هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
رز زلز ( بنویسیم زلزله، "ر" و "ز" کمتری مصرف میشه خب!)

1- یه نکته ریزی هست. من گفته بودم سه تا پیغمبر سیاه و دو تا پیغمبر سپید.
به جای "هر دو طرف" مثلا می شد نوشت طرفین توافق. عربیه ولی وزن متن رو بیشتر حفظ میکنه. البته همینجوری هم خوبه.
فاصله علایم نگارشی از کلمه قبلشون، هیچ و از کلمه بعدیشون، یک اسپیس هست.

اون ابهت نیست احیانا؟

این " که می آمد" متن، انگار یه کمی اضافیه. یعنی انگار از قشنگی متن کم کرده. ببین
"صدای نزدیک شدن ماگل ها، نگرانی پیامبر ها را بیشتر می کرد و همه را به این فکر فرو می برد که شاید این تنها لحظات زنده بودنشان باشد."
البته این جور چیزا توی متن سلیقه ای هست . اگه متن رولتون رو پیش از ارسال، یک دور با صدای بلند برای خودتون بخونید جاهایی از متن که تکرار داره یا دچار هجو و حشو شده یا سکته داره خودشو نشون میده.
مثلا پاراگراف آخر تکلیف اول، می تونست یه کمی جای بعضی فعل ها جابجا بشه که بهتر تر ش میکرد.

9 و نیم

2-
توروس نه فرزندم! اسمش تورس هست.

ببین مثلا نوشتی "من سرم هم برود با تو متحد نمیشوم!"
بعد کل متن یه حالت کلاسیکی داره.این جمله، می تونست با یک جمله حماسی تر جایگزین شه که متن یکدستی خودشو حفظ کنه. مثلا
" زیر طلسم مرگ جان خواهم داد، اما با تو متحد نخواهم شد."
مثلا می گما!

یا مثلا نوشتی " خشم جلوی چشمتان را گرفته" بعد یک خط پایین تر نوشتی " اگر همه پیغمبران بمیرند تقصیر توست!" اساسا بک نفر وقتی حرف میزنه یک ضمیر به کار می بره که خوب اینجا با توجه به عصبانیت مورگانا می تونست ضمیر جمع باشه. اینا ریزه کاریه ولی توی پست های جدی؛ روی ذهن خواننده تاثیر میذاره.

9 و نیم

3- الان اینجا بازم همون مشکل هست. یه جا مفرد نوشتی یه جا جمع . باید از یک ضمیر استفاده کنی.
باز همون مشکلات بالا. متن یه مقدار کلاسیکه. به جای کلمه "چه جوری" میشد از " چه طعمی دارد" یا شبیه این استفاده کرد.
" کمترین"
10

در کل 29

آنتونین دالاهوف!

بی رودربایستی؟ لجستیک؟ اینور و آنور؟
راستش تکلیف این متن با خودش معلوم نیست. از یک طرف توصیفات ادبی و قطعات شاعرانه داره. از یک طرف لغات محاوره ای. بهترین حالت یک نوشتار اینه که لحن روایی یکسان داشته باشه.
"مجنون است و دیوانه!!! " این دوتا چه فرقی با هم دارن دقیقا دالاهوف؟ به کار بردن یکیشون کافی بود.
به جاهایی که فاصله میخوره یا میرید به سطر بعد دقت کنید. بعضی از جملات باید با فاصله، جدا بشن تا اثر خودشون رو بذارن.

" با پاهایش به جلو میرفت"

مگه بقیه با دستاشون جلو می رن؟ قرار بود یه جور توصیف باشه؟
بهتر بود اینقدر نزدیک به هم از فعل "نگاه کرد" استفاده نمی کردید. مثلا " به نگاهش پاسخ داد" یا همچین چیزی !
به قرینه های معنوی دقت کنید. یک فعل تکراری توی سه تا جمله پشت سر هم، قطعا یکی ش قابلیت حذف شدن داره. این متن رو زیباتر میکنه.

پر سرعت؟؟ سریعتر قشنگ تر نیس؟

سوال فنی:
تبدیل به چی کردی منو؟ خون اشام؟

"بشکن"
با توصیفات آخر خاطره معلوم شد خون اشامه. ولی خوب من که نیستم دی:
قشنگ بود خاطره آخری!

با ارفاق 30

لاکرتیا بلک ( گفته بودم هلاک اسمت شدم؟ دی: )

1- همون اشکالی که برای رز گفتم. فاصله علایم نگارشی و کلمات!
"طلسم ها مانند گوی های پر سرعت" وقتی مرجعش رو جمع می بندی. باید بعدی ها رو جمع بنویسی.
اون وای... باید از پاراگراف بعدی هم فاصله می داشت.وقتی دیالوگ مال کسی که ازش صحبت شده نیست، باید یه اینتر بیاد پایین تر.
صحنه قشنگی رو توصیف کردی. فقط یک سوال! اون دخترک ملینای من بود؟؟؟
10

2-"مضطرب" عزیزم.
خوب بود.
من خوشحال میشم وقتی توی این جور رول ها می بینم بعضی ها، علی رغم همه توصیف های سخت من، ریزه کاری های اخلاقی مورگانا رو نسبتا شناختن. در واقع این منو امیدوار میکنه.

10

3- قسمت سوم عالی بود. مخصوصا اشاره به مرگ لنی.
حتی می تونست گسترده شه و این دو تا غم رو به هم وصل کنی. ولی خیلی خوب بود.
اشکالات اونقدری ریز هست که بشه ازش چشم پوشی کرد.
30


اوتو بگمن

"آنچه که تصور میشد."
"آنکه" برای آدم ها به کار می ره.
خیلی از فعل ها خودشون قابلیت استمراری شدن دارن. مثلا " نمی جنگید"
اوه! یکی به من بگه چرا چنین تکلیفی دادم... بازخوانی چندین باره مرگ تامن...
زیبا بود اوتو.

تورس شرط جالبی گذاشت و در واقع همین کارم کرد. البته نه به دست خودش! مگر اینکه مرگ ملینا تقصیر اون باشه. متن خوبی بود
30




خب... هاگوارتز هم تموم شد. روزهای زیبایی بود. امیدوارم آماده امتحانات باشید. براتون آرزوی موفقیت دارم


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
تکلیف اول ترکیب، تکلیف اول و سوم است...


خبر بسیار سریع تر از آن که تصور می شد، میان لشگریان پیچیده بود. همه مضطرب و چشم به راه مذاکره تامن و مورگانا بودند. دیگر هیچ کس جنگ نمی کرد، افسونی پرتاب نمی شد و صدای ناله از سر دردی دل آسمان را نمی شکافت. آماندا که از ترس تقریبا داشت پاهایش می لرزید، رو به فاول کرد و پرسید:
- چجوری تونستن بفهمن؟ مگه افسون های محافظتی نذاشتن؟
- نمی دونم، ا... نگاه کن مورگانا و تامن اومدن!

مورگانا همراه با تورس از چادری که در میانه میدان نبرد برای مذاکره بر پا شده بود، خارج شدند. مورگانا همراه با لباس سیاه و سفید زیبایش و تورس با ردای خاکستری اش قدم قدم پیش آمدند تا به بالای سنگی که می شد از آن جا تمام جادوگران را دید، رسیدند. سپس مورگانا که معلوم بود خودش را برای حرف زدن آماده کرده، رو به جمعیت کرد و با صدای بلندی که ماورای دشت را می پوشاند، گفت:
- ای جادوگران جنگجو... همان طور که می دانید، ماگل ها بنا به دلایل نامعلومی از مکان و جنگ ما با خبر شدند و با سپاهی به شدت مسلح به سمت ما می آیند! از این رو پیامبران سیاه و سپید به این تصمیم رسیدند که تا آخر جنگ با ماگل ها با هم متحد شویم و بعد از آن درباره این جنگ به بحث و گفت و گو می پردازیم.

