هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#47

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۲۲:۴۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
بسمه تعالی






ترنسیلوانیا - پست چهارم متاخر.


- خب حالا خودتان اینا خوبید؟

شپیلاخ (پرت شدن مقداری امعا و احشا روی حسن روحانی)

- والا... تف ... بد نیستیم.

اسکورپیوس چشمی که کف دستش بود را تمیز کرد و در جیبش فرو برد. اسکورپیوس از هیچ چیزی نمی‌گذشت حتی چشم پدر پدر پدر جدّش که حالا داشت کورمال کورمال از بین گلوله های منجنیق مسیرش را پیدا می‌کرد.

- ما می‌اندیشیم که مسابقتی در این حال و احوال بسیار نیک می‌باشد!

این را لادیسلاو گفته بود که پیژامه به تن داشت و یک مقداری نگران به نظر می‌رسید. در مقابلش سو و نارلک و حسن مصطفی روی جاروهایشان نشسته بودند خیلی ریلکس و در ردای کوییدیچشان و سر و دست تکه تکه شده اجداد جادوییشان را بررسی می کردند.

- چی شد که به این نتیجه رسیدید جناب وزیر؟
- نه این که تقویم را چک منموده و گمان می داشتیم فردا آخرین روز مسابقه می باشد و نه امروز... دنگ اغفالمان نمود که چنین فکری به ذهنمان برسد.

وزیر حشره را از جیبش در آورد و به آن ها نشان داد و بعد رو به دو تیم کرده و گفت:
- کلّه سیه ایشان اسنیچ می باشد! آن را گیرید و جملگی می رویم خانه.

ولی گفتن همین یک جمله کافی نبودند و اسکورپیوس و چوبدستی‌اینا به خرجشان نمی رفت و کوییدیچ اوّلی بودند و دلشان می خواست بیشتر به کوییدیچ وفادار باشند و سرهایشان را به نشانه عدم تایید تکان دادند و کاپیتانشان آمد جلو و گفت:
- اسنیچ طلاییه، این سیاهه.

آقای زاموژسلی زیرلب غرغر کرد وبعدش کیسه صفرایی شوالیه ای که آن حوالی مشغول جان دادن بود را درآورد و روی صورت حشره پاشید و سرش زرد شد و دود کرد و جانور جیغ و ویغ کنان این طرف و آن طرف دوید و جوان ها هم با شوق و ذوق افتادند دنبالش ولی این برای سوژه و کوییدیچ پست ها کافی نبود و باید چاره دیگری اندیشیده می شد و اگرچه خشن بود و مخالف سیاست های طفل دوست سایت ولی یک مشت سر هم بریده شد - در جنگ‌ها طبیعی است - و طلسمشان کردند و آن ها به هوا رفتند و هرچه سرنیکلاس دومیمسی پورپنینگتون گفت که «بابا من همش یه خط افتاده روی گردنم.» جادوگری که آقای زاموژسلی باشد و رولش دیرشده بود به خرجش نرفت و کله سر نیکلاس هم هی این طرف و آن طرف کشیدش و چاکش بزرگ شد و بعد با زبانی که از دهنش آویزان بود و بدنی که به دنبالش تشنج می کرد افتاد دنبال بچه های مردم و آنقدر حال کرد و تصمیم گرفت پانصد و پنجاه و سه سال بعدش در هاگوارتز همین کار را بکند و به هیچ جایش نبود که باید غذای گندیده بخورد بلکه بفهمد مزه غذا چیست و در کلوپ بی‌کلگان هم راهش ندهند و نکته اخلاقی آن که کودک آزاری عاقبت ندارد.

- آآآآآآآی! واااااای!

هری این بار جیغ می‌زد که سر بریده شده رئیس گروه اسلیترین ته‌ش را گاز گرفته بود و ول نمی‌کرد و می خواست پیشاپیش عقده همه جام های هاگوارتزی که او سگ خور کرده بود را بگیرد و هافلپافی ها و ریونی ها هم که حالا از زیر یوق ظلم و استبداد رولینگ رها شده بودند او را تشویق می کردند و دادلی هم می دید انتقام دمش گرفته شده هارهار می خندید و اصلا اهمیت نمی‌داد که ننه بابایش دارند توسط دادگاه تفتیش عقاید صحرایی مشنگ‌ایناها محاکمه می‌شدند و بالاخره ترس‌هایشان به واقعیت تبدیل شده بود و فامیل بودن با هری پاتر تا اینجا برایشان سه بار سوزانده شدن با آتش به بار آورده بود که با مشاهده صحنه تلاش هاگرید برای جداکردن سرِ جدِ اسلیترینی از تهِ هری به چهاربار افزایش پیدا کرد و آن‌ها یک نگاه «از همون اوّلش هم معلوم بود هیچ پخی نمی‌شه‌»ای به هم کردند و دست در دست هم رفتند تا در جایی که سابقا وندلین را سوزانده بودند بسوزند.

- چه می‌توانید بنمایید؟

توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا در حالی که کلی سر و چشم و گوش و این ها در بغل گرفته بود این سوال را نسبت به کادر عظیم تیمشان مطرح کرد تا بلکه سوژه‌ای پیدا کند و کمی دیگر کشش بدهد و از داورها نمره خوب بگیرد.

- من می‌تونم بگم «چه خبرتونه؟! چه خبرتوووووونه؟!» من محمود خووب؟
- خیر!

با این سوال محمو احمدی نژاد بغض کرد و رفت دوباره روی نیمکت نشست.

- گراوپ... ماساژ...

گراوپ این را گفته و بعد با مشتش زد و تخته سنگی آن حوالی را خرد و خاکشیر کرد.

- خیر. ماساژ نمی‌خواهیم.

هیتلر بعد از حضورش در پست قبلی همچنان خسته بود و سوژه‌اش می توانست تکرار شود و به همین دلیل تصمیم گرفت چیزی نگوید و موسولینی و استالین هم مسیر او را در پیش گرفتند. نفر بعدی هم محسن چاووشی بود اما چون علاقه‌ای به حاشیه ندارد کنار جنگ ایستاده بود و یک تابلو دستش گرفته بود و برای آزادی زندانیان پول جمع می‌کرد و شوالیه‌ها و جادوگران با رسیدن به او یک هو سرسنگین می‌شدن و دلشان به رحم می‌آمد و چند گالیونی به حسابش می‌زدند. نفرات بعدی حاج آقای قرائتی و جانی دپ بودند که بحث داغی در خصوص این داشتند که آیا بنا بر موازین قانونی و شرعی امبر هرد ناشزه محسوب می شده است و یا خیر و اصلا چرا با هم نساختند و کنار نیامدند و سلیمان هم آن وسط برایشان ترجمه می‌کرد تا پولش حلال باشد. ماروولو گانت هم پشت فرمان اتوبوسش نشسته بود و سیگار دود می کرد و با خودش فکر می کرد که چه شد که همه دار و ندارشان به باد رفت و اگر یکی دو هفته زودتر به زمان گذشته برگشته بودند به جدّش می گفت آن زمین را مفت نفروشد و بعدها قیمتش می رود بالا و وضعشان از این رو به آن رو می شود. ولی خب... او از همان اوّل هایش شانس نداشت. عباس موزون در کف میدان جنگ- زمین کوییدیچ بین جنازه‌ها می گشت ببیند که کسی از مرگ برگشته و یا نه و بعد ته و تویش را درآورد که در آن دنیا آن رنگ سفیدی که می گویند سفید نیست بالاخره چه است و همه آنجا روح لورد ولدمورت که گذاشته بودندش زیر نیمکت ایستگاه کینگزکراس را دیده و چه جوری بوده که یک نفر شمشیرش را از این طرفش وارد و از آن طرفش خارج کرد و خودش رفت و دید.

آقای زاموژسلی که از کادر تیم استفاده کرده بود اهمیتی به مسعود روشن پژوه و میلاد حاتمی و سعید حنایی و غیره که سوژه هایشان سخت بود و به درد ایفای نقش نمی خورد نداد و برگشت تا کمی به کوییدیچ بپردازد تا کوییدیچش کم نباشد و مثل تفی‌ها پانزده امتیاز از آن ها کم نشود که دید حسن روحانی چست و چابک روی جارو خم شده بود و به سمت کوافل شیرجه می رفت ولی جیران که ترک ناصرالدین شاه نشسته بود آن را قاپ زد و دادش دست ناصر و چشم‌هایش را شهلا کرد و ناصر از روی شانه نگاهی به او انداخت.

