هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#22

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد. لحظه اي بعد در مقابل مقر گروه جادوگران سياه بود.باد مانند شمشيري برصورتش برخورد مي كرد.چشمان هري قدرت باز بودن را نداشتند.

امارت بزرگ و قديمى در سکوت فرو رفته و فقط صداى قار قار چند کلاغ از روى درختان خشکيده به گوش مى رسید. ناگهان صداى جيغى بلند شد. هرى نفس عميقى کشيد و به داخل امارت رفت. افراد محفلى در حال مبارزه با گروه جادوگران سياه بودند.

گروه جادوگران سياه آسیب ديده بودند اما در مقابل اعضاى محفل هم اوضاع سختی داشتند. ويولت، گودريک، گلرت و يوآن که زخمى شده بود. ناگهان نگاه هرى روى جادوگر سياهى ثابت شد که چوبدستى اش را به سمت ويولت گرفته بود. هرى بى معطلى فریاد زد:
- اکسپليارموس!
چوبدستى در هوا چرخ خورد و در دست هرى آرام گرفت. هرى وارد جدال شد. هر مرگخواری را که در ان نزدیکی بود به سمت هری می رفت زیرا می دانستند او از همه برایشان خطر ناک تر است .اما هری یک به یک انها را شکست می داد و جلو می رفت.

گروه جادوگران سياه ديگر کاملا از پا درآمده بودند. اعضاى محفل دست آن ها را بسته و درحالى که با خنده به شانه ى هرى مى زدند از کنار او گذشتند. هرى نگاهى به اطراف انداخت، ديگر خطرى خانواده اش را تهدید نمى کرد. آرام زير لب زمزمه کرد.
- خوبى همیشه پيروزه.. همیشه!

پایان


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
#21

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
هر مرگخواری را که در ان نزدیکی بود به سمت هری می رفت زیرا می دانستند او از همه برایشان خطر ناک تر است .اما هری یک به یک انها را شکست می داد و جلو می رفت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#20

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد. لحظه اي بعد در مقابل مقر گروه جادوگران سياه بود.باد مانند شمشيري برصورتش برخورد مي كرد.چشمان هري قدرت باز بودن را نداشتند.

امارت بزرگ و قديمى در سکوت فرو رفته و فقط صداى قار قار چند کلاغ از روى درختان خشکيده به گوش مى رسید. ناگهان صداى جيغى بلند شد. هرى نفس عميقى کشيد و به داخل امارت رفت. افراد محفلى در حال مبارزه با گروه جادوگران سياه بودند.

گروه جادوگران سياه آسیب ديده بودند اما در مقابل اعضاى محفل هم اوضاع سختی داشتند. ويولت، گودريک، گلرت و يوآن که زخمى شده بود. ناگهان نگاه هرى روى جادوگر سياهى ثابت شد که چوبدستى اش را به سمت ويولت گرفته بود. هرى بى معطلى فریاد زد:
- اکسپليارموس!
چوبدستى در هوا چرخ خورد و در دست هرى آرام گرفت. هرى وارد جدال شد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#19

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
لحظه اي بعد در مقابل مقر ولدمورت بود.باد مانند شمشيري برورتش برخورد مي كرد.چشمان هري قدرت باز بودن را نداشتند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۳
#18

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت. قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند. نگاهى به تدى که هنوز در آشپزخانه بود انداخت، رنگ صورت گرگينه ى جوان از خون ريزى به زرد متمایل شده بود. سرى تکان داد و از خانه خارج شد. مقر گروه جادوگران سياه را که تدى آدرسش را گفته بود در ذهن آورد و بعد خود را غيب کرد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳
#17

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
قدم هایش تند و پیوسته بود.هر لحظه منتظر اتفاقی بود انگار ان روز ساخته شده تا اتفاق ها فوران کنند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳
#16

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه بالا نگاه کرد، سریع روى پاشنه پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمى شده.
را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نبايد گريه کنه..
- هرى حالا چى ميشه؟ تو خانواده دارى اگه برى و اتفاقى برات بيافته چى؟
- جينى! اونا به خاطر ما جونشون رو به خطر انداختن.

