هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱:۳۱ پنجشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۱
#10

گریک الیوندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۴۰ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
از دایگون الی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
چوب‌خط های زندان
خب ، یکی دیگه رو امتحان میکنم. زالزالک، ماهیت پیچیده و جذابی داره.
بعد از شنیدن نظر گرگروویچ تعجب کردم. بالا خره سر یک موضوعی باهم تفاهم نظر داشتیم. زمان از دستم در رفته بود و بعد از مدت ها، گپی با دوستی زده بودم. حس خوبی بود.
گفتم: مایک ، تا حالا فکر میکردی با من تو آزکابان هم سلولی بشی. و از همه غیر قابل باور، گپی هم بزنی!
_ هوم راستش نه. ولی آدم هایی بودن که میتونستن جای تو باشن. از این خوشحالم که لازمه فقط تو رو تحمل کنم.
هردو باهم خنده ی ریز و سنگینی کردند.
گفتم:《 اگه از قبل از اومدن به اینجا ازم می پرسیدن میگفتم تنهایی رو ترجیح میدم ولی الان ... بازم تنهایی رو ترجیح میدم.
دوباره خنده ریز و سنگین.
راستی مایک تو ، چرا اینجایی؟
_ به عنوان یه هم سلولی باید زودتر میپرسیدی، البته هرچند منم نپرسیدم. خب من سوتی دادم.
_ بیخیال مایک انقدر سخته قبول کنی اشتباه کردی؟
_ هوم فکر کردم فقط دامبلدور اینا رو میفهمه. به لرد سیاه اعتماد کردم. خودمو بیشتر از چیزی که هستم حساب کردم. فکر میکردم به دردش میخورم ولی نتیجش یک سلول در آزکابان به همراه چوبدستی ساز معروف شد. تو چی؟
من بخواطر اطلاعات درست اما نتیجه ی اشتباه، فکر می کردم چوبدستی ها بر اساس یک الگوریتمی کار میکنن ولی کاملا حسی عمل می کنند و ... خودم یکی از کسایی بودم که می گفتم چوبدستی صاحبشو انتخاب میکنه گفتم اونام مثل ما حرکت میکنن ولی چرا اینو گفتم. البته اینکه تهت شکنجه بودم هم تاثیر داره.
_ از این به بعد باید کمتر دنبال قدرت باشم.
_ به نظر من آدم باید به چیزایی که ثبات دارن اعتماد کنه. ولدمورت به قانون های خودش احترام نمی ذاره.
_ مثلا به نظر تو به وزارت سحر و جادو میشه اعتماد کرد؟!
_ اون که خیلی وقته ترکیده اگه بین ولدمورت و وزارت یکی رو انتخاب کنم قطعا ولدمورت رو انتخواب میکنم. ولی خب این تو بدترین شرایتش هست تاریکی و روشنایی با هم می جنگند هیچ کدوم از بین نخواهند رفت. و تا آخر ادامه میدن به هم خواطر نیاز به انتخاب بین بد و بدتر نیست. ‌End

جادو همراهتان





پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱
#9

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
روزیه تکه سنگ نوک تیزی را در دست گرفته بود و تمام حواسش به چیزی بود که با آن سنگ روی دیوار سلول مینوشت. اینکه پس از مدت ها رخوت ناگهان از جا پریده و سعی میکرد با مشقت زیاد چیزی روی دیوار سنگی سلولش بنویسد عجیب بود، اما هیچ کس نبود که از این تغییر ناگهانی متعجب شود.

روزیه در آن سلول تنها بود و حتی زندانبان ها و دیوانه سازها هم مدت ها بود که به سراغش نمیرفتند. این موضوع برایش هیچ اهمیتی نداشت. دیگر به این باور رسیده بود که حضورش، اعمالش و افکارش برای هیچ کسی، مطلقا هیچ کسی اهمیت ندارد.

آخرین حرف را نوشت و نگاهی به آن انداخت:

ᚾᛟ ᛟᚾᛖ ᚺᚨᛋ ᛖᚡᛖᚱ ᚹᚨᚾᛏᛖᛞ ᛏᛟ ᚴᛁᛚᛚ ᚺᛁᛗᛋᛖᛚᚠ ᚨᛋ ᛏᚱᚨᚷᛁᚲ ᚨᛋ ᛁ ᛞᛁᛞ


- حالا اینی که نوشتی معنی ای هم داره؟

روزیه با تعجب به پشت سر برگشت تا ببیند که چه کسی او را خطاب کرده است. عجیب بود چون هنوز در سلولش تنها بود و هیچ کس دیگری جز خودش آنجا حضور نداشت! سعی کرد به توهماتش توجهی نشان ندهد و به کارش ادامه دهد. دستی روی حروف حکاکی شده کشید تا خاک را از لا به لای آن بیرون بکشد.