قلقله ای در میان جمعیت سیاه و سپید بر پا شد. بعضی اعتراض می کردند و بعضی دیگر به تشویق می پرداختند. همه از این تصمیم ناگهانی به شدت جا خورده بودند. شاید این بهترین خبری بود که می شد در این اوضاع و احوال به آن ها داد. تامن هم که مستقیم به مورگانا خیره شده بود، به نشانه ی تحسین سرش را تکان می داد اما شاید نمی دانست، چه زود چشم های مورگانا و صدای دلنشینش را از دست می دهد...

میان های نبرد

همه جا از صدای فریاد ها، شلیک ها و ناله ها پر شده بود. به هر طرف که نگاه می کردی تعدادی در حال نبرد بودند. مورگانا پشت به پشت تامن می جنگید، مرلین با تورس افسون می فرستادند و بقیه جادوگران هم در مقابل شلیک ها و حمله های ماگل ها مقاومت می کردند. نمی شد گفت کدام بر دیگری پیروز می شود. واقعا جنگ، جنگی بی پایان بود. جادوگران با افسون های خود ماگل ها را پرتاب، تکه تکه و یا می کشتند ولی در عوض ماگل ها هم آن ها را منفجر یا خلع سلاح یا تیر باران می کردند.

مورگانا با مهارت بی نظیری که داشت، خود را از تیر رس تفنگ داران ماگل ها کنار می کشید یا حتی سرعت تیر های دیگران را می گرفت اما...
- اونا دارن پیش روی می کنن! مواظب آر پی جی داراشون باشید! مقاومت کنین... حمل...

تیری از پشت، قلب آنجلا، یکی از فرماندهان سپید را شکافت و او با ناله کوتاهی، به زانو افتاد و خون از گوشه لب های سرخگونش سرازیر شد. مورگانا با ناله جگر سوز آنجلا برگشت و به سمت او دوید. سینه اش کاملا باز شده بود و خون زمین تشنه را سیراب می کرد. مورگانا زیر گردن او را گرفت و مستقیم به چشم های سبز او خیره شد. مطمين بود هیچ کاری نمی تواند بکند پس دستش را بر چشمان نیمه باز او کشید و...
- مورگانااااااااا.... آر پی...

ولی قبل از آنکه مورگانا حتی به سوی صدا برگردد، یکی او را هل داد و او به سویی پرتاب شد!

دود تمام فضا را اشغال کرده بود و آدم را به سرفه می انداخت. مورگانا به سختی دست هایش را به زمین گذاشت و بلند شد. هنوز گیج بود و صدای سوت گنگی در گوشش می پیچید. به اطراف نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده که چشمش به چیزی افتاد که آرزو داشت هیچ وقت آن را نبیند...
- تامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!

2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

تورس کمی جا خورده بود. تقریبا هیچ وقت تصورش را هم نمی کرد، مورگانا پیش او آمده باشد و از او تقاضای اتحاد کند!
- از کجا می دونی اون دختر راست گفته باشه؟
- تورس، یه بار گفتم و یه بار دیگم می گم، اگه اونا بتونن بر ما پیروز بشن، اینو بهت قول میدم که از تمام اسرار، مهارت ها و بدتر از همه، از خودمون استفاده می کنن تا بتونن بر ما و نسل های بعد ما چیره بشن... امیدوارم بدونی اونا چقدر از جادو خوششون میاد!

چهره تورس در هم رفت ولی با صدایی نجوا گونه، گفت:
- مورگانا تو همون طور که بهم گفته بودن، واقعا مهارت خاصی در قانع کردن آدم داری اما یه شرط داره برای پذیرش درخواستت!

مورگانا به چشم های تورس خیره شد. تورس از روی تختش بلند شد و به مورگانا نزدیک تر. آثار جنگ در چهره اش به وضوح نمایان بود و به چهره اش ابهت وصف ناپذیری می داد.
- اینه که بعد از این جنگ، منم بهت قول میدم نسلتونو از روی زمین بردارم!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
1.

باد در میانه میدان زوزه میکشید و شیپور جنگ را مینواخت.خورشید در پس ابرها پنهان میشد و نور کدرش را بر زمین میپاشید.هوا به شدت سرد بود و بر تن بیدهای جنگل لرزه می انداخت،پرندگان با سروصدای زیادی به سوی لانه هایشان میرفتند و سنجابها با ترس درون کنده های درخت پناه میگرفتند.
-اوناهم خطر رو احساس کردن!

تامن راست میگفت.خطر نزدیک تر از هرچیزی بود که فکرش را میکردند.پیامبران سیاه و سپید درحال پیمان بستن میان یکدیگر بودند که اولین تیر پرتاب شد...با نگاهی به یکدیگر فهماندند که پشت هم هستند.طلسم ها مانند گویی پرسرعت به سوی ماگل ها میرفتند و تیرها مانند پرنده ای اوج میگرفتند و سپس برسر جادوگران میریختند.ناله،خون و فریاد همه جارا فرا گرفته بود...حکایت همه جنگ های تاریخ همین بود.
زیبا بود...نه خونریزی و جنگ بی امانشان،بلکه اتحاد و همبستگی ای که در میانشان موج میزد...سیاه و سفیدی دیگر درکار نبود...همه برای زنده ماندن هم می جنگیدند.
-واااااای!

چشمانش را بست...چوبدستی اش در چندقدمی دورتر افتاده بود و برای فرار هم دیر بود...گلوله با سرعت نور به سمتش می آمد...اما ناگهان متوقف شد.
تورس به سمتش دوید و میدان غیرقابل نفوذی را در مقابله با گلوله پدید آورد.چرخی به چوبدستی مورگانا داد و با لبخندی خسته آن را در دستش گذاشت.مورگانا نگاهی به تورس انداخت و با لحنی متشکر گفت:
-همینه...همه برای هم...

صدای فریادی آشنا صحبتش را قطع کرد...برگشت و تیری را دید که در قلب دختری جوان فرود آمد و چهره اش را غرق در خون کرد.دخترک مانند پروانه ای که به دور آتش میچرخد،چرخید و...بر زمین افتاد!



2.
چادر تاریک بود و بوی دود آن را دربرگرفته بود.مردی میانسال با چهره ای درهم شکسته که زخم هایش نشانگر سختی های زندگی بود، در روبه روی زنی جوان و زیبا نشسته و با حالتی مظترب روی میز ضرب گرفته بود.پس از دقایقی کوتاه سکوت بینشان شکسته شد.
-ماگل ها با ارتشی بزرگ به جنگ با ما میان!
-چی؟!

مرد ابروانش را درهم کشید و متحیر به او خیره شد...نمیتوانست باور کند که جنگ دیگری هم در راه است.
-درست شنیدی...اون ها دارن میان که با همه ما بجنگن!
-نه...نه!

صدای فریادش در چادر پیچید و شروع کرد به قدم زدن.لبش را میگزید و در دل خود را نفرین میکرد...جنگ با همنوعانش به اندازه کافی روحش را آزار میداد و حالا ماگل ها هم وارد معرکه میشدند.با این که میدانست زن میخواهد چه بگوید،پرسید:
-میخوای چی بگی،مورگانا؟!
-اتحاد!
-چطوری میتونیم بهتون اعتماد کنیم؟!

مورگانا موهایش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
-در غیر این صورت همه آسیب میبینیم!
-تا الان هم کم آسیب ندیدیم!
-بیشتر میشه...بهت قول میدم که در غیر این صورت بیشتر میشه!

لحظه ای مکث کرد و سپس با لحنی محکم ادامه داد:
-یا متحد میشیم و برای زنده موندن هم میجنگیم یا اینکه سه دسته میشیم و بر علیه هم میجنگیم!