و بعد رو به فرزندانش که آرام به او زل زده بودند گفت:
- زود برمى گردم.

و از اتاق بيرون رفت.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳
#15

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
همه را به دورش جمع کرد.به چشمان تک تک اعضای خانواده اش نگاه کرد.چشمان همه از اشک براق شده بود.اما لیلی بیشتر از همه داشت گریه می کرد.هری لیلی را در اغوش گرفت و بهش گفت :

-دختر من که نباید گریه کنه...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۱ ۱۶:۲۰:۳۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳
#14

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
جينى درحالي كه لباس ها را داخل ساک مى گذاشت رو به هرى گفت:
- مى تونستيم بريم پيش رون و هرماينى!
- جينى اونجا هم خطرناکه. هيچ جا مثل محفل براى ما امن نيست.

جیمز هری پاتر و آلبوس سوروس پاتر در حالی که اسباب بازی هایشان را جمع می کردن ، به اطرافشان نگاهی انداختند ولی لیلی لونا پاتر در اتاق حضور نداشت.آلبوس از جایش بلند شد تا ببیند لیلی کجا قایم شده است و با ديدن ليلى که در گوشه اتاق کز کرده بود، پدرش را صدا زد.

هرى و جينى با نگرانى پيش آن ها رفتند. هرى با ديدن دخترش او را در آغوش گرفت و گفت:
- زودتر از اون چه فکر کنى برمى گريدم خونه عزيزم..خيلى زودتر.
-اما بابا من دلم برای اسباب بازی هایم تنگ میشه....میشه...؟
-به مرلین قسم لیلی اگر مجبور نبودیم هرگز این خانه رو به خاطر تنها دختر زیبایم ترک نمی کردیم..

لیلی اشک در چشمانش جمع شد در اغوش هری رفت و محکم تر از قبل او را بغل کرد. جینی نگاه نگران اش را از لیلی گرفت و خطاب به پسرانش گفت:
-وسایل رو برداشتین؟

پسرها سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. هری ساک ها را برداشت و برد تا توی صندق عقب ماشین بگذارد. با چند ورد تمام چمدان ها را داخل صندوق عقب جا داد و به سرعت بچه هايش و جيني را سوار ماشين كرد. راننده بعد از صاف كردن آينه، ماشين را به حركت درآود. به علت سرعت زياد خيلى زود راه را طى کردند و بعد از چند دقیقه ماشین مقابل مقر محفل متوقف شد.

سريع از ماشين پياده شدند و با چمدانها وارد محفل شدند اما محفل از هميشه سكوت و كور تر بود. هری خیلی احساس بدی داشت.نمیدانست چرا؟!یک حس عجیبی به او میگفت که اتفاقی خواهد افتاد.ولی چه اتفاقی؟؟
ارام کنار جینی رفت میخواست حسش را به او بگوید ولی چیزی مانع او میشد. چشمان جيني به طورعجيبي درشت شده بودند و به جايي خيره شده بود وقتي هري به ان سمت نگاه كرد فاجعه اي را در مقابل خود ديد.

تدى روى صندلى آشپزخانه نشسته بود و بازوى زخمى اش را با دستش فشار ميداد. جينى سریع بچه ها را به طبقه ى بالا برد. هرى به سمت تدى رفت.
- چى..چى شده؟
- ما رفته بوديم گروه جادوگران سياه رو دستگیر کنيم، من زخمى شدم اما بقیه هنوز اونجا هستن. هرى برو کمکشون.

هرى بانگرانى به تدى نگاه کرد. ناگهان صداى گريه ى لى لى از طبقه بالا بلند شد. با وحشت به طبقه ى بالا نگاه کرد وسريع روى پاشنه ى پا چرخید و از پله ها بالا رفت. جينى سعى کرد دخترش را آرام کند. هرى وارد اتاق شد.
- چى شده؟
- ديد که تدى زخمي شده!

هرى به پسرانش نگاه کرد که آرام روى تخت نشسته بودند. بايد براى کمک به دوستانش مى رفت.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( فصل دوم- هرى پاترکارآگاه وزارت خانه)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#13

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
با وحشت به طبقه بالا نگاه كرد.و سريع روي پا چرخيد و از پله ها بالا رفت


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.