تقدیم به سالازار عزیز که فکر فرار از او بود
زئوس با خشم فریاد زد:او را آوردی؟
_ او را نیافتم پدر...
هفائستوس،رب النوع زرگران و آهنگران شرمگین به نظر می رسید.
_ او را نیافتی؟!تو حتی نمی توانی از پس همسر آینده ات برآیی؟!
بقیه ی الهه ها و رب النوع های داخل تالار با علاقه به صحنه ی دعوای پدر و پسر نگاه می کردند اما فقط یک تن از آنان لبخند بر لب داشت:آرس_برادر هفائستوس.
تمام تخت های داخل تالار به جز تخت روبروی آرس پر بودند،تختی از نقره و گوهرنشان که بر آن دانه های یاقوت کبود و زمرد نشانده شده بود و بخش پسین آن به شکل صدف و نشیمنگاهش به صورت قو ساخته و زیر پایش زیراندازی زربفت با نقش های زرین زنبور،سیب و گنجشک قرار داشت.
تختی که متعلق به آفرودیت،الهه ی عشق و زیبایی بود.
هیچ کس نشان از پدر و مادر او نداشت حتی باد جنوب؛آنکه خبر از همه جا و همه چیز داشت نیز تنها به این بسنده می کرد که بگوید،به ناگاه او را در ساحل جزیره سی سرا سوار بر کفه ی صدفی شناور دیده و سپس با وزش ملایم خویش او را به ساحل رانده است.
کسی که زئوس او را برای همسری با پسر بزرگش برگزیده بود و همین تصمیم موجب شده بود که آفرودیت در شورای آن روز حاضر نشود...
زئوس به ناچار شورای آن روز را ناتمام اعلام کرد،چرا که جمع دوازده نفره ی المپیان کامل نبود...
******************************************
_ به چه می اندیشی؟
آفرودیت به ناگاه از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد.
_ آه آرس،مرا ترساندی!
_می توانم چند لحظه در کنارت باشم؟
آفرودیت بر روی نیمکت تکان خورد و جایی در کنار خود برای آرس باز کرد.
هوا فوق العاده بود و همین آفرودیت را وادار کرده بود که در حیاط کاخ خصوصی اش بنشیند.
_ متاسفم،زئوس از فرمان خود بر نمی گردد.
_ می دانم.
_ زئوس گفت بهت خبر بدهم که جشن ازدواج فرداست،در معبد بزرگ.
قطره اشکی در چشمان آفرودیت جمع شد.در نظر او همسری مردی سیه چرده با دستان پینه بسته و پای لنگ چیزی جز ننگ و شرمساری نبود.
_نگاه کن!کبوترت برگشته!
و براستی کبوتر آفرودیت از دور پیدا شد و بر شانه ی او نشست.آفرودیت متوجه نامه ای شد که پرنده در منقار خود نگه داشته بود.
_ از طرف اهوراست!
و بالاخره پس از چند روز لبخند زد.لبخندی شیرین که آرس را چنین دلباخته ی خود کرده بود.
متن نامه چنین بود:
ونوس عزیزم
همانطور که می دانی عید ما نزدیک است.
به تو قول داده بودم که در یکی از این سال ها تو را به این مراسم دعوت کنم.
اگر امشب حرکت کنی فردا در کنار ما خواهی بود.
منتظر جوابت هستم،
دوستارت
اهورا مزدا
_ تو از این حروف چیزی می فهمی؟
آفرودیت از صدای کنجکاو آرس به خود آمد.
_البته،این نامه به زبان فارسی نوشته شده ،زبانی که متعلق به سرزمین اهوراست.
_ ایران؟!
_ بله.
_ چه نوشته؟
_ هیچ،از من خواسته که امشب حرکت کنم تا فردا در کنارش باشم.
_ می روی؟
_ شوخیت گرفته؟!...ولی...چرا که نه؟
_ اما...اما...پس....
_ آنها چیزی نمی فهمند،چون تو چیزی به آنها نمی گویی؛امشب حرکت می کنم!
و به چالاکی از جای خود برخاست و به سمت کاخش حرکت کرد.
******************************************
برای آخرین بار به کاخش نگاه کرد...حیاطش...لباس هایش...تخت باشکوهش...پرندگانش...و معبدش...
از بالای ابرها به پایین نظری انداخت و معبدش را دید که نورش در دوردست سوسو می زد...
اما چاره ای نبود،باید می رفت؛به سرزمینی که همه اورا به نامونوس می شناختند.