- هوییی... دختره بی فکر! داری منو میندازی زمین!....اصلا حواست هست داری چی کار میکنی؟ توی این صد سال تو بوم بودن تا حالا اینقدر بهم توهین نشده بود! این نسل جوون اصلا ادب ندارن!
اما قبل از برگشتن به سمت منبع صدا چشمانش را بست وآهی کشید. این پنجمین بار بود که بنر بزرگش به چیزی یا کسی گیر میکرد.بنر را برای کلوپ شطرنج و گروهشان درست کرده بود ولی دست رنج چندین ساعت کار اش بسیار بزرگ و سنگین شده بود. در نتیجه به جای آنکه بنر را در دستش بگیرد، مجبور شده بود با افسون سبک اش کرده و آن را در هوا به دنبال خود بکشد.
این کار به تنهایی مشکلی نداشت مگر اینکه در یک قلعه قدیمی با تعداد بی شمار تابلوی غرغرو و شمع های شناور باشید و مسیرتان هم به طرز قابل توجهی دور باشد. بنر تا کنون به چهار گوشه از تابلو های مختلف گیر کرده بود و یک بار هم نزدیک بود به وسیله ی شمع شناوری آتش بگیرد. اما واقعا خسته شده بود. با خود فکر کرد در زمان او هم قلعه اینقدر شلوغ بود؟ نه...مسلما دو سه قرن پیش همه چیز نظم بیشتری داشت....
انگار غرغر های تابلو تمامی نداشت... اما دلش میخواست با بیخیالی بنر را آزاد کرده و به مسیر اش ادامه دهد اما پاچه خواری مکرر از " جعفر جعلی " برای جور کردن یک هویت جدید برای ورودش به هاگوارتز به اندازه کافی اعصابش را ضعیف کرده بود. پس دیگر حوصله مودب بودن نداشت.
به سمت تابلو برگشت و در حالی که با حرکت چوبدستی بنر را از آن دور میکرد،گفت:
-میدونی من اونقدرام جوون نیستم بچه صد ساله......پس اینقدر سر به سرم نذار....راستی میدونستی تو زمان من، تابلوهایی پر حرفو میسوزندن؟ بدم نمیاد یکم سنت های قدیمی رو زنده کنم...تا بقیه پیدات کنن، فقط یه قاب ازت مونده...
بعد برگشت و با لبخند خبیثانه ایی تابلوی وحشت زده را تنها گذاشت...
کلوپ شطرنجاما بلاخره توانسته بود بنر را صحیح و سالم به مقر گروهشان برساند. بلاخره افسون را از روی بنر برداشت و پارچه روی زمین ولو شد.
گروهشان از چهار نفر تشکیل شده بود و دختر مو آبی زیبایی که از همه قدیمی تر بود داشت برای دو نفر دیگر چیزی را توضیح میداد. البته اما او را میشناخت، او سرگروه گریفیندور،ملانی بود.
- پس این استراتژی مونه...عه...سلام تازه وارد! خب الان داشتم نقشه رو به بچه ها توضیح میدادم! شما همین جا رو نیمکت بشینین تا دور های بعدی...اول من حمله میکنم... این یه بازی دوستانس، پس سعی کن تا میتونی بیشتر یاد بگیری و اینکه....اون چیه آوردی؟شبیه پرده خوابگاهه...
اما که با دو سه قرن سن از لفظ تازه وارد ذوق کرده بود گفت:
-بنر گروهمونه! ...فهمیدم...حرکت ها رو نگاه میکنم یاد میگیرم...
-او چه خوب....آفرین بچه!
در لحظه بعد که ملانی وارد زمین مسابقه میشد، اما با کمک دو هم گروهی دیگر اش بنر اش را آویزان کرد. بنر کلمه "مارا" را نشان میداد که اسم گروهشان بود. حروف کلمات جابه جا میشدند و پیچ و تاب میخوردند و بعد منفجر شده و دوباره ظاهر میشدند. اما با دیدن نیمکت بقیه گروه ها و تبلیغاتشان متوجه شده بود بنر اش بسیار ساده و کاملا شبیه گلدوزی با سبک مادربزگ ها است. خب چی میشود کرد...آخرین مسابقه شطرنج اش به صد و خورده ای سال پیش برمیگشت...
با این وجود افلیا ورکسان به او گفتند که بنر قشنگ شده و چیزی از بقیه گروه ها کم ندارد.
در حین مسابقه، وزیر ملانی موفق به شکست یک مهره حریف شده بود و اما که فهمیده بود روش های مسابقه جدید و پیچیده تر شده اند، سعی میکرد نوت بردارد. وقتی ملانی مهره دوم را هم زد، اما همراه بقیه گروه جیغ کشید و برایش دست زد. حرکاتش واقعا حرفه ایی و زیبا بود.
اما متوجه شد همراه با آنها ، نیمکت کناری هم دست میزد و از بردشان خوشحال است. آنها گروه "اژدهای آبی " بودند که انگار در امتیاز بندی پیچیده ی بازی از برد گروه "مارا" سود میبردند.
اما زیر لب با خود گفت:
-چه اسم عجیبی! اژدهای آبی....
و سعی کرد توجه اش را به بازی بدهد. اما در همین حین کسی فریاد زد:
-عشقم داور هرییییی!هرییییی!
اما به سمت تماشاچیان نگاه کرد. صدا متعلق به پسری بود که او نمیشناخت. پسر پلیور اش را در آورده بود و داشت فریاد کشان تی شرت اش را که روی آن عکس هری چشمک زن خودنمایی میکرد به بقیه نشان میداد. در هنگامی که چند نفر از سعی میکردند پسر را سر جایش بنشانند، اما به طرف نیمکت بغلی برگشت که واکنش آنها را ببیند.
اما هیچ چیز آنجا نبود....نه اعضای گروه و یا حتی نیکمت...
به طرف افلیا برگشت و گفت:
-این گروه اژدهای آبی کجا رفت؟
-کی؟ ...اصلا چنین گروهی نداریم....
- چرا بابا! ببین اسمش اینجا...
ولی اسم گروه هم دیگر در لیست شرکت کنندگان نبود....
چه اتفاقی داشت می افتاد؟ مثل این بود که چیزی گروه را از زمین و زمان حذف کرده بود....اما این یک کلوپ عادی بود نه؟.... امکان نداشت که همه اینها توهم او باشد....داشت؟...