- میدونی تو اولین کسی هستی که داره اینجا چیزی مینویسه، و این به نظرم خیلی جالبه.

روزیا این بار از جا پرید و سعی کرد نگاه دقیق تری به سلول بیندازد. مطلقا هیچ کس آنجا نبود! آیا داشت دیوانه میشد؟ با قضایایی که اخیرا تجربه کرده بود احتمالش کم هم نبود. به دیوار سلولش تکیه داد و گفت:
- کی هستی؟ توی این زندان نه کسی غیب و ظاهر میشه نه میتونه خودشو مخفی کنه. از من چی میخوای؟

صدای ناشناس دوباره به گوش رسید:
- من چیزی ازت نمیخوام. صرفا کنجکاوم که بدونم داری چیکار میکنی. همین.

روزیه مطمئن بود قطعا دیوانه شده است. چنین اتفاقی در آزکابان غیر ممکن بود. کسی نمیتوانست مخفیانه به آنجا وارد یا از آن خارج شود. انگار زوال عقل (که سال ها پیش پس از مرگ اولش آن را از دست داده بود) زودتر از چیزی که فکر میکرد به سراغش آمده بود. برای همین دوباره صدا را نادیده گرفت و کف زمین سلول نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
- نمیخوای باهام حرف بزنی؟

-نه نمیخوام. چون تو وجود نداری. چون فقط یه صدای عجیب توی ذهن نداشتمی. چون نمیخوام بیشتر از این نگون بخت به نظر بیام!
این جملات روزیه بود که با عصبانیت پشت سر هم از دهانش خارج میشد.

- یکم به اطرافت نگاه کن تا بفهمی من کی هستم...برای شروع به نظرت هیچ چیز اینجا غیر طبیعی نیست؟
روزیه سرش را بالا آورد و به اطرافش نگاه کرد. آنجا یک سلول مثل تمام سلول های دیگر آن زندان کوفتی بود و تنها چیز غیر عادی همین صدای عجیب توی سرش بود. همین ایده را با صدای بلند به زبان آورد. صدای ناشناخته خندید و سپس گفت:
- خب مشخصه که چرا تو الان اینجا توی این سلولی. اونقدر توی خودت رفتی که هیچ درکی از اطرافت نداری. و آدمی تا این حد سقوط کرده چه خطری میتونه داشته باشه؟

ایوان با کلافگی ایستاد و فریاد زد:
- منظورت چیه؟ من حتی یک کلمه از حرف های تو سر در نمیارم.

- کاری که داری با خودت میکنی برام جالبه. تو اینقدر درگیر خودت شدی که متوجه اطرافت نیستی. و اینا خیلی خوب متوجه حال تو میشن و کم کم نادیده میگرنت. چون میدونن بی خطری. در سلول مدت هاست که بازه!

ایوان جا خورد. انتظار این جمله را نداشت. به طرف در سلول رفت و به ان دست زد. حق با صدا بود. در قفل نبود و میتوانست به راحتی آن را باز کند.
با تعجب به پشت سر برگشت و پرسید:
- تو کی هستی؟

برای چند لحظه سکوت مطلق فضای سلول را گرفت. سپس نوری تیره از کنج سلول به صورت روزیه تابید و مردی از میان آن وارد سلول شد. لباس های گران قیمتی به تن داشت و عصای جواهرنشانی در دست گرفته بود. صورتش جوان و پر از امید و غرور بود. مرد به نزدیک روزیه که شبیه به اسکلتی تکیده بود آمد و گفت:
- من خود توام...در واقع توی واقعی. من ایوانم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱
#8

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
منتظر بود...

دلیلش این نبود که به انتظار علاقه داشت یا دلیل محکمی وجود داشت... نه!
این کار را بیشتر از هر کار دیگری بلد بود.
ظاهرا کار سختی نبود. ولی او خوب می دانست که انتظار کشیدن، فوت و فن خاص خودش را دارد.
باید صبور باشی. خیلی صبور. آنقدر که بعد از روزها، ماه ها، و سالها تکرار یک لحظه، خم به ابرو نیاوری و همچنان امیدوار باشی. برق چشمانت نباید خاموش شوند. تپش قلبت نباید ضعیف تر یا کندتر شود.
سرت باید بالا باشد و نگاهت به روبرو.

او هم همین کار را می کرد.

چندین سال بود.

