هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#79

Aysu


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
بخاطر یک مشت افتخار!

پارت آخر!



گروه در سکوت غریبی فرو رفته بود.
نیکلاس و سوزانا به فکر جستجوگر بودند.
همه به بستنی خوردن لیلی خیره شده بودند.
نیک با درماندگی به بقیه نگاه کرد.
-حالا چیکار کنیم؟!
همه با ناراحتی سر تکون می‌دادند.
همه..
البته همه به جز لین.
لین با چشمانی که ریز شده بود به لیلی نگاه میکرد بعد انگار که فکری به سرش زده باشد دستش رو تو هوا مشت کرد.
انقدر جوگیر شده بود که حتی چراغ بالای سرش هم قابل دیدن بود.
لین پوستر گوی زرین رو جلوی لیلی گرفت و بعد با دستش به اون اشاره کرد.
چشمان لیلی برق زد.با دستش گوی درون پوستر را لمس کرد.
بعد شروع به جیغ زدن کرد.
-من اینو میخواااااممممممممم
لبخند لین روی لب هایش خشکید. فکر اینجای قضیه رو نکرده بود.دست دیانا رو کشید جلوی لیلی آورد.
دیانا با حالت آرومی گفت:
-اگر اینو میخوای باید سوار اون جارو بشی.
لیلی با اخم بلند شد به سمت جارو رفت‌.
روی جارو جا گرفت.
جارو دو سانت بالا نرفته بود که لیلی با سر از روی آن افتاد.
سوزانا با حالت درهمی سر تکون داد.
-حداقل تلاشش رو کرد.
لیلی اینبار مصمم تر از هروقت دیگه ای بلند شد و روی جارو نشست .
جارو بالا رفت و لیلی دو دستی و با ترس چوب جارو رو چسبیده بود.
با بالا رفتن لیلی صدای جیغ و داد گروه بلند شد.
-همینهههه
- ما برنده ایییممم
-اینههههه
لیلی خنده ای کودکانه ای کرد و منتظر بقیه شد
با صدای خشمگین داور همه سوار جارو های خودشون شدن و ادوارد رو به مادر کایلین سپردن.

همه آماده ای سوت داور بودند.

کمی بعد

یکمی بیشتر

یه لحضه صبر کنید ببینم.
گویا مشاور مذهبی گروه ترنسیلوانیا مانع شروع بازی میشده.درواقع از گوشه ی زمین مشاور مذهبی آنها که حس علی دایی گرفته بود با بلندگوی جادویی از کنار زمین فریاد میزد:
-به خدا توکل کنید. به امید حق علیه باطل شما خواهید برد.
گویا نسخه ی ماگلی حاج آقا قرائتی رو نمیتونستن بیارن نسخه ی جادوگریش رو آورده بودن.
بالاخره به هر نحوه ی بود مشاور مذهبی رو کنار کشیدن و گذاشتن سوت داور کل زمین رو پر کنه.
با صدای سوت جارو ها به حرکت درآمدن و هیاهوی تماشاچیان کل زمین رو پر کرد.
همه بدنبال گوی زرین راه افتادند.

پنج دقیقه بعد

گروه بخاطر یک مشت افتخار از شدت آسیب دیدگی نای تکان خوردن نداشتند.
همه شون روی جارو هاشون ولو شده بودند.
و اما لیلی ...
انگار به هر نحوی میخواست جست‌وجوگر تیم مقابل را از روی زمین محو کند.
در همین بین نیک برای کنترل کردن اوضاع چوب جاروشو به طرف پایین پایین برد.
به سرعت به طرف مادر کایلین رفت.
-هی..بچه کحاست؟!
مادر کایلین که هنزفری هایش را در گوشش برو کرده بود و کتاب ماگلیش را در دست داشت اعتنایی به نیک نکرد.
نیکلاس ایندفعه کتاب پیرزن رو از بین دست هاش بیروت کشید.
-بچه کجاستت؟!
زن عینکش رو در چشم هایش جا به جا کرد و به صندلی کودک کنارش اشاره کرد.
اما...
اون صندلی خالی بود.
پس بچه کجاستت؟!
نیک در حالی که فکر میکرد هی چیز از این بدتر نمی‌شود در آسمان جسمی در حال سقوط دید.
البته بعد از سقوط جسم متوجه شد اون جسم لیلی بوده.
لیلی در حالی که دندان هاشو به جستجوگر تیم مقابل نشان می‌داد دوباره سعی کرد روی جارو بشینه که نیکلاس جلوشو گرفت.
درحالی که بین تماشاچیان چشم می چرخوند تا ادوارد رو پیدا کنه دست لیلی رو گرفته بود‌.
با دیدن جمعی که انگشتانشان را میمکند و صدا های نامفهومی تولید می‌کنند به طرف تماشاچیان پرید در حالی که ادوارد را زیر بغلش زده بود سعی کرد از اونجا دور بشه که کسی یقه ی او را گرفت.
-هی مرد من روی شما شرط بستم.
نیکلاس درحالی که لبخند مصنوعی روی لب هاش می‌نشاند سعی کرد یقیه اشو از زیر دست مرد آزاد کند.
-بازی هنوز تموم نشده،ما برنده ی واقعی ایمم.
اما خب...
چندان وضع تیم تعرفی نداشت.
مرد عصبی غرید.
-متاسفانه من زیاد صبر نیستم..
بعد مشتی تو صورت نیکلاس زد.
اما بقیه ی تماشاچی ها به جای دفاع از نیکلاس به مرد کمک کردند تا بهتر نیکلاس را زیر بار کتک بگیرد.
نیکلاس که اوضاع را قاراشمیش دید ادوارد را بالا انداخت.
ادوارد چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد..
و در بغل لیلی افتاد.
لیلی که نمی‌خواست از تماشاچی ها زخمی بشه تاتی تاتی عقب رفت و سوار جارو شد.
کمی که بالا رفتن لیلی با بدخلقی گفت:
-همش تقصیر تو بود بیسور.
-نخیر تقصیر تو بود بیسور تر.
-نخیرم تقصیر تو بود.
-نخیرم تقصیر تو بود‌.
دعوا انقدر بالا گرفته بود که آنها به کل گوی زرین رو فراموش کرده بودند.
با داد دیانا که اسم لیلی رو صدا میزد آنها به خودشان آمدند.
تبم در وضع بدی فرو رفته بود.
ناتانیل و کایلین به زور سر پا بودند.
سوزانا زخمی شده بود و دیانا به زور مقاومت کرده بود.
نیکلاس هم که...
انگار جنگ بود!
لیلی چینی به بینی اش انداخت و نگاه معنا داری به ادوارد کرد.
ادوارد هم مصمم سر تکون داد.
هیچکس نفهمید آن لحضه لیلی چی در گوش ادوارد گفت.
ولی لحضه ای بعد آنها به جستجوگر تیم مقابل حمله کرده بودند.
دادلی آنقدر به گوی زرین نزدیک بود که می‌توانست با یک پرش آن را بگیرد.
اما از پشت لیلی به آن نزدیک شد و ادوارد را به طرف جلو پرت کرد.
ادوارد در هوا غلطی خورد و به پشت دادلی چسبید و همین لباس او را زیر دست هایش حس کرد گاز محکمی از پشتش گرفت.
دادلی که با لبخند خبیثی به گوی خیره شده بود ناگهان چشمانش برق زد. آب دهانش روی لب هایش جاری شد.
تعادلش را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد.
لیلی سریع جلو رفت ادوارد را که از پشت به او گرفت.
و به سرعت گوی را در دستش گرفت.
با سوت بلند داور لیلی ادوارد را در آغوش گرفت.
نیکلاس از بین جمعیتی که تازه متوجه برد تیم بخاطر یک مشت افتخار شدندبالا آمد لبخند زد
نیکلاس را رها کردند در حالی که لپ او را می‌کشیدند او را بغل می‌کردند.
کل تیم خوشحال بودند.
اما ناگهان...
آسمان به دو رنگ درآمد.
طرفی سیاه و طرفی سفید.
دادلی در آسمان و زمین معلق ماند.
لپ های نیکلاس بین دس های شخصی گیر افتاده بود و کش آمده بود.
درحالی که تمام مرد در حالت خودشان خشکشان زده بود گروه بخاطر یک مشت افتخار با تعجب به هم نگاه میکردند.
از شکاف آسمان اسبی با با هزاران خدمتکار پایین آمد.
رو به لیلی کرد و با اشاره ای بچه را از دستش درآورد.
ادوارد که در هوا پرواز میکرد از پدرش فاصله کرد و به تیم اشاره کرد.
-من میخوام اینجا بمونم.
مرلین به سختی نفسش را بیرون داد و فقط یک کلمه رو زمزمه کرد.
-خونه.
بچه با ناراحتی سرش رو تکون داد.
-نه
مرلین جلو رفت او را در آغوش گرفت.
-مطمئنا مادرت جفتمون به هم گره میزنه پس باید بریم.
و بعد لبخندی به تیم مقابلش زد.
-از شما متشکرم بابت لطفی که در حق ادوارد کردید.
بعد لبخندش از روی صورتش محو شد در حالی که دستش را بالا می آورد ادامه داد.
-اما حافظه هاتون باید...
-نه.لفطا
این صدای ادوارد بود.همه با تعجب به طرف ادوارد برگشتند.
مرلین ابرویش را بالا داد و بعد با تعجب به تیم بخاطر یک مشت افتخار نگاه کرد.
-پس میتوانید بروید ولی از این موضوع به کسی چیزی...
بعد منتظر به آنها نگاه کرد.
تماشا چیان زیپ دهان خود را بستند
- زززززیییییپپپپ
مرلین لبخند کوچیکی زد.
-روی حرفتون حساب کردم.
بعد برگشت و دستش را بالا برد تا به آسمان برگردند.
لیلی اشک سمجی که در چشمش شناور بود را کنار زد و برای ادوارد دست تکون داد.
ادوارد هم لبخند درخشانی زد و اشک هایش را پاک کرد.
بعد از لحضه ای دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.دادلی با مخ به زمین خورد.لپ های نیکلاس رها شد.
و سوت های پیروزی به صدا در آمدند.
لیلی که حالا اثر گاز ادوارد دیگر رویش نبود در حالی که به گوی زرین و حلقه ی طلایی که ادوارد در جیبش گذاشته بود نگاه میکرد به آسمان نگاه کرد.
-فکر کنم دلمون براش تنگ بشه.
تمام اعضای تیم به آسمان‌نگاه کردند.
حتما دلشان برای یکبار دیگر دیدنش تنگ میشد.:)



◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#78

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین


ترنسیلوانیا


پست چهارم


روز مسابقه

«دینگ دینگ! ایستگاه ورزشگاه نقش جهان. داخل پرانتز، در حال تعمیر!»
 
با صدای اعلان ایستگاه، مسافران اتوبوس شوالیه که از قضا بازیکنان دو تیم رقیب هستن، با عصبانیت و نارضایتی یکی بعد از دیگری از روی صندلی‌هاشون بلند میشن و به سمت ورودی ورزشگاه حرکت میکنن.
 
«در حال تعمیر! خجالتم نمیکشن! بیست سال در حال تعمیره! از افتتاحش در حال تعمیره! شبیه خر شِرِکیم؟ »

«مارو با اتوبوس عمومی میفرستن که آی بودجه نیست! بودجه زوپسو خرج ننه وردپرس میکنن! مادرزوپسی‌ها! »

«فحش نده یارو! بچه نشسته! »

«بگو پاشه. اصن سرپاش بگیر. یعنی چی! »

«خودمو نمیدونم ولی تو خود خر شِرِکی! »

«عاقو هل نده! تماشاگر کمه فرستادن ماروهم صف بلیط! بازیکنا هم باید بلیط بخرن! ووی ووی ووی! »
 
توی ازدحام خیالی جمعیت دو تیم چهار نفره و یه خروار سوژه واهی و چهارتا تماشاگر، دشنام‌ها راه به جایی پیدا نمیکنن و جریان به سمت ورزشگاه در حال تعمیر سرازیر میشه. بدون هیچ مقدمه‌ای بازیکنان دو تیم جاگیر میشن و با سوت «پدر پدرام جاگسن» بازی شروع میشه.
 
نیکلاس فلامل در نقش مدافع تیم «به خاطر یک مشت افتخار» ضمن زمزمه دعاگونه فحشای ناموسی خطاب به دورسلی ها، چهارپنجتا سنگ جادو و پاره آجر و کلوخ پرتاب میکنه سمت بازیکنای تیم ترنسیلوانیا که همگی میشینن وسط صورت ناصرالدین شاه، مهاجم تیم مذکور!

«سلمـــــــــــــــان! بیا اینارو از تو چشمان همایونی‌مان پاک کن! از مهد علیای جادوگران‌زمین هم فاصله بگیر مردک! کفایات مذاکرات عاقا! سر رات جیرانم بیار! »
 
به دنبال در رفتن کوافل از زیر بغل سلطان صاحب خران؟قران؟، دیانا کارتر، مهاجم حریف توپ رو قبل از به زمین افتادن رو هوا می‌قاپه و در حرکت سریع بعدی به راحتی از کنار بازیکنان و خدمه تیم حریف که سعی در کنترل بچه لک‌لک وحشی داشتن پرواز میکنه و خودش صاف از وسط دروازه حریف رد میشه ولی کوافل قبل از رسیدن به حلقه دروازه توسط حسن مصطفی در نقش بلاجر خرد و خاکشیر میشه تو هوا.
 
