هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#68

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
-منو بیارین بیرون. میخوام وزیرو ببینم. منو بیارین بیرونـــــ.

و لیوان کوچک فلزی اش را روی نرده های فازی دَرِ اتاق سُر میداد و تق تق تق تق صدای تو مخی ایجاد میکرد که نگهبان را مجبور کرد جلوی در بیاید.
-چی میگی نصف شبی؟
-نصف شبی چیه؟! الان روزه.
-الان شیفت ها عوض شده من شیفت شبم و دوستم رفته عروسی پس برای من همیشه شبه. فهمیدی؟

کتی با نگاه " تو یه چیزیت میشه ها داداش" به نگهبان نگاه کرد. آهی کشید و با چشمانش سرتاپای نگهبان را وارسی کرد.
-حالا هر چی. بجنب منو ببر پیش وزیر.
-وزیر؟ کدوم وزیر؟ وزیر الان درگیر اغتشاشاته. نکنه فکر کردی برای تعطیلات میاد آزکابان؟

کتی کمی با خودش فکر کرد. نگهبان راست میگفت باید هر چه سریع تر وزیر یا یکی از معاونین وزیر را پیدا میکرد و خودش را خیلی دوستدار وزارت نشان میداد تا وزیر او را عفو کند. ناگهان در ذهنش جرقه ای خورد.

-لطفا یه کاغذ و قلم برام بیار میخوام برای وزیر نامه بنویسیم.

نگهبان شانه هایش را به سبک هر جور راحتی بالا انداخت و پوستین رنگ و رو رفته ای را از روی میز برداشت و لوله کرد و داخل سلول کتی انداخت.

-قلمش چی پس؟
-عه زرنگی؟ میخوای فرار کنی؟ شایدم میخوای خود کشی کنی. قلم نمیدیم به زندانی.

کتی با ناراحتی کاغذ را برداشت و به راهی برای نوشتن نامه فکر کرد.



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
#67

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه: لیسا تورپین شدیداً زودرنجه و اولین سلاحش در مقابله با هر چیزی، قهر کردنه. بعد از اتفاقاتی، لیسا محکوم به زندانی شدن در آزکابان می‌شه، ولی بزرگترین مشکلش اینه که با دامبلدور و هری‌پاتر هم‌سلولیه و این‌ یعنی: قهر جدید!
حالا، بعد از مدت‌های زیادی قهر با هم‌سلولی‌هاش، لیسا با زندان هم قهره (برای ما هم سواله چطور) و می‌خواد تا ازش دور بشه و این یعنی، مجبور به همکاری با هم‌سلولی‌هاشه.

* * *


لیسا مدت زیادی با خود کلنجار رفت. همکاری با طرفِ قهرهای اسبق، کار سختی بود. آن هم برای لیسایی که تابحال جز قهر کردن در زندگی‌اش کاری انجام نداده بود.
- دامبلدور.
-
- دامبلدور.
-
- دامبلدوررررر!

لیسا بالاخره بعد از دوبار صدا کردنِ ناموفق، تصمیم گرفت برای بار سوم به سمتِ محلِ حضور دامبلدور بچرخد تا از تاثیر فریاد زدن در صورت شخص مقابل استفاده کند، اما جا تر بود و پیرمرد حضور نداشت.
جای او نوشته‌ای بود:
نقل قول:
عفو وزیر. شمارۀ 125 از 126.


لیسا باور نمی‌کرد چه می‌بیند.
عفو وزیر؟! یعنی وزیری وجود داشت که لیسا را عفو نکرده و به جای او دامبلدور و هری‌پاتر را نجات داده است؟ لیسا با خود عهد کرد به محض بیرون آمدن از آن سلول، به دفتر وزیر برود. در دفتر را بزند. وارد شود. بر روی صندلی بنشیند. صاف در وسط چشم‌های وزیر زل بزند و بگوید: قهرم.

اما الان اتفاق مهم‌تری وجود داشت... دامبلدور عفو شمارۀ 125 از 126 بود! این یعنی یک عفو دیگر باقی‌مانده بود! لیسا باید خود را به وزیر می‌رساند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
#66

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- باشه اصلا! قهر مال تو! من یک چیز دیگه رو انتخاب می کنم.