سه سال اول را با دقت شمرد... ولی بعد، کم کم تعداد روزها از دستش در رفت. سعی کرد به خاطر بیاورد ولی دیگر دیر شده بود.
زمان، در لابلای دیوارهای سرد و سیاه آزکابان، معنا و عمق خودش را از دست می داد. گم می شد.

سال ها بود که در این تاریکی و سرما، به انتظار پایان یافتن تنهایی اش نشسته بود. به این امید که در بخش مربوط به او باز شود و نگهبان با صدای بلند اعلام کند که:

زندانی جدید... سلول شماره 66

ولی هیچوقت این اتفاق نمیفتاد.

زندانی جدید وارد می شد.
صدای قدم ها را از دور می شنید. صدای زنجیرهایی که به پای زندانی بسته شده بود و روی زمین کشیده می شد. از شکل گام برداشتن زندانی سعی می کرد ظاهرش را حدس بزند.
- این یکی لاغره... زنجیرو به زور می کشه. این باید قد بلند باشه. قدماش هم بلندن. این بی گناهه. پاهاش به سختی جلو می رن... این یکی باید مرگخوار باشه. پاهاشو روی زمین می کوبه. انگار افتخار می کنه که زندانی شده.

لرزید... حدس می زد زمستان رسیده باشد. ولی چیزی برای گرم شدن نداشت.

انتظار هم سرد بود...

صبح همان روز بود که برای چند ثانیه فکر کره بود بالاخره به آرزویش رسیده. صدای پا و زنجیر نزدیک و نزدیک تر می شد.
هیجان او هم بیشتر و بیشتر می شد.
ولی زندانبان زنجیر را روی میز انتهای راهرو گذاشته بود و مشغول تعمیر آن شده بود.
هیچ زندانی ای در کار نبود.

زندانی های سلول های دیگر را از رفتار و صدایشان می شناخت.

صدای دوریا را که هر روز صبح با شور و شعف، همه را دعوت به شورش می کرد.
صدای ایوان روزیه را که با ناامیدی اعلام می کرد شورش فایده ای ندارد و همگی همانجا خواهند مرد.
صدای بلاتریکس را که هر روز صبح ردای زندانش را با جدیت مرتب می کرد. چرا که اربابش آن روز برای نجات او خواهد آمد.
صدای سو لی را که در راهرو ها راه می رفت و درباره کیفیت غذا و امنیت زندان نظر می داد.
و هر بار به او که می رسید، با افسوس سری تکان می داد و می رفت.

داشت شب می شد...

باید کمی استراحت می کرد.

و صبح روز بعد، امیدوارانه به راهرو خیره می شد.

سلول شماره 66 تنها بود. غمگین بود. سردش بود.

به راهرو خیره می شد...

و هیچوقت فکر نمی کرد که اصولا نباید راهرو را ببیند. سلول ها نباید می دیدند.

او از ابتدای وجودش در همان مکان بود و هیچوقت سلول های دیگر را که دارای در و میله و دریچه بودند ندیده بود. تفاوت خودش با آن ها را نمی فهمید.

دلیلش مشخص نبود. شاید کمبود مصالح، شاید بی حوصلگی سازنده ها و شاید موقعیت نامناسبش... ولی به هرحال، هیچکس دری برای او نساخته بود و سلول بدون این که بداند کارایی خودش را از دست داده بود.

هیچوقت هیچ زندانی ای به آن جا منتقل نمی شد و هیچ کس تنهایی او را پر نمی کرد.

ولی او همچنان امیدوار بود.

چرا که نمی دانست...




پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#7

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۸:۲۸
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
- تو بی ارزشی...
روزیه که گوشه سلول تاریک و نمورش به دیوار تکیه داد بود سرش را بالا نیاورد و واکنشی نشان نداد.

- شنیدی چی گفتم؟ تو هیچ ارزشی نداری. مطلقا بدرد نخوری. تنها چیزی که داری یه مشت ادعا و حرف مفت و تو خالیه. اوتقدر بی عرضه ای که حتی نمیتونی جواب بدی.

روزیه همچنان به کف زمین مرطوب و حلبک بسته سلولش نگاه میکرد و جوابی برای این حرف ها نداشت. آنقدر غرق در افکارش بود که انگار اصلا در آن سلول حضور نداشت. با خودش فکر میکرد چه اتفاقی برایش افتاد که منجر به این سرنوشت شوم شد.

سال ها موفقیت تنها با یک اشتباه دود شده بود و به هوا رفته بود. این سرنوشت حقش بود؟ از نظر خودش به هیچ وجه. اما دیگران نظر دیگری داشتند.