قبل از اینکه هری و دادلی مشترکاً در پست جستجوگر ترنسیلوانیا و لیلی، جستجوگر تیم حریف بتونن به اسنیچ نزدیک بشن، بچه لک‌لک نورسیده از بین دست همه فرار میکنه و سر راهش بلاجر مصطفی رو می بلعه و با فاصله چند سانت اسنیچ رو هم یه لقمه خامش میکنه و با چهره‌ای بشاش و پدرسوخته میشینه رو حلقه دروازه!
 
دادلی: «دیدی چیکار کردی پاتر؟ راحت شدی؟ میگم مامان بابا شام بهت جوراب منو بدن بخوری! »

هری: «برو بچه! برو کنار از سر راه تا مثل عمه‌ت بادت نکردم! من شام جینی میخورم. ولدمورت میخورم. هورکراکس میخورم. همتونو میخورم و شماها هیچی نمیخورید. من همه چی ام. آغاز و پایان منم. »
 
هری جاروشو تخته گاز میکنه سمت لک‌لک که زنده زنده بخورتش اما با سوت داور، بازی متوقف میشه. همه بازیکنان و پرسنل دو تیم سوار بر جارو دور لک لک حلقه میزنن. نارلک جلو میاد و سعی داره پادرمیونی کنه که نوزاد تازه از تخم در اومده‌ اسنیچ رو پس بده.
 
داور: «قدم نو رسیده مبارک نارلک جان! رو نکرده بودی بلا! میشه حالا بگی اسنیچ رو پس بده و بره گوربه‌گور شه تو طبیعت؟! همون یه اسنیچو داریم. »
 
نارلک در حالیکه سعی میکنه منقار کیلومتریشو از لابلای پر و پاچه بازیکنای دیگه عبور بده و فرو کنه تو حلق بچه لک‌لک، رو به داور میکنه و میگه:

«من معذرت میخوام! لک‌لک نورسیده دلبند من متابولیسم پیچیده‌ای داره. لطفاً صبور باشید. »
 

پنج ساعت بعد...
 
خورشید در آستانه غروبه. ورزشگاه سالهاست در حال تعمیره و سرویس بهداشتی نداره و فشار رو همه زیاده. آب قطعه. عطر مشهدی کارساز نیست. همه دارن عادت میکنن به شرایط. برای عادی‌سازی بیشتر، شوخی شهرستانی با اجازه داور مجاز اعلام شده. صدای ترق تروق تخمه شکستن تو ورزشگاه طنین انداخته و بازیکنا و پرسنل دو تیم پیژامه‌هاشونو پوشیدن و یه عده لحاف تشک انداختن. بچه لک‌لک همچنان رو حلقه چمباتمبه زده و حتی اذان مغرب میگه (فتبارک المرلین احسن الخالقین) اما حاضر نیست اسنیچ رو پس بده همه میفهمن این یعنی تربیت دینی مانع دزدی و حرومخوری بچه نمیشه! کمی به دور از لک‌لک اسنیچ خور، پویان مختاری از فرصت استفاده میکنه و پیام بازرگانی اینستایی‌ش رو روی بیلبورد ورزشگاه میرِر میکنه.
 
«آینده هر تخمی به مراقبت گرم والدین بستگی دارد. دیگران نگران تخم‌های خود نباشید. موسسه خیریه تخم‌پوشان دلیر بیست و چهار ساعت شبانه روز هفت روز هفته به طور رایگان با فقط هزار گالیون! روی تخم‌های شما والدین گرفتار می‌نشیند و آنها را گرم می‌کند.»
 
و تصویر گفتگو با غازی رو بیلبورد نقش می بنده که تو میکروفون جیغ‌جیغ میکنه و براش زیرنویس درج میشه:

«از وقتی پویان اینا نشستن رو تخمام، بچه هام همه دکتر و مهندس و پروفسور شدن! همشون جهشی میخونن و هیچ چیزی برای من مادر مهم‌تر از دیدن پیشرفت تخما و بچه‌هام نیست. با وجود این موسسه خیریه دیگه با خیال راحت صبح تخم میذارم و میرم آنفولانزا پخش میکنم و شب میام. تخما همچنان گرم گرمن. پویان! خیلی تخم‌دوستی! ماچ بهت.»
 
به اشاره چوبدستی داور، بیلبورد ورزشگاه میترکه. جستجوگرای دو تیم سطل به دست به بچه لک‌لک نزدیک میشن و توی دفعیجات جاندار دست و پا میزنن تا اسنیچ رو زودتر پیدا کنن و برنده بازی بشن اما چیز جز زنان ناصر‌الدین شاه، هورکراکس‌های لرد سیاه، منوی مدیریت زوپسستان و حسن مصطفی ووی ووی ووی گویان رو لابلای نوتلای جاندار پیدا نمیکنن.
 
داور: «این بچه لک‌لک لج کرده. دو شقه‌ش کنید! تشریحش کنیم. »

نارلک: «نعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن! نکنید. دست نگه دارین. من بچه داری بلد نیستم. بیاین همفکری کنیم. بیاین با زبون کودک مذاکره کنیم باهاش. بچه من عاقله. »
 
همهمه‌ای شکل میگیره و هر کی از جایی تلاش میکنه بچه ‌لک‌لک رو مجاب به تحویل اسنیچ کنه...

«من حیوون شناسم. حیوونم اصن. باس ماهی بش بدیم تا پس بده! بیا. تیس تیس تیس. بیا لکی. بیا ماهی بخور!»

«چیکار میکنی مردک غول! این پای منه کردی تو حلقشاااا!»

«با حموم آشنایی داری عزیز؟ پاشویه چطور؟»

«برین کنار. من با یه اَکیو میارمش بیرون!»

«این چیه بیرون آوردی ازش!»

«تخم چشمشه. بذار سر جاش.»

«برین عقب. شماها بچه داری بلد نیستین. باید آروغ بگیریم ازش.»

«نه. نه. اشتباهه. باید روم به دیوارش کنیم خجالت بکشه.»

«پــــــــق!»

«چی بود؟»
 
درست قبل از رسیدن به آستانه‌ی رضایت، ماگلی از سکوی نیمه‌کاره ورزشگاه با اسلحه شکاری‌ش که بی شباهت به آر پی جی نیست یه گلوله وسط منقار بچه لک‌لک خالی میکنه و قطعات اسنیچ با همراه عروق و بافت و استخون لک‌لک می‌پاشه تو سر و صورت ملت!
 
‏«»

«صفر صفر برابر! »

«ویدیو چک لطفاً! اه مرسی! »

«چرا ورزشگاه پنهان نیست از این ماگلا؟ »

«بعله! تخم کج به مقصد نمیرسه! »

«بعله! باد آورده رو باد میبره! »

«بعله! تخم حروم خوردن نداره! »

«اگه تموم شد پیامای اخلاقی تون، یکی گردن منو از لای این روده کیلومتری بیرون بکشه. »

«اوه! داشت یادم میرفت. بعله! We suck at parenting. »

«زبون مادری رو پاس بدار! »
 
«زبون، مادر بدبختیاس! »

«خیر! مادر، زبون بدبختیاس! »

«ممن! بیا! تموم شد. »

————

گرگی در دوردست ها زوزه میکشه. تو تاریکی شب نارلک داره تک‌تک حضاری که قطره خونی بافتی رگی چشی چالی از بچه لک‌لک پاشیده بود روشون رو زنده زنده با منقارش وسط زمین ورزشگاه دفن میکنه تا خاکسپاری درخوری برای بقایای لک‌لک حروم‌تخم و دزدیش گرفته باشه.

پایان!







پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#77

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۸:۵۱
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
بسمه تعالی




ترنسیلوانیا


قسمت سوّم:


سرها به سمت جایی که چندین توپ سرخگون روی هم انباشته شده و یک عدد تخم لک‌لک پر ترک رویشان بود، چرخید.

چلیک!

تیکه بالایی تخم به بالا پرت شد و یک جوجه کم موی بسیار مرطوب سر از آن بیرون آورد.
- غااااااااار!

نارلک سراسیمه و با سرعت به سمت جوجه رفت و منقار او را گرفت و به او گفت «ناسلامتی لک‌لکی! ما نباید بگیم غار! ما باید بگیم...» اما نارلک نمی دانست که یک لک‌لک واقعی چه صدایی در می‌آورد. خودش مثل آدمیزادها حرف می زد و رشد و نمو در یک جامعه در هم گوریده مدرن فرصت آشنایی با فرهنگ غنی و اصیل لک‌لکی را از وی دریغ کرده بود و آن لحظه که اهمیت این موضوع برای او آشکار شد و داشت حسرت می خورد، پتونیا دورسلی فرصت را غنیمت شمرد و از سمت راست وارد کادری شد که نارلک در وسط آن جوجه به بغل مشغول حسرت خوردن بود و با یک مشت نارلک را از سمت چپ کادر به بیرون پرت کرد و جوجه به هوا پرت شده را قاپ زد و غرید «هوی! نمی‌دونیم نباید از بروز بیرونی بچه جلوگیری کنی! می خوای سرخوردش کنی؟! می خوای عقده‌ایش کنی؟!» و در همین حین هری با شنیدن واژه های "سرخورده" و "عقده‌" به یاد خاطره‌ای از دوران کودکی‌ش افتاد که خاله پتونیا با شوهر و پسرش او را جلوی خودشان می‌نشاندند و خاله می گفت «حرف بزن.» و هری تا می آمد حرف بزند با پشت دست می زدند در دهنش و همگی با هم هرهر به این موضوع می خندیدند، بغض کرد و از پس زمینه کادری که جوجه و خاله‌اش در آن بودند خارج شد. در همان لحظه ننه مروپ با صندلی از قسمت بالایی کادر به داخل پرید، با یک ضربه پتونیا را به سمت دوربین پرت کرد و جوجه را در دستش گرفت و فریاد زد «بچه باید مرد بار بیاد! » و بعد سرش را چرخاند و این بار آقای زاموژسلی را دید که به آرامی از سمت چپ کادر به او نزدیک می‌شود. تخم نصفه‌ای که جوجه درونش نشسته را از او می گیرد، جوجه را در آورده به یک طرف کادر پرت می کند و تکه بالایی تخم را روی نیمه پایینی آن می گذارد.

پتونیا، مروپ، نارلک:

آقای زاموژسلی با همان طیب خاطر به سمت آقای جوزف استالین رفت و گفت:
- توپ را خارج از موعد ملعب گرفتیم، مازاد بر حقوق بر جنابمان اعطای نمایید.

آقای استالین نگاهی به تخم شکسته انداخت، سبیلش را چپ و راست کرد، تخم را از آقای زاموژسلی گرفت و سر و ته آن را از هم جدا کرد و بعد گفت:
- این توپه پاره‌س، شامل اضافه حقوق نمی‌شه.

پتونیا، مروپ و نارلک خیره به جوجه‌ای که تالاپ از روی دیوار افتاد و کف زمین پهن شده بود:

- خب یک مجدّد آن را تهیه بنمایید که آن را اخذ کنیم.

چهره استالین سرخ و مکدرتر از قبل شد و گفت « خب نه... خودم الان درستش می کنم.» و یک تف به این طرف، و یک تف به آن طرف زد و دو تکه را به هم چسباند و بعدش گفت «همین خوبه!» و قبل از آن که کسی اعتراض کند فریاد زد «یالا دیگه برید سر کاراتون، پول مفت اینجا به کسی نمی‌دیم!» و با گام هایی سریع از آن جا خارج شد و اصلا به چیزِ پردارِ خیسی که کف کفشش چسبید، اعتنا نکرد.

پتونیا، مروپ، نارلک رو به کف کفش استالین:

جلسه تمرینی، یک روز قبل از مسابقه:

- غااااارغارغار!
- خب! یکی دیگه بده.

نارلک که با انزجار جوجه لک‌لک را نگاه می کرد که فرهنگ بیگانه تاثیر بسزایی رویش گذاشته بود، یک کوافل دیگر به دست مروپ داد.

پاق!

بر خلاف چند دقیقه پیش که بازیکنان تیم با هول و هراس به اطراف نگاه کرده بودند تا ببینند کدام جادوگر در آن اطراف ظاهر شده، این بار تنها پلک‌هایشان را از سر ناخرسندی روی هم گذاشتند. این چندمین کوافلی بود که ننه مروپ و پتونیا برای سر ذوق آوردن جوجه ترکانده بودند و هیئت مدیره، کادر فنی و بازیکنان همه دور آن ها نشسته و بعد از هر بار ترکیدن توپ به دلیلی نامعلوم کف می‌زدند.

- اینا رو از حقوقت کم می کنیم!

استالین، هیتلر و موسولینی که می دیدند چگونه سرمایه‌شان در حال تلف شدن است، نارلک را خطاب کرده بودند.

- چرا من؟!

هیتلر فریاد زد «چون فامیلتونه! یا...» و دست دراز کرد و گردن نارلک را به سمت خودش کشید، بینی‌اش را روی منقار او چسباند و صاف زل زد توی چشمان نارلک و چیزی راجع به نژاد و قوم و خویش زمزمه کرد و بعد با چشم های خون افتاده به سمت جوجه رفت و از نزدیک در چشمان او هم زل زد.

- غار.

قبل از این که پیشوای حزب کارگر آلمان معروف به نازی بتواند نژاد جوجه را درست تحلیل کند با یک ضربه دمپایی به عقب پرت شد.