لیسا موهای هری را ول کرد.
- دیگه از قهر استفاده نکن. دزدیدن شخصیت بقیه کار خیلی بدیه! باهات قهرم!

لیسا درحالی که سعی میکردبه هری نه و محفلی های سلول نگاه نکند دوباره وارد سلول شد.

- باباجان، چرا داری سقف رو نگاه می کنی؟

- چون تنها جاییه که با نگاه کردن بهش قیافه ی نحس شماها رو نمی بینم!

شپلق

لیسا به میله های سلول خورد!
- سقف! تو باعث شدی با نگاه کردنت بخورم به میله ها! با تو دوبله قهرم! میله! تو هم باعث شدم سرم درد بگیره! با تو سوبله قهرم!

لیسا پس از ابراز قهر به سقف و میله وارد سلول شد و میله هایی که قبلا کج کرده بود را درست کرد.

- حالا تا با شما چوبله قهر نکرم بگین چطوری فرار کنم!
- چوبله هم داریم؟
- معلومه که داریم! پس به چهار برابر چی میگن؟
- اون وقت هفت برابر و هشت برابر که هردوشون می شن هوبله! چطوری بفهمیم منطور یک نفر از هوبله هشت برابر است یا هفت برابر؟
- جوابتو نمیدم! چون خوم باهات هوبله قهر کردم!
- هفت برابر یا هشت برابر؟

در آن لحظه دامبلدور مداخله کرد.
- باباجانیان من یک سری به مغزم زدم و فهمیدم اصلا هوبله نداریم! حالا تا کل ریاضی و ادبیات رو زیر سوال نبردید بس کنید این بحت رو! آفرین باباجانیان!

لیسا دوباره به بحث اصلی برگشت.
- من چطوری فرار کنم؟ اگه نگید با همه تون قهر می کنم!


ویرایش شده توسط آلانیس شپلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۲ ۱۳:۱۵:۳۵


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#65

دنیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
از ظرافت بینی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
لیسا با دهانی باز به در قفل شده ی زندان خیره میشه.
لیسا صبرش تموم شده !
لیسا نا امیده!
لیسا عصبانیه!
و از همه مهم تر، لیسا قهره!
-باهمتون قهرم ..قهرمم ..قهرمممم!

همونطور که لیسا جیغ زنان خودش رو به دیوار سلول میکوبه ،
هری که خیلی از دست کم گرفته شدنش رنجیده از پشت سلول داد میزنه.
-اصلا منم با همتون قهرم دیگه درو باز نمیکنم

لیسا با شنیدن این حرف گوشاش تیز میشه از پشت میله های سلول به هری حمله میکنه. اما دستش از پشت میله های زندان به هری نمیرسه ،
با عصبانیت دسته ای از موهای خوشو میکشه و جیغ میزنه.
-فقط من میتونم قهر کنممم! قهر ماله منهه

و با زوری که از ناکجاآباد پیدا کرده میله های زندان رو ار هم فاصله میده و میره بیرون و هری رو از موهاش بلند میکنه!
- یبار دیگه تکرار کن ..چی گفتی؟


نوکی که انجیر میخوره مرغش کجه

عشق فقط بینی ظریف ارباب


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
#64

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- باز شد؟
- آره!
- به همین راحتی؟
- آره!
- هری بازش کرد؟ چطور؟
- یعنی می گین به من نمیاد بتونم در باز کنم؟
صدای هری پاتر بود که با بغض به محفلیون و محفلیات می نگریست.

- باز شروع شد!
- چطور می تونین همچین حرفی رو به من، پسر برگزیده بزنین؟

دامبلدور به هری نزدیک شد تا کنترل اوضاع را به دست بگیرد.

- نیاین نزدیک پرفسور! شما همونی بودین که می خواستین منو مثل خوک بزرگ کنین!
- اشتباه شده بابا جان اون دیالوگ سوروس بود نه من!

پسر برگزیده به جنون رسیده بود.
- آی زخمم! وای زخمم!

لیسا دم گوش آلنیس زمزمه کرد.
- همیشه اینطوریه؟

آلنیس، مشت مشت پفیلا در دهانش می گذاشت.
- نه تیک عصبیه یه خورده صبر کنیم خودش خسته می شه تموم می کنه!