مرد بعد از لحظه ای درنگ به سمت مورگانا رفت و دستش را با دودلی به سوی او دراز کرد و با لبخند گفت:
-هیچوقت فکر نمیکردم با یه پیامبر سیاه متحد بشم!
-نظرت درباره یه دوست چیه؟
-اره...این بهتره!


3.
نبرد با صدای غرش توپ و فریاد حمله فرماندهان آغاز شد و با ناکامی به پایان رسید.آواز سکوت همه جارا فرا گرفته بود و اینک زمین پر از جنازه و تن های زخمی بود.گروهی مستانه مشغول جمع آوری غنیمت از کشته شدگان بودند و گروهی دیگر،مانند مادری مهربان،مشغول تیمار هم رزم هایشان.زنی بلند قامت با موهای طلایی و لباس های گرد و خاک گرفته و خون آلودش،در میانه اقیانوس خون میچرخید و بی تابانه به دنبال کسی بود.ردای سیاه رنگش درباد می پیچید و لبان قرمز رنگش دیگر آن لبخند دوست داشتنی را نداشت.با وجود پاهای لرزان،قدم های استواری را برمیداشت و گریه نمیکرد.غم از دست دادن خواهرش دلش را به آتش کشیده بود، اما ذره ای اشک نمی ریخت...تنها انتقام آرامش میکرد.
-تااااااااااااامن؟!

صدای لرزان و خسته اش در میان زوزه باد پیچید و بوی خون در گلویش فرو رفت.سکوت تنها پاسخی بود که شنیده میشد.ار فکر مرگ تامن وجودش به رعشه و سرش به دوران افتاد...نگاهش را چرخاند و...و بر زمین زانو زد!
تامن عزیزش با قلبی سرخ بر زمین افتاده بود...بر همانجایی که با او قدم زده بود...بر همانجایی که دستانش را گرفته و موهایش را نوازش کرده بود...تامن عزیزش دیگر قدم نمی زد،دستانش را نمیفشرد و با او حرف نمیزد...چشمانش را بسته و به خوابی عمیق فرو رفته بود...اشک از چشمانش غلتید...هیچ چیز آرامش نمیکرد!




ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۱ ۹:۵۹:۳۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲:۵۹ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ارشد راونکلاو*


جلــســه چــهــارم
1- صحنه ای از کنار هم جنگیدن سیاه و سفیدها رو بنویسید. اینکه چطوربا هم متحد شدن. طول و عرضش مهم نیست. ( 10 نمره)

خورشید بی رودروایسی میتابید. مورگانا در میان دشت وسیع بر روی یک تپه ایستاده بود. باد، گیسوان بلند و طلاییش را شانه میکرد. نگاهش به دور دست ها بود. جایی که بلند شدن گرد و خاک و غرش های عظیم نشان نزدیک شدن تجهیزات لجستیکی مشنگی بود. شنلش را در آورد، چوبدستیش را مانند هفت تیر در دستانش چرخاند، گردنش را اینور و آنوری کرد، چشم هایش را بست، آپارات کرد و لحظاتی بعد نزدیک خط مرزی جادوگران و مشنگ ها بود.

همچنان چشمانش بسته بود و با چشم های درونش مینگریست. او قدرت هایی فرای جادوگران عادی داشت. قدرت هایی معنوی و نشات گرفته از عالم غیب. دست راستش را دراز کرد و با دست چپش چوبدستیش را محکم تر فشرد، دست راستش هوا را جستجو میکرد و پاهایش او را به جلو میبرد. مشنگ هایی که از چند صد متری او را مینگریستند، خیال میکردند که او مجنون است و دیوانه. آن ها هنوز دستور آتش نداشتند وگرنه در چند ثانیه اخیر حداقل صد فشنگ از تفنگ های پیشرفته دوربین دار به سمت سر او نشانه رفته بود.

مورگانا زیر لب زمزمه میکرد، با پاهایش به جلو میرفت و با دستانش هوای روبرویش را لمس میکرد که ناگهان ایستاد. چشم درونش میدان عظیمی از انرژی را در روبرویش تشخیص داده بود و او چشمان ظاهریش را باز کرد تا آن میدان را شناسایی کند. مورگانا به تورس که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد. تورس نیز به او نگاه کرد و هر دو جادوگر قدرتمند، لحظاتی بعد، بدون آنکه کلمه ای مکالمه کنند، با چشمان بسته، دست در دست هم به جلو میرفتند و مسیر قبلی مورگانا را طی میکردند.

طلسم ها زیر لب هایشان خوانده میشد و هوا سنگین و سنگین تر میشد. بعد از پیوستن تورس به مورگانا ابرهایی بارور و سیاه به مرور پهنه آسمان را اشغال کردند و ابرهای سفید صحنه را خالی کردند. ابرهای سیاه همیشه نشان شروع جنگ بودند. نشان صاعقه و رعد و برق های عظیم، اصطحکاک و درگیری.

مشنگ ها چشم دیدن واقعیت را نداشتند وگرنه با هر قدمی که مورگانا و تورس به جلو میرفتند هاله ای عظیم و عظیم تر دور کل مرز جادوگران حاضر در آن دشت وسیع کشیده میشد. هاله ای قوی، محافظ، سیاه، سپید، آبی، قرمز، سبز و زرد. هاله برای جادوگران قابل دید بود و البته رنگی.

ناگهان، جرقه جنگ زده شد! مشنگ ها برای زهر چشم گرفتن، بی رحمانه عمل کردند. آن ها بهترین هواپیماهایشان به همراه بهترین خلبان هایشان را گسیل کردند. تورس و مورگانا که همچنان دست در دست هم داده بودند و چشم هایشان بسته بود، پرسرعت ترین حرکت یک میدان انرژی به سمتشان، در طول عمرشان را تجربه کردند. هواپیمایی که اسم آن فانتوم بود در حالی که فقط یک متر با سطح دشت فاصله داشت با سرعت چند هزار کیلومتر در ساعت به سوی آن ها آمد، دیوار صوتی را شکست، دماغه هواپیما به دو متری صورت آن ها رسید و...

بووووووووووووم!

مورگانا و تورس ناخوداگاه روی زمین دراز کشیدند و با دست هایشان سر و گوششان را گرفتند. لحظاتی بعد هواپیمایی دیگر که اسم آن سوخو بود نیز مجددا به دو متری آن ها نزدیک شد که...

بووووووووووووم!

هاله محافظ مورگانا و تورس به خوبی عمل کرده بود. هر دو هواپیما با برخورد به هاله منفجر شده بودند. تورس که زیر لب خدای جادوگران را شکر میکرد و نفسی به راحتی میکشید، به مورگانا گفت:
_ دیگه نمیتونن باهامون کاری داشته باشن!
_ اونا نه ولی من با این بچه پرروها کار دارم!

در میان بهت و حیرت تورس، چشمان مورگانا قرمز رنگ شد، دندان های نیشش رشد کرد و به جلو آمد، موهایش سپید رنگ شد و مورگانا از هاله خارج شد و به سمت مشنگ ها حمله کرد. تورس نیز بعد از چند ثانیه که متوجه شد چاره ای نیست، چوبدستیش را کشید و از هاله خارج شد تا در کنار مورگانا، علیه مشنگ ها، بجنگد.


2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

مورگانا با لبخند وارد خیمه سپید شد. تورس بی محابا و بدون مقدمه گفت:
_ خوش نیامدی!
_ میدونم!
_ پس برای چی اومدی؟
_ برا چیزی مهمتر از خوش اومدن یا نیومدن. برای بقای نسل جادوگران.
_ بیخیال! بگو فقط سیاه ها. تو فقط جادوگران سیاه برات مهمه.
_ سیاه و سپید فرقی نمیکنه اگه به حرفام گوش ندی.