-خرس گنده! بچه رو ترسوند!

آدولف هیتلر که خشمگین شده بود، سوتی زد و از اقصی نقاط ورزشگاه سربازهای حزب کارگر آلمان معروف به نازی جاری شدند ولی قبل از اینکه فرمان حمله‌ای صادر شود، گاندی جلو پرید و گفت:
- اینکارو نکن! احترام و محبت همیشه بر خشم پیروزه!

وی اینگونه هیتلر را خر کرد و هیتلر هم به سمت جوجه رفت تا برایش شکلکی درآورد که قرار بود خنده دار باشد.
ولی نبود.

- غاااااااار!

با اصابت دومین ضربه دمپایی به هیتلر، او دیگر کاری به کار پتونیا نداشت، یک راست پرید روی گاندی و شروع کرد به خفه کردن پیرمرد و اصلا گوشش به این حرف ها که «خشم بر عشق پیروز نمی شه.»، «من به محبت و صداقت باور دارم.» یا «بیا مسالمت آمیز حلش کنیم.» و حتی «گه خوردم! گه خوردم!» گاندی بدهکار نبود و گراوپ آمد و آن ها را از هم جدا کرد و برد تا ماساژشان بدهد تا حالشان بهتر شود.

- خانما اگه اجاذه (*) بدین من این بچه‌ها رو تمرین بدم، فردا باذی دارن!
- اوا، همین تمرینه دیگه!
- کدوم تمرین؟

ننه مروپ جوجه را با حرص از دست پتونیا بیرون آورد و آن را روی صندلی سرمربی؛ علی آقا پروین گذاشت و خطاب به بازیکنان و سایراعضای تیم گفت:
- دونه دونه می‌آید این جا، جوجو رو می خندونید، هر کی بتونه بیشتر خنده بگیره برنده‌س.

مروپ سپس پشت چشمی نازک کرد و به علی آقای پروین که می دید بازیکنانش مشغول درآوردن چه اداهای جلفی هستند گفت:
- اینا درس زندگیه!

چند ساعت بعد، درون رختکن:

آقای دورسلی خط کش بزرگش را برای چندمین بار به کف دستش کوبید و در حالی که خرناس می کشید با حرص به ته رختکن چشم غره رفت.

- اکول پکول بگو آآآآآ... من بهش گفتم بگو آ!

ننه مروپ با اوقات تلخی این را به پتونیایی گفت که از فرصت سوء استفاده کرده و یک قاشق سریلاک را در دهان جوجه فرو کرده بود و حالا لبخندی فاتحانه می زد و دوباره قاشقش را پر کرده بود و مروپ نیز قاشق و کاسه که هر دو پر از فرنی بودند را جلوتر آورد و سعی کرد مسیر پتونیا در راه رسیدن به دهن جوجه را سد کند.

- می گفتم، اینی که می‌بینید اسمش نیکلاسه و ...
- اجه بوجو، بوجو بوجو.
- نالی نالی آآآآآ. نالی نالی آآآآآ.
- خیر سرم دارم درس می دم!

ورنون خشمگین که خط کشش را آنقدر خم کرده بود که دو سرش به هم می رسیدند، به سمت ته کلاس دندان قرونچه می کرد و نه می توانست چیزی به زنش بگوید و نه آن شرایط را تحمل کند. در همین حین علی آقا پروین که بزرگ همه بود از جا بلند شده و به سمت ورنون رفت و دستی به شانه‌اش زد و گفت « برو بشین، بقیه‌شون لو خودم توجیه می کنم.» * تابلویی که روی آن تصاویر بازیکنان تیم برای یک مشت افتخار بود را از دیوار کند و از پنجره به بیرون پرت کرد. سپس رو به اعضا و کادر تیم نمود.

- درواذه بان کدومتونه؟

روبیوس هاگرید با شوق دستش را بلند کرد.

- ببین... درواذه مامانته. می‌ذاری کثی نگا چپ بش بکنه؟
-نه.
- می ذاری توپ بنداذن ثمتش؟ بلندتر جواب بده!
- نع!
- می ذاری گل بخوره؟
- نعععععع!
- آفرین.

علی آقا سپس رو به دو مدافع کرد و گفت «شما دوتا هم همینجور.» و چرخید که به مهاجمین هم توصیه های لازم را نماید...

- ببخشید. هر سه تاشون؟
- چی؟

هاگرید که گویی با انگشتانش محاسباتی را انجام می داد و با چشمانش چیز نادیدنی‌ای را در سقف بررسی می کرد، به سمت مربی برگشت.
- هر سه تاشون مامانمونن؟ آخه ما فقط یه مامان فریدولفا داریم که به رحمت مرلین رفته_
- خدا بیامرزه.
- مرلین رفتگان شمارم بیامرزه - حالا اگه تو بیمارستانم جا به جام کرده باشن نهایتا می‌شه دوتا مامان... سومی چیه؟
- ما می گیم که سوّمی یک کذاب پدرسوخته بیش نبوده، بدین وسط زمین فلکش کنن. یوهاهاهاها!

این را ناصرالدین‌شاه قاجار گفته و اهل حرمسرایش نیز غش و ضعف کنان حرفش را تایید کردند و در این وانفسا هاگرید از سر جایش بلند شد، در دستمال بزرگش فینی کرد، پرده را کنار زد و از پشت پنجره نگاه دزدانه‌ای به سه حلقه طلایی انداخت و با خودش اندیشید که کدامشان دارد به او دروغ می گوید...؟


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۲:۰۵:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#76

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم


نارلک نگاهی به اطرافش کرد. تمام بازیکنان و کادر فنی تیم در آرایشی دایره‌ای شکل دورش نشسته و خودش در مرکز بود؛خودش و تخم طلایی رنگش.

-هوا گرم نشده؟

از نظر نارلک جمله مناسبی برای شکستن سکوت به نظر می‌رسید. اما کسی پاسخی به او نداد، جز نگاهی خیره که در آن تمایل به گره زدن منقار نارلک مشهود بود.

-من برم این پنجره رو یکم باز کنم هوا عوض بشه.

نارلک به آرامی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت تا دست کم برای لحظاتی، از آن سکوت ترسناک و نگاه‌های خشمگین فرار کند.

شپلق!

درست در لحظه ای که نارلک دستگیره‌ی پنجره را لمس کرد، ضربه محکمی روی بالش فرود آمد.
-چرا می‌زنی؟

پتونیا دست به سینه روبروی نارلک ایستاده بود و اصلا پشیمان به نظر نمی‌رسید. ابروهایش را بالا انداخته و چپ چپ سر تا پای نارلک را نگاه می‌کرد.
-خوب کردم! تو نمیگی این بچه سرما می‌خوره؟!

دادلی سر جایش صاف شد و لبخند دندان نمایی روی صورتش نشاند. چند قدم آن طرف تر هم هری آماده بود تا فریاد "کسی براش سرما خوردن یه بچه‌ی یتیم و زخمی مهم نیست." سر دهد تا هاگرید برایش کیک شکلاتی پخته و تا زمانی که حالش خوب شود، کنار گوشش زمزمه " هری، تو یه جادوگری!" را ادامه دهد.

-هر کی گرمشه جمع کنه از این اتاق بره. تا زمان تولد باید این تخم رو گرم نگه داریم.

مقابل چشمان گرد شده‌ی همه، پتونیا این را گفت و به طرف سبد وسط اتاق قدم برداشت. شال گردن حریری که ورنون سال گذشته، در سفر کاری اش به جزایر هاوایی برای او خریده بود را در آورد و با احتیاط دور تخم لک‌لک پیچید.
-اینجوری بهتره.
-نه نه نه! جای بچه رو نباید زیاد گرم کنی، عرق می‌کنه، یه نسیم که بهش بخوره می‌چاد.
-خودم مراقبشم که نسیمی بهش نخوره. شما نگران نباشید مروپ خانوم.

نارلک احساس می‌کرد شرایط کمی بهتر و دلیل حضور آن تخم به فراموشی سپرده شده است. با اطمینان از اینکه دیگر کسی قصد کندن پرهایش را ندارد، قدمی به جلو برداشت.
-ما لک‌لک ها تا وقتی توی تخم باشیم سرما نمی‌خوریم، فقط کافیه گرما و رطوبت محیطش کافی باشه.

کسی توجهی به او نکرد. نارلک به اندازه‌ی اتفاق در حال وقوع، جالب توجه نبود. همه حواس ها روی مرکز اتاق متمرکز شده بود؛ جایی که مروپ و پتونیا تخم را در دست گرفته و هر یک به طرف خود می‌کشیدند. نارلک با دیدن آن صحنه جیغی کشید و بال‌بال زنان و دوان دوان و قل‌قل خوران خودش را به آنها رساند.

بووووم!


صحنه آهسته شد تا حاضران هیچ بخشی از اتفاقات را از دست ندهند. اتفاقاتی مانند برخورد منقار نارلک با سطح زیر تخم، باز شدن دهان مروپ برای فریاد و تاب خوردن زبان کوچکش در انتهای دهان، برخورد آرنج راست پتونیا با منقار پایینی نارلک، کشیده شدن ناخن های نارلک روی پیشانی مروپ و ایجاد زخمی به شکل صاعقه روی آن که موجب جیغ کشیدن و بی حال شدن هری شد و در آخر هم به پرواز در آمدن تخم! سرعت وقوع اتفاقات به حالت عادی بازگشت و تمام سر ها به بالا و نگاه ها به تخم لک‌لک دوخته شد.

چیلیک!

صدا، صدای برخورد نبود. تخم هنوز در حال پرواز بود و با زمین فاصله داشت.

-من زودتر گفتم. عمرا بذارم تو پیج رو بزنی!
-رو حرف من حرف میزنی؟ تو نمی‌دونی صاحب دیاگون کیه، هان؟ هان؟!

اعضای تیم و کادرفنی با حیرت به پویان مختاری و میلاد حاتمی که درگیر گفتگویی نامفهوم بودند و بر سر تصاحب یک تلفن ماگلی جدال می‌کردند، خیره شده و تخم را از یاد برده بودند.

-خودم عکس اولو ازش گرفتم، خودم هم ...
-بچـــــــــــــــــــــــــــه‌م!

بالاخره نارلک متوجه کم بودن یک "چیز" شده و پس از مرور صحنه های دقایق گذشته، به یاد آورد که آن "چیز" تخم طلایی اش بود و طبق محاسباتش، زمان برخورد تخم با زمین و شکستن آن گذشته بود.
به ناچار برای آن که زمان ابراز احساسات و درآوردن اشک بقیه را از دست ندهد، فریادش را سر داد و پس از جلب توجه کافی و سر کشیدن دو لیوان آب قند، جستجو را آغاز کرد.

-نیست... نیست!

جستجوی او نه طولانی بود و نه نتیجه بخش. پیش از آنکه نارلک به خودش بیاید، صندلی ای زیر خود و عباس موزون را رو به رویش دید.

-بیا برامون تعریف کن که چرا و چطور اون اتفاق افتاد. البته قبل از شروع، اینو بدون با این که ما الان نمی‌بینیمش، اما قطعا اون همین جاست و داره ما رو تماشا می‌کنه. اصلا شاید برگرده پیشمون؛ شاید یکی بیاد و خبر برگشتنش رو بهمون بده!
-من دیدمش ها.

به نظر می‌رسید شخص مناسب برای پیشگویی نتیجه مسابقات را هم یافته بودند!

سو که از ابتدای جلسه از کنار در جم نخورده بود، بدون شکستن سکوت سنگین اتاق، با چشم و ابرو اشاره ای به راهرو کرد و خودش جلوی جمعیت به راه افتاد. نارلک هم که کورسوی امیدی یافته بود پشت سر او گام برمی‌داشت و تلاش می‌کرد بین مروپ و پتونیا که سعی داشتند از یکدیگر جلو بزنند، له نشود. آن دو فرصت خوبی برای اثبات اینکه کدامشان مادر بهتری هستند پیدا کرده بودند و قصد نداشتند به سادگی آن را از دست بدهند.

-فالوورای عزیز، همونطور که می‌بینید در جستجوی اون تخم لک‌لک بی نوا هستیم که معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. توی لایو کنارمون بمونید تا با هم بفهمیم چه اتفاقی براش افتاده. توی این مدت هم می‌تونید از آفر ویژه ای که برای بستـ...

پویان مختاری جمعیت متوقف شده فرو رفت و تلفنش هم در حلق او!

-چرا وایسادی؟
-من فقط دیدم لادیسلاو اومد این طرف؛ دیگه نمی‌دونم توی کدوم اتاق رفت.

ورنون دستی به سبیل هایش کشید و انتهای آن را مرتب کرد.
-طبق بررسی های من، از اونجایی که لادیسلاو توپ جمع کن تیمه، باید رفته باشه به اتاق تجهیزات تمرین.

هری با شنیدن این حرف فورا دستگیره در را چرخاند و همراه جمعیت پشت سرش به یک باره به درون اتاق ماساژ ریختند. از شوق ضایع شدن ورنون در دلش هار هار می‌خندید و انتظار می‌کشید تا بقیه خودشان را جمع و جور کنند و از رویش بلند شوند تا صورت برافروخته و فک منقبض شده‌ی او را ببیند.
البته این انتظار کمی طولانی شد و زمانی که هری موفق شد خودش را از زیر جمعیت بیرون بکشد، نه صورت ورنون دورسلی مانند تصور او بود و نه نگاهی متوجه زخمی تر شدن سر و صورت هری. چیزی که در مقابل خود دیدند، نشان دهنده‌ی خطایی جدی در آنالیزهای ورنون بود.