- اعلی حضرتا...
- به من بگو ناصر!
- چشم... ناصر. گل می‌زنی؟

جیران این را گفته و کوافل را در دست ناصر گذاشت و ناصر به آرامی آن را گرفت و انداختش توی گل و همانطور به جیران خیره ماند.

- دو ساعت داشتن لاو می‌ترکونن، خب اون کوافل رو می گرفتی!
- چی؟

اسکورپیوس که روی زمین بود و از جیب‌هایش طلا و جواهرات خون‌آلود بیرون زده بود این را رو به تری بوت می‌گفت که داشت جلز و ولز می‌کرد.

- مو خوبم...

حسن که توی حلقه دروازه نشسته بود این را به خودش گفت. آمده بود کوییدیچ که دیده شود، شکوفا شود، بدرخشد و غیره و ذلک و حالا حتی مدافع هم به او اهمیتی نمی‌داد. بزرگ مرد شیرازی نگاهی به پشه که توی خون ها دراز کشیده بود نگاه کرد و دید دارد اسنو انجل مدل خونی درست می کند و آهی کشید و هرکول که دلش سوخته بود آمد و با چماقش او را زد و حسن به دوردست ها پرت شد.
هرکول یادش نبود زور خر دارد!

در همین لحظه هری تیز و بز دنگِ اسنیچ را گرفت و سوت زد تا همه جمع شوند و همه جمع شدند و برگشتند به زمان حال و حسن تنها در زمان های قدیم ماند.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۵۶:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#46

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۴۲:۲۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم

قبل از اینکه تابش آفتاب داغ چشم بازیکنای دو تیم رو کور کنه، مولکول‌های لجن زودتر راهشونو به سمت عصب بویایی باز میکنن که به موجب این فرایند، حضار یکی پس از دیگری کف و خون بالا میارن.

«چه حال کثافتی‌ام. عح عح عح. نمیدی بزنیم حداقل بده این خون رو بخورم. سفت نباش اینقد! »

این رو جناب پشه، مدافع تیم ترنس میگه و بی مقدمه به نوشیدن خون ناشی از تهوع برادران و خواهران دو تیم مشغول میشه و بقیه همچنان تو شوکن که کدوم جهنم دره‌ای هستن.

«اینجه روستا ما هسته! روستایی غیرت داره. »

«چقد گرمه لامصب! »

«احیاناً کتاب نمیخوندیم الان همگی؟ »

«ما چهارتا چرا ولی شما کجا بودین؟»

«اوف! گرمه! هوووف! باس لخت شیم. همگی لخت شین! »

«عاقو محرمه! اینکارا چیه! شرم! خجالت! جادوگر سیزده ساله! »

«لخت شدیم سینه بزنیم دیگه. چقد منحرفی تو! »

«حاج عاقا قرائتی، بسم المرلین! بفرمایید بالا عاشقان سینه چاک منتظرن! »

«نکنه بوی ذهن منحرف توعه؟ اه اه! مغزلجنی! »

«به به به به! چه هلوهایی! بدید بزنیم بریم! »

«ما چهار نفر بودیم. این همه پرسنل از کجا اومدن یهو؟ مگه نگفتم تو زمین بمونید جامون رو نگیرن؟ »

«خاعععک! چهار‌چوقدستی‌دارا رو هم با خودتون آوردین اینجا؟»

«اینجا کجاس واقعا؟ پورتکی بود کتابه؟»

«گایز! گایز! :پرنس:»

توجه همه به سمت پرنس جلب میشه که از ناکجا ظاهر شده که فقط بگه گایز گایز و غیب بشه اما به موجبش نگاه ملت به میدونی وسط آبادی متعفن و کوچیکی بیوفته که جمعیتی با لباس‌های تیکه‌پاره دور تا دورش جمع شدن تا چیزی رو تماشا کنن.

«نگاه کن تورو خدا. لباس‌های این مردم بی نوا رو ببینید! لعنت خدا بر طاغوت! برین کنار محمود اومد. »

قبل از اینکه مموتی فرصت عرض گلواژه پیدا کنه، اعضای دو تیم جلوتر راه میوفتن و از بین جاده لجن‌آلود راهشونو به میدونی باز میکنن که صحنه برگزاری مراسم اعدام زنیه که با طناب به چوب بسته شده و زیر پاهاش هیزم چیدن.

«مردم! آگاه باشید که این ساحره خبیث، این وندلین عجیب و غریب، 47 بار به اعدام با آتش محکوم شد و هر بار به حیله‌ای از این آتش جست. سرور ما، پادشاه عادل ما، هنری کبیر این بار امر کردند که ضمن سوزاندن این ساحره خبیث، تا جای ممکن راه حقه و حیله رو ازش بگیریم!»

«شکوفه‌هایم! »

«وندلین؟! »

«کدوم تسترالی زمان برگردون زده؟ عاقا نکنید از این شوخی خرکیا! »

«هولی شراره! اینجا قرون وسطی‌ست! »

«دوستان خف کنید! چوبدستی چیزی دارین بشکونید یا بکنید تو حلق من! تکرار میکنم، فقط توی حلق من. دست به دست کنید نیکلاس بشنوه تو زمان حال! این ماگلا میسوزونن جادوگرا‌ رو! به من اعتماد کنید. من تاریخ بیست میشدم همیشه! »

قبل از اینکه بازیکنان و پرسنل دو‌ تیم بتونن جابجایی‌شون تو زمان رو هضم کنن، جلاد زره‌پوشی‌ که حکم مرگ رو‌ میخوند به سمت ساحره حرکت میکنه و شمشیرشو‌ بالا میبره و میزنه جفت دستای وندلین رو قطع میکنه.

حضار: «»

وندلین: «»

جلاد: «خنده چیه؟ »

وندلین: «دست از ساحره بسته باز کردن آسانست. مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند! »

ملت: «نمنه؟ »

دو‌ تیم سریعا از بیم لو‌‌رفتن و‌ دهن‌لقی، پرسنل و‌ بازیکنای‌ ماگل‌شون رو میکنن تو گونی و سعی میکنن از جمعیت فاصله بگیرن. جلاد اما قبل از اینکه به وندلین لذت مازوخیستی تو آتیش سوختن رو هدیه بده، دوباره شمشیرشو بالا میبره و این بار میزنه پاهای وندل رو قطع میکنه.

وندلین: «واااهاااهاییی! بدین پای سفر خاکی می‌کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید! »

جلاد یه سیخ میاره میکنه تو چشای وندلین و تخم چشا رو در میاره و پرتاب میکنه تو جمعیت که بچه‌ها باهاشون توشله‌بازی کنن. در حرکت بعدی جلاد کارد میوه‌خوری در میاره از جیبش و شروع میکنه به بریدن گوش و دماغ وندل!

«جلاد! بی‌زحمت این بیلبیلکا رو از دماغ و گوشم در بیار! طلان. یادگار بی‌بی‌مه! »

جلاد بی‌توجه به نرخ طلا، همه رو بیت کوین میکنه بدون توجه به آینده (بیت کوین برای بار اول در قرون وسطی شکل گرفت) و گوش و دماغ پُر و نگرفته وندل رو پرتاب میکنه جلو سگ و سگ میخوره و در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم میکنه. بهرحال گوشت ساحره حرومه، خوردن نداره. در حالیکه جمعیت سوت میزدن برای جلاد، دو تیم همچنان در تلاش بودن بدون جلب توجه فاصله بگیرن از جمعیت اما افرادی شنل‌پوش و عصا‌بدست به انتهای جمعیت اضافه شدن و کار دو تیم سخت شد.

«فکر کنم بخشی از تاریخ شدیم! »

«من نمیفهمم! مگه کوییدیچ بازی نمیکردیم؟ »

«چقد گفتم بیاین نصف کنیم زمین رو. قناعت کنیم. هی گفتید نه. کتاب و فلان! هر چی می کشیم از کتاب کوفتیه! »

«اگه مردیم به ننم بگین کارنامه‌م زیر فرشه. ناراحت نشه موقع خونه‌تکونی! »

توجه همه برمیگرده سمت جلاد که هیزم زیر پیکر بی دست و‌ پای وندلین رو آتیش کرده و داره به خیال خودش جیگرشو کباب میکنه. جلاد جیگر کبابی وندل رو میندازه سمت ماگل‌های قرون وسطایی.