-...صبر کن ببینم؟تو که فکر نمیکنی این حرفا اشتباهه؟ آهههه...باورم نمیشه تا این حد متوهم باشی. یعنی خودت هم این خزعبلاتی که یک عمر در مورد خودت تعریف کردی رو باور کردی؟ فکر کردی خیلی مفید و شجاعی؟ بچه جان تو هیچی نیستی! از این توهم بیرون بیا. قبول کن که در تمام جامعه جادوگری موجودی به بی ارزشی تو وجود نداره.

روزیه میخواست فریاد بزند. خشمی که درونش احساس میکرد را بیرون بریزد و ثایت کند که او بی مصرف و بی ارزش نیست. دلش میخواست خودش را بقیه ثایت کند...دلش میخواست خودش را به خودش ثابت کند. آن حرف ها حقیقت نداشت. هیچ کدامشان. او بی ارزش نبود. متوهم نبود یا در مورد کارهایی که در تملم این سال ها کرده بود و چیزهایی که تجربه کرده بود دروغ نگفته بود.

اما...با خودش فکر کرد چه فایده ای دارد؟ دیگ واژگون شده بود و معجون ریخته بود. چه کسی حرف او را باور میکرد وقتی داغ و ننگ دروغگویی به پیشانی اش خورده بود؟ احساس میکرد غرورش لگد مال شده است. در حالت عادی برمیخیزید و تمام آن زندان را با خاک یکسان میکرد و به همه ثابت میکرد که...اما دیگر چه فایده ای داشت؟ آبرویی که سال ها با زحمت و تلاش بدست اورده بود از بین رفته و لکه دار شده بود. هرچقدر هم که تلاش میکرد هیچ کس او را جدی نمیگرفت...از نظر دیگران تمام تلاش های او دست و پا زدن های محقر و ناچیز یک بازنده بود.

زندان بان به روزیه نزدیک شد و لگد محکمی به پهلویش زد. او حتی از درد فریاد هم نکشید. تمام وجودش تهی شده بود. دیگر هیچ چیز برای مقاومت نداشت. زندان بان نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت:
- تا اخر عمر پوچ و بی هدفت همین جا بمون و به حال خودت غصه بخور. یک عمر براش وقت داری.

این را گفت و از سلول خارج شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۷:۵۵ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#6

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
دوریا کنج سلول تاریک و نمورش نشسته بود. زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را به دیوار تکیه داده بود. دیگر منبع شادمانیش به آخر رسیده و نورِ امید در قلبش، آخرین سوسوهایش را می زد. دیوانه سازی که دم سلولش مراقب بود به آرامی صورتش را به سمت داخل سلول برگرداند، منتظر اینکه دوریا مزه‌ای بریزد یا با شادمانی در چهره‌ی دیوانه ساز نگاه کند و بگوید:«تو نمی‌تونی شادی من رو ازم بگیری!» اما دوریا سرش را برنگرداند و حتی نسیم سردی که از نفس دیوانه ساز به سمتش رفته بود، باعث نشد که بلرزد و خودش را جمع کند.
دیوانه ساز نگران شده بود. در سلول را باز کرد و وارد شد. آرام به سمت دوریا حرکت کرد و وقتی فاصله‌اش با او به اندازه‌ی فاصله‌ی ساحل از دریا شد، ایستاد. دوریا نفس عمیقی کشید.
-حکم اعدامم رو دادن؟

صدایش آرام و نرم بود. دیوانه ساز سرش را به نشانه‌‌ی نفی تکان داد.

-پس می‌خوای بدون حکم روحمو بگیری؟

باز هم سرش را تکان داد. دوریا سرش را کمی بالا آورد و به دیوانه ساز نگاه کرد.
دیوانه ساز از جلویش کنار رفت و با دست به در سلول که باز بود اشاره کرد.
دوریا گیج شده بود.
-میخوای آزادم کنی؟

این بار دیوانه ساز سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. دوریا نگاهی به او انداخت و سرش را برگرداند.
-نمی‌خوام.

دیوانه ساز با تاکید بیشتری دستش را به سمت در تکان داد، گویی داشت در هوا پشه می‌گرفت.

-گفتم نمی‌خوام.

دیوانه ساز بغل دوریا نشست و به دیوار تکیه کرد. این اتفاق در تاریخ جادوگری دیده نشده بود.
-ههههوووووف!