-خوبه بازم به موقع رسیدیم و تخم سالمه.

اشتباه می‌کردند.

گرومپ!

مشت گراوپ که بر تخم بی نوا فرود آمد و زرده و سفیده‌ی آن را به در و دیوار پاشید، بار دیگر جیغ نارلک را در آورد و نفس را در سینه‌ی همه حبس کرد.

-وایسید... اون... نه...

هاگرید که در اواسط راه از جمعیت جا مانده بود و بالاخره موفق شده بود خودش را به آنها برساند، نفس نفس زنان وارد اتاق شد. هنوز تصویر جنایتی که چند ثانیه قبل رخ داده بود در خاطر کسی کمرنگ نشده بود. با چشمانی پر اشک به هاگرید خیره شدند تا کشان کشان خودش را به گراوپ برساند و نفسش را تازه کند.
دستش را روی شانه گراوپ گذاشت و با دست دیگرش پوسته تخم را به طرف جمعیت گرفت.
-این که تخم لک‌لک نبود، تخم مرغه. گراوپ می‌خواست به من کمک کنه برای هری کیک بپزم.

در کسری از ثانیه اتاق خالش شد و هری و هاگرید، خودشان دو تایی "تو یه جادوگری" بازی کردند. بقیه کار مهم‌تری داشتند!

-آقای زاموژسلی در رو باز کنید. یه ماد... یه پدر بدحال داریم اینجا!
-جنابمان مسئول کارگزینی می‌باشیم نی درمانگر. توپ جمع کن نیز می‌باشیم که گمان مداریم ارتباطی به اوقات نامناسب جنابشان داشته باشد. متمایل به گشودن درب نیستیم.
-بچه‌ش پیش شماست. بذارید بیایم تو.

در اتاق به اندازه‌ی دو بند انگشت باز شده و بینی استخوانی لادیسلاو نمایان شد.
-طفلش نزد جنابمان است؟

همه‌ی سرها به نشانه تایید بالا و پایین شدند. لاديسلاو کلاهش را برداشت و نگاه متفکرانه ای به درون آن انداخت.
-این سیه چرده‌ی بد طینت که ز خویشان و اقربا بی بهره بوده و ز بخت نامیمونمان جز ما کسی را ندارد. گمان داریم منظور جنابانتان آن نیکبختِ جوینده‌ی نور است.

در بازتر شد، لادیسلاو کنار رفت و بقیه توانستند مسعود روشن پژوه را ببینند که میان بلاجر ها و کوافل ها می‌دوید و با عجله دستش را روی هر کدام از آنها میزد.

-توپ ها رو می‌شمره؟!
-بلی، لیک سر از طریق عملش در نمی‌آوریم.

هیچکس سر در نمی‌آورد!

-سه و سه و سه... چار و چار و چار...
-ووی ووی ووی ووی... دفعه قبلی شماره هفت رسید بهم، این دفعه سه شدم؟ داغونم کردی آقو! عح عح عح عح عح! ووی ووی ووی!

حسن مصطفی روی قفسه توپ ها، جایی میان بلاجر ها نشسته و بی توجه به اسنیچی که گوشه چشم راستش گیر کرده بود، قهقهه میزد و از شدت خنده روی شکمش خم شده بود و بر بلاجر کناری اش مشت می‌کوبید. آن بلاجر هم ساکت ننشست و با ضربه محکمی او را روی زمین پرت کرد.
لادیسلاو چشم از او گرفت، با خونسردی آهی کشید و به طرف جمعیت برگشت.
-فراموش نمودیم. مادر چه کسی طفلش را می‌جورد؟
-عشقم مادرش!

اوضاع آن اتاق بیش از حد به هم ریخته و عجیب به نظر می‌رسید. صبر همه به سر آمده بود و صبر نارلک به سر تر!
-به من بگو لادیسلاو... اون تخم رو کجا گذاشتی؟ سالمه؟ بلایی سرش نیومده؟ جاش گرم و نرم هست؟ بهونه‌ی من رو نگرفت؟
-رسیدگی به مسائل فرزندان گم‌گشته و مادران بدحال و پدران نالایق و قص علی هذا ز دایره امورمان برون است. پاسخی برای سوالاتتان مداریم.
-آقو این تخم لک‌لک رو میگن که گذاشته بودی کنار ما. انقد لگد زد تو سر و صورتمون که آخر سر خودش قل خورد رفت پایین. نَمی‌دونم کجا افتاد لای این بلاجرا. داغونم کردا! ووی ووی ووی ووی.


پیش از آن که کسی فرصت شیرجه زدن میان توپ ها را پیدا کند، صدایی توجه همه را به خود جلب کرد. صدایی آرام و ضعیف، شبیه به ترک خوردن پوسته‌ی تخم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#75

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست اول


- مــــن تـــــخــــــم مــــی‌خــــوام!
نارلک، لک‌لک منحوس و مطرود جامعه‌ی لک‌لک‌ها، جلوی در موسسه تخم‌گیری می‌زارید. پرهایش را مشت کرده و به زمین می‌کوبید. ناراحتی‌اش بسیار ژرف و عمیق بود، یعنی او لایق یک تخمِ طلایی زیبا نبود؟ آیا لایق این نبود که نُه ماه روی آن تخم بنشیند و اولین لگدهای فرزند دلبندش را حس کند؟ آیا لایق این نبود که ادای فرزندش را هنگام از تخم درآوردن دربیاورد و با او همذات پنداری کند؟ آیا واقعاً او باید از ساده‌ترین حقوق لک‌لکی‌اش بی‌بهره می‌بود؟

- هوی، نارلک! پاشو برو! اینجا هیچ تخمی به تو نمیدیم.
- آخـــه چـــرا؟ چـــــــــرا؟! بابا یه تخم به من بدین... من خوب نگهش می‌دارم به جد پدرم!
- بچه‌هایی که به تو میدیم یا می‌شکنن یا املت میشن یا اونقدر خشک و سفت میشن که باید جای بتن ازشون استفاده کنن. تو فکر کردی ما احمقیم که دوباره بهت اعتماد کنیم؟ فکر کردی ما از اشتباهامون درس نمی‌گیریم؟
- خب تقصیر من چیه؟ شاید تخمای شما مشکل داره خب!


رییس موسسه، چشم غره‌ای به نارلک رفت. او قصد داشت محیط را ترک کند و بیش از این به بحث و مجادله نپردازد، اما نارلک چنین چیزی نمی‌خواست. او بدون لحظه‌ای درنگ به پای رئیس موسسه افتاد.
- نـــرو! ببین، من بهت قول میدم اگه یه تخم به من بدی جوری تربیتش میکنما... جوری خوش پر و بالاش میکنم که همه‌تون پر به دهن بمونید. حالا تخم رو میدی؟
- نه.


رییس موسسه، بالی زد و وارد موسسه شد و نارلک را در میان دریایی از بُهت و حیرت از این جواب سریع، خشن و دندان شکن، رها کرد.

چند ساعت بعد، پس از تاریک شدن هوا

نارلک با مجموعه‌ای از پیشرفته‌ترین وسایل دزدی اعم از لیزر، چاقوی دو میلیمتری، چاقوی سه میلیمتری، چاقوی پنج میلیمتری، متر صنعتی، متر خیاطی، متر مهندسی، متر پزشکی و ماسکِ نوک و سنجاق قفلی‌های جاسازی شده در میان پرهایش، جلوی درِ موسسه تخم‌گیری بود. او سعی داشت تا ماسک سیاه را بر روی نوکش بپوشاند، اما متأسفانه نوکش بزرگتر از حد عادی یک لک‌لک بود و فقط تا میانه‌ی آن پوشانده شده‌بود. نارلک برای جلوگیری از جلب توجه و سروصدا، لیزر مخصوصِ دزدی‌اش را بیرون آورد.
- وقتشه!
او چند بار بصورت دایره‌ای، مربعی و مثلثی، سعی در برش دیوار با لیزر داشت، اما متأسفانه هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از تلاش‌های متعدد، به این نتیجه رسید که لیزرش به اندازه کافی کاربردی نیست. دلش کمی سوخت، چرا که علاقه خاصی به چراغ قوه‌ی آن داشت و به راحتی هم در جیبش جا می‌گرفت.
به سراغ نقشه‌ی جایگزین رفت و با ژست خفنی که تمرین کرده بود، به سمت در هجوم برد. یکی از سنجاق قفلی‌های جاساز در پرش را درآورد و سعی کرد تا با پیشرفته‌ترین تیریپ‌های دزدی درِ موسسه تخم‌گیری را باز کند. به عنوان اولین تجربه کارش خوب بود. در کمتر از دو ثانیه بعد، در باز شده بود. کسی چه می‌داند، شاید هم از قبل باز بود!

آرام آرام قدم برمی‌داشت. اما ناخن‌های بلند پایش در برخورد با کف سالن سروصدای زیادی بوجود آورده‌بودند. سرانجام به اتاق مورد نظرش رسید. بر خلاف تصورش خبری از تدابیر امنیتی پیشرفته نبود. در را باز کرد؛ به داخل اتاق قدم گذاشت و آنجا با رییس موسسه روبه‌رو شد که تخمی طلایی رنگ را در بغل گرفته‌بود.
- خـــــور پـــــوف! لک‌لکی... خوشگل من... کوچولوی دوست داشتنیِ پر طلا... بــیــا بــغــلــم!

نارلک به سمت تخم طلایی و درخشان رفت. آرام آرام تخم را کشید، کشید و کشید و کشید تا نهایتا تخم از بغل مدیر موسسه درآمد و در آغوش نارلک افتاد. مدیر در جایش کمی جابه‌جا شد، بالشش را بغل کرد و خرناسی کشید.

صبح روز بعد

نارلک جلوی درِ باشگاه فرهنگی ورزشی ترنسیلوانیا، ایستاده‌بود و تابلوی آن نگاه می‌کرد. همانطور که تخم طلای دزدی‌اش را در بغل گرفته‌بود، به درون باشگاه قدم برداشت.
- به عضو جدید تیم تبریک بگین.

نارلک در مقابل اعضای تیم که هرکدام از آنها مشغول کاری از جمله تی کشیدن، حرف زدن، پرتاب شدن، آماده‌سازی وسایل جهت ورزش و کار های گوناگون دیگر بودند، تخم را بالا گرفت و آن را جلوی چشمشان حرکت می‌داد و هر از گاهی جمله‌ی «تخم، بچه‌ها. بچه‌ها، تخم.» را نیز تکرار می‌کرد.
چهره اعضا به مرور سرخ و سرخ تر میشد.
- نـــارلــــک! این دیگه چه وضعشه‌شه؟ تو با اجازه‌ی کی این تخم رو آوردی تو باشگاه؟ فردا پس فردا اینجا بشه محل اتراق پرنده‌ها برای نشستن روی تخم، چی‌کار کنیم؟ توی لک‌لک رو هم داریم به زور اینجا نگه می‌دارم، حالا چه برسه به فک ‌و فامیلات!

صدای جمعیت هر لحظه بلندتر میشد.
- تخم بی‌لیاقت... استعفا، استعفا!
- تخم به گوش ما باش... ما ملتیم نه اوباش!

نارلک تخم را عقب کشید و در بغلش فشرد.
- یعنی دلتون میاد به من و این تخم ناناز طلایی کوچولو بگین نه؟


نارلک چشمانش را گرد کرد. هر چند چشمانش از ابتدا گرد بود و این تغییر چندان محسوس نبود، اما او تلاشش را کرد. نوکش را به تخم طلا چسباند، اشک در چشمانش حلقه زد و حالتی مظلومانه به خود گرفت. اعضا سعی کردند تا نگاه مستقیمی با او نداشته‌باشند، ولی نمی‌شد! زیرا اگر چشمانشان را می‌دزدیدند، نارلک با آن نوک دراز نزدیکشان می‌شد و یک چشمشان را کور می‌کرد.

- لطفا دور شو نارلک. نمی‌دونم این همه نوک رو از کجات آوردی!
- سو، دلت میاد به من نه بگی؟


سو نگاهی به نارلک انداخت. انصافا آنقدرها ترحم برانگیز نبود.
- آره.
- آخه چرا؟ مگه این تخم چه بدی‌ای به شما کرده که انقدر ازش کینه دارین؟ تا کِی ما باید این تبعیض و تفاوت‌های آفرینشی رو تحمل کنیم؟ تا کِی؟
- زین پس هستیِ هر ذی‌روحی، اعم از پرنده، جونده، رونده، آغازنده و دنگ دینگ را نهی می‌سازیم.
- لادیسلاو! تو خودت حیوون داری، چجوری دلت میاد اینطوری با ما دیکتاتور باشی؟ این یه تخم کوچولوی دوست‌داشتنیه که فقط به یه دامان نیاز داره. اونم دامان خانواده‌ست.
- ووی، ووی ووی ووی ووی! عاقو، از شدت این سخنرانی‌ت برام سانحه پیش اومد. نگو عاقو، ما رو چون کلمون بزرگ بود بلاجر کردن، احتمالا شما رو که باید با آسفالت یکی کنن! ووی ووی ووی! نمی‌خندوما، له له هستم.
- چـی؟ حسن تو هم؟ تویی که از معلولیت زجر می‌کشیدی هم؟ تویی که شبا زیر پوستی به هاگوارتز اومدی هم؟ این دنیا دیگه ارزش موندن نداره.