مورگانا بدون دعوت روی یک صندلی در گوشه خیمه نشست، بشگنی زد و یک فنجان قهوه در دستش پدیدار شد، آن را نوشید، گیسوانش را تابی داد و به زمین خیره شد. تورس مردد بود. تجربه زندگیش میگفت که هیچوقت به یک دشمن و بخصوص یک دشمن سیاه اعتماد نکن ولی مورگانا بی دفاع و تنها به جبهه آن ها آمده بود. در واقع مورگانا فداکاری کرده بود، پس وقتی یک جادوگر سیاه بر خلاف تفکرات همه، فداکاری میکند حتما پای موضوع مهمی در میان است.

بنابراین تورس نیز آرام شد. بشگنی زد، نیم خیز شد و هنوز ننشسته بود که صندلی ای زیرش، ظاهر شد، روی آن نشست و به مورگانا نگریست. مورگانا به زمین و تورس به مورگانا مینگریست. بعد از یک دقیقه بالاخره تورس به حرف آمد:
_ خب؟
_ مشنگ ها دارن بهمون حمله میکنن.
_ اونا از کجا خبردار شدن؟
_ نمیدونم. یکی از مشنگ شناس هامون میگه اونا یه چیزایی به اسم پهپاد و یه چیزای دیگه ای به اسم ماهواره دارن که با اینا میتونن هر چیزی روی کره زمین رو ببینن.
_ خب ما که مرئی نیستیم. ما با طلسم هامون نامرئی شدیم.
_ سوال همینجاست. اون مشنگ شناس میگفت که احتمال میده دوربین هایی با استفاده از اشعه مادون قرمز ساخته باشن که با اونا بتونن ما رو ببینن. نمیدونم. خلاصه مهم اینه که الان با توپ و تانک دارن میان سمتمون.
_ خب؟
_ خب نداره. نظرت چیه؟
_ مشخصه. باید باهاشون بجنگیم.
_ آره مشخصه. باید فعلا جنگ خودمونو بیخیال بشیم.
_ چقدر گرفتن بعضی تصمیمات تلخه.
_ آره خیلی!
_ چاره ای نیست. در نهایت ما، سپید و سیاه، جادوگریم و اونا مشنگ. اگه مذاکره رو بیخیال شدن و میخوان بجنگن باید حداقل فعلا باهاشون بجنگیم تا بعدا که نظر حاکماشون عوض بشه.
_ آره. خیلی وقته دوس دارم به این عوضیا یه درس درست حسابی بدم.
_ هی! مواظب باش!
_ چیه؟ نکنه انتظار داری که اینجا هم درس مشنگ دوستی بهم بدی؟ نکنه انتظار داری که تو میدون جنگ باهاشون مهربون باشم؟

با این استدلال مورگانا، تورس ساکت شد. از صندلی برخاست، شنل جنگیش را پوشید، سپس روبروی مورگانا ایستاد و گفت:
_ من آماده م!


3- آخرین صحنه خاطره رو باز نویسی کنید. چی شد که مورگانا تامن رو پیدا کرد و اتفاقات بعدش. مهم خلاقیت شماست. حتی اگر به تمام این دو صحنه نپرداخته باشید.( 10 نمره)

مورگانای جوان، عیان، در میان میدان مبارزه و بر روی بقایای یک تانک، مانند یک سرباز فاتح ایستاده بود. خون از دندان های نیش بلندش میچکید، گیسوان بلند و لختش که تا زانوانش میرسید کاملا سپید رنگ شده بودند و چشم هایش قرمز رنگ. این، آن روی مورگانا بود.

مشنگ ها اشتباه کرده بودند که آن روی مورگانا را بالا آورده بودند، زیرا نتیجه آن کشتن دویست و بیست و دو مشنگ، انفجار هجده تانک، ساقط شدن هشت هلیکوپتر و دو هواپیما، توسط مورگانا، به تنهایی بود.

دیگر اثری از خنده های مهربان در صورت آن زن زیبارو نبود. جادوگری شبیه جادوگران بدجنس توصیف شده در داستان های مشنگی بر روی تانک ایستاده بود و به وضوح نیشخند میزد و از کار خود راضی بود.

اما از آن سمت، تورس مشغول مداوای بازماندگان و مجروحان جنگی بود. از جادوگر و سیاه و سپید گرفته تا حتی مشنگ. اما مورگانا به این ادا و اصول های انسانی اعتقادی نداشت. از تانک پایین آمد، مشنگی را زیر پایش دید که طلسمی یکی از دستانش را منفجر کرده بود و آن سرباز از درد به خود میپیچید. مورگانا بدون هیچ رحمی چوبدستیش را به سمت سر سرباز مشنگ گرفت، زیر لب وردی زمزمه کرد و سر مشنگ منفجر شد! این ترحم مورگانا بود.

بالا تا پایین میدان جنگ را طی کرد و ده ها مشنگ دیگر را نیز کشت، دو جادوگر سیاه را درمان کرد و از کنار یک جادوگر سپید مجروح با بیخیالی رد شد. همچنان در حال جستجو بود که ناگهان چشم هایش مجددا سبز رنگ شد، گیسوانش طلایی و دندان های نیشش کوتاه شد. در واقع خشکش زده بود و به حالت اولیه قبل از جنگ بازگشته بود. او جسد تامن عزیزش را یافته بود.



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1- صحنه ای از کنار هم جنگیدن سیاه و سفیدها رو بنویسید. اینکه چطوربا هم متحد شدن. طول و عرضش مهم نیست. ( 10 نمره)


ادوارد، استفان و رابرت با چهره های در هم و نگران، و با کمی ناخشنودی بابت متحد شدن با دشمانان دیرینه ی شان، در جایی که تا دقایق پیش با پیامبران تاریکی جنگیده بودند، ایستاده بودند. به فاصله ی یک نفر از کنارشان تامن،مورگانا و مرلین آماده ی جنگ بودند.

هر دو طرف از این توافق به دست آمده راضی نبودند ولی حرف مورگانا حقیقت داشت هیچ یک به تنهایی نمی توانستند در برابر ماگل ها ایستادگی کنند تنها شانس شان متحد شدن با یکدیگر بود.

حالا نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود ولی گهگاهی نسیمی هم می وزید که باعث می شد ردای های پیامبران در هوا موج بزند و اباهت پیامبران را بیش از بیش کند!
صدای نزدیک شدن ماگل ها که می آمد، نگرانی پیامبر ها را بیشتر می کرد همه به این فکر می کردند که شاید این تنها لحظات زنده بودنشان است.

لشکر سواره نظام ماگل ها وارد میدان دید پیامبران شد. در لحظه ای تاریخی اتفاق عجیبی افتاد؛ تامن دست مورگانا را گرفت و فشرد. مورگانا دست مرلین را گرفت و مرلین دست ادوارد و یک زنجیره ی پیامبری ایجاد شد. هیچ کس فکر نمی کرد روزی پیامبران سفید و سیاه با یکدیگر متحد شوند ولی عجیب تر از اتحاد آنان دوستی ای که بین شان پیش آمده بود!

ماگل ها حمله کردند و پیامبران دست در دست یکدیگر قدمی به جلو برداشتند و جنگ را آغاز کردند.

2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

توروس در خیمه ای که ستاد سفید بود نشسته بود و از آخرین دقایق آتش بس لذت می برد که خدمتگزاری آشفته و هراسان وارد چادر شدو در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
- ترورس!...مورگانا....خواستار دیدار با شما هستند... می گویند خبر مهمی برای شما دارند.... خبری که شاید باعث شود...شما در انتخاب دشمنانتان...تجدید نظری بکنید!
ترورس با نفرت جواب داد:
- مورگانا همیشه دشمن من باقی می ماند ولی بگو بیاید!

