هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

نامه های هری پاتری ( نیو ورژن )


نامه های هری پاتری ( نیو ورژن )
------------------------------------------------------------
دخترکی زیبا با موهایی حنایی رنگ روی میز مقابل پنجره نشسته و گونه اش را به شیشه چسبانده است. 11 سال بیشتر ندارد و چشمان آب رنگش و لبهای برجسته و چهره خوش ترکیبش نشان از غمی بزرگ دارد که در دل مخفی کرده است. همین دیروز نامه ای مهر و موم شده از جایی به نام هاگوارتز دریافت کرده است. جایی که مادربزرگش می گوید همه عموها و عمه اش آنجا تحصیل کرده اند و جادوگر شده اند. جایی که به گفته همان عموها برجهایی بلند و مرتفع ، خوابگاه هایی گرم و جاندارانی زیبا و جادویی دارد. همه عموهایش مخصوصا عمو فرد و عمو جرج می گویند در آنجا بزرگترین افراد جهان تحصیل و حکمرانی کرده اند. همه آنها از چند نفر به نام های هری پاتر و آلبوس دامبلدور نام می برند. او آنها را نمی شناسد و آنها را ندیده است اما همه می گویند امنیت خویش را محتاج آنان است. همه می گویند: "اینکه زنده هستیم و نفس می کشیم فقط و فقط به خاطر هری پاتره. اگه اون نبود ما هم نبودیم."

دخترک تازه داشت چشمانش گرم می شد که صدایی مادرانه و مهرآمیز او را به خود آورد:
دخترم کجایی؟
دختر بچه با صدایی که گویی از ته چاه می آمد گفت: اینجا هستم مامان بزرگ.
مادربزرگ که با دیدن نوه اش گویی جان تازه ای در کالبد پیرش دمیده باشند گفت: بازم که یه گوشه نشستی. چرا نمیری با بچه های عمو بیلی و خاله فلور بازی کنی؟
دخترک با بی حوصلگی پاسخ داد: اونا خیلی لوسن. مخصوصا هری. اون حاله منو به هم میزنه. حیف نیست اسم هری پاتر رو رو اون گذاشتین؟
مادربزرگ که انگار خبر خوشحال کننده ای دارد گفت: باشه. بیا اینجا ببین برات چی آوردم.
دخترک با لحنی که سعی می کرد بی تفاوت باشد گفت: چیه؟
چند قدم جلو آمد و سعی کرد دست های مادربزرگ را که پشت شکم چاقش پنهان شده بود ببیند. بالاخره جوینده یابنده بود. یک تکه کاغذ.

دخترک با لحنی پرسشگر در حالی که چشمانش را تنگ می کرد گفت: این چیه مامان بزرگ؟
مادربزرگ حرف نمی زند. یعنی نمی تواند حرف بزند. اشکی که در چشم دارد و بغضی که گلویش را می فشارد 11 سال است که امانش را بریده است. 11 سال است که نمی تواند گریه کند. گاهی اوقات نخواسته می گرییم. چیزی که مالی ویزلی اکنون حسرت ما را با گریه های نخواسته می خورد. اما نه. هق هق گریه امانش را برید. پیر زن شروع به گریه کرد. مالی نوه کوچک و زیبایش را در آغوش گرفت و های های گریست. برای آن روزهای شاد گذشته. برای زمانی که هرمیون گرانجر عروسش و دو پسرانش رونالد ویزلی و هری پاتر زنده بودند. اما اکنون نیستند. و از آن ها چیزی جز سه گور در کنار هم در هاگوارتز پیش گور سپید آلبوس دامبلدور نمانده است.

دخترک با حالی نزار که نزارتر از آن نمی شد پاکت را باز کرد. مادربزرگ خیلی وقت پیش اتاق را خالی کرده بود اما صدایش از هال به گوش می رسید. هنوز هم داشت گریه می کرد. صدای گریه شدیدتر و همراه لرزش دستان دخترک بیشتر می شد. آرام لای کاغذ را باز کرد و نگاهی به انتهای آن انداخت. امضای کسی بود به نام... به نام... هرمیون گرانجر. مادرش. آری مادرش. این نامه را مادرش نوشته بود. برای او. اشک شوق آرام آرام لایه ای شفاف شد که دیدن کاغذ و دست خط مادرش را مشکل کرد.

دخترک عزیزم. سلام.
می دونم وقتی که تو این نامه رو می خونی من پیشت نیستم. اما باید بدونی که مرگ همیشه باعث دوری نمیشه. مرگ همیشه بدترین چیزی نیست که برای یک انسان اتفاق می افته. در واقع دلیل اصلی این نامه هم همینه. چند روز بعد به همراه دوستانت راهی هاگوارتز خواهی شد. اما من نیستم که بدرقت کنم و برای درس های مدرسه کمکت کنم. اما می خوام تو این چند خط برای تو از 3 نفر از سه دوست سه تن جدا ولی روح واحد برات تعریف کنم...

