خلاصه: شخصی در آزمایشگاه سمی تولید کرده که به هرکس تزریق شود او را به تسخیر ارباب ناشناس درمیاورد و صدایی در سرش به او فرمان آلوده کردن بقیه با سرنگ سم را می دهد. تا الان گادفری، لیسا، جیسون، ربکا، هیزل و لاتیشا آلوده شده اند و تام جاگسن و آیلین و ریموند متوجه خطر شده اند. ریموند با سرنگ به سمت آزمایشگاه می رود.------------
سرنگ در میان سم های ریموند به خودش کش و قوسی داد و با بی حوصلگی به اطراف نگاه کرد.
-هر سرنگی جای من بود و سم به این خطرناکی توش بود، الان یه ارتش داشت.

اینهمه به این و اون اصابت کن، نه همدیگرو میکشن نه شخص مهمی رو آلوده میکنن... تازه همش هم منو میندازن اینور اونور.

ریموند که با نگرانی به اطراف نگاه می کرد تا خورده نشود متوجه تکان های سرنگ نشد. او باید هرچه سریعتر راهی برای جلوگیری از همه گیری این سم می کرد.
-بین اونهمه شیشه های دارو و سرنگ های معمولی، من انتخاب شدم! من! سرنگی که از همه سرنگ ها بهتره، ولی دست یه سری جادوگر بی عرضه افتاده.

ریموند ناگهان ایستاد، از یکی از راهروها صدای پا شنیده بود. چوبدستی و شاخ هایش را آماده نگه داشت.
اما صدایی که شنید آشنا و پر از نگرانی بود:
-ریموند! منم تام، تو که خودتی، نه؟
-آره، اونا بهم حمله کردن! خیلی ترسیدم... فهمیدم که... نفر بعدی، بیدله!
-آروم باش، فکرکنم پادزهر سم رو بدونم، باید معجون راستگویی پیدا کنیم. میتونم سرنگ رو ببینم؟
ریموند با هیجان سم اش را بالا برد اما سرنگ چنددقیقه پیش لغزیده و به زمین افتاده بود. سرنگ مرموز با شعار یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت خودش دست به کار شده بود.