نارلک خودش را بر روی زمین رها کرد. البته پیش از آن تخم را در یک لانه که روی میز بود، قرار داد. نارلک دیگر آرام و قرار نداشت. او از جامعه‌ی لک‌لکی، بخاطر همین ایده‌های مساوات‌طلبیش طرد شده بود. حال چگونه می‌توانست این تبعیض را تحمل کند؟ چگونه می‌توانست دوباره اعتراض‌های مبنی بر برابری‌اش را با یک لک‌لک و هزاران ماکت لک‌لک شروع کند؟ نه، واقعا چگونه می‌توانست؟!

او به منزله‌ی نشان دادن حال بد و افسرده‌اش، خودش را به زمین می‌زد. هر چند که این پر کوبیدن نه صدایی می‌داد و نه حس غم انگیزی ایجاد می‌کرد، اما نارلک همچنان ادامه می‌داد. آه می‌کرد، فغان می‌کرد، غوغا می‌کرد و می‌کرد و می‌کرد.

سو، به این خاطر که مبادا از شدت صدای بد نارلک، پرده گوشش پاره‌شود، تصمیمی سریع، فوری و انقلابی گرفت.
- باشه، نگهش دار. فقط اگه مزاحم کوییدیچ بشه، با تو و تخمِت سوسیس تخم مرغ درست می‌کنم.

نارلک نفس راحتی کشید و با چشمان پر از اشکش که حالا برق شادی در آنها می‌درخشید، به تخم خیره شد.
- دیگه قرار نیست ازم دور بشی. تا ابد کنار همیم.
- جواب بقیه اعضای تیم رو هم باید خودت بدی. به من ربطی نداره.

گویا خیال نارلک خیلی هم نباید راحت میشد!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#74

دیانا کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۰ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
از خونت خوشم میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
به خاطر یک مشت افتخار!
پست سوم!


-هی بگید ببینم چه بلایی سر خونه نیکلاس اومده؟ دیا...نا...این...چی؟

لین که تازه به همراه ناتانیل و کایلین از راه رسیده بود با تعجب به صحنه روبه روش خیره شد و ادامه حرفش رو نا تموم گذاشت.
سوزانا که به کشمکش بین لیلی و بچه اهمیت نمی داد با عصبانیت گفت: مگه قرارمون تو ورزشگاه نبود چرا شما حالا اومدین؟ حالا چجوری تو این چادر همه مون با هم جا بشیم؟

ناتانیل به زور خودش رو تو چادر جا کرد و گفت: خب حالا غصه نخور اومدیم بگیم برقای ورزشگاه رفته اگه تا موقع مسابقه نیاد مجبوریم تو تاریکی مسابقه بدیم جز دیانا وضع بقیه مون نابسامانه
-اون مهم نیست الان مهم اینه که لیلی دیگه نمیتونه بازی کنه شبو میتونستیم یه کاریش بکنیم لیلی رو چیکار کنیم الان؟ دیگه جستجوگر نداریم. تعویضم که نمی تونیم بکنیم. چیکار باید بکنیم به نظرتون؟

همه با نگاهی نگران به کشمکش بین لیلی و بچه نگاه کردن و به فکر فرو رفتن. چند لحظه ی بعد، بالاخره بچه برنده شد و حلقه رو روی سرش گذاشت. لیلی هم که مبارزه رو باخته بود چادر رو روی سرش گذاشت همه گوش هاشون رو محکم گرفته بودن و فقط منتظر بودن دهن لیلی بسته بشه. دیانا که خون از گوشاش جاری شده بود با درموندگی دستاشو از روی گوشاش برداشت و رفت سمت لیلی. براش یه عالم شکلک در آورد تا توجهش رو جلب کنه بلکه لیلی آروم بگیره . بعد از چند دقیقه اعصابش خورد شد و با صدایی بلند تر از صدای لیلی فریاد زد: بس کن دیگه .

لیلی که ترسیده بود دهنشو بست و نگاهشو به دیانا دوخت . دیانا که بالاخره تونسته بود توجه لیلی رو جلب کنه خیلی سریع گفت: میخوای ببرمت پرواز کنیم؟ پرواز بدون جارو روی پشت یه عقاب رو دوست داری؟ اگه میخوای باید آروم باشی و دیگه هم گریه نکنی. اگه فردا هم تو مسابقه کوویدیچ بازی کنی برات یه جایزه خیلی خوب میگیرم، باشه؟ هرچی که بخوای.

لیلی برای مدت کمی حالت تفکر به خودش گرفت و بعد با خوشحالی شروع به دست زدن کرد . دیانا که خیالش راحت شده بود دوباره جیغ گوش خراشی بلند نمیشه، با چوبدستیش خونی که از گوشش روی گردن و رداش ریخته بود رو پاک کرد. ناتانیل خواست دوباره بحث برق ورزشگاه رو پیش بکشه که دوباره صدای گریه بلند شد، ولی این بار گریه لیلی نبود، گریه بچه بود . لین جلو رفت و با صدای بلند طوری که بچه تو اون سروصدا بتونه صدای لین رو بشنوه گفت: آروم باش دیگه. تو بگو چی میخوای؟
بچه سریع ساکت شد و با لبخند گفت: همه چی

همه تعجب کردن چون تا اون لحظه بچه نمی تونست حرف بزنه. لیلی انگشتش رو مکید و با عصبانیت به حلقه بالای سر بچه اشاره کرد. توجه همه به اون جلب شد و سوزانا با جیغ گفت: چرا داره کمرنگ میشه این حلقه؟
دیانا به بچه گفت: میای بریم پیش عمو؟ یه عموی مهربون. بهت هرچی بخوای میده.
بچه دستاشو بالا گرفت و گفت: عمو موخوام

دیانا از چادر بیرون رفت و تبدیل به عقاب شد. هردو بچه سریع نشستن پشت دیانا و دیانا در آسمون اوج گرفت. بعد از مدتی در حیاط ساختمانی قدیمی فرود اومد. دیانا به شکل انسان برگشت و بچه ها رو برد داخل. اون بچه هارو به داخل اتاقی تاریک با سقفی بلند و کاغذ دیواری سیاه و سفید برد که تنها نورش از چند شمعی که در گوشه ای می درخشیدن تامین می شد. پیرمردی بلند قامت ته اتاق و کنار شمع ها نشسته بود.

دیانا جلو رفت و گفت: عمو دنیل میشه یه کمکی بهم بکنید؟
دنیل کارتر برگشت و به دیانا گفت: سرم شلوغه پس سریع بگو چیکار میتونم برات بکنم و بعد تنهام بزار .

دیانا باشه ای گفت و بچه و لیلی رو با دست نشون داد. همون لحظه لیلی در حال مکیدن انگشتش بود.

دنیل با تعجب به بچه ها و حلقه بالای سر بچه که کمکم داشت کاملا محو میشد نگاه کرد. بعد گفت: بچه جون اسمت چیه؟
بچه انگشتش رو از دهنش در آورد و گفت: ادوارد
لیلی نگاهی بهش کرد و با ناراحتی گفت: ببابباقاقاببب بابقببابا(معنی: پس تو اسمم داری)
بچه نگاهی به لیلی کرد و زبون درازی کرد
دنیل دستاشو جلو آورد و گفت: بچه ها آروم باشین. دیانا این دوستت چش شده؟
-نمی دونم عمو. این بچه هه، ادوارد گازش گرفت یهو اینجوری شد.
دنیل با تعجب به ادوارد نگاه کرد و گفت: این بچه ی کیه؟
-همینو میخوام بفهمین دیگه.

دنیل چرخید و ستاره عجیبی با چوبدستیش کشید. بعد زیر لب زمزمه هایی کرد
همه چیز آروم بود که با صدای بلند ضربه ای که دنیل تو سر دیانا زد همه جا خوردن
-دیانا میدونی چیکار کردی؟ میدونی به چه عذاب سختی دچار میشی؟ میدونی چیکار با زندگیت کردی؟
دیانا متعجب به دنیل نگاه کرد.
-ببین دیانا...

«دو ساعت بعد نزدیک سحر»

دیانا توی حیاط روی نیمکت سنگی زیر نور مهتاب نشسته بود. سوزانا خیلی آروم اومد و کنارش نشست. اول چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد.

-دیانا این موضوع تقصیر تو نبوده. الان همه ما به دردسر افتادیم نه فقط تو. فردا صبح باید بریم برای مسابقه ولی بعدش کلی وقت داریم برای فکر کردن به مشکلمون

دیانا بلند شد و درحالی که به سمت چادر می رفت زمزمه کرد: میدونم. میدونم چی شده ولی اینکه از این به بعد چی میشه نامفهومه برام. چرا این اتفاق حالا و تو همچین موقعیتی افتاد؟ چیکار باید بکنیم الان؟ از اینکه آینده هیچ وقت معلوم نیست اعصابم خورد میشه.

دیانا و سوزانا وارد چادر شدند. از وقتی ناتانیل چند تا چادر دیگه آورده بود، هر دونفر توی یه چادر میخوابیدن. البته جای بحث نداره که ادوارد پیش نیکلاس بود و لیلی توی یک چادر با لین بود و کایلین و ناتانیل هم دوتا چادر تک نفره داشتن.

صبح روز بعد، همه با صدای گریه لیلی از خواب پریدن. ظاهرا هر لحظه که میگذشت اون بیشتر و بیشتر شبیه بچه ها میشد.
اعضای تیم با ناراحتی و درحالی که ذوق و شوق روز قبلشون کاملا سرکوب و له شده بود به سمت ماشین لین رفتن. اول میخواستن با جارو هاشون تا ورزشگاه نقش جهان مسابقه بدن ولی نمی تونستن ادوارد رو همینطوری تو خونه رها کنن. کایلین که مادرش پرستار بود و چیز بیشتری از بقیه در مورد بچه داری میدونست ادوارد و لیلی رو نگه داشته بود و سعی میکرد سرگرمشون کنه تا حواس لین رو موقع رانندگی پرت نکنن. تقریبا غروب بود که به ورزشگاه رسیدن.
لیلی در حالی که بستنی بزرگش رو لیس میزد از ماشین پیاده شد. لازم به توضیح نیست که لیلی چقدر تو راه گریه کرده بود تا اون بستنی رو براش خریده بودن. مسابقه تا یک ساعت دیگه شروع می شد و اعضای تیم باید خیلی سریع به رختکن میرفتن و آماده می شدن. دیانا ادوارد رو بقل کرد و تا رختکن یک نفس دوید. توی رختکن، ادوارد که دیگه تقریبا چیزی از حلقه بالای سرش نمونده بود، نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد.

دیانا نقشه هارو با بقیه مرور کرد: خب، حواستون به علامتای من باشه. لیلی یادت باشه اگه یهو داد زدم طلا در 20 جنوب غربی بدونی گوی زرین بیست متر جلوتر در جهت جنوب غربی توعه. بقیه بدونین برنز یعنی توپ باز دارنده. موقعیت یعنی کسی که توپ بازدارنده رو باید بفرستین سمتش. نقره هم یعنی میخوام سرخگون رو بفرستم سمتی که میگم.

با شنیده شدن صدای داور و اعلام اسامی تیم ها و بازیکنان که به زمین فرا خونده شدن، تمام اعضای تیم بر خود لرزیدند.


بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#73

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۳۶:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
به خاطر یک مشت افتخار !
پست دوّم !


- با ... با با با با

صدای نوزاد به طرز مرموزی در محوطه ی هال اکو شد .
طنین اکو های مقدسِ صدا ، از اتاق پذیرایی فراتر رفت و نیمی از جهان را بر همگان تیره و نیم دیگر را روشن نمود مود مود مود .

و ... خب تلویزیون هنوز درحال پخش خبر بود .

- دره درن .خبر فوری ، امشب بر اثر حادثه ای نامعلوم برق نصف کره زمین قطع شد ! عامل وقوع این اتفاق هنوز مشخص نشده ، ایا ماگل ها در پشت پرده این قضیه حضور دارند یا جوامع جادوگر ؟

خوشبختانه منزل نیکلاس در آن نصفه ی روشن کره ی زمین واقع شده بود .

اعضا که دروازه ی پلک هایشان برای بیرون زدن حدقه ها ، چهاربرابر حد معمول باز شده بود و دهن هایشان هم ، همچون دهان کودکی که {آ آ آ آ آ آ} گویان ، منتظر فرود قاشقی پر از بروکلی است ، که خود را به جای هواپیما جا زده ، باز بود (برداشت هنرمند ، برای درک بهتر : ) به نوزاد درون سبد خریدشان می نگریستند .
نوزاد چهره نورانی ای داشت و حلقه ای طلايی بالای سرش معلق بود . او مظلومانه به اعضا زل زده بود و
آنها هیپنوتیزم وار به او .
همه ی اعضای تیم ، طوری که به نظر می آمد هنوز در شوک هستند ، به بچه و سبد خرید نگاه میکردند .
همه به جز سوزانا .