هری حال در حال کندن موهای خویش بود.
-چطور دلتون اومد؟ من پسر جیمز و لیلی ام!
هری چشم هایش را تا جایی که می توانست باز کرد.
- چشمامو ببینین! چطور دلتون اومد به چشمایی که شبیه چشمای لیلیه توهین کنین؟!

لیسا از دیدن اوضاع به وجود آمده و دعوای محفلی ها خسته شده بود، به سمت در قدم برداشت تا قبل از اینکه خیلی دیر شود، فرار کند.

- حالا که اینطوری شد اصلا در رو می بندم ببینم شما چطوری قراره بازش کنین؟!
در صدم ثانیه هری در زندان را بست و سنجاق را دو نیم کرد.




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
#63

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
از آن طرف مرگخواران از راه می رسند و می گویند:

-عه کله زخمی و محفلی پیازی ها اینجان

همه متعجب می شوند و حتی زمانی که بلاتریکس در میانشان میاید متعجب تر هم می شوند!

ناگهان بلا گفت:

-برید تو سلول محفلی پیازی ها، زود باشید!

-نه نمیرن

-باشه پس همه بمیرید! کککککررررررررررووووووووشششششییییییوووووووووو.



پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
#62

hanaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
اولین نفر داوطلب برای باز کردن در سلول کسی نبود جز پسری که زنده ماند یعنی هری پاتر

با هر قدمی که هری برمیداشت صدای دست و تشویق و گه گاهی فریادی از سوی زاخاریاس که میگفت "برو جلو هری . من روت نظارت میکنم." به گوش میرسید.

بالاخره هری به در سلول رسید و شروع کرد به ور رفتن به فقل.
دقیقه ها به سختی می گذشت.
از هری پاتر؛ پسری که چیپس میخورد زنده ماند، عرق می چکید.
کم کم حوصله ی لیسا سر رفت و زیر لب جملات نظیر:با در قهرم . با کله زخمی خیلی × خیلی قهرم، میگفت.
بلاخره بعد از گذشت صد ها سال صدای "تلقی"از جانب در به گوش رسید.
در باز شده بود و محفلیون و لیسا آزاد بودند.


ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۷ ۱۷:۰۶:۱۶


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#61

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
"عشق یا مرگخوار"! محفلیا مدام تو ذهنشون این کلماتو رو دو کفه‌ی ترازوی ذهنشون می‌ذاشتن تا ببینن کدوم سنگین‌تره.
درسته که دامبلدور با اصل قضیه و باز کردن در بوسیله سنجاق مخالف بود، اما این دلیل نمی‌شد تا توصیه‌های محفلیش رو کنار بذاره.

- فرزندانم! فراموش نکنین که مرگخوار بودن یک شخص نباید مانع عشق‌پراکنی ما بشه.

دامبلدور بعد از گفتن این حرف رو به جمعیت محفلیون مشتاق برای یادگیری، به سمت لیسا برمی‌گرده.
- مرلین رو چه دیدین، شاید با دیدن عشقی که ما می‌پراکنیم به روشنایی رو بیاره.

لیسا بدون لحظه‌ای درنگ مخالفت خودشو درجا ابراز می‌کنه!
- امکان نداره! ارتعاش‌های عشقتونم بهم بخوره قهر می‌کنم.

محفلیا که در حال رام شدن با حرفای دامبلدور بودن، حالا با شنیدن این حرف لیسا دوباره ترازوهای ذهنشونو برمی‌گردونن.
لیسا با دیدن عکس‌العمل محفلیا تصمیم می‌گیره حرف قبلیشو پس بگیره و یکم فیلم بازی کنه.
- هممم... خب حالا شایدم تحت تاثیرتون قرار گرفتم.

با این حرف محفلیا ترازوها رو به گوشه‌ای پرتاب کرده و تصمیم نهایی خودشونو می‌گیرن.

- اون سنجاقو بده یه امتحانیش بکنیم.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
#60

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
خلاصه: لیسا زندانی شده...و از شانس بدش با محفلیا هم سلولیه.
لیسا قصد فرار داره ولی محفلیا که سفید هستن باهاش همکاری نمی کنن. در نتیجه تصمیم میگیره که به وسیله رهبرشون، یعنی دامبلدور به این مقصود برسه... اما از این نقشه به جایی نمی‌رسه و تصمیم می‌گیره توی ریش دامبلدور دنبال چیزی برای فرار بگرده. حالا از ریش بیرون اومده و یه سنجاق سر داره.