«نوش! جیگرشو ویژه پنیری زدم براتون! نوش! »

«واااهاااهااای! »

«چرا میخند وندل؟ چرا نمیمیری؟ »

«اون جیگرم نبود! مثانه م بود، که اتفاقا کلی سنگ دفع نشده توشه. واااهاااهاااای! »

صدای خرد شدن دک و دهن و دندون بعضیا شنیده میشد که ناچاراً سنگا رو با دندوناشون تف میکنن و میشینن یه گوشه تا بشر متمدن شه که برن دندون پزشکی! سنگ‌های مثانه وندل میوفته جلوی بچه ماگل‌های خلاق و اونا باهاشون سنگ کاغذ قیچی بازی میکنن و اینجاست که این بازی اختراع میشه. در‌ همین حین از مثانه پخته شده رگبار‌ سنگ مثانه میباره تو سر و صورت ملت.

«واااهاااهااای! ببخشید یادم رفت بگم. من قبل اعدام زیاد آب خوردم که حرارت آتیش حس نشه! واااهاااهااای! شوخی کردم. دیابت دارم قندم بالاس! »

نیکلاس فلامل از تیم دیگه‌ای از زمان حال ظاهر میشه وسط این اعدام قرون وسطایی و چنتا سنگ مثانه ورمیداره و میبره زمان حال تا جای سنگ جادو بندازه به ملت! حسن مصطفی اما برخلاف دو تیم، به سمت وندل مشتعل شده حرکت میکنه و‌ در حرکتی انتحاری فک‌ میکنه حضرت ابراهیمه (جوگیری های جادوگر‌ مسلمان تحت تاثیر داستانهای کتاب دینی) و می‌‌پره بغل وندل تو آتیش!

«ووی ووی ووی! یهنی داغون شدماااا! له له هسوم! نه نمیخندوم.»

پرسنل تیم ترنس برمیگردن و برای لحظه‌ای به حسن خیره میشن.

«مداخله کنیم؟ »

«نااااح! »

«نه باو. ولش کن. چه حرفیه! طرف زوپس گورستان رو گلستان کرده. این آتیشو نمیتونه؟ نگاه کن چیطو میخنده پدر بلاجر! »

این بار اما حسن شکر مازاد بر نیاز میل میکنه و دچار سوختگی‌ نود درصد میشه اما چون بلاجره، هم‌تیمی‌هاش خیلی به این موضوع‌ توجهی ندارن. از انتهای جمعیت مستقر در میدون، افراد شنل‌پوش و عصا‌بدست به سمت محل اعدام حرکت میکنن و ضمن ادای زمزمه‌هایی اهورایی، شعار مرگ‌بر‌شاه سر میدن و اعضای دو تیم‌ رو هم به زور با خودشون به جلو میبرن.


مقابل قلعه هنری

قبل از اینکه اعضای دو تیم به خودشون بیان، اجباراً در قالب سیاهی لشگر به ارتش متحد جادوگران و ساحره های شنل‌پوشی ملحق شدن که قلعه پا‌دشاه انگلیس قرون وسطی رو محاصره کرده و به دنبال انتقام هست. دروازه قلعه باز میشه و‌ لشگر‌ ماگل‌ها بدون مقدمه با اسب‌ و تیر و کمون و شمشیر و سنگ و تف و سیرابی میریزنن سر جادوگران و در مقابل با زمزمه های آیت‌الکرسی‌مانند (در قرون وسطی هنوز وردهای کوتاه رایج نبودن)، اخگرهای رنگارنگ طلسم‌ها و وردهای مرگبار از سپاه جادوگران به سمتشون شلیک‌ میشه.

دو لشگر مثل سگ میزنن همدیگه رو تیکه پاره میکنن در حدی که سگ های ولگرد اونجا پوکرفیس‌ میشن. جنگ به شدت ادامه داره. تخم چشم‌ها و کله‌های جانبازان و شهدای جنگ‌ تو هوا شناور میشن و اینجاست که ایده‌ای درخشان به طور مشترک‌ و همزمان در ذهن اعضای دو تیم شکل میگیره که پشت تپه‌ای از جنازه‌ها سنگر‌ گرفتن.

«این چشما مثل اسنیچ می پرن این ور اون ور! »

«این کله ها منو یاد کوافل و بلاجر میندازن! »

«بزنیم؟ »

«بزنیم! بازی نکرده از دنیا نریم! »

«به به به به! اول بده بزنیم بریم! »


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۱۳:۲۱






پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#45

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم

- حالا فرد مطمئن از کجا پیدا کنیم؟ ما اینجا فقط دو تا کتاب کوییدیچ داریم و هیچ کس دیگه ای هم اینجا نیست که از اون بپرسیم.

تری اعتراض داشت. در شرایطی نبودند که پیشنهاد گاندی عملی باشد. شرایط آنها ورزشی، خفن و قدرتی بود و تری قصد نداشت تا با تحقیق یا جست و جو، آن حس خفن ورزشی را از بین ببرد.

سو کلاهش را از سرش برداشت. بر روی آن، آویز‌های عجیب بسیاری بود. یکی از آنها نشان مرگخواری‌اش بود، دیگری یک جواهر آبی که فِیک بودن از سر و رویش می‌بارید و عجیب‌تر از همه‌ی آنها علامت چشم نظری بود که عکس یک پیکسی آبی‌رنگ بر روی آن به چشم می‌خورد.
- دود چشم هر‌چی حسوده بره تو چشم لینی.

پس از آنکه سو کلاه را به طور کامل در دست گرفت، مشغول درآوردن محتویات درون آن شد. محتویات آن انواعی از وسایل مفید و نامفیدی مانند دماغ‌گیر استخر، پیکسی پلاستیکی آبی‌رنگ و زنگوله‌‌های بابانوئل بود. هر کدام از این وسایل کاربردی را جهت رفاه، آسایش و آسودگی سو ایفا می‌کرد. مثلا دماغ‌گیر موجب می‌شد تا بمب کود حیوانی‌ای که از کارخرابی‌های گاو‌های باروفیو ساخته می‌شد را تحمل کند و پیکسیِ پلاستیکی را در هنگام استرس می‌فشارید و به آن بد و بیراه می‌گفت و همچنین از زنگوله‌های بابانوئل استفاده می‌کرد تا در شب کریسمس هدیه‌های ریونکلاوی‌ها را تزئین کند و توجهشان به خالی بودن جعبه ها جلب نشود.
پس از دقایقی جستجو، تلسکوپی به بزرگی ویلچر حسن و بلندی منوی زوپس او از کلاهش خارج کرد و روی زمین تنظیم کرد و آن را جلوی چشم خود گرفت.
- طبق نگاه‌های انجام شده از طریق تلسکوپی با دقت بالای یک‌دهم فمتومتر، در نزدیکی اینجا یک موجود زنده‌ای دیده میشه که قابلیت حرف زدن و همچنین سوال پرسیدن ازش وجود داره. تازه یه کله‌پزی داره و در حال کز دادن کله‌پاچه ست.

تری فریادی کشید و بر اثر تیکِ پای راستش، لگدی حواله‌ی شتر کرد که بی پاسخ هم نماند.
- خب قابل پرسش باشه که باشه! مگه میشه از هر بنی بشری سوال پرسید؟ اصلا از کجا معلوم طرف یه حیوون درنده نباشه که فقط بخواد کله کز بده و کله‌ی انسان و حیوون براش فرقی نداشته‌باشه؟ اصلا اینا هیچی، شما ها خودتون از این نارلک سوالای منطقی و تاریخی می‌پرسین که یه لک‌لکه؟ دِ از این حیوون مغز فندقی نمی‌پرسین دیگه! حالا چجوری می‌خواین از یه آدم که فقط کله کز می‌کنه و مغزش یه صدم سیراب شیردونش هم نیست سوال بپرسین؟ واقعا چـــیــــجــــوری؟
- حرف دهنتو بفهما! از لک‌لک نزاییده کسی که بخواد جلوی من به لک‌لکا توهین کنه، تازه اونم نه به هر لک‌لکی، به من!


نارلک عصبانی شد و یکی از آگهی‌های خرید لانه‌اش را که از بنگاهی لانه‌فروشی گرفته‌بود و با آن موشک درست کرده بود را به سمت تری پرت کرد.

تری بخاطر اینکه دیگر چیزی به سمت او پرت نشود، کیف‌های ورزشی اعضای تیمش را از آنها گرفت و یک دیوار دفاعی با آنها برای خودش ساخت تا بتواند از پشت آن هرچقدر که می‌تواند ایراد بگیرد و از چیز‌رس نارلک دور باشد.
- حالا چی؟ اگه حیوونی حالا بزن!