- حالا کی خیالاتی شده ؟ حتما من ، آره ؟

او از این غائله مستثنا بود ، ظاهرا برای او مواخذه کردن هم تیمی هایش ، از زل زدن به بچه ی مردم مهم تر بود .
-
البته که هم تیمی هایش او را به یک ورشان هم نگرفتند ، آنها که با فریاد های گزارشگر اخبار هم چشمانشان را از روی نوزاد بر نمی داشتند چطور می خواستند با صدای سوزانا این کار را انجام دهند ؟

بچه که اصلا دوست نداشت توسط اینهمه چشم‌ محاصره گردد ، تصمیم گرفت اعلام جنگ کند .
- تف
او پستانکش را به سمت صورت نیکلاس تف کرد .
- عق ، پستونک تفی ، چه چندش آور
به نظر می آمد بچه بازی را بلد است .
- واییی ، موهامو نکِش
بچه که انگار از واکنش های اعضا خوشش آمده بود ، دست هایش را که تار موهای کنده شده ی دیانا درون آنها به چشم می خورد را به هم زد و از ته دل خندید .

- حلقه ی طلایی کی بودی توووو

لیلی که از اولش هم به بچه نیم نگاهی نکرده بود و مسحور حلقه ی نورانی بالای سرش شده بود ، این را زمزمه کرد .
او آرام ، آرام دستش را به سمت حلقه می بُرد که ناگهان بچه او را دید .
هزاران فکر به مغز کوچک بچه هجوم آورد ، او احساس کرد به ناموسش تجاوز شده ، صورتش از سفید به سرخ تغییر رنگ داد و صدایش از ریز زیر به مب بم .
او مانند یک شیر عصبانی دهانش را نیم متر باز کرد و جلوی صورت لیلی ، غرش مهیبی کرد .
- غرششششش
لیلی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود ، گفت :
- باشه بابا ، فهمیدم برای توعه

حالا همه دوقدم از سبد خرید فاصله گرفته بودند.
- این کیه ، اصلا تو سبد خرید ما چی کار می کنه ؟
- شاید اینو همراه با جارو ها بهمون اشانتیون دادن
- نه ، احتمالا گم شده . یه نفر بره ببینه نشونی ای چیزی پیشش هست یا نه
- اگه راس میگی خودت برو
- من که نمیرم
- من‌میرم‌ !
-
لیلی داوطلبانه به طرف نوزاد رفت .
او همان طور که داشت چم و خم نوزاد را برسی می کرد ، همش زیر چشمی به حلقه ی بالای سرش می نگریست .
- هیچی اینجا پیدا نکردم
- حالا چیکار کنیم ؟ احتمالا پدر و مادرش نگرانشن
- به نظر من ، باید ولش کنیم که خودش راه بیوفته بره خونش
- مگه اصلا بلده راه بره ؟
- پس ما اینجا چی کاره ایم ؟
- هیچ کاره
- ما بهش یاد می دیم

چند ساعت بعد ...

- تاتی ، تاتی ، آفرین تو می تونی ، من بهت باور دارم ، قدم به قدم
سوزانا که برای اولین بار داشت یک نفر را تعلیم می داد کمی جوگیر شده بود .

از یک جهت هم بچه که ساعت ها داشت تلاش می کرد ولی به نتیجه نمی رسید و کم کم در شرف نا امیدی بود تصمیم گرفت کمی بنشیند و به ماهیت وجودی خود پی ببرد .
- چرا نشستی ؟ کم کم داشتی موفق می شدیا
اگر سوزانا کمی ساکت میشد .
- ‌گفته باشم ، حالا اگه حلقه ش رو از رو سرش برمی داشتی به سرعت نور دنبالت میکرد
لیلی هم باید ساکت میشد .
به هر حال او نشست و اندیشید که به راستی کیست!

- تلألو تو مادامی تکمیل است که تسلیم تقدیر نباشی و در راه تکامل باشی
بچه احساس کرد ، به او وحی شده .
حتی با اینکه این وحی ، صدای تلویزیون بود .
به هر حال او می توانست هر طور دوست دارد فکر کند .
او عزیز دردانه ی مرلین بود و اگر عزیز دردانه ی مرلین باشی هر کاری برایت آسان است .
او دوباره به تلاش هایش ادامه داد ، تاتی ، تاتی .
یک قدم ، دو قدم ، سه قدم
- بالاخره تونست ، دیدین گفتم ؟
- حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه گوشه وایسیم تا خودش چهار دست پا ، راهش رو بکشه و بره

و همین کار را هم کردند .

دوباره چند ساعت بعد ...

فنر کاناپه از جایش در آمده بود و تلویزیون جادویی شکسته بود . قسمتی از دیوار خراب شده بود و حالا بچه از اُپن بالا رفته بود و داشت تمام بشقاب هارا میشکست .
شاید یک گوشه ایستادن و نگاه کردن زیاد ایده ی خوبی نبود .

نیکلاس شوک زده به خانه ی ویرانش زل زده بود .
دیانا کنار نیکلاس ایستاد و به نشانه همدردی دستش را روی شانه او نهاد .

- متاسفم نیکلاس، ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم
- دیگه فقط باید امیدت به مرلین باشه
- این خونه دیگه قابل سکونت نیست
اعضا ی ب‌.ی‌.میم‌.الف * سریع بار و بندیل خود را جمع کردند تا به حیاط پشتی نقل مکان کنند .‌
و البته که نیکلاس هم به اجبار دقایقی بعد به آنها ملحق شد‌.

حیاط پشتی نیکلاس

- تق ، اینم از میخ آخری ، برید تو

اعضا با تردید به چادر کوچکی که وسط حیاط پشتی برپا شده بود ، نگاه کردند .

- مطمعنی هممون توش جا می شیم ؟
- تن آدمی شریف است به جان آدمیت ، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ، حالا برید تو
- چه ربطی داشت ؟
- ربطش به خودم مربوطه

اعضا سعی کردند خودشان را به همراه بچه درون چادر جا کنند ، حقیقت این بود که ظاهر و باطن چادر زیاد باهم تفاوتی نداشتند ، در هر دو صورت چادر کوچک بود و تنگ .

- هی ، می شه بگی ما تو این نیم وجب جا چطور قراره بخوابیم
- آسونه، مگه تا حالا نشسته نخوابیدی
- نه نخوابیدم
- اشکال نداره این میشه اولین بارت
- شوخی می کنی دیگه
همانطور که بقیه اعضا درباره جای خواب بحث می کردند ، لیلی به بچه زل زده بود .
بچه حواسش جای دیگری بود و حلقه بالای سرش هم بیشتر از همیشه میدرخشید .
- مطمئنم به من بیشتر میاد
لیلی بی صدا ولی فرز ، حلقه را از روی سر بچه برداشت .
با اینکه بچه پشتش به او بود ولی میتوانست خلأ ناشی از نبودن تاجش را حس کند .
دیگر کافی بود ، بچه باید به این اوضاع خاتمه میداد .
- گاززززز
او جستی زد و مچ دست لیلی را گاز گرفت.
ثانیه ای نگذشت که لیلی مثل بچه ها زد زیر گریه .
-
صدای گریه او ، توجه اعضا ی دیگر را جلب کرد
- این چش شده
- نگو که بخاطر گاز یه بچه که دندونم نداره داری گریه میکنی
- عه نگا کنین بچه یه دندون درآورده
ظاهرا دوران اقامت بچه پیش اعضای تیم ، دوران رشدش هم بود .
- حالا باید براش آش دندونی بپزیم
- تو هم وقت گیر آوردیا ، بزار اول ببینیم لیلی چشه
- چته ؟
- اده‌بودوآبادا
- چرا اینجوری حرف میزنی ؟
- چت شده ، بچه شدی ؟
لیلی به گریه اش خاتمه داد و در حالی که شصت یکی از دستانش را میمکید ، با دست دیگرش که با آن حلقه را هم نگه داشته بود ، به بچه اشاره کرد .
- چی ؟ یعنی می خوای بگی که بخاطر گاز اونه که اینطوری رفتار می کنی ؟
- این یعنی بچه هر کی رو که گاز بگیره ...
- به حق چیزای ندیده
- حالا ترسترال بیار و باقالی بار کن
- جلل خالق
در میان متعجب شدن اعضا، بچه فرصت را غنیمت شمرد و دو دستی حلقه ی عزیزش را گرفت و به سمت خودش کشید ، لیلی هم که نمی خواست کسی حلقه را از چنگش دربیاورد ، طرف دیگر حلقه را گرفت و کشید .
لیلی بکش ، بچه بکش ، لیلی بکش ، بچه بکش

- بلابلب ادی بودوو (یعنی : به بابام میگم)
- اوووببووبی دا (خب منم به بابام میگم )
- بابی بوب‌بو پا ( بابای من دنیای جادویی رو نجات داده )
-موومی‌ما بی پا ( بابای من دنیای جادویی رو ساخته )
- بیب بلی بلو ( بابای من بهتره )
- بیب بلا بلوبی (نه خیر مال من بهتره )

حالا اعضا بودند که انگشت به دهان به کشمکش آن دو خیره شده بودند .

* مخفف : به خاطر یک مشت افتخار


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۱۲:۰۴:۵۲

˹.🦅💙˼



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#72

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
به خاطر یک مشت افتخار!
پست اول!


داخل حیاط هاگوارتز شلوغ بود و جادوآموز ها و اساتید و ارواح و جنیان در حال دیدن کاغذ های چسبانده شده روی تابلوی اعلانات بودند که اسامی تیم ها و اعلاناتِ لیگ کوییدیچ روی آن نصب شده بود. عده ای از همان موقع لباس طرفداری تیم هارا به تن کرده بودند و شعار میدادند و عده ای روی تیم ها شرطبندی میکردند و صدای همهمه ی جادوآموز ها تا آسمان میرفت و مرلین به خاطر سر و صدای زیاد، کمی ابر در گوش هایش فرو کرده بود و با قیافه ی شاکی از آن بالا به آنها می نگریست.

-گرفتاری شدیم از دست این بچه مدرسه ای ها.
-سرورم تقصیر خودتونه که قلمروی خدایان رو روی حریم هوایی هاگوارتز درست کردین.
-اون موقع که ما کاخ درست کردیم برای خودمون، هاگوارتزی اینجا نبود.
-میخواین باران شهاب سنگ بفرستیم روی سرشون قربان؟
-یه مقدار زیاده روی نیست شیطون بلا؟
-نه خیرم تو خیلی سوسولی، فرشته.
-نه خیر. خودت سوسول هستی.

مرلین که به خاطر سرو صدا، سردرد گرفته بود. حال با تحمل اجباری بحث های فرشتگان امانش برید و فریاد بلندی زد.
-کافیه! اصلا نقل مکان میکنیم به یک جای ساکت و خلوت و بی دردسر تر. آماده ی اسباب کشی بشین. تمام فرشته ها رو فرابخوانید. همین امروز کاخ ابری خودمون رو منتقل میکنیم.

فرشته ها به نشانه ی تایید، تعظیمی کردند و با صدای پوف، غیب شدند. چند لحظه بعد ارتش فرشتگان به شکل اسب های سفید و شیاطینِ مرلین به شکل تسترال های بزرگ جثه درامده بودند و در صف هایی مرتب، زنجیر هایی از جنس آب و آتش را که یک سرش دور کاخ و سر دیگرش روی دوششان بود را میکشیدند.

مرلین سوار بر اسب اصیل خودش جلو تر از همه حرکت میکرد و صف را رهبری میکرد. داخل کاخ، کودک خردسالی توی گهواره خوابیده بود. آن کودک فرزند مرلین و مورگانا بود و نیمی از موهایش سیاه و نیم دیگر سفید بودند. در همین لحظه دیواره های کاخ لرزید و سقف ابری اتاق پایین آمد.
صف های مرلین به هم خورده و زنجیر یکی از صف ها پاره شده بود، برای همین کاخ به یک سمت کج شد و شیبِ ملایم، گهواره ی نوزاد را تا لب پنجره سُر داد. مرلین بی خبر از داخل کاخ، زنجیر ها را دوباره وصل کرد و با یک تکان شدید، صف دوباره حرکت کرد اما به خاطر ان تکان شدید نوزاد از داخل گهواره به بیرون از کاخ پرت شد و از ارتفاع چند هزار متری با سرعت زیاد به سمت زمین سقوط کرد.


چند هزار متر پایین تر، مغازه ی جاروی پرنده فروشی که در کنار مغازه ی الیوندر چوب دستی فروش واقع شده بود؛ قلقله بود و تیم ها برای خریدن بهترین جاروها مزایده میکردند و هر کسی میخواست بهترین جارو را داشته باشد.
تیمِ "به خاطر یک مشت افتخار" هم اتفاقا آنجا بود و داخل سبد چهارچرخ که جلوی در مغازه پارک شده بود. وسایل محافظتی خودش مثل کلاه و زانو بند و آرنج بند و جلیقه را گذاشته بود. نیکلاس فلامل خودش را به زور از وسط جمعیت رد کرد و از مغازه بیرون آمد و رو به جمعیت کرد.
-نذری نمیدن ها. یه کم رعایت کنید ندید بدید ها.

اعضای تیم زخارف قید خرید کردن را زدند و بدو بدو رفتند تا از نیکلاس به خاطر این حرفش شکایت کنند. اما سر و صدای بقیه ی تیم ها همچنان از داخل مغازه میامد.

-برایمان چه آورده ای مارکو؟

این لیلی بود که به شوخی نیکلاس را صدا زد.

-چهار تا جاروی اعلاء! نیمبوس دوهزاروبیست و دو.

اعضای تیم با شگفتی به جاروها دست میکشیدند و جنس انهارا امتحان میکردند.