در لحظات بعد، زنی در ردای سیاه وارد خیمه شد. ترورس با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- بانو مورگانا! چه شده که سعادت دیدار با شما را دارم؟

مورگانا ولی خیلی جدی نشسته بود و بی آنکه تغییری در قیافه اش دهد، گفت:
- من هم از بودن در آنجا راضی نیستم... ولی اکنون زمان این بحث ها نیست. برام خبر آوردند که ماگل ها می خواهند حمله کنند، می خواهد حالا که ما در جنگ هستیم همه ی ما را نابود کنند. تنها راه مقابله با آنها متحد شدن با همدیگر است!

ترورس در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود از روی زمین بلند شد و فریاد زد:
- من سرم هم برود با تو یکی متحد نمی شوم!
مورگانا هم ایستاد ولی برخلاف ترورس او خیلی خونسرد بود.
- ترورس! خشم جلوی چشمتان را گرفته اگر همه ی پیامبران کشته شوند تقصیر توست! سه نفر شانس برنده شدن ندارند ولی شش نفر چرا! این یک معادله ی سادس پرا نمی خواهی قبولش کنی؟

ترورس اندکی بر خود مسلط شد و این بار با آرامش بیشتری پرسید:
- مطمئنی آنها در راهند؟
- من سیاه هستم ولی دروغ گو نیستم ترورس!


3- آخرین صحنه خاطره رو باز نویسی کنید. چی شد که مورگانا تامن رو پیدا کرد و اتفاقات بعدش. مهم خلاقیت شماست. حتی اگر به تمام این دو صحنه نپرداخته باشید.( 10 نمره)


جنگ به سختی پیش می رفت، ماگل ها تلفات سنگینی داده بودند ولی هنوز هم با سماجت می جنگیدند.لشکر ماگل ها مانند مورچه بود، هرچه می کشتی باز هم می آمدند. پیامبر ها خسته بودند چند وقتی بود که بی آنکه استراحتی داشته باشند، شبانه روز مشغول جنگ بودند. ماگل ها تصمیم داشتند ریشه ی جادوگر ها را خشک کنند.

مورگانا جوانترین پیامبر بین آنها بود و زودتر از همه خسته شده بود ولی نمی خواست عقب بکشد! یک پیامبر می ماند تا بمیرد. تامن نگران مورگانا بود. می ترسید نتواند به جنگیدن ادامه دهد و کشته شود و این برای تامن یعنی مرگ خودش. از طرفی دیگر پیامبران در وضعیت سختی قرار داشتند، وجود یک پیامبر، هرچند خسته می توانست معنای پیروزی را داشته باشد.

مورگانا با خبر ازنگرانی تامن، با آخرین قدرتش می جنگید و ماگل ها را نابود می کرد ولی هرچه پیش می رفت بیشتر خسته می شد. یادش رفته بود یک چرت نیم ساعته چه جوری است، یادش رفته بود استراحت چه طعمی دارد! خیلی چیز ها یادش رفته بود و مهم ترین آنها دقت بود.
مورگانا با بی دقتی می جنگید، حوصله نداشت و همین طور طلسم به اطراف پرت می کرد شاید که به کسی بخورد.

در این بین یکی از فرماندهان طرحی ریخت و از این بی دقتی استفاده کرد و از پهلو جایی که مورگانا کمتریم تمرکز را روی آن داشت به او نزدیک شد. در آخرین لحظاتی که فرمانده می خواست حمله کند تامن متوجه حیله اش شد و با استفاده از یک واکنش غیر ارادی پرید جلوی مورگانا!

کسی نمی دانست چرا از یک طلسم کشنده و یا منحرف کننده استفاده نکرد ولی این فداکاری نتایجی بیشتر از زنده ماندن مورگانا داشت.
مورگانا با دیدن تامن که زخم برداشته بود، جنگ یادش رفت و کنارش نشست. تامن دستش را گرفت و در چشمان خیس مورگانا خیره شد و دقیقه ای بعد نگاه تامن خالی از روح شد.

مورگانا باور نمی کرد که تامن مرده باشد. همان طور که کنار تامن نشسته بود فریاد کشید:
- تااااامن!

ولی دیگری تامنی نبود که جواب دهد. مورگانا با نیروی جدیدی از جا برخواست. خشمگین بود و می خواست ماگل ها را به سزای اعمالشان برساند. او همچون ببری تندخو می جنگید و همه را می کشت.

نیروی مورگانا بیشتر از آنکه از خشم باشد از قدرت زندگی تامن بود. تامن جانش ر فدا کرده بود تا مورگانا ایمن باشد.







پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
تد تانکس

سبکی که انتخاب کردی، خیلی کم برای نوشتن رول توصیه میشه. چون امکان اشتباه در نوشتن افعال و یا بخش های دیگه جمله رو بالا می بره.
به یه سری نکات میشه اشاره کرد.
اول اینکه مورگان یک اسم مردانه اس. اسم این بنده عالم بالا مورگاناس ( در واقع الف برای اسم های اینا حکم تای تانیس در اسم های ما رو داره)
افعال رو میشد بهتر نوشت. " آنان به سربازخانه رفتی و به دیدن سربازان، درجای خویش، خشک شدندی."
نکته دوم: شکلک مال دیالوگه! مگر در موارد خیلی استثناء که نتونین منظورتون رو با کلمات برسونید و کلمه مد نظر شما؛ جایگزین های زیادی داشت. شکلک بیخودی فقط پست رو شلوغ میکنه. مضاف بر اینکه قرار بود درباره جنگی بنویسید که مورگانا راجع بهش صحبت کرده! پست شما طنز بود ولی به جز اسم مورگانا و مرلین چه ربطی به جنگیدن داشت؟

28
موفق باشید

فیلیوس فیلت ویک

کجا رو نگاه میکنی فیلیوس! این بالا!
نه یه کم بالاتر! من اینجام.

"پرتاب!"

گل رز زیر پاش رشد میکنه نه از زیر پاش. مگر اینکه بخوای بگی پیچیده دور پاهاش.
گاهی وقت ها جابجا کردن نهاد و گزاره، تاثیر معکوس میذاره و نه تنها نوشته رو زیبا نمیکنه، بلکه فهمیدنش رو هم سخت میکنه.

نیازی نبود مجددا به کلمه خشم اشاره بشه. وقتی می گیم بی اندازه خشمگین بود قطعا تغییر رنگ صورتش، به خاطر همون قضیه اس نه گرمای هوا. حشو زیبایی نوشته رو کم میکنه.

"صدای مرلین" در حروف آوایی، کسره اضافه با حرف ( ی) همراه میشه که مطابق رسم الخط فعلی، ننوشتنش غلط املایی به حساب میاد.

" گردن گلفت" واژه بدی نیست. منظور رو می رسونه ولی مناسب یک پست جدی نیست. خواننده رو از حال و هوای پست بیرون میاره. با یه کمی تمرکز و بازخوانی مجدد پست، تقریبا تمام اشکالات این شکلی برطرف میشن.

"رزهای سیاه رنگ" به اینم بالاتر اشاره کردم.

فکر میکنم 28 نمره مناسبی باشه.

موفق باشی فیلیوس.


تری بوت

تا اینکه "طلسمی" فرستاده شد. زیاد مهم نیس. ایراد محسوبش نمیکنم ولی برای اطلاع گفتم.