دوریا با تعجب به سمت دیوانه ساز برگشت.
-می‌خوای بهت بگم چی شده؟
-

دوریا کمی فکر کرد. او که نمی‌خواست از اینجا برود، پس چرا اتفاقات را برای دیوانه ساز تعرف نکند؟
-وقتی گرفتنمون و از قبلش که بگیرنمون، قرار بود با یه عده، تقریبا همه، نقشه فرار بکشیم و از اینجا در بریم و بعدش هم شورش کنیم. وقتی آوردنمون اینجا، من هر چی تلاش کردم تا با بقیه ارتباط بگیرم، نتونستم. تا اینکه فهمیدم اونا بودن که نمی‌خواستن با من حرف بزنن. با اینکه یه نقشه خوب داشتم، کسی کمکم نکرد و ترجیح دادن داخل زندان بمونن. عین همون نقشه رو زندانبان بهشون داد و گفت اگه ازش پیروی کنن آزادشون می‌کنه و تقریبا همه اجراش کردن.

دوریا آه عمیقی کشید و دوباره سرش را به دیوار تکیه داد. دیوانه ساز می‌فهمید؛ احساس رها شدن و خیانت.
-ههههوف!
-از ابراز احساست ممنون.
-ههههوووففف!
-نمی‌خوام برم!
-هههههههوووووف!
-اگر برمم که زندانبان اجازه نداده، باز برم می‌گردونن!
-ههههوففف!
-آخه تنهایی که...
-هههههوووووووووف!

دوریا به دیوانه ساز نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
-واقعا فکر می‌کنی من اینقدر قوی و خوبم؟
-ههوف!

او با پشت دستش اشکش را پاک کرد و به دیوانه ساز لبخندی زد. در آن لحظه می‌توانست قسم بخورد که او هم لبخند دیوانه ساز را دیده بود. دوریا از جایش برخاست، لباسش را تکاند، سرش را بالا گرفت و با اقتدار از سلول خارج شد. وقتی یک قدم از در سلول فاصله گرفت، برگشت و دوباره به دیوانه ساز لبخند زد.
-شاید شما هم موجوداتی هستین که مردم نمی‌فهمنتون.

و از دید ناپدید شد.
فضای سلول گرم بود.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲ ۲۲:۳۰:۳۳


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: در بینش خفاش...آزکابان!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
#5

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
خودم را دیدم که روی تپه ای سر سبز و مشرف بر هاگزمید؛ زیر سایه ی تک درخت تناوری نشسته بودم و ویولن می زدم برای گوسفندان آبرفورث که آرام می چریدند. آفتاب می تابید و نسیم می وزید و زنگوله ها بر گردن گوسفندان دلنگ دلنگ می کرد و همه چیز آرام بود و نیروانا حاکم و چوپان خوب راضی!

ناگهان ابرهای تیره با سرعتی باورنکردنی از افق پدیدار شدند و روز روشن را مثل شب تاریک کردند. صاعقه ها پیاپی بر فرق سر من و گوسفندان فرود آمد. غرش وحشتناک رعدها دشت را پر کرد. با هر صاعقه ای که به کله ام می خورد 100 تا از جونم کم می شد و حتی 3 بار گیم اور شدم! ولی استارت را زدم و با جون ارباب آمدم.

هر صاعقه ای که به کله ی گوسفندان می خورد تغییرشان می داد به گرگینه های 2متری یا وزغ های 2 تنی! وزغ ها و گرگینه ها دوره ام کردند و چیزهایی را که با هزار زحمت جاساز کرده بودم، کشف و ضبط نمودند و با دندان های تیزشان مرا را از هم دریدند و من در آن حادثه به کلی نابود شدم!

یعععععععععععععععععععععععععع! (افکت فریاد)

هه... هه... هه... هه... (افکت نفس نفس زدن)

کودتا تمام شده بود اما کابوس های شبانه تمامی نداشتند.
دهانش خشک بود وگرنه آب دهانش را قورت می داد. مهتاب از پنجره های قلابی دفتر وزارتخانه خودش را روی کف مرمرین دفتر که پر از ته سیگار و سرنگ و زغال و سیخ بود پهن می کرد. مورفین نگاهی به بازتاب تصویر خودش بر شیشه ی پنجره انداخت. چهره اش خسته و رنگ پریده بود. انگار که با فتوشاپ سیاه و سفیدش کرده باشند! نفس عمیقی کشید و دوباره روی بالش و ملافه های چرکش ولو شد.
سیگار تیری گوشه ی لبش گذاشت و آتش کرد و خیره به سقف دود می کرد و فکر...

خیانت...
خیانت...
خیانت...