دخترک می خواند و می خواند و هرچه بیشتر می خواند اشکهایش هم بیشتر می شد.
... وقتی من و پدرت با هم ازدواج کردیم تازه هاگوارتز تموم شده بود. قدرت ولده مورت کمتر و کمتر می شد هری هر جا و هر چقدر می تونست به اون و افرادش ضربه میزد. اما خود هری هم غافلگیر می شد. خود اون هم ضعیف می شد اون نمی دونست که مرگ ولده مورت به دست اونه. نمی دونست که باید بمیره تا اون کشته بشه. تا زمانی که هری زنده بود ولده مورت هم در وجود هری زندگی می کرد. بالاخره هری به این موضوع پی برد اما ولده موورت پیش دستی کرد و به مقر فرمانددهی ما حمله کرد. پدرت در جنگی وحشتناک زخمی شد و روز بعد... من هم زخمی بودم اما به عشق وجود تو هم که بود سعی می کردم زنده بمونم. هنوز هری نمی دونست که چیکار باید بکنه بنابراین من رو مخفی کرد. سعی کرد مراقب من باشه. به خاطر من حتی نزدیک بود چشماش رو هم از دست بده. اما من هرچه قدر به اون می گفتم تو وظیفه مهم تری داری گوش نمی کرد. اون از عمت جینی گذشت و اونو به جایی نا معلوم در فرانسه فرستاد تا وسیله ای برای گیر افتادنش نشه. بعد اون جنگ سهمگین اتفاق افتاد. هری بالاخره فهمید که شب مرگ پدر و مادرش ولده مورت یکی از هورکراکسس هاش رو به بدن اون منتقل کرده به همین دلیل اون قسمتی از قدرت های اونو داره. هری خودش و به همراه خودش ولده مورت رو کشت. الان فقط من از اون سه نفر موندم. الان درست چهار ساعت به تولد تو مونده. دکترا میگن وقتی تو به دنیا میای من حتی نمی تونم تو رو ببینم. اما این ارزشی نداره. دنبال یه اسم برای تو هستم. می خوام یه اسم خوشگل برات انتخاب کنم. اما نمی دونم. مردد هستم. خب. فکر کنم انتخاب کردم. من اسم تو رو می ذارم لیلی ویزلی. آره. خودشه. لیلی ویزلی به یاد لیلی پاتر.
کسی که همیشه در قلب تو زندگی می کنه. مادرت.
هرمیون گرانجر

وقتی نامه تمام شد دخترک احساس آرامش می کرد. دیگر چهره اش دنیای غم نبود. لبخندی و سپس فریادی از شادی کشید و گفت:
هری منم میام بازی.
----------------------------------------------------
طبق معمول تاکید می کنم نظر بدین. تا خسته نشم و بنویسم.
ایلیا
قبلی « هري پاتر و آغاز پايان - فصل27 معمای جاودانه سازهای لرد ولدمورت » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Jerry
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۷ ۲۰:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۷ ۲۰:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۸
از: اینجا تا شیراز راه درازیست!
پیام: 154
 قبلا خونده بودم
خيلي خوب بود
ولي من به نگين بيشتر امتياز دادم
به هر حال مباركت باشه
نگين عزيز پست شما هم خيلي قشنگ بود
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۸:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۸:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 Na ...
منظور من از ( بازم بنويس ) اين بود كه بازم از اين جور داستان هاي قشنگ قشنگ بنويس!




pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خوب
خوبه فيلم هنديه قشنگي بود !
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۶:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۶:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
با سلام.
یعنی چی که منتظر ادامش هستین؟ این داستانا تک قسمتی هستن و من حداقل 3 تا آماده از اینا رو نوشتم و همیشه دارمشون.
این قسمت هم تموم شد.
ادامه ای در کار نیست. :proctor:
ایلیا
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۵:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۵:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 مرسي.عالي بود!
خيلي قشنگ بود
و گريه دار!
بازم بنويس


erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۴:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۴:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Beautiful
نيو ورژن جالبي بود . ممنون . بي صبرانه منتظر بقيه ش هستم.
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 عالی بود
ایلا جان دستت درد نکنه واقعا عالی بود . خسته نباشی
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۷:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۷:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 هيي
خيلي جال بود. دستت درد نكنه
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 ایول
خیلی با حال بود
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسی
خیلی عالی بود..واقعا عالی بود..
ممنون..
جالب بیان کرده بودی..
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی بود
فلیت ویک عزیز واقعا داستانت عالی بود و تبریک به خاطر شخصیت جدیدت
من که بد شانسی آوردم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.