌تر از اینها در جریان زندگی‌شان رقم بخورد. اما خب، به هرحال همانطور که گفتم این داستان هم درست مثل زندگی‌ست. گاهی تلخ و گاهی شیرین...

این خاطرات سه قسمتی تاحدودی! براساس وقایع کتاب نوشته شده‌اند.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۳۰ ۷:۳۷:۱۹

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.