هر چه خیانت بود از غیرسیاهان بود و هر چه وفاداری از سیاهان. در ابتدای دولت هدفش این بود که تمام ظرفیت ها را آزادسازی کند و آزادی و پرواز را بپراکند و در راه توسعه ی تجارت خارجی و صنایع و زراعت وابسته به چیز از همه ی اعضای جامعه ی جادوگری استفاده کند. اما انگار نباید روی غیرسیاهان حساب باز می کرد. بذر کودتا را دلوروس آمبریج کاشت که یک غیرسیاه بود و تد لوپین آبیاری اش کرد که یک سفید بود.
و خب کودتا خسارت های بسیاری داشت؛ از دست دادن حاکمیت مرزهای شرقی، کشف و ضبط محموله ها و انبارهای چیز، خدشه دار شدن اعتبار سوداگر مرگ شماره یک دنیای جادویی و مشنگی، اهدای قربانیان بسیار در راه آزادی و پرواز، مرگ مشکوک خواهر عزیزش مروپ و...
شاید باید اول غیرسیاهان تضعیف می شدند تا خیالش از بابت اغتشاشات و آشوب ها آسوده باشد. شاید باید کابینه را یکدست از سیاهان و دوستداران سیاهی انتخاب می کرد تا وزارتخانه ی سیاه قدرت بگیرد و دیگر زمینه ای برای کودتا نباشد. ظاهرا اشتباه کرده بود.

اما هنوز هم دیر نشده بود. هنوز هم وزیر بود. بلند شد و پاکت سیگاری از روی زمین برداشت و با زغالی سرد احکامی جدید با عنوان اصلاحات و تصفیه و حکم انتصاب مجدد دامادشان را بر ریاست آزکابان صادر کرد. درست است که مشنگ بود و مروپی را از راه به در کرده بود ولی هر چه بود هنوز آثار معجون عشق در سرش بود و داغ مرگ مروپ بر دلش. به روش های شکنجه ی مشنگی هم آشناتر بود و مهم تر از همه اینکه سیاه بود.

سیاست های جدید کم کم در ذهنش شکل می گرفت و اجرایی می شد:

وزارتخانه سیاه تر=آزادی و پرواز بیش تر / آزکابان پُر تر=آشوب و کودتای کم تر



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: در بینش خفاش...آزکابان!
پیام زده شده در: ۰:۳۳ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۳
#4

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
آهــ..!

کاش میتونست(م) از مرگ مروپ ناراحت باشم..!

شاید اگه هر کس دیگه ای توی این کره ی نسبتا خاکی و ظاهرا دایره ای شکل بخواد مروپو توصیفش کنه،به بن بست برسه!واقعا کی بود..؟ یک همسر خودخواه که فقط به فکر منافع خودش بود.کسی که حتی ذره ای عشق و علاقه توی وجودش نبود!

اما مروپ از نظر تام "چیز" دیگه ای بود.یک همسر نمونه که فداکاری هاش زبان زد خاص و عام بود.حتی این موضوع برای گوسفندهای مورفینم قابل درک بود.همسری که معنای واقعی کلمه "عشق..!" رو زنده کرد.حداقل برای تام که اینطور بود.اما..!

"چ-خ-م-و"...آخرین کلماتی بود که اون مظلوم گناهکار(!) به زبان آورد.اینکه معنیش چی میتونه باشه رو فقط یک نفر میدونه.شاید کسی که مروپ رو به قتل رسونده یا شایدم تنها همسر مهربانش،تام..!

اما برگشتن مورفین دیگه چی بود؟چی باعث شد دل از اون گوسفندای عزیزش بکنه و محاکمه در خیابان رو شروع کنه؟تام..کسی که اونقدر آرام محو شد که حتی کسی متوجه نبودش نشد!

عدم همکاری زمان کارو سخت میکرد..اما مکان همیشه وفادار بود.مثله درختی که ظاهرا برای رشد خودش هرگز ننشست و در انتظار ایستاده ماند تا رشد کند و فلک را سر بکشد.اما نمیدونست که هیچ فایده ای برای خودش نداره و این انتظار تنها به سود اطرافیان درخته!

انتظار زمان شکست اما قطعا این سقوط قربانیانی هم خواهد داشت!تغییراتی که هرگز قابل بازگشت نبودن..حداقل برای این دوتا..! قبل از این شکست مضحک و مسخره زمان،دو کلمه تام و خونخواری در تضاد هم بودن.مردک بی عرضه! اما حالا چنان ترادفی ساختن که کسی جلودارش نیست.

تام سیاه تر و خونخوار تر از قبل برگشته.اعتماد براش تبدیل به جک قدیمی که بارها از دهان همه و همه شنیده،شده!و حالا برای اجرا کردن هدف بزرگی اومده... هدفی ماورای تصور گوسفندان مورفین!