بوم!

-این صدای چی بود؟ شما هم شنیدین؟
-نه سوزانا. من که چیزی نشنیدم.
-منم...
-فکر کنم به خاطر بازی فردا کمی استرس گرفتی. آروم باش. الان میریم خونه ی من تا استراحت کنیم و فردا با انرژی کامل بریم توی زمین.
-اره...فک کنم...باشه بریم.

اعضای تیم که حتی روحشان هم خبر نداشت کودکی داخل سبد خریدشان فرود آمده است با خیال راحت به سمت خانه ی نیکلاس رفتند تا استراحت کنند و برای بازی آماده شوند.

خانه ی نیکلاس


نیکلاس کلی غذا و نوشیدنی و دسر و سالاد آماده کرده بود و اعضا پس از صرف غذای مفصل سراغ تلوزیون جادویی رفتند و روی مبل ولو شدند. تلوزیون در حال پخش اخبار جادویی بود و اتفاقا موضوع خبر هم لیگ کوییدیچ بود.

-و خب حالا میرسیم به اعلام اعضای تیم های کوییدیچ امسال. تیم اول، ترنسیلوانیا.
سرمربی: علی پروین
ماساژور تیم: گراوپ
هیئت مدیره: هیتلر، موسولینی، استالین
سفیر باشگاه: گاندی
سخنگو و روابط عمومی: محسن چاوشی
مشاور مذهبی: حاج آقا قرائتی
...
نیم ساعت بعد
و این بود ترکیب تیم ترنسیلوانیا.

-خجالت هم نمیکشن.
-دیانا بلند شو. بلند شو. بعدی اسم تیم ماست.

-تیم بعدی...به خاطر یک مشت افتخار تشکیل شده از...
دیانا کارتر.
-هوراااا.
-سوزانا هسلدن.
-هوراااا.
-لیلی لونا پاتر.
-هوراااا.
-نیکلاس فلامل.
-هوراااا.

خش خش خش

-وای اون صدای چی بود؟
-باز خیالاتی شدی سوزانا؟
-نه! ایندفعه منم شنیدم.

خش خش خش

ایندفعه صدا بلند تر بود و توجه همه را جلب کرد.
-اون چی بود؟
-صدا از طرف سبد خریدمون میاد.

اعضا آهسته و با احتیاط به سمت سبد رفتند.
-اگه معجون در حال انفجار باشه چی؟
-نترسین. بیاین بریم جلوتر.

اعضا تا بالای سر سبد رفتند با دلهره داخلش را نگاه کردند.

-با..آ..گا..با باب. با..با..با.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#71

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: بچه‌داری

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#70

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
لینی و آلینس ارام از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق زیر شیرونی شدند. زیرشیرونی بزرگ نبود اما مثل اتاق ضروریات بهم ریخته بود علاوه بر اینکه تاریک بود و گرد و خاک های روی شیشه اجازه نمیدادند نوری به داخل فرار کند.
-خب الینس جون. این زیرشیرونی و اینم تو. بگرد اون چیزی رو که بهت گفتم پیدا کن که برای مسابقه ی فردا لازمشون دارم.

آلینس که هنوز بوی جوراب بوگندوی لینی زیر دماغش بود با اکراه هافی کرد و مشغول شد. بینی اش را روی زمین میکشید و با دمش به هوا شلاق میزد و دور اتاق را به صورت ضربدری بو میکشید. وقتی بالاخره صورتش با چیزی برخورد کرد لینی خم شد و دستی به سرش کشید.
-ایول میدونستم کارت درسته.
-ما اینیم دیگه.

الینس با دیدن صندوقچه ای که لینی از زیر خرت و پرت ها بیرون کشید سرش را به یکطرف کج کرد و با تعجب به ان نگاه کرد اما همان لحظه بوی چیز خوشمزه ای را احساس کرد چون گوشهایش راست شد، چشمانش برق زد و بدو بدو به سمت پله ها رفت.
لینی با لبخندی بر لب که از خاطرات قبلی اش از وسایل داخل صندوقچه حکایت میکرد روی ان را فوت و درش را باز کرد.
یک پیراهن حریر ابی که معمولا زیر لباس کوییدیچ پوشیده میشد و جوراب های کوییدیچ اش و یک جاروی کوچک ناصاف که از کنار شبیه به یک کمان بود. لینی همینطور که در تقلا برای خارج کردن وسایل از داخل صندوقچه بود، دستش به سقف صندوقچه خورد و در کوچکی باز شد. او با تعجب به در نگاه میکرد، تا به حال ان را ندیده بود دستش را با احتیاط داخل ان کرد و با تکان دادن سرش فکر اینکه امکان دارد سوسکی، حشره ای چیزی انجا باشد را از خودش دور کرد.
دستش به چیز سفتی خورد ان رابیرون کشید. یک فیلم هشت میلیمتری قدیمی بود. از انهایی که دیگر کسی استفاده نمیکرد اما در خانه شان یکی از دستگاه های پخش ان را داشتند. این صندوقچه از زمان پدر و مادرش برایش مانده بود و برای اولین بار با همان هم وارد هاگوارتز شد. فکر اینکه پدر و مادرش قبل از مرگ ان را انجا گذاشتند مو های تنش را سیخ کرد. به کل کوییدیچ و مسابقه و وسایل را فراموش کرد فیلم را در دستش مشت کرد و بدو بدو پایین امد در اتاق نشیمن از زیر تلوزیون قیدمی دستگاه پخش فیلم قدیمی اش را جلو کشید و فیلم را داخلش گذاشت. دستگاه کند تر از همیشه عمل نمیکرد اما لینی اینقدر هیجان زده بود که چند بار روی دستگاه کوبید.
-بجنب...بجنب...آها.

لینی خودش هم نمیدانست چه لبخند پهنی روی صورتش جا خشک کرده. تمام حواسش به فیلم بود. فیلم با کمی برفک زدن تلوزیون بالاخره شروع به پخش شدن کرد. اول تصویر سفید بود اما بعد کم کم همه چیز اشکار شد و صدا هم امد. فیلم داخل خانه ی قدیمی اش بود جایی که به دنیا امده بود دیوار های اتاق از بالا تا پایین با گل و کاغذ رنگی و بادکنک تزئین شده بود.
-بدو جرالد الان مهمونا میرسن.
-اومدم عزیزم.

لینی بی اختیار با شنیدن صدای پدرش و دیدن صورت جوان مادرش خنده اش گرفت. تولد یک سالگی اش بود. همینطور به صفحه تلوزیون زل زده بود که خودش را دید.
-آآآآآ. تفففف. پف پف پف.

لینی با دیدن خودش کمی صورتش سرخ شد. با خودش فکر کرد خوب شد بقیه تیم انجا نبودند تا اورا در ان وضع ببینند. پدر لینی دوربین را روی سطح صافی محکم کرد و به همراه مادرش داخل کادر بالای سر لینی رفت.
-اوه عزیزم ببین چه قدر زیباست فکر نمیکنم تا به حال موجودی به این زیبایی دیده باشم.

پدرش دستش را روی شانه ی مادرش گذاشت.
-زیباییش به تو رفته عزیزم.
-اوه جرالد. فکر میکنم اون یکی از باذکاوت ترین ساحره هایی باشه که تا به حال به محفل ققنوس پیوستن.

لبخند لینی آرام آرام محو شد اما نمیتواست چشمانش را از فیلم بردارد.

-دختر کوچولوی ما تو بزرگ میشی تا روزی با هوش سرشارت جلوی ارتش سیاهی بایستی.
-تو از یاران وفادار دامبلدور و خیرخواه مردم خواهی بود.
-عزیزم تو که فکر نمیکنی اون به ارتش تاریکی بپ...
-این حرفارو نزن. این امکان نداره. دختر کوچولوی من روزی از یاران ققنوس خواهد بود. و من بهش ایمان دارم... خچلخللچلچلهلل.....چلچللههل... مهموناکچجبخاچددد... تق.

فیلم قطع شد و از دستگاه بیرون زد.

فک لینی از جا افتاده بود. هنوز داشت به صفحه ی سیاه تلوزیون نگاه میکرد. ذهن ریونی اش در تجزیه و تحلیل اتفاق پیش امده کاری از پیش نمیبرد و فقط صدای سوتی را در گوش هایش میشنید که لحظه به لحظه بلند تر میشد.

-ما اومدیم.

سو لی و تری بوت که تازه از سر تمرین بر میگشتند خودشان را روی مبل ولو کردند.
-واقعا ممنون لینی که اجازه دادی چند روزی خونتون بمونیم.
-اره اینجا هم به محل تمرین نزدیک تره هم به ورزشگاه.
-اره... لینی؟ اهای لینی؟

لینی با داد سو به خودش امد.
-سلام بچه ها.

بعد هم سریع به سمت دستگاه رفت فیلم را برداشت و بدون هیچ حرفی از خانه بیرون زد.

-لینی امروز چش شده؟
-نمیدونم. اما چشماش رو دیدی مثل همیشه برق نمیزد. یه جورایی مثل زامبی ها شده بود. لینی؟ لینی؟

لینی وارنر بیرون خانه صدای دوستانش را شنید نمی توانست اتفاقی که افتاده بود را برای انها توضیح دهد. خودش هم نمیدانست دقیقا چه اتفاقی افتاده. لینی فیلم را در دستانش محکم فشار میداد و خیلی تند شروع به راه رفتن کرد. پیاده رو شلوغ بود و مردم و جانوران در حال تردد بودند. تعدادی بچه که داشتند افتاب مهتاب بازی میکردند با دیدن لینی جیغی کشیدند و همگی فرار کردند.
-بدویید این همون مرگخوارس.

لینی قلبش شکست دستش را به سمت چوبدستی اش برد تا درسی به ان بچه ها بدهد اما همین که دستش چوبدستی را لمس کرد یاد فیلم افتاد. در یک لحظه کل فیلم در ذهنش مرور شد و با تمام شدن ان دوباره کودکان را دید که همچنان میدویدند و از او دور شده بودند.
صدای گوشخراشی را در اخر مغزش شنید.
-لینی... ناراحت نباش. تو همیشه بد بودی. چه اهمیتی داره اگه پدر و مادرت میخواستند از یاران ققنوس باشی تو یه مرگخواری.

نمیخواست به صدا گوش بدهد اما از طرفی همین الان بود که میخواست کل عصبانیتش را سر چند بچه ی بی گناه خالی کند. حس کرد چیزی داخل شکمش می جوشد. به سختی به راه ادامه داد. از کنار مردم که میگذشت قیافه ی هایشان مثل سیبی میشد که خیلی وقت بود در یخچال مانده بود. چروک و اخمو.

-نگاه کن لینی. اونا ازت متنفرن. اونا ازت میترسن. ببین.
-نه.
-اره. نگاهشون کن.

تا حالا به نگاه اطرافیانش دقت نکرده بود. ایا انها همیشه اورا انطور نگاه میکردند؟
لینی سرعتش را زیاد کرد. نمیخواست به انها نگاه کند. وقتی که اینقدر سرعتش زیاد شد که دیگر نمیشد به ان راه رفتن گفت. بغضش ترکید. اشک های بزرگش روی گونه اش سر میخوردند در افتاب برق میزدند و بعد به زمین سرد شلیک میشدند. با استینش اشک هایش را پاک کرد اما نتوانست گریه اش را متوقف کند سر انجام وقتی به هق هق افتاده بود داخل اولین کوچه ی باریک پیچید و بلافاصله زانوهایش را توی بغلش جمع کرد دستانش را مانند متکا روی انها گذاشت و گریه کرد.


روز مسابقه

-دیش دره دنگ هافلپاف. دیش دره دنگ هافلپاف.
-قلم و کتاب و کتابخونه. ریون، هافلو بفرس خونه.

در ورزشگاه جای سوزن انداختن نبود همه ی صندلی ها پر شده بود و حتی در بیرون ورزشگاه مردم جمع شده بودند و روی زیرانداز نشسته بودند. ورزشگاه نقش جهان که با طرح و نقش های اساطیری اش که صد ها سال بود در حال ساخت بود و هر چند سال، یک نقش با توجه به مُد ان روز روی ان نقاشی میشد. میتوان گفت با عظمت ترین و چشم نواز ترین ورزشگاه کوییدیچ بود و حتی تماشای ورزشگاه خالی روح را می تراورد چه برسد به وقتی که مردم یک صدا تیم هایشان را تشویق میکردند و منتظر ورود ان ها به زمین بودند.
شور و گرمای ورزشگاه هر چه به رختکن ریونکلاو نزدیک میشدی کمتر میشد.
آلینس سرش را روی پاهای سو گذاشته بود و سو با لب و لوچه ی اویزان گهگاهی دستی به سرش میکشد.
تری بوت با دستش ارام پشت دست دیگرش میزد و حتی قاقارو که الان باید همه جا را به هم می ریخت زیر پای جرمی جا خوش کرده بود و دمش را تکان میداد. همه به کمد خالی که نام لینی وارنر رویش حک شده بود نگاه میکردند. با اینکه تام انجا بود تا به جای لینی بازی کند. اما اگر به خاطر ابروی ریون نبود هیچکدام ازانها علاقه ای به بازی کردن نداشتند و ترجیح میدادند به دنبال دوستشان بگردند که از دیروز که رفته بود هنوز هیچ خبری از او نبود.

