صبح دل انگیزی بود نسیم بهاری صورتش را نوازش می کرد به سمت دریا دوید پاهای کوچک و چاقش در میان میان ماسه ها فرو می رفت به سمت دریا شاد بود که می تواند دستان کوچک تپلش را در اب فرو برد
پدرو مادرش در الاچیقی نزدیک دریا نشسته بودند . مادرش اورا دید که به سمت دریا می دود به طرفش دوید و گفت :هی پسرم کجا داری می ری؟ ممکنه اب تورو با خودش ببره
ولی نویل کوچک ارام ارام به سمت اب می رفت می خواست اب بازی کند .!
پدرش گفت : ولش کن الیس بزار بازی کنه
الیس با صورتی مادرانه گفت : اما اگر بلایی سرش بیاد چی؟
و بی صبرانه به سمت کودکش دوید نویل که نمی خواست گیر مادرش بی افتد از لب دریا شروع به دویدن کرد ولی بعد پاهای کوچکش به قطعه سنگی گیر کرد و روی زمین شپلخ شد
گوشه ی سنگ پاهای کوچکش را زخم کرده بود خون از پایش فوران می کرد .نویل جیغ می کشید و گریه می کرد .
الیس به سمت پسرش دوید اورا بغل کرد و گفت :اخ ..چقدر گفتم پیش من بشین؟
پدر نویل گفت :البس اون یک بچست بزار بازیشو بکنه ممکنه دیگه از این فرصت ها برای هیچ کدوممون پیش نیاد مخصوصا الان که اون در راهه!
الیس گفت :هیسسسس.! نمی خوام از الان اسمی از طرف جلوی این بچه برده بشه!
سپس نویل را بغل کرد و اورا ارام ارام بازی داد .
صدای خنده ی نویل و شادی مادر و پدرش که با نگاه های خسته ی خانم لانگ باتم پیر همراه بود فضای ساحل را پر کرد!
دفترچه خاطرات نویل لانگ باتم :10 سال پیش
نویل دفترچه ی خاطراتش را بست و درحالی که اشک می ریخت بیاد پدر و مادری افتاد که اکنون فقط می دانستند او پسرشان است !
تکه های کاغذ ادامسی را که مادرش هرکیریسمس در بیمارستان سنت مانگو به او میداد از جیب هایش در اورد و به دفتر چه ی خاطراتش چسباند و در حالی که برگ برگ دفترچه خیس خیس شده بود ان را محکم بست !