اما بدانید ای مشرکان که این همه ی ماجرا نبود...پای شخص دیگری هم وسط بود!بزرگترین صادر کننده،واردکننده،مصرف کننده و تولید کننده "چیز" ، مورفین گانت..!

"ما همانیم ولی نیستیم..!"


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷ ۰:۴۱:۵۹
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۲۲:۳۳:۴۴
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۸ ۲۲:۵۶:۴۸



پاسخ به: مخفی نامه های آزکابان(افشاسـازی کــودتاچیان!)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
#3

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پرونده متهمان آزکابان
پرونده شماره 001




تصویر کوچک شده


موارد اتهامی:

1. ایجاد حکومت دیکتاتوری و فضای سرکوب و خفقان در مدت زعامت بر وزارت سحر و جادو

2. شرکت در کودتای زمستان و تلاش در جهت براندازی دولت قانونی با همکاری دلوروس جین آمبریج

3.تردد بدون لباس در معابر عمومی هاگزمید طی گزارش شماره 30


آگهی بازرگانی : با اعلام جرائم بیشتر از متهمان، موارد اتهامی ایشان را بیشتر نموده و برای دیوانه سازان آزکابان ایجاد شغل نمایید. (روابط عمومی زندان آزکابان)


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۹ ۱۹:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۹ ۱۹:۰۶:۵۸


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: مخفی نامه های آزکابان(افشاسـازی کــودتاچیان!)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲
#2

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
اشفاسازی؟من نوشتم اشفاسازی؟!افـشــاســـازی!

نامبر Two!

تام ریدل در گوشه ای از بلندی های تنگ و تاریک آزکابان نشسته بود و هوای بسیار گرم آزکابان را تحمل میکرد.البته از طرفی پذیرای آن هوا هم بود.نیمه شــب بود و بادی بسیار گرمی(!)می وزیـــد.برخلاف سمت مخالف،دلوروس آمبریج که پشت میز راحت وزارتخــانه با همراهی شومینه ای گرم نشسته بود،تام ریدل شرایط سختی را تحمل میکرد.

زمین سنگی با شن ریزه های نسبتا بزرگی(!)پذیرای تام ریدل بود.گرچه چراغ کوچک و کاغذ پاره هایی که در کنارش دیده میشد،حال هوایی دیگر به فضای موجود میداد.ضبط قدیمی و شکسته ای که در کنارش بود،آهنگ "Something About The Way You Look Tonight" را به آرامی بخش می کرد.دستش را به قلم برد و شروع به نوشتن..! :

-اینجا گـرم است یا ســرد،استخوان های من توان فهمیدنش را ندارند!در این شرایط سخت استقامتی،اکنون دست به قلم برده ام تا جامعه جادوگری را آگاه سازم و به وظیفه خودم عم...اهه *^$# اهه %@#$ اهه (افکت سرفه کردن)...عمل کنـــم!


There was a time
I was everything and nothing all in one
When you found me
I was feeling like a cloud across the sun


-چهره مدیران و البته زوپس طی این سالها برای جامعه جادوگری شناخته شده.دیکتاتوری و ظلم مدیران همیشه آشکار بوده و جبهه های بی دفاعی مثله ما،همیشه مظلوم واقع شدند.آمبریـج هم یک مدیر است!


I need to tell you
How you light up every second of the day
But in the moonlight
You just shine like a beacon on the bay


-دلوروس آمبریج خود قبلا از چهره های شورشی سایت بوده است.اما او اکنون چگونه به این مقام رسیده است؟دلوروس آمبریچ طی چندین مرحله کاملا تغییر چهره داده و به وضع کنونی رسیده است.اگر ما عموم دسترسی به انجمن خصوصی مدیران داشتیم،شاید می توانستیم،تصمیم عاقلانه تر بگیریم!


And I can't explain
But it's something about the way you look tonight
Takes my breath away
It's that feeling I get about you, deep inside
And I can't describe
But it's something about the way you look tonight
Takes my breath away
The way you look tonight


-تمام اتفاقات آنـجا می افتند.پشت پرده ای که همیشه از آن نـام برده می شده،آنجا است.آنجا است و آنجا..! اما چرا کودتا؟وزارت که به خوبی و خوشی کار خود را انجام میداد و جامعه جادوگری از همیشه بیشتر احساس خوشحالی و خوشبختی می کردند.


With a smile
You pull the deepest secrets from my heart
In all honesty
I'm speechless and I don't know where to start


-تجربه نشان داده که مدیران همیشه روند ثابت بودن رو ترجیح میدادن و هرگز حرکت رو به جلو حرکت نمی کردند.اما چه چیزی باعث شده که اینبار تغییر عقیده بدن و نظریه شون عوضـــ...کنــ.....!