یه چیزی که خیلی به چشم میاد توی تکالیف همه، انتخاب واژه های مناسبه. لزوما اولین کلمه ای که به ذهنمون میاد مناسب ترین کلمه نیست.
دقتت به رنگ موهای مورگانا جالب بود. کمتر کسی حواسش به این موضوعه.
قشنگ نوشتی ها. فقط فضاسازی و توصیفش خیلی کمه. حس یه گزارش فوتبال رو به آدم میده. الف پاس داد به ج. د تکل رفت. ..... خیلی سریع و خلاصه نوشته شده. انگار نوشته شده که فقط نوشته شده باشه. خب از یه ارشد انتظار بیشتری میره.
29

موفق باشی

وینکی

داشتم کم کم از اسلیترین ناامید میشدما. دی:


30 را بر تو حلال کردم. باشد که رستگار شوی. دی:

رز زلر

دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم. یک صحنه از جنگ! بدون هیچ جور حاشیه ای! متشکرم رز
30

فنگ

سری بزنیم درسته البته
فقط یه ارشد می تونه یه سوژه رو اینجوری پیج بده و از بذر گل یاس بنفش برسه به کاکتوس!
ولی جالب بود. میشه از خوندنش لذت برد. ( اون نکات سانسوری رم از سری بعد خودت رعایت کن نیان کرکره کلاس و سایت رو با هم وکیشن پایین)
30

شنل قرمزی سبز پوش ( به ردای خودم قسم من ربط جوی نوشیدنی کره ای رو به درخت برتی بات فهمیدم ولی این دوتا رو نه!)

یه چیزی رو من واقعا الان درک نمیکنم!
نقل قول:
برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!


من گفتم جنگ! اینجا کلاس دینیه و ما داریم درباره جنگ پیامبرا می خونیم! قطعا وقتی می گم جنگ منظورم همین نبرده! حتی اگر مبهم بود می تونستید بپرسید! جنگ سوسک و مورچه چه ربطی به جنگ پیغمبران داره؟ میشه اینو برام توضیح بدی ورونیکا!
نوشته ات خوبه اما من هیچ ارتباطی بین تکلیفت و سوژه ای که نوشتی نمی بینم!
24


اوتو بگمن

مرگبارانه؟ این کلمه رو خودت اختراع کردی اوتو؟
خوب بود. مخصوصا قطع کردنش در اون صحنه خاص و یک پایان باز برای خواننده. اگه یه رول ادامه دار بود احتمال اینکه تشویق شه و پست رو ادامه بده زیاد بود.
30


رون ویزلی

از او سراغ می رفت؟
منظورت احیانا " از او انتظار می رفت" نیس؟

اشاره کردن به اسم کامل اشخاص، همیشه و همه جا ضروری نیست. فقط گفتن مورگانا هم کافیه. وقتی توی نقدها بهتون می گن اسم ها رو کامل بنویسید منظورشون خلاصه نکردن های بی مورده. مثلا اگر الان اینجا می نوشتی مورا، قطعاً نامناسب بود. ولی خود مورگانا هم کفایت می کنه.

"استراحت زورکی"
اینجور عبارات حال و هوای پست های جدی رو تا حدی به هم میزنن. میشد مثلا از استراحت اجباری استفاده کرد ( مثلا)
یک دور خوندن پست با صدای بلند، پیش از ارسال از همچین مواردی جلوگیری می کنه.

وقتی یک فعلی رو می نویسید با جمله بعد یا قبلش مقایسه اش کنید. نمیشه یک فعل حال باشه یک فعل گذشته. شما نمی تونید همزمان در دو زمان باشید.
خوب بود
29

اورلا کوییریک

اسمم مورگاناس ها! چه همتی به خرج دادن شاگردای این کلاس برای نابود کردن اسم من
چرا خووووب :vay: :vay:
یک دور بخونید پستتون رو قبل از اینکه ارسال کنید. بیشتر غلط های دستوری و تایپی و نگارشی از سر بی حوصلگی و ارسال سریعه! اگرم سرش بخواد نمره کم بشه....
و اینکه خیـــــــلی سریع نوشته شده بود. خیلی خیلی سریع!!!!
28


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۱۰:۰۱:۵۵
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۷ ۱۰:۱۶:۱۷

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
سر و صدای دانش آموزان بیش از آنکه شکوه آمیز باشد، حاکی از نگرانی شان بود. مورگانایی که هرگز لحظه ای تاخیر نداشت، حالا...
فقط سکوت راک وود غریب بود.انگار از علت غیبت مادرش استادش با اطلاع باشد.
برخلاف همیشه، هیچ ورود هیجان انگیزی در کار نبود. هیچ بوته گل یا تاب یا هر چیز دیگری هم، مورگانا با ردای سیاهش، لخ لخ کنان وارد شد و با لحنی که تا بحال از او شنیده نشده بود، گفت:
- لطفاً آماده باشید بچه ها، میخوایم بریم به میدان ساندریوس و نتیجه اون جنگ رو معلوم کنیم! بهتون گفته بودم میدان نبرد در کشور یونانه؟

آملیا از جا بلند شد.
- میسا شما حالتون خوبه؟

مورگانا روی سکوی استاد ایستاد!
- خوبم آملیا! دست همدیگه رو بگیرید.

وقتی دید راک وود به او نزدیک میشود، فورا دست های آملیا و سلستینا را گرفت. درک اینکه چگونه وارد قدح اندیشه شدند و اینکه چه طور قدح اندیشه ای می تواند این همه دانش آموز را در خودش جای بدهد. کمی سخت به نظر می رسید. با اینحال وقت زیادی برای تمرکز روی این موضوع وجود نداشت، چون در کمتر از چشم بر هم زدنی، وسط یک میدان مبارزه بودند. با اینکه یک خاطره بود، اما بوی خون و خاک در فضا موج میزد. حتی بوی بارانی که انگار تازه بند آمده بود. شنل بانوی جوانی با موهای سرخ که در پشت تپه ایستاده بود، هم گلی و تکه تکه و خونی به نظر می رسید.بازوی چپش باند پیچی شده بود. به نظر می رسید جنگ در یک آتش بس موقتی به سر می برد.

ظاهرا همه چیز آرام بود. ولی تا قبل از اینکه دختر جوان تری شبیه مورگانا به سمتش برود. مورگانا با دیدن ملینا، نقشه ها را رها کرده و به طرفش دویده بود. دختر جوان سالم به نظر می رسید اما خبر هولناکی با خود داشت.
- ماگل ها! اونا از این جنگ باخبر شدن! دارن میان اینجا!

تامن، مورگانا و مرلین به شدت از شنیدن این خبر شوکه شده بودند. تنها سه پیغمبر سیاه و دو پیغمبر سپید باقی مانده بودند. مورگانا بی آنکه بخواهد، دست هایش در بازوی تامن قفل شد!
- میان اینجا؟
- و ظاهرا برای کشتار میان! حرف از کشتن شیاطین بود. اونا برای منقرض کردن جادوگرا میان!

چیزی در نگاه پیغمبران سیاهی درخشید. قبل از آنکه کسی واکنشی نشان دهد، باریفیو پرسید
- همدیگه ره ره نفله کردن؟ خواستن دوتا دوتا تیمای دشمنه ره بجنگن؟نمیشد اینا یه مدت تیماشونه ره یه کاسه کنن؟ یه ضرب المثل میش آبادی میگه یه کاسه شیر پر بهتر از دو کاسه شیر نصفه اس!

مورگانای جوان تر، همزمان با تامن جواب او را داد.
- جنگ ما به جای خود! باید باهاشون متحد شیم.

مورگانا صورت خواهرش را نوازش کرد.
- لنی می دونم خسته ای اما باید این پیغام رو ببری! با تورس حرف بزن. بگو می خوام ببینمش!

صدای نگرانی شنیده شد.
- مورگانا اون تو رو می کشه! بذار من برم.

لبخند ظریفی روی لبهای ساحره نشست!
- نه تامن! اونقدر از من بدش میاد که به تک تک حرفام گوش بده!

مرلین با اخم به این گفتگو نگاه میکرد. مورگانای جوان تر به درون چادر رفت و فضا مه آلود شد. آریانا زیر لب گفت
- مورگانا از تامن خوشش میومد؟

لونا در پاسخ لحن بی خیالی داشت.
- شایدم برعکس!
- سااااکت!

