هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
#13

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
آمیشاف نگاه نگرانی به دوستش پیتر انداخت. به نظر مضطرب می رسید.
- چیزی شده پیتر؟

پیتر دست و پایش را گم کرده بود. خودش هم نمی دانست چرا بجای سوزان، به دوستش آمیشاف ابراز علاقه کرده.
درحالی که سعی می کرد با کشیدن نفس های عمیق خود را آرام کند؛ به آمیشاف نزدیکتر شد.
- رو به راهی پسر؟
- آره... یعنی نه.

آمیشاف با دستش چانه ی پیتر را بالا آورد. او غریبه نبود و پیتر حالا فرصت داشت حرف دلش را بزند.
- میدونی، راستش من عاشق سوزان شدم.
- به به چه عالی! مشکلش چیه؟

و پیتر شروع کرد به تعریف کردن کل ماجرا.
- به نظرت حالا باید چی کار کنم آمیشاف؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#12

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
-امیشاف خیلی دلم برات تنگ شده بود نمیدونی قدر دوست داشتم دوباره ببینمت..
-وای پیتر منم همین طور راستی بعد از اخرین دیدارمون گفتی چیزی میخوای بهم میگی میگیش الان ؟
پیتر ناگهان روز اخر رو یادش اومد ..............
-امیشاف من خیلی ...........
- پیتر تو چی خیلی ؟؟؟
من خیلی تو رو .......
- وای پیتر ببخشید قطار رسید حالا بعدا قرار میزاریم باشه؟
- اره حتما .. ها .. حتما.. بله منم برم ....
- اره پیتر دوستت دارم بوس و بای ..........
امیشاف به این سادگی کلمه دوست داشتن را بر زبان اورده بود ولی او .............
پس از ان هم دیگر هم را نیدیدند ............
- پیتر ؟ پیتر؟ رفتی تو هپروت چی شد ؟؟؟
اهان
- امیشاف میخواستم بهت بگم ....خیلی دوستت دارم خیلی زیاد و این تنها چیزیه که میواستم بگم ..............................


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#11

Amishaph23


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۶ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۴ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
از محفل ققنوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
-منم آمیشاف!!

پیتر از خوشحالی نمی دانست چه بگوید.
آمیشاف دوست قدیمی اش بود.
-آمیشاف، خودتی؟!
-خود خودمم!!!

آمیشاف شروع به دلگرمی دادن به پیتر کرد.


آمیشاف دامبلدور


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
#10

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- تو خیلی بی عرضه ای پیتر!

پیتر با ناراحتی جلو می رفت و به خودش لعنت می فرستاد.
- حتی نتونستم راضیش کنم با هام بیاد بیرون.

پیتر در رودخانه تصویر خود را تماشا کرد. احساس می کرد خیلی ضعیف است.
- چرا باید اینطور باشه؟ چرا من باید یه جادوگر بی دست و پا باشم؟... چرا نمی تونم به سوزان حقیقت رو بگم؟... چرا...
- چرا خودت رو باور نداری؟

پیتر با شنیدن صدا ناخود آگاه از جا پرید. وقتی سرش را چرخاند؛ کسی را ندید.
- کی بود این رو گفت؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶
#9

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
شر شر عرق میریخت ولی سعی میکرد جلوی استرس و ترسش رو بگیره و حرفش رو بزنه. تمام سعیش رو کرد و بالاخره دهن باز کرد:
-س..سوزان! خ..خ..خب تو...
-من چی پیتر؟
-فرصتشو داری امروز با هم بریم بیرون؟ راستش میخوام یکم باهات حرف بزنم.
-خب راستش من امروز وقتشو ندارم پیتر. میتونیم همینجا با هم صحبت کنیم.
-نه..نه سوزان.. میذاریم برای یه روز دیگه! من باید برم.
-صبر کن پیتر!