نارلک یکی از ناخن‌های پایش را که دچار شکستگی بود، به سمت تری نشانه رفت و آن ناخن، در وسط کله‌ی تری که تلِ ورزشی بر رویش قرار داشت فرود آمد.

سو از این جوِ بزن بهادر و وقت‌تلف‌کن خسته شده‌بود. او نمی‌خواست تا آخرین فرصت تیمش برای تمرین، به بطالت و بی‌خیالی بگذرد.
- ما باید بریم از کله‌پزِ کز کله کن بپرسیم و متوجه حقیقت بشیم. یه حسی درون من میگه اون می‌دونه و حس درون من هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه.

نارلک، میگ‌میگ و شتری که هرازگاهی تف می‌انداخت، به همراه گراوپ، هاگرید و هرکول که مشغول مچ انداختن بود و همچنین با لادیسلاوی که تخم بازسازی شده‌ی نارلک را با حسن به عنوان اسنیچ و بلاجر در دست گرفته‌بود و اسکورپیوسی که سعی داشت از درون شورت ورزشی‌اش با شعبده طلا در بیاورد و البته که تمام اعضای ذکر نشده به‌دنبال سو، به سمت کله‌پزیِ مردِ کز کله کن راه افتادند.

سو که احساس می‌کرد بسیار مهم شده و روابط اجتماعی‌اش از دیگر اعضا بهتر است، پیش از دیگران شروع به صحبت کرد.
- جناب کله‌پز! سوالی داشتم از شما.

کله‌پز جوابی نداد، اما سو نیز پا پس نکشید و به صحبتش ادامه داد.
- می‌خواستم بپرسم شما می‌دونین برای اولین‌بار برای سال‌ها پیش، کوییدیچ یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- چی گفتی؟ یه لحظه اوت شدی برام، مخم پرچم زد.


کله‌پز پاسخ سو را داده‌بود، اما نه آن جوابی که سو انتظارش را داشت. سو احساس کرد حس درونی اش زیر سوال رفته است.
- پرسیدم شما می‌دونین برای اولین‌بار که کوییدیچ اختراع شد، یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- یادش به خیر... هلگا اینا یه خونه داشتن که جلوی خونه‌شون یه زمین برای گوسفندا بود، منم با گوسفندا برای هلگا قلب درست کردم، ولی غافل از اینکه خودم عاشق اون گوسفندا شدم. ای دل غافل!
- می‌شه از موضوع دور نشین؟
- هلگا عاشقم شد. ولی من نسبت بهش سرد شدم. رومم نمی‌شد تو چشاش نگا کنمو بهش بگم دیگه دوستت ندارم.


سو دیگر از داستان عشق و عاشقی هلگا و کله‌پز حوصله‌اش سر رفته‌بود.
- می‌شه جواب منو بدین؟
- ای بــابـــا! چقدر بی‌اعصابی دختر جون! من چه می‌دونم چند تا بلاجر بوده، خودت برو کتابخونه ببین چند تا بوده خب!

سو از یکی از کار خرابی‌های گاو‌های باروفیو را برداشت و آن را بر کله‌های کز شده ریخت. متاسفانه دستگاه گوارش گاو نیز کمی به هم پیچیده بود و کار خرابی‌اش شل‌تر از همیشه بود و به این خاطر، همه‌جای کله‌های کز کرده را فرا گرفت.
سو در حالی که کله‌پز به او فحش و ناسزا می‌گفت، از مغازه خارج شد. او باز هم تلسکوپش را در آورد و با آن مشغول سر و گوش آب دادن بود تا کتابخانه و یا شخص دیگری را برای سوال پرسیدن بیابد. پس از اولین چرخش سریع و خشمگین تلسکوپ که در اثر آن نزدیک بود تا گردن نارلک شکسته‌شود، سو چشمش به تابلوی بزرگی بر سردر یک ساختمان خورد که بر رویش نوشته‌بود: «کتابخانه‌ی فداییان راهِ چیژ.».
سو و دیگر بازیکنان به سمت کتابخانه رفتند و وارد آن شدند.

- هی، سو. ما تصمیم مهمی گرفتیم. گروه چهار چوبدستی‌دار قصد داره روی پاهای خودش وایسه و خودش نتیجه رو پیدا کنه. نمی‌خوایم ما رو به عنوان یه تیم کیسه کش ته جدولی که به کمک رقیبش نیاز داره ببینن.

تری‌ای که حال ناخنِ شکسته‌ی نارلک را از سرش درآورده‌بود، این را گفت و رویش را گرداند.

سو لبخندی زد که نشان‌دهنده‌ی آن بود که اصلا نه ناراحت شده‌است و نه نگران.
-باشه. روونافظ!

گروه چهار چوبدستی‌دار بهت‌زده شد. آنها توقع یک منت‌کشی عظیم را داشتند تا در نهایت با منت قبول کنند تا با ترنسیلوانیایی ها کار کنند، اما آنها منت‌کشی نکرده‌بودند که هیچ، از نبود آنها خوشحال شده بودند. اعضا نگران شدند تا اینکه تری تصمیمی برای گروه گرفت.
- می‌ریم تو فاز کارآگاهی! همه گروه مقابل رو تعقیب کنین!

آن‌ها با فاز کارآگاهان مخفی، شروع به تعقیب گروه مقابل کردند.

اعضای ترنسیلوانیا، همگی در قفسه‌های کتابخانه دنبال کتابی برای پاسخ سوالشان بودند.
لادیسلاو، به سمت غرفه‌ای رفت که عنوان ممنوعه بر روی آن می‌درخشید.
- ز این سرای، دفتری یافتم با موضوع «ییدوچ کو؟». لیک بیایید و دو بلاجر را از درونش برون کشید.

همه دور او جمع شدند. سو با دیدن نقاشی‌ای در اولین صفحه‌ی آن، سوالی برایش پیش آمد.
- چرا نقاشیش کامل نیست؟ نکنه چهار چوبدستی دار قبل ما این کتاب رو پیدا کردن و خرابش کردن؟

سو نگاهش را بین قفسه ها چرخاند اما کسی را ندید. به آرامی دستش را روی تصویر کشید و لحظه ای بعد، هیچکس در کتابخانه نبود!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#44

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست اول


-نکش دختر جون! نکش!

ولی سو کشید.
-یعنی چی آقا؟ همه دم در منتظرن، باید بری سر تمرین.

حسن روحانی محکم تر به میله‌ی تخت خوابش چسبید و سعی کرد لباسش را از مشت سو بیرون بکشد.
-چرا متوجه نمیشی؟ میگم امروز جمعه‌ست! سر صبحی اومدین میگین نوبت تمرینه؟! برو صبح شنبه بیا، من الان بازدهی ندارم.

سو درک نمی‌کرد. قدمی به جلو برداشت و گوشه لباس را یک بار دیگر دور دستش پیچاند؛ به یک باره عقب پرید و با پرتاب بلندی روحانی را به خارج از خوابگاه انداخت. کف دستانش را چند بار به هم زد، با آرامش از خوابگاه خارج شد و در را پشت سرش بست.
-بریم که تمرین دیر میشه.

گاندی انگشت اشاره اش را بالا آورد تا سخنرانی کوتاهی درباره تاثیر محبت، دوری از خشونت و اهمیت متانت ادا کند. اما با دیدم جمعیتی که حالا فاصله زیادی از او داشتند و به طرف زمین تمرین می‌رفتند، حرفش را خورد و پس از تعیین مسیر وزش باد با انگشتی که بالا گرفته بود، به راه افتاد.
هر چه گاندی به زمین تمرین نزدیک تر میشد صدای گفتگویی که در آن در جریان بود را واضح تر می‌شنید. تقریبا به ورزشگاه رسیده بود که متوجه شد تعدادی از آن صداها متعلق به هم تیمی هایش نیست؛ اما موضوع بحث را هنوز نفهمیده بود.

-دِ میگم مهر فدراسیون ره زدن این پایین! مگه نمی‌بینی؟
-تو نمی‌بینی که دقیقا زیر نامه ما هم مهر فدراسیون هست. تازه رئیس فدراسیون هم امضاش کرده!
-مال ما ره هم امضا کردن، ایناها ببین نوشته تام جاگسن.