صدای مورگانا کمی می لرزید. وقتی دوباره فضا عادی شد، در یک خیمه سپید با کمی امکانات بودند. مورگانا ردای سیاه و سپید زیبایی به تن کرده بود.
- کسی منکر دشمنی ما نیست تورس. ولی ما بعدا وقتی برای کشتن هم نخواهیم داشت اگر ماگل ها ما رو بکشن!
- تو مطمئنی اونا در راهن لی فای؟

مورگانا خشمش را با لبخندی فرو برد.
- من سیاهم! اما دروغگو نیستم!

به یک ساعت نرسیده بود که ارایش جبهه های جنگی عوض شد. سیاه و سپید حالا در کنار هم ایستاده بودند. هرچند بعضی از سپید ها معتقد بودند که باید با ماگل ها صلح کرد. ولی در چنین زمانی، صلح بعید بود. ماگل ها، بی هیچ خبری، از دو طرف هجوم آوردند! باران تیر و آتش و طلسم، ترکیب مرگباری ایجاد کرده بود.
فضا در مه فرو رفت و صدای مورگانا به گوش رسید.
- جنگ با ماگل ها، هفت سال طول کشید. در نهایت هر دو سپاه همزمان عقب کشیدن. جادوگرا و ماگل ها تاوان زیادی برای این جنگ دادن. و از هشت پیغمبر، فقط دو نفر باقی موندن!

مه که بر طرف شد، تصاویر میدان نبرد، وحشتناک بود. هرکس در گوشه ای رها شده و به چیزی خیره مانده بود. یکی به شمشیرش! یکی به جنازه دشمنش. یکی به آسمان و یکی هم....
مورگانای جوان زانو زد و گردنبند را از گردن جنازه باز کرد.جنازه به نظر اشنا بود. مورگانا مکثی کرد. مجبور شد دقیق تر نگاه کند.چون باور نمیکرد. برای چند لحظه، زجه بلندی در میدان مبارزه پیچید!
- تاااااااااااااااااااااامن!


خاطره که تیره و تار شد، دانش آموزان متوجه شدند، مجددا پشت میزهایشان هستند. نگاه اگستوس به گردنبند دور گردن مورگانا خیره مانده بود. به شدت آشنا به نظر می رسید. مورگانا به سختی حرف می زد
- بعد از اون جنگ بود که جرقه قانون رازداری زده شد. ترجیح میدادیم مخفی باشیم تا مرده. هرچند....
نتوانست ادامه دهد. به تخته سیاه اشاره کرد و از کلاس بیرون رفت!


تکالیف:
1- صحنه ای از کنار هم جنگیدن سیاه و سفیدها رو بنویسید. اینکه چطوربا هم متحد شدن. طول و عرضش مهم نیست. ( 10 نمره)

2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

3- آخرین صحنه خاطره رو باز نویسی کنید. چی شد که مورگانا تامن رو پیدا کرد و اتفاقات بعدش. مهم خلاقیت شماست. حتی اگر به تمام این دو صحنه نپرداخته باشید.( 10 نمره)


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۳:۰۵:۰۵
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۳:۲۹:۱۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
- چرا انقد طولش میدی؟

مورگنا دستش را جلوی درمانگر نگه داشته بود و هر ثانیه که میگذشت بر نگرانی اش افزوده میشد. لشگر سپیدی کم کم داشت بر لشگر سیاهی چیره می شد. یکی از خبرچینان، به مورگنا خبر داده بود که لشگر سپیدی می خواهد بعد از میدان جنگ، درمانگر ها و شهروندان شهر را به قتل برساند.

درمانگر با دیدن چهره عصبانی مورگنا بر سرعتش افزود اما چون نمیتوانست سریعتر از این کار کند، باند پیچی دست مورگنا را خراب کرد.

- ای بی عرضه!

مورگنا با عصبانیت باند دستش را باز کرد و اخمی را نثار درمانگر کرد. با دست سالمش چوبدستی اش را بیرون آورد و با سرعت به سمت میدان جنگ رفت. به بالای تپه رسید اما با صحنه ی خیلی بدی مواجه شد.

تعداد زیادی از سربازان لشگر سیاهی کشته شده بودند. مرلین، ادورنا و تامن هر کدام سخت درحال جنگ بودن. مورگنا به سمت میدان جنگ حمله ور شد، اما محبور به برگشت شد.

تعداد زیادی از سربازان سپیدی به سمت درمانگر ها می آمدند. مورگنا سعی کرد شجاعانه جلوی سربازان مقابله کند. حتی چندین نفر را نیز کشت. اما دیگر بیشتر از این نمیتوانست دربرابر لشگر سپیدی مقابله کند.
مرلین، ادورنا، تامن و مورگنا تصمیم گرفتند جلسه ای اضطراری برگزار کنند. آن ها با هم مشورت کردند و در آخر تصمیم خود را گرفتند.

- درمانگر ها دارن کشته میشن.
- باید شپور رو بزنیم.
- منم موافقم.

تامن با حرکت دستش به یکی از سربازانش علامت داد و او هم شیپوری را به صدا در آورد.
رهبران سپیدی خندیدند چون هیچ اتفاقی نیفتاد.

ناگهان لشگری دوبرابر لشگر سپید ظاهر شد و از سیاهی دفاع کرد. حالا نوبت رهبران سیاهی بود که بخندد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

جنگ عظیمی برقرار بود و همه در حال جنگیدن در آن بودند. آن قدر غرق در جنگیدن بودند که روال عادی زندگی را فراموش کرده و به جنگ عادت کرده بودند. همه ی آنها برای رسیدن به هدف و آرمان های خود تلاش میکردند. اما بعضی نیز بودند که بدون آرمان و هدفی تنها به دنبال دیگران راه می افتادند و هر کاری که آنها می خواستند را می کردند. و این گونه افراد بودند که راه را برای سود جویی افراد باز می گذاشتند.

دنیا را آسمانی خاکستری و غمگین فرا گرفته بود.آن قدر خاکستری که فقط افراد می توانستند تا یک متر جلوتر از خود را ببینند و دیدن در فاصله ای بیشتر از آن غیر ممکن بود و همین خاکستری بودن آسمان، جنگ را سخت تر میکرد.

شهر ها ویران شده بودند و دیگر هیچ شباهتی به شهر های متمدن و پیشرفته ی قدیم نداشتند. تمامی شهر ها در زیر سایه ی جنگ در حال خاک خوردن و دفن شدن بودند.

همه جا مملو از اجساد کسانی بود که زمانی با سخت کوشی تمام، برای رسیدن یه هدف خود جنگیده بودند و اکنون پیکر های پاک آنها در گوشه و کنار خیابان های خراب شده به چشم می خورد.

دیوار ها به رنگ خون در آمده بودند و برخی از خانه ها نیز به طور فجیهی تخریب شده بودند. گلها و گیاهان از بین رفته بودند و تنها چیزی که باقی مانده بود، خاکستر های جنگ بود و بس.

درمانگاه های کوچک جنگ، مملو از زخمی های بدخیم بودند. امکانات کم بود و هرچند دقیقه یکبار بیمار بدخیمی بر اثر نبود امکانات جان به جان می آفرید و تسلیم مرگ می شد و خاطره ای کوچک از خود را برای عزیزانش بر جا می گذاشت.

تلاش جماعت سپید برای مذاکره جواب نداده بود و جنگ در گرفته بیشتر از تفکر دو طرف بود. اکنون با اعلام بی طرفی لارنس پیر، تعداد سیاه ها از سپید ها بیشتر شده بود و همین جنگ را برای سپید ها سخت تر می کرد. اما با این حال آنها مبارزه را رها نکردند و همچنان به نبردی جوانمردانه ادامه دادند تا سرانجام سرنوشت مشخص کند عاقبت هر یک چیست.