پیتر از خونه بیرون رفت درحالی که صورتش سرخ شده بود و هنوز دستاش میلرزید.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#8

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
صداى" جيرجير" طناب که مرد را اسير کرده بود به گوش مى رسيد و سکوت را مى شکست. مرگخوارها پشت ميز طويل نشسته و گه گاهى زيرچشمى زندانى را نگاه مى کردند. ولدمورت روي صندليش دور تر از بقيه نشسته بود و مار بزرگش را نوازش مى کرد. مار فيس فيس کنان به طعمه اش زل زده بود. صداى بلند ولدمورت نفس ها را در سينه حبس کرد.
- خب پيتر! نجينى گشنه ست بايد زودتر مراسم اعدام خيانتکارى مثل تو رو شروع کنيم..به عنوان آخرین درخواست..چى مى خواى؟

پيتر آب دهانش را قورت داد. سعى کرد بيهوش نشود. سرش را بالا گرفت و گفت:
- س..سوزان رو..


فلاش بک- دوران جوانى پيتر

- هي پيت كجا داري مي ري؟
پيتر برگشت و به دوست ماگلي اش نگاه كرد. الكس در حالي كه يك پايش روي زمين بود و پاي ديگري روي پدال دوچرخه ي قرمز رنگي بود اين سوْال را از او پرسيد.
پيتر مي خواست بدون حرف زدن به راهش ادامه دهد ولي با فكري سر جايش ايستاد ...

- پدرم تازگى ها به مرگخوارا ملحق شده، احتمالا منم بايد همین کار رو انجام بدم..اون وقت تکليف سوزان چى مى شه؟ مى دونى که اون ماگله و من جادوگر. اون نمى دونه من جادوگرم. نمى تونم جون اون رو به خطر بندازم. پس بيا بريم الکس.

الکس در حالى که چشمانش از شيطنت برق مى زد گفت:
- چرا بايد بذاريم ولدمورت از اين موضوع با خبر بشه؟ يا سوزان چرا بايد بفهمه تو جادوگرى؟

- یعنی چی الکس؟تو خودت خوب می دونی که ولدمورت وقتی کسی را به عنوان مرگخوار می پذیره تمام اطرافیان اون هم باید تابع ولدمورت باشن در غیر این صورت جزاش...

در چشمانش اشک جمع شد و ادامه داد.

-مرگه.
وسرش را پایین انداخت تا الکس اشکهای جاری اش را نبیند. الکس چيزى نگفت. او هم ماگل بود و نمى توانست بفهمد اينکه جادوگرى عاشق ماگل بشود يعنى چه! آن هم يک جادوگر سياه. با پيتر خداحافظى کرد، مي دانست مى رود پيش سوزان.

پيتر نمي توانست لحظه اي از فكر سوزان بيرون بيايد ...مي دانست كه به نزد سوزان مي رود اما...
هنوز بر سر دو راهي اي ايستاده بود و خيره به راه هاي مقابلش نگاه مي كرد كدام راه را بايد انتخاب مي كرد؟
بايد به سوزان مي گفت كه جادوگر است؟
خودش هم نمي دانست. وقتی به خود آمد که در خانه سوزان به رویش باز شده بود نمیدانست چطوری به اینجا رسیده و در زده است. سوزان در مقابل ایستاده بود. با دو دلی گفت :
- س... س... سلام سوزان
- اوه سلام پیتر خوبی؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
- ا.. اه چیزی نیست خوبم.
پیتر کلمه کلمه حرف میزد میخواست قبل از زدن حرفی تمام حرفایش را مزه مزه کند.
- خب میتونم بیام تو سوزان؟
- اوه بله البته. بابا خونه نیست و فقط مامانه پس میتونی بیای تو. میدونی که بابا زیاد از تو خوشش نمیاد.
پیتر وارد خانه ثروتمند ترین مرد ماگلی شهر شد...


------

اين داستان ها به صورت کوتاه يعنى خيلى کوتاه تر از يک پست کامل ادامه داده مى شن؛ در حد دو خط و حداكثر يک پاراگراف. نيازى نيست کل داستان رو کپى بگيريد و بعد در ادامه ش بنويسيد فقط به صورت كوتاه داستان رو ادامه بديد چون خودم در انتها همه رو تو يه پست جمع مى کنم. لطفا زبان محاوره هم ننويسيد.

راحت بنويسيد و از نوشتن لذت ببريد. نگران خراب شدن سوژه نباشيد که آريانا اينجا است.