اسکورپیوس سکوت کرد و با چشمانی گرد شده، نگاه معناداری به هم تیمی هایش انداخت. قدمی به جلو برداشت و نامه فدراسیون را روبروی صورت باروفیو گرفت.
-ولی برنامه تمرین ما رو سدریک دیگوری تنظیم کرده. اینم امضاش.

هماهنگی دو رئیس فدراسیون بسیار شگفت انگیز بود!

-چه انتظاری ره از اینا دارین؟ هفته دوم بازیا شروع شده هنوز نگفتن بازی های قبلی دقیقا چند چند تموم شده.
-بله درست می‌گید. واقعا این میزان از بی‌نظمی شرم آوره. باید تاسف خورد به حال این فدراسیون.

گویی مقصر پیدا شده و بحث خاتمه یافته بود. اما بازیکنان و عوامل دو تیم با بی‌قراری به یکدیگر نگاه می‌کردند.
-حالا چه کار کنیم؟ روز آخره، بالاخره زمین تمرین مال کیه؟
-قابل شما رو که نداره، ولی خب به هر حال...

شگفت آور است که انسان‌ها چگونه می‌توانند به این سرعت رفتارشان را تغییر دهند! گاندی این را در دفترچه کوچکش نوشت و آن را میان ملحفه هایی که پوشیده بود، جا داد.

-جمع کن بابا! برنامه برنامه... ما زودتر اومدیم؛ هر وقت کار ما تموم شد شما برید تمرین.
-فکر کردی ما به این راحتیا تسترال میشیم؟ نــــــه خیر! زمین دیروز دست شما بوده پس امروز مال ماست. جلسه تمرین آخرتونم به ما ربطی نداره!

-اهم اهم...

هیچکس قصد کوتاه آمدن نداشت!
-اصلا از کجا معلوم این برگه تقلبی نباشه؟ ها؟! تا جایی که من یادمه برنامه استفاده تیما از زمین رو تام جاگسن آماده می‌کرد، نه سدریک!
-خودتون متقلب اید! معلوم نیست بازی قبلی رو چجوری بردید، اونم وقتی که هنوز نتیجه دقیق رو اعلام نکردن!

-اهم اهم...

کسی نمی‌شنید. یا... دست کم اینطور وانمود کردند!

-اهــــــم اهــــــم!

این بار نمی‌توانستند خودشان را به نشنیدن بزنند. رنگ جیانا تقریبا بنفش شده بود!
-چطوره به جای بحث و درگیری، زمین رو تقسیم کنیم و هر تیم یه طرفش بازی کنه؟

برای دقایقی سکوت در زمین بازی برقرار شد و باعث شد همه به آن پیشنهاد فکر کنند. رضایت در نگاه اعضای دو تیم نمایان شد.
-قبوله، ولی توپ ها رو چه کار کنیم؟
-شما توپ جمع کن دارید... حتما توپ اضافه هم دارید دیگه. نه؟

لادیسلاو مشتش را بالا آورد. از آن یک حسن مصطفی آویزان بود.
-جنابمان جز ایشان چیزی به همراه نیاوردیم.
-میگه که...

جمعیت به طرف نارلک چرخیدند. نارلک هم اشک هایی که گوشه چشمش جا خوش کرده بودند را پاک کرد و از بین پرهایش چیزی بیرون آورد.
-تخم بچه‌مه. تیکه هاشو نگه داشتم و چسبوندم به هم. می‌تونید به جای کوافل ازش استفاده کنید.

لادیسلاو به طرف نارلک رفت و دستانش را باز کرد. نارلک هم لبخند زد و بال‌هایش را گشود؛ انتظار چنین همدردی ای از جانب لادیسلاو نداشت.

گرومپ!

نباید هم چنین انتظاری می‌داشت!
لادیسلاو تخم را از میان بال‌های نارلک بیرون کشیده و توجهی به زمین افتادن و فرو رفتن نیمی از نوک نارلک در چمن‌ها نداشت.
-کنون به یک بازدارنده و یک گوی زرین به جهت آغاز تمارین نیازمندیم.
-شما که یه بلاجر دارین.
-فرمودیم بازدارنده ای دیگر. حسنی که مصطفی ست به تنهایی از برای تمرین کفایت نمی‌کند.
-راست میگه آقو. از بچگی ما رو تنهایی سر هیچ کاری نَمی‌ذاشتن، می‌گفتن به درد لا جرز دیوارم نَمی‌خوری. ووی ووی ووی ووی. داغونم می‌کِردنا!

صدای قورت دادن آب دهان‌ها به گوش رسید. همه منتظر بودند تا ببینند کدام تیم حمله به جعبه توپ ها را آغاز می‌کند.

-با یه بلاجر هم میشه تمرین کرد. همونجوری که اولین بار تو قرون وسطی بازی کردن.

تری سرش را از روی کتابش بلند کرد و عینکی که مشخص نبود از کجا پیدا کرده است را روی بینی اش صاف کرد.

-کی همچین چیزی گفته؟! چرا تاریخ رو تحریف می‌کنی؟ از اولشم دو تا بلاجر بوده و یه کوافل.
-خودت ببین، تو این کتاب تاریخ کوییدیچ نوشته دیگه.

سو با بی‌اعتنایی رویش را از تری که کتاب را باز کرده و جلوی صورت او گرفته بود، برگرداند و از جیب ردایش کتاب دیگری خارج کرد.
-ایناها... صفحه سی و هفت کتاب کوییدیچ در گذر زمان نوشته از اول هم دو تا بلاجر بوده.

هیچکس نفهمید چطور به آن سرعت سو و تری رفتار متمدنانه را کنار گذاشته و دست به یقه شدند و هر یک تلاش کردند کتابی که در دست داشتند را در چشم دیگری فرو کنند.
-تاریخ کوییدیچ معتبرتره!
-نخیرم! همین که گفتم، باید اون یکی بلاجر رو هم بدین به ما.
-فکرشم نکن. می‌تونستین زودتر بیاین.

در ابتدا جالب بود ها! آنقدر که حتی ایلان ماسک روی سو و صاحب دیاگون روی تری شرط بست و پویان مختاری هم تصاویر آنها را به صورت زنده با دنبال‌کنندگانش به اشتراک گذاشت. اما بالاخره حوصله همه از این وضعیت به سر آمدو ترجیح دادند آن دو را به حال خود رها کنند. نارلک کنار میگ‌میگ نشسته و از گرانی اجاره لانه می‌نالید و هرکول هم با گراوپ مچ می‌انداخت و هاگرید منتظر بود تا با برنده مچ بیندازد. تنها کسی که در این میان وجدانش آسوده نبود، گاندی بود.
-این رفتار شایسته شما نیست. صلح و آرامش می‌تونه خیلی راحت تمام مشکلات رو حل کنه.

سو و تری متوقف شدند و به طرف او برگشتند. پای تری تا زانو در گوش سو بود و مشت سو هم در چشم تری گیر کرده بود.
-یعنی چه جوری؟
-مثلا... یعنی... امممم...

گاندی دست و پایش را گم کرد. توقع نداشت آن دو به آن سرعت قانع و پذیرنده‌ی راهکار شوند.
-فهمیدم! بهتره بریم از افراد مطمئن پرس و جو کنیم تا بفهمیم دقیقا کوییدیچ اولیه به چه شکلی بوده!

همه سکوت کردند. پیشنهادش منطقی به نظر می‌رسید.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#43

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
ترنسیلوانیا


VS


چهار چوبدستی دار




[
پست چهارم


همه ی اعضای تیم از وقت استراحت استقبال کردند. لرد سیاه با خشم به دامبلدور و ریش سفیدش نگاه می کرد.
- باید یه فکری بکنیم وگرنه از دست می رویم. ما هرگز به سفیدی نمی بازیم. آن پسره ی لوس کجاست؟هکتوررررررررررر.
- بله ارباب .
- یکی از آن معجون هایت را می خواهیم.
- حتما ارباب ، فقط دوپاتیل حساب نشه.
-چی؟ فکر می کردیم اسم اصلی اش دو پینگ است!گرچه ماگلی اش. اصلا ولش کن ما مثلا سیاهیم! برو وگرنه با معجون های خودت غیبت می کنیم.
- چشم ارباب.

هکتور آن جهان معجون های خوبی می ساخت . درواقع بیشتر از خوب و وقتی لرد تهدید می کرد از معجون های خودش استفاده کند یعنی کارش ساخته بود. در حالی که معجون تقویتی را از پاتیل کوچکی خالی می کرد اعضای تیم چهار چوبدستی دار را صدا زد.
- خب هر کسی یه ملاقه.