-حالا چیکار کنیم؟
-به پروفسور دامبلدور خبر دادین؟
-اره. اما اون هم نمیدونست لینی کجاست.
-لینی یه مرگخوار حرفه ایه. به این راحتی کسی نمیتونه پیداش کنه.
-ینی میگی خودش میخواسته که پیداش نکنیم؟

جواب دِیزی فقط سکوت بود.

صدای شیپور ها به گوش رسید و وقت اماده شدن برای ورود به زمین بود. اعضای تیم ریون جارو و کلاه و چوب هایشان را برداشتند و خودشان را تا زمین کشیدند. هنوز خبری از تیم هافلپاف نبود.


-گزارش مسابقه رو شروع میکنیم با یک فریاد انرژی بــــــــــــــــــــــــــخش. ریونکلاو.

ورزشگاه یک صدا فریادی کر کننده زد.

-ریونکلاو.
-حالا هافــــــــــــــــــلپافی هـــــــــــــا.
-هافـــــــــــــــلپــــــاف.
- حالا شد. بازی امروز بین دو تیم ریونکلاو و هافلپاف دو تیم و گروه بسیار دوست و همدل. البته نه توی زمین میدونین که چی میگم. امروز ترکیب ریون مثل همیشه با دروازه بانی آلینس، جرمی استرتون، آمانو یوتاکا، تری بوت به عنوان مهاجم با دفاع مستحکم دیزی کران و لینی وار... صبر کنید ببینم لینی وارنر رو در ترکیب تیم نمیبینم. تام جاگسن داره سنجاق مدافع رو روی سینه اش محکم میکنه. ینی چه اتفاقی افتاده سو لی باهوش تر از اونیه که مدافع قوی مثل لینی وارنر رو بازی نده. ریون بازی قبلی خودش رو برده و میتونه با پیروزی این دفعه قهرمانی خودش رو ثابت کنه البته اگر اشتباه نکنند و از طرفی تیم هافلپاف که بازی قبلی خودش رو باخته باید امروز خیلی تلاش کنه وگرنه در بازی بعدی جلوی اسلیترین شانسی نخواهد داشت. اصلا کجا هست این تیم هافلپاف؟

شیپور های زمین حواس همه را بالای سرشان جمع کرد جایی که چند سیاهی در اسمان دیده میشد. ترس و وحشت همه رو فرا گرفت و اغلب با فکر اینکه ارتش تاریکی حمله کرده دست به چوبدستی بردند. سیاهی های نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شدند.

-صبر کنید. چشمام درست میبینن؟ اون...اون نیکلاسه فلامله که در جلوی هفت جارو سوار در حال پروازه و اون هم بقیه تیم هافلپاف هستن. آموس، زاخاریاس، دسته بیل، شتر و جسیکا ترینگ. در اخر هم رز زلر رو میبینیم که امروز قراره به جای دیوار دفاعی در پست دفاع بازی کنه. بازی رز زلر و نبود لینی در زمین نمیتونه خیلی به سود ریون باشه.

تیم هافلپاف با جاروهایشان دور ورزشگاه زدند و در حالی که از پشت جاروهایشان دود سفید بیرون میامد. هر کدام پشتکی زدند و برای تماشاچی ها شکلات و ابنبات پرت کردند. بعد هم با سرعت زیاداز بالای سر تیم ریون گذشتند. نیکلاس با نگاه مغرور همیشگی اش از بالا به تیم ریون نگاه میکرد. حتی او هم متوجه شد که چیزی درست نیست. تیم ریون با بی حوصلگی سوار جاروهایشان شدند و اماده ی پرواز میشدند که سو لی جلوی انهارا گرفت. همه به سو خیره شدند.

-گوش کنید بچه ها. من نمیدونم چه بلایی سر لینی اومده ولی حتما مشکل بزرگی بوده که نتونسته بیاد پس به جای اینکه زانو غم بغل بگیریم چطوره بریم به همه نشون بدیم ریونکلاو فقط لینی وارنر نیست و تازه مطمئنم خبر بردمون میتونه خیلی لینی رو خوشحال کنه. پس اماده اید که امروز بترکونیم؟

اعضای ریونکلاو انگیزه را دوباره زیر پوستشان احساس میکردند سخنان سو انرژی تازه ای به ان ها داد. جاروهایشان را محکم در دستانشان فشردند و همگی با هم فریاد زدند:
-آماده ایم.
-هی بچه ها مطئنید که کسی رو جا نگذاشتید؟


فلش فوروارد

بازی خیلی وقت بود که تمام شده بود. داخل جنگل های کبود شمالی ان جنگل هایی که حتی در بهار و تابستان هم هیچ برگی روی درختانش رشد نمیکند. شاخه های درختان کبود در میان مه غلیظ و زمینی که چمن هایش خیلی وقت بود که زرد و خشکیده بودند. لینی وارنر در میان جنگل ارام ارام قدم میزد.

-گفتم ولم کنم. ولم کن لعنتی نمیخوام صداتو بشنوم.
- اما من توام لینی. وقتی اون فیلمو دیدی چیزی داخل تو شکست و من صدای اون شکست ام. من به جای التماس بهت اعتراض کردم. خیلی بی شعوری که میخوای منو از خودت برونی.
-کافیه دیگه نمیخوام بشنوم. ازت متنفرم. از خودم متنفرم. همینو میخوای بدونی؟ اره من نتونستم به ارزوی پدر و مادرم عمل کنم. من...

اشک توی چشمانش جمع شد و دیدش را آبکی و مواج میکرد. میدانست که چوبدستی اش قدرت این را ندارد که از این درد خلاصش کند. شاید هم فکر میکرد اعلام ناامیدی اش از زندگی با یک جادو کمی بزدلانه بود. شیشه ی کوچکی که حاوی زهری بود که از مغازه ی نیکلاس خریده بود را در دست فشرد. ان را باز کرد و برای بار اخر به پدر و مادرش فکر کرد و انرا نوشید. چشمانش کم کم بسته شد. در افکار غرق بود و هر لحظه منتظر بود که احساس گناه تمام شود که باد خنکی را روی گونه اش احساس کرد. چشمانش را ارام ارام باز کرد. نیکلاس جلویش ایستاده بود و با ترس به او نگاه میکرد.

-همیشه میدونستم تو یک هیولا داخل خودت داری ولی فکر نمیکردم اینقدر قوی باشه.
-اره من یه هیولام و همه ازم متنفرن اومدی همینو بهم بگی؟ اصلا از کجا فهمیدی کجام؟
-وقتی یکی از فروشنده هام بهم گفت که تو برای خرید زهر پیشش رفتی گفتم به جاش عصاره عاشقی بهت بده. یه کم دقت کن ببین عاشقم نشدی؟

لینی لب و لوچه اش در هم رفت. دروغ و شوخی نیکلاس در ان لحظه حالش را بهتر نمیکرد ولی حداقل باعث شده بود که صدای ذهنش را برای چند دقیقه نشنود.

-خیلی خب. شوخی کردم. فقط یه محلول گیاهیه. کمک میکنه اروم بشی. حالا میخوای بگی چی شده؟ دوستانت خیلی نگرانت هستن. سو داره همه جارو دنبالت میگرده حتی میخواست به مقر منم حمله کنه فکر میکنه من تورو به خاطر بال های پیکسی طورت میخوام. انگار که صدتا پیکسی توی زیرزمینم ندارم.
-چی گفتی؟
-هیچی هیچی.

لینی خسته و کلافه بود. چهارزانو کف جنگل نشست و دوباره به نیکلاس نگاه کرد. اهی کشید و شروع به حرف زدن کرد.

ساعتی بعد

نیکلاس بدون اینکه حرفی بزند داستان لینی را تا اخر شنید و وقتی لینی بالاخرها ز گفتن خسته شد، او پقی زیر خنده زد.

-هار هار هوار.
-چیش خنده داره؟
-ناراحت نشو. لینی. اخه من یکی از کسانی بودم که برای تولد یک سالگیت اومدم. پدر و مادرت خیلی هارو دعوت کرده بودند. در ضمن یک کپی از فیلم ناقصی رو که دیدی هم بهمون دادن.
-فیلم...ناقص؟
-البته... . بیا این نسخه کاملشه البته فرمتشو عوض کردم.

نیکلاس نعلبکی از جیبش بیرون کشید و کمی از محلول شیشه ای که از جیبش دراورد داخل ان ریخت.

-بیا خودت بقیه شو ببین.

لینی دوباره حس کرد که رگ هایش از خون پر شده و قلبش تند تند میزند. با تردید ظرف را از نیکلاس گرفت و سرش را نزدیک ان کرد.

- دختر کوچولوی من روزی از یاران ققنوس خواهد بود. و من بهش ایمان دارم...اما... راستش اون اینقدر باهوشه که هر انتخابی بکنه مطمئنم درست ترین انتخاب خواهد بود.
-چی میگی جرالد؟ حتی اگه به ارتش تاریکی بپیونده؟
-نگران نباش خانوم. دخترکوچولوی ما قلب صافی داره که حتی با پیوستن به بدریتن و شرور ترین گروه ها هم تیره و سیاه نمیشه. مطمئنم حتی اگه جز ارتش سیاه باشه باعث انتشار عشق و دوستی میشه. در ضمن اون دختر منه و هر تصمیمی بگیره من باز هم دوسش دارم. اوه مهمونا اومدن عزیزم. بهترین بریم استقبالشون.

لینی صورتش را از روی ظرف بلند کرد اشکی از گوشه ی چشمش داخل ظرف چکید و ان را مواج کرد. اما ایندفعه این اشک با لبخند پهنی همراه بود که روی صورت لینی نقش بسته بود.

-ممنونم نیکلاس.
-کجا تا اخر نگاه نکردی که ببین اینجا من و بابات اینقدر نوشیدنی کره ای خوردیم که داریم لزگی میرقصیم. ببین. نه ببین تو اخه... .
-نه ممنون فکر میکنم به اندازه ی کافی دیدم. وا ی من چیکار کردم. کلی خرابکاری کردم حالا دوستان کلی ازم ناراحتن.
-اره خب شما بازی رو باختین. البته شاید بتونم یه فکری به حال اون هم بکنم... .

لینی با تعجب نگاهش را به نیکلاس دوخت. نیکلاس گردنبنداش را دراورد سنگ قرمزی داخل آویزش برق میزد ان را دور گردن لینی انداخت.

-توی زمین میبینمت لینی.


پایان فلش فوروارد


با ورد زیر لب نیکلاس لینی بیهوش شد و روی صندلی های رختکن با صدای شیپور ها به هوش امد. رختکن خالی بود. با عجله جارویش را از توی کمد برداشت و به سمت در خروجی رفت جایی که سو لی داشت برای اعضای تیمش سخنرانی میکرد.

-اماده اید؟
-آماده ایم.
-هی بچه ها یکی رو کم ندارین؟

اعضای ریون همگی برگشتند و با دیدن لینی از خوشحالی جیغ زدند و به هوا پریدند. به سمت او دویدند و بغلش کردند.

-معلوم هست کجایی؟ میدونی چه قدر نگرانت شده بودیم؟ کجا بودی؟
-قصه اش مفصله. براتون تعریف میکنم.

لینی به بالا جایی که تیم هافلپاف ایستاده بود نگاه کرد و به نیکلاس فلامل که به او نگاه میکرد چشم دوخته بود.

-اما فعلا حاضرین بریم به پیروزی دیگه هم بگیریم؟
-اماده ایم.

همه پشت اجروها پریدند و به پرواز درامدند. با ارایش هشتی شکل جلوی تیم هافلپاف قرار گرفتند و لینی در نوک ترکیب سری برای نیکلاس تکان داد.

-ممنون بابت همه چیز.
-نمیدونم از چی داری حرف میزنی.

لینی وارنر با لبخند نیکلاس فلامل را در تعجب تنها گذاشت و به عقب زمین رفت. ریونی های دست هایشان را دور جارو محکم کردند و هافلی ها دندان هایشان را نشان دادند.


-مسابقه با سوت داور شروع شد. سرخگون ها بالا اومدن. وای خدای من هنوز بازدارنده ها به مدافع ها نرسیدن که زاخاریاس به منطقه گل زنی میره با یک ضربه ی محکم به توپ میزنه. توپ از حالت گرد تغییر حالت میده اینقدر شدت ضربه زیاده که توی بیضی میشه و به سمت دروازه ی سوم میره. هافلپاف اولین امتیاز رو میگیره؟ ... اوه خدای من. آلینس توپ رو با کل بدنش دفع میکنه. معموله که داره فشار زیادی رو تحمل میکنه. اما بله بالاخره توپ رو کاملا در دستانش مهار میکنه. با علامت اوکی به دوستانش توپ رو برای جرمی میفرسته. عجب بازی بشه بازی امروز.


چند ساعت بعد

-بله... هه هاا... هووووف... بینندگان عزیز نیکلاس برای بار پنجم سعی میکنه اسنیچ رو بگیره اما باز هم موفق نمیشه و امار مسابقه هم تا الان 100 -100 مساویست. فقط کافیه یک گل دیگه به ثمر برسه تا بازی...


سوووووت

-داور سوت میزنه به دلیل طولانی شدن بازی و طوفانی شدن هوا داور بازی رو مختومه اعلام میکنه. این بازی با نتیجه ی 100، 100 مساوی به پایان میرسه. عجب بازی مهیجی امیداوریم باز هم بازی این دو تیم رو در سال های اینده بتونیم ببینیم و لذت ببریم.




تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.