****

- ولی من که نمی‌دونم چطوری باید با یه سنجاق سر در رو باز کنم.
- از ما هم‌ توقعی نداشته‌باش فرزند تاریکی، ما چنین کارهای بی‌عشقی رو نیاموخته‌ایم. ... مگه نه باباجونیا؟

فقط یک ثانیه طول کشید تا بذر عشق و علاقه نسبت به سقف سلول، در دل محفلی‌ها جوانه زده و بروید.

- ها؟ چی شده؟
- حالا خیلی‌م بی عشق نیست‌آ...
- من که فکر می‌کنم یه مهارت جالبه.
- من که خیلی علاقه‌مندم.
- منم که قبلا علاقمند شده‌بودم.
- بابا جونیا؟

پنه‌لوپه سعی کرد طبیعی سازی کند.
- خب شما همش می‌گین نوشابه سیاه و بی‌عشقه و قایمش می‌کنین. من باید یاد داشته‌باشم که درشو وا کنم یا نه؟
- یا مثلا وقتایی که در رو به روی من می‌بندین تا نرم و همرزمانم رو بردارم و با هم‌ بریم دشمنان رو شتک کنیم، ما باید بدونیم دیگه!
- همتون؟
-

لیسا که ناظر این گفتگوها بود، سعی کرد از آن‌ها به نفع خودش استفاده کند‌.
- خب دیگه، شما بلدین و من هم یه انسانم که احتیاج به کمک دارم و شما هم محفلی‌هایی هستید که می‌دونید کمک به همنوعان چقدر عشق تور می‌کنه! کمکم می‌کنید؟

و با این کار، محفلی‌ها در دوراهی سختی قرار داد. اگر آن‌ها نمی‌پذیرفتند، ماهیت جبهه‌شان زیر سوال می‌رفت و از طرفی اگر می‌پذیرفتند، به یک مرگخوار کمک کرده‌بودند.


گب دراکولا!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۸
#59

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
تصویر کوچک شده


واقعا سقوط کرد! سقوطی عظیم و طولانی و دردناک، درست وسط سلول آزکابانشان.
در آن لحظات، تنها چیزی که لیسا به آن می اندیشید، سالم نگه داشتن قهردانش بود. لیسا برای حفظ هویتش سخت تلاش کرد و تا آخرین لحظه، قهردان را در بغلش فشرد.

اما بعد از سقوط، درد ناگهانی ای که در وسط پیشانی اش احساس می کرد، تمرکز او را به هم ریخت و باعث شد قهردانش قل خورده و به آن طرف سلول برود.
-نـــــــــــــه!

لیسا خوش شانس بود. قهردانش درست چند ثانیه قبل از برخورد با دیوار، متوقف شد.
لیسا به طرف قهردان هجوم برد و همچون جستجوگری که اسنیچ را در مشتش می گیرد، آن را در آغوشش فشرد و چندین بار مرلین را شکر کرد و اشک شوق ریخت.
-سالمه! هنوزم هست... هنوزم کار می کنه... مرسی که هستی!
-اون چیه وسط پیشونیت؟

یک عدد بچه ویزلی جلوی لیسا ایستاده و با دهان باز و چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به همان نقطه ای نگاه می کرد که درد آن باعث به هم خوردن تمرکز لیسا شده بود. درست وسط پیشانی اش!

-شبیه آنتنه. بده بررسیش کنم!

آرتور ویزلیِ از خود بیخود شده، با ضربه‌ی ملاقی مالی مهار شد.

-آنتن نیست بابا جان. سنجاق سره. حتما به ریش من وصل بوده.

لیسا سنجاق سر را از پیشانی اش بیرون آورد. بی توجه به فواره‌ی خونی که از جای سابق آن به وجود آمده بود، به فکر فرو رفت. مطمئن بود قبلا درباره‌ی باز کردن قفل ها به وسیله سنجاق سر چیز هایی شنیده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.