اعضای تیم با تعجب به پسر اتو کشیده و مرتب با موهای کوتاه و شانه کرده جلویشان ایستاده بود نگاه کردند.
- تو کی هستی؟
- هکتور دگورث گرنجر در خدمت شما مادام.
- هکتور؟
- بله بفرمایید این خدمت شما.

اعضای تیم به هم نگاه کردن از طرفی باورش سخت بود پسر خوشتیپ و تا حدودی جذابی که جلویشان بود هکتور باشد و اگر هم هکتور باشد اگر فقط روش صحبت و لباس پوشیدنش عوض شده باشد و نه معجون درست کردنش جان همه شان در خطر بود. گابریل با دو دلی در حالی که نا مطمئن بود رو به هکتور کرد.
- یه لحظه میشه ما رو ببخشی ... خب راستش میخوایم بریم راجب استراتژیمون حرف بزنیم زود میایم.

همه پا به فرار گذاشتند میگ میگ با تمام قدرت می دوید. هرکول زورش را در پاهایش ریخت . اسکورپیوس آنقدر هول شده بود که گالیون ها از جیبش می ریخت و گابریل کتاب هایش را محکم بغل کرده بود. شتر چهار نعل می دوید ولی بین همه جیانا ایستاده بود . بلاتریکس همه را بجز جیانا معلق کرده بود و هیچ کس نمی توانست فرار کند . جیانا زد زیر خنده.
- خب استدلال استنتاجی تون کجا رفته؟
- جیانا الان وقت لفظ قلم حرف زدن نیست ! پای تری تو حلق منه نه تو و تو چرا فرار نکردی؟
دختره ی ... اگه دستم بهت نرسه. حالا میخندی؟
- لحظه آخر یه چیزی دیدم که نظرمو عوض کرد.
- من هنوز آرزو دارمممممم.
- لطفا رحم کنید دیگه قول میدم سمت کوویدیچ نرم!

ناگهان لرد وسط می پرد .
- ما مگر وجود نداریم؟ نمی خورند توی حلقشان بریزید.

قبل از هر گونه حرفی بلاتریکس اعضا را به سمت هکتور معلق کرد و همه بجز جیانا به زور معجون را سر کشیدند. حس عجیبی و همه دست داد نور طلایی دست مثل معجون قدرت دور همه چرخید.
- هرکول ترسید. این چیست؟
- من اینو جایی نخوندم.

چند لحظه بعد همه در حالی که احساس بسیار بهتری داشتند به هم نگاه کردند نه کسی گوش گربه در آورده بود نه بادکنکی شده بود .
- الان چی شد؟
- خب ... برای اولین بار باید بگم نمیدونم.

اعتراف گابریل برایش گران بود . همه برای لحظه ای فراموش کردند که جیانا را ادب کنند البته تا وقتی متوجه شدند جیانا هنوز لبخند می زد.
- تو چرا خوشحالی؟
- خب واقعا راحته من درست وقتی اومدم در برم متوجه شدم بلاتریکس یه شیشه از معجون های هکتور رو همراه خودش داشت و داشت می خورد.
- خب به ما چه؟
- نکته همین جاست تری ، اگه بلاتریکس از معجون های هکتور استفاده کنه یعنی ...

گابریل به هوا پرید.
- یعنی جواب میده!

اعضای تیم پر امید پا به میدان گذاشتند.

داور از خود بی خود شده بود.
- مسابقه از سر گرفته میشه و بله سرخگون دست تریه ...پاس میده به میگ میگ و میگ میگ با سرعتی نزدیک به سرعت صوت میدوئه همه رو جا میگذاره و گلللللللل....

این بار صدای مرگخوار ها بلند شد. کریم ها و کریمه ها سعی کردن با چاقو هایشان آنها را ساکت کنند ولی دامبلدور آنها را آرام کرد.

- بله هیجان این بازی به اوج خودش می رسه. جیانا ماری گوی زرین رو دیده ... سرعتش باور نکردنیه... جستجوگر تیم ترانسیلوانیا هری داره نزدیک تر میشه. ولی جیانا خودش رو به توپ می رسونه ولی دیگه در دید رس نیست کی برنده میشه؟ بله دارم می بینم جیانا با جارویش دارد سقوط می کند ولی بله توی دستش گوی زرینه.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#42

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
ترنسیلوانیا


VS


چهار چوبدستی دار



پست سوم



اعضای تیم با استرس از رختکن خارج شدند. برعکس مسابقه ی قبلی هوا بسیار خوب بود،آسمان ابری بود و هیچ خورشیدی در آن دیده نمیشد.
گابریل نفسی عمیق کشید و در دل مرلین رو شکر کرد که مجبور نیست اینبار هم در طول مسابقه کتابی به سرش وصل کنه.
اعضای تیم ترانسیلوانیا در اون سمت زمین ایستاده بودند و به جمعیت هیجان زده ای که از بالای نرده ها به سمت زمین هجوم می آوردن و سپس با فریاد پلیس های مشنگی (آهاایی کریم! نه! تو نه اون یکی کریم!) نگاه می‌کردند.

داور در وسط زمین با یک بازدارنده درگیر شده بود و سعی می‌کرد اون رو در داخل جعبه نگه داره اما بازدارنده انگار علاقه ای به اینکار نداشت.
پس از مدتی کلنجار داور تسلیم شد و بازدارنده ها رو آزاد کرد و دستانش را که قرمز شده بودند مالید.
_آه...خب بیاین این بازی رو شروع کنیم.

جیانا زودتر از بقیه به هوا رفت و به دنبال گوی زرین گشت، ثانیه ای بعد تری، میگ میگ و اسکورپیوس هم سوار جاروهاشون شده بودند و منتظر سوت شروع بازی بودند. گابریل به هرکول که همچنان با جاروش مشکل داشت کمک کرد و بعد برای آخرین بار کتاب " بهترین دفاع ها " رو خوند و پرواز کرد.

_کریم ها و کریمه ها! به مسابقه ی کوییدیچ غیر دوستانه ی بین تیم منتخب محفل ققنوس، ترنسیلوانیا و تیم منتخب مرگخواران، چهار چوبدستی دار خوش اومدید.

صدای تشویق مرگخواران و تعدادی از کریم ها در صدای فریاد ویزلی گم شد و دیگر پیدا نشد، بلاتریکس که انگار از این وضعیت ناراضی بود طلسمی شکنجه گر به سمت چند ویزلی روانه کرد اما همچنان صدای مرگخواران یافت نشد.

_بازی شروع شده! سرخگون دست تری بوته و...آهه! یه بازدارنده محکم از طرف حسن مصطفی بود. حالا سرخگون دست زاموژسلی هست و داره مستقیم پیش میره...به به چه حرکت زیبایی و چه گل زیبایی! ۱۰_۰ به نفع ترنسیلوا...

صدای جیغ و داد ویزلی ها حتی صدای یوآن که از ته حنجره فریاد میکشید رو هم بلعیده بود. پس از دقایقی شادی کریم ها و کریمه ها هم حس و حال ویزلی ها رو گرفتند و یک صدا فریاد می کشیدند.
پس از دقایقی دیگر دامبلدور از جاش برخواست و با "اهم اهم" تمام ویزلی ها ، کریم ها و کریمه هارا ساکت کرد.
_عالی بود باباجانیان!همونطور که دیدید نیروی روشنایی همیشه پیروزه بر تاریکیه! حالا لطفا سکوت کنید باباجانیان وگرنه میترسم اعضای تیم انصراف بدن.

بعد از اینکه سکوت بالاخره ورزشگاه رو در بر گرفت بازی دوباره شروع شد.

_سرخگون دست بوته حالا پاس میده به میگ میگ،چه سرعتی داره این پرنده!...یه بازدارنده داره به سرعت بهش نز...و یه دفاع عالی از هرکول! میگ میگ داره پیش میره و...توپش خطا میره!

قبل از اینکه دوباره اعضای تیم بتونن به خودشون بیان سو سرخگون رو به نارلک پاس میده و نارلک سرخگون رو بین چنگال هاش قرار میده و به سمت دروازه شوت میکنه.

_چه ضدحمله ی سر...گلللل! ۲۰_۰ به نفع ترنسیلوا...ای بابااا!

صدای عربده های ویزلی ها و کریم ها و کریمه ها کل ورزشگاه رو در بر گرفته بود و هر صدایی (چه آروم چه بلند) رو می‌بلعید.
تیم ترنسیلوانیا هم انگار از این همه همهمه به ستوه اومده بودند و به دامبلدور چشم غره می رفتند. دامبلدور که وضعیت رو خطری می دید از جا برخواست تا باری دیگر ویزلی هارو ساکت کنه.