در طرف سیاه ها مورگانا لی فای، پیغمبر تاریکی، لباس رزمی پوشیده بود و با مو هایی که در باد همچون پرچم به احتزاز در آمده بود و راه را بر دشمنانش می بست و آنها را از زمین و آسمان نا امید می کرد.

آن طرف تر مرلین نیز با شلواری که از او سراغ می رفت، دلیرانه می جنگید و دشمنانش را شکست میداد. همه چیز به نظر خوب بود تا اینکه...

مورگانا لی فای با خنجری از پشت مجروح شد و به همین دلیل به اصرار سایر پیامبران به عقب بازگشت تا زخم خود را مداوا کند. زخم ان قدر عمیق نبود ولی همان کافی بود تا برای مدتی مورگانا، پیغمبر تاریکی را گوشه نشین کند و جنگ را از او بگیرد و ذره ای استراحت زورکی به او ببخشد. با رفتن مورگانا، اکنون تعداد سیاه ها با سپید ها یکسان شده بود و جنگ شرایط برابری پیدا کرده بود.

صدای فریاد و گریه ی کودکان فضا را پر کرده بود و بر فضا غم و غصه را طنین می کرد. صدای دلهای داغدار مادرانی که فرزندان خود را در جنگ از دست داده بودند، در هر گوشه ای به گوش می رسید و قدرتی تازه به رزمندگان برای گرفتن انتقام می داد.

جنگ بسیار بد و وحشیانه ای بود و همین وحشیانه بودن، باعث می شد تا برنده ی میدان معلوم نشود و همه منتظر آینده شوند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
خستگی دیگر داشت نای مرلین را از او می گرفت. هر چه جنگ بیشتر طول می کشید، او خسته و خسته تر می شد و سخت تر می توانست افراد بیشتری را هدف افسون های خود قرار دهد. از طرفی مورگانا هم آن سو میان شش یا هفت نفر گیر افتاده بود و معلوم بود نمی تواند کاری از پیش ببرد.

کاملا عجیب به نظر می رسید. هنوز همه در خواب بودند و هیچ کس چنین تصوری نداشت که کنار رودخانه نایلا جنگی خونین رخ دهد. جنگی که نتیجه اش تاریخ را لرزاند. جنگی نا برابر و کاملا دور از تصور، میان سپید و سیاه...

شب از نیمه گذشته بود و نسیم نسبتا ملایمی می وزید. همه چیز تحت سلطه سیاهی بود، هیاهوی سکوت در دل کوه تازیانه می زد و تنها صدای غرش رودخانه بود که خنجرش را در دل آرامش محض آن جا فرو می کرد. مرلین بر روی صخره ای بالاتر از اردوگاه نشسته بود و سیمای نقره فام ماه را نظاره می کرد که...
- مرلین.

مرلین برگشت و مورگانا را دید. موهایش کمی ژولیده به نظر می رسید و چهره اش رنگ پریده بود. مورگانا کمی جلوتر آمد و ادامه داد:
- به نظرت فردا چه اتفاقی می افته؟ من از همون اولم، زیاد با این جنگ موافق نبودم ولی حالا که شروع شده... اصن چرا باهاشون توافق نکردیم؟!
- مورگانا منم همین طور فکر می کنم ولی تامن بیشتر از ما تجربه داره و فک کنم قبلش حتما دربارش فکر کرده. بگذریم چه ماه زیبایی...

و هر دو در افکار آشفته شان به فردا و به اتفاقات آن اندیشیدند.

اردوگاه

- تو و عقرب برید از شرق بهشون حمله کنید. عقاب از جلو بهشون حمله می کنه و تو مار می خوام دره رو ببندی تا راه فرار نداشته باشن. منم شروع حمله رو از رودخانه آغاز می کنم.

دیگر تقریبا زمان تعویض پست نگهبانان بود و اردوگاه برای مدت کوتاهی بدون نگهبان می ماند. پس همه چیز برای حمله ای مرگبارانه کاملا آماده به نظر می رسید.

صخره ماه

- مرلین! اونجارو نگا... اونا کین؟
- لعنت به ریش خودم. می خوان شبیخون بزنن! باید جلوشونو بگیریم. یه پاترونوس به تامن بفرست، حالا!

مورگانا چوب دستیش را در آورد و پیغام را برای تامن فرستاد سپس بازگشت و با مرلین به سمت شورشیان رفتند.

کنار رودخانه

شترق!

- از جاتون تکون نخورید وگرنه دیگه زنده نمی مونید!

مرلین به همراه مورگانا درست جلوی گردان اول آن ها ظاهر شدند. حدود سی یا چهل نفر جادوگر پشت نفر اول که از آن میشد فهمید پیغمبر آن ها باشد، بودند و همه چوب دستی هایشان آماده برای فرستادن افسون...
- خودشونن مرلین و مورگانا! دو تا از پیغمبرای...

اما قبل از آن مرلین او را با طلسم مرگ ساکت کرد و به همراه آن رگبار افسون ها به همراه رنگ های مختلف آن ها قلب هوا را شکافتند. از هر سو افسونی می آمد، جایی منفجر میشد و تکه های سنگ به هوا بر می خواست. مرلین و مورگانا به همراه هم افسون پرت می کردند و تنها مدافعشان سنگی عظیم بود که پشت آن سنگر گرفته بودند.
- بینشون جدایی بندازین! باید از هم دور شن!

ده، دوازده نفر از آن ها جلوتر آمدند و با هم به سنگ افسون زدند. یک بار... دوبار... سه...

و سنگ از وسط نصف شد! بنابراین مرلین و مورگانا مجبور شدند از هم دور شوند تا مورد اثابت افسون های آن ها قرار نگیرند. مورگانا که نسبت به مرلین بسیار بیشتر زیر فشار بود، فریاد زد:
- پس اونا کجان؟ چرا نمی رسن؟

مرلین از افسونی که پیغمبر آن ها به سویش پرت کرده بود، جاخالی داد و گفت:
- نمی دونم... سعی کن بِکشونیشون سمت رودخانه.
- پوشش بده... پوشش بده!
- برو... حالا!
- استیوپفای!

چوبدستی یک نفر از لشکر سپیدی در هوا تاب خورد و به مرلین رسید. مرلین از پشت سنگرش بیرون آمد و با دو چوبدستی شروع به پرتاب کردن افسون کرد! در این حین مورگانا فرصت را غنیمت شمرد و به سوی رودخانه خیز برداشت. میانه های راه بود که ناگهان با صدایی ایستاد.
- مرلین... مرلین... نههههههههههه!

و دوان دوان به سمت مرلین که حالا در حال افتادن بود، رفت. از قرار معلوم افسون به شانه او خورده بود و آن را متلاشی کرده بود.
- مورا... نه، بر نگرد... خواهش می کنم.
- مرلین... مرلین... طاقت بیار الان می رسن.

و زیر گردن او را گرفت. لباسش غرق در خون بود و نفس هایش کوتاه و سریع شده بود. موهای سفیدش که میانشان لکه هایی از خون نمایان بود، او را پیرتر می نمود ولی با همه این ها چشم در چشم مورگانا خیره شده بود.

شترق

- جلوشونو بگیرین! اه... مرلین... وای چه اتفاقی افتاده؟!

مورگانا که با دیدن چهره تامن آرامش را در وجودش حس می کرد، هق هق کنان جواب داد:
- زدنش... شونش متلاشی شده!
- برو کنار، تو فرماندهی رو به عهده بگیر. من میرم تا به مرلین برسم.

تامن مرلین را برداشت و به اردوگاه آپارات کرد. حال مورگانا مانده بود و...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.