جوهر قلم تــام تمام شده بود!پس دستانش را به هم مالید و روی شیشه های عرق کرده آزکابان شروع به نوشتن کرد:

-عوضـــ کنـن؟!پول این لباس های گرم و نرم و بسیار گران قیمت بانو دلوروس از کجا می آد؟بیت المال و خزانه جامعه جادوگری اکنون خالی است! اما در دوره مورفین گانت حتی 1 گالیون هم به اشتباه جا به جا نشد.


There was a time
I was everything and nothing all in one
... When you found


ضبط نیز نفس برید و خش خش کنان از خواندن باز ایستاد..!فضای شیش های آزکابان پر شده بود و دیگر جای نوشتن نداشت.به همین دلیل تام با نفسش بخار دیـگری روی شیشه ها ایجاد کرد و دوباره شروع کرد!

-آری!مرلین صدای مارا می شنود.حتی اعلام بی طرفی،ظلم است! اینکه ببینید چگونه چنگ بر آسمان می زنیم...بی محابا(!) و سخن نگویید ظلم است!!! اگر پاره ای دوباره از کاغد یافتم...به سوالات ذکر شده پاسخ خواهم داد و به بررسی اعمال این گرگها در لباس بــره ها خواهم پرداخت.

سکوت بره ها،سکوت گرگهاست و گرگــها سکوت نمی کنند،ظلم می کنند!بکشید و ترور کنیــد این گرگها را که خونشان حلال است و ثوابش فراوان!

تصویر کوچک شده


سپس تام به گرد ها و غبارهایی که زیر پایش جمع شده بود نگاهی کرد و آرام نوشــت:

-زنـــ...ده باد گرمای همیـ...شگی!
زوپـــــس! بـــالاک! زمستــان! دیــــگر اثـر نـــ...دارد!
حتــــی اگر شب و روز، بر ما برف ببا...ببا...ببـــــارد!




در صحنه ایم..!




چوب‌خط های زندان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲
#1

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
نامبر وان!{1}

شفاف سازی واژه mokhless!!!


تصویر کوچک شده
<----------------------

بـــله...شاید این واژگان به نظرتان آشنا بیاید.واژه ای که این روز ها خیلی از شماها از زبان دلوروس آمبریج شنیده اید! اما بیاید باهم این واژه را ریشه یابی کنیم..!

دان دان دین دین دان دان دین دین دان دان دین دین(افکت موسیقی هیجان انگیز آغاز مستند!)

نقل قول:

به نقل از بانو دلوروس:

همگی خبردار !
وزغی در برابر لشگری خبردار از انگشت تا مو و سایر ضمائم، پشت تریبونی بلند قرار میگیرد و می فرماید:

خیلی خیلی سپاس از سربازان mokhless جامعه جادوگری !


همانطور که متن بالا مشاهده میکنید در ابتدا بانو دلوروس از گروه اسمی "همگی خبردار" که از نظر ادبی ارزش یک جمله کامل را دارد،استفاده کرده!معنای این کلمه کاملا مشخص است.ظلم و ستم نظامی اولین برداشتی است که از این واژه میشود.به نظر شما غیر از وزارتخانه های نظامی و دیکتاتوری این حرف از چه وزارتخانه های دیگری میتـوان زده شود؟

بـــــله...اگر حدستـان وزارت آمبــریج بود،کاملا درست حدس زدید! اما واژه اسرار آمیز mokhless !

این واژه از ترکیب دو واژه mokh(مخُ به معنی مغز که لفظ تحقیر کننده آن است) و less(در زبان انگلیسی به معنی دارا نبودن و فاقد بودن!) ایجاد شده است.دلوروس آمبریج عــلنــا شما را آدم هایی فاقد مغـز میخواند که دلیلش هم کاملا مشخص است...پیــروی از او!!!!

در صورتی که ما...اینجا...در سرمای زیر 273 درجه کلوین(!) در آزکابان مقاومت می کنیم و تسلیم بیدادگری و ظلم آشکار نخواهیم شد.مقاومت ما ادامه خواهد داشت و باز ادامه خواهد داشت و باز..!

با ما باشید در آزکابان

در صحنه ایـــم..!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۲۱:۴۱:۲۵
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۱۸:۱۸:۴۸
دلیل ویرایش: اشفــا؟!
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۱۸:۵۴:۲۰
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۷ ۰:۲۹:۱۷
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۳ ۱۷:۴۱:۱۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.