_تاب تحملمان تمام گشته! دیگر نمی‌توانیم صدای جیغ کشان ویزلی هارو تحمل نماییم! وقت استراحت درخواست می نماییم!

با صدای بلند و محکم ولدمورت نه تنها ویزلی ها،حتی داور هم بدون چون و چرا سری تکون داد و از دید ولدمورت خارج شد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#41

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
ترنسیلوانیا


VS


چهار چوبدستی دار



پست دوم


چند ساعت از رسیدن ناگهانی لرد و مرگ‌خوارانش گذشته بود و اعضای تیم روی چمن های محوطه مدرسه نشسته بودند و در حالی که سعی داشتند اتفاقات امروز را هضم کنند به غروب خورشید نگاه می کردند.
- آخه برای چی قبول کردی که براشون مسابقه بدیم؟
صدای جیانا بود که داشت از اسکورپیوس شکایت می کرد.
- خب به نظر خودت می تونستم قبول نکنم؟ ندیدی چقدر وسایلشون پیشرفته بودن؟ مطمئنم اگه بخوان می تونن تو یه چشم به هم زدن پودرمون کنن. تازه ما که بالاخره باید با ترنسیلوانیا بازی کنیم؛ حالا اگه نماینده اینا باشیم چی می‌شه؟
- آخه اینا معلوم نیست اصلا از کجا اومدن!
- خودشون گفتن دیگه. از یه جهان موازی اومدن. فقط یه چیزی... تاریخی که اینا گفتن ازش اومدن مربوط به قرون وسطا می شه. اینا چجوری انقدر پیشرفته‌ان؟

گابریل که بعد از چند ساعت حرف نزدن صداش کمی گرفته بود گفت:
- تو جهان های موازی هیچ چی بعید نیست. حتی اگه یه دایناسور سخنگو هم از یه جهان موازی بیاد تعجبی نداره.

تری از جاش بلند شد و رو به بقیه ایستاد.
- بچه ها من میگم بیاین مسابقه رو برگزار کنیم. اینا رو ولش کنین. بالاخره چه بخوایم چه نخوایم باید مسابقه بدیم. اینا خیلی قوی‌ان! دیدین که با هرکول چی کار کردن.

اسکورپیوس نگاهی به بدن نیمه بیهوش هرکول انداخت که دو متر آن طرف تر به این حالت () روی زمین افتاده بود و شتر داشت با سم هایش مشت و مالش می داد.
- خب تقصیر خودشه! می خواست عین دیوونه ها نپره طرف لرد سیاه!
- به هر حال باید مراقب باشیم. الانم بهتره بریم بخوابیم. باید فردا برای مسابقه آماده بشیم.


فردا صبح اعضای تیم بعد از دو ساعت گشتن دنبال شتر که غیبش زده بود و پیدا کردنش در حال چرا وسط چمن های محوطه به سمت دروازه های مدرسه به راه افتادند.
- نمی فهمم! چرا باید مسابقه رو توی لندن برگذار کنیم؟ همینجا توی هاگوارتز مگه چشه؟
- تری! از دو ساعت پیش تا حالا این بار صدمه که داری اینو میگی. گفتم که لرد گفته که تیم مورد علاقش مال لندنه. برای همینم مسابقه اونجا برگزار می‌شه...

اعضای تیم تا رسیدن به بیرون مدرسه با هم جر و بحث کردند ولی به محض پا گذاشتن به بیرون متوجه نکته مهمی شدند.
- اِ... اسکور!
- بله گابریل؟
- الان ما چجوری باید بریم به لندن؟
- میگ میگ!
اسکور پیوس چشم غره‌ای به میگ میگ رفت.
- ساکت باش میگ میگ سر و صدا نکن. خب به نکته خوبی اشاره کردی... راستش بهش فکر نکرده بودم. به نظرتون می‌شه برگردیم تو مدرسه و با پودر پرواز بریم؟
- فکر نمی کنم تو ورزشگاه لندن شومینه باشه که ما بخوایم بریم توش.
- مییگ مییگ!

با فریاد میگ میگ‌ اعضای تیم همه با تعجب به او نگاه کردند و حتی شتر هم دست از نشخوار کردن برداشت.
گابریل به میگ میگ که در آن لحظه دمش را به سمت اعضای تیم می چرخاند اشاره‌ای کرد و گفت:
- بچه ها فکر کنم منظورش اینه که دمشو بگیریم.

اعضای تیم همگی به سمت میگ میگ رفتند و دمش را گرفتند؛ البته به استثناء شتر که چون دست نداشت پشت میگ میگ نشست.
- خب الان چی شد؟
صدای اسکورپیوس بود.
- میگ میگ!

یکدفعه تمام اعضای تیم احساس کردند از زمین بلند شده‌اند و صورتشان کش می آید. تصاویر صحنه های اطراف به سرعت از جلوی چشمشان رد می شد و چیزی درست دیده نمی شد.
چند ثانیه بعد میگ میگ ترمز کرد و اعضای تیم به جلو پرتاب شدند؛ البته کسانی که دم میگ میگ را گرفته بودند خیلی پرت نشدند ولی شتر که پشت میگ میگ نشسته بود و دستگیره‌ای نداشت با پرتابی قوسی شکل با دیوار رو به رو برخورد کرد.
تری به سختی در حالی که هنوز از ترس تیک می زد بلند شد و خاک شلوارش را تکاند.
- فکرشم نمی کردم که یه روز اینو بگم. ولی واقعا اتوبوس شوالیه رو ترجیح می‌دم.

گابریل در حالی که کتاب هایش را که بعد از ترمز روی زمین پخش شده بود را جمع می کرد پرسید.
- خب الان اینجا کجاست؟ لندنه؟
- بله اینجا لندنه! به موقع رسیدین! مسابقه تا یک ساعت دیگه شروع می شه؟

همگی با تعجب به غریبه‌ای که در کنار دیوار به شتر تکیه داده بود نگاه کردند.
- اِ... ببخشید؛ شما کی هستین؟
- اوه... معذرت می خوام یادم رفت خودمو معرفی کنم. من کریم هستم. مدیر این ورزشگاه! البته اینجا همه کریمن! چون اومدین تو منطقه‌ای کریم آباد. ولی بعدا برای این حرفا وقت هست زود باشین بیاین رختکنتونو نشونتون بدم. اوه راستی این آقاهه هم با شماست؟ به نظر مشنگ میاد.
- ما مشنگ نیستیم؛ هرکولیم!
- خب پس همتون با هرکول بیاین دنبال من.


یک ساعت بعد اعضای تیم چهار چوبدستی دار داخل رختکن نشسته بودند و از پنجره با داخل زمین کوییدیچ نگاه می‌کردند.
صدای جمعیت کر کننده بود و مشخص نبود چه کسی دارد چه تیمی را تشویق می‌کند‌. بین جمعیتی که روی سکو ها نشسته بودند بخش های زیادی به رنگ قرمز دیده می شد که از حضور ویزلی ها خبر می داد.
از دریچه جایگاه گزارشگر مشخص بود و یوان آبرکرومبی که پشت میکروفون نشسته بود به خوبی دیده می شد.
در دوسمت یوآن هم لرد سیاه و دامبلدور نشسته بودند و منتظر ورود نماینده هایشان بودند.
داخل رختکن هم خیلی آرام نبود!
تری مرتب تیک می زد و همه جا را لگد مال کرده بود.
هرکول سومین جارویش را هم شکسته بود و داشت دنبال جاروی جدیدی می‌گشت.
میگ میگ هم مرتب دور رختکن می دویید و سر همه را برده بود.
اسکورپیوس می‌خواست بلند شود و اعضای تیمش را آرام کند که ناگهان صدای سوت داور برای ورود به زمین به گوش رسید.




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#40

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۹:۳۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
ترنسیلوانیا


VS


چهار چوبدستی دار


پست اول


قرون وسطا - در بعدی دیگر

با زوم کردن روی خانه ها میتوانستی آثار خرابی ها و کپه های زیاد انسان های مرده و روی هم انباشته شده را ببینی. وضعیت خوبی نبود. بنظر می‌رسید جنگی بزرگ در گرفته است. جای و رد طلسم ها روی دیوار خودنمایی می کرد.
بین جادوگران سیاه و سفید جنگی بزرگ در گرفته بود و تمام این اتفاقات آثار بجامانده آن جنگ بودند. جنگ ساعاتی بود که تمام شده بود و دو گروه آتش بس بودند. هر دو گروه به دلیل خسارت های زیاد جنگ را متوقف کرده بودند تا بتوانند راه حلی برای مشکلشان پیدا کنند.