موفق باشيد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#7

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
وقتی به خود آمد که در خانه سوزان به رویش باز شده بود نمیدانست چطوری به اینجا رسیده و در زده است. سوزان در مقابل ایستاده بود. با دو دلی گفت :
- س... س... سلام سوزان
- اوه سلام پیتر خوبی؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
- ا.. اه چیزی نیست خوبم.
پیتر کلمه کلمه حرف میزد میخواست قبل از زدن حرفی تمام حرفایش را مزه مزه کند.
- خب میتونم بیام تو سوزان؟
- اوه بله البته. بابا خونه نیست و فقط مامانه پس میتونی بیای تو. میدونی که بابا زیاد از تو خوشش نمیاد.
پیتر وارد خانه ثروتمند ترین مرد ماگلی شهر شد...



......
(پ.ن: میخواستم بیشتر ادامه بدم اما گفتین کوتاه باشه)


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#6

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
پيتر نمي توانست لحظه اي از فكر سوزان بيرون بيايد ...مي دانست كه به نزد سوزان مي رود اما...
هنوز بر سر دو راهي اي ايستاده بود و خيره به راه هاي مقابلش نگاه مي كرد كدام راه را بايد انتخاب مي كرد؟
بايد به سوزان مي گفت كه جادوگر است؟
خودش هم نمي دانست.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#5

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
صداى" جيرجير" طناب که مرد را اسير کرده بود به گوش مى رسيد و سکوت را مى شکست. مرگخوارها پشت ميز طويل نشسته و گه گاهى زيرچشمى زندانى را نگاه مى کردند. ولدمورت روي صندليش دور تر از بقيه نشسته بود و مار بزرگش را نوازش مى کرد. مار فيس فيس کنان به طعمه اش زل زده بود. صداى بلند ولدمورت نفس ها را در سينه حبس کرد.
- خب پيتر! نجينى گشنه ست بايد زودتر مراسم اعدام خيانتکارى مثل تو رو شروع کنيم..به عنوان آخرین درخواست..چى مى خواى؟

پيتر آب دهانش را قورت داد. سعى کرد بيهوش نشود. سرش را بالا گرفت و گفت:
- س..سوزان رو..


فلاش بک- دوران جوانى پيتر

- هي پيت كجا داري مي ري؟
پيتر برگشت و به دوست ماگلي اش نگاه كرد. الكس در حالي كه يك پايش روي زمين بود و پاي ديگري روي پدال دوچرخه ي قرمز رنگي بود اين سوْال را از او پرسيد.
پيتر مي خواست بدون حرف زدن به راهش ادامه دهد ولي با فكري سر جايش ايستاد ...

- پدرم تازگى ها به مرگخوارا ملحق شده، احتمالا منم بايد همین کار رو انجام بدم..اون وقت تکليف سوزان چى مى شه؟ مى دونى که اون ماگله و من جادوگر. اون نمى دونه من جادوگرم. نمى تونم جون اون رو به خطر بندازم. پس بيا بريم الکس.

الکس در حالى که چشمانش از شيطنت برق مى زد گفت:
- چرا بايد بذاريم ولدمورت از اين موضوع با خبر بشه؟ يا سوزان چرا بايد بفهمه تو جادوگرى؟

- یعنی چی الکس؟تو خودت خوب می دونی که ولدمورت وقتی کسی را به عنوان مرگخوار می پذیره تمام اطرافیان اون هم باید تابع ولدمورت باشن در غیر این صورت جزاش...

در چشمانش اشک جمع شد و ادامه داد.

-مرگه.
وسرش را پایین انداخت تا الکس اشکهای جاری اش را نبیند.

ادامه:

الکس چيزى نگفت. او هم ماگل بود و نمى توانست بفهمد اينکه جادوگرى عاشق ماگل بشود يعنى چه! آن هم يک جادوگر سياه. با پيتر خداحافظى کرد، مي دانست مى رود پيش سوزان.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: داستان هاى گروهى( آخرين درخواست)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#4

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
-یعنی چی الکس؟تو خودت خوب می دونی که ولدمورت وقتی کسی را به عنوان مرگخوار می پذیرد تمام اطرافیان او هم باید تابع ئلدمورت باشد در غیر این صورت جزایش...

در چشمانش اشک جمع شد و ادامه داد.

-مرگ است.
وسرش را پایین انداخت تا الکس اشکهای جاری اش را نبیند .


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.