اعضا و رییس دو گروه در چادری جمع شده بودند و در حال مذاکره برای رفع مشکلشان بودند.

- آه تام باباجان...میدونستم به روشنایی ایمان میاری و در خواست مذاکره میدی.
- روشنایی برای خودت پیرمرد...ما حوصله مان از جنگ سر رفته است برای همین درخواست تو را برای آتش بس و مذاکره پذیرفتیم.

دو گروه محفلی و مرگخوار که لباس های فوق ارتقا یافته پوشیده بودند آهی از خستگی کشیدند. اگر این وضعیت یکی بدو کردن ادامه پیدا می کرد مذاکره لغو میشد.

- ارباب ببخشید یادآوری می کنم...اما باید مذاکره کنیم تا جنگ تموم بشه.

لرد سیاه بعد حرف لینی نگاه تندی به اون می‌کنه که باعث لینی سقوط آزاد کنه و لرد که می دید شر لینی کم شده بر خلاف میل باطنی شروع میکنه به مذاکره. فکری داشت که که نمی شد اون رو رد کرد چرا که بهترین راه حل ممکن بود و جلوی خصومت و جنگ را می گرفت.

- ما فکری داریم. از اونجایی که ما طرفدار ورزش و کوییدیچ هستیم و طرفدار تیم گلدن استیت نیو کوییدیچ لندن هستیم برای تموم شدن این جنگ درخواست مسابقه کوییدیچ بین دو تیم از دو جبهه می دهیم.
- اوه باباجان...میدونستم نیروی عشق بهت غلبه می‌کنه و باعث میشه در خواست مسابقه بدی.

لینی که درد سقوط آزادش کم شده بود دوباره به پرواز در آمد تا بتونه جلوی این طرح بگیره.

- ارباب. ما که از بس جنگ کردیم کوییدیچ رو یادمون رفته و دیگه بلد نیستیم خوب بازی کنیم پس بنابراین نمی تونیم با محفلی ها مسابقه کوییدیچ بازی کنیم.

اعضای دو جبهه حرف لینی را تایید کردند. بهر حال صدماتی که در طول کوییدیچ دیده بودند مانع از این میشد که کوییدیچ بازی کنند. جدا از آن نبود زمین مناسب برای بازی و کلی مشکل دیگر باعث میشد کوییدیچ برگزار نشود.


- ما پشیمون شدیم...آتش بس تمومه...جنگ دوباره شروع میشه.

محفلی ها با شنیدن صدای لرد سیاه چوبدستی هایشان را در آوردند. مرگخواران هم در جواب چوبدستی ها را در آوردند. هر لحظه ممکن بود دوباره جنگ شروع شود. هیچکس ایده ای نداشت و این یعنی شروع جنگ و رد بدل شدن طلسم بین دو جبهه. دامبلدور و لرد سیاه هم منتظر بودند تا تا نبرد تالار اسرار شأن را دوباره تکرار کنند.

- صبر کنید...یه راه حلی وجود داره.

همه نگاه ها به طرف اسکورپیوس برگشت. او چه راه حلی داشت که مانع جنگ دوباره شده بود. هر چه بود اگر لرد سیاه نمی پسندید حتما عواقبش انتظار اسکورپیوس را می کشید.


- دیروز...من رفتم کوچه دیاگون...بازار سیاه. اونجا یه دوستی داشتم به نام مستر الاغ که دوست صمیمیم بود. اون بهم یه وسیله داد که باهاش میشد به بعد های مختلف سفر کرد. منم اونو ازش خریدم تا یه روزی به کارم بیاد و بنظر میاد حالا لازممون شده. تشکرم لازم نیست.

اسکورپیوس منتظر تشویق ها ماند.


- خوب که چه اسکورپیوس؟ این بود فکرت؟
- ارباب نفهمیدید؟ میتونیم با این بعد برگردان بریم به بعد دیگه و یک تیم رو به نمایندگی جبهه مون انتخاب کنیم تا مسابقه بدن.

حاضرین در جمع لحظه های فکر کردند. ایده اسکورپیوس بهترین پیشنهاد ممکن بود. هر دو جبهه بعد پچ پچ های یواشکی با هم موافقت خودشان را اعلام کردند. اگر ایده جواب می داد حتما جنگ به پایان می رسید.
اعضای دو جبهه آماده سفر شدند و بعد گردان را فعال کردند. وقت سفر شده بود.


بعد فعلی - هاگوارتز - ترانس قلعه

چند روزی بود که بازی با تیم تف تشت تمام شده بود. بر خلاف آن چیزی که تیم چهار چوبدستی دار انتظار داشتند بازی را مساوی کردند. این نشان میداد حتی تیم هایی که فکر می کنند ضعیف هستند هم شانس برد یا مساوی دارند. بهر حال چند روزی از مسابقه گذشته بود و حالا تیم چهار چوبدستی دار همراه با هرکول میگ میگ و شتر تفو جلسه برگزار کرده بودند.
سه عضو تازه تیم که در قرون وسطا زندگی می کردند بخاطر اینکه به اعضای تیم چهار چوبدستی دار وابسته شده بودند از قرون وسطا به زمان فعلی آمده بودند تا بتوانند با چهار چوبدستی دار وقت بیشتری بگذرانند و با آنها کوییدیچ بازی کنند.

- هرکول یه ذره رعایت کن. لازم نیست به هر کی میرسی عظلاتت رو داخل صورتش بکنی.
- خود خویشتن قوی می باشیم. لازم می دانیم آن را به جهانیان و دنیای جدید نشان دهیم.
- میگ میگ سعی کن اینقدر ندوی. تو باید پرواز کنی موقع کوییدیچ نه اینکه بدوی و نوک بزنی.
- میگ میگ!
- تری سعی کن هر موقع استرس میگیری لگد نزنی چون الان لگنم ترک بر داشته. گابریل تو هم اینقدر سرتو نکن تو کتاب موقع کوییدیچ. جیانا تو اینقدر با چوبدستیت مانور نده...از شتر یاد بگیرید چقدر آرومه.



اسکورپیوس زیر بار فشار له شده بود. کنترل کردن تیمی که این اخلاق ها را داشت کار مشکلی بود. اسکورپیوس باید تیمش را آماده بازی با ترنسیلوانیا
میکرد و آنهم در صورتی که بلد نبود اسم تیم مقابل را روی کاغذ بنویسد و یا حتی آن را تلفظ کند.
ولی الان فقط برای این کار ها نبود. باید استراتژی بازی با تیم ترنسیلوانیا را برنامه ریزی می کردند چرا که وقت رو به پایان بود.

- خوب بچه ها...
- ما بچه نمی باشیم هرکول می باشیم.
- خوب بچه ها و هرکول...
- میگ میگ!
- خوب بچه ها و هرکول و پرندگان و شتر ها. استراتژی ما اینه که...

ناگهان صدایی مهیب سخنرانی اسکورپیوس را قطع کرد. دریچه ای باز شده و گروهی از آن خرج شدند. بنظر آشنا می‌آمدند. لباس سیاه داشتند. آنها او را یاد مرگخواران می انداختند. به محض آمدن همه ی افراد ناشناس و بسته شدن دریچه افراد ناشناس چوبدستی هایشان را در آوردند.


- ما آمده ایم دنبال تیمی کوییدیچ. اگر کسی هست اعلام آمادگی کند. محفلی ها تیم شان را انتخاب کردند. آنهم چه تیمی ترنسیلوانیا.

دهان همه اعضای تیم باز شده بود. آنها چه کسانی هستند از کجا آمده اند.




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۱:۲۷ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#39

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: قرون وسطی

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۵:۰۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#38

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
سلام به همگی!

اولش یه عذرخواهی به بچه های رابسورولاف بدهکارم، چون پست نزدیم و امیدوارم به عنوان تحقیر اینو نگاه نکنن بهش.

دوم اینکه یه عذرخواهی به سریع و خشن که شاید پیش خودشون فکر کنن که واسه سوم نشدنش پست نزدیم.

ببخشید اگه نرسیدیم پست بزنیم.

و آخرم یه تبریک به داورای بازی که 3 تا پست کمتر داوری میکنن.


آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.